eitaa logo
🌹کوچه‌های آسمانی🌱
598 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.6هزار ویدیو
6 فایل
فضیلت زنده نگه داشتن یاد و نام شهدا کمتر از شهادت نیست.امام خامنه‌ای 🌹🌹🌹 Admin: @daryaa_ir
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹کوچه‌های آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانه‌های_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 7⃣ قسمت ۷:🔻 🛎ز
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 💞 ❣ 🖊به قلم : سنیه منصوری 8⃣ قسمت ۸:🔻 📞گوشی را گذاشت و از خانه🏡 خارج شد. رها از 🪟پنجره به کوچه نگاه کرد. ماشین 🚓ماموران نیروی انتظامی را دید، تعجبی نداشت! رامین همیشه بود! 🗣صدای مامور که با پدرش سخن میگفت را شنید: _از آقای رامین مرادی خبر دارید؟ +نخیر! از صبح که رفته سرکار، برنگشته خونه؛ اتفاقی افتاده؟! مامور: _شما چه نسبتی باهاشون دارید؟ +من پدرش هستم، شهاب مرادی! مامور: _پسر شما به اتهام قتل😳 تحت تعقیبن! ما مجوز بازرسی از منزل رو داریم! +این حرفا چیه؟ قتل کی؟! مامور: _اول اجازه بدید که همکارانم خونه رو بازرسی کنن! این حرف را گفت، شهاب را کنار زد و وارد خانه🏡 شدند. 📍زهرا خانم که چادر گلدارش را سر کرده بود و کنار رها ایستاده بود آرام زیر گوش رها گفت: _باز چی شده که اومده؟! رها: _رامین یکی رو کشته! خودش با بهت😳 این جمله را گفت. _زهرا خانم به صورتش زد: _خدا مرگم بده! چه بلایی سر ما و خودش آورده؟ _تمام خانه🏡 را که گشتند، مامور رو به رها و زهرا خانم کرد: _شما هستید؟ +بله! مامور: _آخرین بار کی دیدینش؟ _شهاب به جای همسرش جواب داد: _منکه گفتم از صبح☀️ که رفته سرکار، دیگه ندیدیمش! 👈اینگونه جوابی که باید میگفتند را مشخص کرد. مامور: _شما لطفا ساکت باشید، من از همسرتون پرسیدم! _رو به زهرا خانم کرد و دوباره پرسید: _شما بار کی رو دیدید؟ _زهرا خانم سرش را پایین انداخت و سکوت کرد. 😠شهاب تهدید وار گفت: _بگو از صبح 🌤که رفته خونه نیومده! _رها با پوزخند😏 به پدرش نگاه میکرد. شهاب هم خوب این پوزخند را در کاسه اش گذاشت... ◇◇◇ چهل روز گذشته... 📍رامین همان بازداشت شده و در به سر میبرد. شهاب به آب و آتش🔥 زده بود که رضایت اولیای دم را بگیرد. رضایت به هر که باشد؛ حتی به بهای ... 😳 📍 گوشه‌ی اتاق کوچک خود و مادرش نشسته بود. صدای پدرش که با خوشحالی😄 سخن میگفت را می‌شنید: _بالاخره قبول کردن! رو بدیم رضایت میدن! بالاخره این دختره به یه 😳خورد؛ برای فردا قرار گذاشتم که بریم عقد کنن! مثل اینکه عموی پسره که پدر زنش هم میشه راضیشون کرده در عوض ، از خون🩸 رامین بگذرن! یه ماهه دارم میرم میام که خون‌بس رو قبول کنن؛ عقد👰‍♂ همون عموئه میشه، بالاخره تموم شد! _هیجان و شادی😁 در صدایش غوغا میکرد... خدایا! این مرد معنای را میفهمید؟ _این مرد بزرگ شده در با آیین و رسوم کهن چه از میداند؟ خدایا! مگر نیست؟ مگر جان پدر نیست؟! _رها لباس‌های مشکی‌اش را تن کرد. شال مشکی🧕 رنگی را روی سرش بست. اشک🥺 در چشمانش نشست. _صدای🗣 پدر آمد: _بجنب؛ باید زودتر بریم تمومش کنیم..... 💚ادامه دارد... 👈🌹کوچه‌های آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچه‌های آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانه‌های_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 9⃣ قسمت ۹ :🔻
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 💞 ❣ 🖊به قلم : سنیه منصوری 0⃣1⃣ قسمت ۱۰:🔻 📍 روی زمین نشست و به چهارچوب در تکیه داد. مادر با چشمان اشکبارش😭 نگاه میکرد. " برایم غصه نخور مادر! اشک هایت😭 را نکن! من به این عادت دارم! من به این سینه‌ام عادت دارم! من درد را میشناسم... مثل تو! من با این دردها 'قد کشیده‌ام! گریه نکن😭 مادرم! تو که اشک میریزی حال دلم بد میشود! بدتر از تمام روزهایی که پیش رو دارم!" لباسهایش👗👚🧥🥿 را جمع کرد. مادر لباسش را پوشیده بود. این هم امر پدر بود! 📍خانواده مقتول خبر از خون‌بس🩸 بودن نداشتند! اگر میدانستند که یک را به عنوان داده‌اند، هرگز نمی‌پذیرفتند! این دختر که پدر نبود... این دختر که پدر نبود! این دختر، این مادر، در این خانه 🏘هیچ بودند، هیچ... رها مادرش را در آغوش🫂 کشید: _گریه نکن😢 نفس من، گریه نکن جان رها! من چطور زندگی کنم! من بودن رو بلدم! مهم تویی مامانم! مهم تویی! مواظب خودت باش! فکر کن با ازدواج💍 کردم و رفتم! باشه؟ زهرا خانم: _چطور... آخه؟ چطور میتونم فکر بدبختی تو نباشم؟ نرو رها! از این خونه 🏚برو! فرار کن! برو پیش ؛ از این مرد دور شو! این زندگی رو قبول نکن! منو ببین و قبول نکن! من فردا و فرداهای توام! نشو رها! _رها بوسه‌ای😘 روی صورت مادر نشاند: _اگه کنم تو رو میکنن! هم خودش، هم عمه‌ها! من درد کشیدن دوباره‌ی تو رو ندارم مامان! _زهرا خانم دست به صورت دخترکش کشید و با حسرت به صورتش نگاه کرد: _تو زن اون پیرمرد بشی من بیشتر درد میکشم!🥺 رها بغض کرده، پوزخندی زد:😏 _یه روز میام دنبالت! یه روز تو رو از این دنیا میگیرم! یه روز لبخند به این لبهای قشنگت میارم مادرم! وقتی سوار ماشین🚘 پدر شد، هنوز گریه😩 میکرد. چرا پدرش حتی اندکی ناراحتی نمیکرد؟ چرا پدر بیتابی دخترکش را نمیکرد! چرا قلبش🫀 اینقدر سخت و سنگی بود برای دخترک کوچکش؟ به فکر 😇کرد! چند سال بود که بود. احسان، مرد خوبی بود. بعد از سالها پدر قبول کرد و گفت عید عقد کنند. 📆چند روز تا عید مانده بود؟ شصت روز؟هفتاد روز؟ امروز اصلا چه روزی بود؟ باید امروز را در ثبت میکرد و هر سال 🎊 میگرفت؟ باید این روز را 🥰 میکرد؟ روز و را؟ چرا نمیکنند این از دنیای تیرگی‌ها را؟ 😣 چرا احسان رفت؟ چرا در جایی اینقدر دور کار میکرد؟ چرا امروز و این روزها احسان نبود؟ چرا مردی که قول داده پشت باشد پشت نبود؟ چرا پشتش خالی بود؟ پدر ماشینش🚘 را پارک کرد. رها چشمهایش 😔را محکم بست و زمزمه کرد: " محکم باش رها! تو میتونی! " نگاه نگرداند. سرش را به زیر انداخت، نمیخواست از امروز خاطرهای در ذهنش ثبت کند! دلش سیاهی◾️ میخواست و سیاهی.آنقدر سیاه که شومی این زندگی را بپوشاند. به مادرش هم نگاه نکرد! این آخرین پر اشک😭 و آه را نمیخواست. گوش‌هایش👂 را فرمان نشنیدن داد؛ اما هنوز صدای ماشینها را میشنید. نگاهش را خیره‌ی کفش‌های🥾 پدر کرد... کفش‌های مشکی براق واکس خورده‌اش برق میزد. تنها چیز امروز همین کفش ها خواهد بود. امروز نه حلقه‌ای💍 خواهد بود، نه مهریه‌ای، نه دسته گلی💐، نه .....ادامه دارد... 👈🌹کوچه‌های آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچه‌های آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانه‌های_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 4⃣1⃣ قسمت ۱۴:🔻
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 💞 ❣ 🖊به قلم : سنیه منصوری 5⃣1⃣ قسمت ۱۵ :🔻 .....آرزوهای زیادی داشتیم، حتی بچه👶 هم انتخاب کرده بودیم. _این‌بار ذهنش بازی کرد "وقت این کار رو بهم ندادن!" -میترسم رو از دست بدم نمیدونم چرا صبح اون کارو کردم؛ تازه فهمیده من کردم،👰‍♂ قرار بود عقدت کنه اما نتونستم... نتونستم اجازه بدم اینکارو بکنه. هرچند برادرت برادرمو ازم گرفته، اما تو نداری؛ عموم ، تموم زندگیتو نابود میکرد... نمیدونم چرا دلم❤️‍🩹 برات ! حالا زندگی خودم رفته رو هوا... +از دست نمیدیدش! _از کجا میدونی؟ +میدونم! _از کار کردن تو یاد گرفتی؟ +از یاد گرفتم. _امیدوارم درست بگی! فردا شب🌖 رویا و من جمع میشن اینجا که صحبت کنن؛ ای کاش درست بشه! +اگه خدا بخواد درست میشه، من دعا🤲 میکنم، شما هم دعا کنید آدما سرنوشت خودشونو رقم میزنن؛ دعا کنید خدا بهتون کمک کنه زندگی دلخواهتون رو رقم بزنید! _تو خودت تصمیم گرفتی اینجا باشی و جور داداشتو بکشی؟ +گاهی بعضی آدما به دنیا میان که دیگران براشون تصمیم بگیرن. 🔻مرد، چیز زیادی از حرفهای نفهمیده بود؛ تمام درگیر و حرف‌هایش بود... رویایش اشک😭 ریخته بود، کرده بود، کرده بود برای مردی که قرار بود همسرش باشد اما نام زن دیگری را در شناسنامه‌اش کرده بود؛ هرچند که نامش را بگذارند، مهم بود که در بود... مهم آنها بود که در دست آن دختر بود...ادامه دارد... 👈🌹کوچه‌های آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچه‌های آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانه‌های_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 6⃣1⃣ قسمت ۱۶:🔻
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 💞 ❣ 🖊به قلم : سنیه منصوری 7⃣1⃣ قسمت ۱۷ :🔻 🔻رها نفس عمیقی کشید و دستش را روی قلبش🫀 گذاشت. چند ثانیه مکث کرد و گفت: _دنبال مادرتون میگشتم! +حتی تو صورت اونم نگاه نکردی؟! اونم نمیشناسی؟! اگه من متوجه نمیشدم میخواستی چیکار کنی؟ _خدا هوامو داره. شام🍱🥗 حاضره لطفًا تا سرد نشده مهمونا رو دعوت کنید! به آشپزخانه رفت و صدای🗣 همسرش را شنید که مهمان‌ها را برای شام دعوت میکند. ظرفهای میوه🍒🍐 و شربت بود که روی میزها گذاشته شد و هرکس ظرف غذایی کشید و مشغول شد. ظرفها را جمع کرد و نشست. در آن میان گاهی ظرف غذایی را برای شام پر میکرد _ظرف‌های میوه🍑🍓 را شسته بود و خشک کرده بود که صدایی شنید: _خانم بیا بچه👦 رو بگیر، تمیزش کن، شامشو بده! رها به در آشپزخانه نگاه کرد. پسرک ساله‌ای تمام را کثیف کرده بود. به سمتش رفت و او را در آغوش کشید. متوجه شد مردی که او را آورده بود، رفته است. +صورت پسربچه را شست،دستای🤏 کوچکش را هم شست و با خشک کرد و روی درون آشپزخانه نشاندش. پسرک ریز نقشی👦 بود با چهره‌ای دوست‌داشتنی! _اسمت چیه آقا کوچولو؟ +من کوچولو نیستم، اسمم ! چهره‌ی رها😣 در هم رفت. احسان... باز هم احسان!ادامه دارد... 👈🌹کوچه‌های آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچه‌های آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانه‌های_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 4⃣1⃣ قسمت ۱۴:🔻
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 💞 ❣ 🖊به قلم : سنیه منصوری 9⃣1⃣ قسمت ۱۹ :🔻 +شوهرم...!؟ _آره دیگه، کشک بادمجون 🍆منو برداشت برد و خورد. یکی نیست بگه تو که هر روز برات غذا درست میکنه، عین منِ بدبخت نیستی که مامانش از بوی غذا بدش☹️ میاد و غذا نمیپزه! +کم پشت سر مادرت حرف بزن احسان خان! _چشم پدر من؟! +بیا بریم دیگه! مامانت الان عصبانی😠 میشه ها! احسان👦 از میز پایین پرید و مقابل ایستاد، دستش🤝 را گرفت و به سمت خود کشید... رها روی زانو مقابل او نشست. _تو خیلی خوبی رهایی، مامان میگه عمو صدرا شد؛ اما تو خیلی خوبی! من خیلی دوستت 🥰دارم، میشه با من دوست بشی؟! رها احسان را در آغوش 🫂کشید: _مگه میشه که نشه عزیز دل رها؟ احسان در رها بود که صدای آمد: _تو که هنوز اینجایی، برو پیش مامانت تا شروع نشده! احسان نگاهی🧐 به صدرا کرد: _خب رهایی رو دوست💕 دارم، رهایی هم منو دوست داره! احسان رفت... بلند شد و خود را مشغول کار کرد، رفت...نمیدانست چرا بی‌تاب است؛ نمیدانست چرا پاهایش 👣گاه به این سمت کشیده میشود! صدای زنی را از پشت سرش شنید... شب🌘 سختی برای بود و انگار این سختی بی‌پایان شده بود: -پس رها تویی؟ تو صدرا رو از من گرفتی؟ تو آرزوهای منو خراب کردی! تو با این ! تو ! تو لیاقت هم‌صحبتی با خانواده‌ی ما رو هم نداری رها هیچ نگفت🤫...خوب میدانست که باید سکوت کند. سکوت کردن را از مادرش یاد گرفته بود. _دوست ندارم جلوی چشم👀 صدرا باشی،البته دخترایی مثل تو به چشم اون نمیان! از خانواده‌ی قاتل 🥷 برادرشی! توی این خونه🏡 هیچی نیستی؛ اما بازم دوست ندارم دور و برش بچرخی...!ادامه دارد... 👈🌹کوچه‌های آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچه‌های آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانه‌های_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 0⃣2⃣ قسمت ۲۰ :🔻
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 💞 ❣ 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۲۱ :🔻 _چند سالته ؟ +بیست و نه! _چرا تا حالا ازدواج💍 نکردی؟ +نامزد 👱داشتم. _نامزدیت به‌هم خورد؟ +نه! _پس چیشد؟ چرا با من ازدواج👰‍♂ کردی؟ +چون گفتن زن شما بشم! صدرا مات شد: _تو نامزد داشتی؟😳 رها آه 😕کشید: _بله. _پس چرا قبول کردی؟ اگه تو قبول نمیکردی نه وضع تو این بود نه وضع من! +من قبول نکردم. صدرا بیشتر تعجب😳 کرد: _یعنی چی؟! رها همانطور که کارش را انجام میداد توضیح داد: _منو کردن!🥺 _آخه چه اجباری؟ چی باعث میشه از بگذری؟ من هرگز از نمیگذرم! +منم از نمیگذشتم؛ اما گاهی زندگی تو رو تو مسیری پرتاب میکنه که اصلا فکرشم نمیکردی!😔 _اصلا نمیفهمم چی میگی! +مهم نیست! گذشت... _گذشت اما تموم نشده! از کی میری سرکار؟ +دو روز دیگه...📆 _مرخصی گرفتی؟ +نه، تعطیله. _باشه. شب خوش!🌗 صدرا رفت و رها در افکارش غوطه‌ور شد...😒 ⏪ ادامه دارد... 👈🌹کوچه‌های آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچه‌های آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانه‌های_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۲۲:🔻 📅
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 💞 ❣ 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۲۳ : 🔻 _دکتری؟👩‍🔬 رها اصلاح کرد: _دکترا دارم. _دکترای چی؟ +روانشناسی بالینی؛ البته ارشدم روانشناسی کودک 👶بود. _پس دکتری! +بله. _چرا به من نگفتی؟ +نپرسیده بودید. _میخواستم یکی رو بهم معرفی کنی که بهم درباره‌ی و این شرایط کمک کنه. رها: _ خوبه، دکتر هم خوبه؛ دکتر... _خودت چی؟ نمیتونی کمکم کنی؟ +من خودم یک طرف این معادله‌ام، نمیتونم کمکت کنم. _به چهره‌ی که خوب نگاه میکنی، همینطور، مشکلت با من و خانواده‌م چیه؟ برادر تو 🥷! _رها سکوت کرد..حرفی نداشت؛ اما صدرا عصبانی😠 شده بود. از گریزان رها، از رویا، از همکاران رها! صدرا صدایش را بالا برد:🗣 _از روزی که دیدمت اینجوری‌ای، نه به قیافه‌ی خانواده‌ت نگاه کردی نه ما... تو حتی به هم نگاه نکردی! معنی این رفتارت چیه؟ ××معنیش اینه که ! معنیش اینه که دلش 💔شکسته، معنیش اینه که دیدن شما قلبشو 💔میشکنه... بازم بگم جناب ؟ صدای دکتر صدر بود: _صداتون رو انداختین رو سرتون که چی بشه؟ این نه در شان شماست نه همسرتون. +معذرت میخوام. دکتر صدر به سمت صندلی🪑 رها رفت و پشت میز نشست: _بشینید! و روی صندلی‌های مقابل دکتر صدر نشستند.... ⏪ ادامه دارد... 👈🌹کوچه‌های آسمانی🌱دعوتید