eitaa logo
📚 داستان های آموزنده 📚
68.9هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
2.6هزار ویدیو
67 فایل
﷽ 🔹تبادل و تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر
مشاهده در ایتا
دانلود
در سال‌های دور در شهر كوچكی عابدی زندگی می‌كرد كه بسيار وارسته بود و تمام ذهن و فكرش کمک به مردم و رفع مشكلات و گرفتاری‌های آنان بود او آنقدر بين مردم محبوب بود كه مردم تمام مسائل خود را با او در ميان می‌گذاشتند یک شب عابد خواب بسيار عجیبی ديد! او در خواب دید كه یکی از فرشتگان مقرب خداوند به منزل او آمد بعد از سلام و احوالپرسی به درویش گفت: تو نزد خداوند و ما خیلی عزیز هستی خداوند قرار است سیل عظیمی را به اين شهر روانه سازد اما از آنجا كه تو نزد خداوند مرتبه ویژه‌ای داری لذا به تو اين بشارت را می‌دهیم كه اول به مردمان شهر خبر بدهی كه بتوانند پناهگاهی پیدا كنند و دوم اینكه خداوند با امداد غیبی خود حافظ جان تو خواهد بود عابد از خواب بیدار شد و حال عجیبی داشت اول دو ركعت نماز شكر خواند و بعد از راز و نياز با خداوند به ميدان شهر رفت و اعلام كرد كه تمام مردم جمع شوند كه كار بسيار مهمی با آنان دارد مردم هم تا فهمیدند كه عابد با آنها كار مهمی دارد هر چه سریع‌تر همدیگر را خبر كردن و بعد از مدتی اكثر مردمان شهر در میدان جمع شدن و همه منتظر صحبت‌های مرد خدا عابد بعد از حمد و سپاس خداوند قضيه خواب عجيب خود را تعریف كرد مردم شهر كه از اين خبر بهت زده شده بودند اول از همه خدا را شكر كردند بخاطر وجود عابد در شهرشان و بعد بزرگ‌های شهر تصميم گرفتن هر چه سريعتر به جایی ديگر نقل مكان كنند تا از گزند سيل در امان باشند مردم سريع دست به كار شدن و اول از همه به نزد عابد رفتن تا او را با خود ببرند اما عابد مخالفت كرد و گفت شماها به فكر خودتان باشيد و اصلاً نگران من نباشيد چند روزی گذشت و دیگر شهر تقریباً خالی شده بود كه آسمان ابری شد و باران شروع شد یک باران عجيب و غريب كه تا آن روز هيچكس نديده بود عده‌ای از جوانان شهر كه هنوز نرفته بودند خودشان را به در خانه عابد رساندن و به او گفتن كه با آنها بيايد اما باز هم او مخالفت كرد! باران زود تبديل به سيل عظیمی شد كه همه جای شهر رو فرا گرفت، عابد با آرامش خاصی در خانه خود نشسته بود و به عبادت مشغول بود و البته در ذهن خود آن پيغام فرشته خداوند را هم مرور می‌كرد خداوند با امداد غیبی خود حافظ جان تو خواهد بود آب تا زير پنجره خانه عابد رسيده بود ناگهان صدای ضربه خوردن به شیشه پنجره را شنيد ديد چند تا از مردم شهر با قايق و به سختی خود را به زير پنجره خانه درويش رسانده بودند، به او گفتن زودتر تا آب همه خانه‌اش رو فرا نگرفته به قایق آنها بیاید اما عابد باز هم مخالفت كرد و به آنها گفت به فكر خود باشند آب كم كم به داخل خانه عابد نفوذ كرد عابد همچنان به عبادت مشغول بود آب تا زیر زانوهای عابد رسیده بود از دور دست صدای مردم را می‌شنید كه نام او را فرياد می‌زدند و از او می‌خواستند كه از خانه بيرون بیاید و آنها با طناب او را نجات دهند اما عابد اعتنایی نكرد آب تا زير گردن عابد رسيده بود كم كم آب به بالای دهان و بینی عابد رسیده بود و تنفس را برای عابد دشوار كرده بود، آب بيشتر و بيشتر شد عابد در آب غرق شد! عابد چشمانش را باز كرد همان فرشته‌ای كه با او صحبت كرده بود را ديد عابد برآشفت به فرشته گفت: وای بر من كه یک عمر عبادت كردم پس كو آن امداد غیبی كه می‌گفتی؟ پس كو آن مرحمت خداوند!؟ فرشته لبخندی زد و گفت: دوباره ماجرا را مرور كن خداوند چند بار توسط بنده‌هایش موقعيت نجات تو را فراهم كرد کمک آن جوانان كه با قايق به زير پنجره خانه‌ات آمدن را چرا رد كردی؟ صدای آن مردمی كه می‌گفتند از خانه بیرون بيا تا با طناب تو را نجات دهیم را شنیدی اما اعتنایی نكردی مردمی كه همان ابتدا می‌خواستند تو را با خود ببرند اما توجهی نكردی خداوند ديگر چگونه می‌توانست تو را نجات دهد؟ تمام اينها امداد غیبی بودند كه تو توجهی نكردی هر یک از ما آدم‌ها و ماجراهای اطراف زندگیمان یک جورهایی شبیه همین عابد و تصورش از امداد غیبی‌ست امداد غیبی همين فرصت‌هایی هست كه در زندگی روزمره همه ما به وجود می‌آید گاهی اوقات خودمان فرصت‌هائی را كه داريم استفاده نمی‌كنیم و انتظار داریم يه اتفاق ماوراء طبیعی برایمان بیفتد •✾📚 @Dastan 📚✾•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍امام على عليه السلام: اگر حقوق خدا در نعمت ها ادا نشود و در شكرگزارى شان كوتاهى گردد، آن نعمت ها ستانده مى‌شوند 📚غررالحكم حدیث5475 •✾📚 @Dastan 📚✾•
مرد فاسقي در بني اسرائيل بود كه اهل شهر از معصيت او ناراحت شدند و تضرع به خداي كردند! خداوند به حضرت موسي وحي كرد: كه آن فاسق را از شهر اخراج كن، تا آنكه به آتش او اهل شهر را صدمه اي نرسد. حضرت موسي آن جوان گناهكار را از شهر تبعيد نمود؛ او به شهر ديگري رفت، امر شد از آنجا هم او را بيرون كنند، پس به غاري پناهنده شد و مريض گشت كسي نبود كه از او پرستاري نمايد. پس روي در خاك و بدرگاه حق از گناه و غريبي ناله كرد كه اي خدا مرا بيامرز، اگر عيالم بچه ام حاضر بودند بر بيچارگي من گريه مي كردند، اي خدا كه ميان من و پدر و مادر و زوجه ام جدائي انداختي مرا به آتش خود به واسطه گناه مسوزان . خداوند پس از اين مناجات ملائكه اي را به صورت پدر و مادر و زن و اولادش خلق كرده نزد وي فرستاد. چون گناهكار اقوام خود را درون غار ديد، شاد شد و از دنيا رفت . خداوند به حضرت موسي وحي كرد، دوست ما در فلان جا فوت كرده او را غسل ده و دفن نما. چون موسي به آن موضع رسيد خوب نگاه كرد ديد همان جوان است كه او را تبعيد كرد؛ عرض كرد خدايا آيا او همان جوان گناهكار است كه امر كردي او را از شهر اخراج كنم ؟! فرمود: اي موسي من به او رحم كردم و او به سبب ناله و مرضش و دوري از وطن و اقوام و اعتراف بگناه و طلب عفو او را آمرزيدم. 📕نویسنده : يکصد موضوع 500 داستان / سيد علي اکبر صداقت •✾📚 @Dastan 📚✾•
✨﷽✨ ✍هر نیت و ذکری از انسان بر دو نوع است: ذکر آشکار که بر زبان جاری می‌شود و ذکر درونی یا خامل که بر زبان جاری نمی‌شود و جز خدا و انسان کسی آن را نمی‌داند، که این ذکر هفتاد برابر بیشتر از ذکر زبانی نزد خداوند اجر دارد. جاری کردن نیت بر زبان در هر امری عبادی واجب نیست، و گاهی اگر نیت در درون انسان باشد اجر و قرب‌اش بیشتر است. اما در مواردی جاری کردن آن بر زبان واجب و نیز در مواردی لازم است. مثال، چند نفر در یک جا جمع شده‌اند و برای نیازمندان طعام می‌پزند و به نوعی کاری جهادی می‌کنند، اگر کسی در آن جمع نیت خویش بر زبان بیاورد که دیگران هم بشنوند برای آموزش آنان واجب است‌. به عنوان مثال بگوید؛ «خدایا! به اذن و رضایت تو امروز این کار نیک بر ما توفیق دادی، پس نیت ما را برای خود خالص گردان!» در مواردی بر زبان آوردن نیت لازم است و آن زمانی است که انسان از طریق خواطر شیطانی در مورد نیت‌اش مورد آزار است. مثال، کسی که برای اطعام نیازمندان بر سر دیگ غذاست شیطان به او خواطر می‌زند و می‌گوید: خوش به حال تو الان کسانی که تو را می‌بینند، می‌شناسند که چه انسان مؤمنی هستی..... اینجا چون شیطان از صدای درون و ذکر خامل ما آگاه نیست باید نیت را بر زبان بیاوریم که بشنود و مدد الهی دور شود و باید بگوییم: «خدایا! از شرّ شیطان به تو پناه می‌برم و تمام اعمال‌ام به یاری تو و فقط برای رضایِ توست» •✾📚 @Dastan 📚✾•
✨﷽✨ 🌼عاقبت پناه بردن به خداوند سبحان و اهل بیت علیهم السلام ✍صفوان بن یحیی می گوید: در محضرحضرت امام صادق (علیه السلام) از محلی می گذشتم، دیدم قصابی بزغاله ای را خوابانده می خواهد سرش را ببرد، بزغاله فریادی کرد. امام علیه السلام نگاهی به قصاب نمودند، فرمودند:آن بزغاله را نکش. قصاب: آقا! امری بود؟- این بزغاله چند می ارزد؟ - چهار درهم. حضرت علیه السلام چهار درهم به قصاب داد و فرمودند: این حیوان را آزاد کن. قصاب هم بزغاله را آزاد کرد. به راه افتادیم، کمی راه رفته بودیم به ناگاه دیدیم، باز شکاری دراجی را دنبال می کند و نزدیک است شکارش کند.امام علیه السلام نگاهی به آسمان کرد و دست به طرف باز شکاری نمود،باز شکاری برگشت، دیگر دراج را تعقیب نکرد. من هم داشتم منظره را تماشا می کردم. پس از لحظه ای عرض کردم:آقاجان! من امروز از شما امر عجیبی دیدم! بزغاله فریاد کشید، شما او را خریده و آزاد کردی. دراج در آسمان ناله کرد، با اشاره ی دستت باز شکاری از تعقیب او دست برداشت. این ها چه جریانی بود، من نفهمیدم؟فرمودند: بلی، آن بزغاله که قصاب می خواست ذبحش کند و آن پرنده ای که در خطر مرگ قرار گرفته بود، مرا دیدند، هر دو گفتند: ☘استجیر بالله و بکم اهللبیت... پناه می برم به خدا و به شما خاندان پیغمبر از این بلایی که بر سر من می آید. به من پناه بردند، من هم بزغاله را از قصاب خریده و آزاد کردم و دراج را از چنگال باز شکاری نجات بخشیدم. 📙 بحارالانوار،ج 47. ص 99. •✾📚 @Dastan 📚✾•
✅خطبه اى زیبا ازامام علی(علیه السلام): ✍خدا را سپاس ، در حالى كه نه از رحمت او نوميدم ، نه از نعمتش بى بهره ام و نه از آمرزش او مأيوسم و نه از پرستش او سر بر تافته ام . خداوندى ، كه رحمت او همواره برجاست و نعمتش را زوال نباشد و دنيا سرايى است ، كه ناپايدارى مقدر اوست . مردمش از آنجا رخت برخواهند بست . هم شيرين و گواراست و هم سبز و خرّم . خواستاران خود را زود مى يابد و مى ربايد. هركه در او بنگرد، دلش را مى فريبد. پس هر توشه نيكو، كه ميسّر است ، برگيريد و قدم به راه سفر نهيد. در دنيا بيش از آنچه شما را بسنده است مخواهيد و بيش از آنچه به شما داده است طلب مكنيد. 📚نهج البلاغه،خطبه ۴۵ •✾📚 @Dastan 📚✾•
✍داستان تشرف جناب شیخ علی حلاوی در شهر حله شیخ علی حلاوی، مردی عابد و زاهد بود که همواره منتظر بوده است. آن جناب در مناجات هایش به مولایمان می گفت: «مولا جان، دیگر دوران غیبت تو به سر آمده و هنگامه ظهور فرار رسیده است. یاوران مخلص تو به تعداد برگ درختان و قطره های باران در گوشه و کنار جهان پراکنده اند. اینک بیا و بنگر که در همین شهر کوچک حله یاوران پا به رکاب تو بیش از هزار نفرند. آقا جان، پس چرا ظهور نمی کنی تا دنیا را لبریز از عدل و داد نمایی؟» شیخ علی حلاوی، عاقبت روزی از رنج فراق سر به بیابان می گذارد و ناله کنان به امام زمان (عج) می گوید: «غیبت تو دیگر ضرورتی ندارد. همه آماده ظهورند. پس چرا نمی ایی؟» در این هنگام، مردی بیابان گرد را می بیند که از او می پرسد: «جناب شیخ، روی عتاب و خطابت با کیست؟» او پاسخ می دهد: «روی سخنم با امام زمان(عج) حجت وقت است که با این همه یار و یاور که بیش از هزار نفر آنان در حله زندگی می کنند و با وجود این همه ظلم که عالم را فراگرفته است، ظهور نمی کند.» مرد می گوید: «ای شیخ، منم صاحب الزمان(عج)! با من این همه عتاب مکن! حقیقت چنین نیست که تو می پنداری. اگر در جهان 313 نفر از یاران مخلص من پا به عرصه گذارند، ظهور می کنم، اما در شهر حله که می پنداری بیش از هزار نفر از یاوران من حاضرند، جز تو و مرد قصاب، احدی در ادعای محبت و معرفت ما صادق نیست. اگر می خواهی حقیقت بر تو آشکار شود، به حله بازگرد و خالص ترین مردانی را که می شناسی، به همراه همان مرد قصاب، در شب جمعه به منزلت دعوت و برای ایشان در حیاط خانه خویش مجلسی آماده کن. پیش از ورود مهمانان، دو بزغاله به بالای بام خانه ات ببر و آن گاه منتظر ورود من باش تا حقیقت را دریابی!» شیخ علی حلاوی، با شادی و سرور فراوان، بلافاصله به حله باز می گردد و یک راست به خانه مرد قصاب می رود و ماجرای تشرفش را می گوید. این دو نفر، پس از بحث و بررسی فراوان، از میان بیش از هزار نفر که همه از عاشقان و منتظران حقیقی مهدی موعود (عج) بودند، چهل نفر را انتخاب و برای شب جمعه به منزل شیخ دعوت می کنند تا به فیض دیدار مولایشان نایل شوند. شب موعود فرا رسید و چهل مرد برگزیده پس از وضو و غسل زیارت، در صحن خانه شیخ جمع شدند و ذکر و صلوات فرستادند و دعا برای تعجیل فرج خواندند، چون شب از نیمه گذشت، به یک باره تمام حاضران نوری درخشان دیدند که بر پشت بام خانه شیخ فرود آمد. قدری نگذشت که صدایی از پشت بام بلند شد. حضرت مرد قصاب را به بالا بام فرا خواند. مرد قصاب بلافاصله به پشت بام رفت و به دیدار مولای خویش نایل گشت. پس از دقایقی امام زمان(عج) به مرد قصاب دستور داد که یکی از آن دو بزغاله روی بام را در نزدیکی ناودان سر ببرد، به گونه ای که خون آن در میان صحن جاری شود. وقتی آن چهل نفر خون جاری شده از ناودان را دیدند، گمان کردند حضرت سر قصاب را از بدن جدا کرده است. در همان هنگام، حضرت جناب شیخ را فرا خواند. جناب شیخ بلافاصله به سوی بام شتافت و ضمن دیدار مولایش، دریافت خونی که از ناودان سرازیر شده، خون بزغاله بوده است، نه خون قصاب. امام زمان (عج) بار دیگر به مرد قصاب امر فرمود تا بزغاله دوم را در حضور شیخ ذبح کند. قصاب نیز طبق دستور بزغاله دوم را نزدیک ناودان ذبح کرد. هنگامی که خون بزغاله دوم از ناودان به داخل حیاط خانه سرازیر شد، چهل نفری که در صحن حیاط حاضر بودند، دریافتند که حضرت گردن جناب شیخ علی را زده و قرار است گردن تک تک آن ها را بزند. با این پندار، همه از خانه شیخ بیرون آمدند و به سوی خانه هایشان شتافتند. در آن حال، امام زمان (عج) به شیخ علی حلاوی گفت: «اینک به صحن خانه برو و به این جماعت بگو تا بالا بیایند و امام زمانشان را زیارت کنند!» جناب شیخ، غرق شادی و سرور، برای دعوت حاضران پایین آمد، ولی اثری از آن چهل نفر نبود. پس با ناامیدی و شرمندگی نزد امام بازگشت و فرار آن جماعت را به عرض آن حضرت رساند. امام زمان(عج) فرمود: «جناب شیخ، این شهر حله بود که می پنداشتی بیش از هزار نفر از یاوران مخلص ما در آن هستند. چه شد که تنها تو و این مرد قصاب ماندند؟ پس شهرها و سرزمین های دیگر را نیز به همین سان قیاس کن.» حضرت این جمله را فرمود و ناپدید شد. اینک در خانه جناب شیخ علی حلاوی، بقعه ای موسوم به مقام صاحب الزمان (عج) ساخته شده که روی سر در ورودی آن، زیارت مختصری از امام زمان(عج) نگاشته شده است. مردمان آن سامان، از دور و نزدیک برای دعا و تضرع به بارگاه الهی به سوی این مکان می شتابند. 📚منابع: ➖نهاوندی، شیخ علی اکبر، العبقری الحسان فی احوال مولانا صاحب الزمان علیه السلام، ج 2، ص 77-78. •✾📚 @Dastan 📚✾•
✨﷽✨ 🌼عدالت ✍روزی حضرت موسی(علیه السلام) از محلی عبور می کرد. بر سر چشمه ای در کنار کوهی رسید. با آب چشمه وضو گرفت و بالای کوه رفت تا نماز بخواند. در این موقع اسب سواری به آنجا رسید و برای آشامیدن آب از اسب فرود آمد. در موقع رفتن، کیسه ی پول خود را فراموش نمود و رفت. بعد از او چوپانی رسید. کیسه را مشاهده کرد و برداشت. بعد از چوپان، پیرمردی بر سر چشمه آمد. آثار فقر و تنگدستی از ظاهرش آشکار بود. دسته هیزمی بر روی سر داشت. هیزم را یک طرف نهاد و برای استراحت کنار چشمه خوابید. چیزی نگذشت که اسب سوار برگشت و اطراف چشمه را برای پیدا کردن کیسه جستجو نمود، ولی پیدا نکرد. به پیرمرد مراجعه نمود. او هم اظهار بی اطلاعی کرد. بین آن دو سخنانی رد و بدل شد که منجر به زد و خورد گردید. بالاخره اسب سوار آنقدر هیزم شکن را زد که جان داد. حضرت موسی(علیه السلام) عرض کرد: پروردگارا ! این چه پیشامدی بود؟ عدل در این قضیه چگونه است؟ پول را چوپان برداشت ولی پیرمرد مورد ستم واقع شد! خطاب رسید: ای موسی! همین پیرمرد، پدر آن اسب سوار را کشته بود و بین این دو قصاص انجام شد. در ضمن، پدر اسب سوار به پدر چوپان به اندازه ی پول همان کیسه مقروض بود. از این رو چوپان هم به حق خود رسید. من از روی عدل و دادگری حکومت می کنم. 📙 سفینة البحار، ج٢، ص۴٣٣ •✾📚 @Dastan 📚✾• ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌
✍ روایتی بر سرودن شعر علی ای همای رحمت آیت الله العظمی مرعشی نجفی بارها می‌فرمودند: شبی توسلی پیدا کردم تا یکی از اولیای خدا را در خواب ببینم آن شب در عالم خواب دیدم که در زاویه مسجد کوفه نشسته‌ام و وجود مبارک مولا امیرالمؤمنین علیه‌السلام با جمعی حضور دارند حضرت فرمودند: شاعران اهل بیت را بیاورید دیدم چند تن از شاعران عرب را آوردند فرمودند: شاعران فارسی زبان را نیز بیاورید آنگاه محتشم و چند تن از شاعران فارسی زبان آمدند فرمودند: شهریار ما کجاست؟ شهریار آمد حضرت خطاب به شهریار فرمودند: شعرت را بخوان شهریار این شعر را خواند: علی ای همای رحمت تو چه آیتی خدا را که به ما سوا فکندی همه سایه هما را دل اگر خداشناسی همه در رخ علی بین به علی شناختم من به خدا قسم خدا را به خدا که در دو عالم اثر از فنا نماند چو علی گرفته باشد سر چشمه بقا را مگر ای سحاب رحمت تو بباری ار نه دوزخ به شرار قهر سوزد همه جان ما سوا را برو ای گدای مسکین در خانه علی زن که نگین پادشاهی دهد از کرم گدا را به جز از علی که گوید به پسر که قاتل من چو اسیر توست اکنون به اسیر کن مدارا به جز از علی که آرد پسری ابولعجائب که علم کند به عالم شهدای کربلا را چو به دوست عهد بندد زمیان پاکبازان چو علی که می‌تواند که به سر برد وفا را نه خدا توانمش خواند نه بشر توانمش گفت متحیرم چه نامم شه ملک لا فتی را به دوچشم خون فشانم هله ای نسیم رحمت که ز کوی او غباری به من آر توتیا را به امید آن که شاید برسد به خاک پایت چه پیامها سپردم همه سوز دل صبا را چو تویی فضای گردان به دعای مستمندان که زجان ما بگردان ره آفت قضا را چه زنم چو نای هر دم زنوای شوق او دم که لسان غیب خوشتر بنوازد این نوا را همه شب در این امیدم که نسیم صبحگاهی به پیام آشنایی بنوازد آشنا را ز نوای مرغ یاحق بشنو که در دل شب غم دل به دوست گفتن چه خوش است شهریارا آیت الله العظمی مرعشی نجفی فرمودند: وقتی شعر شهریار تمام شد از خواب بیدار شدم چون من شهریار را ندیده بودم فردای آن روز پرسیدم که شهریار شاعر کیست؟ گفتند: شاعری است که در تبریز زندگی می‌کند گفتم از جانب من او را دعوت کنید که به قم نزد من بیاید چند روز بعد شهریار آمد دیدم همان کسی است که من او را در خواب در حضور حضرت امیر علیه‌السلام دیده‌ام از او پرسیدم: این شعر «علی ای همای رحمت» را کی ساخته‌ای؟ شهریار با حالت تعجب از من سؤال کرد که شما از کجا خبر دارید که من این شعر را ساخته‌ام!؟ چون من نه این شعر را به کسی داده‌ام و نه درباره آن با کسی صحبت کرده‌ام مرحوم آیت الله العضمی مرعشی نجفی به شهریار می‌فرماید: چند شب قبل من خواب دیدم که در مسجد کوفه هستم و امیرالمؤمنین علیه‌السلام تشریف دارند حضرت شاعران اهل بیت را احضار فرمودند ابتدا شاعران عرب آمدند سپس فرمودند: شاعران فارسی زبان را بگوئید بیایند آنها نیز آمدند بعد فرمودند شهریار ما کجاست؟ شهریار را بیاورید! و شما هم آمدید آنگاه حضرت فرمودند: شهریار شعرت را بخوان و شما شعری که مطلع آن را به یاد دارم خواندید شهریار فوق العاده منقلب می‌شود و می‌گوید: من فلان شب این شعر را ساخته‌ام و همان طور که قبلاً عرض کردم تاکنون کسی را در جریان سرودن این شعر قرار نداده‌ام آیت الله مرعشی نجفی فرمودند: وقتی شهریار تاریخ و ساعت سرودن شعر را گفت معلوم شد مقارن ساعتی که شهریار آخرین مصرع شعر خود را تمام کرده من آن خواب را دیده‌ام ایشان چندین بار به دنبال نقل این خواب فرمودند: یقیناً در سرودن این غزل به شهریار الهام شده که توانسته است چنین غزلی به این مضامین عالی بسراید البته خودش هم از فرزندان فاطمه زهرا سلام الله علیها است و خوشا به حال شهریار که مورد توجه و عنایت جدش قرار گرفته است •✾📚 @Dastan 📚✾•
روزی پیامبر اکرم ﷺ در یکی از جنگ‌ها از مولا علی علیه‌السلام بی خبر بود و فرمودند: هر کس خبر سلامتی علی علیه‌السلام را بیاورد هر حاجتی داشته باشد برآورده می‌کنم سلمان مولا علی علیه‌السلام را پیدا کرد و داستان را بازگو کرد و خواست که سریع برگردد که امام علی علیه‌السلام گفت: سلمان چیز گرانبها از رسول اکرم ﷺ بخواه و اینطور درخواست کن: یا رسول خدا زمانی که به معراج رفتی خداوند سه هزار کلمه را به عنوان رمز بین خود و شما آموخت: ↫◄ هزار کلمه به عنوان آموزش به امت خویش ↫◄ هزار کلمه به عنوان آموزش به اولیاء الله ↫◄ و هزار کلمه رمز بین خود و خداوند من یکی از آن هزار کلمه رمز بین خدا و رسولش را می‌خواهم سلمان آمد و خبر سلامتی مولا را داد و درخواستی که عـلی علیه‌السلام به او آموخته بود را بیان کرد رسول اکرم ﷺ فرمودند: سلمان این حرف تو نیست حرف علی‌ست باشد می‌گویم سلمان یک کاسه پر از آب و یک سوزن بیاور بعد رسول اکرم ﷺ سوزن را درون کاسه پر از آب کرد و درآورد پرسید سلمان بر نوک سوزن چه می‌بینی؟ سلمان پاسخ داد اندکی رطوبت بعد رسول اکرم ﷺ فرمود: سلمان به خدا قسم فردای قیامت هر کس به اندازه این رطوبت حبّ علی در دل داشته باشد در آتش جهنم نمی‌سوزد ✍✍ منبع: ↲کتاب نصايح، سخنان چهارده معصوم هزار و يک سخن، صفحه ۲۳۳ ↲به نقل از کتاب داستان‌هائی از بسم الله الرّحمن الرّحيم جلد ۲ تألیف قاسم مير خلف زاده •✾📚 @Dastan 📚✾•
روزى مالک اشتر از بازار كوفه می‌گذشت در حالی که عمامه و پيراهنى از كرباس بر تن داشت مردى بازارى بر در دكانش نشسته بود و عنوان اهانت زباله‌اى (كلوخ) به طرف او پرتاب كرد مالک اشتر بدون اينكه به كردار زشت بازارى توجهى بكند و از خود واكنش نشان دهد راه خود را پيش گرفت و رفت مالک مقدارى دور شده بود يكى از رفقاى مرد بازارى كه مالک را می‌شناخت به او گفت: آيا اين مرد را كه به او توهين كردى شناختى!؟ مرد بازارى گفت: نه نشناختم مگر اين شخص كه بود؟ دوست بازارى پاسخ داد: او مالک اشتر از صحابه معروف اميرالمؤمنين بود همين كه بازارى فهميد شخص اهانت شده فرمانده و وزير جنگ سپاه على علیه‌السلام است از ترس و وحشت لرزه بر اندامش افتاد با سرعت به دنبال مالک اشتر دويد تا از او عذرخواهى كند مالک را ديد كه وارد مسجد شد و به نماز ايستاد پس از آنكه نماز تمام شد خود را به پاى مالک انداخت و مرتب پاى آن بزرگوار را می‌بوسيد مالک اشتر گفت: چرا چنين می‌كنى!؟ بازارى گفت: از كار زشتى كه نسبت به تو انجام دادم معذرت می‌خواهم و پوزش می‌طلبم اميدوارم مرا مورد لطف و مرحمت خود قرار داده از تقصيرم بگذرى مالک اشتر گفت: هرگز ترس و وحشت به خود راه مده به خدا سوگند من وارد مسجد نشدم مگر اينكه درباره رفتار زشت تو از خداوند طلب رحمت و آمرزش نموده و از خداوند بخواهم كه تو را به راه راست هدايت نمايد ↲بحارالانوار، جلد ۲ ‌ •✾📚 @Dastan 📚✾•