🌹کوچههای آسمانی🌱
🌴 محمد بروجردی🌷مسیح کردستان ▫️بنیانگذارگروه مبارز توحیدی "صف"- در دوران قبل انقلاب ▪️مسئول تیم ح
👆🍃
🥀شهیدی نامی که معلم سرداران شهید دیگری بود
💠در دوران #دفاع_مقدس و #جنگ_کردستان سرداران بزرگی همچون شهید والامقام #ناصر_کاظمی، #حاج_احمد_متوسلیان، #شهید>همت و...#شهید_کاوه تحت فرماندهی شهید بروجردی بودند وتمام رزمندگان جبهه غرب او را معلم اخلاق،مرشد و مولای خودمیدانستند✅👌
⚪️ ایشان با سابقه #مبارزات>مسلحانه از قبل از انقلاب دارای #هوش سرشارو #اطلاعات وسیع نظامی بود و درعین حال #خاکی وبی ادعا...☺️👌
از اینرو بود که پیشنهاد #فرماندهی_کل_سپاه را نپذیرفت و برادر #محسن_رضایی به این سمت برگزیده شد...
👈🌹کوچههای آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچههای آسمانی🌱
خاک خوردیم ، اما خاک ندادیم... شهید سرفراز #حاج_احمد_کاظمی
👆🥀
🗓در روزگاری که
حتی برخی دوستان و همرزمانتان
زمین را #بلعیدند
و از خاک کاخ🏭 ساختند!
همین #خاکی بودن
شما را از خاک به #افلاک رساند
و خواستید و #خدایی شدید ...
و آنان
که خود را #برنده پنداشتند
در #خاکدان دنیا🌎
#خاک شدند
و #گم گشتند
دعا کن 🤲
ما نیز
چون تو
خاکی بمانیم
_خاکی و خدایی_
👈🌹کوچههای آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچههای آسمانی🌱
🗓 ۵ مرداد ۱۳۶۷ - سالروز عملیات پیروزمند مرصاد #شبيه_ما_بودند_اما_منافق.... 💠 خاطره كارگردان ان
👆🥀
🔹من به عنوان #فیلم بردار برای #عملیات_مرصاد رفته بودم. از طریق کرمانشاه که وارد شدیم، سر و وضعمان همان سر و وضع معمولی بود؛ لباسهای خاکی و همان شکلی که بچه های بسیجی آن فضا داشتند. به شهر که وارد شدیم، دیدم شهر به طرز #عجیب و غریبی تفاوت دارد و اصلاً همان #حسی را که در اوایل جنگ در اهواز دیده بودم اینجا هم تقریبا توی فضای شهر حس می شد.
▪️همان اوایل به ما گفتند: «لطفا بروید، #ریشهایتان را بزنید و #لباسهایتان را هم عوض کنید». یعنی باید لباسهای خاکی ای را که تنمان بود عوض می کردیم. خب ما #مقاومت کردیم. فکر می کردیم برای چه باید اینجا ریشمان را بزنیم یا لباسهایمان را عوض کنیم! گفتند: «شهر آلوده است» و معنایش این است که الان #منافقین داخل شهر شده اند و تیپهایشان را #شبیه ماها کرده اند و الان این طوری #قاطی ماها هستند.
🔸از آن لحظه ای که این حرف را شنیدم یک مرتبه #احساس کردم که یک طور دیگر دارم به شهر نگاه می کنم. انگار #پرده ای از جلوی صورتم افتاد. باز #مقاومت می کردم تا اینکه بالاخره عزیزی که همراه ما بود، ما را وارد یک #مدرسه کرد. دیدم عده ای ردیف، گوشه دیوار ایستاده اند. تعدادشان خیلی زیاد بود. اصلاً انگار آینه بودند.
▫️....#تیپها دقیقاً مثل ما: لباسها، لباسهای #خاکی و موها درست شبیه مال ما. همه شان جزء #منافقین بودند. از آن لحظه به بعد دیدم دیگر نمی توانم به هر کسی #اعتماد کنم. چیزی که توی جنگ به آدم #آرامش می دهد این است که وقتی #عزیزی از کنارت رد می شود، بدون اینکه بدانی #اسمش چیست و یا از کدام ناحیه ایران آمده، می دانی که سر یک چیز مشترک با او #متفقالقول هستی؛ همه به سمت یک جهت #حمله می کنیم. آن وقت دیگر حتی نیازی به حرف زدن نیست؛ اشاره ها هم #معنا پیدا می کند. حالا به یکباره می دیدم #شهر عوض شده.
🔺آن روز، روز خیلی بدی بود....
برای تهیه فیلم🎞 از عملیات مرصاد که رفته بودیم. چندین بار من را به عنوان #منافق گرفتند و گذاشتند گوشه دیوار؛ در حد #اعدام!ماشین 🚗 ما رزمی نبود. یک مرتبه ماشین را نگه می داشتند و به روی مااسلحه 🔫 می کشیدند.
💢یکی دو بار اصلاً قبل از اینکه حرف بزنیم، ما را پیاده کردند. #گلنگدنها را کشیدند که ما را به رگبار ببندند و ما هی داد زدیم که به خدا از گروه «روایت فتح» هستیم. بعد از آن مجبور شدیم در و دیوار ماشینمان را پُر کنیم از اسامی «گروه روایت فتح» و «گروه تلویزیونی روایت فتح» که لااقل از دور ما را نزنند!»
➖ کتاب «عملیات مرصاد و سرنوشت منافقین» نوشته محمدعلی صدرشیرازی
🌹کوچههای آسمانی🌱
🎥 فیلم| سخنرانی #شهید_اسماعیل _دقایقی فرمانده لشکر بدر - رزمنده های این لشکر را #عراقیهای_مخالف
➖🔖خاطره ای از شهید دقایقی:
🥀 اسماعیل دقایقی فرمانده لشکر بدر در تاریکی شب🌗 به چادرهای ⛺️بچه های #بسیجی سر می زد و آن ها را #نظافت می کرد.
☘️ از بس #خاکی می گشت، اگر کسی به #لشگر>بدر می آمد، نمی توانست تشخیص بدهد #فرماندهی این لشگر کیست؟
🌼 یک بار یکی از بچه ها که اسماعیل را #نمی شناخت و فکر می کرد نیروی #خدماتی است گفت:
❓چرا نیامدی چادرمان را نظافت کنی؟
🌴 و او جواب داده بود به روی چشم امشب می آیم...!!
🌹کوچههای آسمانی🌱
1⃣ پلان اول: نمیدانم با آن همه اشک😭 و بغض چطور رسیدهایم بیمارستان، من و آرمیتا. با مکافات وارد بی
2⃣ پلان دوم:
#خانم_دکتر_عباسی در میانهی درد و اندوهش صبوری میکند. او دارد به ما دلداری میدهد. از ضحی میپرسد: بابا چه شکلی بود؟ ضحی میگوید صورتش #خاکی بود و کمی #دودی... خانم دکتر عباسی میگوید ضحی بابا یک عکس دارد روز آزادسازی #خرمشهر. صورت و موهایش #خاکی است، یادت هست؟ میگوید بله یادم است. میگوید همیشه به #فریدون میگفتم تصورم از صورتت موقع شهادت🥀 شبیه آن عکس است. بابا شبیه آن عکس بود ضحی؟ ضحی با گریههای نم نم🥲 و صدای بغض آلود سرش را تکان میدهد و میگوید بابا #شبیه همان عکس بود...