📚 حکمت_پروردگار
🌹امام باقر علیه السلام فرمود:
یکی از پیامبران بنی اسرائیل عبور می کرد، دید مرد مؤمنی در حال جان دادن است، ولی نصف بدنش در زیر دیواری قرار گرفته، و نیمی در بیرون دیوار است، و پرندگان و سگها بدن او را متلاشی کرده اند و می درند، از آنجا گذشت، در مسیر راه خود دید یکی از امیران ستمکار آن شهر مرده است، جنازه او را بر روی تخت نهاده اند و با پارچه ابریشم کفن نموده اند، و در اطراف تخت، منقل هائی نهاده اند که بوی خوش عودهای خوشبو از آنها برخاسته است. آن پیامبر به خدا متوجه شد و عرض کرد: خدایا من گواهی می دهم که تو حاکم و عادل هستی و به کسی ظلم نمی کنی، این مرد 'مرد اولی' بنده تو است و به اندازه یک چشم به هم زدن، برای تو شریک نگرفته، مرگ او را آن گونه 'با آن وضع رقبت بار' قرار دادی و این 'امیر' نیز یکی از بنده های تو است که به اندازه یک چشم به هم زدن به تو ایمان نیاورده است؟ 'آن چیست و این چیست؟' خداوند به او وحی کرد: ای بنده من! همان گونه که گفتی حاکم و عادل هستم و به کسی ظلم نمی کنم. آن 'مرد اولی' بنده من، نزد من گناهی داشت، مرگ او را با آن موضوع قرار دادم تا مجازات گناه او این گونه انجام گیرد، و وقتی که مرد، هیچ گونه گناهی در او بجای نماند، ولی این بنده من 'امیر' که کار نیکی در نزد من داشت، مرگ او را با چنین وضعی قرار دارم، تا پاداش کار نیک او را داده باشم و هنگام مرگ نزد من هیچگونه نیکی و طلب نداشته باشد.
📙 اصول کافی، جلد 2 ، ص446 ، باب عقوبه الذنب ، حدیث 11
✾📚 @Dastan 📚✾
🔆پدرش به قربانش باد!
✨روزى پيامبر (ص ) به خانه دخترش فاطمه سلام اللّه عليها وارد شد.
🍂و اين در حالى بود كه فاطمه (س ) دستبندى از نقره به دست كرده و پرده الوانى هم در اطاق خويش آويخته بود.
🍂با آنكه پيغمبر (ص ) به حضرت زهرا سلام اللّه عليها علاقه اى شديد داشت ، معهذا تا اين صحنه را مشاهده كرد، بدون آنكه حرفى بزند، خانه فاطمه را ترك گفته و از همانجا برگشت .
زهرا (س ) از اين عكس العمل پيامبر، چنين دريافت كه پدرشان حتى اين مقدار زينت و زيور را هم براى او نمى پسندد.
🍂لذا فورا دستبند را از دستشان بيرون كرده و آن پرده رنگين را هم پائين آورده و توسط كسى خدمت رسول اكرم (ص ) فرستاد. آن شخص آمد و عرض كرد:
🍂يا رسول اللّه ؟ اينها را دخترتان فرستاد و عرض مى كند. به هر مصرفى كه صلاح مى دانيد برسانيد، آن وقت چهره پيامبر شكوفا شد و فرمود: پدرش بقربانش باد!
📚نقل از: ((سيره نبوى ، صحفه 58)
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_آموزنده
🔆منطق پيامبر
🌸✨يكى از همسران رسول خدا بنام ((ماريه قبطيه )) فرزندى بدنيا آورد، كه پيامبر (ص ) نام او را ابراهيم نهاد. اين پسر مورد علاقه شديد رسول اكرم (ص ) قرار گرفت ، اما هنوز 18 ماه از عمر اين كودك نگذشته بود كه از دنيا رفت .
💫پيغمبر كه كانون عاطفه و محبت بود از اين مصيبت به شدت متاءثر شد و اشگ ريخت ، و فرمود:
💫اى ابراهيم دل مى سوزد و اشک مى ريزد و ما محزونيم به خاطر تو، ولى هرگز بر خلاف رضاى خدا چيزى نمى گوئيم .
تمام مسلمين از مصيبت متاءثر بودند، زيرا آنها مى ديدند كه غبارى از حزن و اندوه بر دل پيغمبر (ص ) نشسته است ، آن روز تصادفا خورشيد هم گرفته بود، با مشاهده اين وضع مسلمين همگى ابراز داشتند كه : گرفتن خورشيد، نشانه هماهنگى عالم بالا با عالم پائين و رسول خدا، مى باشد، لذا اين اتفاق جز به خاطر فوت فرزند پيغمبر چيز ديگرى نمى تواند باشد، البته اين مطلب - فى حد ذاتة - مانعى ندارد، بلكه به خاطر رسول اكرم (ص ) ممكن است دنيا هم زيرورو شود، اما در آن موقع اين اتفاق روى اين جهت نبود و در حقيقت يك مسئله طبيعى بود، ولى مردم چون اين دو حادثه را در يك روز مشاهده مى كردند با هم مربوط مى دانستند و در نتيجه سبب مى گرديد كه ايمان و اعتقاد آنها به رسول خدا بيشتر شود.
💫اين مطلب به گوش پيغمبر اكرم (ص ) رسيد، به جاى اينكه آن حضرت از اين تعبير مردم خوشحال شود و مثل بسيارى از سياست بازها موقع را براى تبليغات غنيمت شمرد و از اين عواطف و احساسات مردم به نفع اسلام استفاده كند، نه تنها كه چنين نكرد، بلكه سكوت را هم جايز ندانسته و به مسجد آمد و پس از آن به منبر رفتند و مردم را آگاه نمودند و صريحا اعلام داشتند كه خورشيد گرفته است ، اما هرگز به خاطر بچه من نبوده است .
زيرا پيغمبر (ص ) هرگز نمى خواست حتى براى هدايت مردم و پيشرفت اسلام هم از نقاط ضعف و جهالت جامعه استفاده كند، بلكه تلاش مى نمود تا از نقاط قوت و علم و معرفت و بيدارى مردم استفاده شود.
-نقل از: ((سيره نبوى ، صحفه 73)
✾📚 @Dastan 📚✾
#شهیدانه
✳ دو ساعت در برف پشت در نشسته بود!
✍ سیدابوالفضل کاظمی یکی از دوستان #شهید_علیاصغر_ارسنجانی میگوید: «برف شدیدی باریده بود. وقتی قطار دوکوهه وارد ایستگاه تهران شد، ساعت دو نیمهشب بود. با چند نفر از رفقا حرکت کردیم. علیاصغر را جلوی خانهشان در خیابان طیب پیاده کردیم. پای او هنوز مجروح بود. فردا رفتیم به علیاصغر سر بزنیم. وقتی وارد خانه شدیم، مادر اصغر جلو آمد و بیمقدمه گفت: «آقا سید شما یه چیزی بگو!» بعد ادامه داد: «دیشب دو ساعت با پای مجروح پشت درِ خانه تو برف نشسته اما راضی نشده در بزنه و ما رو صدا کنه! صبح که پدرش میخواسته بره مسجد، اصغر رو دیده!» بله بسیجیان خمینی اینگونه بودند. مدتی بعد این سرباز دین و میهن در منطقهی عملیاتی شلمچه به شهادت میرسد و همچون مادر بینشان سادات، زهرای مرضیه (س) بینشان میشود.
📌 پ.ن: از راست: حاج حسین سازور، شهید علیاصغر ارسنجانی و سیدابوالفضل کاظمی
📚 برگرفته از کتاب #صراط_الرحمة | سیرهی علما و شهدا در احترام به والدین
📖 صفحات 66 و 67
✾📚 @Dastan 📚✾
💙💚❤️💛💜🧡💚
#عادت_ها
🟢ﺧﺎﺭﭘﺸﺘﯽ ﺍﺯ ﯾﮏ ﻣﺎﺭ ﺗﻘﺎﺿﺎ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺑﮕﺬﺍﺭ ﻣﻦ ﻧﯿﺰ ﺩﺭ ﻻﻧﻪ ﺗﻮ ﻣﺄﻭﺍ ﮔﺰﯾﻨﻢ ﻭ ﻫﻤﺨﺎﻧﻪ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﻢ.
ﻣﺎﺭ تقاﺿﺎﯼ ﺧﺎﺭﭘﺸﺖ ﺭﺍ ﭘﺬﯾﺮﻓﺖ ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻻﻧﻪ ﺗﻨﮓ ﻭ کوچک ﺧﻮﯾﺶ ﺭﺍﻩ ﺩﺍﺩ.
ﭼﻮﻥ ﻻﻧﻪ ﻣﺎﺭ ﺗﻨﮓ ﺑﻮﺩ ﺧﺎﺭﻫﺎﯼ ﺗﯿﺰ ﺧﺎﺭﭘﺸﺖ ﻫﺮ ﺩﻡ ﺑﻪ ﺑﺪﻥ ﻧﺮﻡ ﻣﺎﺭ ﻓﺮﻭ ﻣﯽ ﺭﻓﺖ ﻭ ﻭﯼ ﺭﺍ ﻣﺠﺮﻭﺡ ﻣﯽ ﺳﺎﺧﺖ.
ﺍﻣﺎ ﻣﺎﺭ ﺍﺯ ﺳﺮ ﻧﺠﺎﺑﺖ ﺩﻡ ﺑﺮ ﻧﻤﯽ ﺁﻭﺭﺩ.
ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﺎﺭ ﮔﻔﺖ:
ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ ﺑﺒﯿﻦ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﻣﺠﺮﻭﺡ ﻭﺧﻮﻧﯿﻦ ﺷﺪﻩ ﺍﻡ می توﺍﻧﯽ ﻻﻧﻪ ﻣﻦ ﺭﺍ ﺗﺮﮎ ﮐﻨﯽ؟
ﺧﺎﺭﭘﺸﺖ ﮔﻔﺖ:ﻣﻦ ﻣﺸﮑﻠﯽ ﻧﺪﺍﺭﻡ ﺍﮔﺮ ﺗﻮ ﻧﺎﺭﺍﺣﺘﯽ می توانی ﻻﻧﻪ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩ ﺑﯿﺎﺑﯽ.
#ﻋﺎﺩﺕ ﻫﺎ ﺍﺑﺘﺪﺍ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺕ #ﻣﻬﻤﺎﻥ ﻭﺍﺭﺩ می شوﻧﺪ ﺍﻣﺎ ﺩﯾﺮﯼ نمی گذﺭﺩ ﮐﻪ ﺧﻮﺩ رﺍ #ﺻﺎﺣﺒﺨﺎﻧﻪ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ ﻭ کنترﻝ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﻧﺪ.
ﻣﻮﺍﻇﺐ خاﺭﭘﺸﺖ #ﻋﺎﺩت_هاﯼ_ﻣﻨﻔﯽ ﺯﻧﺪﮔﯿﺘﺎﻥ ﺑﺎﺷﯿﺪ.
ﺧﻮﺩﺕ ﺑﺎﺵ،#نقاﻁ_ﻣﺜﺒﺘﺖ ﺭﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻧﮑﻦ.
💎ﺩﺍﻧﺴﺘﻦ،ﻗﺪﺭﺕ ﺍﺳﺖ.
💎باورداشتن،توانمندی روانﺍﺳﺖ.
💎هم بستگی،ﻗﺪﺭﺕ ﺁﻓﺮﯾﻦ ﺍﺳﺖ.
💎دلدادگی،ﭘﺎﯾﺪﺍﺭﺗﺮﯾﻦ ﻗﺪﺭﺕ ﺟﻬﺎﻥ
☘🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼☘
✾📚 @Dastan 📚✾
💫حكايت: مهمانى دادن دو دوست
✨گويند در زمانهاى قديم دو نفر بودند كه رفاقت و صميميت آنها زبانزدخاص و عام بود و خيلى باصداقت رفتار مىكردند.
✨روزى يكى از آن دو دوستبه مهمانى دوستخود رفت. ميزبان درضيافت او تكلف كرد و انواع غذاها را آماده كرد واگر پول نداشت، ازمغازهها نسيه گرفت، تا به مهمان خوش بگذرد.
✨بعد از سه روز مهمان عزم رفتن كرد، و وقتخداحافظى گفت: واقعا كهرسم مهماندارى را بلد نبودى! اگر زمانى به مهمانى من بيايى، به تو آيينمهماندارى را ياد مىدهم.
✨ميزبان خجل شد و انديشيد در ضيافت او چه كوتاهى كرده و كدام نكته رافرو گذاشته و انجام ندادهام.
✨مدتى در اين انديشه بود تا اينكه روزى او را بدان شهر دوستسفرىاتفاق افتاد و به خانه دوستش رفت.
✨آن دوست مقدم او را عزيز داشت و فورا نان و سركه پيش آورد. آنگاهسفره، كاسهاى چوبى و سه نوع خوردنى پيش او نهاد.
✨مهمان با خود فكر كرد شايد فردا تكلف مىكند و #پذيرايى_اصلى را انجاممىدهد، اما روز ديگر نيز غذاى سرد پيش او نهاد!
✨مرد متحير شد و با خود گفت: چندان كه تكلف كردم، در #مهماندارى مرامقصر خواند، پس چرا خود تكلف نمىكند؟
✨روزى پرده حشمت از ميان برداشت و شرم و خجالت را به كنارى نهاد واز او پرسيد: دوستان اينطور مهماندارى مىكنند؟!
✨ميزبان گفت: آرى، #تكلف مال بيگانگان است. وقتى من به منزل تو آمدم،خواستم يك ماه تو را ببينم و در خدمت تو باشم. چون طريق تكلف پيشداشتى، دانستم از وجود من به تنگ آمدهاى. پس كفش در پاى كردم و ازخدمت تو دور شدم. و چون تو آمدى، من از معمول خويش زيادت نمىكنم وزيادهروى نمىنمايم، و بر وجود تو منتى نمىنهم، و اگر يك سال هم مهمانمن باشى، مرا هيچ بار گرانى نخواهد بود.
✨مرد عاقل بود و #انصاف بداد و يقين كرد تكلف كردن با مهمان از عادتكرام نيست، و روى ترش كردن با مهمانان جز سيرت لئيمان نباشد.
📚مهماندارى در اسلام، نورمراد محمدی
✾📚 @Dastan 📚✾
🔴بردگی خضر (ع) از تاجر بازار
✍روزى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به اصحاب خود فرمود: آيا میخواهيد خاطره اى از خضر عليه السلام براى شما نقل كنم؟ گفتند: آرى اى رسول خدا.
🔸پيامبر (ص) فرمود: روزى خضر عليه السلام در يكى از بازارهاى بنى اسرائيل عبور میكرد، ناگهان فقيرى كه او را میشناخت نزد او آمد و تقاضاى كمك كرد. خضر عليهالسلام گفت: ايمان به خدا دارى، ولى چيزى نزدم نيست تا به تو بدهم. فقير گفت: آثار نورانيت و خير در چهره تو مینگرم، و اميد خير از تو دارم تو را به وجه (آبروى) خدا به من كمك كن. خضر عليهالسلام گفت: مرا به امر عظيم (آبروى خدا) قسم دادى، چيزى ندارم (ولى نمیتوانم از اين امر عظيم كه نام بردى بگذرم) جز اين كه مرا به عنوان برده (غلام) بگيرى و در اين بازار بفروشى، و پولش را براى خود بردارى.
فقير گفت: آيا چنين كارى روا است خضر گفت: به حق میگويم كه تو مرا به امرى عظيم سوگند دادى. من نمیتوانم اين نام عظيم را ناديده بگيرم، مرا بفروش. فقير: خضر را به تاجرى به مبلغ چهارصد درهم فروخت، و آن پول را براى خود برداشت و رفت. خضر عليهالسلام مدتى نزد اربابش ماند، ولى ديد اربابش كارى را بر عهده او نمیگذارند. روزى به اربابش گفت: تو مرا براى خدمت خريدهاى، دستور بده تا كارى را براى تو انجام دهم. تاجر گفت: من خوش ندارم كه تو را به زحمت بيفكنم، تو پيرمرد سالخوردهاى هستى. خضر گفت: نه، كار براى من زحمت نيست.
تاجر سنگ بزرگى را در گوشه خانه اش نشان داد كه لازم بود شش نفر كارگر در طول يك روز بتوانند آن سنگ را از آن جا بردارند و بيرون ببرند و گفت: اين سنگ را از خانه خارج كن. خضر عليهالسلام در همان ساعت، آن سنگ را برداشت و به تنهايى آن را بيرون برد. تاجر به او گفت: آفرين، كار را بسيار نيكو انجام دادى، با قدرتى كه هيچكس آن قدرت را ندارد. پس از مدتى تاجر تصميم گرفت به مسافرت برود، به خضر گفت: من تو را امين يافتم، تو را در خانه ام میگذارم، نسبت به اهل خانه ام جانشين خوبى باش تا باز گردم، و من خوش ندارم تو را به زحمت افكنم. خضر گفت: زحمت نيست، هر كارى میخواهى بفرما انجام دهم. تاجر گفت: مقدارى خشت درست كن و آماده نما تا باز گردم.
تاجر به مسافرت رفت و پس از مدتى بازگشت ديد خضر عليهالسلام ساختمان خانه او را به طور محكم و عالى درست كرده است، به خضر گفت: تو را به وجه (آبروى) خدا سوگند میدهم بگو تو كيستى و كارت چيست؟ خضر گفت: تو مرا به امر عظيم كه وجه خدا باشد سوگند دادى، و همين وجه خدا مرا به بندگى او واداشته است، من خضر هستم كه نامم را شنيده اى. فقيرى از من تقاضاى كمك كرد. در نزدم چيزى نبود كه به او بدهم. مرا به وجه خدا قسم داد، ناگزير خودم را بنده او نمودم، او مرا به تو فروخت و پولش را گرفت و رفت. اين را بدان كه اگر شخصى را به وجه و آبروى خدا سوگند دهند، تا كارى را انجام دهد، و آن شخص قدرت انجام آن كار را داشته باشد ولى انجام ندهد، در روز قيامت به گونه اى محشور مىشود كه در صورتش گوشت و خون نيست، و تنها استخوانى كه بر اثر به هم خوردنشان صدايش به گوش میرسد، در چهره او دميده مىشود. تاجر معذرت خواهى كرد و گفت: من تو را نشناختم و به تو زحمت دادم.
خضر گفت: اشكالى ندارد تو به من لطف و مهربانى نمودى. تاجر گفت: پدر و مادرم به فدايت، در مورد خود و اهل خانه ام هر گونه كه میخواهى رفتار كن .اختيار ما با تو است، و اگر بخواهى تو را آزاد كردم هر جا میخواهى برو. خضر گفت: دوست دارم مرا آزاد كنى تا به عبادت خداوند بپردازم. تاجر او را با كمال معذرت خواهى آزاد نمود. خضر عليهالسلام گفت: حمد و سپاس خداوندى را كه توفيق بندگى درگاهش را به من عنايت فرمود، و مرا در پرتو بندگيش، از انحرافات نجات داد.
📚بحارالانوار، ج 13، ص 321
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_آموزنده
از امام باقر علیه السلام است که فرمودند: «تسبیح فاطمه علیهاالسلام از (اقسام) ذکر بسیار است که خدا (به آن دستور داده و) فرموده است که به یاد من باشید تا به یاد شما باشم».(۱)
از این حدیث چنین استنباط مى شود که گفتن تسبیح فاطمه علیهاالسلام اگر همراه با توجّه قلبى باشد، مصداق ذکر کثیر است.
قرآن کریم مى فرماید: «یأَیهَا الَّذِینَ ءَامَنُوا اذْکرُوا اللَّهَ ذِکرًا کثِیرًا وَ سَبِّحُوهُ بُکرَةً وَ أَصِیلاً»؛(۲) «اى کسانى که ایمان آورده اید! خدا را بسیار یاد کنید، و صبح و شام او را تسبیح گویید. »
اسماعیل بن عمار مى گوید: به امام صادق علیه السلام عرض کردم که حدّ و اندازه ذکر کثیر (ذکر بسیار) که خداوند در قرآن فرموده است، چقدر است؟
حضرت(ع) فرمود: «رسول خدا (صلى الله علیه وآله) به فاطمه علیهاالسلام یاد داد که ۳۴ بار تکبیر، ۳۳ بار تسبیح و ۳۳ بار تحمید بگوید. پس اگر تو یک بار شب و یک بار روز این کار را انجام دهى، در حقیقت خدا را با ذکر بسیار یاد کرده اى».(۳)
امام صادق علیه السلام در فضیلت تسبیحات حضرت زهرا سلام الله علیها فرمودند: «هر کس تسبیح فاطمه را قبل از آنکه از حالت نماز فارغ شود بگوید؛ خداوند او را می آمرزد.»(۴)
۱- وسائل الشیعه، ج۶ص۴۴۱؛
۲- احزاب/۴۱و ۴۲؛
۳- مستدرک الوسائل،ج۵ص۳۷؛
۴- مکارم الاخلاق،ص۲۸۱؛
#امام_زمان
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_آموزنده
🌟عبادت بىزحمت
🍃✨قحطى، همه جا را گرفته بود . قرصى نان يافت نمىشد . در آن حال، مردى از بنى اسرائيل به كوهى از ريگ در بيابان رسيد . پيش خود انديشيد كه كاشكى اين كوه ريگ، كوه گندم بود و من آن را پيش قومم مىبردم و آنان را از رنج گرسنگى مىرهاندم.
به شهر بازگشت .
🌱پيامبر آن روزگار نزدش آمد و گفت: در بيرون شهر چه ديدى و چه خواستى؟ گفت: كوهى ديدم كه از سنگهاى خرد (ريگ) انباشته بود. در دلم گذشت كه اگر اين همه، گندم مىبود، همه را صدقه مىدادم و قحطى را بر مىانداختم .
🍂پيامبر قوم گفت: بر تو بشارت باد كه ساعتى پيش، فرشته وحى بر من نازل شد و گفت كه خداى تعالى صدقه تو پذيرفت و تو را چندان ثواب داد كه اگر تو آن همه گندم مىداشتى و به صدقه مىدادى، ثواب مىداد .
📚حكايت پارسايان، رضا بابايى
✾📚 @Dastan 📚✾
#شهیدانه
🔆خاطرهای از شهید مهدی زین الدین
🌺دو سه روزی بود میدیدم توی خودش است. پرسیدم «چته تو؟ چرا این قدر توهمی؟» گفت «دلم گرفته. از خودم دل خورم. اصلا حالم خوش نیست.» گفتم» همین جوری؟» گفت» نه. با حسن باقری بحثم شد. داغ کردم. چه میدونم؟
🌺شاید بهاش بلندحرف زدم. نمیدونم. عصبانی بودم. حرف که تموم شد فقط بهم گفت مهدی من با فرمانده هام این جوری حرف نمیزنم که تو با من حرف میزنی. دیدم راست میگه. الان د و سه روزه کلافم. یادم نمیره.» شاگرد مغازهی کتاب فروشی بودم.
🌺حاج آقا گفت: «میخواهیم بریم سفر. تو شب بیا خونه مون بخواب.» بد زمستانی بود. سرد بود. زود خوابیدم. ساعت حدود دو بود. در زدند. فکر کردم خیالاتی شده ام. در را که باز کردم، دیدم آقا مهدی و چند تا از دوستانش از جبهه آمده اند. آن قدر خسته بودند که نرسیده خوابشان برد.
🌺هوا هنوز تاریک بود که باز صدایی شنیدم. انگار کسی ناله میکرد. از پنجره که نگاه کردم، دیدم آقا مهدی توی آن سرمای دمِ صبح، سجاده انداخته توی ایوان و رفته به سجده.
✾📚 @Dastan 📚✾
🔴 شيطان در آخرالزمان با تمام توان خود میتازد...
✍آخرالزمان چون نزديك نابودی ابليس است ، تمام سعی و تلاش خود را برای تأخير در ظهور و گمراهی مردمان به كار خواهد بست . آنقدر در آخرالزمان اين مسائل رونق میگيرد كه وقتی ندای آسمانی به نفع امام زمان علیهالسلام بلند میشود ، نعرهای هم از جانب شيطان شنيده میشود كه بعضیها ، حق و باطل را اشتباه میكنند .
حضرت امام صادق علیهالسلام در مورد زمان ظهور حضرت و نشان آن فرمودند :
منادی نام قائم «عجل الله تعالی فرجه الشریف» را ندا میدهد .
پرسيدم : آيا اين ندا را بعضی میشنوند يا همه ؟
حضرت فرمودند : «همه ! هر قومی به زبان خودش میشنود» .
پرسيدم : پس با اين حال ، ديگر چه كسی با حضرت مخالفت میكند ، در حالی كه نام او ندا داده شده و شكی در حقانيت او نيست ؟
حضرت فرمودند : ابليس آنها را رها نمیكند ، تا اينكه در آخر شب ندای ديگری بدهد . پس مردم دچار شك میشوند .
#امام_زمان
📚كمالالدين و تمام النعمة ج 2،
ص 650 .
✾📚 @Dastan 📚✾
✨﷽✨
🔴عفو بی نظیر
✍عبدالله بن عباس گوید: وقتی #پیامبر(ص)به جنگ بنی اَنمار می رفت،در محلی فرود آمد و سپاه اسلام نیز توقف کرد.
در آنجا از لشکر دشمن کسی دیده نمی شد.پیامبر برای قضای حاجت از لشکر دور شد. در همان حال باران شروع به باریدن کرد.به طوری که آب زیادی بر زمین جاری شد و باعث شد تا برگشت پیامبر دشوار شده وبین او ولشکر فاصله بیفتد.
پیامبر بدون هر وسیله دفاعی در زیر درختی نشست تا باران و جریان آب بند بیاید که در این هنگام حویرث بن حارث محاربی اورا مشاهده کرد. به یاران خود گفت:این محمد است که از اصحاب خود جا مانده است،خدا مرا بکش اگر او را نکشم!
به طرف پیامبر حرکت کرد،چون نزدیک او رسید شمشیر کشید وحمله کردو گفت:چه کسی تو را از دست من نجات می دهد؟
پیامبر درزیر لب این دعا را زمزمه کرد:
«اللهُم اکفِنی شَرَّ حُویرث بنِ الحارِث بِما شِئتَ»
خدایا!هرگونه که می خواهی مرا از شر حویرث حفظ فرما.
همین که حویرث خواست شمشیر خود را با قدرت بر حضرت فرود آورد،لغزید و شمشیر از دست او افتاد.
پیامبر به سرعت شمشیر را از زمین برداشت و فرمود: اکنون چه کسی تو را از دست من نجات می دهد؟
عرض کرد: هیچ کس.
حضرت فرمود: ایمان بیاور تا شمشیرت را به تو باز گردانم.
گفت:ایمان نمی آورم ولی پیمان می بندم که با تو و پیروانت نجنگم و به کسی که بر علیه توست کمک نکنم.
حضرت شمشیر را به او داد.حویرث سلاح خود را گرفت و گفت:والله!تو از من بهتری!
حضرت فرمود:من باید از تو بهتر باشم!
وقتی حویرث به طرف یاران خود برگشت،پرسیدند:چه شد که شمشیر کشیدی اما پیروز نگشتی؟ وچه شد که افتادی در حالی که کسی تو را نینداخت؟
گفت:همین که شمشیر کشیدم مثل این که کسی بر کتف من بزند بر زمین افتادم وشمشیر از دستم افتاد.محمد آن را برداشت و اگر می خواست مرا بکشد می توانست،ولی نکشت به من گفت:اسلام بیاور!
قبول نکردم اما پیمان بستم با او نجنگم و کسی علیه او نشورانم.
📚 محجه البیضاء ، ج 4 ، صفحه 147.
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_های_اخلاقی
✍مقیم لندن بود. تعریف می کرد که یک روز سوار تاکسی می شود و کرایه را می پردازد. راننده بقیه پول را که بر می گرداند 20 پنی اضافه تر می دهد! می گفت: «چند دقیقه ای با خودم کلنجار رفتم که بیست پنی اضافه را برگردانم یا نه؟
🌟 آخر سر بر خودم پیروز شدم و بیست پنی را پس دادم و گفتم آقا این را زیاد دادی.»
گذشت و به مقصد رسیدیم. موقع پیاده شدن راننده سرش را بیرون آورد و گفت: «آقا از شما ممنونم.»
🤔پرسیدم: «بابت چی؟»
✨✨گفت: «می خواستم فردا بیایم مرکز شما مسلمانان و مسلمان شوم اما هنوز کمی مردد بودم. وقتی دیدم سوار ماشینم شدید خواستم شما را امتحان کنم. با خودم شرط کردم اگر بیست پنی را پس دادید بیایم. فردا خدمت می رسیم!»
🍃🍂تعریف می کرد: «تمام وجودم دگرگون شد. حالی شبیه غش به من دست داد. من مشغول خودم بودم در حالی که داشتم تمام اسلام را به بیست پنی می فروختم!»
💠مضمون روایتی از امام صادق علیه السلام هست که میفرمایند مردم رو با اعمال خودتون به دین دعوت کنین.
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
✾📚 @Dastan 📚✾
#شهیدانه
خیلی قشنگه بخونید...
به روایت همسر شهید عبدالمهدی کاظمی🍃🌸
🌸واسطه ازدواج شهيد عبدالمهدي كاظمي و همسرش مرضيه بديهي، شهيد سيد مجتبي علمدار بود. هر دو به اين شهید متوسل میشوند که همسری متدین نصیبشان شود...
🌸سوم دبيرستان بودم و به واسطه علاقهاي كه به شهيد سيد مجتبي علمدار داشتم، در خصوص زندگي ايشان مطالعه ميكردم.
🌸اين مطالعات به شكل كلي من را با شهدا، آرمانها و اعتقاداتشان بيش از پيش آشنا ميكرد.
🌸حب به شهيد علمدار و زندگياش موجي در دلم ايجاد و ايمانم را تقويت كرد. شهيد علمدار سيد بود و علاقه عجيبي به مادرش حضرت فاطمه زهرا(س) داشت.
🌸عاشق اباعبدالله الحسين(ع) و شهادت بود. ياد دارم در بخشهايي از خاطراتش خوانده بودم كه يك روز وقتي فرزندشان تب شديد داشت، سيد مجتبي دست روي سر بچه ميكشد و شفا پيدا ميكند.
🌸شهيد علمدار گفته بود به همه مردم بگوييد اگر حاجتي داريد، در خانه شهدا را زياد بزنيد. وقتي اين مطلب را شنيدم به شهيد سيد مجتبي علمدار گفتم حالا كه اين را ميگوييد، ميخواهم دعا كنم خدا يك مردي را قسمت من كند كه از سربازان امام زمان(عج) و از اوليا باشد. حاجتي كه با عنايت شهيد علمدار ادا شد و با ديدن خواب ايشان، با همسرم كه بعدها در زمره شهدا قرار گرفت، آشنا شدم.
🌸يك شب خواب شهيد سيد مجتبي علمدار را ديدم كه از داخل كوچهاي به سمت من ميآمد و يك جواني همراهشان بود.
🌸شهيد علمدار لبخندي زد و به من گفت امام حسين(ع) حاجت شما را داده است و اين جوان هفته ديگر به خواستگاريتان ميآيد. نذرتان را ادا كنيد.
🌸وقتي از خواب بيدار شدم زياد به خوابم اعتماد نكردم. با خودم گفتم من خواهر بزرگتر دارم و غير ممكن است كه پدرم اجازه بدهد من هفته ديگر ازدواج كنم.
🌸غافل از اينكه اگر شهدا بخواهند شدني خواهد بود. فردا شب سيد مجتبي به خواب مادرم آمده و در خواب به مادرم گفته بود. جواني هفته ديگر به خواستگاري دخترتان ميآيد.
🌸 مادرم در خواب گفته بود نميشود، من دختر بزرگتر دارم پدرشان اجازه نميدهند. شهيد علمدارگفته بود كه ما اين كارها را آسان ميكنيم.
🌸خواستگاري درست هفته بعد انجام شد. طبق حدسي كه زده بودم پدرم مقاومت كرد اما وقتي همسرم در جلسه خواستگاري شروع به صحبت كرد، پدرم ديگر حرفي نزد و موافقت كرد و شب خواستگاري قباله من را گرفت. پدر بدون هيچ تحقيقي رضايت داد و در نهايت در دو روز اين وصلت جور شد و به عقد يكديگر درآمديم.
✾📚 @Dastan 📚✾
آیت الله کشمیری(ره):
روزی یک ساعت با حضرت مهدی خلوت کنید. متوجه حضرت بشوید.
«زیارت آل یاسین» را بخوانید،سپس بگویید یا صاحب الزمان ادرکنی
توسل بکنید به ایشان، کم کم رفاقت پیدا میشود.
✾📚 @Dastan 📚✾
🔺بخشش
من با خواهرم سمانه چند سال فاصله سنی داشتم. هر کاری که داشتیم با هم انجام میدادیم، ورزش، خرید، کلاس و ... آن روز مادرم لیستی داد تا برای مهمانی شب، میوه و مواد غذایی تهیه کنیم، با خواهرم راهی خیابان شدیم، هوا رو به تاریکی بود. بعد از چند دقیقه قدم زدن، یک میوه فروشی را از دور دیدم و به خواهرم گفتم؛ همین جا خرید را انجام دهیم، من دیگر توان راه رفتن ندارم، از خطوط عابر پیاده گذشتیم و وارد میوه فروشی شدیم. کسی آنجا نبود به غیر از یک خانوم محجبه چادری، پلاستیک را برداشتم و مشغول سوا کردن میوهها شدم، دانه دانه میوهها را با سمانه درون پلاستیک میریختم که چهرهی مردی داخل ماشین جلوی مغازه جلب توجه کرد، با دقت بیشتری نگاه کردم، چهرهاش خیلی آشنا بود اما هر کاری کردم او را به جا نیاوردم، حواسم به آن مرد پرت شده بود که خواهرم به دستم زد و گفت: «چه شده چرا خشک شدی؟» گفتم: «داخل آن ماشین را نگاه کن، چهرهاش برات آشنا نیست؟» سرش را بالا آورد و با دقت نگاه کرد، بعد از چند ثانیه به سمتم برگشت و گفت: «این مرد چقدر شبیه سردار سلیمانی است، شاید خودش باشه.»
لبخندی زدم و گفتم: خواهر، چقدر سادهای، سردار سلیمانی با کلی محافظ و ماشین ضدگلوله به خیابان مییاد؟! خواهرم گفت: «اما خیلی شبیه است، اصلا چه طور است از خودش بپرسیم». پلاستیک را روی میز گذاشتیم و به سمت ماشین رفتیم، در راه ماشین، دست خواهرم را گرفتم و گفتم: «با این وضع حجاب میخواهی پیش او بروی، روسریات را جلو بکش، شاید واقعا خودش باشد.» حجابمان را درست کردیم و کنار ماشین ایستادیم و با انگشت به شیشه ماشین زدیم، سردار سرش را بالا آورد و شیشه ماشین را پایین داد. آب دهانم را با استرس قورت دادم و گفتم:« شما سردار سلیمانی هستید؟»
لبخندی زد و گفت: «علیک سلام، بله من سلیمانی هستم.» از تعجب و از شوق، هر دو دستمان را روی دهان گذاشتیم. بعد از کمی مکث از سردار چیزی به عنوان یادگاری خواستیم، سردار تسبیحی از جیبش درآورد و به من داد. از ایشان خداحافظی کردیم و کمی آن طرف تر سر تسبیح دعوایمان شد، سمانه میگفت: «برای منه»، من هم به او نمیدادم، سردار دوباره شیشه را پایین کشید و گفت: «بیایید این انگشتر را هم بگیرید تا دعوایتان نشود»، رفتیم سمتشان و انگشتر را هم گرفتیم. انگشتر برای من شد تسبیح برای خواهرم، از سردار دلها خداحافظی کردیم و به میوهفروشی برگشتیم، چه رزقی خداوند نصیبمان کرد.
🌹مولی متقیان در نامهاش به مالک اشتر میفرماید:
فَإِنَّ الْعُمْرَانَ مُحْتَمِلٌ مَا حَمَّلْتَهُ؛ وَإِنَّمَا يُؤْتَى خَرَابُ الاْرْضِ مِنْ إِعْوَازِ أَهْلِهَا، وَإِنَّمَا يُعْوِزُ أَهْلُهَا لاِشْرَافِ أَنْفُسِ الْوُلاَةِ عَلَى الْجَمْعِ، وَسُوءِ ظَنِّهِمْ بِالْبَقَاءِ، وَقِلَّةِ انْتِفَاعِهِمْ بِالْعِبَرِ.
برای مملکت آباد آنچه را بخواهی مردم انجام میدهند و تحملش را دارند، علت خرابی بلاد تنگدستی مردم آناست و فقر و نداری آنان ناشی از زراندوزی والیان، بدگمانی به بقای حکومت و بهره نگرفتن از عبرت ها و پندهاست.
✍️ سردار احمد همزهای
📚 برگی از کتاب «#مالک_زمان»
کاری از گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی
✾📚 @Dastan 📚✾
هدایت شده از قاصدک
#کنارتم_هموطن
🚨 عزیزان ما، هموطنانمان در شهرستان خوی از دیشب با زلزله ۵/۹ ریشتری، بحران زده شدهاند و در سرمای سوزان آن مناطق نیازمند گرمای مهربانی ایرانیان سراسر کشور و دنیا هستند. تصمیم گرفتیم به مدد امام رئوف با یکدیگر کنار هموطنانمان باشیم که با زلزله دیشب سقف بالاسرشان شده آسمان سرد و تاریک
♥️ طبق بررسی اولویت اصلی مناطق زلزله و به دلیل بیرون بودن مردم مناطق زلزله زده خوی از منازل آسیب دیده و سرمای زیاد، پخت و طبخ غذای گرم به همراه وسایل گرمایشی (هیتر برقی، پتو، موکت و کف پوشهای عایق برای کف چادرها) از نیازهای اولیه است که ان شاالله سعی داریم با کمکهای شما این اقدامات را انجام بدهیم
🔷پس هر کی امام رضاییه بسم الله بگه
💳 شماره کارت به نام کنارتم هموطن - زلزله:
5041-7211-1165-8317
✅ شماره شبا:
IR750700001000127888888011
جمعیت نیکوکاری امام رضاییها - زلزله
https://eitaa.com/joinchat/1144586277C2974592240
📚کجاها نباید خندید؟!
به سرآستین پاره ی کارگری
که دیوارت را می چیند , نخند
به پسرکی که آدامس می فروشد
و تو هرگز نمی خری ، نخند
به پیرمردی که در پیاده رو به زحمت راه
می رود و شاید چند ثانیه ی کوتاه معطلت کند , نخند
به دستان پدرت...
به جارو کردن مادرت...
به رفتگری که در گرمای تیر ماه کلاه پشمی
به سر دارد ...
به پارگی ریز جوراب کسی درمجلسی
به پشت و رو بودن چادر پیرزنی در خیابان , نخند
نخند که دنیا ارزشش را ندارد ...
که هرگز نمی دانی
چه دنیای بزرگ و پر دردسری دارند :
آدم هایی که هر کدام برای خود و خانواده ای
همه چیز و همه کسند ...
آدم هایی که برای زندگی تقلّا می کنند ...
بار می برند ...
بی خوابی می کشند ...
کهنه می پوشند ...
جار می زنند ...
سرما و گرما را تحمل می کنند
و گاهی خجالت هم می کشند ...
خیلی ساده : هرگز به آدم هایی که ضعیفتر از تو هستند , نخند . روزی ممکن است تو جای آنها باشی . کسی چه میداند ؟
✾📚 @Dastan 📚✾
.
#داستان_آموزنده
🔆حكايت: پذيرايى اعرابى از خليفه
✨روزى خليفه مهدى عباسى، به شكار رفته و از لشكر دور افتاده بود.همچنان كه حيران و سرگردان در صحرا مىگشت، ناگاه به خيمه اعرابىباديهنشين رسيد.
✨هوا گرم و خليفه تشنه و گرسنه بود. خليفه به خيمه اعرابى وارد شد و روبه او كرده، پرسيد: اى اعرابى! آيا مهمان مىخواهى؟
✨اعرابى گفت: مىخواهيم، اگر به آنچه هست، قانع شوى و عيب نگيرى!
✨خليفه گفت: قبول است. حال برو و آنچه حاضر است، بياور.
✨اعرابى مقدارى ماست و نان داشت. آورد و خليفه ميل كرد. بعد گفت:اى اعرابى! غذاى خوبى بود. ديگر چه دارى؟
✨اعرابى كوزه آبى داشت. پيش آورد و قدحى پر كرد و به خليفه داد.
✨خليفه نوشيد. آنگاه به اعرابى گفت: آيا مرا مىشناسى؟
✨اعرابى گفت: خير، شما را نمى شناسم. خليفه گفت: من از خواصاميرالمؤمنين مهديم!
✨اعرابى گفت: شايد راستبگويى.
✨خليفه قدحى ديگر نوشيد و گفت: من از جمله سپهسالاران اميرالمؤمنينمهديم!
✨اعرابى باشنيدن اين حرف كوزه را از پيش او برداشت و سر كوزه رامحكم كرد و يك سو نهاد.
✨مهدى پرسيد: چه مىكنى؟!
✨گفت: و الله ديگر آب به تو نمىدهم. وقتى قدح اول را نوشيدى، ادعا كردىاز نزديكان خليفهاى. دوم را كه خوردى، گفتى سپهسالارى. قدح سوم را كهبخورى، دعوى خلافت مىكنى، و اگر چهارم را بخورى، دعوى نبوت مىكنى ومىگويى محمد رسول اللهام و همى ساعت فرشتگان در آيند و مرا به زحمتاندازند!
✨مهدى از اين سخن بسيار خنديد و بعد از ساعتى لشكر و خدم او آمدند واعرابى را جايزه زيادى داد.
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_آموزنده
🔆اول گناه
🍃بشر بن منصور، يك روز نماز مىگزارد . كسى كنار او نشسته بود و نماز وى را مىنگريست . پيش خود، بشر را تحسين مىكرد و حسرت مىخورد . از درازى سجدهها و حالت او در نماز تعجب مىكرد و در دل، به او آفرين مىگفت.
🍃بشر نماز خود را پايان داد و همان دم، رو به مردى كه در گوشه نشسته بود و او را مىنگريست، كرد و گفت:
🍃اى جوانمرد!تعجب مكن . كسى را مىشناسم كه چون به نماز مىايستاد، فرشتگان صف در صف مىايستادند و به او اقتدا مىكردند. اكنون در چنان حالى است كه دوزخيان نيز از او ننگ دارند. مرد گفت: او كيست؟
🍃گفت: ابليس .
بزرگى گفت:
🍃اگر همه شب بخوابيد و بامداد در دل بيم داشته باشيد، بهتر از آن است كه همه شب تا صبح عبادت كنيد و بامداد، گرفتار عجب و كبر باشيد . اول گناه كه پديد آمد، كبر بود كه از شيطان سر زد .
📚حكايت پارسايان، رضا بابايى
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_آموزنده
🔆سلطان محمد از نعمت ولايت خود آگاه شد
✨نقل شده كه شخصى بنام سيد رضا خواهرزادهاى داشت قندهارى بنام سلطان محمد، رضا روزى سلطان محمد را مىبيند كه او شغلش خياطى بود. لكن تهيدست بود، او را بسيار خوشحال و خندان مىبيند.
🍂سيد رضا مىگويد: پرسيدم چطور امروز شما را شاد مىبينم؟
🍂در جواب گفت: ديشب از جهت برهنگى بچههايم و نزديكى ايام عيد گريه زيادى كردم و به امير المومنين (عليه السلام) خطاب كردم آقا تو سخى روزگارى گرفتارىهاى مرا مىبينى.
🍂چون خوابيم در خواب ديدم كه از دروازه عيدگاه قندهار بيرون رفتم باغى بزرگ ديدم كه قلعهاش از طلا و نقره است درى داشت كه چندين نفر نزد آن در ايستاده بودند نزديك آنها رفتم، پرسيدم اين باغ كيست؟
🍂گفتند: از حضرت امير المومنين (عليه السلام) است.
🍂التماس كردم كه بگذاريد به حضور آن حضرت بروم، گفتند: فعلا رسول خدا صلىالله عليه و آله تشريف دارند بعد اجازه دادند گفتم: اول خدمت رسول خدا صلىالله عليه و آله برسم و از ايشان سفارش مىگيرم.
🍂چون به خدمتش رسيدم از پريشانى خود شكايت كردم فرمود: پيش آقاى خود اباالحسن (عليه السلام) برو، عرض كردم: حوالهاى مرحمت فرماييد حضرت خطى به من دادند دو نفر را هم همراه من فرستادند.
🍂چون خدمت على (عليه السلام) رسيدم فرمود: سلطان محمد كجا بودى؟ گفتم: از پريشانى روز به شما پناه آوردم و حواله از رسول خدا صلىالله عليه و آله دارم پس آن حضرت حواله را گرفت و خواند و به من نظرى تندى نمودند و بازويم را فشار داد و نزد ديوار باغ آورد اشاره فرمود، شكافته شد دالانى تاريك و طولانى نمايان شد و مرا همراه برد سخت ترسناك شدم اشاره ديگرى كرد روشنايى ظاهر شد پس درى نمايان شد و بوى گندى به مشامم رسيد.
🍂به شدت به من فرمود: داخل شو و هر چه مىخواهى بردار داخل شدم ديدم خرابهاى است پر از لاشه مردار حضرت به تندى فرمود: زود بردار لاشه زيادى آنجا بود از ترس مولا دست دراز كردم پاى يك قورباغه مردهاى به دستم آمد برداشتم فرمود: برداشتى عرض كردم بلى فرمود: بيا در برگشتن دالان روشن بود در وسط دالان دو ديگ پر آب روى اجاق خاموش مانده بود فرمود: سلطان محمد چيزى كه بدست دارى در آب بزن و بيرون آور چون آن را در آب زدم ديدم طلا شده است.
🍂حضرت به من نگاه كرد و فرمود: سلطان محمد براى تو صلاح نيست محبت مرا مىخواهى يا اين طلا را عرض كردم محبت شما را فرمود: پس آن را در خرابه انداز به مجرد انداختن از خواب بيدار شدم بوى خوشى بمشامم رسيد تا صبح از خوشحالى گريه مىكردم
✨قال الله تبارك و تعالى فى كتابه: و من يتق الله يجعل له مخرجا و يرزقه من حيث لا يحتسب و من يتوكل على الله فهو حسبه
👈هر كس تقواى الهى پيشه كند خداوند راه نجاتى براى او فراهم مىكند و او را از جايى كه گمان ندارد روزى مىدهد و هر كس بر خداوند توكل كند كفايت امرش را مىكند.
✾📚 @Dastan 📚✾
🔴فریاد #شیطان
✍️ روزى شيطان در گوشه مسجد الحرام ايستاده بود. #حضرت_رسول صلى الله عليه و آله هم سرگرم طواف خانه كعبه بودند. وقتى آن حضرت از طواف فارغ شد، ديد #ابليس ضعيف و نزار و رنگ پريده، كنارى ايستاده است، فرمود: تو را چه مى شود كه چنين ضعيف و رنجورى ؟!
🔸گفت : از دست امت تو به جان آمده و گداخته شدم . فرمود: مگر امت من با تو چه كرده اند؟
🔹 گفت : يا رسول الله ! چند خصلت نيكو در ايشان است، من هر چه تلاش مى كنم اين خوى را از ايشان بگیرم نمى توانم. فرمود: آن خصلت ها كه تو را ناراحت كرده كدام اند؟ گفت:
1️⃣اول اين كه هرگاه به يكديگر مى رسند سلام مى كنند و سلام يكى از نامهاى خداوند است. پس هر كه سلام كند حق تعالى او را از هر بلا و رنجى دور مى كند و هر كه جواب سلام دهد، خداوند متعال رحمت خود را شامل حال او مى گرداند.
2️⃣دوم اين كه وقتى با هم ملاقات كنند به هم دست مى دهند و آن را چندان ثواب است كه هنوز دست از يكديگر برنداشته حق تعالى هر دو را رحمت مى كند
.
3️⃣سوم، وقت غذا خوردن و شروع كارها "بسم الله" مى گويند و مرا از خوردن آن طعام و شركت در آن دور مى كنند.
4️⃣ چهارم، هر وقت سخن مى گويند: "ان شاءالله" بر زبان مى آورند و به قضاى خداوند راضى مى شوند و من نمى توانم كار آنها را از هم بپاشم، آنان رنج و رحمت مرا ضايع مى كنند.
5️⃣ پنجم، از صبح تا شام تلاش مى كنم تا اينان را به معصيت بكشانم. باز چون شام مى شود، توبه مى كنند و زحمات مرا از بين مى برند و خداوند به اين وسيله گناهان آنان را مى آمرزد.
6️⃣ششم، از همه اينها مهمتر اين است كه وقتى نام تو را مى شنوند با صداى بلند "صلوات"مى فرستند و من چون ثواب صلوات را مى دانم، از ناراحتى فرار مى كنم؛ زيرا طاقت ديدن ثواب آن را ندارم
7️⃣هفتم ؛ ايشان وقتى اهل بيت تو را مى بينند، به ايشان مهر مى ورزند و اين بهترين اعمال است...
📚 انوارالمجالس، صفحه 40
✾📚 @Dastan 📚✾
🔆سگ خود را فداى صاحب خود كرد
🌱مرحوم حاج معتمد الدوله فرهاد ميرزا استاندار فارس بود نقل كرده كه: من با سفير انگليس در تهران آشنايى داشتم.
🌱روزى به ديدنش رفتم او براى من آلبومى كه در آن عكسهاى بسيار بود آورد و نشانم مىداد ناگهان عكسى را برداشت كه به من بدهد تا آن را ديد بىاختيار گريان شد من نگاه كردم ديدم عكس سگى تعجب كردم چگونه از ديدن آن گريه مىكند سبب گريهاش را پرسيدم گفت: اين سگ عادى نبود و مرا با او خاطره عجيبى است و آن اين است در اوقاتى كه لندن بودم روزى براى انجام ماموريتى كه در چند كيلومترى خارج شهر داشتم از خانه بيرون آمدم و كيف خود را كه در آن اسناد و مدارك مهم دولتى و مقدار زيادى پول بود همراه داشتم.
🌱اين سگ هم همراهم آمد و هر چه او را رد كردم برنگشت تا آنكه در خارج شهر به درختى رسيدم زير سايه آن نشسته و استراحت كردم و مقدار خوراكى كه همراه داشتم خوردم و بلند شدم حركت كردم جلو مرا گرفت و نمىگذاشت بروم هرچه سعى كردم مانع نشود سودى نبخشيد غضبناك شدم هفت تير همراه داشتم چند تير به او زدم او افتاد آنگاه آزادانه رفتم پس از طى مسافت زيادى ديدم كيف من همراهم نيست.
🌱متوجه شدم كه زير درخت گذاشتهام و فراموش كردهام خيلى ناراحت شدم چون مسئوليت شديدى برايم داشت علاوه بر فقدان پولها ترسيدم كه كسى آن را برداشته باشد.
🌱به سرعت برگشتم و دانستم سگ زبان بسته دانسته بود كه من كيف را فراموش كردهام لذا از رفتم جلوگيرى مىكرد چون به زير درخت رسيدم كيف را نديدم بيشتر ناراحت شدم به فكر افتادم سراغ سگ بروم ببينم در چه حال است به آنجايى كه تيرش زدم آمدم نديدم بعد اثر خونش را بر زمين مشاهده كردم بر اثر قطرات خون آمدم تا رسيدم بگودالى كه در آن افتاده بود و از مسير جاده كنار و دور افتاده بود، در حالى كه كيف مرا به دندان گرفته و آن سگ باوفا مرده است دانستم پس از تير خوردن و مايوس شدن از من به اين فكر افتاده است كه كيف را از دستبرد رهگذران نگهدارى كند لذا آن را از سر راه برداشته و تا توانايى داشته از جاده دور شده تا افتاده و مرده است آيا جا ندارد كه براى چنين سگى گريان شوم و كردار ناپسند خود در برابر احسان او سخت ناراحت نشوم.
#داستان_کوتاه
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_آموزنده
🔆حسن بن فضل يمنى مى گويد:
🍃مى خواستم به شهر سامرا سفر نمايم که هديه ى از ناحيه مقدسه حضرت (عليه السلام) به دستم رسيد، اين هديه کيسه ى بود که چند سکّه طلا ودو دست لباس در آن بود. وقتى به آن هديه به ظاهر مختصر نگاه کردم ديدم حسّ خود بزرگ بينى در من برانگيخته شد وبا خود گفتم: آيا من، در نزد حضرت (عليه السلام) همين مقدار ارزش دارم!؟ به همين جهت (با بى شرمى) هديه را بازگرداندم.
🍃ولى بلافاصله از اين کارم پشيمان شدم ونامه ى به حضرتش نوشته واز آن ناحيه مقدّسه پوزش طلبيده واز حق تعالى طلب بخشش نمودم.
🍃آنگاه (از شدّت اندوه) گوشه گير وافسرده شدم، با خود عهد کرده وسوگند خوردم که اگر آن کيسه بازگردانده شود چيزى از آن را خرج نکنم، بلکه آن را نگاه خواهم داشت تا به پدرم تحويل دهم که او از من داناتر است.
🍃چندى بعد نامه ى از حضرت حجّت (عليه السلام) خطاب به کسى که اين هديه را برگردانده بود رسيد، در آن نامه مرقوم فرموده بودند: (اين که هديه را پس دادی اشتباه نمودى، مگر نمى دانى که ما گاهى نسبت به شيعيان خود اين گونه عمل مى کنيم، وآنها اغلب به عنوان تبرّک چيزى از ما درخواست مى کنند).
🍃ودر آن نامه به من هم خطاب شده بود: (اشتباه کردى که احسان ما را رد نمودى، وچون از خدا طلب بخشايش نمودى همانا خداوند از گناهت گذشت. وچون قصد کرده اى که از آن به عنوان خرج راه استفاده نکنى، به همين جهت، آن را به تو نمى دهيم، امّا از آن دو دست لباس بايد جهت احرام استفاده کنى!)
🍃پس از تشرّف به سامرا به بغداد بازگشتم، در بغداد افسرده ودلتنگ بودم، چون دوست داشتم به حجّ نيز مشرّف شوم با خود گفتم: مى ترسم امسال نتوانم به حج مشرّف شده وبه خانه خود بازگردم. نامه ى در اين خصوص براى حضرت (عليه السلام) نوشتم. به خدمت ابا جعفر محمّد بن عثمان رفتم تا جواب نامه را بگيرم.
🍃حضرت (عليه السلام) مرقوم فرموده بود: (برو به فلان مسجد که در فلان جاست. آنجا مردى نزد تو خواهد آمد وتو را بدانچه نياز دارى مطّلع خواهد ساخت).
🍃به همان مسجد رفتم. به دنبال من، مردى داخل شد، به من نگاه کرد وسلام نمود وخنديد وگفت: (مژده بده! امسال به حج مشرّف مى شوى وصحيح وسالم نزد خانواده ات باز مى گردى. ان شاءالله!)
🍃با خوشحالى نزد (ابن وجناء)، قافله دار رفتم واز او خواستم که به اندازه پولى که به عنوان کرايه به او مى دهم مرکبى در اختيارم بگذارد، امّا او نپذيرفت. چند روز بعد دوباره او را ديدم. (با هيجان) به من گفت: کجايى؟! چند روز است که دنبالت مى گردم! حضرت (عليه السلام) مرا مأمور فرموده اند که محمل ومرکبى به تو کرايه دهم!.
🍃قبل از حرکت به سوى مکّه، نامه ى براى حضرت (عليه السلام) نوشتم واز سه مطلبى که داشتم، يکى را به گمان اين که شايد صورت خوشى نداشته باشد، مطرح نکردم. حضرت (عليه السلام) نه تنها پاسخ دو موضع مندرج در نامه را مرقوم فرموده بودند، بلکه در مورد مطلب سوّم فرمودند: (عطر خواسته بودى!) مقدارى هم عطر در خرقه ى سفيد نهاده وعنايت فرموده بودند.
🍃من آن را در محمل خود روى شتر نهاده بودم. در منزل (عُسفان) شترم رم کرد ومحمل افتاد وتمام اثاثيه ام پراکنده شد. همه را جمع کردم امّا کيسه ى که عطر و لباس را در آن نهاده بودم، گم شد، وهر چه دنبالش گشتم پيدا نشد.
🍃يکى از همراهانمان گفت: دنبال چه هستى؟
🍃گفتم: کيسه ى که همراهم بود.
🍃گفت: چه در آن نهاده بودى؟
گفتم: خرج راهم را.
🍃گفت: من يکى را ديدم که آن را برداشت.
🍃از همه پرسيدم، امّا اظهار بى اطلاعى کردند، از پيدا کردن آن مأيوس شدم. وقتى به مکّه رسيدم وبارها را پياده کرده وگشودم، اولين چيزى که به چشمم خورد آن کيسه بود،
🍃در حالى که آن را داخل بار نگذاشته بودم وبيرون محمل بوده، ووقتى محمل افتاد تمام اجناسم پراکنده شده بودند! (ولی امام علیه السلام آن را دوباره به من باز گردانده بود ، زیرا آن حضرت فرموده است که من شیعیان را به حال خودشان رها نمی کنم و همواره به یاد آنان هستم و اگر چنین نباشد ، دشمنان آنان را هلاک می کنند )
✾📚 @Dastan 📚✾
🔴فرازی از وصیت نامه بسیار عجیب یک شهید🕊
من سید حسن، بچه تهران و از لشکر حضرت رسول ص هستم.
پدرو مادر عزیزم، شهدا با اهل بیت ع ارتباط دارند؛ اهل بیت ع شهدا را دعوت میکنند.
من در شب حمله ، یعنی فردا شب به شهادت میرسم و جنازه ام ، هشت سال و پنج ماه و بیستوپنج روز دیگر درمنطقه میماند.
بعدازین مدت جنازه ام پیدا میشود آنگاه که دیگر امام خمینی در میانتان نیست.
این اسراری است که ائمه ع بمن گفتند و من بشما میگویم.
به مردم بگویید ما فردا شما را شفاعت میکنیم ؛ به آنان بگویید که مارا فراموش نکنند...
(دقیقا پیکر شهید بعداز شب عملیات یعنی ۸سال و ۵ ماه و ۲۵ روز بدستمان رسید و کاملا آن وصیتنامه درست بود)
☘به نقل از سردار حاج حسین کاجی
برگرفته ازکتاب خاطرات ماندگارص۱۹۲
✾📚 @Dastan 📚✾