eitaa logo
📚 داستان های آموزنده 📚
69.3هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
2.6هزار ویدیو
67 فایل
﷽ 🔹تبادل و تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر
مشاهده در ایتا
دانلود
💕سواد زندگی سنگریزه ریز است و ناچیز؛ اما اگر در جوراب یا کفش باشد، ما را از راه رفتن باز می‌دارد... در زندگی هم؛ بعضی مسائل ریزند و ناچیز... اما مانع حرکت به سمت خوبی ها و آرامش ما میشوند! بی احترامی یا نامهربانی به والدین؛ نگاه تحقیرآمیز به فقرا؛ تکبر و فخرفروشی به مردم؛ منت گذاشتن هنگام کمک کردن؛ نپذیرفتن عذر خطای دوستان؛ بخشی از سنگریزه های مسیر تکامل ما هستند! آنها را بموقع کنار بگذاریم تا از زندگی لذت ببریم. 🌿 ✾📚 @Dastan 📚✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✅ الإمامُ الحسينُ عليه السلام سألتُ أبي عليه السلام عن مَدخَلِ رسولِ اللّه ِ صلى الله عليه و آله ، فقالَ ; كانَ دُخولُهُ لنفسِهِ مَأذونا لَهُ في ذلكَ ، فإذا أوى إلى مَنزِلِهِ جَزَّأ دُخولَهُ ثلاثةَ أجزاءٍ ; جُزءاً للّه ِِ ، و جُزءاً لأهلِهِ ، و جزءاً لنفسِهِ ، ثُمّ جَزَّأ جُزْءَهُ بينَهُ و بينَ الناسِ فَيَرُدُّ ذلكَ بالخاصَّةِ عَلَى العامَّةِ ، و لا يَدَّخِرُ عَنهُم مِنهُ شيئا ، و كانَ مِن سِيرَتِهِ في جُزءِ الاُمَّةِ ، إيثارُ أهلِ الفَضلِ بإذنِهِ ، و قَسَمَهُ على قَدرِ فَضلِهِم في الدِّينِ ، فمِنهُم ذُو الحاجةِ ، و مِنهُم ذُو الحاجَتَينِ ، و مِنهُم ذو الحَوائجِ .; امام حسين عليه السلام از پدرم عليه السلام در مورد امور داخلى زندگانى پيامبر صلى الله عليه و آله پرسيدم ، فرمود ; هرگاه اراده مى كرد به خانه مى رفت و چون وارد منزل مى شد، اوقات خود را به سه بخش تقسيم مى كرد ; بخشى را به [عبادت] خدا اختصاص مى داد و بخشى را به خانواده اش و بخشى را به خودش . وقت مخصوص به خودش را نيز ميان خود و مردم تقسيم مى فرمود و خواص را مى پذيرفت و مسائل و موضوعات را از طريق آنان به عموم مردم ارجاع مى داد و چيزى از ايشان مضايقه نمى كرد و روش آن بزرگوار، در اين زمانِ اختصاص يافته به امّت ، اين بود كه در پذيرفتن به حضور و اختصاص دادن مقدار زمان ملاقات به افراد ، اهل فضل را ، به نسبت فضل و مقامى كه در دين داشتند ، بر ديگرى مقدّم مى داشت . برخى از آنان يك حاجت داشتند، برخى دو تا و برخى چندين حاجت.; بحار الأنوار : 16/150/4 . ✾📚 @Dastan 📚✾
▫️امام صادق علیه‌السلام فرمودند: مردی در میان بنی اسراییل "الحمدلله رب العالمین و العاقبه للمتقین" را زیاد بر لب جاری می‌ساخت. ابلیس از این کار او خشمگین شده بود یکی از شیاطین را مامور نمود تا به او القا کند که پایان خوش و عاقبت از آن است. ▫️اما مامور ابلیس در ماموریت خود موفق نشد و کار به دعوا و کشید تا اینکه تصمیم گرفتند برای پایان دادن به دعوا از کسی بخواهند که میانشان داوری نماید و هر کس مغلوب شد دستش بریده شود. آن دو، شخصی را به عنوان برگزیدند اما حق را به مامور ابلیس داد و پایان خوش را از آن ثروتمندان دانست بدین ترتیب یکی از دستان بریده شد. ▫️ولی مرد عابد باز ذکر شریف را زمزمه نمود. مامور ابلیس که از سخت ورزی عابد خشمگین شده بود برای رهایی از دست او پیشنهاد کرد فردی دیگر را در میان خود سازند تا هرکس مغلوب شد گردنش زده شود. عابد نیز قبول کرد و این بار را میان خود به عنوان داور قرار دادند. ▫️در این هنگام مجسمه به اذن خدا بر محل بریده شدن دستان عابد دست کشید و دستانش را به او بازگرداند آن گاه ضربه‌ای سنگین بر گردن مامور ابلیس وارد کرد و او را به قتل رساند. مرد عابد با تماشای این حادثه گفت: این چنین است پایان خوش و عاقبت از آن است 📚برگرفته از کتاب قصص الانبیا، آیت الله سید نعمت الله جزائری ‌‌‌‌ ✾📚 @Dastan 📚✾
🌺داستان کوتاه از پیامبر اسلام 🌸🍃مردي از انصار قصد مسافرت داشت. به همسرش گفت: تا من ازمسافرت بر نگشته ام تو نبايد از خانه بيرون بروي. پس از مسافرت شوهر، زن شنيد پدرش بيمار است. ✨كسي را نزد پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله فرستاد و پيغام داد كه شوهرم مسافرت رفته و به من گفته است تا برنگشته، از منزل خارج نشوم. اكنون شنيده ام پدرم سخت بيمار است، اجازه فرماييد من به عيادتش بروم. 🌺پيغمبر صلي الله عليه و آله فرمود: در خانه ات بنشين و از شوهرت اطاعت كن! چند روزي گذشت. زن شنيد كه مرض پدرش شدت يافته. بار دوم خدمت پيامبر صلي الله عليه و آله پيغامي فرستاد كه يا رسول الله! اجازه مي فرماييد به پدر بروم؟ 🍂حضرت فرمود: - نه! در خانه ات بنشين و از شوهرت اطاعت نما! 🌼پس از مدتي شنيد پدرش كرد. بار سوم كسي را فرستاد و پيغام داد كه پدرم از دنيا رفته، اجازه فرماييد بروم در مراسم عزاداريش شركت كنم، برايش نماز بخوانم؟ پيامبر صلي الله عليه و آله اين دفعه هم اجازه نداد و فرمود: 🔆- در ات بنشين و از همسرت اطاعت كن! پدرش را دفن كردند. پس از آن پيغمبر صلي الله عليه و آله كسي را به سوي آن زن فرستاد و فرمود: به او بگوييد به خاطر تو از ، خداوند تو و پدرت را . ✾📚 @Dastan 📚✾
🔆خیاطی می گفت: اگر شبها جیبهای لباسها را خالی کنید، زیباتر به نظر می رسند و بیشتر عمر خواهند کرد. بنابراین من قبل از خواب اشیایی مانند خودکار و پول خرد و دستمال را از جیبم در میآوردم و آنها را مرتب روی میز می گذارم و چیزهای زائد را به درون سطل زباله میریزم. ✨یک شب وقتی مشغول اینکار بودم، به نظرم رسید که ممکن است نیز مانند خالی کردن جیب باشد 💫💫👈همه ی ما در ی روز مجموعه ای از آزردگی، ، اضطراب را جمع آوری می کنیم. اگر اجازه دهیم که این انباشته شوند را سنگین می کنند پس ذهنمان را پاک کنیم تا دنیای زیباتری بسازیم ✾📚 @Dastan 📚✾
💠 ، نماز! ✍ستون گردان حبیب، لحظه به لحظه به ارتفاعات علی گره زد نزدیک و نزدیک تر می شد. برادر محسن هم چنان که پیشاپیش ستون حرکت می کرد، با رسیدن نیروها به بالای تپه ای کوچک، ناگهان متوقف شد. نگاهی به آسمان انداخت و بعد رو به نیروها فریاد زد:”نماز، نماز! برادرها، نماز را فراموش نکنید.” با این نهیب ، ستون حبیب می رفت تا از حرکت بایستد که برادر محسن فریاد زد :”نایستید، بدوید! نماز را بدورو می خوانیم. هرکس به پشت سر نفر جلویی دست تیمم بزند، نماز را بدورو بخوانید.” یک لحظه خم شدم، دست بر خاک زدم و تیمم کردم. همان طور که داشتم جلو می رفتم ، مشغول به نماز شدم: بسم الله الرحمن الرحیم الحمدلله رب العالمین ... عجب نمازی بود! به راستی نجوای عشق بود. زبان ها ذکر می گفتند و بدن ها هر یک به گونه ای در جنبش و جوشش بودند. لحظه ای بی اختیار از صدای صفیر گلوله ی خمپاره بر زمین می افتادیم. لحظه ای دیگر باز بی اختیار، با شنیدن صدای موشک های زمانی آر.پی.جی دشمن که بالای سرمان منفجر می شد، می نشستیم؛ ولی هم نماز می خواندیم و هم حرکت ستون کماکان به سوی موضع توپخانه ادامه داشت. تمام بچه ها در همان حالت پیشروی، نماز صبح شان را خواندند و در نمازشان خدارا به یاری طلبیدند. 📚کتاب ققنوس فاتح(بیست روایت شفاهی از شهید والامقام محسن وزوایی) ‌‌ ✾📚 @Dastan 📚✾
📌 ✨✨ﻫﺮﮔﺰ ﺑﻪ ﮐﺴﯽ نکن ﺑﺨﺎﻃﺮ ﻧﻌـــــﻤﺘﯽ ﮐﻪ ﺧــﺪﺍ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺩﺍﺩﻩ زﯾﺮﺍ ﺗﻮ ﻧﻤﯿﺪﺍﻧﯽ ﺧــــﺪﺍﻭﻧﺪ ﭼﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺍﻭ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ و ﻏﻤﮕـــــﯿﻦ ﻣﺒﺎﺵ ﻭﻗﺘﯽ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﭼــﯿﺰﯼ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺗﻮ ﮔﺮﻓﺖ ﺯﯾﺮﺍ ﺗﻮ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﯽ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﭼﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﺍ ﻋﻮﺽ ﺁﻥ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺩﺍﺩ. 👌ﻫﻤـــﯿﺸﻪ ﺑﺎﺵ ﻭ بگــو شڪر ﺍﮔﺮﺭﻭﺯﯼ ﺗﺼـــﻤﯿﻢ ﺑﻪ ﻣﺤﺎﺳﺒﻪ ﺛـــﺮﻭﺗﺖ ﮔﺮﻓﺘﻰ ﺭﺍ ﻧﺸـــﻤﺎﺭ ڪﺎﻓﯽ ﻗـــﻄﺮﻩ ﺍﺷڪﻰ ﺑﺮﺭﻭﯼ ﮔﻮﻧﻪ‌ﺍﺕ ﺑﺮﯾﺰﯼ ﺗﻌﺪﺍﺩ ﺩﺳﺘﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺁﻧﺮﺍ ﭘﺎڪ میڪنند ﺗﻮﺳﺖ. ✾📚 @Dastan 📚✾
💠زخم صفّين 🌸🍃 مُحْيىِ الدّين اِرْبِلى گفت: روزى در خدمت پدرم بودم ديدم مردى نزد او نشسته و چرت مى زند، در آن حال عمامه از سرش افتاد و جاى زخم بزرگى در سرش ديده شد، پدرم پرسيد اين زخم بر اثر چه بوده است؟ گفت: اين زخم را در جنگ صفّين (وقتى كه در سپاه اميرالمؤمنين على عليه السلام بودم و با دشمنان آن حضرت مى جنگيدم برداشتم) به او گفتند تو كجا و جنگ صفّين كجا؟ (ساليان سال از اين جريان مىگذرد) 🦋 گفت: وقتى به كشور مصر مسافرت مىكردم مردى از اهل غَزَّ (در كشور فلسطين) با من همراه شد و در بين راه با هم به گفتگو پرداختيم و چون صحبت از جنگ اميرالمؤمنين على عليه السلام و معاويه در جنگ صفين شد (متوجه شدم كه هم سفرم از طرفداران معاويه است لذا) به من گفت: اگر من در جنگ صفين بودم (حتماً در سپاه معاويه شركت مىكردم و با اميرالمؤمنين على عليه السلام و سپاهيان او مىجنگيدم) و شمشير خود را از خون على عليه السلام و يارانش سيراب مىكردم. 🍃 من هم گفتم اگر در جنگ صفين بودم، من هم شمشير خود را از خون معاويه و پيروان او سيراب مىكردم. اينك من از ياران اميرالمؤمنين على عليه السلام هستم و تو از ياران معاويه بيا با هم جنگ كنيم (او پذيرفت) و هر دو با هم جنگيديم و زد و خورد مفصلى كرديم، (تا اينكه آن ملعون ضربتى بر سرم وارد كرد) و احساس كردم كه بر اثر زخمى كه به سرم رسيده از هوش مىروم. (چون احساس ضعف كردم بر زمين افتادم و از هوش رفتم و گويا آن ملعون فكر كرد كه بر اثر ضربت شمشيرش و خون ريزى شديد من را كشته است، لذا او به راهش ادامه داد و رفت) لحظاتى بعد متوجه شدم شخصى با گوشهى نيزهاش به من مىزند و مرا بيدار مىكند، چون چشم باز كردم ديدم سواركارى است و از اسب پايين آمد و دست روى زخم سرم كشيد و بر اثر دست كشيدن او، بلافاصله حالم خوب شد و فرمود: همين جا بمان و بعد از لحظاتى كه رفت دوباره در حالى كه سر بريدهى هم سفرم را كه با من جنگيده بود در دست داشت به همراه چهارپايان او بازگشت. 🔆 و سپس به من فرمودند: «هذا رَأْسُ عَدُوِّكَ، وَ اَنْتَ نَصَرْتَنا فَنَصَرْناكَ، وَ لَيَنْصُرَنَّ اللَّهُ مَنْ نَصَرَهُ» اين سر دشمن توست و تو به يارى ما برخاستى ما هم تو را يارى كرديم چنانكه هر كس خداوند را يارى كند خداوند هم او را يارى مىدهد. 💫 پرسيدم شما كيستيد؟ فرمودند:«اَنَا صاحِبُ الْاَمْرِ»؟عج؟ سپس فرمودند: «اِذَا سُئِلْتَ عَنْ هذِهِ الضَّرْبَةِ فَقُلْ ضُرِبْتُها فى صِفِّينَ» هر كس از تو پرسيد اين زخم چه بوده بگو ضربتى است كه در صفين به من زده شد. از داستان فوق استفاده مىشود سخن پيامبر اسلام صلى الله عليه وآله كه فرمودند: «مَنْ تَشَبَّهَ بِقَوْمٍ فَهُوَ مِنْهُمْ» هر كس خود را شبيه قومى كند پس او از آن قوم محسوب مىشود، هر دو نفر با وجود اينكه سالهاى زيادى از جنگ صفين فاصله داشتند، ولى چون هر كدام دوست داشتند در سپاه مورد علاقه خود شركت داشته باشند، بر اين اساس خود را شبيه شركت كنندگان در جنگ صفين كردند و با هم به جنگ و قتال پرداختند. کتاب اخلاق الطلاب ص 70 ✾📚 @Dastan 📚✾