eitaa logo
🌹کوچه‌های آسمانی🌱
592 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.6هزار ویدیو
6 فایل
فضیلت زنده نگه داشتن یاد و نام شهدا کمتر از شهادت نیست.امام خامنه‌ای 🌹🌹🌹 Admin: @daryaa_ir
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹کوچه‌های آسمانی🌱
#نگاه... 😊✨
یعنی: زندگی در پناه شما، بدون نگاهتان، زندگی‌مان سراسر آشوبی بی‌انتهاست... ☺️🍃❤️‍🩹 🌹کوچه‌های آسمانی 🌱
🌹کوچه‌های آسمانی🌱
🕊 پرواز آسمانیان را بخاطر بسپاریم 🕊💚🕊 #شهید_منوچهر_الهی 4⃣ قسمت چهارم👇🥀
💔✅ ...لحظاتی را که 🖊قلم نمیتواند بنگارد حاضر بودیم خودمان میدادیم ولی ،،،،،،،،،،،،، 🍃 و ناشی از واینکه صبر او است وچگونه را تحمل خواهد کرد در من به پا کرده بود...🥺 😔 خود را میدیدم که چنان وسبک‌بال قدم بر میداشت را حالا چطور وبی حرکت ببینیم🥲... بسختی قدم در اتاق گذاشتیم و آرام نشستیم ... 🌿حمیده تا دستش🤏 را به پیکر برادر گذاشت ،پیکری که از سرما ❄️خشک شده بود ،با صدایی از اعماق وجودش و دست بسوی آسمان🤲 فقط تکرار میکرد: خدایا او را بپذیر، و با غم 😩سنگینی که تمام وجودش را گرفته بود همچنان با وقار با آه و اشک😭 باخدا تکرار میکرد: حبیب است خدایا این شهید درگاهت باشد 🌴🌴🌴 📌اصلا این واین در مقابل زمان، بود، آخر مگر میشد در کربلا نباشی وکربلا را بفهمی... نعمت تکرار کربلا را هیچ جور نمیشود شکر گذاری کرد ، 🤲خدای من تو مارا در قرار دادی که: درست در کربلای ابا عبدالله ، و خونهای🩸 ریخته شده جاریند به حسین ابن علی علیه السلام، واحوال خواهران ،مادران و همسران دیده حال زینب را برایمان میکنند، 👈هر آنچه از کربلا شنیده بودیم بارها وبارها در آن قرار گرفتیم ، برادر کمر می شکند داغ🔥 دیدن مادر شهدا، همسر شهدا...😭 اما رزمندگان💖 به به به اینکه خداوند منت گذاشت، و ادامه دادن راه سرور وسالار شهیدان را روزیمان کرده است... س کشنده فر ⏪ ادامه دارد 👈🌹کوچه‌های آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچه‌های آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانه‌های_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۲۴ : 🔻
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 💞 ❣ 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۲۵ : 🔻 _نگاهش که خیره 👀چشمانش شده بود چقدر و پر از بود. چرا در میشکست؟ چقدر رهای آن را دوست داشت... مقابل در خانه🏡 ایستاد. رها در خواب 😴بود. ماشین را خاموش کرد و سرش را تکیه داد به پشت صندلی و چشمانش را بست. دلش ♡ میخواست. ⏳دقایقی بیشتر نگذشته بود که از خواب 😴 بیدار شد: _وای خوابم برد؟ ببخشید! +صدرا چشم‌هایش👀 را باز کرد و با لبخند🙁 پر دردی گفت: _اشکال نداره؛ شب مهمون داریم. بهانه تو میگیره. دلش میخواد با تو غذا 🍔بخوره؛ و رو کلافه کرده. زنگ زدن📞 که شام میان اینجا؛ البته احسان دستور داده گفته به رهایی بگو من دلم کیک شکلاتی🍩 با شیرکاکائو 🥤میخواد. شام هم زرشک‌ پلو میخوام دستپخت خودت! +رها لبخندی 😊زد به یاد ! دلش❤️‍🩹 برای کودکی که تنها بود میلرزید...رها را خوب میفهمید. ☺️صدرا به لبخند رها نگاه کرد. چه ' این دختر شاد 😁میشود؛ چه میگذرد از حرفهای او. چه به خوشی‌های کوچک عمیق لبخند☺️ میزند. این دختر کیست؟ چرا با همه‌ی اطرافیانش فرق دارد؟ _باشه. برای شام🌮 دستور دیگه‌ای هم هست؟ صدرا فکر کرد : "هم میتوانم غذایی🥪 بخواهم و او لبخند بزند؟ یا کارهایش برای من اجبار تلخ است؟" _دلم از اون کشک بادمجون‌هات🍆 میخواد. اون شب خیلی کم بهم رسید، میتونی؟ +بله آقا! _رها نمیدانست این کشک بادمجان🍆 چیست که این علاقه‌ی شدیدی به آن دارند؟ _کارهای این خانه 🏡فراتر از توانش بود. در خانه پدری‌اش، بود و او کمک حال مادرش بود، حالا چقدر خوب حال مادرش را درک میکرد. پدری که برای آنها هر شب مهمانی میگرفت. پدری که از و میبرد. پدری که تنها داشت، رامین🧑! _رهایی! رهایی! کجایی؟ احسان خود را در آشپزخانه انداخت: _سلام🤚 رهایی! دلم برات شده بود. رها را بغل کرد. رها او را در آغوش کشید و بوسید. +چطوری مرد کوچولو؟ _حالا که اینجائم خوبم؛ کاش میشد هر روز پیش تو باشم. ××رها روزا خونه🏚 نیست، وگرنه میگفتم بیای اینجا، رها پذیرایی نمیکنی؟ 📍رها احسان را روی زمین گذاشت و وسایل پذیرایی را آماده کرد. سینی چای☕️ به همراه شیر شکلات🥤 احسان و کیک 🍩سفارشی مرد کوچکش! ظرف میوه🍱 هم آماده بود برای بعد از شام. پاهایش توان تحمل وزنش را نداشتند. سینی در دستش میلرزید. صدرا سینی را از او گرفت: _حالت خوبه؟ +بله آقا خوبم. _تو کیک🍩 رو بیار، همونجا بشین به برس. +اما آقا... هستن، ناراحت😏 میشن. _گفتم بیا! درضمن سرتو بالا بگیر حرف بزن؛ ما اونقدرا هم ترسناک👹 نیستیم. ×نخیرم! رهایی سرت پایین باشه که منو ببینی! +رها لبخند☺️ زد به پسرک. او را در آغوش کشید و همراه کیک 🍩به سمت پذیرایی رفت.ادامه دارد... 👈🌹کوچه‌های آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچه‌های آسمانی🌱
🗓 ۵ مرداد ۱۳۶۷ - سالروز عملیات پیروزمند مرصاد #شبيه_ما_بودند_اما_منافق.... 💠 خاطره كارگردان ان
👆🥀 🔹من به عنوان ‌بردار برای رفته بودم. از طریق کرمانشاه که وارد شدیم، سر و وضعمان همان سر و وضع معمولی بود؛ لباسهای خاکی و همان شکلی که بچه‌ های بسیجی آن فضا داشتند. به شهر که وارد شدیم، دیدم شهر به طرز و غریبی تفاوت دارد و اصلاً همان را که در اوایل جنگ در اهواز دیده بودم اینجا هم تقریبا توی فضای شهر حس می‌ شد. ▪️همان اوایل به ما گفتند: «لطفا بروید، را بزنید و را هم عوض کنید». یعنی باید لباسهای خاکی‌ ای را که تنمان بود عوض می‌ کردیم. خب ما کردیم. فکر می‌ کردیم برای چه باید اینجا ریشمان را بزنیم یا لباسهایمان را عوض کنیم! گفتند: «شهر آلوده است» و معنایش این است که الان داخل شهر شده‌ اند و تیپهایشان را ماها کرده ‌اند و الان این طوری ماها هستند. 🔸از آن لحظه ‌ای که این حرف را شنیدم یک مرتبه کردم که یک طور دیگر دارم به شهر نگاه می‌ کنم. انگار ‌ای از جلوی صورتم افتاد. باز می‌ کردم تا اینکه بالاخره عزیزی که همراه ما بود، ما را وارد یک کرد. دیدم عده‌ ای ردیف، گوشه دیوار ایستاده ‌اند. تعدادشان خیلی زیاد بود. اصلاً انگار آینه بودند. ▫️.... دقیقاً مثل ما: لباسها، لباسهای و موها درست شبیه مال ما. همه‌ شان جزء بودند. از آن لحظه به بعد دیدم دیگر نمی‌ توانم به هر کسی کنم. چیزی که توی جنگ به آدم می‌ دهد این است که وقتی از کنارت رد می‌ شود، بدون اینکه بدانی چیست و یا از کدام ناحیه ایران آمده، می‌ دانی که سر یک چیز مشترک با او هستی؛ همه به سمت یک جهت می‌ کنیم. آن وقت دیگر حتی نیازی به حرف زدن نیست؛ اشاره‌ ها هم پیدا می‌ کند. حالا به یکباره می‌ دیدم عوض شده. 🔺آن روز، روز خیلی بدی بود.... برای تهیه فیلم🎞 از عملیات مرصاد که رفته بودیم. چندین بار من را به عنوان گرفتند و گذاشتند گوشه دیوار؛ در حد !ماشین 🚗 ما رزمی نبود. یک مرتبه ماشین را نگه می‌ داشتند و به روی مااسلحه 🔫 می‌ کشیدند. 💢یکی دو بار اصلاً قبل از اینکه حرف بزنیم، ما را پیاده کردند. را کشیدند که ما را به رگبار ببندند و ما هی داد زدیم که به خدا از گروه «روایت فتح» هستیم. بعد از آن مجبور شدیم در و دیوار ماشینمان را پُر کنیم از اسامی «گروه روایت فتح» و «گروه تلویزیونی روایت فتح» که لااقل از دور ما را نزنند!» ➖ کتاب «عملیات مرصاد و سرنوشت منافقین» نوشته محمدعلی صدرشیرازی
📚 هر روز یک حدیث : اِذا اَحَبَّ اللّه‏ُ عَبْدا زَيَّنَهُ بِالسَّكينَةِ وَ الْحِلْمِ هرگاه خداوند بنده‌ای را بدارد، او را به و زينت مى‏ بخشد. امام علی علیه‌السلام غررالحکم ص۲۸۵ ح ۶۳۹۰ 🌸🍃