eitaa logo
📚 داستان های آموزنده 📚
69.8هزار دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
2.5هزار ویدیو
67 فایل
﷽ 🔹تبادل و تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊🕊🕊 ` ✨✨پـیـشـرفـت خـودت را ...🌸 بًا خـط‌کـشِ یکی دیگر اندازه گیری نکن؛ ✨✨شخصیت مـا همان کارهایی هست... که دور از چشم دیگران ... انجام می‌دهیم... !`🌸🍂 ✾📚 @Dastan 📚✾
🌺🌿🌺🌿 نگاهتان به دنیا را تغییر دهید ،دنیا تغییر می‌کند 😍 🦋 دکتر وین دایر می‌گوید برای اولین بار آلبرت انیشتین دریافت که بزرگترین و پایه‌ای ترین تصمیم زندگی هر فردی این است که از خودش بپرسد: 🧐آیا من می‌خواهم در یک جهان پر از خصومت زندگی کنم یا در یک جهان پر از دوستی؟ آنچه که در جهان امروز ما دیده می‌شود ناشی از دیدگاه ما نسبت به جهان است. ما خودمان چنین دنیایی را خلق کرده‌ایم. ⬅️دکتر وین دایر در اینجا مثالی می‌زند: فرض کنید در خانه هستید، کلید ماشین در دستتان است، برق قطع می‌‌شود، نمی‌توانید جایی را ببینید، کورمال کورمال در اتاق راه می‌روید و به جایی برخورد می‌کنید، کلیدها از دستتان می‌‎افتد، مشغول جستجو می‌شوید اما متوجه می‌شوید نمی‌توانید در تاریکی اتاق، کلید‌ها را پیدا کنید، به بیرون نگاه می‌کنید متوجه روشنایی خیابان می‌شوید و جرقه‌ای در ذهنتان زده می‌شود و به خودتان می‌گویید من اینجا در تاریکی نمی‌‌مانم تا کلیدهای ماشین را پیدا کنم درحالیکه بیرون از اینجا نور هست، از این اتاق تاریک بیرون می‌روم و در زیر نور خیابان دنبال کلیدهایم خواهم گشت! شما به خیابان می‌روید و مشغول جستجوی کلیدهای ماشینتان می‌شوید. همسایه‌‌تان می‌آید و می‌پرسد: چه خبر شده؟ - خب راستش من کلیدامو گم کردم. - اوه! بهت کمک می‌کنم.باهم دنبالشون می‌گردیم. دست آخر همسایه‌تان می‌پرسد: ببخشید شما کجا دقیقا کلیداتونو گم کردین؟ - خب راستش توی خونه از دستم افتاد، ولی چون خونه تاریک بود اومدم اینجا توی نور خیابون! ✅با شنیدن این داستان حتما خنده‌تان گرفته که چقدر احمقانه است. اما آیا این همان کاری نیست که همه‌ی ما انجامش می‌دهیم؟ وقتی‌که یک مشکل در درون خودمان داریم به دنبال راه حل در خارج از وجود خودمان می‌گردیم. 👌مثل این است که پیش یک پزشک بروید و از علائم بیماری خود به او بگویید، سپس پزشک، چهار-پنج تا نسخه به شما بدهد و بگوید یکی از این نسخه‌ها برای مادرزنتان نوشته‌ام ، یکی دیگر را برای همسایه‌تان، این را هم برای دخترتان و دیگری را نیز برای پدرتان نوشته‌ام! ✅منظور این است: کسی که دارای مشکل است و با آن دست و پنجه نرم می‌کند شمایید اما از دیگران انتظار دارید تغییر کنند یا چیزی خارج از وجود شما تغییر کند تا حالتان بهتر شود یا زندگی‌تان سروسامان پیدا کند. در صورتیکه تنها چیزی که باید به دقت آنرا مورد بررسی و مداوا قرار دهید چیزی نیست جز درون خودتان. البته کار بسیار سختی است و به نظم و تلاش نیاز دارد اما شدنی است. ┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• ✾📚 @Dastan 📚✾
kafi (19).mp3
6.24M
🔴 فایل صوتی پسر جیب بر از زبان شهید کافی (ره) ✾📚 @Dastan 📚✾
📚 ✍️گویند: لیلی برای رسیدن به مجنون نذر کرده بود و شبی همهٔ مردم فقیر را طعام می‌داد. مجنون از لیلی پرسید: نذرت برای چیست؟ لیلی گفت: برای رسیدن به تو! مجنون گفت: ما که به هم نرسیده‌ایم. لیلی خشمگین شد و گفت: مگر همین که تو برای غذا آمده‌ای و من تو را می‌بینم، رسیدن به تو نیست؟ برو در صف بایست! 🌿مجنون در صف ایستاد که از دست لیلی غذا بگیرد و لیلی یک چشمش به مجنون بود. هنگامی که نوبتِ دادن غذا به مجنون شد؛ لیلی به بهانه‌ای ظرف مجنون از دست خود انداخت و شکست. پنج بار این کار را تکرار کرد تا مجنون برود و ظرف دیگری بیاورد و در آخر صف بایستد تا او را بیشتر ببیند. چون ظرف مجنون را لیلی می‌شکست به مجنون گفتند: برو! او تمایلی برای غذادادن به تو ندارد، می‌بینی ظرف تو را می‌شکند که بروی ولی تو حیاء نداری و هر بار برمی‌گردی. ‼️مجنون سخنی به راز گفت: اگر با دیگرانش بود میلی چرا جام مرا بشکست لیلی ♨️عاشقان نیز چنین‌اند، اگر خدا زمان درخواست، دعای آن‌ها را سریع نمی‌کند، دوست دارد صدای آنان را بیشتر بشنود و بیشتر در حال ببیند. 🔷✨🔷✨🔷✨🔷✨🔷✨🔷✨ ✾📚 @Dastan 📚✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥 ﷽💥 💠 استاد مسعود عالی 💥 جمله عجیب سید بن طاووس !!! ✾📚 @Dastan 📚✾
🎀صحبت گنجشک با امام علیه السلام 🔴راوی: سلیمان (یکی از اصحاب امام رضا علیه السلام ) 🔅حضرت رضا علیه السلام در بیرون شهر، باغی داشتند. گاه گاهی برای استراحت به باغ می رفتند. 🔅یک روز من نیز به همراه آقا رفته بودم. نزدیک ظهر، گنجشک کوچکی هراسان از شاخه درخت پرکشید و کنار امام نشست. 🔅نوک گنجشک، باز و بسته می شد و صداهایی گنگ و نامفهوم از گنجشک به گوش می رسید. انگار با جیک جیک خود، چیزی می گفت. 🔅امام علیه السلام حرکتی کردند و رو به من فرمودند: 🔅« سلیمان! ... این گنجشک در زیر سقف ایوان لانه دارد. یک مار سمی به جوجه هایش حمله کرده است. زودباش به آن ها کمک کن!... 🔅با شنیدن حرف امام در حالی که تعجب کرده بودم بلند شدم و چوب بلندی را برداشتم. آن قدر با عجله به طرف ایوان دویدم که پایم به پله های لب ایوان برخوردکرد و چیزی نمانده بود که پرت شوم... 🔅با تعجب پرسیدم: «شما چطور فهمیدید که آن گنجشک چه می گوید؟» امام فرمودند: «من حجت خدا هستم... آیا این کافی نیست؟!» 📚منبع: مجله، هنر دینی، شماره۶ ✾📚 @Dastan 📚✾
🔺 تمام افرادی که به موفقیتی بزرگ دست یافته‌اند، حداقل یک بار تا یک قدمی سقوط رفته اند، و برخی از آن‌ ها حتی سقوط کرده و دوباره برخواسته‌ اند. ⚠️ همه به شما می‌گویند: “روز خوبی داشته باشید”. اما حقیقت این است که هیچ‌ کس نمی‌ تواند روز خوبی داشته باشد… اما می‌ تواند آن را خلق کند! 👌روزهای خوب را باید ساخت… ✨✨اضطراب، فردا را خالی از اندوه نمی‌کند، 👌👈 بلکه امروز را خالی از قدرت می‌ نماید.✨✨ ✾📚 @Dastan 📚✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍آقا امیرالمومنین (علیه السلام): روزی رسول خدا(ص) سراغ مردی از اصحاب را گرفت و پرسید: فلانی در چه حال است؟ گفتند: مدتی است رنجور و بیچاره شده، و چونان مرغ بال و پر شکسته زار و پریش گشته (و زندگانی به سختی می‌گذراند). حضرت (به حال او ترحم کرد و) برخاست و به قصد عیادت او روانه منزل وی شد. مرد بیمار و گرفتار واقعاً رنجور و مبتلا گشته بود و پیامبر خدا(ص) به فراست دریافت که بیماری و ابتلای او مستند به یک امر عادی نیست این بود که از وی پرسید:آیا در حق خود نفرین کرده ای؟ ✍🏻بیمار فکری کرد و گفت: بله، همین طور است، من در مقام دعا گفته بودم:پروردگارا اگر بناست، در جهان آخرت، مرا به خاطر ارتکاب گناهانم کیفر دهی،از تو می‌خواهم که در کیفر من تعجیل فرمایی و آن را در همین جهان قرار دهی.... رسول خدا(ص) فرمود: ای مرد! چرا در حق خود چنین دعایی کردی؟! مگر چه می‌شد،از پروردگار (کریم) هم سعادت دنیا و هم سعادت و نیکبختی سرای دیگر را خواستار می‌شدی و در نیایش خود این آیه را می‌خواندی: ✨ربنا آتنا فی الدنیا حسنه و فی الاخره حسنه و قنا عذاب النار. پروردگارا! ما را از نعمتهای دنیا و آخرت، بهره مند گردان و از شکنجه دوزخ نگاهدار. (سوره بقره 201:2) 💥مرد مبتلا دعا را خواند و صحیح و سالم گشت و با سلامتی بازیافته همراه ما از منزل خارج شد. 📚احتجاج، ص 223؛ بحار، ج17، ص293 ✾📚 @Dastan 📚✾
🔆امام سجاد(ع) 🍃🍂در مدينه خانواده هاى بى نوايى بودند كه عددشان از صد كم تر نبود و شبانه آذوقه آنان مى رسيد و نمى دانستند كه چه كسى آن را مى آورد؛ هنگامى كه امام سجاد(ع) از دنيا رفت ، ديدند كه نيكوكارى شبانه ، قطع شد. 🍃🍂آن حضرت شب هاى تاريك از خانه بيرون مى آمد و انبانى بر پشت ، به در خانه هر بينوايى كه مى رسيد، آن را مى زد و به صاحب آن خانه مى داد. چهره را پوشانيده بود كه بينوايان او را نشناسند و پيوسته مى 🍂🍃فرمود: نيكوكارى نهانى ، آتش خشم خدا را خاموش مى كند. 🍂🍃زُهَرى ، در شبى سرد و بارانى ، امام سجاد(ع) را مى بيند كه بارى از آرد و هيزم بر پشت گرفته و مى رود، زُهَرى مى گويد: يابن رسول الله ، اين چيست ؟ 🍂🍃امام مى گويد: عزم سفرى دارم ؛ توشه راه را مى برم در جايى محفوظ بگذارم . 🍂🍃زهرى مى گويد: اجازه بدهيد كه غلام من آن را بياورد. امام نمى پذيرد. زهرى مى گويد: خودم آن را بر دوش مى گيرم ؛ چون مقام شما بالاتر از اين است . 🍃🍂امام مى فرمايد: ولى من مقام خود را بالاتر از اين نمى دانم كه چيزى را بر دوش ببرم كه راحتى سفر من در آن است و وسيله آسايش من در جايى است كه عزم رفتنش را دارم ؛ تو را به خدا سراغ كار خود برو و به من كارى نداشته باش . زهرى مى رود؛ پس از چند روزى امام را ملاقات مى كند و از تاءخير سفر جويا مى شود؛ امام مى فرمايد: سفرى كه تو گمان كردى منظور نبود؛ بلكه مقصود، سفر مرگ بود كه براى آن آماده مى شدم . 🍂🍃هنگامى كه آن حضرت از دنيا رفت و مى خواستند پيكر نازنينش را غسل دهند، مى بينند كه پشت مباركش مانند زانوى شتر، پينه بسته است ! كسانى علت را جويا مى شوند؛ در جواب مى شنوند كه جاى انبان هايى است كه شبانه بر پشت مى گرفت و به خانه فقرا و بينوايان مى برد. 📚حسد، آية الله سيد رضا صدر ✾📚 @Dastan 📚✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📺سخنرانی استاد عالی ✍️موضوع: روایت شنیدنی از امام رضا(ع) ✾📚 @Dastan 📚✾
🔆تجربه شکست 🌟تاجری بود که ورشکست شده بود، روزی یکی از بزرگان برای تصمیم‌گیری در مورد یک موضوع تجاری نیاز به مشاور داشت، از خدمتکاران خود خواست تا آن مرد تاجر را نزد او آورند. 🌟یکی از خدمتکاران به اعتراض گفت: اما او یک تاجر ورشکسته است و نمی‌توان به مشورتش اعتماد کرد. 🌟وی پاسخ داد: شکست یک اتفاق است، یک شخص نیست! کسی که شکست خورده در مقایسه با کسی که چنین تجربه‌ای نداشته است، هزاران قدم جلوتر است. 🌟او روی دیگر موفقیت را به وضوح لمس کرده است و تارهای متصل به شکست را می‌شناسد، او بهتر از هر کس دیگری می‌تواند سیاه‌ چاله‌های منجر به شکست را به ما نشان دهد. 🌟وقتی کسی موفق می‌شود بدانید که چیزی یاد نگرفته است! اما وقتی کسی شکست می‌خورد آگاه باشیدکه او هزاران چیز یاد گرفته است که اگر شجاعت خود را از دست نداده باشد می‌تواند به دیگران منتقل کند. 👈وقتی کسی شکست می‌خورد هرگز نگویید او تا ابد شکست خورده است، بلکه بگویید او هنوز موفق نشده است. ✾📚 @Dastan 📚✾
🌷 🌷 ! 🌷جعبه‌جعبه تاید و وایتکس و صابون می‌خریدم. خانم‌های همسایه هم به هر بهانه‌ای تاید می‌آوردند. رخت‌های بیمارستان سرخ بود از خون. چندبار آن‌ها را می‌شستم و لکه‌ها را توی دست می‌سابیدم تا تمیز شود. شبانه‌روز درگیر شست‌وشو بودم. وقتی توی حیاط جوی خون راه می‌افتادم گریه من هم شروع می‌شد. داغ جوان‌های غرق خون هم شد مثل داغ زهرا و بچه‌هایش. دیگر جز کمک به جبهه هیچ چیز برایم اهمیت نداشت. 🌷یک روز یکی از بچه‌های بسیج، وقتی پتوها را خالی کرد، چند بسته تاید هم گذاشت رویشان. بهش گفتم: «اینا برای چیه؟» گفت: «شما هر روز دارید از جیب خودتون خرج می‌کنید. هربار یه مقدار فاب براتون می‌آریم تا با اون‌ها بشورید و کمتر بهتون فشار بیاد.» ناراحت شدم. گفتم: «نه! دیگر نیار. شرم دارم از این همه خون ریخته.» 🌷اصلاً به پول، استراحت و خورد و خوراک فکر نمی‌کردم. شب و رزو دغدغه جنگ را داشتم. تا پاییز ۶۰ توی خانه رخت شستم. بعد هم رختشوی خانه بیمارستان شهید کلانتری راه افتاد، یک گردان از خانم‌ها شدیم رخت‌شوی آن‌جا. راوی: سرکار خانم خدیجه داغری منبع: سایت باشگاه خبرنگاران جوان ✾📚 @Dastan 📚✾
🟣بهترین عکس العمل در برابر رفتارهای ناپسند دیگران! آیت الله حائری شیرازی نقل می‌کنند: برای خرید نان در نانوایی سنگکی ایستاده بودم. نوبتم که شد، یکی دیگر آمد و نانوا هم به او زودتر داد. من به او اعتراض کردم، اعتراض محترمانه‌ای هم کردم، اما یک جواب سربالا و تندی به من داد. دلم از او رنجید. نان نگرفتم و از مغازه بیرون آمدم. در راه که می‌آمدم، دلم از دست او آتش گرفته بود. در همین آشفتگی می‌خواستم نفرینی به او کنم. یک دفعه سرم را بلند کردم و چشمم افتاد به گنبد طلایی حضرت معصومه سلام‌الله‌علیها. گفتم نانوا از شیعیان حضرت است. من اگر نفرین کنم، از چشم این‌ها می‌افتد. اهل بیت خوششان می‌آید که من دعایش کنم. دعایش کردم و گفتم: «خدایا این آدم را صالح کن». وقتی دعا کردم، آتشی که در دلم بود خنک شد. خدا را شکر کردم. بعد دیدم هر وقت کسی اذیتم می‌کند، اگر دعایش کنم دلم خنک می‌شود. به شما هم توصیه می‌کنم هر وقت کسی اذیتتان کرد، به او دعا کنید اینها شیعه هستند. چقدر «یا حسین» «یا علی» می‌گویند. به تمام کسانی که به شما ظلم کردند دعا کنید؛ فقط به خاطر اینکه شیعه هستند. مثل مادری که به بچه‌اش دعا می‌کند و از حقش می‌گذرد. وقتی شما از این طرف بخشیدی و سختگیری نکردی، دل دیگران به شما نرم می‌شود و آنها هم برای شما طلب مغفرت می‌کنند؛ دل به دل راه دارد. حق دارانِ شما هم از شما صرف نظر می‌کنند. وقتی حق داران صرف نظر کردند راهت باز می‌شود... ✾📚 @Dastan 📚✾
🔆جام زهر 🌟در صحرا مى‏گشت . تشنگى بر جانش چنگ انداخته بود . از دور كاروانى را ديد كه مى‏آيد . نزديك آنان شد. گفت: آيا شما را آبى هست كه بنوشم. گفتند: مشك‏هاى ما نيز خالى شده است . با ما باش تا ساعتى ديگر به آبادى رسيم. 🌟مرد گفت در ميان اسباب و اثاثيه شما جامى مى‏بينم؛ آيا آن نيز تهى است؟ گفتند: آن جام، پر است؛اما از زهر . گفت: زهر از كجا و براى كه مى‏بريد؟ گفتند: در آن شهرى كه ما بدان سو مى‏رويم، حاكمى است كه دشمنانى دارد . برخى را به شمشير نتوانست كشت . از ما زهرى خواست تا دشمنان پنهان را با آن بكشد . چه، همه را با تيغ نمى‏توان از ميان برداشت . مرد، گفت: آن را به من دهيد كه من را نيز دشمنى است كه به تيغ شمشير از پاى در نمى‏آيد . 💫اميد كه اين زهر بر آن دشمن خونى كه در درون من است، كارگر افتد . جام را گرفت و خواست كه بنوشد. گفتند: اگر خواهى كه بنوشى، قطره‏اى تو را كفايت كند، كه اين جام براى كشتن لشكرى است . 🌟گفت:  از قضا اين دشمن كه در درون من است، به عدد لشكرى است . بسا مردان كه از پاى درآورده، و بسا خون‏ها و آبروها كه ريخته و بسا آدميان كه از دشمنى او به هلاكت افتاده‏اند .  جام را از او گرفتند و گفتند:  💫 آن دشمن كه تو مى‏گويى، به اين حيلت و ضربت، از پاى در نمى‏آيد . 📚حكايت پارسايان، رضا بابايى ✾📚 @Dastan 📚✾
🔴 حسرت سلمان هنگام مرگ ✍ حضرت سلمان هنگام مرگ، حسرت مى كشيد و اظهار ناراحتى مى كرد، از او سوال شد: براى چه حسرت مى برى و تاسف مى خورى؟ سلمان گفت: حسرت و اندوهم به خاطر از دست دادن دنيا نيست، بلكه از اين جهت است كه رسول خدا صلى الله عليه وآله با ما پيمان بست كه در دنيا به اندازه يك مسافر، زاد و توشه برداريم، ترس آن دارم كه بيش از آن از دنيا برداشته باشم، سپس اشاره به اطراف خود كرد، و در اطرافش در آن خانه خشت و گلى او چيزى جز يك شمشير و يك نيام (غلاف شمشير) و يك متكا يا فرش ساده بيشتر نبود. 📚 استاد محمد مهدی اشتهاردی داستان هایی از چهارده معصوم (ع) ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌ ✾📚 @Dastan 📚✾
🔆مالك اشتر 🌼مالك اشتر يكى از مخلصين اميرالمؤمنين (عليه السلام) و از متوغلين در محبّت آن حضرت بود. 🌼روزى مالك از راهى مىگذشت. قصابى بى ادب و دور از آداب اخلاقى و انسانى پاره استخوانى به جانبش انداخت و به شانه‏اش نواخت. 🌼مالك از فرط فتوّت برنگشت. شخصى به قصّاب گفت: آيا اين مرد را مىشناسى و با وجود آگاهى اهانت كردى؟ گفت: خير. گفت: اين مرد شير بيشه شجاعت، مالك اشتر است. قصاب ترسيد و از پى آن جناب روان شد و او را در مسجد در حال نيايش و نماز يافت. پس از نماز به پايش افتاد و عذرها خواست. مالك فرمود: به مسجد نيامدم و نماز نخواندم، جز براى اين كه از خداى بزرگ بخواهم تا از تقصير و گناه تو بگذرد. 🌼آرى مردان خود ساخته هم در جبهه با دشمن، تمام وجودشان را در اختيار معبود خود گذاشته و در راه او از جسم و جان خويش مىگذرند و در ميدان جهاد با نفس اماره بر هواى نفس پيروز شده و فاتحانه از اين ميدان مىگذرند. ظفر آن نيست كه در معركه غالب آيى * از سر نفس گذشتن ظفر است 📚مبانى اخلاق اسلام، مختار امينيان ✾📚 @Dastan 📚✾
✨🍃حتی اگر حرف مان حق باشد؛ ✨🍃اما طرز بیان مان درست نباشد، ✨🍃آن حرف حق را، ضایع کرده ایم. ⚠️ چه بسیار افرادی، جذب افکاری شدن، باطل، به این علت که طرز بیان مناسبی داشتند. 📌 مراقب لحن و طرز بیانمان باشیم . . . ✾📚 @Dastan 📚✾
🔆على محبوبترين فرد در پيشگاه خدا ✨انس بن مالك مى گويد: 🌸هر روز يكى از فرزندان انصار كارهاى پيامبر (ص ) را انجام مى داد، روزى نوبت من بود، ام ايمن مرغ بريانى را به محضر پيغمبر (ص ) آورد و گفت : يا رسول الله ، اين مرغ را خودم گرفته ام و به خاطر شما پخته ام . 🌸حضرت فرمود: خدايا محبوبترين بندگانت را برسان كه با من در خوردن اين مرغ شركت كند. در همان هنگام در كوبيده شد. پيغمبر فرمودند: 🌸انس ، در را باز كن . گفتم خدا كند مردى از انصار باشد. امام على (ع ) را پشت در ديدم . 🌸گفتم : پيغمبر مشغول كارى است ، برگشتم و بر سر جايم ايستادم . بار ديگر در كوبيده شد. پيغمبر گفت : در را باز كن ، باز دعا مى كردم مردى از انصار باشد. در را باز على (ع ) بود. 🌸گفتم : پيغمبر مشغول كارى است و برگشتم بر سر جايم ايستادم . باز در كوبيده شد، پيغمبر فرمودند، انس ، برو در را باز كن و او را به خانه بياور، تو اولين كسى نيستى كه قومت را دوست دارى ، او از انصار نيست . من رفتم و على (ع ) را به خانه آوردم و با پيغمبر (ص ) مرغ بريان را خوردند. ✾📚 @Dastan 📚✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨﷽✨ ✅مهریه حضرت حوا ✍وقتى حضرت آدم (ع ) وارد بهشت شد، در بهشت حوران پاكيزه سرشت بسيار بودند؛ اما حضرت آدم با آن ها الفتى نداشت . وقتى حضرت حوا آفريده شد و آدم بر او نگريست از او پرسيد: تو چه كسى هستى ؟ حوا شرمگين شد و چيزى نگفت ، جبرييل به آدم گفت : اين حواست ، او را براى تو آفريده اند و او محرم و همدم توست . حضرت آدم وقتى فهميد كه حوا متعلق به اوست خواست به سوى او دست دراز كند جبرييل گفت : اى آدم ! اگر او را مى خواهى ، بايد او را عقد كرده و برايش مهريه تعيين كنى . آدم فرمود: اى برادر! تو مى دانى كه من پولى و نقدى ندارم چگونه او را عقد كنم ؟ جبرييل گفت : سه بار به حبيب خدا محمد مصطفى صلی الله علیه و آله صلوات بفرستى تا حوا بر تو حلال شود. 📚آثار و بركات صلوات در دنيا، برزخ و قيامت/عباس عزیزی ✾📚 @Dastan 📚✾
✍ از امروز کارهایت را برای رضای خدا انجام بده تا فرق آن را بیابی ☘نقل است که پادشاهی خواست تا مسجدی در شهر بنا کنند و دستور داد تا کسی در ساخت مسجد نه مالی و نه هر چیز دیگری هیچ کمکی نکند. چون می‌خواست مسجد تماما از دارایی خودش بنا شود. ☘شبی از شب‌ها‌ پادشاه در خواب دید که فرشته‌ای از فرشتگان از آسمان فرود آمد و اسم پادشاه را از سر در مسجد عوض کرد و اسم زنی را به‌جای اسم پادشاه نوشت! 🍀وقتی پادشاه هراسان از خواب پرید، سربازانش را فرستاد تا ببینند آیا هنوز اسمش روی سر در مسجد هست یا نه؟! ☘سربازان رفتند و چون برگشتند، گفتند: آری اسم شما همچنان بر سر در مسجد است. 🍀مقربان پادشاه به او گفتند که این خواب پریشان است. در شب دوم پادشاه دومرتبه همان خواب را دید. ☘دید که فرشته‌ای از فرشتگان از آسمان فرود آمد و اسم پادشاه را از سر در مسجد عوض کرد و اسم زنی را به‌جای اسم پادشاه نوشت. 🍀صبح پادشاه از خواب بیدار شد و سربازانش را فرستاد که مطمئن شوند که هنوز اسمش روی مسجد هست. ☘رفتند و بازگشتند و خبر دادند که هنوز اسمش بر سر در مسجد است. پادشاه تعجب کرد و خشمگین شد. تا اینکه شب سوم نیز دوباره همان خواب تکرار شد! 🍀پادشاه از خواب بیدار شد و اسم زنی که اسمش را بر سر در مسجد می‌نوشت را از بر کرد. دستور داد تا آن زن را نزدش بیاورند. ☘پس آن زن که پیرزنی فرتوت بود، حاضر شد. 🍀پادشاه از وی پرسید: آیا در ساخت مسجد کمکی کردی؟ ☘گفت: ای پادشاه، من زنی پیر و فقیر و کهن‌سالم و شنیدم که دیگران را از کمک در ساخت بنا نهی می‌کردی، من نافرمانی نکردم. 🍀پادشاه گفت: تو را به خدا قسم می‌دهم چه کاری برای ساخت بنا کردی؟ ☘گفت: به‌ خدا سوگند که مطلقا کاری برای ساخت بنا نکردم جز... 🍀پادشاه گفت: بله! جز چه؟ ☘پیرزن گفت: جز آن روزی که من از کنار مسجد می‌گذشتم، یکی از احشامی را که چوب و وسایل ساخت بنا را حمل می‌‌کرد، دیدم که با طنابی به زمین بسته شده بود. 🍀تشنگی به‌شدت بر حیوان چیره شده بود و به سبب طنابی که با آن بسته شده بود، هرچه سعی می‌کرد خود را به آب برساند، نمی‌توانست. ☘برخاستم و سطل را نزدیک‌تر بردم تا آب بنوشد. به خدا سوگند که تنها همین یک کار را انجام دادم. 🍀پادشاه گفت: آری! تو این کار را برای رضای خدا انجام دادی و من مسجدی ساختم تا بگویند که مسجد پادشاه است و خداوند از من قبول نکرد! 👈پس پادشاه دستور داد که اسم آن پیرزن را بر سر در مسجد بنویسند. ‌ ✾📚 @Dastan 📚✾
🌼هیچ عملی را کوچک نشماریم ✍️یکی از علمای اهل بصره می‌گوید: روزگاری به فقر و تنگدستی مبتلا شدم تا جایی که من و همسر و فرزندم چیزی برای خوردن نداشتیم. خیلی بر گرسنگی صبر کردم پس تصمیم گرفتم خانه‌ام را بفروشم و به جای دیگری بروم. در راه یکی از دوستانم به اسم ابانصر را دیدم و او را از فروش خانه با خبر ساختم. پس دو تکه نان که داخلش حلوا بود به من داد و گفت: 🍂 برو و به خانواده‌ات بده. به طرف خانه به راه افتادم در راه به زنی و پسر خردسالش برخورد کردم به تکه نانی که در دستم بود نگاه کرد و گفت: این پسر یتیم و گرسنه است و نمی‌تواند گرسنگی را تحمل کند چیزی به او بده خدا حفظت کند. 🍂آن پسر نگاهی به من انداخت که هیچگاه فراموش نمی‌کنم. گفتم: این نان را بگیر و به پسرت بده تا بخورد. به خدا قسم چیز دیگری ندارم و در خانه‌ام کسانی هستند که به این غذا محتاج‌ترند. اشک از چشمانم جاری شد و در حالی که غمگین و ناامید بودم به طرف خانه برمی‌گشتم. روی دیواری نشستم و به فروختن خانه فکر می‌کردم. 🍂که ناگهان ابو نصر را دیدم که از خوشحالی پرواز می‌کرد و به من گفت: ‌ای ابا محمد چرا اینجا نشسته‌ای؟! 🍂در خانه‌ات خیر و ثروت است! گفتم: سبحان الله! از کجا‌ ای ابانصر؟ 🍂گفت: مردی از خراسان از تو و پدرت می‌پرسد و همراهش ثروت فراوانی است. گفتم: او کیست؟ 🍂گفت: تاجری از شهر بصره است. پدرت سی سال قبل مالی را نزدش به امانت گذاشت اما بی پول و ورشکست شد. سپس بصره را ترک کرد و به خراسان رفت و کارش رونق گرفت و یکی از تاجران شد و حالا به بصره آمده تا آن امانت را پس بدهد همان ثروت سی سال پیش به همراه سودی که به دست آورده. خدا را شکر گفتم و به دنبال آن زن و پسر یتیمش گشتم و آنان را بی‌نیاز ساختم. در ثروتم سرمایه‌گذاری کردم و یکی از تاجران شدم مقداری از آن را هر روز بین فقرا و مستمندان تقسیم می‌کردم. ثروتم کم که نمی‌شد زیاد هم می‌شد. کم کم عجب و خودپسندی و غرور وجودم را گرفته بود و خوشحال بودم که دفترهای ملائکه را از حسناتم پر کرده بودم و یکی از صالحان درگاه خدا بودم. شبی از شب‌ها در خواب دیدم که قیامت برپا شده و خلایق همه جمع شده‌اند. و مردم را دیدم که گناهان‌شان را بر پشتشان حمل می‌کنند تا جایی که شخص فاسق، شهری از بدنامی و رسوایی را بر پشتش حمل می‌کند. 🍂به میزان رسیدم که اعمال مرا وزن کنند. گناهانم را در کفه‌ای و حسناتم را در کفه دیگر قرار دادند، کفه حسناتم بالا رفت و کفه گناهانم پایین آمد. سپس یکی یکی از حسناتی که انجام داده بودم را برداشتند و دور انداختند. 🍂چون در زیر هر حسنه (شهوت پنهانی) وجود داشت. از شهوت‌های نفس مثل: ریا، غرور، دوست داشتن تعریف و تمجید مردم. چیزی برایم باقی نماند و در آستانه هلاکت بودم که صدایی را شنیدم. آیا چیزی برایش باقی نمانده؟ 🍂 گفتند: این برایش باقی مانده! و آن همان تکه نانی بود که به آن زن و پسرش بخشیده بودم. سپس آن را در کفه حسناتم گذاشتند و گریه‌های آن زن را به خاطر کمکی که به او کرده بودم، در کفه حسناتم قرار دادند، کفه بالا رفت و همینطور بالا رفت تا وقتی صدایی آمد و گفت: نجات یافت. 👌 بله دوستان من، خداوند هیچ عملی را بدون اخلاص از ما قبول نخواهد کرد پس بکوشیم هیچ عملی را کوچک نشماریم و هر عبادت و کار خیری را خالصانه برای خدای تعالی انجام دهیم. ✾📚 @Dastan 📚✾
🌷 🌷 !! 🌷عراقی‌ها عادت داشتند صبح‌ها آمار اسرا را بگیرند. با یکی از دوستان قرار گذاشتیم بر خلاف همیشه، این‌بار جلوی صف بایستیم. از قضا شانس کتک خوردن، با نفرات جلویی صف بود. تا خوردیم ما را زدند. چند هفته‌ای گذشت. شانس صف صبحگاه این‌بار هم قرعه نفر اولی را به نام ما ثبت کرد. یکی از هم‌بندی‌ها با این تصور که به کتک خوردن عادت کرده‌ایم، خود را توجیه می‌کرد. تصمیم خود را گرفتم و به انتهای صف رفتم. افسر عراقی برای آمارگیری آمد. این‌بار اما انتهای صف را برای کتک زدن انتخاب کرده بود. 🌷در اسارت شوخی و خنده در بین بچه‌ها جایگاهی ویژه داشت. ما بودیم و یک شلنگ و برف و کولاک و سرمای استخوان‌سوز اردوگاه تکریت. بر سر حمام کردن با آب سرد رقابتی بین بچه‌ها بود تا روحیه خود را حفظ کنیم. یک سرباز عراقی هم بود که یکی از بستگان خود را در جنگ از دست داده بود. بسیار ناراحت بود و با کتک زدن ما به خیال خود تلافی می‌کرد. عراقی‌ها هر کاری دوست داشتند، انجام می‌دادند. ظهرهای تابستان لباس بچه‌ها را از تن خارج می‌کردند و با کابل کتکمان می‌زدند. همگی مریض شده بودیم ولی نمی‌دانستند ما ایرانی‌ها زیر بار حرف زور نمی‌رویم! راوی: آزاده سرافراز و جانباز ایواز خداوردیان از برادران ارامنه منبع: سایت خبرگزاری مهر ✾📚 @Dastan 📚✾
14-DASTANE SOLAYMAN VA MORCHEH(www.rasekhoon.net)(1).mp3
24.89M
‌ 🎧فایل صوتی 🔴 داستان حضرت سلیمان و مورچه 🎙با صدای شهید حاج شيخ احمد ضيافتے كافے ✾📚 @Dastan 📚✾