✍آیتالله بهجت(ره) :
انسان چقدر به مرگ نزدیک است و درعینِ حال چقدر آن را دور میپندارد و از آن غافل است!
•✾📚 @Dastan 📚✾•
✍امام على عليه السلام:
آفتِ علما، رياست طلبى است
آفةُ العُلَماءِ حُبُّ الرِّياسَةِ
📚ميزان الحكمه، ج ۹، ص ۲۲۱
•✾📚 @Dastan 📚✾•
چند سال قبل پدرشوهرم تو ساختمون محل کارش تنها بوده.
میاد برگرده خونه که میبینه پنچر کرده.
نمیتونسته لاستیکو عوض کنه، میاد در ماشینو ببنده که با تاکسی برگرده که همسایه ش میبیندش. بلافاصله آستینا رو بالا میزنه و میاد و لاستیکو براش عوض میکنه...
تو این حین شروع میکنه با پدرشوهرم سر صحبتو وا کردن.
که بهاییه و چقدر ج.ا بهشون تهمت میزنه و چقدر بهشون ظلم میشه و ...
پدرشوهرمم آتئیسته.
فلذا جلوی حرفاش جبهه نمیگیره و با صمیمیت باهاش صحبت رو ادامه میده.
وقتی لاستیک ماشینو عوض کرد، میگه حاجی، کار دیگه ای نداری؟
پدرشوهرمم میگه من کتفم درد میکنه، فلان کار رو هم بکن.
ایشونم با روی خوش چند تا جعبه سنگین رو براش جابجا میکنه و میگه به ما گفتن "تحت هر شرایطی به انسانها کمک کنیم"
پدرشوهرم وقتی میاد خونه، ما اونجا بودیم و شروع میکنه تعریف کردن از منش و شخصیت ایشون.
در نهایت هم میگه "من اگه یه روزی بخوام یه دینیو انتخاب کنم، بهایی میشم. از بس بهشون یاد دادن خوش اخلاق باشن و آموزه هاشون به روزه".
این ماجرا مال ۸-۹ سال پیشه و از بهاییا خاطره خوبی تو ذهنش ثبت شد.
اونها برای اثرگذاری مثبت موظفن خوش اخلاق باشن و با همه مهربونی کنن، شاید یکی جذبشون شد.
❗️سوالی که مطرح میشه، چند تای ما خودمون رو اینطور موظف میکنیم؟
بالای هزار تا توییت از بچه مذهبیا خوندم در تایید شعر "خوبی که از حد بگذرد، نادان خیال بد کند"
خب نادان خیال بد بکنه.
ولی آدمای دانا هم کنارمون زندگی میکنن.
مذهبیا بدون چشمداشت و انتظار عکس العمل مثبت میتونن با لبخند به پنچرگیری یکی کمک کنن.
میتونن بار یکیو از تره بار تا خونه ش ببرن.
میتونن تو رانندگی به بقیه راه بدن.
میتونن هزار و یک کار کنن که دید بقیه به مذهبیا بهتر شه...
✍️ زینب خانوم
•✾📚 @Dastan 📚✾•
🔆 پندانه
✍ به رزاقبودن خدا ایمان داشته باش
🔹شخصی گفت:
ﻋﺒﺎﺱ ﺁﻗﺎ! ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺩﺭﺁﻣﺪﺕ زندگیات میچرخه؟
🔸گفتم:
ﺧﺪﺍ ﺭﻭ ﺷﮑﺮ، ﮐﻢﻭﺑﯿﺶ میسازیم. ﺧﺪﺍ ﺧﻮﺩﺵ میرﺳﻮﻧﻪ.
🔹گفت:
ﺣﺎﻻ ﻣﺎ ﺩﯾﮕﻪ ﻏﺮﯾﺒﻪ ﺷﺪﯾﻢ، ﻟﻮ نمیدی؟!
🔸گفتم:
ﻧﻪ ﯾﻪخرده ﻗﻨﺎﻋﺖ میکنم، ﮔﺎﻫﯽ ﺍﻭﻗﺎﺕ ﻫﻢ ﮐﺎﺭ ﺩﯾﮕﻪﺍﯼ ﺟﻮﺭ ﺑﺸﻪ ﺍﻧﺠﺎﻡ میدم، ﺧﺪﺍ ﺑﺰﺭﮔﻪ، نمیذاره ﺩﺳﺖ ﺧﺎﻟﯽ ﺑﻤﻮﻧﻢ.
🔹گفت:
ﻧﻪ. ﺭﺍﺳﺘﺸﻮ ﺑﮕﻮ.
🔸گفتم:
ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﮐﻢ ﺁﻭﺭﺩﻡ، ﯾﻪ ﺟﻮﺭﯼ ﺣﻞ ﺷﺪﻩ. ﺧﺪﺍ ﺭﺯﺍقه، میرسونه.
🔹گفت:
ﺍﯼ ﺑﺎﺑﺎ، ﻣﺎ ﻧﺎﻣﺤﺮﻡ ﻧﯿﺴﺘﯿﻢ. ﺭﺍﺳﺘﺸﻮ ﺑﮕﻮ ﺩﯾﮕﻪ!
🔸گفتم:
ﺗﻮ ﻓﮑﺮ ﮐﻦ ﯾﻪ ﺗﺎﺟﺮ ﯾﻬﻮﺩﯼ ﺗﻮﯼ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﻫﺴﺖ، ﻫﺮ ﻣﺎﻩ ﯾﻪ ﻣﻘﺪﺍﺭ ﭘﻮﻝ ﺑﺮﺍﻡ ﻣﯿﺎﺭﻩ ﮐﻤﮏ ﺧﺮﺟﻢ ﺑﺎﺷﻪ.
🔹گفت:
ﺁﻫﺎﻥ. ﻧﺎﻗﻼ ﺩﯾﺪﯼ ﮔﻔﺘﻢ. ﺣﺎﻻ ﺷﺪ ﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ. ﭼﺮﺍ ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﺭﺍﺳﺘﺸﻮ نمیگی؟
🔸گفتم:
ﺑﯽﺍﻧﺼﺎﻑ، ﺳﻪ ﺑﺎﺭ ﮔﻔﺘﻢ ﺧﺪﺍ میرسونه، ﺑﺎﻭﺭ نکرﺩﯼ. یه ﺑﺎﺭ ﮔﻔﺘﻢ ﯾﻪ ﯾﻬﻮﺩﯼ میرسونه، ﺑﺎﻭﺭ کرﺩﯼ! ﯾﻌﻨﯽ ﺧﺪﺍ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﯾﻪ ﯾﻬﻮﺩﯼ ﭘﯿﺶ ﺗﻮ ﺍﻋﺘﺒﺎﺭ ﻧﺪﺍﺭﻩ؟
🔹ﻫﯽ ﺳﺠﺪﻩ میکنیم ﻭﻟﯽ ﻫﻨﻮﺯ ﺧﻮﺏ ﺑﺎﻭﺭ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ ﯾﮑﯽ ﺍﻭﻥ ﺑﺎﻻ ﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﺣﻮﺍﺳﺶ ﺑﻪ ﻣﺎﺳﺖ. ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﺷﮏ ﺑﻪ ﯾﻘﯿﻦ ﻧﺮﺳﻪ، ﻫﻤﻪ ﺧﺪﺍﺕ میشن ﺍِﻻ ﺧﺪﺍ...
📚 مرحوم ﺣﺎﺝﺍﺳﻤﺎﻋﯿﻞ ﺩﻭﻻﺑﯽ
•✾📚 @Dastan 📚✾•
داستان کوتاه📚
♦️پدر در حال رد شدن از کنار اتاق خواب پسرش بود،
با تعجب دید که تخت خواب کاملاً مرتب و همه چیز جمع و جور شده.
یک پاکت هم به روی بالش گذاشته شده و روش نوشته بود «پدر».
با بدترین پیش داوری های ذهنی پاکت رو باز کرد و با دستان لرزان نامه رو خوند:....
پدر عزیزم
با اندوه و افسوس فراوان برایت می نویسم، من مجبور بودم با دوست دختر جدیدم فرار کنم، چون می خواستم جلوی روبروشدن با مادر و تو رو بگیرم، من احساسات واقعی رو با امیلی پیدا کردم، او واقعا معرکه است، اما می دانستم که تو اون رو نخواهی پذیرفت، به خاطر تیزبینی هاش، خالکوبی هاش، لباسهای تنگ موتورسواریش و به خاطر اینکه سنش از من خیلی بیشتره، این فقط یه احسسات نیست... امیلی به من گفت می تونیم شاد و خوشبخت بشیم، اون یک تریلی توی جنگل داره و کلی هیزم برای تمام زمستون، ما یک رویای مشترک داریم برای داشتن تعدادی بچه، امیلی چشمان من رو به حقیقت باز کرد که ماریجونا واقعا به کسی صدمه نمی زنه. ما اون رو برای خودمون می کاریم و برای تجارت با کمک آدمای دیگه که تو مزرعه هستن، برای معامله با کوکائین و اکستازی احتیاج داریم، فقط به اندازه مصرف خودمون، در ضمن دعا می کنیم که علم بتونه درمانی برای ایدز پیدا کنه و امیلی بهتر بشه. اون لیاقتش رو داره . نگران نباش پدر ،من 15 سالمه و می دونم چطور از خودم مراقبت کنم یک روز مطمئنم که برای دیدار تون بر می گردم و اونوقت تو می تونی نوه های زیادت رو ببینی
تقدیم با عشق_پسرت دیوید
پاورقی:
پدر هیچ کدوم از جریانات بالا واقعی نبود من بالا هستم خونه دوستم تامی, فقط می خواستم بهت یاداوری کنم که در دنیا چیزهای بدتری هم هست نسبت به کارنامه مدرسه که روی میزمه...
دوستت دارم,
هر وقت برای اومدن به خونه امن بود بهم زنگ بزن...
•✾📚 @Dastan 📚✾•
#داستان_کوتاه📚
من گاو هستم...
در یک مدرسه دخترانه خدمت می کردم ٰچند سالی بود که مدیرمدرسه شده بودم.
5دقیقه به زنگ تفریح مانده بود دفتر مدرسه خلوت ودانش آموزان درکلاسهای درس بودند
در همین هنگام مردی با ظاهری آراسته ومرتب در دفتر مدرسه حاضر شد وخطاب به من گفت : با خانم معلم کلاس ... کار دارم می خواهم در باره وضیعت درسی فرزندم از او سوال بکنم.
از او خواستم خودش را معرفی کند. گفت: من گاو هستم! خانم دبیر بنده را میشناسند. بفرمایید گاو آمده. ایشان متوجه میشوند چه کسی آمده. تعجب کردم و موضوع را به خانم دبیر گفتم.
یکه خورد و گفت: ممکن است این آقا اختلال رفتار داشته باشد. یعنی چه گاو؟ من که چیزی نمیفهمم! از او خواستم پیش پدر این دانشآموز برود. با اکراه پذیرفت. مرد آراسته، با احترام به خانم دبیر سلام داد و خودش را معرفی کرد: من گاو هستم!
معلم پاسخ داد: خواهش میکنم، اما...
مرد ادامه داد: شما بنده را بهخوبی میشناسید. من گاو هستم، پدر گوساله؛ همان دختر ۱۳سالهای که شما دیروز در کلاس، او را به همین نام صدا زدید... دبیر ما به لکنت افتاد و گفت: آخه، میدونید...
مرد گفت: بله، ممکن است واقعا فرزندم مشکلی داشته باشد و من هم در این زمینه به شما حق میدهم. اما بهتر بود مشکل انضباطی او را با من نیز در میان میگذاشتید. بهطور قطع من هم میتوانستم اندکی به شما کمک کنم. خانم دبیر و پدر دانشآموز مدتی با هم گفتوگو کردند. آن آقا در پایان کارتی را به خانم دبیر ما داد و رفت. وقتی او رفت، کارت را با هم خواندیم روی آن نوشته شده بود: دکتر فلانی، عضو هیات علمی دانشکده روانشناسی و علوم تربیتی دانشگاه...
📝نتیجه گیری:
خشونت آنگونه که ما فکر میکنیم، محدود به خشونت فیزیکی و جسمی نیست
وقتی توهین میکنیم، وقتی قومی را مسخره و صاحبان یک عقیده را تحقیر میکنیم، وقتی تهمت یا برچسب میزنیم یا تهدید میکنیم همه اینها خشونت است؛ اما خشونت زبانی. بدون خون و خونریزی است. خشونت زبانی از درون میکُشد. تا حالا هیچ کس را دیدهاید که بهدلیل اینکه مسخره شده یا فحش خورده باشد به اورژانس مراجعه کند؟ یا به پلیس شکایت کند؟ قربانیان خشونت زبانی، اثری از جای زخم بر بدنشان یا مدرک دیگری ندارند.
خشونت ابتدا در ذهن شکل میگیرد، بعد خود را در زبان نشان میدهد و سپس زمینهساز خشونت فیزیکی میشود. وقتی رهبر یک گروه سیاسی در جامعه، افراد طرف مقابل را احمق، مغرض و فاسد معرفی میکند، ما بهعنوان طرفداران او آمادگی لازم را پیدا میکنیم که در زمان مناسب با ماشین از روی او رد شویم. چرا؟ چون دیگر او را شایسته زندگی نمیدانیم! وقتی در یک ورزشگاه ۱۰۰هزار نفری، طرفداران تیم مقابل را با دهها فحش آبدار و ناموسی مینوازیم، زمینه را برای زدوخورد بعد از بازی فراهم میکنیم. وقتی ما جریان رقیب را فریب خورده و عامل دست دشمن معرفی میکنیم، آنگاه حذف سیاسی و فیزیکی رقیب مشروعیت پیدا میکند.
وقتی دختر همسایه را داف خطاب میکنیم، راننده کناری را یابو، مشتری را گاو، دانشآموز را خنگ و فرد قانونمدار را اُسکُل، همه اینها خشونتهای زبانی یعنی آمادگی برای خشونت رفتاری در آینده؛ از تعرض جنسی بگیرید تاخشونت فیزیکی..
#اندکی_تفکر⌛️
•✾📚 @Dastan 📚✾•
روزی به حضرت موسی علیه السلام وحی رسید: «امروز آیه ای نشانت می دهیم تا باعث عبرت گردد. به فلان دهکده برو.
در آنجا چهار نفر زندگی می کنند، با آنان گفتگو کن و از کار و آرزویشان بپرس.»
حضرت موسی به دهکده رفت و آن چهار نفر را پیدا کرد. آنگاه از اولین نفر پرسید: «شغل تو چیست و چه آرزویی داری؟»
او پاسخ داد: «من زارع هستم. پارسال ضرر کردم، امسال قرض کرده ام و بذر زیادی کاشته ام. از خدا می خواهم امسال باران زیاد ببارد تا به کشت من برکت دهد. دعا کن امسال باران زیادی ببارد.»
دومی گفت: «من مردی کوزه گر هستم. برای درست کردن کوزه، خاک می آورم و گل درست می کنم و کوزه می سازم. سپس آنها را در آفتاب می گذارم تا خشک شوند. اگر باران ببارد همه کارها خراب می شود. اگر امسال باران نیاید، کارم رو براه می شود.»
و حضرت موسی از سومین نفر پرسید: «تو چه کاره ای و آرزویت چیست ؟»
او پاسخ داد: «من خرمن کار هستم. موقع خرمن کردن اگر خداوند باد تندی بفرستد، کارمن زودتر انجام می گیرد.»
چهارمی گفت: «من باغبان هستم. وقتی میوه ها می رسند، اگر باد بوزد، میوه ها از سر درختان می ریزد. اگر باد نیاید برایم خیلی بهتر است.»
حضرت موسی حیران شد و عرض کرد: «خدایا تو خودت بهتر می دانی با بندگانت چگونه رفتار نمایی.
📕عدل (شهید دستغیب رحمه الله ) ص 336
•✾📚 @Dastan 📚✾•
راز سیب نیم خورده ی اَپِل🍎
🔹سال ها پیش پسر بچه ی فقیری از جلوی یه مغازه ی میوه فروشی رد میشد که بطور اتفاقی چشمش به میوه های داخل مغازه افتاد، صاحب مغازه که پسرک را تو اون حال دید دلش سوخت و رفت یه سیب از روی میوه ها برداشت و داد به پسر بچه. پسربچه باولع زیاد سیب را به دهانش برد و خواست یه گاز محکم به سیب بزند که یه فکری به ذهنش خطور کرد،
🔸اون با خودش گفت بهتره این سیب را ببرم دم یه مغازه ی دیگه و با دوتا سیب کوچکتر عوض کنم و این کارا انجام داد و بعد یکی از سیبها را خورد و اون یکی را هم به یه نفر فروخت و با پولش دوباره دوتا سیب خرید و این کار را اینقدر انجام داد تا اینکه تونست یه مقدار پول جمع کنه و بعدش با این پول ها دیگه برای خرید سیب سراغ میوه فروش نمیرفت و مستقیمأ از جایی که میوه فروش میوه تهیه میکرد میوه میخرید. چند سال گذشت و حالا دیگه اون پسرک بزرگتر شده بود و با این کارش موفق شده بود مغازه ای دست وپا کنه و کم کم با این مغازه اوضاع مالیش خوب شده بود.
🔹اون جوان دیگه به این پول ها راضی نمیشد و سعی کرد برای خودش یه کار دیگه ای دست و پا کنه و با همین هدف یه شرکت کوچیک تولید قطعات الکترونیک دست و پا کرد و چند نفر را هم سرکار گذاشت چند سالی گذشت و اون شرکتش را گسترش داد و بجای چند نفر، چندین هزار نفر رو استخدام کرد و بجای تولید قطعات شروع به ساخت موبایل ولب تاب کرد و موفق به تولید بزرگترین و باکیفیت ترین موبایلهای دنیا شد،
🔸اون شخص کسی نبود بجز "استیوجابز" مالک معتبرترین برند موبایل و لب تاب دنیا "اپل"
اون توی یه مصاحبه گفته علت اینکه شکل مارک جنسهای من عکسه سیبه، به این دلیله که یادم نره کی بودم و هرگاه خواستم مغرور بشم گذشته م رو بادیدن این سیب به یادبیارم
•✾📚 @Dastan 📚✾•
#داستان_کوتاه📚
استاد و شاگرد
استادى از شاگردانش پرسيد: چرا ما وقتى عصبانى هستيم داد ميزنيم؟ چرا مردم هنگامى كه خشمگين هستند صدايشان را بلند ميكنند و سر هم داد ميكشند؟
شاگردان فكرى كردند و يكى از آنها گفت: چون در آن لحظه، آرامش و خونسرديمان را از دست ميدهيم.
استاد پرسيد: اين كه آرامشمان را از دست ميدهيم درست است امّا چرا با وجودى كه طرف مقابل كنارمان قرار دارد داد ميزنيم؟ آيا نميتوان با صداى ملايم صحبت كرد؟ چرا هنگامى كه خشمگين هستيم داد ميزنيم؟
شاگردان هر كدام جوابهايى دادند امّا پاسخهاى هيچكدام استاد را راضى نكرد...
سرانجام او چنين توضيح داد: هنگامى كه دو نفر از دست يكديگر عصبانى هستند، قلبهايشان از يكديگر فاصله ميگيرد. آنها براى اين كه فاصله را جبران كنند مجبورند كه داد بزنند. هر چه ميزان عصبانيت و خشم بيشتر باشد، اين فاصله بيشتر است و آنها بايد صدايشان را بلندتر كنند.
سپس استاد پرسيد: هنگامى كه دو نفر عاشق همديگر باشند چه اتفاقى ميافتد؟
آنها سر هم داد نميزنند بلكه خيلى به آرامى با هم صحبت ميكنند.
چرا؟ چون قلبهايشان خيلى به هم نزديك است. فاصله قلبهاشان بسيار كم است.
استاد ادامه داد: هنگامى كه عشقشان به يكديگر بيشتر شد، چه اتفاقى ميافتد؟
آنها حتى حرف معمولى هم با هم نميزنند و فقط در گوش هم نجوا ميكنند و عشقشان باز هم به يكديگر بيشتر ميشود.
سرانجام، حتى از نجوا كردن هم بينياز ميشوند و فقط به يكديگر نگاه ميكنند!
اين هنگامى است كه ديگر هيچ فاصلهاى بين قلبهاى آنها باقى نمانده باشد
•✾📚 @Dastan 📚✾•
#حکایت_کوتاه📚
📝 كَر و عيادت مريض
مرد كَري بود كه ميخواست به عيادت همساية مريضش برود. با خود گفت: من كَر هستم. چگونه حرف بيمار را بشنوم و با او سخن بگويم؟ او مريض است و صدايش ضعيف هم هست. وقتي ببينم لبهايش تكان ميخورد. ميفهمم كه مثل خود من احوالپرسي ميكند. كر در ذهن خود, يك گفتگو آماده كرد. اينگونه:
من ميگويم: حالت چطور است؟ او خواهد گفت(مثلاً): خوبم شكر خدا بهترم.
من ميگويم: خدا را شكر چه خوردهاي؟ او خواهد گفت(مثلاً): شوربا, يا سوپ يا دارو.
من ميگويم: نوش جان باشد. پزشك تو كيست؟ او خواهد گفت: فلان حكيم.
من ميگويم: قدم او مبارك است. همة بيماران را درمان ميكند. ما او را ميشناسيم. طبيب توانايي است. كر پس از اينكه اين پرسش و پاسخ را در ذهن خود آماده كرد. به عيادت همسايه رفت. و كنار بستر مريض نشست. پرسيد: حالت چطور است؟ بيمار گفت: از درد ميميرم. كَر گفت: خدا را شكر. مريض بسيار بدحال شد. گفت اين مرد دشمن من است. كَر گفت: چه ميخوري؟ بيمار گفت: زهرِ مار , كَر گفت: نوش جان باد. بيمار عصباني شد. كر پرسيد پزشكت كيست. بيمار گفت: عزراييل(1). كر گفت: قدم او مبارك است. حال بيمار خراب شد, كر از خانه همسايه بيرون آمد و خوشحال بود كه عيادت خوبي از مريض به عمل آورده است. بيمار ناله ميكرد كه اين همسايه دشمن جان من است و دوستي آنها پايان يافت.
از قيـاسي(2) كه بـكرد آن كَـر گـزين صحبت ده ساله باطل شد بدين
اول آنـكَس كـاين قيـاسكـها نـمود پـيش انـوار خـدا ابـليس بـود
گفت نار از خاك بي شك بهتر است
من زنـار(3) و او خاك اكـدًر(4) است
🔹بسياري از مردم ميپندارند خدا را ستايش ميكنند, اما در واقع گناه ميكنند. گمان ميكنند راه درست ميروند. اما مثل اين كَر راه خلاف ميروند.
•✾📚 @Dastan 📚✾•