eitaa logo
داستانک
1.8هزار دنبال‌کننده
17.7هزار عکس
80 ویدیو
4 فایل
داستان های کوتاه حکمت ها حکایات و سخنان گوهربار از بزرگان و نویسندگان اینستاگرام instagram.com/allah_almighty_photo
مشاهده در ایتا
دانلود
به  تماشای تو قانع نشوم من به دو چشم... 🌸🌸🌸🌸🌸 @Dastaanak
(نصیحت نابجا) 🔶گرمی هوای تابستان شدت کرده بود. آفتاب بر مدینه و باغها و مزارع اطراف مدینه به شدت می تابید. در این حال مردی به نام "محمدبن منکدر" - که خود را از زهّاد و عبّاد و تارک دنیا میدانست - تصادفا به نواحی بیرون مدینه آمد، ناگهان چشمش به مرد فربه و درشت اندامی افتاد که معلوم بود در این وقت برای سرکشی و رسیدگی به مزارع خود بیرون آمده و به واسطه فربهی و خستگی به کمک چند نفر که اطرافش هستند و معلوم است کس و کارهای خود او هستند راه می‌رود. 🔷با خود اندیشید این مرد کیست که در این هوای گرم خود را به دنیا مشغول ساخته است؟! نزدیکتر شد عجب این مرد محمد بن علی بن الحسین (امام باقر علیه السلام) است این مرد شریف، دیگر چرا دنیا را پی جویی می کند؟! لازم شد نصیحتی بکنم و او را از این روش باز دارم.! نزدیک آمد و سلام داد امام باقر علیه الصلاة و السلام نفس زنان و عرق ریزان جواب سلام دادند. 🔶آیا سزاوار است مرد شریفی مثل شما در طلب دنیا بیرون بیاید آنهم در چنین وقتی و در چنین گرمایی، خصوصا با این اندام فربه که حتما باید متحمل رنج فراوان بشوید؟ «چه کسی از مرگ خبر دارد؟ چه کسی میداند که چـه وقت میمیرد؟ شاید همین الآن مرگ شما رسید. اگر خدای نخواسته در همچو حالی مرگ شما فرا رسد، چه وضعی برای شما پدید خواهد آمد؟! شایسته شما نیست که دنبال دنیا بروید و با این تن فربه در این روزهای گرم این مقدار متحمل رنج و زحمت بشوید؛ خیر ،خیر، شایسته شما نیست.!» 🔷امام محمد باقر(علیه السلام) دستها را از دوش کسان خود برداشتند و به دیوار تکیه کردند و گفتند: "اگر مرگ من در همین حال برسد و من بمیرم در حال عبادت و انجام وظیفه از دنیا رفته ام زیرا این کار عین طاعت و بندگی خداست. تو خیال کرده ای که عبادت منحصر به ذکر و نماز و دعاست؟ من زندگی و خرج دارم، اگر کار نکنم و زحمت نکشم باید دست حاجت به سوی تو و امثال تو دراز کنم. من در طلب رزق میروم که احتیاج خود را از کس و ناکس سلب کنم، وقتی باید از فرا رسیدن مرگ ترسان باشم که در حال معصیت و خلافکاری و تخلف از فرمان الهی باشم نه در چنین حالی که در حال اطاعت امر حق هستم که مرا موظف کرده بار دوش دیگران نباشم و رزق خود را خودم تحصیل کنم" 🔶زاهد: «عجب اشتباهی کرده بودم من پیش خود خیال کردم که دیگری را نصیحت کنم اکنون متوجه شدم که خودم در اشتباه بوده ام و روش غلطی را می پیموده ام و احتیاج کاملی به نصیحت داشته ام.» 🌸🌸🌸🌸🌸 @Dastaanak
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❖ روزی واعظی به مردمش می گفت: 🍃ای مردم! هر کس دعا را از روی اخلاص بگوید، می تواند از روی آب بگذرد، مانند کسی که در خشکی راه می‌رود. جوان ساده و پاکدل، که خانه اش در خارج از شهر بود و هر روز می بایست از رودخانه می گذشت، در پای منبر بود. چون این سخن از واعظ شنید، بسیار خوشحال شد. هنگام بازگشت به خانه، دعا گویان، پا بر آب نهاد و از رودخانه گذشت... روزهای بعد نیز کارش همین بود و در دل از واعظ بسیار سپاسگزاری می کرد. آرزو داشت که هدایت و ارشاد او را جبران کند. روزی واعظ را به منزل خویش دعوت کرد، تا از او به شایستگی پذیرایی کند. واعظ نیز دعوت جوان پاکدل را پذیرفت و با او به راه افتاد. چون به رودخانه رسیدند، جوان "دعا" گفت و پای بر آب نهاد و از روی آن گذشت، اما واعظ همچنان برجای خویش ایستاده بود و گام بر نمی داشت... جوان گفت: "ای بزرگوار! تو خود، این راه و روش را به ما آموختی و من از آن روز چنین می‌کنم، پس چرا اینک برجای خود ایستاده ای، دعا را بگو و از روی آب گذر کن!" واعظ، آهی کشید و گفت: حق، همان است که تو می گویی، اما دلی که تو داری، من ندارم. 🌸🌸🌸🌸 @Dastaanak
📚داستان کوتاه پند آموز 🔴 «شایعه» زنی در مورد همسایه اش شایعات زیادی ساخت و شروع به پراکندن آن کرد. بعد از مدت کمی همه اطرافیان آن همسایه از آن شایعات باخبر شدند. شخصی که برایش شایعه ساخته بود به شدت از این کار صدمه دید و دچار مشکلات زیادی شد. بعدها وقتی که آن زن متوجه شد که آن شایعاتی که ساخته همه دروغ بوده و وضعیت همسایه اش را دید از کار خود پشیمان شد و سراغ مرد حکیمی رفت تا از او کمک بگیرد تا شاید بتواند این کار خود را جبران کند. حکیم به او گفت: «به بازار برو و یک مرغ بخر آن را بکش و پرهایش را در مسیر جاده ای نزدیک محل زندگی خود دانه به دانه پخش کن.» آن زن از این راه حل متعجب شد ولی این کار را کرد. فردای آن روز حکیم به او گفت حالا برو و آن پرها را برای من بیاور آن زن رفت ولی چهار تا پر بیشتر پیدا نکرد. مرد حکیم در جواب تعجب زن گفت انداختن آن پرها ساده بود ولی جمع کردن آنها به همین سادگی نیست همانند آن شایعه هایی که ساختی که به سادگی انجام شد ولی جبران کامل آن غیر ممکن است. مواظب باشیم آبی که ریختیم دیگر جمع نمی شود 🌹پيامبر اکرم صلّي الله عليه و آله فرمودند: در شب معراج، مردمى را دیدم که چهره هاى خود را با ناخنهایشان مى خراشند. پرسیدم: اى جبرئیل، اینها کیستند؟ گفت: اینها کسانى هستند که از مردم غیبت مى‌کنند و آبرویشان را مى‌برند. «تنبيه الخواطر: ۱ ، ۱۱۵» 🌸🌸🌸🌸 @Dastaanak
📘حکایت پادشاه و دار پادشاه به نجارش گفت: فردا اعدامت مي کنم، نجار آن شب نتوانست بخوابد. همسر نجار گفت: مانند هر شب بخواب، پروردگارت يگانه است و درهای گشايش بسيار، کلام همسرش آرامشی بردلش ايجاد کرد و چشمانش سنگين شد و خوابيد. صبح صدای پای سربازان را شنيد، چهره‌اش دگرگون شد و با نااميدی، پشيمانی وافسوس به همسرش نگاه کرد که دريغا باورت کردم، بادست لرزان در را باز کرد و دستانش را جلوبرد تا سربازان زنجير کنند.دو سرباز با تعجب گفتند: پادشاه مرده و از تو می‌خواهيم تابوتی برايش بسازی،. چهره نجار برقی زد و نگاهی از روی عذرخواهی به همسرش انداخت، همسرش لبخندی زد وگفت: "مانند هرشب آرام بخواب، زيرا پروردگار يکتا هست و درهای گشايش بسيارند " فکر زيادی بنده را خسته می‌کند، درحالي که خداوند تبارک وتعالی مالک و تدبير کننده کارهاست ‎‌‌‌‎‌‌‌‌🌸🌸🌸🌸 @Dastaanak
🌱هر روز خود را با بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ آغاز کنید 🔹 امام علی(ع): دانش سه قسم است: فقه برای دین، پزشکی برای تن و نحو برای زبان. امروز یکشنبه ۱۴ آبان ماه ۲۰ ربیع‌الثانی ۱۴۴۵ ۵ نوامبر ۲۰۲۳ 🌸🌸🌸🌸🌸 @Dastaanak
دود اگر بالا نشیند کسر شان شعله نیست جای چشم ابرو نگیر گرچه او بالاتر است... 🌸🌸🌸🌸🌸 @Dastaanak
دل من در هوس روی تو ای مونس جان 🌸🌸🌸🌸🌸 @Dastaanak
نه تو میمانی و نه اندوه به حباب نگران لب یک رود قسم و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت غصه هم میگذرد... 👤 🌸🌸🌸🌸🌸 @Dastaanak
(نوجوونهای گل آیا میدونید چرا باغهای مُعلّق بابِل ساخته شدند؟) 🔶«بُخت النصر» ـ شاه بابل - (۶۰۵ - ۵۶۲ ق.م.) باغهای معلق بابل را برای خشنودی همسر محبوبش که برای وطنش و سرسبزی آن دلتنگی میکرد ساخت در واقع باغهای معلق بابِل، باغهای بسیار زیبایی بودند که بر روی تراسهای پلکانی قصر سلطنتی بنا شده بودند. 🔸مردم باستان این باغها را یکی از عجایب هفتگانه جهان میدانستند. باستان شناسان هیچ اثری از این بنا نیافته اند ولی برخی از نویسندگانی که این باغ ها را دیده بودند، آن را به طور کامل و همراه با جزئیات شرح داده‌اند. این باغ ها حقیقتاً معلّق نبودند، ولی از آنجا که بر روی تراسهایی پلکانی و بسیار بالاتر از سطح زمین بنا شده بودند به نظر میرسید که در هوا معلق اند. 🔸معماران برای ساختن این باغها نخست سطح تراسها را به صورت طاقهای قوسی شکل درآوردند. پس از ساخته شدن طاقها، روی آنها به مقدار کافی خاک ریختند. سپس درختان و گیاهان زیبا و نادر در آن کاشته شد. 🔸بزرگترین خطری که این باغها را تهدید میکرد بارانهای سیل آسایی بود که در اوقات معینی از سال در سرزمین بابل میبارید به همین جهت برای محافظت باغ ها از سیلاب ناشی از باران، طاقها باقیر و رِزین و ورقه‌های سُربی پوشانده شده بود. 🔸در طول فصل خشک، باغها را با آب رودخانه فرات آبیاری میکردند. به این ترتیب که به کمک تلمبه، آب رود فرات از سطح زمین به منبعی که در بالاترین تراس قرار داشت منتقل میشد. 🌸🌸🌸🌸🌸 @Dastaanak
سريع ترين راه براى بدست آوردن اعتماد بنفس اينه كه دقيقا همون كارى رو انجام بدى که بيشتر ازش ميترسى. 🌸🌸🌸🌸🌸 @Dastaanak
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
روزی مردی داخل چاله ای افتاد و مجروح شد... ملایی او را دید و گفت: حتما گناهی انجام داده ای! یک دانشمند عمق چاله و رطوبت خاک آن را اندازه گرفت! یک روزنامه نگار در مورد دردهایش با او مصاحبه کرد! یک یوگیست به او گفت: این چاله و همچنین دردت فقط در ذهن تو هستند در واقعیت وجود ندارند! یک پزشک برای او دو قرص آسپرین پایین انداخت! یک پرستار کنار چاله ایستاد و با او گریه کرد! یک روانشناس او را تحریک کرد تا دلایلی را که پدر و مادرش او را آماده افتادن به داخل چاله کرده بودند پیدا کند! یک تقویت کننده فکر او را نصیحت کرد که : خواستن توانستن است! یک فرد خوشبین به او گفت : ممکن بود یکی از پاهات رو بشکنی! سپس فرد بیسوادی گذشت و دست او را گرفت و او را از چاله بیرون آورد...! *زيادى مسائل را پيچيده جلوه ندهيد و از تفاسير بپرهيزيد، گاهى فقط يك اقدام ساده لازم است... ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌🌸🌸🌸🌸 @Dastaanak
📚 به بهلول گفتن: ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺩﺭﺁﻣﺪﺕ ﺯﻧﺪﮔﯿﺖ ﻣﯿﭽﺮﺧﻪ؟ ﮔﻔﺖ: ﺧﺪﺍ ﺭﻭ ﺷﮑﺮ، ﮐﻢ ﻭ ﺑﯿﺶ ﻣﯿﺴﺎﺯﯾﻢ. ﺧﺪﺍ ﺧﻮﺩﺵ میرﺳﻮﻧﻪ. ﮔﻔﺘند : ﺣﺎﻻ ﻣﺎ ﺩﯾﮕﻪ ﻏﺮﯾﺒﻪ ﺷﺪﯾﻢ ﻟﻮ ﻧﻤﯿﺪﯼ؟ ﮔﻔﺖ: ﻧﻪ ﯾﻪ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﻗﻨﺎﻋﺖ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﮔﺎﻫﯽ ﺍﻭﻗﺎﺕ ﻫﻢ کاﺭ ﺩﯾﮕﻪ ﺍﯼ ﺟﻮﺭ ﺑﺸﻪ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﯿﺪﻡ، ﺧﺪﺍ ﺑﺰﺭﮔﻪ ﻧﻤﯿﺬﺍﺭﻩ ﺩﺳﺖ ﺧﺎﻟﯽ ﺑﻤﻮﻧﻢ. گفتند : ﻧﻪ ﺭﺍﺳﺘﺸﻮ ﺑﮕﻮ. ﮔﻔﺖ: ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﮐﻢ ﺁﻭﺭﺩﻡ ﯾﻪ ﺟﻮﺭﯼ ﺣﻞ ﺷﺪﻩ، ﺧﺪﺍ ﺭﺯّﺍﻗﻪ، ﻣﯿﺮﺳﻮﻧﻪ. ﮔﻔﺘند : ﻣﺎ ﻧﺎﻣﺤﺮﻡ ﻧﯿﺴﺘﯿﻢ. ﺭﺍﺳﺘﺸﻮ ﺑﮕﻮ دﯾﮕﻪ. ﮔﻔﺖ: ﺗﻮ ﻓﮑﺮ ﮐﻦ ﯾﻪ ﺗﺎﺟﺮ یهودی ﺗﻮﯼ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﻫﺴﺖ ﻫﺮ ﻣﺎﻩ ﯾﻪ ﻣﻘﺪﺍﺭ ﭘﻮﻝ ﺑﺮﺍﻡ ﻣﯿﺎﺭﻩ ﮐﻤﮏ ﺧﺮﺟﻢ ﺑﺎﺷﻪ. ﮔﻔﺘند : ﺁﻫﺎﻥ، ﺩﯾﺪﯼ ﮔﻔﺘﻢ. ﺣﺎﻻ ﺷﺪ ﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ. ﭼﺮﺍ ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﺭﺍﺳﺘﺸﻮ ﻧﻤﯿﮕﯽ؟ ﮔﻔﺖ : ﺑﯽ ﺍﻧﺼﺎﻑ ﺳﻪ ﺑﺎﺭ ﮔﻔﺘﻢ ﺧﺪﺍ ﻣﯿﺮﺳﻮنه ﺑﺎﻭﺭﻧﮑﺮﺩﯼ ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﮔﻔﺘﻢ ﯾﻪ تاجر یهودی ﻣﯿﺮﺳﻮﻧﻪ ﺑﺎﻭﺭﮐﺮﺩﯼ. ﯾﻌﻨﯽ ﺧﺪﺍ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﯾﻪ تاجریهودی ﭘﯿﺶ ﺗﻮ ﺍﻋﺘﺒﺎﺭ ﻧﺪﺍﺭﻩ؟ ﻫﯽ ﺳﺠﺪﻩ ﻣﯿﮑﻨﯿم ﻭﻟﯽ ﻫﻨﻮﺯ ﺧﻮﺏ ﺑﺎﻭﺭ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ ﮐﻪ ﯾﮑﯽ ﺍﻭﻥ ﺑﺎﻻ ﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﺣﻮﺍﺳﺶ ﺑﻪ ﻣﺎﺳﺖ. تا اﯾﻦ ﺷﮏ ﺑﻪ ﯾﻘﯿﻦ ﻧﺮﺳﻪ ﻫﻤﻪ ﺧﺪﺍﺕ ﻣﯿﺸﻦ جز خدا ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌🌸🌸🌸🌸 @Dastaanak
📚حکایت مرد خوشبخت پادشاهی پس از اینکه بیمار شد گفت: "نصف قلمرو پادشاهی‌ام را به کسی می‌دهم که بتواند مرا معالجه کند". تمام آدم‌های دانا دور هم جمع شدند تا ببیند چطور می شود شاه را معالجه کرد، اما هیچ یک ندانست. تنها یکی از مردان دانا گفت: "فکر کنم می‌توانم شاه را معالجه کنم. اگر یک آدم خوشبخت را پیدا کنید، پیراهنش را بردارید و تن شاه کنید، شاه معالجه می شود". شاه پیک‌هایش را برای پیدا کردن یک آدم خوشبخت فرستاد.... آنها در سرتاسر مملکت سفر کردند ولی نتوانستند آدم خوشبختی پیدا کنند. حتی یک نفر پیدا نشد که کاملا راضی باشد. آن که ثروت داشت، بیمار بود. آن که سالم بود در فقر دست و پا میزد، یا اگر سالم و ثروتمند بود زن و زندگی بدی داشت. یا اگر فرزندی داشت، فرزندانش بد بودند. خلاصه هر آدمی چیزی داشت که از آن گله و شکایت کند. آخرهای یک شب، پسر شاه از کنار کلبه‌ای محقر و فقیرانه رد میشد که شنید یک نفر دارد چیزهایی می‌گوید. "شکر خدا که کارم را تمام کرده‌ام. سیر و پر غذا خورده‌ام و می‌توانم دراز بکشم و بخوابم! چه چیز دیگری می‌توانم بخواهم؟"پسر شاه خوشحال شد و دستور داد که پیراهن مرد را بگیرند و پیش شاه بیاورند و به مرد هم هر چقدر بخواهد بدهند. پیک‌ها برای بیرون آوردن پیراهن مرد توی کلبه رفتند، اما مرد خوشبخت آن قدر فقیر بود که پیراهن نداشت!!! ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌ 🌸🌸🌸🌸 @Dastaanak
🌱هر روز خود را با بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ آغاز کنید 🔹امام حسن(ع): انديشيدن، مايه زنده دلىِ صاحب بصيرت است. امروز دوشنبه ۱۵ آبان ماه ۲۱ ربیع‌الثانی ۱۴۴۵ ۶ نوامبر ۲۰۲۳ 🌸🌸🌸🌸🌸 @Dastaanak
‏در نامه‌ای به فرزند آینده‌ام خواهم نوشت در طول زندگی ات اگر لااقل ده کتاب که بر خلاف عقیده‌ی توست نخواندی، هرگز بر درستی عقایدِ خودت پافشاری نکن... 🌸🌸🌸🌸🌸 @Dastaanak
(در بزم خلیفه) 🔶متوکل خلیفه سفاک و جبار عباسی از توجه معنوی مردم به امام هادی علیه السلام بیمناک بود و از اینکه مردم به طیب خاطر حاضر بودند فرمان او را اطاعت کنند رنج می‌بُرد. سعایت کنندگان=[بدگویان] هم به او گفتند که ممکن است علی بن محمد [امام هادی علیه الصلاة السلام] باطناً قصد انقلاب داشته باشد و بعید نیست اسلحه و یا لااقل نامه هایی که دال بر این مطلب باشد در خانه اش پیدا شود. لهذا متوکل یک شب بی خبر و بدون سابقه، بعد از آنکه نیمی از شب گذشته و همۀ چشمها به خواب رفته و هر کسی در بستر خویش استراحت کرده بود، عده ای از دژخیمان و اطرافیان خود را فرستاد به خانه امام که خانه اش را تفتیش کنند و خود امام را هم حاضر نمایند. 🔸متوکل این تصمیم را در حالی گرفت که بزمی تشکیل داده مشغول میگساری بود. مأمورین سرزده وارد خانۀ امام شدند و اول به سراغ خودش رفتند. او را دیدند که اتاقی را خلوت کرده و فرش اتاق را جمع کرده، بر روی ریگ و سنگریزه نشسته به ذکر خدا و راز و نیاز با ذات پروردگار مشغول است. وارد سایر اتاقها شدند، از آنچه میخواستند چیزی نیافتند. ناچار به همین مقدار قناعت کردند که خود امام را به حضور متوکل ببرند. 🔸وقتی که امام(علیه السلام) وارد شدند متوکل در صدر مجلس بزم نشسته مشغول میگساری بود. دستور داد که امام پهلوی خودش بنشیند. امام نشست. متوکل جام شرابی که در دستش بود به امام تعارف کرد. امام امتناع کرد و فرمود: "به خدا قسم که هرگز شراب داخل خون و گوشت من نشده، مرا معاف بدار." متوكل قبول کرد، بعد گفت: "پس شعر بخوان و با خواندن اشعار نغز و غزلیات آبدار محفل ما را رونق ده." فرمود: "من اهل شعر نیستم و کمتر از اشعار گذشتگان حفظ دارم" متوکل گفت: "چاره ای نیست حتما باید شعر بخوانی." امام علیه السلام شروع کرد به خواندن اشعاری که مضمونش این است: 🔸[قله‌های بلند را برای خود منزلگاه کردند، و همواره مردان مسلح در اطراف آنها بودند و آنها را نگهبانی میکردند...ولی هیچ یک از آنها نتوانست جلو مرگ را بگیرد و آنها را از گزند روزگار محفوظ بدارد....آخر الامر از دامن آن قله های منیع و از داخل آن حصنهای محکم و مستحکم به داخل گودالهای قبر پایین کشیده شدند و با چه بدبختی به آن گودالها فرود آمدند!...در این حال مُنادی فریاد کرد و به آنها بانگ زد که: کجا رفت آن زینتها و آن تاجها و هیمنه ها و شکوه وجلالها ؟ کجا رفت آن چهره های پروردهٔ نعمتها که همیشه از روی ناز و نخوت در پس پرده های الوان خود را ازانظار مردم مخفی نگاه می داشت؟ «قبر» عاقبت آنها را رسوا ساخت. آن چهره‌های نعمت پرورده عاقبة الامر جولانگاه کِرمهای زمین شد که بر روی آنها حرکت میکنند! زمان درازی دنیا را خوردند و آشامیدند و همه چیز را بلعیدند. ولی امروز همانها که خورنده همهٔ چیزها بودند مأکول زمین و حشرات زمین واقع شده اند!] 🔸صدای امام با طنین مخصوص و با آهنگی که تا اعماق روح حاضرین و از آن جمله خود متوکل نفوذ کرد این اشعار را به پایان رسانید. نشئه شراب از سر میگساران پرید...متوکل جام شراب را محکم به زمین کوفت و اشکهایش مثل باران جاری شد. به این ترتیب آن مجلس بزم در هم ریخت و نورحقیقت توانست غبار غرور و غفلت را ولو برای مدتی کوتاه، از یک قلب پر قساوت بزداید. 👈 متن اصلی اشعار: [باتوا على قُلل الاجبال تحرسهم. غلب الرجال فلم تنفعهم القُلل و استنزلوا بعد عز عن معاقلهم و اسكنوا حفراً يا بئس ما نزلوا ناداهم صارخ من بعد دفنهم این الاساور والتيجان والحلل اين الوجوه التي كانت منعمة من دونها تضرب الاستار والكلل فافصح القبر عنهم حين سائلهم تلك الوجوه عليها الدود تنتقل قد طال ما اكلوا دهراً و ما شربوا فأصبحوا اليوم بعد الاكل قد اكلوا] 🌸🌸🌸🌸🌸 @Dastaanak
من خدا را در قلب کسانی دیدم که بی هیچ توقعی، مهربانند ... 👤 🌸🌸🌸🌸🌸 @Dastaanak
- راز خوش‌بختی چیست استاد؟ + هرگز با احمق‌ها بحث نکنیم. - فکر نکنم این راز خوش‌بختی باشد استاد + بله، حق با شماست! 🌸🌸🌸🌸🌸 @Dastaanak
ما عمر ها ز داغ جفای تو سوختیم 🌸🌸🌸🌸🌸 @Dastaanak
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
غیر خدا نیست کسی در دو جهان همنفسی... 🌸🌸🌸🌸🌸 @Dastaanak
✨﷽✨ ✅داستان کوتاه پند آموز ✍«یه روز با رفقای محل رفته بودیم دماوند. یکی از بزرگترها گفت احمد آقا برو کتری رو آب کن بیار … منم راه افتادم راه زیاد بود. کم کم صدای آب به گوش رسید. از بین بوته ها به رودخانه نزدیک شدم. 💭تا چشمم به رودخانه افتاد، یه دفعه سرم را انداختم پایین و همان جا نشستم! بدنم شروع کرد به لرزیدن؛ نمیدانستم چه کار کنم. همان جا پشت درخت مخفی شدم … می توانستم به راحتی گناه بزرگی انجام دهم. پشت آن درخت و کنار رودخانه، چندین دختر جوان مشغول شنا بودند. همان جا خدا را صدا زدم و گفتم خدایا کمک کن. خدایا الان شیطان به شدت من را وسوسه مےکند، که من نگاه کنم؛ هیچ کس هم متوجه نمی شود! اما خدایا من به خاطر تو، از این گناه می گذرم! 💭 از جایی دیگر آب تهیه کردم و رفتم پیش بچه ها و مشغول درست کردن آتش شدم. خیلی دود توی چشمم رفت و اشکم جاری بود. یادم افتاد حاج آقا حق شناس گفته بود هرکس برای خدا گریه کند، خداوند او را خیلی دوست خواهد داشت. گفتم از این به بعد برای خدا گریه میکنم! حالم منقلب بود و از آن امتحان سخت کنار رودخانه هنوز دگرگون بودم و اشک میریختم و مناجات می کردم. خیلی با توجه گفتم یا الله یا الله … به محض تکرار این عبارات، 💭 صدایی شنیدم که از همه طرف شنیده میشد. به اطرافم نگاه کردم؛ صدا از همه سنگریزه های بیابان و درخت ها و کوه می آمد!!! همه می گفتند: «سبوح القدوس و رب الملائکه و الروح …» از آن موقع، کم کم درهایی از عالم بالا به روی من باز شد …» 💭 در سال ۱۳۹۱، دفترچه ای که ۲۷ سال پس از شهادت احمد آقا داخل کیفی قدیمی که متعلق به ایشان بود، بدست آمد.در آخرین صفحه نوشته شده بود: در دوکوهه مشغول وضو گرفتن بودم که مولای خوبان عالم حضرت مهدی (عج) را زیارت کردم ... 🌸🌸🌸🌸 @Dastaanak