eitaa logo
داستانک
1.7هزار دنبال‌کننده
17.7هزار عکس
80 ویدیو
4 فایل
داستان های کوتاه حکمت ها حکایات و سخنان گوهربار از بزرگان و نویسندگان اینستاگرام instagram.com/allah_almighty_photo
مشاهده در ایتا
دانلود
✨﷽✨ 💢حاجت غلام در حرم حضرت امام رضا(ع) روا شد ✍ابوالحسن محمّد بن عبداللّه هروى مى گويد: مردى از اهالى بلخ با غلامش به زيارت حضرت امام رضا عليه السلام آمد، خود و غلامش آن حضرت را زيارت كردند. ارباب بالاى سر حضرت آمد و مشغول نماز شد و غلام پايين پاى حضرت به نماز ايستاد. چون هر دو از نماز فارغ شدند به سجده رفتند و سجده را طولانى نمودند، ارباب پيش از غلام سر از سجده برداشت و غلام را صدا كرد، غلام سر از سجده برداشت و گفت: لبيك اى مولاى من! به غلام گفت: مى خواهى آزادت كنم؟ گفت: آرى، گفت: تو در راه خدا آزادى و فلان كنيز من هم كه در بلخ است در راه خدا آزاد است و من در اين حرم مطهر او را با اين مقدار مهريه به همسرى تو درآوردم و پرداخت آن را نيز ضامن شدم و فلان زمين حاصل خيز خود را هم وقف بر شما دو نفر و اولادتان و اولاد اولادتان و همين طور نسل و ذريه شما كردم و حضرت امام رضا عليه السلام را هم به اين برنامه شاهد گرفتم. 💥غلام گريست و به خدا و به حضرت رضا عليه السلام سوگند ياد كرد كه من در سجودم جز اين امور را نخواستم و به اين سرعت اجابتش از سوى خدا برايم معلوم شد! 📚برگرفته از اهل بيت عليهم السلام عرشيان فرش نشين نوشته استاد حسین انصاریان 🌸🌸🌸🌸 @Dastaanak
پسر بچه فقیری وارد کافی شاپ شد و پشت میز نشست. خدمتکار برای سفارش گرفتن به سراغش رفت. پسر پرسید: بستنی شکلاتی چند است؟ خدمتکار گفت 50 سنت. پسرک پول خردهایش را شمرد بعد پرسید بستی معمولی چند است؟ خدمتکار با توجه به این که تمام میزها پرشده بود و عده نیز بیرون کافی شاپ منتظر بودن با بی حوصلگی گفت :35 سنت پسر گفت برای من بستنی معمولی بیاورید. خدمتکار بی حوصله یک بستنی از ته مانده های بستنی های دیگران آورد و صورت حساب را به پسرک داد و رفت، پسر بستنی را تمام کرد صورتحساب را برداشت و پولش را به صندوق پرداخت کرد و رفت.. هنگامی که خدمتکار برای تمیز کردن میز رفت گریه اش گرفت ،پسر بچه درروی میز در کنار بشقاب خالی 15سنت انعام گذاشته بود در صورتی که میتوانست بستنی شکلاتی بخرد. بعضی بزرگ زاده می شوند برخی بزرگی را بدست می آورند و بعضی بزرگی را بدون اینکه بخواهند با خود دارند 🌸🌸🌸🌸 @Dastaanak
فـــاطمه دوم حیــدر شــدی مادر یک ماه و سه اختر شدی ماه تو از ماه فلک خوبتر پیش علی از همه محبوب تر 🖤 (س)🥀 🥀 ⚫️⚫️⚫️⚫️ @Dastaanak
🌱هر روز خود را با بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ آغاز کنید 🔹امام حسین(ع): شکر و سپاس از نعمت‌های گذشته، نعمت‌های آینده را در پی دارد. امروز چهارشنبه ۶ دی ماه ۱۳ جمادی‌الثانی۱۴۴۵ ۲۷ دسامبر  ۲۰۲۳ 🌸🌸🌸🌸🌸 @Dastaanak
تو رو توی قلبم بغل میکنم.... 🌸🌸🌸🌸🌸 @Dastaanak
خاطره یعنی گذشته ای که نگذشته …. 🌸🌸🌸🌸🌸 @Dastaanak
اگر از كسی متنفری، از قسمتی از خودت در او متنفری؛ چيزی كه از ما نيست نمی تواند افكار ما را آشفته كند ... 👤 🌸🌸🌸🌸🌸 @Dastaanak
بیهوده ترین روزها، روزی است که در آن نخندیده باشیم ... 🌸🌸🌸🌸🌸 @Dastaanak
‌مرا جانی و من تا کی توانم زیست دور از تو....؟! -سلمان ساوجی 🌸🌸🌸🌸🌸 @Dastaanak
(یک دشنام) 🔸غلام "عبد الله بن مُقَفّع"، دانشمند و نویسنده معروف ایرانی، افسار اسب ارباب خود را در دست داشت و بیرون در خانه‌ی "سفیان بن معاویه مهلبی" فرماندار بصره، نشسته بود تا اربابش کار خویش را انجام داده بیرون بیاید و سوار اسب شده به خانه خود برگردد. 🔹انتظار به طول انجامید و "اِبن مقفع" بیرون نیامد؛ افراد دیگر که بعد از او پیش فرماندار رفته بودند همه برگشتند و رفتند ولی از ابن مقفع خبری نشد. کم کم غلام به جستجو پرداخت. از هر کسی که می پرسید یا اظهار بی اطلاعی میکرد یا پس از نگاهی به سراپای غلام و آن اسب، بدون آنکه سخنی بگوید، شانه ها را بالا می انداخت و میرفت. 🔻وقت گذشت و غلام، نگران و مأیوس خود را به عیسی و سلیمان ، پسران "علی بن عبدالله بن عباس" و عموهای خلیفهٔ مقتدر وقت منصور دوانیقی، که ابن مقفع دبیر و کاتب آنها بود رساند و ماجرا را نقل کرد. 🔸عیسی و سلیمان به عبدالله بن مقفع که دبیری دانشمند و نویسنده‌ای توانا و مترجمی چیره دست بود علاقه مند بودند و از او حمایت میکردند. ابن مقفع نیز به حمایت آنها پشتگرم بود و طبعا مردی مُتهور و نترس و جسور و بدزبان بود و از نیش زدن با زبان دربارۀ دیگران دریغ نمیکرد. حمایت عیسی و سلیمان، که عموی مقام خلافت بودند، ابن مقفع را جسورتر و گستاختر کرده بود. 🔹عیسی و سلیمان، عبد الله بن مقفع را از سفیان بن معاویه خواستند، او اساسا منکر موضوع شد و گفت: "ابن مقفع به خانه من نیامده است." ولی چون در روز روشن همه دیده بودند که ابن مقفع داخل خانه فرماندار شده و شهود شهادت دادند، دیگر جای انکار نبود. پای قتل نفس بود، آن هم شخصیت معروف و دانشمندی مثل ابن مقفع. 🔻طرفين منازعه هم عبارت بود از فرماندار بصره از یک طرف و عموهای خلیفه از طرف دیگر. قهرا مطلب به دربار خلیفه در بغداد کشیده شد طرفین دعوا و شهود و همه مطلعین به حضور منصور رفتند. دعوا مطرح شد و شهود شهادت دادند. بعد از شهادت شهود، منصور به عموهای خویش گفت: "برای من مانعی ندارد که سفیان را الان به اتهام قتل ابن مقفع بکشم ولی کدام یک از شما دو نفر عهده دار میشود که اگر ابن مقفع زنده بود و بعد از کشتن سفیان از این در [اشاره کرد به دری که پشت سرش بود] زنده و سالم وارد شد او را به قصاص سفیان بکشم؟" 🔸عیسی و سلیمان در جواب این سؤال حیرت زده درماندند و پیش خود گفتند مبادا که ابن مقفع زنده باشد و سفیان او را زنده و سالم نزد خلیفه فرستاده باشد. ناچار از دعوای خود صرف نظر کردند و رفتند. مدتها گذشت و دیگر از ابن مقفع اثری و خبری دیده و شنیده نشد کم کم خاطره اش هم داشت فراموش مبشد. 🔹بعد از مدتها که آبها از آسیاب افتاد، معلوم شد که ابن مقفع همواره با زبان خویش سفیان بن معاویه را نیش میزده است حتی یک روز در حضور جمعیت به وی دشنام مادر گفته است. سفیان همیشه در کمین بوده تا انتقام زبان ابن مقفع را بگیرد، ولی از ترس عیسی و سلیمان، عموهای خلیفه، جرأت نمی کرده است. تا آنکه حادثه ای اتفاق می افتد... 🔻حادثه این بود که قرار شد امان نامه ای برای "عبدالله بن علی" عموی دیگر منصور، نوشته شود و منصور آن را امضاء کند. عبدالله بن علی از ابن مقفع - که دبیر برادرانش بود - درخواست کرد که آن امان نامه را بنویسد. ابن مقفع هم آن را تنظیم کرد و نوشت. در آن امان نامه، ضمن شرایطی که نام برده بود تعبیرات زننده و گستاخانه ای نسبت به منصور خلیفۂ سفاک عباسی کرده بود. وقتی نامه به دست منصور رسید سخت متغیر و ناراحت شد پرسید چه کسی این را تنظیم کرده است؟ گفته شد "ابن مقفع" 🔸منصور نیز همان احساسات را علیه او پیدا کرد که قبلا سفیان بن معاویه فرماندار بصره پیدا کرده بود. منصور محرمانه به سفیان نوشت که ابن مقفع را تنبیه کن. سفیان در پی فرصت میگشت، تا آنکه روزی ابن مقفع برای حاجتی به خانه سفیان رفت و غلام و مرکبش را بیرون در گذاشت. وقتی که وارد شد، سفیان و عده ای از غلامان و دژخیمانش در اتاقی نشسته بودند و تنوری هم در آنجا مشتعل بود. همینکه چشم سفیان به ابن مقفع افتاد، زخم زبانهایی که تا آن روز از او شنیده بود در نظرش مجسم و اندرونش از خشم و کینه مانند همان تنوری که در جلویش بود مشتعل شد رو کرد به او و گفت: "یادت هست آن روز به من دشنام مادر دادی؟ حالا وقت انتقام است." معذرت خواهی فایده نبخشید و در همان جا به بدترین صورتی ابن مقفع را از بین برد. 🌸🌸🌸🌸🌸 @Dastaanak
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨﷽✨ ✅آه جانکاه زاهد هنگام مرگ ✍زاهد وارسته ای در بصره سکونت داشت در بستر مرگ قرار گرفت، خویشانش بر بالین او نشسته و گریه می کردند. زاهد به پدرش رو کرد و گفت: چرا گریه می کنی؟ پدر گفت: چگونه گریه نکنم، وقتی فرزندی از دنیا برود، پشت پدر می شکند. زاهد به مادرش گفت: چرا گریه می کنی؟ مادر گفت: چگونه نگریم که امیدوار بودم در ایام پیری عصای دستم باشی و به من خدمت کنی، و در هنگام بیماری و مرگم در بالینم باشی. زاهد به همسرش گفت: چرا گریه می کنی؟ همسر گفت: چگونه گریه نکنم که با مرگ تو، فرزندانم یتیم و بی سرپرست می شوند. زاهد، فریاد زد آه! آه! شما هرکدام برای خود گریه می کنید، هیچ کس برای من نمی گرید، که بعد از مرگ بر من چه خواهد رسد و حالم چه خواهد شد؟ آیا دو سوالات فرشته نکیر و منکر را می دهم یا درمانده می شوم؟ هیچکس برای من نمی گرید که مرا تنها در لحد گور می گذارند، و از اعمال من می پرسند، این را گفت و آهی کشید و جان سپرد. 📚 منهاج الشارعین - منهج ۱۳، ص۵۹۳ ‌‌‌‌‌‌‌🌸🌸🌸🌸 @Dastaanak