eitaa logo
داستانک
1.8هزار دنبال‌کننده
17.7هزار عکس
80 ویدیو
4 فایل
داستان های کوتاه حکمت ها حکایات و سخنان گوهربار از بزرگان و نویسندگان اینستاگرام instagram.com/allah_almighty_photo
مشاهده در ایتا
دانلود
دل من در هوس روی تو ای مونس جان 🌸🌸🌸🌸🌸 @Dastaanak
نه تو میمانی و نه اندوه به حباب نگران لب یک رود قسم و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت غصه هم میگذرد... 👤 🌸🌸🌸🌸🌸 @Dastaanak
(نوجوونهای گل آیا میدونید چرا باغهای مُعلّق بابِل ساخته شدند؟) 🔶«بُخت النصر» ـ شاه بابل - (۶۰۵ - ۵۶۲ ق.م.) باغهای معلق بابل را برای خشنودی همسر محبوبش که برای وطنش و سرسبزی آن دلتنگی میکرد ساخت در واقع باغهای معلق بابِل، باغهای بسیار زیبایی بودند که بر روی تراسهای پلکانی قصر سلطنتی بنا شده بودند. 🔸مردم باستان این باغها را یکی از عجایب هفتگانه جهان میدانستند. باستان شناسان هیچ اثری از این بنا نیافته اند ولی برخی از نویسندگانی که این باغ ها را دیده بودند، آن را به طور کامل و همراه با جزئیات شرح داده‌اند. این باغ ها حقیقتاً معلّق نبودند، ولی از آنجا که بر روی تراسهایی پلکانی و بسیار بالاتر از سطح زمین بنا شده بودند به نظر میرسید که در هوا معلق اند. 🔸معماران برای ساختن این باغها نخست سطح تراسها را به صورت طاقهای قوسی شکل درآوردند. پس از ساخته شدن طاقها، روی آنها به مقدار کافی خاک ریختند. سپس درختان و گیاهان زیبا و نادر در آن کاشته شد. 🔸بزرگترین خطری که این باغها را تهدید میکرد بارانهای سیل آسایی بود که در اوقات معینی از سال در سرزمین بابل میبارید به همین جهت برای محافظت باغ ها از سیلاب ناشی از باران، طاقها باقیر و رِزین و ورقه‌های سُربی پوشانده شده بود. 🔸در طول فصل خشک، باغها را با آب رودخانه فرات آبیاری میکردند. به این ترتیب که به کمک تلمبه، آب رود فرات از سطح زمین به منبعی که در بالاترین تراس قرار داشت منتقل میشد. 🌸🌸🌸🌸🌸 @Dastaanak
سريع ترين راه براى بدست آوردن اعتماد بنفس اينه كه دقيقا همون كارى رو انجام بدى که بيشتر ازش ميترسى. 🌸🌸🌸🌸🌸 @Dastaanak
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
روزی مردی داخل چاله ای افتاد و مجروح شد... ملایی او را دید و گفت: حتما گناهی انجام داده ای! یک دانشمند عمق چاله و رطوبت خاک آن را اندازه گرفت! یک روزنامه نگار در مورد دردهایش با او مصاحبه کرد! یک یوگیست به او گفت: این چاله و همچنین دردت فقط در ذهن تو هستند در واقعیت وجود ندارند! یک پزشک برای او دو قرص آسپرین پایین انداخت! یک پرستار کنار چاله ایستاد و با او گریه کرد! یک روانشناس او را تحریک کرد تا دلایلی را که پدر و مادرش او را آماده افتادن به داخل چاله کرده بودند پیدا کند! یک تقویت کننده فکر او را نصیحت کرد که : خواستن توانستن است! یک فرد خوشبین به او گفت : ممکن بود یکی از پاهات رو بشکنی! سپس فرد بیسوادی گذشت و دست او را گرفت و او را از چاله بیرون آورد...! *زيادى مسائل را پيچيده جلوه ندهيد و از تفاسير بپرهيزيد، گاهى فقط يك اقدام ساده لازم است... ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌🌸🌸🌸🌸 @Dastaanak
📚 به بهلول گفتن: ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺩﺭﺁﻣﺪﺕ ﺯﻧﺪﮔﯿﺖ ﻣﯿﭽﺮﺧﻪ؟ ﮔﻔﺖ: ﺧﺪﺍ ﺭﻭ ﺷﮑﺮ، ﮐﻢ ﻭ ﺑﯿﺶ ﻣﯿﺴﺎﺯﯾﻢ. ﺧﺪﺍ ﺧﻮﺩﺵ میرﺳﻮﻧﻪ. ﮔﻔﺘند : ﺣﺎﻻ ﻣﺎ ﺩﯾﮕﻪ ﻏﺮﯾﺒﻪ ﺷﺪﯾﻢ ﻟﻮ ﻧﻤﯿﺪﯼ؟ ﮔﻔﺖ: ﻧﻪ ﯾﻪ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﻗﻨﺎﻋﺖ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﮔﺎﻫﯽ ﺍﻭﻗﺎﺕ ﻫﻢ کاﺭ ﺩﯾﮕﻪ ﺍﯼ ﺟﻮﺭ ﺑﺸﻪ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﯿﺪﻡ، ﺧﺪﺍ ﺑﺰﺭﮔﻪ ﻧﻤﯿﺬﺍﺭﻩ ﺩﺳﺖ ﺧﺎﻟﯽ ﺑﻤﻮﻧﻢ. گفتند : ﻧﻪ ﺭﺍﺳﺘﺸﻮ ﺑﮕﻮ. ﮔﻔﺖ: ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﮐﻢ ﺁﻭﺭﺩﻡ ﯾﻪ ﺟﻮﺭﯼ ﺣﻞ ﺷﺪﻩ، ﺧﺪﺍ ﺭﺯّﺍﻗﻪ، ﻣﯿﺮﺳﻮﻧﻪ. ﮔﻔﺘند : ﻣﺎ ﻧﺎﻣﺤﺮﻡ ﻧﯿﺴﺘﯿﻢ. ﺭﺍﺳﺘﺸﻮ ﺑﮕﻮ دﯾﮕﻪ. ﮔﻔﺖ: ﺗﻮ ﻓﮑﺮ ﮐﻦ ﯾﻪ ﺗﺎﺟﺮ یهودی ﺗﻮﯼ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﻫﺴﺖ ﻫﺮ ﻣﺎﻩ ﯾﻪ ﻣﻘﺪﺍﺭ ﭘﻮﻝ ﺑﺮﺍﻡ ﻣﯿﺎﺭﻩ ﮐﻤﮏ ﺧﺮﺟﻢ ﺑﺎﺷﻪ. ﮔﻔﺘند : ﺁﻫﺎﻥ، ﺩﯾﺪﯼ ﮔﻔﺘﻢ. ﺣﺎﻻ ﺷﺪ ﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ. ﭼﺮﺍ ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﺭﺍﺳﺘﺸﻮ ﻧﻤﯿﮕﯽ؟ ﮔﻔﺖ : ﺑﯽ ﺍﻧﺼﺎﻑ ﺳﻪ ﺑﺎﺭ ﮔﻔﺘﻢ ﺧﺪﺍ ﻣﯿﺮﺳﻮنه ﺑﺎﻭﺭﻧﮑﺮﺩﯼ ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﮔﻔﺘﻢ ﯾﻪ تاجر یهودی ﻣﯿﺮﺳﻮﻧﻪ ﺑﺎﻭﺭﮐﺮﺩﯼ. ﯾﻌﻨﯽ ﺧﺪﺍ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﯾﻪ تاجریهودی ﭘﯿﺶ ﺗﻮ ﺍﻋﺘﺒﺎﺭ ﻧﺪﺍﺭﻩ؟ ﻫﯽ ﺳﺠﺪﻩ ﻣﯿﮑﻨﯿم ﻭﻟﯽ ﻫﻨﻮﺯ ﺧﻮﺏ ﺑﺎﻭﺭ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ ﮐﻪ ﯾﮑﯽ ﺍﻭﻥ ﺑﺎﻻ ﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﺣﻮﺍﺳﺶ ﺑﻪ ﻣﺎﺳﺖ. تا اﯾﻦ ﺷﮏ ﺑﻪ ﯾﻘﯿﻦ ﻧﺮﺳﻪ ﻫﻤﻪ ﺧﺪﺍﺕ ﻣﯿﺸﻦ جز خدا ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌🌸🌸🌸🌸 @Dastaanak
📚حکایت مرد خوشبخت پادشاهی پس از اینکه بیمار شد گفت: "نصف قلمرو پادشاهی‌ام را به کسی می‌دهم که بتواند مرا معالجه کند". تمام آدم‌های دانا دور هم جمع شدند تا ببیند چطور می شود شاه را معالجه کرد، اما هیچ یک ندانست. تنها یکی از مردان دانا گفت: "فکر کنم می‌توانم شاه را معالجه کنم. اگر یک آدم خوشبخت را پیدا کنید، پیراهنش را بردارید و تن شاه کنید، شاه معالجه می شود". شاه پیک‌هایش را برای پیدا کردن یک آدم خوشبخت فرستاد.... آنها در سرتاسر مملکت سفر کردند ولی نتوانستند آدم خوشبختی پیدا کنند. حتی یک نفر پیدا نشد که کاملا راضی باشد. آن که ثروت داشت، بیمار بود. آن که سالم بود در فقر دست و پا میزد، یا اگر سالم و ثروتمند بود زن و زندگی بدی داشت. یا اگر فرزندی داشت، فرزندانش بد بودند. خلاصه هر آدمی چیزی داشت که از آن گله و شکایت کند. آخرهای یک شب، پسر شاه از کنار کلبه‌ای محقر و فقیرانه رد میشد که شنید یک نفر دارد چیزهایی می‌گوید. "شکر خدا که کارم را تمام کرده‌ام. سیر و پر غذا خورده‌ام و می‌توانم دراز بکشم و بخوابم! چه چیز دیگری می‌توانم بخواهم؟"پسر شاه خوشحال شد و دستور داد که پیراهن مرد را بگیرند و پیش شاه بیاورند و به مرد هم هر چقدر بخواهد بدهند. پیک‌ها برای بیرون آوردن پیراهن مرد توی کلبه رفتند، اما مرد خوشبخت آن قدر فقیر بود که پیراهن نداشت!!! ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌ 🌸🌸🌸🌸 @Dastaanak
🌱هر روز خود را با بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ آغاز کنید 🔹امام حسن(ع): انديشيدن، مايه زنده دلىِ صاحب بصيرت است. امروز دوشنبه ۱۵ آبان ماه ۲۱ ربیع‌الثانی ۱۴۴۵ ۶ نوامبر ۲۰۲۳ 🌸🌸🌸🌸🌸 @Dastaanak
‏در نامه‌ای به فرزند آینده‌ام خواهم نوشت در طول زندگی ات اگر لااقل ده کتاب که بر خلاف عقیده‌ی توست نخواندی، هرگز بر درستی عقایدِ خودت پافشاری نکن... 🌸🌸🌸🌸🌸 @Dastaanak
(در بزم خلیفه) 🔶متوکل خلیفه سفاک و جبار عباسی از توجه معنوی مردم به امام هادی علیه السلام بیمناک بود و از اینکه مردم به طیب خاطر حاضر بودند فرمان او را اطاعت کنند رنج می‌بُرد. سعایت کنندگان=[بدگویان] هم به او گفتند که ممکن است علی بن محمد [امام هادی علیه الصلاة السلام] باطناً قصد انقلاب داشته باشد و بعید نیست اسلحه و یا لااقل نامه هایی که دال بر این مطلب باشد در خانه اش پیدا شود. لهذا متوکل یک شب بی خبر و بدون سابقه، بعد از آنکه نیمی از شب گذشته و همۀ چشمها به خواب رفته و هر کسی در بستر خویش استراحت کرده بود، عده ای از دژخیمان و اطرافیان خود را فرستاد به خانه امام که خانه اش را تفتیش کنند و خود امام را هم حاضر نمایند. 🔸متوکل این تصمیم را در حالی گرفت که بزمی تشکیل داده مشغول میگساری بود. مأمورین سرزده وارد خانۀ امام شدند و اول به سراغ خودش رفتند. او را دیدند که اتاقی را خلوت کرده و فرش اتاق را جمع کرده، بر روی ریگ و سنگریزه نشسته به ذکر خدا و راز و نیاز با ذات پروردگار مشغول است. وارد سایر اتاقها شدند، از آنچه میخواستند چیزی نیافتند. ناچار به همین مقدار قناعت کردند که خود امام را به حضور متوکل ببرند. 🔸وقتی که امام(علیه السلام) وارد شدند متوکل در صدر مجلس بزم نشسته مشغول میگساری بود. دستور داد که امام پهلوی خودش بنشیند. امام نشست. متوکل جام شرابی که در دستش بود به امام تعارف کرد. امام امتناع کرد و فرمود: "به خدا قسم که هرگز شراب داخل خون و گوشت من نشده، مرا معاف بدار." متوكل قبول کرد، بعد گفت: "پس شعر بخوان و با خواندن اشعار نغز و غزلیات آبدار محفل ما را رونق ده." فرمود: "من اهل شعر نیستم و کمتر از اشعار گذشتگان حفظ دارم" متوکل گفت: "چاره ای نیست حتما باید شعر بخوانی." امام علیه السلام شروع کرد به خواندن اشعاری که مضمونش این است: 🔸[قله‌های بلند را برای خود منزلگاه کردند، و همواره مردان مسلح در اطراف آنها بودند و آنها را نگهبانی میکردند...ولی هیچ یک از آنها نتوانست جلو مرگ را بگیرد و آنها را از گزند روزگار محفوظ بدارد....آخر الامر از دامن آن قله های منیع و از داخل آن حصنهای محکم و مستحکم به داخل گودالهای قبر پایین کشیده شدند و با چه بدبختی به آن گودالها فرود آمدند!...در این حال مُنادی فریاد کرد و به آنها بانگ زد که: کجا رفت آن زینتها و آن تاجها و هیمنه ها و شکوه وجلالها ؟ کجا رفت آن چهره های پروردهٔ نعمتها که همیشه از روی ناز و نخوت در پس پرده های الوان خود را ازانظار مردم مخفی نگاه می داشت؟ «قبر» عاقبت آنها را رسوا ساخت. آن چهره‌های نعمت پرورده عاقبة الامر جولانگاه کِرمهای زمین شد که بر روی آنها حرکت میکنند! زمان درازی دنیا را خوردند و آشامیدند و همه چیز را بلعیدند. ولی امروز همانها که خورنده همهٔ چیزها بودند مأکول زمین و حشرات زمین واقع شده اند!] 🔸صدای امام با طنین مخصوص و با آهنگی که تا اعماق روح حاضرین و از آن جمله خود متوکل نفوذ کرد این اشعار را به پایان رسانید. نشئه شراب از سر میگساران پرید...متوکل جام شراب را محکم به زمین کوفت و اشکهایش مثل باران جاری شد. به این ترتیب آن مجلس بزم در هم ریخت و نورحقیقت توانست غبار غرور و غفلت را ولو برای مدتی کوتاه، از یک قلب پر قساوت بزداید. 👈 متن اصلی اشعار: [باتوا على قُلل الاجبال تحرسهم. غلب الرجال فلم تنفعهم القُلل و استنزلوا بعد عز عن معاقلهم و اسكنوا حفراً يا بئس ما نزلوا ناداهم صارخ من بعد دفنهم این الاساور والتيجان والحلل اين الوجوه التي كانت منعمة من دونها تضرب الاستار والكلل فافصح القبر عنهم حين سائلهم تلك الوجوه عليها الدود تنتقل قد طال ما اكلوا دهراً و ما شربوا فأصبحوا اليوم بعد الاكل قد اكلوا] 🌸🌸🌸🌸🌸 @Dastaanak
من خدا را در قلب کسانی دیدم که بی هیچ توقعی، مهربانند ... 👤 🌸🌸🌸🌸🌸 @Dastaanak
- راز خوش‌بختی چیست استاد؟ + هرگز با احمق‌ها بحث نکنیم. - فکر نکنم این راز خوش‌بختی باشد استاد + بله، حق با شماست! 🌸🌸🌸🌸🌸 @Dastaanak
ما عمر ها ز داغ جفای تو سوختیم 🌸🌸🌸🌸🌸 @Dastaanak
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
غیر خدا نیست کسی در دو جهان همنفسی... 🌸🌸🌸🌸🌸 @Dastaanak
✨﷽✨ ✅داستان کوتاه پند آموز ✍«یه روز با رفقای محل رفته بودیم دماوند. یکی از بزرگترها گفت احمد آقا برو کتری رو آب کن بیار … منم راه افتادم راه زیاد بود. کم کم صدای آب به گوش رسید. از بین بوته ها به رودخانه نزدیک شدم. 💭تا چشمم به رودخانه افتاد، یه دفعه سرم را انداختم پایین و همان جا نشستم! بدنم شروع کرد به لرزیدن؛ نمیدانستم چه کار کنم. همان جا پشت درخت مخفی شدم … می توانستم به راحتی گناه بزرگی انجام دهم. پشت آن درخت و کنار رودخانه، چندین دختر جوان مشغول شنا بودند. همان جا خدا را صدا زدم و گفتم خدایا کمک کن. خدایا الان شیطان به شدت من را وسوسه مےکند، که من نگاه کنم؛ هیچ کس هم متوجه نمی شود! اما خدایا من به خاطر تو، از این گناه می گذرم! 💭 از جایی دیگر آب تهیه کردم و رفتم پیش بچه ها و مشغول درست کردن آتش شدم. خیلی دود توی چشمم رفت و اشکم جاری بود. یادم افتاد حاج آقا حق شناس گفته بود هرکس برای خدا گریه کند، خداوند او را خیلی دوست خواهد داشت. گفتم از این به بعد برای خدا گریه میکنم! حالم منقلب بود و از آن امتحان سخت کنار رودخانه هنوز دگرگون بودم و اشک میریختم و مناجات می کردم. خیلی با توجه گفتم یا الله یا الله … به محض تکرار این عبارات، 💭 صدایی شنیدم که از همه طرف شنیده میشد. به اطرافم نگاه کردم؛ صدا از همه سنگریزه های بیابان و درخت ها و کوه می آمد!!! همه می گفتند: «سبوح القدوس و رب الملائکه و الروح …» از آن موقع، کم کم درهایی از عالم بالا به روی من باز شد …» 💭 در سال ۱۳۹۱، دفترچه ای که ۲۷ سال پس از شهادت احمد آقا داخل کیفی قدیمی که متعلق به ایشان بود، بدست آمد.در آخرین صفحه نوشته شده بود: در دوکوهه مشغول وضو گرفتن بودم که مولای خوبان عالم حضرت مهدی (عج) را زیارت کردم ... 🌸🌸🌸🌸 @Dastaanak
‍ ✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃✨ ✨ ✨ بچه که بودم خیلی لواشک آلو دوست داشتم، برای همین تابستون که می شد مادرم لواشک آلو واسم درست می‌کرد, منم همیشه یه گوشه وایمیستادم و نگاه می کردم... سخت ترین مرحله ،‌ مرحله ی خشک شدن لواشک بود... لواشک رو می ریختیم تو‌ سینی و می ذاشتیم رو بالکن، زیر آفتاب تا خشک بشه ... خیلی انتظار سختی بود، همش وسوسه می شدم ناخنک‌ بزنم ولی چاره ای نبود بعضی وقتا برای خواسته ی دلت باید صبر کنی... صبر کردم تا اینکه بالاخره لواشک آماده شد و یه تیکه کوچیکش رو گذاشتم گوشه ی لپم تا آب بشه... لواشک اون سال بی نهایت خوشمزه شده بود... نمی‌دونم‌ برای آلو قرمز های گوشتی و خوش‌طعمش بود یا نمک و گلپرش اندازه بود، هر‌چی‌بود انقدر فوق العاده ‌بود که دلم نمی خواست تموم بشه...برای همین برعکس همیشه حیفم ‌میومد لواشک بخورم ، می ترسیدم زود تموم بشه ... تا اینکه یه روز واسمون مهمون اومد، تو اون شلوغی تا به خودم اومدم دیدم بچه های مهمونمون رفتن سراغ لواشکای من...لواشکی که خودم حیفم میومد بخورم حالا گوشه ی لپ اونا بود و صدای ملچ ملوچشون تو گوشم می پیچید... هیچی از اون لواشکا باقی نموند ، دیگه فصل آلو قرمز هم گذشته بود و آلویی نبود که بشه باهاش لواشک درست کرد...من لواشک خیلی دوست داشتم ولی سهمم از این دوست داشتن دیدنش گوشه ی لپ یکی دیگه بود... تو زندگی وقتی دلت چیزی رو می خواد نباید دست دست کنی باید از دوست داشتنت لذت ببری چون درست وقتی که حواست نیست کسی میره سراغش و همه ی سهم تو میشه تماشا کردن و حسرت خوردن... 🌸🌸🌸🌸 @Dastaanak
✨﷽✨ ✅حکایتی از ملانصرالدین! ✍می گویند ملانصرالدین از همسایه اش دیگی را قرض گرفت. چند روز بعد دیگ را به همراه دیگی کوچک به او پس داد. وقتی همسایه قصه دیگ اضافی را پرسید ملا گفت دیگ شما در خانه ما وضع حمل کرد. چند روز بعد، ملا دوباره برای قرض گرفتن دیگ به سراغ همسایه رفت و همسایه خوش خیال این بار دیگی بزرگتر به ملا داد، به این امید که دیگچه بزرگتری نصیبش شود. تا مدتی از ملا نصرالدین خبری نشد. همسایه به در خانه ملا رفت و سراغ دیگ خود را گرفت. ملا گفت دیگ شما موقع وضع حمل در خانه ما فوت کرد. همسایه گفت مگر دیگ هم می میرد؟ چرا مزخرف میگی! و جواب شنید :چرا روزی که گفتم دیگ تو زاییده نگفتی که دیگ نمی زاید. دیگی که می زاید حتما مردن هم دارد! 💥این حکایت اغلب ما مردم است هرجا که به نفع ما باشد، عجیب ترین دروغ‌ها و داستان‌ها را باور میکنیم اما کوچکترین ضرر را بر نخواهیم تابید. 🌸🌸🌸🌸 @Dastaanak
🌱هر روز خود را با بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ آغاز کنید 🔹امام حسین(ع): خوش اخلاقى عبادت است. امروز سه‌شنبه ۱۶ آبان ماه ۲۲ ربیع‌الثانی ۱۴۴۵ ۷ نوامبر ۲۰۲۳ 🌸🌸🌸🌸🌸 @Dastaanak
جوهر شخصیت شما سطح عزت نفس شماست. عزت نفس شما نشان می‌دهد که تا چه اندازه برای خود ارزش قائل می‌شوید، خود را چه اندازه موفق ارزیابی می‌کنید. عزت نفس منبع نیروی شخصیت شماست که میزان انرژی، اشتیاق، انگیزه و الهام شما را مشخص می‌سازد. هر چه خودتان را بیشتر دوست بدارید و به خود احترام بیشتری بگذارید، در هر کاری که انجام دهید موفق‌تر می‌شوید. 👤 🌸🌸🌸🌸🌸 @Dastaanak
🔶نوجوونهای خوب کانال آیا میدونید کِشتی های وایکینگهای ماجراجو به چه شکل بودند؟ 🔻«وایکینگها» جنگنجویان اِسکاندیناویایی بودند که از قرن نهم تا یازدهم میلادی با حمله به سواحل اروپا این سرزمینها را غارت می‌کردند. در آغاز قرن نهم میلادی، وایکینگها بهترین کشتی سازان و دریا نوردان جهان بودند. کشتیهای جنگی وایکینگ‌ها، بسیار بزرگ بودند طول این کشتی ها به ۲۱ متر و پهنایشان به ۶ متر میرسید و دماغۀ کشتی هم با مجسمه یک اژدها تزیین می‌شد.‌هر کشتی جنگی وایکینگ ۹۰ ملوان و ۳۰ پاروزن داشت. سراسر کشتی و بادبان آن دارای رنگهایی شاد و گوناگون بود. وایکینگها در هر دو طرف کشتی، ردیفی از سپرهای رنگارنگ می آویختند و بدنه آن را با کنده‌کاریهای زیبا می آراستند.... 🌸🌸🌸🌸🌸 @Dastaanak
گاهى، وقتى همه چیز داره از هم میپاشه، درواقع داره سرجاى درستش قرار میگیره! 🌸🌸🌸🌸🌸 @Dastaanak
ما درد خویش را به خدا هم نگفته ایم ... 🌸🌸🌸🌸🌸 @Dastaanak
گاهی یک نگاه آنقدر مهربان است که چشم هرگز رهایش نمی‌کند گاهی یک رفاقت آنقدر ماندگار است که زمان حریفش نمی‌شود وگاهی یک نفر آنقدر عزیز است که قلب رهایش نمی‌کند ... 🌸🌸🌸🌸🌸 @Dastaanak