هدایت شده از پاسخ به شبهات فجازی
دکتر قربانی مقدم.mp3
6.96M
دو حدیث از امام حسن عسکری علیهالسلام
🎙 حجتالاسلام دکتر #قربانی_مقدم
#ولادت امام حسن عسکری علیهالسلام مبارک
🚩 پاسخ شبهات ف. مجازی👇
🆔 @shobhe_shenasi
دوستان نظرتون چیه؟
بنزین رو دوباره ۱۰۰۰تومان کنن وما ماهی ۵۵هزار تومان بریزیم به حساب دولت؟!؟!؟!؟!
ــــــــــــــــ
🚩 هر روز یک #داستانک👇
🆔 @dastanak_ir
□ مشاوره، یاریِ بزرگی ست به دیگران، در حمایت از کشف هدف و چرایی زندگیشان...
#عادات_خوب_بد
🆔 @dastanak_ir
🔹️وقتی عادت می کنیم دائم اشتباهات کوچک مسیرتان را تصحیح کنید، شاهد نتایج حیرت انگیزی خواهید بود.
🔹️ هیچ گاه به دنبال نتایج سریع نباشید. با اصطلاحات عادات کوچک در مسیر زندگی، تغییرات محسوس نیستند اما کوچکترین نظم دهی به کارهایتان در طول زمان باعث ایجاد نتایج مطلوب در بلند مدت خواهد شد.
🔹️اسبی را در نظر بگیرید که در مسابقه به فاصله بینی اش پیروز می شود، اما ده برابر بیشتر از اسب دوم جایزه می گیرد. آیا اسب ده برابر سریع تر دویده است؟ خیر، تنها اندکی سریع تر بوده است.
ــــــــــــــــ
🚩 هر روز یک #داستانک👇
🆔 @dastanak_ir
♦️استاد رياضي در وقت خارج از درس، میگفت:
اعداد کوچکتر از یک، خواص عجیبی دارند.
شاید بتوان آنها را با انسانهای بخیل مقایسه کرد.
مثلا عدد (0.2) !!!
وقتی در آنها ضرب میشوی یا میخواهی با آنها مشارکت کنی، تو را نیز کوچک میکنند.
💡3×0.2=0.6
وقتی میخواهی با آنها تقسیم شوی یا مشکلاتت را با آنها تقسیم کنی و بازگو کنی، مشکلاتت بزرگتر میشوند.
💡3÷0.2=15
وقتی با آنها جمع میشوی و در کنار آنها هستی مقدار زیادی به تو اضافه نمیشود و چیزی به تو نمی آموزند.
💡3+0.2=3.2
و اگر آنها را از زندگی کم کنی چیز زیادی از دست نداده ای !!
💡3-0.2=2.8
💎زندگی ارزشمند خودتان را بخاطر آدمهای کوچک و حقیر، بی ارزش نکنید.
ــــــــــــــــ
🚩 هر روز یک #داستانک👇
🆔 @dastanak_ir
🌱💕🌱💕🌱💕🌱
دست بیفشانید...
وعودبسوزانید....
که یازدهمین مسافر بهار،،،
از راه می رسد...
قدم هایش را...
شکوفه باران کنید!!!!
💕💕💕💕
هوای سامرا عطر غریب دیگری دارد
خوشا آنی که دستی بر ضریح عسکری دار...
🌸میلاد امام حسن عسکری علیه السلام مبارک باد🌸
ــــــــــــــــ
🚩 هر روز یک #داستانک👇
🆔 @dastanak_ir
هدایت شده از پاسخ به شبهات فجازی
🔰نجات از مرگ یا رفع شبهه؟
🆔 @shobhe_shenasi
🔶 شخصي نزد امام حسن عسکري(عليه السلام) آمد و گفت: اي آقاي ما، اگر يکي از برادران شيعه ما در دست کفار اسير شده، جانش در خطر باشد؛ از سويي ديگر شخصي از شيعيان گرفتار يک فرد بدانديش و گمراه شده که البته نميخواهد او را بکشد، ولي شبهههايي القا ميکند که ايمانش ضعيف شود، نجات دادن کدام يک ارزش بيشتري دارد؟ گرچه شايد براي رهايي شخص اول خود به خطر افتاده، کشته شوم، رهايي شخص دوم تنها نيازمند فرصت و نيرويي است که نگذارم عقيدهاش دگرگون و ايمانش زايل شود، با آنکه خودش سالم و حتي به دور از زيان مالي و جاني است.
امام در پاسخ فرمودند: آيا ميداني اين دو قلمرو چقدر با هم تفاوت دارند؟
آن مرد گفت: آمدهام از شما بپرسم در ميان اين دو راه تکليفم چيست.
🔶 امام(عليه السلام) فرمودند: در کنار دريايي ايستادهاي، گنجشکي در دريا افتاده و در حال غرق شدن است؛ در کنارش هم مؤمني شريف و ارزشمند در آب غوطه ميخورد و هر لحظه امکان دارد در آب غرق شود. بايد کدام را نجات دهي؟ ثواب کدام بيشتر و نجات کدام مقدم است؟ اگر آن پرنده را برهاني، آن ديگري که انساني شريف است خفه ميشود.
مرد پاسخ داد: بسيار روشن است. البته بايد آن شخص را نجات دهم؛ زيرا آن پرنده در برابر چنين انساني ارزشي اندک دارد.
امام فرمودند: به همان اندازه که نجات آن مؤمن بر نجات آن پرنده کوچک برتري دارد، حفظ ايمان يک انسان از امواج شبههها بر نجات مسلماني که تنها از نظر بدني و جاني در دست کفار اسير است و هر لحظه امکان دارد کشته شود، برتري دارد.
📚 آفتاب مطهر؛ آیت الله مصباح یزدی ص ۱٣۴ و ۱٣۵
👈 #ولادت امام حسن #عسکری علیهالسلام مبارک باد
👈 کانال #پاسخ_به_شبهات را به دوستان خود معرفی کنید
🚩 پاسخ شبهات ف. مجازی👇
🆔 @shobhe_shenasi
مداحی آنلاین - بهشت نقد - حجت الاسلام عالی.mp3
3.74M
🍃🍂 بهشت نقد
#سخنرانی بسیار شنیدنی
🎤حجت الاسلام #عالی
ــــــــــــــــ
🚩 هر روز یک #داستانک👇
🆔 @dastanak_ir
پسر ملانصرالدین از او پرسید
پدر ، فقر چند روز طول میکشد؟
ملا گفت : «چهل سال» نه ببخشید «چهل روز» پسرم.
پسرش گفت : بعد از چهل روز ثروتمند میشویم؟
ملا جواب داد : نه پسرم ، عادت می کنیم. /زائر
ــــــــــــــــ
🚩 هر روز یک #داستانک👇
🆔 @dastanak_ir
سالروز شهادت حضرت معصومه علیه السّلام را بر شما تسلیت عرض می نماییم
ــــــــــــــــ
🚩 هر روز یک #داستانک👇
🆔 @dastanak_ir
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🍃🌼
🌸
ماجرای جالب چگونگی ساخته_شدن پل آهنچی قم در کنار حرم و مسجد اعظم
🆔 @dastanak_ir
مسجد جای خالی نداشت. مالامال از جمعیت شده بود. واعظ از ثواب و اجر وقف در جهان آخرت تعریف می کرد.
از مسجد که بیرون آمد، فکر وقف کردن رهایش نمی کرد، از طرفی چیزی نداشت. تمام زندگی اش را بدهی و بیچارگی پر کرده بود.
مگر یک کارگر ساده چه می توانست داشته باشد! نگاهش که به گنبد طلایی حضرت معصومه سلام الله علیها افتاد دلش فرو ریخت.
زمزمه ای در جانش شکل گرفت: بی بی جان، من هم آرزو دارم مالی داشته باشم و آن را وقف کنم تا بعد از مرگم باقی بماند و از آن بهره آخرتی ببرم، اما خودت می دانی که جز بدهی چیزی ندارم. برایم دعا کن و از خدا بخواه مالی برایم فراهم کند تا آن را وقف کنم.
اشک هایش را با گوشه آستین پاک کرد و مثل هر روز جلوی میدان شهر به امید پیدا شدن کار ایستاد. وضعیت اقتصادی روز به روز خراب تر می شد.
از طرفی خبر آمدن قحطی همه جا را پر کرده بود. با این وضعیت اگر کسی کاری هم داشت، آن را خودش انجام می داد تا مجبور نباشد پولی به کارگر بپردازد.
چاره ای جز هجرت از شهر برایش نمانده بود. شنیده بود در بنادر جنوبی می تواند کار پیدا کند. هوا کم کم تاریک می شد. باز هم بدون هیچ درآمدی راهی خانه شد. عزمش را جزم کرد و بار سفر بست. به خانواده قول داد اگر از وضعیت کاری آنجا راضی باشد، خیلی زود آنها را نیز نزد خودش ببرد.
ده، دوازده روزی می شد که در یکی از بنادر جنوبی کارگری می کرد، اما باز هم اوضاع، رضایت بخش نبود.
کار در بندر هم آن چیزی نبود که شنیده بود. سردرگم و گیج مانده بود. دلش می خواست سختی این روزها را از ته دل فریاد بکشد. درمانده و ناامید، کنار دیواری چمباتمه زد که دستی بر شانه اش سنگینی کرد و یکی گفت:
آقا، کار می کنی؟ بله، چرا که نه! اصلا برای همین اینجا هستم. حالا چه کاری هست؟
من می خواستم بار آن کشتی بزرگی را که در کنار اسکله لنگر انداخته بخرم، اما احتیاج به یک شریک دارم. شنیده ام کارگران این منطقه روزانه پول خوبی به دست می آورند. می خواهی با من شریک شویی تا هم تو به سودی برسی، هم من به مقصودم؟
دلش فرو ریخت. خرید بار کشتی؟! بدنش یخ کرده بود. با دلهره پرسید: حالا وقتی بار را خریدیم، مشتری هست که آن را بفروشیم؟ اگر خدا بخواهد، همین امروز می توانیم مشتری پیدا کنیم. من در این کار مهارت دارم.
پولی در بساط نداشت. نمی خواست بگوید که چیزی برای شراکت ندارد، اما از طرفی شاید این تنها موفقیت زندگی اش بود. امیدش را به خدا داد و گفت: باشه، من هم شریک!
همه چیز به سرعت پیش رفت. معامله سر گرفت. حالا نوبت آنها بود که پول جنس را بپردازند. بدنش داغ شده بود. نمی دانست چه بگوید. آبرویش در خطر بود. اگر مرد می فهمید که او با دست خالی شریکش شده آن وقت ...
درست همان موقع ، مردی با کت و شلوار قهوه ای و کلاه لبه داری که تا روی ابروهایش پایین کشیده بود جلو آمد گفت: بار آهن مال شماست؟ گفتند: بله! گفت: هر قدر که باشد می خرم.
هنوز پولی بابت خرید آنها پرداخت نکرده بودند که همه آنها بطور معجزه آسایی به فروش رسید. سود بدست آمده به دو قسمت مساوی تقسیم شد. باور نمی کرد در عرض یک ساعت چنین پولی بدست آورده باشد.
این چیزی بود که حتی در رؤیاهایش نیز به آن فکر نکرده بود.
حالا می توانست تمام قرض هایش را بپردازد و تا مدت ها به راحتی زندگی کند. شبانه راهی قم شد. می خواست هر چه زودتر این خبر خوش را به خانواده اش برساند.
در راه به یاد عهدش با حضرت معصومه سلام الله علیها افتاد: بی بی جان، آرزو دارم مالی را وقف کنم...
حالا زمان آن رسیده بود که به عهدش وفا کند.
بهترین چیزی که به فکرش رسید تا مشکلی از مردم حل کند، ساختن پلی در کنار حرم حضرت معصومه بود.
مردم برای رفت و آمد در این منطقه مشکل داشتند. با برنامه ریزی که کرد حدود 30 کارگر نیاز داشت و برای ثبت نام کارگران خودش دست بکار شد اما تعداد کارگرهای ثبت نام کننده به 200 نفر رسید.
قصد داشت 30 نفر را جدا کند اما یاد بیکاری و ناامیدی خودش افتاد، دلش به درد آمد و گفت: خانم حضرت معصومه خودش برکت این پول را زیاد می کند. من همه کارگران را مشغول کار می کنم و به تک تک آنها مزد می دهم.
نقشه مهندسی و اجرایی پل آماده شد و کارگران مشغول کار شدند و کارها به سرعت پیش رفت و بالاخره بعد از مدت ها ساختن پل پایان یافت و پل آهنچی نام گرفت و عبور و مرور مردم آسان شد.
حالا به آرزویش رسیده بود و اموالش را وقف کرده بود.
ــــــــــــــــ
🚩 هر روز یک #داستانک👇
🆔 @dastanak_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥⭕️هر کاری کنید مقابل علی نمی ایستیم!
ــــــــــــــــ
🚩 هر روز یک #داستانک👇
🆔 @dastanak_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹بعضی در فضای مجازی ( اینستاگرام و تلگرام) تجملات خود را به اشتراک میگذارند (بخوانید به رخ میکشند) بعضی هم مثل این زوج جوان، شادی های خود را در فضای حقیقی به اشتراک میگذارند.
خال مه رویان سیاه و دانه فلفل سیاه
هردو جان سوزند اما این کجا و آن کجا
✅ جشن #عروسی در میان فقرا....
ــــــــــــــــ
🚩 هر روز یک #داستانک👇
🆔 @dastanak_ir
📚 #یک_دقیقه_مطالعه
🔺بخونید قشنگه! از قدیم گفتن اگه کسی رو خواستی بشناسی باهاش همسفر شو👌
🆔 @dastanak_ir
🔹با یکی از دوستام تازه آشنا شده بودم یه روز بهم گفت فردا میخوام برم شیراز. گفتم: منم کار دارم باهات میام.
۱- سر وعده اومد در خونه مون، سوئیچ ماشینشو دو دستی تعارف کرد گفت بفرما شما رانندگی کنید. گفتم ممنون؛ حالا خسته شدی من میشینم. معرفت اول
۲- رسیدیم سر فلکه خروجی شهر خواستیم از دکه یه چیز خوردنی برا تو راه بگیریم. من رفتم از دکه اولی بخرم گفت بیا از اون یکی بخریم. گفتم: چه فرقی داره؟! گفت: اون مشتریهاش کمتره، تا کسب اونم بگرده...
۳- ایستگاه خروجی شهر گفتم صبر کن دو تا مسافر سوار کنیم هزینه بنزین در بیاد. گفت: این مسافرکش ها منتظر مسافرن، گناه دارن، روزیشون کم میشه.
۴- بین راه یه مسافر فقیری دست بلند کرد. اونو سوار کرد. مسیرش کوتاه بود؛ پول که ازش نگرفت، 5 هزار تومن هم بهش داد. گفتم رفیق معتاد بود ها! گفت: باشه اینها قربانی دنیاطلبان روزگار هستن. مهم اینه که من به نیّت خشنودی خدا این کار را کردم.
۵- رسیدیم کنار قبرستان شهر، یه آدم حدود چهل ساله یه مشما قارچ کوهی دستش بود. بهش گفت: همش چند؟ گفت: 13هزار تومن. ازش خرید. گفتم: رفیق اینقدر ارزش نداشتا. گفت میدونم میخواستم روزیش تامین بشه.
۶- رسیدیم شيراز، پشت چراغ قرمز یه بچه 10ساله چندتا دستمال کاغذی داشبوردی دستش بود. گفت 4 تا 5 هزارتومن. 4 تا ازش خرید. گفتم رفیق اینقد نمیارزید! گفت: میدونم. گناه داره تو آفتاب وایساده!
۷- از روی یک پل هوایی رد میشدیم، یه پیرمرد دستگاه وزنه (ترازو) جلوش بود. یه کم رد شدیم، یه دفعه برگشت گفت میای خودمونو وزن کنیم؟ گفتم: من وزنمو میدونم چقدره. گفت باشه منم میدونم اگه همه مثل من و تو اینجوری باشن این پیرمرد روزیش از کجا تامین بشه؟! گفتم باشه یه پولی بهش بده بریم. گفت نه، غرورش میشکنه، میشه گدایی! اینجوری میگه کاسبی کردم.
۸- یه گدایی دست دراز کرد. یه پول خورد بهش داد. گفتم: رفیق اینها حقه بازنا. گفت: ما هیچ حاجتمندی را رد نمیکنم. مبادا نیازمندی را رد کرده باشیم.
۹- اگه میخواستم در مورد یکی حرف بزنم بحث رو عوض میکرد، میگفت شاید اون شخص راضی نباشه در موردش حرف بزنیم و غیبتش رو کنیم...
۱۰- یکی بهش زنگ زد گفت پول واریز نکردی؟! گفتم: رفیق، بچه هات بودن؟ گفت: نه، یه بچه فقیر از مهدیه رو حمایت مالی کردم. اون بود زنگ زد. گفتم: چند بهش میدی؟! گفت سه مرحله در یک سال 900 هزار تومن. اولِ مهر، عید و تابستان سه تا سیصدتومن.
۱۱- تو راه برگشت هم از سه تا کودک آویشن کوهی خرید. گفت اگر فقط از یکیشون بخرم اون یکی دلش میشکنه.
🔹میدونین من تو این سفر چقد خرج کردم؟! 3هزار تومن! یه بستنی برا رفیقم خریدم چون همینقدر بیشتر پول تو جیبم نبود. من کارت داشتم رفیقم پول نقد تو جیبش گذاشته بود. به من اجازه نمیداد حساب کنم.
میدونین شغل رفیق من چه بود؟! برق کش، لوله کش، تعمیرکارِ یخچال و کولر و آبگرمکن بود و یه مغازه کوچک داشت.
میدونین چه ماشینی داشت؟! پرایدِ 85
میدونین چن سالش بود؟!
34 سال
میدونین من چه کاره بودم؟!
کارمند بودم، باغ هم داشتم.
میدونین چه ماشینی داشتم؟
206 صندوق دار؛ کلک زدم گفتم خرابه که اون ماشینشو بیاره!
🔸دوستم یه جمله گفت که به دلم نشست: بنده مخلص خدا بودن به حرکته نه ادعا
ــــــــــــــــ
🚩 هر روز یک #داستانک👇
🆔 @dastanak_ir
﷽، سلام
از حدود 10 کتابی که در اولین سفرم به فرانسه با خود همراه کردم یکیش «پرواز تا بینهایت»، زندگی «عباس بابایی» از زبان دوستانش بود؛ یکی از پرتاثیرترین کتب زندگیم. بیش از سه بار این کتاب را در سنین مختلف خواندم، و به نظرم کتابی است که باید همراه انسان باشد. از طرفی چون ایشان یک بازه زمانی، زندگی در غرب را هم تجربه کرده بودند، خواستم پس از تجربهی شخصی هم، یک بار دیگر آن را بخوانم.
داستان زیر یکی از داستان های منتخبم است که به ذهنم رسید اینجا به اشتراک بگذارم:
«بند رخت است؟ یا...
برای گذراندن دوره خلبانی در پایگاه «ریس» واقع در شهر «لاواک» از ایالت تگزاس آمریکا بودیم. فرهنگ غرب بر روی اکثریت دانشجویان اثر گذاشته بود. مدت زمانی که عباس در «ریس» وجود داشت با علاقه فراوانی دوست یابی می کرد، آنها را با معارف اسلامی آشنا می کرد و می کوشید تا در غربت غرب از انحرافشان جلوگیری کند.
به یاد دارم که در آن سال، به علت تراکم بیش از حد دانشجویان اعزامی از کشورهای مختلف، اتاق های با مساحت تقریبی 30 متر را به دو نفر اختصاص داده بودند. همسویی نظرات و تنهایی، از علت های نزدیکی و دوستی من با عباس بود؛ به همین خاطر بیشتر وقتها با او بودم.
یک روز هنگامی که برای مطالعه وتمرین درس ها به اتاق عباس رفتم، درکمال شگفتی نخی را دیدم که به دو طرف دیوار نصب شده و مساحت اتاق را به دو نیم تقسیم کرده بود. نخ در ارتفاع متوسط بود؛ به طوری که مجبور به خم شدن و گذر از زیر نخ شدم. به شوخی گفتم:
ـ عباس! این چیه؟ چرا بند رخت را در اتاقت بسته ای؟
او پرسش مرا با تعارف میوه، که همیشه در اتاقش برای میهمانان نگه می داشت، بی پاسخ گذاشت.
بعداً دریافتم که هم اتاقی عباس جوانی بی بندوبار است و در طرف دیگر اتاق، دقیقاً روبروی عباس، تعدادی عکس از هنرپیشه های زن و مرد آمریکایی چسبانده و چند نمونه از مشروبات خارجی را بر روی میزش قرار داده است.
با پرسشهای پی درپی من، عباس توضیح داد که با هم اتاقی اش به توافق رسیده و از او خواهش کرده چون او مشروب می خورد لطفاً به این سوی خط نیاید؛ بدین ترتیب یک سوی اتاق متعلق به عباس بود و طرف دیگر به هم اتاقی اش اختصاص داشت و آن نخ هم مرز بین آن دو بود.
روزها از پس یکدیگر می گذشت و من هفتهای یکی، دو بار به اتاق عباس میرفتم و در همان محدوده او به تمرین درسهای پروازی مشغول میشدم. هر روز میدیدم که به تدریج نخ به قسمت بالاتر دیوار نصب میشود؛ به طوری که دیگر به راحتی از زیر آن عبور میکردم.
یک روز که به اتاق عباس رفتم او خوشحال و شادمان بود و دریافتم که اثری از نخ نیست. علت را جویا شدم . عباس به سمت دیگر اتاق اشاره کرد. من باکمال شگفتی دیدم که عکسهای هنرپیشهها از دیوار برداشته شده بود و از بطریهای مشروبات خارجی هم اثری نبود. عباس گفت:
ـ دیگر احتیاجی به نخ نیست؛ چون دوستمان هم با ما یکی شده.
روز گذشته عباس و دوستش تمام موکتها را شسته بودند و اتاق رنگ و بوی دیگری پیدا کرده بود.
عباس همینقدر که شخصی را شایسته هدایت مییافت، میکوشید تا شخصیت او را دگرگون سازد. آن نخ، آن مرزبندی و مشاهده اخلاق و رفتار عباس، آنچنان در روحیه آن شخص تأثیر گذاشت بود که به پوچ بودن و ضرر و زیان کار حرامش آگاه شد و آن را ترک کرد.
گرچه آن شخص نتوانست دوره خلبانی را با موفقیت طی کند و به ایران بازگردانیده شد؛ ولی هربار که بابایی را میدید، با لبخندی خاطره آن روز را یادآور میشد و خطاب به شهید بابایی میگفت که بر عهد خود پایدار است.»
#مشاهدات_دانشجویی_از_فرانسه
به مناسبت سالروز تولد شهید عباس بابایی🌸
ــــــــــــــــ
🚩 هر روز یک #داستانک👇
🆔 @dastanak_ir
از حکيمي پرسيدند:
چرا از کسي که اذيتت
مي کند انتقام نمي گيري؟
با خنده جواب داد:
آيا حکيمانه است سگي
را که گازت گرفته گاز بگيري
ميان پرواز تا پرتاب تفاوت
از زمين تا آسمان است
پرواز که کني، آنجا
ميرسي که خودت مي خواهي
پرتابت که کنند ، آنجا مي روي
که آنان مي خواهند
پس پرواز را بياموز...!!!
پرنده اي که "پرواز" بلد نيست
به "قفس" ميگويد "تقدير"
ــــــــــــــــ
🚩 هر روز یک #داستانک👇
🆔 @dastanak_ir
شجاع ترین آدمها کیا هستند ؟
معلم به بچه ها گفت :
" تو یه کاغذ بنویسید به نظرتون شجاع ترین آدما کیان ؟
بهترین متن جایزه داره "
یکی نوشته بود:
غواص که بدون محافظ تواقیانوس با کوسه ها شنامیکننه
یه نفر نوشته بود :
اونا که شب میتونن تو قبرستون بخوابن
یکی دیگه نوشته بود :
اونایی که تنها چادرمیزنن تو جنگل از حیوونا نمیترسن . و...
هر کی یه چیزی نوشته بود اما
این نوشته دست ودلشو لرزوند ، تو کاغذ نوشته شده بود :
" شجاع ترین آدما اونان کـه خجالت نمیکشن و دست پدرمادرشونو میبوسن...نه سنگ قبرشونو...!!! "
قطره اشکی بر پهنای صورت معلم دوید.به همراه زمزمه ای ...
افسوس منهم شجاع نبودم...
ــــــــــــــــ
🚩 هر روز یک #داستانک👇
🆔 @dastanak_ir
شیخ اجل در گلستانش آورده است:پادشاهی چنان به رعیت و مردم خویش سخت گرفت و بر مال آنها دست درازی کرد و ظلم نمود و حیله ها به کار برد که مردم کار و کسب را رها نمودند و راه غربت گرفتند، چون رعیت کم شد، خزانه تهی شد و در زمانی که دشمنان طمع مملکت دولت کردند، وی را لشکری نبود، خلق یاریش نکردند و مُلک و دولت بر باد رفت. که گفته اند:پادشاه عادل را رعیت لشکر است، پادشاهی که طرح ظلم افکند، پای دیوار مُلک خویش بکَند./زائر
ــــــــــــــــ
🚩 هر روز یک #داستانک👇
🆔 @dastanak_ir
🔴 کسی رو انتخاب کنید که بعدا خودتون رو فحش ندید
چند سال قبل تو یکی از شهرستانها که خودم کامل در جریان امورش بودم، یه خانوم معلم کاندید نمایندگی مجلس شد. همه گفتن این با چه امیدی کاندید شده. چون درمقابلش کسایی بودن که سابقه خیلی قوی ای داشتن، هم از لحاظ تحصیلات، هم از لحاظ سابقه کاری. یکی دوتاشون نمایندگان دورههای قبلی مجلس بودن. گذشت و گذشت در دوران تبلیغات، پسر این خانم، ماشین زد بهش از دنیا رفت. تو شهر پیچید که پسر فلانی مرده. این خانوم هم میرفت برای تبلیغات انتخاباتی این ور اونور بجای اینکه صحبت کنه، گریه میکرد و از بچهش میگفت، بقیه هم گریه میکردن. خلاصه همون شد. با چنان اختلافی رای آورد که نگو. بقیه کاندیداهم فکر کنم به این رای دادن😆
مردم با خودشون گفتن برای تسکین دل این مادر داغدار هم که شده، بفرستیمش مجلس، یکم حال و هواش عوض شه، شاید فراموش کنه. انقدر ماها احساساتی هستیم. بعد تو مشکلاتی که برای کشور بوجود خودمون که این مدلی رای میدیم و این افراد رو میفرستیم مجلس، نمایندهها رو فحش میدیم. که چیکار میکنن تو مجلس. آخه لامصب تو خودت کیو فرستادی تو مجلس؟
حسین_دارابی
ــــــــــــــــ
🚩 هر روز یک #داستانک👇
🆔 @dastanak_ir
بارها از زبان بزرگان نصیحت شنیده ایم که درست انتخاب کنیم، این حکایت سعدی را موافق حال یافتم که: جوانی خواست با عدّه ای عزم مسافرت کند، اما اهل آن کاروان، با مرافقت جوان موافقت نکردند، و چون جوان علت را جویا شد گفتند: چندی پیش جوانی، قصد همراهی با ما کرد، قبول کردیم غافل از آنکه وی دزد بود و شب هنگام که همه خفته بودیم کیسه ای زر از ما دزدید و ما را زحمت فراوان داد، لیکن از آنجا که گفته اند آدم مار گزیده از ریسمانِ سیاه و سفید میترسد، اهل کاروان با هم پیمان بستیم با هیچ غریبه ای همسفر نشویم.
الغرض میگویم که رسم جوانمردی نَبوَد که همه را به یک چشم دید، که انتخاب همسفر خوب، شرط انصاف است نه تَرک او. /زائر
ــــــــــــــــ
🚩 هر روز یک #داستانک👇
🆔 @dastanak_ir
🔷 ما یه بحثی داریم تحت عنوان ذخیره ی وقت.
🆔 @dastanak_ir
🌸 #امام_خمینی(ره)ساعت ۳ نیمه شب بیدار میشدن، عبادتشونو میکردن و بعد نماز صبحشونو میخوندن و بعد رسیدگی به کارهای کشور رو انجام میدادن و بعد برای صبحانه آماده میشدن،بعد به ملاقاتهاشون میرسیدن.بعد کار شخصیشون بود.نماز و نهارشون بود و بعد یه استراحتی بود،بعد دوباره گوش دادن به رادیوهای بیگانه و ملاقات بود،رسیدگی بود،امضا و نامه ها و.... بود📃✉️
🔶یعنی نوه شون میگن که ما دقیقا میدونستیم که امام این ساعت ⏰چیکار میکنه❓و ما وقتی داشتیم که امام برای ما وقت میذاشتن و تمام مشکلهای مارو رسیدگی میکردن.
حضرت امام زمانی که در نجف بودن مرد عرب مغازه دار همراه با امام، ساعت مغازه شو درست میکرد🕰کارشو و باز و بسته کردن مغازهش با امام بود🔐 یعنی الان امام داره از اینجا رد میشه ساعت ۹ هستش.
داره میره به سمت حرم این ساعت ۹ باید مغازهشو باز کنه،انقدر منظم👌
🔷 تو جلساتی که اومده بودن گزارش بدن وقت #نماز شده بود،امام دیگه انقدر روحش منظم شده بود موقع نماز حالاتشون تغییر میکرد.
حالا ما صدای اذان رو میشنویم میگیم الان میرم😕 بذار برنجمو دم کنم،
بذار تلفنم با خواهرم تموم بشه📱
الان به شیطون بگو نه❌
چرا به نماز میگی نه❓
🔷توی خونه هاتون وقتی اسم گذاشتید نماز رو اولویت اول قرار بدید.
⭐️وقت نماز صبح پاشو نمازتو بخون، نه اینکه بهت بگن پاشو دیگه.آفتاب زد🌞اینطوری نه❌
✅ برای بیدار کردن دیگران؛همسر و فرزندان
مهم اینه که با کلام خوب بگید به طرف 😍
🔸مثلا دختر بچه اس👧
میخواهید بیدارش کنید نازش کنید ،بگید عزیزم،شکوفه ی من،نفسم،عشقم،عمرم،امیدم،زندگیم😍😘 و هزار تا از این چیزایی که تو این چت مت ها بلغور میکنن شما با عمق وجود بهش بگید.
⭐️بچه رو با ناز و مهربونی بیدار کنید.
⛔️ نه اینکه بگید پاشووووو دیر شد😡
این بچه میگه وایییییی خل شدم،بذار این نماز رو بخونم راحت شم😩
❌این نماز نمیخونه.تکلیف سربازیشو داره انجام میده.
با مهربونی بگید😊😘
🌸 یکی از بزرگان ما میگن:
علامه طباطبایی دخترشو با ناز و نوازش بیدار میکرد👌😊
🌸 آیت الله مطهری با این همه کار،یک #فرصتی_برای_رسیدگی_به_بچهها شون که مشقهاشونو بنویسن،رسیدگی کنن،میگذاشتند👌
ــــــــــــــــ
🚩 هر روز یک #داستانک👇
🆔 @dastanak_ir
1_149013551.mp3
9.52M
▫️خوشا آنانکه مشتاق حضورند
به دیدار رخش امّیدوارند...
#داستان_تشرف زیبای حاج علی بغدادی خدمت وجود مقدس حضرت ولیعصر علیه السلام و گرفتن پاسخ سوالات خویش از آن حضرت.
ــــــــــــــــ
🚩 هر روز یک #داستانک👇
🆔 @dastanak_ir
پادشاهی می خواست نخست وزیرش را انتخاب کند.
🆔 @dastanak_ir
چهار اندیشمند بزرگ کشور فراخوانده شدند. آنان را در اتاقی قرار دادند و پادشاه به آنان گفت که: «در اتاق به روی شما بسته خواهد شد و قفل اتاق، قفلی معمولی نیست و با یک جدول ریاضی باز خواهد شد. تا زمانی که آن جدول را حل نکنید نخواهید توانست قفل را باز کنید. اگر بتوانید مسئله را حل کنید می توانید در را باز کنید و بیرون بیایید و بعد من از بین شما یکی را برای نخست وزیری انتخاب می کنم.»
پادشاه بیرون رفت و در را بست. سه تن از آن چهار مرد بلافاصله شروع به کار کردند. اعدادی روی قفل نوشته شده بود. آنان اعداد را نوشتند و با آن اعداد، شروع به کار کردند. نفر چهارم فقط در گوشه ای نشسته بود! آن سه نفر فکر کردند که او دیوانه است. او با چشمان بسته در گوشه ای نشسته بود و کاری نمی کرد. پس از مدتی او برخاست، به طرف در رفت، در را هل داد، باز شد و بیرون رفت! و آن سه تن پیوسته مشغول کار بودند.
آنان حتی ندیدند که چه اتفاقی افتاد که نفر چهارم از اتاق بیرون رفته! وقتی پادشاه با این شخص به اتاق بازگشت، گفت: «کار را بس کنید. آزمون پایان یافته و من نخست وزیرم را انتخاب کردم».
آنان نتوانستند باور کنند و پرسیدند: «چه اتفاقی افتاد؟ او کاری نمی کرد، او فقط در گوشه ای نشسته بود. او چگونه توانست مسئله را حل کند؟»
مرد گفت: «مسئله ای در کار نبود. من فقط نشستم و نخستین سؤال و نکته ی اساسی این بود که آیا قفل بسته شده بود یا نه؟ لحظه ای که این احساس را کردم فقط در سکوت مراقبه کردم.
به خودم گفتم که از کجا شروع کنم؟ نخستین چیزی که هر انسان هوشمندی خواهد پرسید این است که آیا واقعأ مسأله ای وجود دارد، چگونه می توان آن را حل کرد؟ اگر سعی کنی آن را حل کنی تا بی نهایت به قهقرا خواهی رفت. هرگز از آن بیرون نخواهی رفت. پس من فقط رفتم که ببینم آیا در، واقعأ قفل است یا نه و دیدم قفل باز است.»
پادشاه گفت: «آری، کلک در همین بود. در قفل نبود. قفل باز بود. من منتظر بودم که یکی از شما پرسش واقعی را بپرسد و شما شروع به حل آن کردید. در همین جا نکته را از دست دادید. اگر تمام عمرتان هم روی آن کار می کردید نمی توانستید آن را حل کنید. این مرد، می داند که چگونه در یک موقعیت هشیار باشد. پرسش درست را او مطرح کرد.»
ــــــــــــــــ
🚩 هر روز یک #داستانک👇
🆔 @dastanak_ir
شهيد مدافع حرم موسى جمشيديان به روايت همسر گرامی
🔻هر سفر زیارتی که میرفتم از خدا میخواستم حتی یک ثانیه بعد از آقا موسی نباشم😔. یاد زیارت #جامعه_کبیره که نذرش کردم افتادم. بارها در این دعا میخوانیم بأبي أنت و امي و ..💔 دعای من مستجاب شده بود. جنس گریههایم بعد از #شهادت موسی حسابی فرق کرد.
از ناحیه گردن و پهلو ترکش خورده بود 😔و میشد چهرهاش را دید. هیچ شکی نیست که مصیبت ما در برابر مصیبت آقا اباعبدالله (علیهالسلام) هیچ است. اما وقتی صورتش را دیدم همهاش این جمله #امام_حسین (علیهالسلام) بعد از شهادت حضرت #علیاکبر (علیهالسلام) بر زبانم جاری میشد؛ بعد از تو خاک بر سر این دنیا ...😭😭
🔺اسم من را در گوشیاش پرتو فاطمه ذخیره کرده بود. وقتی پرسیدم چرا؟ گفت: «آخر ما شیعیان شعاعی از نور #حضرت_زهرا (سلامالله علیها) هستیم».✨🌹
ــــــــــــــــ
🚩 هر روز یک #داستانک👇
🆔 @dastanak_ir