شرط جالب و عجیب پیرزن برای اجاره
خانهاش به سه دانشجوی جوان!!!
سه تا دانشجو بودیم توی دانشگاهی
در یکی از شهرهای کوچک
قرار گذاشتیم همخونه بشیم
خونه های اجارهای کم بودند
و اغلب قیمتشون بالا بود
ما میخواستیم به دانشگاه نزدیک باشیم
قیمتشم به بودجمون برسه
تا اینکه خونه پیرزنی را نشانمان دادند
نزدیک دانشگاه تمیز و از هر لحاظ عالی
فقط مونده بود اجاره بها
گفتند این پیرزن اول میخواد با شما
صحبت کنه رفتیم خونه اش
و شرایطمون رو گفتیم
پیرزن قبول کرد اجاره را طبق بودجمون
بدیم که خیلی عالی بود
فقط یه شرط داشت که هممونو شوکه کرد
اون گفت که هر شب باید یکی از شماها
برای نماز منو به مسجد ببره در ضمن تا
وقتی که اینجایید باید نمازاتون رو بخونید
واقعاً عجب شرطی!!!
هممون مونده بودیم من پسری بودم
که همیشه دوستامو که نماز میخوندن
مسخره میکردم دو تا دوست دیگمم
ندیده بودم نماز بخونن
اما شرایط خونه هم خیلی عالی بود
پس از کمی مشورت قبول کردیم
پیرزن گفت یه ترم اینجا باشین
اگه شرط رو اجرا کردید میتونید تا
فارغ التحصیلی همینجا باشید
خلاصه وسایلو بردیم توی خونه پیرزن
شب اول قرار شد یکی از دوستام پیرزنو
ببره تا مسجد که نزدیک خونه بود
پاشد رفت و پیرزن رو همراهی کرد
نیم ساعت بعد اومد و گفت مجبور شدم
برم مسجد نماز جماعت شرکت کنم
هممون خندیدیم
شب بعد من پیرزنو همراهی کردم با اینکه
برام سخت بود رفتم صف آخر ایستادم
و تا جائی که بلد بودم نماز جماعتو خوندم
موقع برگشت پیرزن گفت شرط که یادتون
نرفته من صبحها ندیدم برای نماز بیدار بشید
به دوستام گفتم و از فردا ساعتمون رو
کوک کردیم صبح زود بیدار شدیم
چراغو روشن کردیم و خوابیدیم
شب بعد از مسجد پیرزن یک قابلمه غذای
خوشمزه که درست کرده بود برامون آورد
واقعاً عالی بود بعد چند روز غذای عالی
کم کم هر سه شب یکیمون میرفتیم
نماز جماعت برامون جالب بود
بعد یک ماه که صبح پا میشدیم و چراغ
رو روشن میکردیم کم کم وسوسه شدم
نماز صبح بخونم من که بیدار میشدم
شروع کردم به نماز صبح خوندن
بعد چند روز دوتا دوست دیگه هم
نماز صبح خودشونو میخوندند
واقعاً لذتبخش بود
لذتی که تا حالا تجربه نکرده بودم
تا آخر ترم هر سه تا با پیرزن به مسجد
میرفتیم نماز جماعت خودمم باورم نمیشد
نمازخون شده بودم اصلاً اون خونه
حال و هوای خاصی داشت
هر سه تامون تغییر کرده بودیم
بعضی وقتها هم پیرزن از یکیمون
خواهش میکرد یه سوره کوچک قرآن
را با معنی براش بخونیم
تازه با قرآن و معانی اون آشنا میشدم
چقدر عالی بود بعد از چهار سال تازه فهمیدیم
پیرزن تموم اون سورهها را حفظ بوده
پیرزن سادهای در یک شهر کوچک فقط با
عملش و رفتارش هممون رو تغییر داده بود
•✾📚 @Dastan 📚✾•
🔥سخت ترین آیه جهنم
🌾و زیباترین آیه ی بهشت
✍سخت ترین آیه جهنم در قرآن را اگر بپرسی
همه می گویند مار غاشیه، آب جوش و....ولی
سخت ترین آیه جهنم در سوره مبارکه ابراهیم
است. می فرماید: "مرگ از هر طرف به سراغ
فرد می اید ولی نمی میرد..."
زیباترین آیه توصیف بهشت هم اگر بپرسی
می گویند: نهرهای جاری از عسل و...ولی کامل
ترین توصیف از بهشتی که نرفته ایم در سوره
کهف است. می فرماید:" اهل بهشت دوست
ندارند از بشهت بروند" شما هر جا بروی بعد
چند روز خسته می شوی. چون در قرآن آمده
که "خالدین فیها ابدا"( در آن جاودانه اند) آدم
با خود فکر می کند چقدر در بهشت بمانیم! ولی
اینقدر برایت شیرین می کنند که دوست خواهی
داشت بمانی...
📚از بیانات استاد فاطمی نیا
•✾📚 @Dastan 📚✾•
#یک_داستان_یک_پند
✍در تذکرة اولیاء آمده است؛ عارفی در بغداد بود که مردم شهر او را به عرفان میشناختند. تاجری در همان شهر بغداد کنیز زیبارویی داشت. تاجر قصد سفر به بصره برای گرفتن قرض خود از کسی را کرد و از عارف خواست که کنیز او را مدتی در سراپردۀ خانه خود محافظت کند.
🌾عارف پذیرفت و کنیز را در منزل خود به امانت جای داد. چون چشم عارف به کنیز زیباروی بهشتی افتاد، در سیاهی معصومانه چشمان کنیز، شب و روزش سیاه شد و لحظهای آرزوی معاشقه با کنیز از مقابل دیدگان عارف محو نشد.
🔥عارف نزد استاد خود آمد و استمداد کرد. استاد گفت: در مدائن نزد ابوعلی فارمدی برو تا تو را درمان کند. عارف به مدائن رسید و آدرس خانه او را خواست. همه ملامتش کردند که او مردی پسرباز و همیشه مست است.
🌏پس به بغداد نزد استاد خود برگشت. داستان را گفت و استاد گفت: برو داخل خانهاش قدری بنشین و هرگز از ظاهر داستان مردم بر باطن آنها قضاوت نکن.
🍷عارف نزد ابوعلی آمد و دید همان طوری که مردم میگویند، پسر زیبای جوانی کنارش نشسته و خمره می، در کنار اوست که پسر جوان زیبارویی در پیالهاش مدام مِی میریزد.
🔍چند سؤال پرسید، ابوعلی جواب او را به نیکی داد. عارف از پاسخ او فهمید که مرد عالِمی است که نور علم الهی بر قلبش به قطع و یقین تابیده است.
⚜چشمهایش پر شد و پرسید: ای ابوعلی این پسر کیست؟ و این همه مِی خوردن برای تو بعید و جای سؤال است. ابوعلی گفت: این پسر غریبه نیست، این پسر زیباروی، پسر من از همسر دیگر من است که در بغداد دارم و کسی در این شهر نمیداند، و این خُم مِی است ولی درونش مِی نیست، آب است که روزی از مِیفروشی که به من قرض داشت به جای قرضم گرفتم و درون آن کامل شستم.
❓عارف سؤال کرد، تو که این اندازه خداترس و عارف هستی چرا بیرونات را چنین به مردم نشان دادهای که همه شهر تو را پسرباز و مشروبخوار بدانند؟
🔰ابوعلی بدون این که مشکل عارف را از زبانش شنیده باشد. گفت: من ظاهرم را در شهر زشت نشان دادهام، تا مردم به من اعتماد نکنند و کنیزشان به من نسپارند!!!
💢عارف چون این سخن شنید، عرق سردی بر پیشانیاش نشست و دستی بر سر کوبید و از منزل ابوعلی خارج شد.....
•✾📚 @Dastan 📚✾•
💠شهادت امام سجاد علیه السلام
كانَ أثَرُ السُّجُودِ فِي جَميعِ مَواضِعِ سُجُودِهِ فَسُمِّىَ السَجّادُ لِذلِكَ؛ٍ؛ [بحار الأنوار ، ج 46 ، ص 6]
امام باقر عليه السلام ::اثر سجده در تمام مواضع هفت گانه سجده او نمايان بود ؛ از اين جهت «سجّاد» ناميده شد..
•✾📚 @Dastan 📚✾•
هرگز نگذاشت تا ابد شب باشد
او ماند که در کنار زینب باشد
سجّاد که سجّاده به او دل میبست
تدبیر خدا بود که در تب باشد
#شهادت_امام_سجاد(ع)🥀
#تسلیٺ_باد🏴
•✾📚 @Dastan 📚✾•
🔆 #پندانه
✍ عبادت خدا بیثمر نیست
🔹روزی پیرمرد دنیادیدۀ عارفی فرزندش را نصیحت میکرد.
🔸وی گفت:
ای فرزندم! همیشه تو را به عبادت خدا و دعای خالصانه به درگاهش توصیه میکنم؛ چراکه یکی از این دو سود را برای تو خواهد داشت؛ یا گره از مشکلات تو خواهد گشود.
🔹یا صبری به تو خواهد داد تا مشکلات خود را بهراحتی تحمل کنی. ناله نکنی و تن خود را فرسوده نسازی و بعد از وفات بهخاطر این صبر در برابر مشکلات از صابرین و بهشتیان شوی.
•✾📚 @Dastan 📚✾•
🔆 #پندانه
✍ عبادت خدا بیثمر نیست
🔹روزی پیرمرد دنیادیدۀ عارفی فرزندش را نصیحت میکرد.
🔸وی گفت:
ای فرزندم! همیشه تو را به عبادت خدا و دعای خالصانه به درگاهش توصیه میکنم؛ چراکه یکی از این دو سود را برای تو خواهد داشت؛ یا گره از مشکلات تو خواهد گشود.
🔹یا صبری به تو خواهد داد تا مشکلات خود را بهراحتی تحمل کنی. ناله نکنی و تن خود را فرسوده نسازی و بعد از وفات بهخاطر این صبر در برابر مشکلات از صابرین و بهشتیان شوی.
•✾📚 @Dastan 📚✾•
حدیث عجیبی درباره ابلیس
✍از علی بن محمد صوفی روایت است که :
علی بن محمد صوفی ابلیس را دید، شیطان از او پرسید: تو کیستی ؟
وی گفت: از فرزندان آدم.
شیطان گفت: خدایی جز الله نیست ، تو از آن قومی که می پندارند خدا را دوست می دارند در حالی که از فرمان خدا سر می پیچند، ابلیس را دشمن می دارند حال آنکه از او فرمان می برند!
علی بن محمد صوفی پرسید: تو که هستی؟
ابلیس گفت: منم صاحب میسم و قهرمان سترگ و اسم بزرگ، منم قاتل هابیل ، منم که با نوح در کشتی سوار شد، منم که ناقه صالح را پی کرد، منم که آتش را بر ابراهیم افروخت، منم که نقشه قتل یحیی را ریخت ، منم که در روز نیل جلودار قوم فرعون شد، منم که سحر را به چشم مردم به خیال آوردم و آن را به پیش موسی کشاندم ، منم سازنده گوساله بنی اسرائیل، منم صاحب اره زکریا
منم که به همراه ابرهه با فیل سوی کعبه راه افتادم، منم که در جنگ احد و حنین ، افراد را برای جنگ با محمد گرد آوردم، منم که در روز سقیفه در دلهای منافقان حسد انداختم، منم صاحب کجاوه در روز جنگ جمل، منم که در لشکر صفین ایستادم، منم که در فاجعه کربلا مؤمنان را شماتت کردم.
منم امام منافقان ، منم هلاک کننده اولین ، منم گمراه ساز آخرين، منم شیخ پیمان شکنان، منم رکن و پایه فاسقان، منم آرزوی از دین برون رفتگان (1)
منم ابو مره ، که از آتش آفریده شد، نه از گل ؛ منم کسی که پروردگار جهانیان بر او خشم گرفت.
صوفی گفت: به حقی که خدا بر تو دارد مرا بر عملی رهنمون ساز که سوی خدا بدان تقرب جویم و عليه ناخوشایندهای روزگار به آن یاری بطلبم
گفت: از دنیای خویش به عفاف و كفاف بسنده کن، و برای آخرتت به محبت حضرت امیرالمومنین علی بن ابی طالب علیهماالسلام و خشم بر دشمنانش مدد بخواه؛ چرا که من خدا را در آسمان های هفت گانه پرستیدم و در زمین های هفت گانه عصیان کردم، هیچ فرشته مقرب و هیچ پیامبر مرسلی را نیافتم مگر اینکه به ځب حضرت امیرالمومنین علی بن ابی طالب علیهماالسلام تقرب می جست
سپس ابلیس از چشم من غایب شد.
پیش حضرت ابوجعفر علیه السلام آمدم و این ماجرا را به او خبر دادم.
امام فرمودند: ملعون به زبان ایمان آورد و به قلب و دل ، کفر ورزید.
(1) این سه ویژگی اشاره است به طلحه و زبیر (و پیروان آن دو ) که پیمان شکستند، معاویه و دار و دسته اش که از تبهکاران بودند، و خوارج نهروان، که از دین برون جهیدند.
📚 مناقب آل ابی طالب ج 2 ص 251_252
بحارالانوار ج 39 ص 181 ح 23
•✾📚 @Dastan 📚✾•
☝️#حافظ_قرآن_خداست☝️
🔆یحیی بن اكثم میگوید: مأمون پیش از آنكه زمام خلافت را به دست بگیرد انجمن مناظره و مباحثه داشت. روزی یك یهودی زیباروی، خوش بو و نیكو جامه وارد مجلس مناظره شد و شروع به سخن كردو به شیوایی سخن گفت. چون مجلس پایان یافت و جمعیت فروكش كرد مأمون او را طلبید و گفت: اسلام را اختیار كن و مسلمان شو تا درباره تو چنین و چنان كنم.او گفت: دین من، دین پدران من است، بر من تحمیل مكن كه آن را رها كنم.
🔆این ماجرا گذشت تا سال بعد كه مسلمان شده بود. پس شروع به سخن كرد و به صورت نیكو در فقه سخن گفت. پس از پایان مجلس، مأمون او را خواست و به او گفت: مگر تو همان رفیق ما نیستی كه یك سال پیش آمدی و اسلام را بر تو عرضه كردیم و نپذیرفتی؟ گفت: آری لیكن من مردی خوش خط میباشم، چون از اینجا رفتم سه نسخه را از تورات برداشتم و در مطالب آن كم و زیاد كردم. سپس به بازار بردم و در معرض فروش گذاشتم و از من خریداری شد. پس سه نسخه انجیل نوشتم و هنگام نوشتن از آن كم كردم و از پیش خود نیز افزودم. آن گاه آن سه نسخه انجیل هم از من خریداری شد. سپس به سوی قرآن آمدم و سه نسخه از قرآن نوشتم و از آن كاستم و بر آن افزودم. آنگاه آن را نزد فروشندگان كتاب عرضه داشتیم ولی آنان هر یك از قرآنها را كه باز میكردند تا در آن نظر اندازند، همان جاهای كم و زیاد شده نمایان میشد و آنان آن قرآنهای ساختگی را به سوی من پرتاب كردند. من از این رخداد یقین كردم كه قرآن كتابی محفوظ است و در معرض دستبرد نیست و از همین رو اسلام آوردم.
🔆او میگوید: من در سفر حج سفیان بن عیینه را دیدم و داستان فوق را برای او نقل كردم. او گفت: مصداق این مطلب در قرآن كریم است! گفتم: كجای قرآن؟ گفت: آنجا كه درباره تورات و انجیل میفرماید:
«بِمَا اسْتُحْفِظُوا مِنْ كِتابِ اللَّهِ وَ كانُوا عَلَیْهِ شُهَداءَ»
كه به تصریح این آیه، حفظ كتب آسمانی پیش به عهده خود یهود و نصارا گذاشته شد و در نتیجه ضایع گردید و لیكن درباره قرآن میفرماید:
«إِنَّا نَحْنُ نَزَّلْنَا الذِّكْرَ وَ إِنَّا لَهُ لَحافِظُونَ».
«همانا ما قرآن را نازل كردیم و حافظ او هستیم.»
كه بر طبق معنای آیه، حفاظت قرآن را خداوند خود عهدهدار گردیده و از این رو مصون و محفوظ مانده است.
📙تاریخ خلفاء العباسیه در احوال مأمون عباسی
•✾📚 @Dastan 📚✾•
مناجات حضرت موسی (ع) در کوه طور!
روزی حضرت موسی ( علیه السلام ) در کوه طور، به هنگام مناجات عرض کرد:
ای پروردگار جهانیان!
جواب آمد: لبیک!
سپس عرض کرد: ای پروردگار اطاعت کنندگان!
جواب آمد: لبیک!
سپس عرض کرد: ای پروردگار گناه کاران!
موسی علیه السلام شنید: لبیک، لبیک ، لبیک!
حضرت گفت : خدایا به بهترین اسمی صدایت زدم، یکبار جواب دادی؛ اما تا گفتم: ای خدای گناهکاران،
سه مرتبه جواب دادی؟خداوند فرمود: ای موسی! عارفان به معرفت خود و نیکوکاران به کار خود و مطیعان به اطاعت خود اعتماد دارند؛ اما گناهکاران جز به فضل من پناهی ندارند.
اگر من هم آنها را از درگاه خود ناامید گردانم به درگاه چه کسی پناهنده شوند؟
( قصص التوابین ، ص ١٩٨)
•✾📚 @Dastan 📚✾•
✅ جوانی به حکیمی گفت: وقتی همسرم را انتخاب کردم، در نظرم طوری بود که گویا خداوند مانندش را در دنیا نیافریده است
وقتی نامزد شدیم، بسیاری را دیدم که مثل او بودند. وقتی ازدواج کردیم، خیلیها را از او زیباتر یافتم. چند سالی را که را با هم زندگی کردیم، دریافتم که همه زنها از همسرم بهترند...!
✅حکیم گفت: آیا دوست داری بدانی از همه اینها تلختر و ناگوارتر چیست؟ جوان گفت: آری...
حکیم گفت: اگر با تمام زنهای دنیا ازدواج کنی، احساس خواهی کرد که سگهای ولگرد محله شما از آنها زیباترند...! جوان با تعجب پرسید: چرا چنین سخنی میگویی؟
✅حکیم گفت: چون مشکل در همسر تو نیست. مشکل اینجا است که وقتی انسان قلبی طمعکار و چشمانی هیز داشته باشد و از شرم خداوند خالی باشد، محال است که چشمانش را به جز خاک گور چیزی دیگر پر کند. آیا دوست داری دوباره همسرت زیباترین زن دنیا باشد؟ جوان گفت: آری
حکیم گفت: مراقب چشمانت باش...👌🌹
•✾📚 @Dastan 📚✾•
فضیل بن عیاض:
فضیل بن عیاض دزد معروفی بود که مردم از دست او خواب راحت نداشتند ، شبی از دیوار خانه ای بالا می رود ، به قصد ورود به منزل روی دیوار می نشیند . خانه از آن مرد عابد و زاهدی بود ، که شب زنده داری می کرد ، نماز شب می خواند ، دعا می نمود اما در آن لحظه به تلاوت قرآن مشغول بود ، صدای حزین قرائت قرآنش به گوش می رسید ، ناگهان این آیه را تلاوت کرد : اءلم یاءن للذین آمنوا ان تخشع قلوبهم لذکر الله آیا وقت آن نرسیده است که مدعیان ایمان ، قلبشان برای یاد خدا نرم و آرام شود ؟ تا کی قساوت قلب ؟ تا کی تجری و عصیان ؟ تا کی پشت به خدا کردن ؟ ! آیا وقت روی گرداندن از گناه و رو کردن به سوی خدا نرسیده است ؟
فضیل بن عیاض همین که این آیه را از روی دیوار شنید ، گویی به خود او وحی شد و مخاطب شخص او است . از این رو همانجا گفت : خدایا ! چرا ، چرا ، وقتش رسیده است ، و همین الان موقع آن است .
از دیوار پایین آمد و بعد از آن ، دزدی ، شراب ، قمار و هر چه را که احیانا به آن مبتلا بود ، کنار گذاشت . از همه هجرت کرد ، از تمام آن آلودگیها دوری گزید ، تا حدی که برایش مقدور بود اموال مردم را به صاحبانش پس داد ، حقوق الهی را ادا کرد و کوتاهی های گذشته را جبران نمود . تا جایی که بعدها یکی از بزرگان گردید ، نه فقط مرد باتقوایی شد که مربی و معلمی نمونه برای دیگران گردید .
•✾📚 @Dastan 📚✾•
✨﷽✨
✍آیت الله بهجت رحمةالله علیه:
استادم سيد علی قاضی را در خواب ديدم به او گفتم چه چيزی حسرت شما در دنياست كه انجام نداده ايد. ايشان فرمودند: حسرت ميخورم كه چرا در دنيا فقط روزی يك مرتبه زيارت عاشورا ميخواندم. وحشتناك ترين لحظه زماني است كه انسان را در سرازيري قبر ميگذارند. شخصي نزد امام صادق(ع) رفت و گفت: من از آن لحظه ميترسم. چه كنم؟
امام صادق (ع) فرمودند: زيارت عاشورا را زياد بخوان. آن فرد گفت چگونه با خواندن زيارت عاشورا از خوف آن لحظه در امان باشم. امام صادق فرمود: مگر در پايان زيارت عاشورا نميخوانيد، اللهم ارزقني شفاعة الحسين يوم الورود؟ يعني خدايا شفاعت حسين(ع) را هنگام ورود به قبر روزى من كن. زيارت عاشورا بخوانيد تا امام حسين (ع) در آن لحظه به فريادتان برسد.
اگر خواستيد قرائت زيارت عاشورا را ترويج كنيد براى ديگران ارسال نماييد اميدوارم هر دستى كه اين پيام را مى فرستد آتش جهنم را لمس نکند
التماس دعا دارم.🌹
•✾📚 @Dastan 📚✾•
✨﷽✨
✅با مردم خوب حرف بزن!
✍ نوشته یک روانشناس:
هنوز زن و شوهر مشکلداری ندیدهایم که خوب حرف زدن را بلد باشند. خوب حرف زدن، آرامش میآورد. آدمها را آرام میکند. عینهو مرهم است.
جالب است که در قرآن، خوب حرف زدن از نشانههای ایمان به خداست که در چهار پنج جزء اول قرآن که عموماً مربوط به تعریف دین و حد و حدود آن هستند، آمده است.
با مردم به زبان خوش سخن بگویید (بقره83)
خدا که موسی را میفرستد سر وقتِ فرعونی که روی زمین ادعای خدایی میکرد، از بین تمام توصیههای عالَم میگوید با او خوب حرف بزن: فَقُولَا لَهُ قَوْلًا لَيِّنًا لَعَلَّهُ يَتَذَكَّرُ أَوْ يَخْشَى (طه44)
یا مثلا به پیامبر ص میگوید میدانی رمز موفقیت تو چیست که آدمها جانشان را هم برایت میدهند؟
1⃣ اول اینکه نه تنها شنونده خوبی هستی بلکه سرتاپا گوشی (توبه61)
2⃣ دوم آنکه چنان خوش قلب و رئوفی که حتی دلت برای دشمنانت هم میسوزد و حسرت میخوری از گمراهیشان (شعرا3 - فاطر8)
3⃣ و سوم آنکه نرمخو و خوشگفتاری (آل عمران 159)
•✾📚 @Dastan 📚✾•
💠 حدیث روز 💠
💎احوالات دو شخص مسجدی
🔻امام صادق عليهالسلام:
يَدخُلُ رَجُلانِ المَسجِدَ أحَدُهُما عابِدٌ و الآخَرُ فاسِقٌ، فيَخرُجانِ مِنَ المَسجِدِ و الفاسِقُ صِدِّيقٌ و العابِدُ فاسِقٌ؛ و ذلِكَ أنَّهُ يَدخُلُ العابِدُ المَسجِدَ و هُوَ مُدِلٌّ بِعِبادتِهِ و فِكرَتُهُ في ذلِكَ، و يَكونُ فِكرَةُ الفاسِقِ في التَّنَدُّمِ عَلى فِسقِهِ، فيَستَغفِرُ اللّه َ مِن ذُنوبِهِ
❇️ دو مرد وارد مسجد میشوند يكى از آن دو عابد است و ديگرى فاسق، اما هنگامى كه از مسجد بيرون میروند آن فاسق به صدّيق (مؤمن راستين) تبديل شده است و آن عابد به فاسق. علّتش اين است كه وقتى آن عابد وارد مسجد میشود، به عبادت خود مینازد و همه فكرش در اينباره است. اما فاسق در انديشه پشيمانى از بدكردارى خويش است و از اينرو ، براى گناهان خود از خداوند طلب آمرزش میكند.
📚 علل الشرائع : ۳۵۴/۱
•✾📚 @Dastan 📚✾•
✨﷽✨
✅ دو زکات و دو داستان و یک انسان!
✍زرگری نزد شیخ دانایی رفت و گفت:
میخواهم زکات مال خود را بپردازم، به چه کسی بدهم؟
🔸شیخ گفت:
برو و اولین نیازمندی که در شهر دیدی، زکات مال خود را به او ده.
🔹زرگر آمد و پیر نابینایی در کنار خرابات دید که بر زمین نشسته بود. کیسهای از زر زکات مال خود به او داد و نابینا خوشحال شد.
🔸روز بعد رفت و دید نابینای دیگری کنار اوست که نابینای زکات بگیر به او میگوید:
خدا خیر بدهد. دیروز زرگری آمد و کیسهای زر به من داد و من در عشرتکده شهر رفتم و تا صبح مستی و با کنیزکان جوان عشقبازی کردم.
🔹زرگر تا این سخن شنید، برآشفت و پیش شیخ آمد و گفت:
من از تو خواستم راهی نشان دهی که بتوانم زکات مال خود بپردازم. این چه راهی بود که حرف تو را گوش کردم و مال را یکباره به یک عشرتگر دادم!
🔸شیخ دیناری به او داد و گفت:
حال این یک دینار را ببر و به اولین فقیری که دیدی ببخش.
🔹زرگر در راه مردی دید که چهرهای شکسته داشت. دینار در کف دست او نهاد. مرد سید علوی بود. شادمان شد و همانجا سجده شکری کرد.
🔸زرگر بهدنبال آن مرد علوی راه افتاد. دید در خرابهای رفت و از زیر لباس خود کبوتری مرده را به خرابه انداخت. برگشت و زرگر را دید.
🔹زرگر پرسید:
این چه بود؟
🔸مرد گفت:
فرزندانم سه روز است که گرسنهاند و تاب گرسنگی نداشتند. این کبوتر مرده را برای آنها میبردم تا بخورند که خدا تو را نزد من حواله کرد و کبوتر را در خرابه انداختم. خدا را هزارانمرتبه شکر.
🔹زرگر با چشمانی اشکبار نزد شیخ بازگشت و داستان را تعریف کرد.
🔸شیخ گفت:
دو زکات بود و دو داستان و یک انسان!
🔹هرگز در کار خداوند تردید مکن. وقتی میخواهی بدانی مالت چقدر حلال است، کافیست نگاه کنی که به دست چه کسی میرسد و در چه راهی مصرف میشود.
📚 تذکرة الأولیاء
•✾📚 @Dastan 📚✾•
✨✨ ﷽ ✨✨
✅ زندان ،شکنجه بخاطر اذان گفتن❗️❗️
وعنایت حضرت فاطمه زهراء سلام الله علیها
✍خاطرهای زیبا از زبان مرحوم حجتالاسلام سیدعلی اکبر ابوترابی :
✍در اسارت، اذان گفتن با صدای بلند ممنوع بود. ما در آنجا اذان میگفتیم، اما به گونهای که دشمن نفهمد.
روزی جوان هفده ساله ضعیف و نحیفی، موقع نماز صبح بلند شد و اذان گفت. ناگهان مأمور بعثی آمد و گفت:
«چیه؟ اذان میگویی؟ بیا جلو»!
یکی از برادران اسدآبادی دید که اگر این مؤذن جوان ضعیف و نحیف، زیر شکنجه برود معلوم نیست سالم بیرون بیاید، پرید پشت پنجره و به نگهبان عراقی گفت:
«چیه؟ من اذان گفتم نه او».
آن بعثی گفت: «او اذان گفت».
برادرمان اصرار کرد که «نه، اشتباه میکنی. من اذان گفتم».
مأمور بعثی گفت:
«خفه شو! بنشین فلان فلان شده! او اذان گفت، نه تو».
برادر ایثارگرمان هم دستش را گذاشت روی گوشش و با صدای بلند شروع کرد به اذان گفتن. مأمور بعثی فرار کرد.
وقتی مأمور عراقی رفت، او رو کرد به آن برادر هفده ساله که اذان گفته بود و به او گفت:
«بدان که من اذان گفتم و شما اذان نگفتی، الان دیگر پای من گیر است».
به هر حال، ایشان را به زندان انداختند و شانزده روز به او آب ندادند. زندان در اردوگاه موصل (موصل شماره 1 و 2) زیر زمین بود، آنقدر گرم بود که گویا آتش میبارید.
آن مأمور بعثی، گاهی وقتها آب میپاشید داخل زندان که هوا دم کند و گرمتر شود. روزی یک دانه سمون (نان عراق) میدادند که بیشتر آن خمیر بود.
ایشان میگفت:
«میدیدم اگر نان را بخورم از تشنگی خفه میشوم. نان را فقط مزه مزه میكردم که شیرهاش را بمکم.
آن مأمور هم هر از چند ساعتی میآمد و برای اینکه بیشتر اذیت کند، آب میآورد، ولی میریخت روی زمین و بارها این کار را تکرار میکرد».
میگفت:
«روز شانزدهم بود که دیدم از تشنگی دارم هلاک میشوم، گفتم:
یا فاطمه زهرا ! امروز افتخار میكنم که مثل فرزندت آقا حسین بن علی اینجا تشنهکام به شهادت برسم».
سرم را گذاشتم زمین و گفتم: یا زهرا ! افتخار میکنم، این شهادت همراه با تشنهکامی را شما از من بپذیر و به لطف و کرمت، این را به عنوان برگ سبزی از من قبول کن.
دیگر با خودم عهد کردم که اگر هم آب آوردند سرم را بلند نکنم تا جان به جان آفرین تسلیم کنم، تا شروع کردم شهادتین را بر زبان جاری کنم، دیدم که زبانم در دهانم تکان نمیخورد و دهانم خشک شده است.
در همان حال، نگهبان بعثی آمد پشت پنجره، همان نگهبانی که این مکافات را سر ما آورده بود و همیشه آب میآورد و میریخت روی زمین. از پشت پنجره مرا صدا میزد که بیا آب آوردهام.
اعتنایی نکردم، دیدم لحن صدایش فرق میکند و دارد گریه میکند و میگوید:
بیا آب آوردهام.
مرا قسم میداد به حق فاطمه زهرا (سلام الله علیها) که آب را از دستش بگیرم.
عراقیها هیچ وقت به حضرت زهرا (سلام الله علیها ) قسم نمیخوردند،
تا نام مبارکت حضرت فاطمه (سلام الله علیها ) را برد، طاقت نیاوردم. سرم را برگرداندم و دیدم که اشکش جاری است و میگوید:
«بیا آب را ببر ! این دفعه با دفعات قبل فرق میکند».
همینطور که روی زمین بودم، سرم را کج کردم و او لیوان آب را ریخت توی دهانم، لیوان دوم و سوم را هم آورد.
یک مقدار حال آمدم، بلند شدم،
او گفت:
به حق فاطمه زهرا بیا و از من درگذر و مرا حلال کن ! گفتم:
تا نگویی جریان چی هست، حلالت نمیکنم.
گفت:
دیشب، نیمهشب، مادرم آمد و مرا از خواب بیدار کرد و با عصبانیت و گریه گفت:
چه کار کردی که مرا در مقابل حضرت زهرا (سلام الله علیها) دختر رسول الله (ص) شرمنده کردی،؟
حضرت زهرا(سلام الله علیها) را در عالم خواب زیارت کردم.
ایشان فرمودند:
به پسرت بگو برو و دل اسیری که به درد آوردهای را به دست بیاور اگر نه همه شما را نفرین خواهم کرد.
فقط بگو لبيک يازهرا (س)
📚حماسههای ناگفته (به روايت علی اكبر ابوترابی)،
چاپ اول : ۱۳۸۸،صفحات ۱۲۵-۱۲۷
•✾📚 @Dastan 📚✾•
#از_امام_همسرداری_یاد_بگیریم
✍خانم زهرا مصطفوی : من ندیدم در طول زندگی ، امام به خانمشان بگویند در را ببندید. بارها و بارها میدیدم که خانم میآمدند و کنار آقا مینشستند ، ولی امام خودشان بلند میشدند و در را میبستند و حتی وقتی پا میشدند به من هم نمیگفتند در را ببندم. یک روزی من به آقا گفتم خانم که داخل اتاق میآیند همان موقع به ایشان بگویید دررا ببندند. گفتند : من حق ندارم به ایشان امر کنم. حتی به صورت خواهش هم از ایشان چیزی را نمیخواستند.
•✾📚 @Dastan 📚✾•
✅عاقل را اشارتی کافیست!
✍یک داستان از مثنوی معنوی مردی برای خود خانه ای ساخت واز خانه قول گرفت که تا وقتی زنده است به او وفادار باشد و بر سرش خراب نشود و قبل از هر اتفاقی وی را آگاه کند. مدتی گذشت ترکی در دیوار ایجاد شد مرد فوراً با گچ ترک راپوشاند.بعد ازمدتی در جایی دیگر از دیوار ترکی ایجاد شد وباز هم مرد با گچ ترک را پوشاند و این اتفاق چندین بار تکرارشد و روزی ناگهان خانه فرو ریخت. مرد باسرزنش قولی که گرفته بود را یاد آ وری کرد و خانه پاسخ داد هر بار خواستم هشدار بدهم وتو را آگاه کنم دهانم را با گچ گرفتی و مرا ساکت کردی این هم عاقبت نشنیدن هشدارها!!!!
•✾📚 @Dastan 📚✾•
آقا جمال خوانساری
فقیه بزرگ در زمان گذشته میفرماید:
کسی شب به مسجدی آمده بود
و مسجد هم تاریک بود
دو رکعت نماز مستحبی خواند
و بعد صدائی به گوشش رسید
گفت: حتماً کسی در مسجد است
سپس به خواندن نمازها ادامه داد
و سجدهها را طولانی کرد
تن صدایش را هم عوض کرد
و خلاصه حالی از خود نشان داد
بعد هم گفت هوا که روشن بشود
این کسی که در مسجد است ما را میبیند
و در شهر یا ده راه میافتد و میگوید
که ما دیشب اینجا چکار کردیم
و نان ما در روغن میافتد
به محض اینکه هوا روشن شد برگشت
و به پشت سرش نگاه کرد تا به آن فرد
سلامی بکند
که ناگاه دید
چون هوای بیرون شب گذشته سرد بوده
سگی به مسجد آمده و آنجا مانده است
و او تمام شب را نماز خوانده و ناله کرده
برای جلب توجه این سگ!!!
این از مصادیق مصرف نعمت
در غیر جای خودش است
برخی چه نمازها و چه مسجد سازیها
و حسینیه سازیها و چه اعمال خیری را
به باد میدهند
چرا که هیچ کدام سر جای خودش نیست
•✾📚 @Dastan 📚✾•
اسیر پیشفرضهای خود نباشیم
رﻭﺯﯼ ﭘﺴﺮﯼ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﭘﺪﺭ ﺧﻮﺩ ﺳﻮﺍﺭ ﺑﺮ ﻣﺎشینی ﺩﺭ ﺟﺎﺩﻩﺍﯼ ﭘﺮﭘﯿﭻ ﻭ ﺧﻢ در حال ﺣﺮﮐﺖ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﮐﻨﺘﺮﻝ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﭘﺪﺭ ﺧﺎﺭﺝ میشود و ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺗﺼﺎﺩﻑ ﺳﺨﺖ، ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺑﻪ ﺩﺭﻩ ﺳﻘﻮﻁ میکند.
ﭘﺪﺭ ﺩﺭ ﺟﺎ ﻓﻮﺕ میکند ﺍﻣﺎ ﭘﺴﺮ ﺗﻮﺳﻂ ﻧﯿﺮﻭﻫﺎﯼ ﺍﻣﺪﺍﺩﯼ ﻧﺠﺎﺕ مییابد ﻭ ﺑﻪ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ منتقل میشود. ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺭئیس ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﺮﺭﺳﯽ ﻭﺿﻌﯿﺖ ﺟﺴﻤﺎﻧﯽ ﮐﻮﺩﮎ ﺑﻪ ﻣﻼﻗﺎﺕ ﺍﻭ میرود، ﺑﻪ یکباره ﻭ ﺑﺎ ﺷﮕﻔﺘﯽ ﻣﺘﻮﺟﻪ میشود ﮐﻪ ﺁﻥ ﮐﻮﺩﮎ، ﭘﺴﺮ ﺧﻮﺩ ﺍﻭﺳﺖ!
ﺳﻮﺍﻝ: ﺍﮔﺮ ﭘﺪﺭ ﮐﻮﺩﮎ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ، ﭘﺲ ﺭئیس ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﺍﺳﺖ!؟
چند ثانیه فکر کنید سپس بخوانید. ﮔﺎﻫﯽ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﻪﺻﻮﺭﺕ ﻧﺎﺧﻮﺩﺁﮔﺎﻩ ﺑﻪ ﺍﻓﮑﺎﺭﯼ ﭼﻨﮓ میزند ﮐﻪ ﻫﯿﭻ ﭘﺸﺘﻮﺍﻧﻪ ﻣﻨﻄﻘﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺁﻥ ﻧﺪﺍﺭد. ﺁﯾﺎ ﮐﺴﯽ ﺑﻪ ﻓﮑﺮﺵ ﺭﺳﯿﺪ ﮐﻪ ﺭﺋﯿﺲ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﻣﻤﮑﻦ ﺍﺳﺖ ﯾﮏ ﺯﻥ ﺑﺎﺷﺪ!؟
ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻣﺎ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﺯ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺍﺳﯿﺮ ﺗﻔﮑﺮﺍﺕ ﻗﺎﻟﺒﯽ ﺧﻮﺩ ﻫﺴﺘﯿﻢ که به ما جرئت قضاوت کردن بدون چیدن پازلهای اتفاق را میدهد، مثلا فلان قوم و نژاد رفتارشان این شکلی است یا همیشه حق باید با اطرافیان ما باشد نه با دیگران و ... مراقب تفکر قالبی خود باشيم.
•✾📚 @Dastan 📚✾•
علاقه به خانواده
خوب است هراز چند گاهی به خود تلنگری بزنیم شايد دنیا را زیباتر ببینیم
شخصی تعريف ميكرد چند روزی که در یکی از اتاقهای بیمارستان بستری شده بودم،
زن و شوهری در تخت روبهروی من هر روز جر و بحث ميكردند.
زن میخواست از بیمارستان مرخص شود اما شوهرش میخواست او همانجا بماند.
از حرفهای پرستارها متوجه شدم که زن یک تومور دارد.
در بین مناقشه این دو نفر کمکم متوجه شدم یک خانواده روستایی ساده بودند با ۲ بچه. تمام ثروتشان یک مزرعه کوچک، ۶گوسفند و یک گاو است.
در راهروی بیمارستان یک تلفن همگانی بود،
هر شب مرد از این تلفن به خانهشان زنگ میزد. صدای مرد خیلی بلند بود با آنکه در اتاق بیماران بسته بود اما صدایش به وضوح شنیده میشد.
موضوع همیشگی مکالمه مرد با پسرش هیچ فرقی نمیکرد:
گاو و گوسفندها را برای چرا بردید؟
وقتی بیرون میروید، یادتان نرود در خانه را ببندید.
نگران ما نباشید. حال مادر دارد بهتر میشود. ...
چند روز بعد زن برای جراحی آماده شد او پیش از آنکه وارد اتاق عمل شود ناگهان دست مرد را گرفت و درحالی که گریه میکرد، گفت: اگر برنگشتم، مواظب خودت و بچهها باش.
مرد با لحنی مطمئن حرفش را قطع کرد و گفت: اینقدر پرچانگی نکن.
بعد از گذشت ۱۰ ساعت پرستاران، زن را به اتاق رساندند.
عمل جراحی با موفقیت انجام شده بود.
مرد از خوشحالی سر از پا نمیشناخت.
مرد آن شب مثل شبهای گذشته به خانه زنگ نزد.
فقط در کنار تخت همسرش نشست و غرق تماشای او شد که هنوز بیهوش بود.
اولین روزی که ماسک اکسیژنش را برداشتند، دوباره جر و بحث زن و شوهر شروع شد.
هر شب، مرد به خانه زنگ میزد.
روزی در راهرو قدم میزدم. وقتی از کنار مرد میگذشتم داشت میگفت: گاو و گوسفندها چطورند؟ یادتان نرود به آنها برسید.
یک باره به طور اتفاقی نگاهم به او افتاد. ناگهان با تعجب دیدم که اصلا کارتی در داخل تلفن همگانی نیست.
مرد درحالی که اشاره میکرد ساکت بمانم، حرفش را ادامه داد تا اینکه مکالمه تمام شد. بعد آهسته به من گفت: خواهش میکنم به همسرم چیزی نگو. گاو و گوسفندها را قبلا برای هزینه عمل جراحیاش فروختهام. برای اینکه نگران آیندهمان نشود، وانمود میکنم که دارم با تلفن حرف میزنم.
•✾📚 @Dastan 📚✾•
در سالهای دور در شهر كوچكی عابدی زندگی میكرد كه بسيار وارسته بود و تمام ذهن و فكرش کمک به مردم و رفع مشكلات و گرفتاریهای آنان بود
او آنقدر بين مردم محبوب بود كه مردم
تمام مسائل خود را با او در ميان میگذاشتند
یک شب عابد خواب بسيار عجیبی ديد!
او در خواب دید كه یکی از فرشتگان مقرب
خداوند به منزل او آمد
بعد از سلام و احوالپرسی به درویش گفت:
تو نزد خداوند و ما خیلی عزیز هستی
خداوند قرار است سیل عظیمی را به اين شهر روانه سازد اما از آنجا كه تو نزد خداوند مرتبه ویژهای داری لذا به تو اين بشارت را میدهیم كه اول به مردمان شهر خبر بدهی كه بتوانند پناهگاهی پیدا كنند و دوم اینكه خداوند با امداد غیبی خود حافظ جان تو خواهد بود
عابد از خواب بیدار شد و حال عجیبی داشت اول دو ركعت نماز شكر خواند و بعد از راز و نياز با خداوند به ميدان شهر رفت و اعلام كرد كه تمام مردم جمع شوند كه كار بسيار مهمی با آنان دارد
مردم هم تا فهمیدند كه عابد با آنها كار مهمی دارد هر چه سریعتر همدیگر را خبر كردن و بعد از مدتی اكثر مردمان شهر در میدان جمع شدن و همه منتظر صحبتهای مرد خدا
عابد بعد از حمد و سپاس خداوند
قضيه خواب عجيب خود را تعریف كرد
مردم شهر كه از اين خبر بهت زده شده بودند
اول از همه خدا را شكر كردند بخاطر وجود عابد در شهرشان و بعد بزرگهای شهر تصميم گرفتن هر چه سريعتر به جایی ديگر نقل مكان كنند تا از گزند سيل در امان باشند
مردم سريع دست به كار شدن و اول از همه به نزد عابد رفتن تا او را با خود ببرند اما عابد مخالفت كرد و گفت شماها به فكر خودتان باشيد و اصلاً نگران من نباشيد
چند روزی گذشت و دیگر شهر تقریباً خالی شده بود كه آسمان ابری شد و باران شروع شد یک باران عجيب و غريب كه تا آن روز هيچكس نديده بود
عدهای از جوانان شهر كه هنوز نرفته بودند خودشان را به در خانه عابد رساندن و به او گفتن كه با آنها بيايد اما باز هم او مخالفت كرد!
باران زود تبديل به سيل عظیمی شد كه همه جای شهر رو فرا گرفت، عابد با آرامش خاصی در خانه خود نشسته بود و به عبادت مشغول بود و البته در ذهن خود آن پيغام فرشته خداوند را هم مرور میكرد خداوند با امداد غیبی خود حافظ جان تو خواهد بود
آب تا زير پنجره خانه عابد رسيده بود ناگهان
صدای ضربه خوردن به شیشه پنجره را شنيد
ديد چند تا از مردم شهر با قايق و به سختی
خود را به زير پنجره خانه درويش رسانده بودند، به او گفتن زودتر تا آب همه خانهاش رو فرا نگرفته به قایق آنها بیاید
اما عابد باز هم مخالفت كرد
و به آنها گفت به فكر خود باشند
آب كم كم به داخل خانه عابد نفوذ كرد
عابد همچنان به عبادت مشغول بود
آب تا زیر زانوهای عابد رسیده بود
از دور دست صدای مردم را میشنید كه
نام او را فرياد میزدند و از او میخواستند
كه از خانه بيرون بیاید و آنها با طناب او را
نجات دهند
اما عابد اعتنایی نكرد آب تا زير گردن عابد رسيده بود كم كم آب به بالای دهان و بینی عابد رسیده بود و تنفس را برای عابد دشوار كرده بود، آب بيشتر و بيشتر شد عابد در آب غرق شد!
عابد چشمانش را باز كرد همان فرشتهای
كه با او صحبت كرده بود را ديد
عابد برآشفت به فرشته گفت:
وای بر من كه یک عمر عبادت كردم
پس كو آن امداد غیبی كه میگفتی؟
پس كو آن مرحمت خداوند!؟
فرشته لبخندی زد و گفت: دوباره ماجرا را مرور كن خداوند چند بار توسط بندههایش موقعيت نجات تو را فراهم كرد
کمک آن جوانان كه با قايق به زير پنجره
خانهات آمدن را چرا رد كردی؟
صدای آن مردمی كه میگفتند از خانه بیرون
بيا تا با طناب تو را نجات دهیم را شنیدی
اما اعتنایی نكردی
مردمی كه همان ابتدا میخواستند
تو را با خود ببرند اما توجهی نكردی
خداوند ديگر چگونه میتوانست تو را
نجات دهد؟ تمام اينها امداد غیبی بودند
كه تو توجهی نكردی
هر یک از ما آدمها و ماجراهای اطراف
زندگیمان یک جورهایی شبیه همین عابد
و تصورش از امداد غیبیست
امداد غیبی همين فرصتهایی هست كه
در زندگی روزمره همه ما به وجود میآید
گاهی اوقات خودمان فرصتهائی را كه
داريم استفاده نمیكنیم و انتظار داریم
يه اتفاق ماوراء طبیعی برایمان بیفتد
•✾📚 @Dastan 📚✾•
✍امام على عليه السلام:
اگر حقوق خدا در نعمت ها ادا نشود و در شكرگزارى شان كوتاهى گردد، آن نعمت ها ستانده مىشوند
📚غررالحكم حدیث5475
•✾📚 @Dastan 📚✾•
مرد فاسقي در بني اسرائيل بود كه اهل شهر از معصيت او ناراحت شدند و تضرع به خداي كردند! خداوند به حضرت موسي وحي كرد: كه آن فاسق را از شهر اخراج كن، تا آنكه به آتش او اهل شهر را صدمه اي نرسد. حضرت موسي آن جوان گناهكار را از شهر تبعيد نمود؛ او به شهر ديگري رفت، امر شد از آنجا هم او را بيرون كنند، پس به غاري پناهنده شد و مريض گشت كسي نبود كه از او پرستاري نمايد. پس روي در خاك و بدرگاه حق از گناه و غريبي ناله كرد كه اي خدا مرا بيامرز، اگر عيالم بچه ام حاضر بودند بر بيچارگي من گريه مي كردند، اي خدا كه ميان من و پدر و مادر و زوجه ام جدائي انداختي مرا به آتش خود به واسطه گناه مسوزان . خداوند پس از اين مناجات ملائكه اي را به صورت پدر و مادر و زن و اولادش خلق كرده نزد وي فرستاد. چون گناهكار اقوام خود را درون غار ديد، شاد شد و از دنيا رفت . خداوند به حضرت موسي وحي كرد، دوست ما در فلان جا فوت كرده او را غسل ده و دفن نما. چون موسي به آن موضع رسيد خوب نگاه كرد ديد همان جوان است كه او را تبعيد كرد؛ عرض كرد خدايا آيا او همان جوان گناهكار است كه امر كردي او را از شهر اخراج كنم ؟! فرمود: اي موسي من به او رحم كردم و او به سبب ناله و مرضش و دوري از وطن و اقوام و اعتراف بگناه و طلب عفو او را آمرزيدم.
📕نویسنده : يکصد موضوع 500 داستان / سيد علي اکبر صداقت
•✾📚 @Dastan 📚✾•
✨﷽✨
#یک_پند_یک_معرفت
✍هر نیت و ذکری از انسان بر دو نوع است: ذکر آشکار که بر زبان جاری میشود و ذکر درونی یا خامل که بر زبان جاری نمیشود و جز خدا و انسان کسی آن را نمیداند، که این ذکر هفتاد برابر بیشتر از ذکر زبانی نزد خداوند اجر دارد.
جاری کردن نیت بر زبان در هر امری عبادی واجب نیست، و گاهی اگر نیت در درون انسان باشد اجر و قرباش بیشتر است. اما در مواردی جاری کردن آن بر زبان واجب و نیز در مواردی لازم است.
مثال، چند نفر در یک جا جمع شدهاند و برای نیازمندان طعام میپزند و به نوعی کاری جهادی میکنند، اگر کسی در آن جمع نیت خویش بر زبان بیاورد که دیگران هم بشنوند برای آموزش آنان واجب است. به عنوان مثال بگوید؛ «خدایا! به اذن و رضایت تو امروز این کار نیک بر ما توفیق دادی، پس نیت ما را برای خود خالص گردان!»
در مواردی بر زبان آوردن نیت لازم است و آن زمانی است که انسان از طریق خواطر شیطانی در مورد نیتاش مورد آزار است.
مثال، کسی که برای اطعام نیازمندان بر سر دیگ غذاست شیطان به او خواطر میزند و میگوید: خوش به حال تو الان کسانی که تو را میبینند، میشناسند که چه انسان مؤمنی هستی..... اینجا چون شیطان از صدای درون و ذکر خامل ما آگاه نیست باید نیت را بر زبان بیاوریم که بشنود و مدد الهی دور شود و باید بگوییم: «خدایا! از شرّ شیطان به تو پناه میبرم و تمام اعمالام به یاری تو و فقط برای رضایِ توست»
•✾📚 @Dastan 📚✾•
✨﷽✨
🌼عاقبت پناه بردن به خداوند سبحان و اهل بیت علیهم السلام
✍صفوان بن یحیی می گوید: در محضرحضرت امام صادق (علیه السلام) از محلی می گذشتم، دیدم قصابی بزغاله ای را خوابانده می خواهد سرش را ببرد، بزغاله فریادی کرد.
امام علیه السلام نگاهی به قصاب نمودند، فرمودند:آن بزغاله را نکش. قصاب: آقا! امری بود؟- این بزغاله چند می ارزد؟ - چهار درهم. حضرت علیه السلام چهار درهم به قصاب داد و فرمودند: این حیوان را آزاد کن. قصاب هم بزغاله را آزاد کرد.
به راه افتادیم، کمی راه رفته بودیم به ناگاه دیدیم، باز شکاری دراجی را دنبال می کند و نزدیک است شکارش کند.امام علیه السلام نگاهی به آسمان کرد و دست به طرف باز شکاری نمود،باز شکاری برگشت، دیگر دراج را تعقیب نکرد. من هم داشتم منظره را تماشا می کردم.
پس از لحظه ای عرض کردم:آقاجان! من امروز از شما امر عجیبی دیدم! بزغاله فریاد کشید، شما او را خریده و آزاد کردی. دراج در آسمان ناله کرد، با اشاره ی دستت باز شکاری از تعقیب او دست برداشت. این ها چه جریانی بود، من نفهمیدم؟فرمودند: بلی، آن بزغاله که قصاب می خواست ذبحش کند و آن پرنده ای که در خطر مرگ قرار گرفته بود، مرا دیدند، هر دو گفتند:
☘استجیر بالله و بکم اهللبیت...
پناه می برم به خدا و به شما خاندان پیغمبر از این بلایی که بر سر من می آید. به من پناه بردند، من هم بزغاله را از قصاب خریده و آزاد کردم و دراج را از چنگال باز شکاری نجات بخشیدم.
📙 بحارالانوار،ج 47. ص 99.
•✾📚 @Dastan 📚✾•