eitaa logo
📚 داستان های آموزنده 📚
68.9هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
2.6هزار ویدیو
67 فایل
﷽ 🔹تبادل و تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر
مشاهده در ایتا
دانلود
فضیل بن عیاض: فضیل بن عیاض دزد معروفی بود که مردم از دست او خواب راحت نداشتند ، شبی از دیوار خانه ای بالا می رود ، به قصد ورود به منزل روی دیوار می نشیند . خانه از آن مرد عابد و زاهدی بود ، که شب زنده داری می کرد ، نماز شب می خواند ، دعا می نمود اما در آن لحظه به تلاوت قرآن مشغول بود ، صدای حزین قرائت قرآنش به گوش می رسید ، ناگهان این آیه را تلاوت کرد : اءلم یاءن للذین آمنوا ان تخشع قلوبهم لذکر الله آیا وقت آن نرسیده است که مدعیان ایمان ، قلبشان برای یاد خدا نرم و آرام شود ؟ تا کی قساوت قلب ؟ تا کی تجری و عصیان ؟ تا کی پشت به خدا کردن ؟ ! آیا وقت روی گرداندن از گناه و رو کردن به سوی خدا نرسیده است ؟ فضیل بن عیاض همین که این آیه را از روی دیوار شنید ، گویی به خود او وحی شد و مخاطب شخص او است . از این رو همانجا گفت : خدایا ! چرا ، چرا ، وقتش رسیده است ، و همین الان موقع آن است . از دیوار پایین آمد و بعد از آن ، دزدی ، شراب ، قمار و هر چه را که احیانا به آن مبتلا بود ، کنار گذاشت . از همه هجرت کرد ، از تمام آن آلودگیها دوری گزید ، تا حدی که برایش مقدور بود اموال مردم را به صاحبانش پس داد ، حقوق الهی را ادا کرد و کوتاهی های گذشته را جبران نمود . تا جایی که بعدها یکی از بزرگان گردید ، نه فقط مرد باتقوایی شد که مربی و معلمی نمونه برای دیگران گردید . •✾📚 @Dastan 📚✾•
✨﷽✨ ✍آیت الله بهجت رحمة‌الله‌ علیه: استادم سيد علی قاضی را در خواب ديدم به او گفتم چه چيزی حسرت شما در دنياست كه انجام نداده ايد. ايشان فرمودند: حسرت ميخورم كه چرا در دنيا فقط روزی يك مرتبه زيارت عاشورا ميخواندم. وحشتناك ترين لحظه زماني است كه انسان را در سرازيري قبر ميگذارند. شخصي نزد امام صادق(ع) رفت و گفت: من از آن لحظه ميترسم. چه كنم؟ امام صادق (ع) فرمودند: زيارت عاشورا را زياد بخوان. ‌آن فرد گفت چگونه با خواندن زيارت عاشورا از خوف آن لحظه در امان باشم. امام صادق فرمود: مگر در پايان زيارت عاشورا نميخوانيد، اللهم ارزقني شفاعة الحسين يوم الورود؟ يعني خدايا شفاعت حسين(ع) را هنگام ورود به قبر روزى من كن. زيارت عاشورا بخوانيد تا امام حسين (ع) در آن لحظه به فريادتان برسد. اگر خواستيد قرائت زيارت عاشورا را ترويج كنيد براى ديگران ارسال نماييد اميدوارم هر دستى كه اين پيام را مى فرستد آتش جهنم را لمس نکند التماس دعا دارم.🌹 •✾📚 @Dastan 📚✾•
✨﷽✨ ✅با مردم خوب حرف بزن! ✍ نوشته یک روانشناس: هنوز زن و شوهر مشکل‌داری ندیده‌ایم که خوب حرف زدن را بلد باشند. خوب حرف زدن، آرامش می‌آورد. آدم‌ها را آرام می‌کند. عینهو مرهم است. جالب است که در قرآن، خوب حرف زدن از نشانه‌های ایمان به خداست که در چهار پنج جزء اول قرآن که عموماً مربوط به تعریف دین و حد و حدود آن هستند، آمده است. با مردم به زبان خوش سخن بگویید (بقره83) خدا که موسی را می‌فرستد سر وقتِ فرعونی که روی زمین ادعای خدایی می‌کرد، از بین تمام توصیه‌های عالَم می‌گوید با او خوب حرف بزن: فَقُولَا لَهُ قَوْلًا لَيِّنًا لَعَلَّهُ يَتَذَكَّرُ أَوْ يَخْشَى (طه44) یا مثلا به پیامبر ص می‌گوید می‌دانی رمز موفقیت تو چیست که آدم‌ها جانشان را هم برایت می‌دهند؟ 1⃣ اول این‌که نه تنها شنونده‌ خوبی هستی بلکه سرتاپا گوشی (توبه61) 2⃣ دوم آن‌که چنان خوش قلب و رئوفی که حتی دلت برای دشمنانت هم می‌سوزد و حسرت می‌خوری از گمراهی‌شان (شعرا3 - فاطر8) 3⃣ و سوم آنکه نرم‌خو و خوش‌گفتاری (آل‌ عمران 159) •✾📚 @Dastan 📚✾•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠 حدیث روز 💠 💎احوالات دو شخص مسجدی 🔻امام صادق عليه‌السلام: يَدخُلُ رَجُلانِ المَسجِدَ أحَدُهُما عابِدٌ و الآخَرُ فاسِقٌ، فيَخرُجانِ مِنَ المَسجِدِ و الفاسِقُ صِدِّيقٌ و العابِدُ فاسِقٌ؛ و ذلِكَ أنَّهُ يَدخُلُ العابِدُ المَسجِدَ و هُوَ مُدِلٌّ بِعِبادتِهِ و فِكرَتُهُ في ذلِكَ، و يَكونُ فِكرَةُ الفاسِقِ في التَّنَدُّمِ عَلى فِسقِهِ، فيَستَغفِرُ اللّه َ مِن ذُنوبِهِ ❇️ دو مرد وارد مسجد می‌شوند يكى از آن دو عابد است و ديگرى فاسق، اما هنگامى كه از مسجد بيرون می‌روند آن فاسق به صدّيق (مؤمن راستين) تبديل شده است و آن عابد به فاسق. علّتش اين است كه وقتى آن عابد وارد مسجد می‌شود، به عبادت خود می‌نازد و همه فكرش در اين‌باره است. اما فاسق در انديشه پشيمانى از بدكردارى خويش است و از اين‌رو ، براى گناهان خود از خداوند طلب آمرزش می‌كند. 📚 علل الشرائع : ۳۵۴/۱ ‌ ‌ •✾📚 @Dastan 📚✾•
✨﷽✨ ✅ دو زکات و دو داستان و یک انسان! ✍زرگری نزد شیخ دانایی رفت و گفت: می‌خواهم زکات مال خود را بپردازم، به چه‌ کسی بدهم؟ 🔸شیخ گفت: برو و اولین نیازمندی که در شهر دیدی، زکات مال خود را به او ده. 🔹زرگر آمد و پیر نابینایی در کنار خرابات دید که بر زمین نشسته بود. کیسه‌ای از زر زکات مال خود به او داد و نابینا خوشحال شد. 🔸روز بعد رفت و دید نابینای دیگری کنار اوست که نابینای زکات بگیر به او می‌گوید: خدا خیر بدهد. دیروز زرگری آمد و کیسه‌ای زر به من داد و من در عشرتکده شهر رفتم و تا صبح مستی و با کنیزکان جوان عشق‌بازی کردم. 🔹زرگر تا این سخن شنید، برآشفت و پیش شیخ آمد و گفت: من از تو خواستم راهی نشان دهی که بتوانم زکات مال خود بپردازم. این چه راهی بود که حرف تو را گوش کردم و مال را یک‌باره به یک عشرتگر دادم! 🔸شیخ دیناری به او داد و گفت: حال این یک دینار را ببر و به اولین فقیری که دیدی ببخش. 🔹زرگر در راه مردی دید که چهره‌ای شکسته داشت. دینار در کف دست او نهاد. مرد سید علوی بود. شادمان شد و همان‌جا سجده شکری کرد. 🔸زرگر به‌دنبال آن مرد علوی راه افتاد. دید در خرابه‌ای رفت و از زیر لباس خود کبوتری مرده را به خرابه انداخت. برگشت و زرگر را دید. 🔹زرگر پرسید: این چه بود؟ 🔸مرد گفت: فرزندانم سه روز است که گرسنه‌اند و تاب گرسنگی نداشتند. این کبوتر مرده را برای آن‌ها می‌بردم تا بخورند که خدا تو را نزد من حواله کرد و کبوتر را در خرابه انداختم. خدا را هزاران‌مرتبه شکر. 🔹زرگر با چشمانی اشک‌بار نزد شیخ بازگشت و داستان را تعریف کرد. 🔸شیخ گفت: دو زکات بود و دو داستان و یک انسان! 🔹هرگز در کار خداوند تردید مکن. وقتی می‌خواهی بدانی مالت چقدر حلال است، کافی‌ست نگاه کنی که به دست چه‌ کسی می‌رسد و در چه راهی مصرف می‌شود. 📚 تذکرة الأولیاء •✾📚 @Dastan 📚✾•
✨✨ ﷽ ✨✨ ✅ زندان ،شکنجه بخاطر اذان گفتن❗️❗️ وعنایت حضرت فاطمه زهراء سلام الله علیها ✍خاطره‌ای زیبا از زبان مرحوم حجت‌الاسلام سیدعلی اکبر ابوترابی : ✍در اسارت، اذان گفتن با صدای بلند ممنوع بود. ما در آنجا اذان می‌گفتیم، اما به گونه‌ای که دشمن نفهمد. روزی جوان هفده ساله ضعیف و نحیفی، موقع نماز صبح بلند شد و اذان گفت. ناگهان مأمور بعثی آمد و گفت: «چیه؟ اذان می‌گویی؟ بیا جلو»! یکی از برادران اسدآبادی دید که اگر این مؤذن جوان ضعیف و نحیف، زیر شکنجه برود معلوم نیست سالم بیرون بیاید، پرید پشت پنجره و به نگهبان عراقی گفت: «چیه؟ من اذان گفتم نه او». آن بعثی گفت: «او اذان گفت». برادرمان اصرار کرد که «نه، اشتباه می‌کنی. من اذان گفتم». مأمور بعثی گفت: «خفه شو! بنشین فلان فلان شده! او اذان گفت، نه تو». برادر ایثارگرمان هم دستش را گذاشت روی گوشش و با صدای بلند شروع کرد به اذان گفتن. مأمور بعثی فرار کرد. وقتی مأمور عراقی رفت، او رو کرد به آن برادر هفده ساله که اذان گفته بود و به او گفت: «بدان که من اذان گفتم و شما اذان نگفتی، الان دیگر پای من گیر است». به هر حال، ایشان را به زندان انداختند و شانزده روز به او آب ندادند. زندان در اردوگاه موصل (موصل شماره 1 و 2) زیر زمین بود، آنقدر گرم بود که گویا آتش می‌بارید. آن مأمور بعثی، گاهی وقت‌ها آب می‌پاشید داخل زندان که هوا دم کند و گرمتر شود. روزی یک دانه سمون (نان عراق) می‌دادند که بیشتر آن خمیر بود. ایشان می‌گفت: «می‌دیدم اگر نان را بخورم از تشنگی خفه می‌شوم. نان را فقط مزه مزه می‌كردم که شیره‌اش را بمکم. آن مأمور هم هر از چند ساعتی می‌آمد و برای این‌که بیشتر اذیت کند، آب می‌آورد، ولی می‌ریخت روی زمین و بارها این کار را تکرار می‌کرد». می‌گفت: «روز شانزدهم بود که دیدم از تشنگی دارم هلاک می‌شوم، گفتم: یا فاطمه زهرا ! امروز افتخار می‌كنم که مثل فرزندت آقا حسین بن علی اینجا تشنه‌کام به شهادت برسم». سرم را گذاشتم زمین و گفتم: یا زهرا ! افتخار می‌کنم، این شهادت همراه با تشنه‌کامی را شما از من بپذیر و به لطف و کرمت،‌ این را به عنوان برگ سبزی از من قبول کن. دیگر با خودم عهد کردم که اگر هم آب آوردند سرم را بلند نکنم تا جان به جان آفرین تسلیم کنم، تا شروع کردم شهادتین را بر زبان جاری کنم، دیدم که زبانم در دهانم تکان نمی‌خورد و دهانم خشک شده است. در همان حال، نگهبان بعثی آمد پشت پنجره، همان نگهبانی که این مکافات را سر ما آورده بود و همیشه آب می‌آورد و می‌ریخت روی زمین. از پشت پنجره مرا صدا می‌زد که بیا آب آورده‌ام. اعتنایی نکردم، دیدم لحن صدایش فرق می‌کند و دارد گریه می‌کند و می‌گوید: بیا آب آورده‌ام. مرا قسم می‌داد به حق فاطمه زهرا (سلام الله علیها) که آب را از دستش بگیرم. عراقی‌ها هیچ‌ وقت به حضرت زهرا (سلام الله علیها ) قسم نمی‌خوردند، تا نام مبارکت حضرت فاطمه (سلام الله علیها ) را برد، طاقت نیاوردم. سرم را برگرداندم و دیدم که اشکش جاری است و می‌گوید: «بیا آب را ببر ! این دفعه با دفعات قبل فرق می‌کند». همین‌طور که روی زمین بودم، سرم را کج کردم و او لیوان آب را ریخت توی دهانم، لیوان دوم و سوم را هم آورد. یک مقدار حال آمدم، بلند شدم، او گفت: به حق فاطمه زهرا بیا و از من درگذر و مرا حلال کن ! گفتم: تا نگویی جریان چی هست، حلالت نمی‌کنم. گفت: دیشب، نیمه‌شب، مادرم آمد و مرا از خواب بیدار کرد و با عصبانیت و گریه گفت: چه کار کردی که مرا در مقابل حضرت زهرا (سلام الله علیها) دختر رسول الله (ص) شرمنده کردی،؟ حضرت زهرا(سلام الله علیها) را در عالم خواب زیارت کردم. ایشان فرمودند: به پسرت بگو برو و دل اسیری که به درد آورده‌ای را به دست بیاور اگر نه همه شما را نفرین خواهم کرد. فقط بگو لبيک يازهرا (س) 📚حماسه‌های ناگفته (به روايت علی اكبر ابوترابی)، چاپ اول : ۱۳۸۸،صفحات ۱۲۵-۱۲۷ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ •✾📚 @Dastan 📚✾•
✍خانم زهرا مصطفوی : من ندیدم در طول زندگی ، امام به خانمشان بگویند در را ببندید. بارها و بارها می‌دیدم که خانم می‌آمدند و کنار آقا می‌نشستند ، ولی امام خودشان بلند می‌شدند و در را می‌بستند و حتی وقتی پا می‌شدند به من هم نمی‌گفتند در را ببندم. یک روزی من به آقا گفتم خانم که داخل اتاق می‌آیند همان موقع به ایشان بگویید دررا ببندند. گفتند : من حق ندارم به ایشان امر کنم. حتی به صورت خواهش هم از ایشان چیزی را نمی‌خواستند. •✾📚 @Dastan 📚✾•
✅عاقل را اشارتی کافیست! ✍یک داستان از مثنوی معنوی مردی برای خود خانه ای ساخت واز خانه قول گرفت که تا وقتی زنده است به او وفادار باشد و بر سرش خراب نشود و قبل از هر اتفاقی وی را آگاه کند. مدتی گذشت ترکی در دیوار ایجاد شد مرد فوراً با گچ ترک راپوشاند.بعد ازمدتی در جایی دیگر از دیوار ترکی ایجاد شد وباز هم مرد با گچ ترک را پوشاند و این اتفاق چندین بار تکرارشد و روزی ناگهان خانه فرو ریخت. مرد باسرزنش قولی که گرفته بود را یاد آ وری کرد و خانه پاسخ داد هر بار خواستم هشدار بدهم وتو را آگاه کنم دهانم را با گچ گرفتی و مرا ساکت کردی این هم عاقبت نشنیدن هشدارها!!!! •✾📚 @Dastan 📚✾•
آقا جمال خوانساری فقیه بزرگ در زمان گذشته می‌فرماید: کسی شب به مسجدی آمده بود و مسجد هم تاریک بود دو رکعت نماز مستحبی خواند و بعد صدائی به گوشش رسید گفت: حتماً کسی در مسجد است سپس به خواندن نمازها ادامه داد و سجده‌ها را طولانی کرد تن صدایش را هم عوض کرد و خلاصه حالی از خود نشان داد بعد هم گفت هوا که روشن بشود این کسی که در مسجد است ما را می‌بیند و در شهر یا ده راه می‌افتد و می‌گوید که ما دیشب اینجا چکار کردیم و نان ما در روغن می‌افتد به محض اینکه هوا روشن شد برگشت و به پشت سرش نگاه کرد تا به آن فرد سلامی بکند که ناگاه دید چون هوای بیرون شب گذشته سرد بوده سگی به مسجد آمده و آنجا مانده است و او تمام شب را نماز خوانده و ناله کرده برای جلب توجه این سگ!!! این از مصادیق مصرف نعمت در غیر جای خودش است برخی چه نمازها و چه مسجد سازی‌ها و حسینیه سازی‌ها و چه اعمال خیری را به باد می‌دهند چرا که هیچ کدام سر جای خودش نیست ‌•✾📚 @Dastan 📚✾•
اسیر پیش‌فرض‌های خود نباشیم رﻭﺯﯼ ﭘﺴﺮﯼ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﭘﺪﺭ ﺧﻮﺩ ﺳﻮﺍﺭ ﺑﺮ ﻣﺎشینی ﺩﺭ ﺟﺎﺩﻩ‌ﺍﯼ ﭘﺮﭘﯿﭻ ﻭ ﺧﻢ در حال ﺣﺮﮐﺖ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﮐﻨﺘﺮﻝ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﭘﺪﺭ ﺧﺎﺭﺝ می‌شود و ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺗﺼﺎﺩﻑ ﺳﺨﺖ، ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺑﻪ ﺩﺭﻩ ﺳﻘﻮﻁ می‌کند. ﭘﺪﺭ ﺩﺭ ﺟﺎ ﻓﻮﺕ می‌کند ﺍﻣﺎ ﭘﺴﺮ ﺗﻮﺳﻂ ﻧﯿﺮﻭﻫﺎﯼ ﺍﻣﺪﺍﺩﯼ ﻧﺠﺎﺕ می‌یابد ﻭ ﺑﻪ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ منتقل می‌شود. ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺭئیس ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﺮﺭﺳﯽ ﻭﺿﻌﯿﺖ ﺟﺴﻤﺎﻧﯽ ﮐﻮﺩﮎ ﺑﻪ ﻣﻼﻗﺎﺕ ﺍﻭ می‌رود، ﺑﻪ یک‌باره ﻭ ﺑﺎ ﺷﮕﻔﺘﯽ ﻣﺘﻮﺟﻪ ‌می‌شود ﮐﻪ ﺁﻥ ﮐﻮﺩﮎ، ﭘﺴﺮ ﺧﻮﺩ ﺍﻭﺳﺖ! ﺳﻮﺍﻝ: ﺍﮔﺮ ﭘﺪﺭ ﮐﻮﺩﮎ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ، ﭘﺲ ﺭئیس ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﺍﺳﺖ!؟ چند ثانیه فکر کنید سپس بخوانید. ﮔﺎﻫﯽ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﻪ‌ﺻﻮﺭﺕ ﻧﺎﺧﻮﺩﺁﮔﺎﻩ ﺑﻪ ﺍﻓﮑﺎﺭﯼ ﭼﻨﮓ می‌زند ﮐﻪ ﻫﯿﭻ ﭘﺸﺘﻮﺍﻧﻪ ﻣﻨﻄﻘﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺁﻥ ﻧﺪﺍﺭد. ﺁﯾﺎ ﮐﺴﯽ ﺑﻪ ﻓﮑﺮﺵ ﺭﺳﯿﺪ ﮐﻪ ﺭﺋﯿﺲ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﻣﻤﮑﻦ ﺍﺳﺖ ﯾﮏ ﺯﻥ ﺑﺎﺷﺪ!؟ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻣﺎ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﺯ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺍﺳﯿﺮ ﺗﻔﮑﺮﺍﺕ ﻗﺎﻟﺒﯽ ﺧﻮﺩ ﻫﺴﺘﯿﻢ که به ما جرئت قضاوت کردن بدون چیدن پازل‌های اتفاق را می‌دهد، مثلا فلان قوم و نژاد رفتارشان این شکلی است یا همیشه حق باید با اطرافیان ما باشد نه با دیگران و ... مراقب تفکر قالبی خود باشيم. •✾📚 @Dastan 📚✾•
علاقه به خانواده خوب است هراز چند گاهی به خود تلنگری بزنیم شايد دنیا را زیباتر ببینیم شخصی تعريف ميكرد چند روزی که در یکی از اتاق‌های بیمارستان بستری شده بودم، زن و شوهری در تخت روبه‌روی من هر روز جر و بحث مي‌كردند. زن می‌خواست از بیمارستان مرخص شود اما شوهرش می‌خواست او همان‌جا بماند. از حرف‌های پرستارها متوجه شدم که زن یک تومور دارد. در بین مناقشه این دو نفر کم‌کم متوجه شدم یک خانواده روستایی ساده بودند با ۲ بچه. تمام ثروتشان یک مزرعه کوچک، ۶گوسفند و یک گاو است. در راهروی بیمارستان یک تلفن همگانی بود، هر شب مرد از این تلفن به خانه‌شان زنگ می‌زد. صدای مرد خیلی بلند بود با آنکه در اتاق بیماران بسته بود اما صدایش به وضوح شنیده می‌شد. موضوع همیشگی مکالمه مرد با پسرش هیچ فرقی نمی‌کرد: گاو و گوسفند‌ها را برای چرا بردید؟ وقتی بیرون می‌روید، یادتان نرود در خانه را ببندید. نگران ما نباشید. حال مادر دارد بهتر می‌شود. ... چند روز بعد زن برای جراحی آماده شد او پیش از آنکه وارد اتاق عمل شود ناگهان دست مرد را گرفت و درحالی که گریه می‌کرد، گفت: اگر برنگشتم، مواظب خودت و بچه‌ها باش. مرد با لحنی مطمئن حرفش را قطع کرد و گفت: اینقدر پرچانگی نکن. بعد از گذشت ۱۰ ساعت پرستاران، زن را به اتاق رساندند. عمل جراحی با موفقیت انجام شده بود. مرد از خوشحالی سر از پا نمی‌شناخت. مرد آن شب مثل شب‌های گذشته به خانه زنگ نزد. فقط در کنار تخت همسرش نشست و غرق تماشای او شد که هنوز بیهوش بود. اولین روزی که ماسک اکسیژنش را برداشتند، دوباره جر و بحث زن و شوهر شروع شد. هر شب، مرد به خانه زنگ می‌زد. روزی در راهرو قدم می‌زدم. وقتی از کنار مرد می‌گذشتم داشت می‌گفت: گاو و گوسفندها چطورند؟ یادتان نرود به آنها برسید. یک باره به طور اتفاقی نگاهم به او افتاد. ناگهان با تعجب دیدم که اصلا کارتی در داخل تلفن همگانی نیست. مرد درحالی که اشاره می‌کرد ساکت بمانم، حرفش را ادامه داد تا اینکه مکالمه تمام شد. بعد آهسته به من گفت: خواهش می‌کنم به همسرم چیزی نگو. گاو و گوسفندها را قبلا برای هزینه عمل جراحی‌اش فروخته‌ام. برای اینکه نگران آینده‌مان نشود، وانمود می‌کنم که دارم با تلفن حرف می‌زنم. •✾📚 @Dastan 📚✾•