🌹کوچههای آسمانی🌱
#نگاه... 😊✨
#آرامش یعنی: زندگی در پناه شما،
بدون نگاهتان، زندگیمان سراسر آشوبی بیانتهاست...
☺️🍃❤️🩹
#گاهی_نگاهمان_کنید
🌹کوچههای آسمانی 🌱
🌹کوچههای آسمانی🌱
🕊 پرواز آسمانیان را بخاطر بسپاریم 🕊💚🕊 #شهید_منوچهر_الهی 4⃣ قسمت چهارم👇🥀
💔✅
...لحظاتی را که 🖊قلم نمیتواند بنگارد
حاضر بودیم خودمان #جان میدادیم
ولی ،،،،،،،،،،،،،
🍃#آرامش و #وقار ناشی از #ایمان_حمیده واینکه صبر او #صبر_زینبی
است وچگونه #لحظه_دیدار را تحمل خواهد کرد در من #غوغایی
به پا کرده بود...🥺
😔#بی_طاقتی خود را میدیدم
#حبیب که چنان #چابک وسبکبال
قدم بر میداشت را حالا چطور #بیجان وبی حرکت ببینیم🥲... بسختی قدم در اتاق گذاشتیم و آرام نشستیم ...
🌿حمیده تا دستش🤏 را به
پیکر برادر گذاشت ،پیکری که از
سرما ❄️خشک شده بود ،با صدایی از
اعماق وجودش و دست بسوی آسمان🤲
فقط تکرار میکرد:
خدایا او را #شهید بپذیر،
و با غم 😩سنگینی که تمام وجودش را گرفته بود همچنان با
وقار با آه و اشک😭 باخدا تکرار میکرد:
حبیب #شهید است خدایا این شهید #مقبول درگاهت باشد
🌴🌴🌴
📌اصلا این #کربلا واین #دفاع_مقدس
در مقابل #یزیدیان زمان،
#کارگردانش_خود_خداوند بود،
آخر مگر میشد در کربلا نباشی وکربلا را بفهمی...
نعمت تکرار کربلا را هیچ جور نمیشود شکر گذاری کرد ،
🤲خدای من تو مارا در #کربلایی قرار دادی که:
درست در #امتداد کربلای ابا عبدالله ،
و خونهای🩸 ریخته شده جاریند به
#گودال حسین ابن علی علیه السلام،
واحوال خواهران ،مادران و همسران #داغ دیده حال #بیبی زینب را برایمان #تداعی میکنند،
👈هر آنچه از کربلا شنیده بودیم بارها وبارها در آن قرار گرفتیم ،
#داغ برادر کمر می شکند داغ🔥 دیدن مادر شهدا، همسر شهدا...😭
اما #عشق رزمندگان💖 به
#راهشان به #هدفشان به اینکه خداوند منت گذاشت،
#توفیق و ادامه دادن راه سرور وسالار
شهیدان را روزیمان کرده است...
س کشنده فر
⏪ ادامه دارد
👈🌹کوچههای آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچههای آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانههای_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۲۴ : 🔻
🕊🌷🇮🇷🌷🕊
#به_وقت_رمان
#عاشقانههای_شهدایی💞
❣#از_روزی_که_رفتی
🖊به قلم : سنیه منصوری
👈 قسمت ۲۵ : 🔻
_نگاهش که خیره 👀چشمانش شده بود چقدر #محکم و پر از #اعتماد_به_نفس بود. چرا در #مقابل_صدرا میشکست؟
چقدر رهای آن #مرکز را دوست داشت...
مقابل در خانه🏡 ایستاد.
رها در خواب 😴بود. ماشین را خاموش کرد و سرش را تکیه داد به پشت صندلی و چشمانش را بست. دلش ♡#آرامش میخواست.
⏳دقایقی بیشتر نگذشته بود که #رها از خواب 😴 بیدار شد:
_وای خوابم برد؟ ببخشید!
+صدرا چشمهایش👀 را باز کرد و با لبخند🙁 پر دردی گفت:
_اشکال نداره؛ شب مهمون داریم. #احسان بهانه تو میگیره. دلش میخواد با تو غذا 🍔بخوره؛
#شیدا و #امیر رو کلافه کرده. زنگ زدن📞 که شام میان اینجا؛ البته احسان دستور داده گفته به رهایی بگو من دلم کیک شکلاتی🍩 با شیرکاکائو 🥤میخواد. شام هم زرشک پلو میخوام دستپخت خودت!
+رها لبخندی 😊زد به یاد #احسان_کوچکش! دلش❤️🩹 برای کودکی که تنها بود میلرزید...رها #تنهایی را خوب میفهمید.
☺️صدرا به لبخند رها نگاه کرد.
چه '#ساده این دختر شاد 😁میشود؛ چه #ساده میگذرد از حرفهای او. چه #ساده به خوشیهای کوچک عمیق لبخند☺️ میزند. این دختر کیست؟ چرا با همهی اطرافیانش فرق دارد؟
_باشه. برای شام🌮 دستور دیگهای هم هست؟
صدرا فکر کرد :
"هم میتوانم غذایی🥪 بخواهم و او لبخند بزند؟ یا کارهایش برای من اجبار تلخ است؟"
_دلم از اون کشک بادمجونهات🍆 میخواد. اون شب خیلی کم بهم رسید، میتونی؟
+بله آقا!
_رها نمیدانست این کشک بادمجان🍆 چیست که این #خاندان علاقهی شدیدی به آن دارند؟
_کارهای این خانه 🏡فراتر از توانش بود.
در خانه پدریاش، #مادر بود و او کمک حال مادرش بود، حالا چقدر خوب حال مادرش را درک میکرد.
پدری که برای #عذاب آنها هر شب مهمانی میگرفت. پدری که از #خستگی و #شکستگی_همسرش #لذت میبرد. پدری که تنها #یک_فرزند داشت، رامین🧑!
_رهایی! رهایی! کجایی؟
احسان خود را در آشپزخانه انداخت:
_سلام🤚 رهایی! دلم برات #تنگ شده بود.
رها را بغل کرد. رها او را در آغوش کشید و بوسید.
+چطوری مرد کوچولو؟
_حالا که اینجائم خوبم؛ کاش میشد هر روز پیش تو باشم.
××رها روزا خونه🏚 نیست، وگرنه میگفتم بیای اینجا، رها پذیرایی نمیکنی؟
📍رها احسان را روی زمین گذاشت و وسایل پذیرایی را آماده کرد. سینی چای☕️ به همراه شیر شکلات🥤 احسان و کیک 🍩سفارشی مرد کوچکش!
ظرف میوه🍱 هم آماده بود برای بعد از شام. پاهایش توان تحمل وزنش را نداشتند. سینی در دستش میلرزید.
صدرا سینی را از او گرفت:
_حالت خوبه؟
+بله آقا خوبم.
_تو کیک🍩 رو بیار، همونجا بشین به #احسان برس.
+اما آقا... #مادرتون هستن، ناراحت😏 میشن.
_گفتم بیا! درضمن سرتو بالا بگیر حرف بزن؛ ما اونقدرا هم ترسناک👹 نیستیم.
×نخیرم! رهایی سرت پایین باشه که منو ببینی!
+رها لبخند☺️ زد به پسرک. او را در آغوش کشید و همراه کیک 🍩به سمت پذیرایی رفت.
⏪ ادامه دارد...
👈🌹کوچههای آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچههای آسمانی🌱
🗓 ۵ مرداد ۱۳۶۷ - سالروز عملیات پیروزمند مرصاد #شبيه_ما_بودند_اما_منافق.... 💠 خاطره كارگردان ان
👆🥀
🔹من به عنوان #فیلم بردار برای #عملیات_مرصاد رفته بودم. از طریق کرمانشاه که وارد شدیم، سر و وضعمان همان سر و وضع معمولی بود؛ لباسهای خاکی و همان شکلی که بچه های بسیجی آن فضا داشتند. به شهر که وارد شدیم، دیدم شهر به طرز #عجیب و غریبی تفاوت دارد و اصلاً همان #حسی را که در اوایل جنگ در اهواز دیده بودم اینجا هم تقریبا توی فضای شهر حس می شد.
▪️همان اوایل به ما گفتند: «لطفا بروید، #ریشهایتان را بزنید و #لباسهایتان را هم عوض کنید». یعنی باید لباسهای خاکی ای را که تنمان بود عوض می کردیم. خب ما #مقاومت کردیم. فکر می کردیم برای چه باید اینجا ریشمان را بزنیم یا لباسهایمان را عوض کنیم! گفتند: «شهر آلوده است» و معنایش این است که الان #منافقین داخل شهر شده اند و تیپهایشان را #شبیه ماها کرده اند و الان این طوری #قاطی ماها هستند.
🔸از آن لحظه ای که این حرف را شنیدم یک مرتبه #احساس کردم که یک طور دیگر دارم به شهر نگاه می کنم. انگار #پرده ای از جلوی صورتم افتاد. باز #مقاومت می کردم تا اینکه بالاخره عزیزی که همراه ما بود، ما را وارد یک #مدرسه کرد. دیدم عده ای ردیف، گوشه دیوار ایستاده اند. تعدادشان خیلی زیاد بود. اصلاً انگار آینه بودند.
▫️....#تیپها دقیقاً مثل ما: لباسها، لباسهای #خاکی و موها درست شبیه مال ما. همه شان جزء #منافقین بودند. از آن لحظه به بعد دیدم دیگر نمی توانم به هر کسی #اعتماد کنم. چیزی که توی جنگ به آدم #آرامش می دهد این است که وقتی #عزیزی از کنارت رد می شود، بدون اینکه بدانی #اسمش چیست و یا از کدام ناحیه ایران آمده، می دانی که سر یک چیز مشترک با او #متفقالقول هستی؛ همه به سمت یک جهت #حمله می کنیم. آن وقت دیگر حتی نیازی به حرف زدن نیست؛ اشاره ها هم #معنا پیدا می کند. حالا به یکباره می دیدم #شهر عوض شده.
🔺آن روز، روز خیلی بدی بود....
برای تهیه فیلم🎞 از عملیات مرصاد که رفته بودیم. چندین بار من را به عنوان #منافق گرفتند و گذاشتند گوشه دیوار؛ در حد #اعدام!ماشین 🚗 ما رزمی نبود. یک مرتبه ماشین را نگه می داشتند و به روی مااسلحه 🔫 می کشیدند.
💢یکی دو بار اصلاً قبل از اینکه حرف بزنیم، ما را پیاده کردند. #گلنگدنها را کشیدند که ما را به رگبار ببندند و ما هی داد زدیم که به خدا از گروه «روایت فتح» هستیم. بعد از آن مجبور شدیم در و دیوار ماشینمان را پُر کنیم از اسامی «گروه روایت فتح» و «گروه تلویزیونی روایت فتح» که لااقل از دور ما را نزنند!»
➖ کتاب «عملیات مرصاد و سرنوشت منافقین» نوشته محمدعلی صدرشیرازی
📚 هر روز یک حدیث :
اِذا اَحَبَّ اللّهُ عَبْدا زَيَّنَهُ بِالسَّكينَةِ وَ الْحِلْمِ
هرگاه خداوند بندهای را #دوست بدارد، او را به #آرامش و #بردبارى زينت مى بخشد.
امام علی علیهالسلام
غررالحکم ص۲۸۵ ح ۶۳۹۰
🌸🍃