eitaa logo
📚 داستان های آموزنده 📚
69.8هزار دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
2.5هزار ویدیو
67 فایل
﷽ 🔹تبادل و تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر
مشاهده در ایتا
دانلود
✨✨🍃✨✨🍃✨✨ 🔆خدعه‌ی جنگی 🍃یکی از پادشاهان، شهری را محاصره کرد و مدت محاصره طول کشید. امیر آن شهر وزیران را جمع کرد و گفت: چه کنیم، آیا تسلیم شویم یا آن‌که شبانگاه از شهر فرار کنیم؟ 🍃یکی از آن‌ها گفت: من نظرم این است که آنچه در خزانه‌ی دولت از طلا هست، تیر درست کنند و بر آن این دو بیت را بنویسید: 🍃«از جود و کرم، تیر طلای ناب به‌سوی دشمن می‌افکنند، پس مجروحین طلا را صرف می‌کنند و بهبود می‌یابند و آنان که به تیر بمیرند، طلای را صرف در کفن و دفن او می‌کنند.» 🍃پس رأی او را پسندیدند و تیرها از طلا ساختند و به روی دشمن ریختند. پادشاهی که آن شهر را محاصره کرده بود؛ چون آن تیرهای طلا و نوشته را دید، دستور داد لشکر از محاصره دست بردارند و آن شهر را رها کنند و گفت: «مثل این شهر را نمی‌شود فتح کرد، زیرا آن‌قدر ثروت دارند که تیرهای آن‌ها طلاست که برای مجروحین دوا و برای کشته‌شدگان کفن می‌شود.» 📚(نمونه معارف، ج 4، ص 80 -ثمرات الاوراق، ج 2، ص 223) ✾📚 @Dastan 📚✾
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🔆فرمانده نادان 🍂«یعقوب لیث صفار» (م 265) فرماندهی به نام ابراهیم داشت که باآنکه مردی دلاور و شجاع بود اما سخت نادان بود و جان خود را بر سر نادانی گذارد. 🍂روزی در فصل زمستان به نزد یعقوب لیث آمد، یعقوب دستور داد از لباس‌های زمستانی خودش به ابراهیم بپوشانند. 🍂ابراهیم خدمتکاری داشت به نام «احمد بن عبدالله» که با ابراهیم دشمن بود. ابراهیم چون به خانه آمد، احمد گفت: «هیچ می‌دانی که یعقوب لیث هر که را لباس خودش دهد در آن هفته او را می‌کشد؟!» 🍂ابراهیم گفت: «نمی‌دانستم علاج آن چیست؟» گفت: باید فرار کنیم. ابراهیم بدون تحقیق به حرف خدمتکار تصمیم به فرار گرفت. احمد گفت: «ابراهیم قصد دارد به سیستان برود و طغیان و شورش کند.» 🍂یعقوب لیث فکر کرد و خواست فرمان فراهم کردن لشگری بدهد که احمد گفت: مرا مأمور سازید که خود تنها سر ابراهیم را بیاورم؛ یعقوب لیث هم اجازه داد. 🍂چون ابراهیم با سپاه خود قصد بیرون رفتن از شهر را کرد، احمد از قفا شمشیر بر ابراهیم زد و سر او را برای یعقوب آورد. 🍂یعقوب مقام ابراهیم، فرمانده نادان خود را به احمد داد و نزد یعقوب بزرگ و محترم گشت. 📚(نمونه معارف، ج 4، ص 93) 🍃امیرالمؤمنین علیه‌السلام فرمود: «جهل و نادانی ریشه‌ی همه‌ی شرهاست.» 📚(غررالحکم، ح 819) ✾📚 @Dastan 📚✾
‍ 🔆 💢 یک اصل در روانِ بشر وجود دارد بنام ، که انسانها ذاتا علاقه به فخر فروشی دارند. اینکه انسان به چه چیزی فخر بفروشد خیلی تفاوتی ندارد. مثلا در دوران عرب جاهلیت در ادبیات قرآنی، سران کفار به تعداد زیاد فرزندان پسر خود می بالیدند(مال و البنون). 🔻پیش از انقلاب، دیپلم داشتن یک هنر و امتیاز برای و در عین حال پُز دادن بشمار می رفت. حتی تا همین بیست سال پیش خانواده های ایرانی از اینکه فرزندشان در موفق شده، سر خود را بالا میگرفت و میتوانست افتخار کند. 🔻الغرض، نمونه ها مهم نیست؛ اصل خاص بودن و فخر فروختن با آن اهمیت دارد. حالا به کف خیابانهای شهر برویم، خانمهای متاهلی که شدت آرایش و تنگی و کوتاهی لباسشان، گوی سبقت از کشورهای غیرمسلمان ربوده است! 🔻حالا باز این یک طرف قضیه را به خود اختصاص داده، طرف دیگر ماجرا مدنظر ماست. برخی از آقایان، از اینکه (بخوانید ناموس) در ملاعام جذاب تر و خاص تر باشند بیشتر خوششان می آید!!! و همان مقدار که در مثالها مطرح شد میفروشند. هر چه تعداد کیف کننده گان از تنگی لباس و آرایش و اندام خانم در بین اهالی شهر بیشتر باشد، او بیشتر افتخار میکند. ‍روایتی دراین مورد👇👇 📌‌ مردان و زنان آخرالزّمانی، دچار نوعی « » می‌شوند تا جایی که در دفاع از کیان عفّت و نجابت خانواده‌های خود دچار نوعی بی‌حسّی و بی‌میلی می‌گردند و گاه به عمد، ناموس خویش را در معرض دید نامحرمان قرار می‌دهند و حتّی به بی‌عفّتی‌ها و خودفروشی ایشان رضایت می‌دهند. 📚إلزام الناصب، ص 195 ✾📚 @Dastan 📚✾
✨🍃✨🍃🍃✨🍃 🔆عاشق کنیز 🌱در مدینه مردی بود که کنیزی بسیار زیبا داشت، همسایه‌ی جوان او که فقیر بود، فریفته‌ی این کنیز شد. راهی برای دسترسی به او نداشت؛ تا آن‌که ناچار شد سرنوشت خود را به امام صادق علیه‌السلام عرض نماید. 🌱امام صادق علیه‌السلام فرمود: «هر وقت او را دیدی، بگو: خدایا! از فضل تو او را می‌خواهم.» جوان به فرمایش امام عمل کرد. 🌱طولی نکشید که برای صاحب کنیز، مسافرتی پیش آمد که ناچار شد، نزد همسایه آمده و بگوید: تو همسایه‌ی منی و از هر کسی بیشتر مورداطمینان من می‌باشی، برایم مسافرتی پیش آمده و می‌خواهم کنیز را نزد تو به امانت بسپارم تا برگردم. 🌱جوان گفت: «من همسری ندارم، صحیح نیست تنها با یک کنیز در خانه باشم.» مرد گفت: «آن را قیمت بکن و آن را تصاحب کن؛ و چون از مسافرت برگشتم، دوباره آن را به من بفروش تا بر تو حلال باشد.» جوان پذیرفت، صاحب کنیز قیمت زیادی برای خرید کنیز گذاشت. 🌱با آن قیمت، جوان کنیز را خریداری کرد و مدت‌ها با کنیز زندگی کرد و از آن بهره برد. تا آن‌که فرستاده‌ی خلیفه به مدینه آمد تا برای او کنیزان زیبارویی را خریداری کند که ازجمله همین کنیز را نام بردند. حاکم مدینه به سراغش فرستاد و پیشنهاد خرید داد. جوان گفت: مالک آن غایب است، اما حاکم گوش نکرد و گفت باید بفروشی. 🌱پول زیادی به او دادند و کنیز را تحویل گرفتند. همین‌که خریداران خلیفه از مدینه خارج شدند، صاحب کنیز آمد و از کنیز خود جویا شد. 🌱جوان داستان را بازگو کرد و همه‌ی پولی را که در قبال کنیز گرفته بود تحویل داد. مرد گفت: «بیش از قیمتی که فروختم قبول نمی‌کنم؛ بقیه‌ی مال برای تو باشد و بر تو گوارا باد.» 📚(شاگردان مکتب ائمه، ج 2، ص 202-بحارالانوار، ج 47، ص 359) ✾📚 @Dastan 📚✾
🔸️ اگر بخواهد می شود و اگر نخواهد ... ✾📚 @Dastan 📚✾
🌺🍃دل را به صفای صبح پیوند بزن 💐🍃بر پایِ شب سیاهِ غم ، بند بزن 🌺🍃هرچند که دلسوخته‌ای، 💐🍃چون خورشید بر شوخی روزگار 😊😊لبخند بزن ✨✨سلااااام صبح بخیر ✾📚 @Dastan 📚✾
✨✨ 🔆سخن راست از دیوانه 🌾چون سلطان محمود غزنوی دارالشفاء غزنین را ساخت، دکّان و آسیاب و مزارع را وقف آن کرد. روزی برای تفرّج آنجا رفت و در جای بسیار خوبی که شامل درختان و آب‌ها بود، دو رکعت نماز خواند. 🌾دیوانه‌ای به زنجیر در گوشه‌ای حبس بود، صدا بلند کرد: «ای سلطان! این چه نماز بود که خواندی؟» 🌾گفت به جهت شُکر بود که این عمارت (دیوانه‌خانه) را ساختم. دیوانه گفت: «عجب کاری است، طلا از عاقلان می‌گیری و صرف دیوانگان می‌کنی! دیوانه توئی و ما را در زنجیر می‌کنند! 🌾تو را به این فضولی چه کار؟» سلطان گفت: «آرزویی داری؟» گفت: «آری قدری دنبه‌ی خام می‌خواهم که بخورم!» سلطان گفت تا مقداری تُرب آوردند و به او دادند. 🌾دیوانه می‌خورد و سرش را تکان می‌داد. سلطان گفت: «برای چه سرت را می‌جنبانی؟» گفت: از وقتی‌که تو پادشاه شده‌ای، از دنبه‌ها چربی هم رفته است. سلطان گفت: «سخن راست از دیوانه باید شنید.» 📚(لطائف الطوائف، ص 418) 💥💥پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم به دیوانه‌ای که افتاده بود برخورد کردند؛ فرمودند: «گفته شده او مجنون است، باز پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم فرمود: بلکه او مریض و دردمند است.» 📚(بحارالانوار، ج 1، ص 131) ✾📚 @Dastan 📚✾
🔆سه وصیت 💥شیخ نجیب الدین گفت: شبی در گورستان بصره بودم، نیمه‌شب که همه‌ی مردم در خواب بودند، دیدم چهار نفر جنازه بر دوش وارد گورستان شدند. اندیشیدم که گویا اینان او را کشته و مخفیانه دارند دفن می‌کنند. به نزدیک آنان رفتم و گفتم: راست بگویید چه کسی این شخص را کشته است؟ آن چهار نفر گفتند: «ما مسلمان هستیم، در حق مسلمان گمان بد مبر، ما مزدور هستیم و آن زن مادر این جوان است.» نزد آن زن رفتم و علت دفن در نیمه‌شب را از او پرسیدم. 💥زن گفت: این جنازه‌ی جوانم می‌باشد، چون شراب می‌خورد و گاهی کارهای خلاف می‌کرد، مردم در بدی او را مثال می‌زدند. چون به حال احتضار افتاد، به من وصیت کرد که‌ ای مادر! چون وفات کردم: ✨1. طنابی به گردن من کن و به دور خانه بکش و بگو خدایا این شخصی است که بدعمل بود و به دست مرگ گرفتار شد، الهی من او را طناب بسته به نزدت آوردم! ✨2. جنازه را شب بردار و دفن نما که مردم نفهمند و مرا دشنام ندهند و لعن نکنند. ✨3. خودت ای مادر! جنازه‌ام را درون قبر بگذار تا شاید خداوند رحیم به‌واسطه‌ی گیسوی سفید تو بر من رحم کند. 💥اما چون طناب بر گردنش انداختم و خواستم دور خانه جنازه را بکشم هاتفی ندا داد. دوستان خدا رستگارند، این کار را نکن؛ کمی قلبم خوشحال شد. 💥به وصیت دوم او عمل کردم که شبانه به قبرستان آوردم. الآن می‌خواهم به وصیت سوم او عمل کنم و به دست خودم او را درون قبر بگذارم. 💥من (نجیب الدین) گفتم: او را به من واگذار که مادر نمی‌تواند فرزند خود را درون قبر بگذارد که خداوند او را عفو کرده است. 💥مادر قبول کرد و من جوان را درون قبر گذاشتم، دیدم لبش متبسم شد و به زبان حال گفت: خداوند به بنده‌ی خود مهربان است. تعجبم زیاد شد؛ در درونم صدایی شنیدم که: دوست ما را زود دفن کن و معطل نگذار؛ پس روی قبر را پوشاندم. 📚(عنوان الکلام، ص 169-مصابیح القلوب) ✾📚 @Dastan 📚✾
🍃🌱🍃🌱🍃🍃🌱 🔆حجاج و چوپان جوان 🌴روزی حجاج بن یوسف ثقفی خون‌خوار در صحرایی با عده‌ای از خواص، سیر و سیاحت می‌کرد. از دور گوسفندانی را دید که می‌چرند و جوانی، چوپانی گوسفندان می‌کند. به ملازمان گفت: «اینجا بنشینید تا من به‌تنهایی با او صحبتی کنم.» 🌴پس اسب خود را سوار شد و نزد او رفت و سلام کرد. جوان جواب سلام داد. 🌴حجاج پرسید: «حجاج ثقفی که امیر و حاکم شماست، چگونه آدمی است؟» جوان گفت: «لعنت خدای بر او باد که هرگز از او ظالم‌تر بر مسند حکومت ننشسته و بی‌رحمی او زیاد است. امید دارم به‌زودی شرش از زمین پاک شود.» 🌴حجاج گفت: مرا می‌شناسی؟ گفت: نه گفت: من حجاج هستم. جوان بترسید و رنگش دگرگون شد. حجاج گفت: «تو چه نام داری و فرزند چه کسی هستی؟» 🌴گفت: نامم «وردان» از غلامان آل ابی ثورم، در هر ماهی، سه بار مرا مرض صرع می‌گیرد و دیوانه می‌شوم؛ امروز روز صرع و جنون من است! حجاج بخندید و به او هدیه‌ای داد و عفوش کرد. 📚(لطائف الطوائف، ص 394) ✾📚 @Dastan 📚✾
🔸اندک‌های بسیار ✍ علی‌رضا مکتب‌دار 📌در نگاه عموم مردم، برخی امور و یا چیزها به‌جهت نقش مهمی که در زندگی و سرنوشت آنان ایفا می‌کنند، از اهمیت ویژه‌ای برخوردارند؛ از‌این‌رو حتی حضور کم‌رنگ و اندک آنها در زندگی، تأثیرات بزرگی از خود برجای می‌گذارد. 📌مثلا وجود اندکی سمّ در ظرف بزرگی از آب کافی است که آن را مسموم و اسباب هلاک نوشندگان را فراهم سازد. 📌یا در نگاه متشرّعان، وجود اندکی پلیدی، دیگی پر از برنج را که برای مهمانی‌ای باشکوه تدارک دیده شده، راهی زباله‌دان کند و... . 📌همچنین است وجود جرقه‌ای آتش که می‌تواند سبزی و خرمی جنگلی را به سیاهی خاکستر بدل کند و یا اخگر گناهی خُرد، دشتی ستُرگ و آکنده از گل‌های شاداب برآمده از کارهای نیک را به برهوتی بی‌انتها بدل کند. 📌یا تلخی اندکی دشمنی که دشمنی‌های بسیار را سبب شود و روح و جسم آدمی را در معرض تهدید قرار دهد. 📌و یا سایه بی‌رمق تنگدستی که فضای زندگی را تیره و تار سازد. 📌و نیز تشویش دردی خفیف که ذهن و جان انسان را به‌خود مشغول دارد. 📌این چیزها، کمشان نیز بسیار است! امام صادق علیه السلام فرمود: «اَرْبَعَةُ اَشْيـاءٍ اَلْقَليـلُ مِنْها كَثيرٌ: الَنّارُ وَالْعَداوَةُ وَالْفَقْرُ وَالْمَرَضُ.»؛ چهار چيز است كه اندك آن هم بسيار است: آتـش، دشـمنى، فـقر و بيـمارى. ✾📚 @Dastan 📚✾
.... 🌷درسال ١٣٦٠ در بیمارستان ولی عصر (عج) پادگان اباذر در غرب کشور، مسئولیت پرستاری را داشتم. در نیمه شب یکی از شب های جمعه آن روزهای سراسر افتخار، هنگامی که همه ی کادر بیمارستان در حال استراحت بودند، ساعت ٢٤ طبق برنامه می بایست داروی برخی از مجروحین را می دادم. 🌷 براى چند لحظه به بالکن بیمارستان رفتم، ناگهان شدید بوی عطر گلاب مشامم را معطر کرد که سریع یکی دیگر از پرستاران به نام خانم ثقفی را بیدار کرده، به آن مکان بردم. 🌷 فردا صبح ماجرای بوی عطر گلاب همه جا دهان به دهان روایت می شد. بالاخره مشخص شد بوی عطر مربوط به پیکر پاک ٢ شهید درون کانتینر بود که عصر روز قبل از خط مقدم به بیمارستان آورده شده بودند. 🌷جالب این که در آن پادگان نزدیک خط مقدم به دلیل وضعیت خاص در تخلیه ی مجروحین، هیچ کس فرصت انجام امور شخصی را پیدا نمی کرد چه رسد به گلاب زدن! : خاﻧﻢ مینا ناصری امدادگر زمان جنگ سلام صبحتون شهدایی ✾📚 @Dastan 📚✾
خطرناکتر از عقرب، عقربه های ساعتی ست که بدون یاد خدا، طـــی شود. ✾📚 @Dastan 📚✾
✨🍃🍃✨🍃✨🍃✨🍃 🔆فرزند جاهل خلیفه 🌱«مهدی عباسی» سومین خلیفه‌ی عباسی پسری داشت به نام «ابراهیم» که شخصی منحرف بود و به‌خصوص نسبت به امیرالمؤمنین علیه‌السلام کینه و عداوت داشت. 🌱روزی نزد مأمون، هفتمین خلیفه‌ی عباسی آمد و گفت: در خواب علی علیه‌السلام را دیدم که باهم راه می‌رفتیم تا به پلی رسیدیم، او مرا در عبور از آن پل مقدم می‌داشت. 🌱من به او گفتم: تو ادعا می‌کنی که امیر بر مردم هستی، ولی ما از تو به مقام امارت سزاوارتر می‌باشیم، او به من پاسخ رسا و کاملی نداد. مأمون گفت: «آن حضرت به تو چه پاسخی داد؟» گفت: «چند بار به من این نوع «سلاماً سلاماً» سلام کرد.» 🌱مأمون گفت: «سوگند به خدا حضرت رساترین پاسخ را به تو داده است.» ابراهیم گفت: چطور؟ مأمون گفت: تو را جاهل و نادان که قابل پاسخ نیستی معرّفی کرد، چراکه قرآن در وصف بندگان خاص خود می‌فرماید: 🌱«بندگان خاص خداوند رحمان آن‌ها هستند که با آرامش و بی تکبّر بر روی زمین راه می‌روند، هنگامی‌که جاهلان آن‌ها را مخاطب می‌سازند، در پاسخ آن‌ها سلام گویند.» (سوره‌ی فرقان، آیه‌ی 63) که نشانه‌ی بی‌اعتنایی توأم با بزرگواری است؛ بنابراین علی علیه‌السلام تو را آدم جاهل معرفی کرده، از این رو که به پیروی از قرآن با جاهل سبک‌مغز این‌گونه باید برخورد کرد. 📚(حکایت‌های شنیدنی، ج 2، ص 20 -سفینه البحار، ج 1، ص 79) ✾📚 @Dastan 📚✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روایت یک تجربه‌گر مرگ موقت از دیدن چهره مبارک امام حسین علیه السلام و ماجرای شفاعت شدن توسط ایشان... باعث شد برای لحظاتی برنامه متوقف بشه ✾📚 @Dastan 📚✾
آيا زمستان سختی در پيش است؟! سرخ پوستان از رييس جديد پرسیدند: آيا زمستان سختی در پيش است؟ رييس جوان قبيله که نمی دانست چه جوابی بدهد گفت: برای احتياط برويد هيزم تهيه کنيد. سپس به سازمان هواشناسی زنگ زد: آقا امسال زمستان سردی در پيش است؟ و پاسخ شنید: اينطور به نظر می آید. پس رييس دستور داد که بيشتر هيزم جمع کنند، و بعد يک بار ديگر به سازمان هواشناسی زنگ زد: شما نظر قبلی تان را تأييد می کنيد؟ و پاسخ شنید: صد در صد. رييس دستور داد که همه سرخپوستان، تمام توانشان را برای جمع آوری هيزم بيشتر بکار ببرند. سپس دوباره به سازمان هواشناسی زنگ زد: آقا شما مطمئنيد که امسال زمستان سردی در پيش است؟ و پاسخ شنید: بگذار اينطور بگویم؛ سردترين زمستان در تاريخ معاصر. رييس پرسید: از کجا می دانيد؟ و پاسخ شنید: چون سرخ پوست‌ها دارند دیوانه وار هيزم جمع می‌کنند! برخی وقت ها ما خودمان مسبب وقايع اطرافمان هستيم حالا بنظر شما خودرو، دلار، گوشت، مرغ و ... باز هم گران می شود!؟ کمتر هیزم جمع کنیم! ✾📚 @Dastan 📚✾
💥💥💥💥💥💥💥 🔆ابن صرح 🌼روزی پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم برای اصحاب به جهت ترغیب ایشان به جهاد فرمود: در زمان سابق مرد صالحی بود که ابن صرح نام داشت و بسیار شجاع بود. در زمان او پادشاه ظالمی بود که از خدا بی‌خبر بود و مردم هم از او متابعت می‌کردند. 🌼هر چه او آن‌ها را امربه‌معروف و نصیحت می‌نمود، تأثیری نداشت. تا آن‌که با اسلحه و لباس جنگی بیرون شهر آمد؛ پس نمی‌گذاشت قافله برای خریدن متاع به شهر وارد یا خارج شوند. 🌼تا آنکه پادشاه لشکری به جنگ او فرستاد و مدتی با او جنگیدند؛ اما او مغلوب نمی‌شد و ماه‌های طولانی این درگیری به طول کشید. عاقبت مخفیانه، زوجه‌ی او را گول زدند تا دست و پای او را در خواب با طناب ببندد و بعد آن‌ها را صدا بزند، بیایند و او را دستگیر کنند. 🌼شب اول با طناب دست و پای او را بست؛ اما او بیدار شد و طناب را ارّه کرد و علّت را از زنش جویا شد. گفت: می‌خواستم ببینم شجاعت تو چقدر است؟ 🌼شب دوم در خواب با زنجیر این عمل را تکرار نمود. باز او زنجیر را پاره کرد؛ اما شب سوم با مو (ی گیسوی ابن صرح که بلند بود یا موی بعضی حیوانات) او را در خواب بست و سپاهیان پادشاه را صدا زد، آمدند او را دستگیر نمودند. 🌼نزد پادشاه آوردند و لب و گوش و بینی و انگشتان او را بریدند و به ستونی در قصر پادشاه بستند و خوشحالی و لهو و لعب می‌کردند و شراب می‌خوردند و گاهی به روی او می‌ریختند. ابن صرح به خدا عرض کرد: «اگر اعضای مرا قطعه‌قطعه کنند، چون در راه توست، برایم سهل است، ولی می‌خواهم قدرت خود را بر این‌ها ظاهرنمایی.» 🌼خداوند دعای او را مستجاب فرمود و مَلَکی نزد ابن صرح فرستاد، مژده‌ی سلامتی کامل به او داد و به او گفت: «خودت را حرکت ده تا این قصر به لرزه در آید و خراب شود و همه هلاک شوند.» به قدرت خداوندی قصر خراب شد و همه در زیر قصر هلاک شدند. 🌼وقتی پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم این فرمایش را برای اصحاب نقل کردند، اصحاب گفتند: «کدام‌یک از ما طاقت هزار ماه جهاد را که ابن صرح نمود، دارا می‌باشیم؟» 🌼جبرئیل نازل شد و سوره‌ی قدر (انّا انزلناهُ فی لیله القدر…) را آورد که در آن خداوند به بندگانش مژده داد که احیا و فضیلت شب قدر، بهتر از هزار ماه جهادی است که ابن صرح نموده است. پس اصحاب با شنیدن این خبر خوشحال شدند. 📚(عنوان الکلام، ص 105) ✾📚 @Dastan 📚✾
باید فقط به پیله کرد زیرا فقط با او می توان پـــروانه شد!!! خــــــدا بدون من هم خداست اما من بدون او هیچ نیستم ✾📚 @Dastan 📚✾
🌙 عشق ودیوانگی زمانهای بسیار قدیم وقتی هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود؛. فضیلت ها و تباهی ها در همه جا شناور بودند. آنها از بیکاری خسته و کسل شده بودند. روزی همه فضایل و تباهی ها دور هم جمع شدند خسته تر و کسل تر از همیشه.ناگهان ذکاوت ایستاد و گفت: بیایید یک بازی بکنیم؛.مثلا" قایم باشک؛ همه از این پیشنهاد شاد شدند و دیوانگی فورا"فریاد زد من چشم می گذارم من چشم می گذارم....و از آنجایی که هیچ کس نمی خواست به دنبال دیوانگی برود همه قبول کردند او چشم بگذارد و به دنبال آنها بگردد. دیوانگی جلوی درختی رفت و چشمهایش را بست و شروع کرد به شمردن ....یک...دو...سه...چهار...همه رفتند تا جایی پنهان شوند؛ لطافت خود را به شاخ ماه آویزان کرد؛ خیانت داخل انبوهی از زباله پنهان شد؛ اصالت در میان ابرها مخفی گشت؛ هوس به مرکز زمین رفت؛ دروغ گفت زیر سنگی می روم اما به ته دریا رفت؛ طمع داخل کیسه ای که دوخته بود مخفی شد.و دیوانگی مشغول شمردن بود. هفتاد و نه...هشتاد...هشتاد و یک...همه پنهان شده بودند به جز عشق که همواره مردد بود و نمیتوانست تصمیم بگیرد. و جای تعجب هم نیست چون مه می دانیم پنهان کردن عشق مشکل است. در همین حال دیوانگی به پایان شمارش می رسید. نود و ینج ...نود و شش...نود و هفت... هنگامیکه دیوانگی به صد رسید, عشق پرید و در بوته گل رز پنهان شد. دیوانگی فریاد زد دارم میام Aدارم میام. اولین کسی را که پیدا کرد تنبلی بود؛ زیرا تنبلی، تنبلی اش آمده بود جایی پنهان شود و لطافت را یافت که به شاخ ماه آویزان بود. دروغ ته چاه؛ هوس در مرکز زمین؛ یکی یکی همه را پیدا کرد جز عشق. او از یافتن عشق ناامید شده بود. حسادت در گوشهایش زمزمه کرد؛ تو فقط باید عشق را پیدا کنی و او پشت بوته گل رز است. دیوانگی شاخه چنگک مانندی را از درخت کند و با شدت و هیجان زیاد ان را در بوته گل رز فرو کرد. و دوباره، تا با صدای ناله ای متوقف شد . عشق از پشت بوته بیرون آمد با دستهایش صورت خود را پوشانده بود و از میان انگشتانش قطرات خون بیرون می زد. شاخه ها به چشمان عشق فرو رفته بودند و او نمی توانست جایی را ببیند. او کور شده بود. دیوانگی گفت « من چه کردم؛ من چه کردم؛ چگونه می تواتم تو را درمانکنم.» عشق یاسخ داد: تو نمی توانی مرا درمان کنی، اما اگر می خواهی کاری بکنی؛ راهنمای من شو.» و اینگونه شد که از آن روز به بعد عشق کور است و دیوانگی همواره در کنار اوست. فضیلت: خوبی ها تباهی : بدی ها ✾📚 @Dastan 📚✾
🔆🔆 ✨✨ما در یک دنیای رنگارنگ زندگی می کنیم 🍃🍃زردی خورشید 💥💥سبزی سبزه ✨✨و آبی آسمان 🍃🍃زندگی ما را پر از رنگ و لعاب کرده اند 💥💥امیدوارم امروز و هر صبحت به رنگارنگی طبیعت باشد ✨✨صبحتون بخیر دوستان😊😊 ✾📚 @Dastan 📚✾
✨✨ 🔆از عرش تا فرش ✨✨ابن الکواء (مسلمان موافق) از امیرالمؤمنین علیه‌السلام سؤال کرد: «از جایی که شما ایستاده‌اید تا عرش خدا چقدر فاصله است؟» 🍃 امام فرمود: تو برای تعلّم سؤال کن نه برای خودنمایی. امّا جوابت: فاصله‌ی جایی که من ایستاده‌ام تا عرش خدا این است که مخلصاً بگویی: «لا اله الّا الله» یعنی توحید، انسان را به عرش می‌رساند و انسان فرشی را عرشی می‌کند. فاصله‌ای که ابن الکواء پرسید، همیشه برای مادّه است اما اتصال تجرّدی و صعود معنوی فاصله زمانی و مکانی ندارد. 📚(بحارالانوار، ج 10، ص 122 -اسرار عبادات، ص 199) ✨✨امام علی علیه‌السلام فرمود: «کسی که در پاسخ دادن شتاب کند، به درستی نرسد.» 📚(غررالحکم، ج 1، ص 194) ✾📚 @Dastan 📚✾
نقش خاص دختر در قوام خانواده و تربیت نسل بعدی🍃🍃 دختر قرار است در آینده مادر و کانون عاطفه در خانواده شود. از نظر روحی نباید بی‌قواره بار بیاید. اگر دختر شما عقده‌ای و بی‌توجه بار بیاید، فردا که می‌خواهد مادری کند نمی‌تواند نسبت به فرزندانش درست عاطفه‌پراکنی کند.🪴 اگر دختر شما کرامت نفسش مورد توجه قرار نگیرد، عزیز داشته نشود، موقعی که بزرگ شد نمی‌تواند فرزندانش را عزیز بدارد.🪴 کسی که تحقیر شد، تحقیر می‌کند و بی‌ادب می‌شود، شوهرش و بچه‌اش را تحویل نمی‌گیرد، مشکل اجتماعی در ارتباطاتش پیدا می‌کند.🪴  ✾📚 @Dastan 📚✾
🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃 🔆با دعای امام دیوانه شد 🍁بسر بن ارطاه در زمان پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم، اسلام آورد؛ ولی از خباثت او، آنکه در جنگ صفّین مقابل امیرالمؤمنین علیه‌السلام به جنگ آمد، وقتی از روی اسب به زمین افتاد، عورتش را ظاهر ساخت، پس امام صورتش را بگرداند و او فرار کرد. 🍁بعد از کشته شدن مالک اشتر و محمد بن ابی بکر، معاویه او را به طرف یمن فرستاد که خونریزی و سفّاکی سخت‌دل بود و به او گفت: در راه، هر کس را دیدی از شیعیان علی علیه‌السلام است و از حکومت من راضی نیست، با شمشیر آن‌ها را بکُش. 🍁او از شام حرکت کرد و به هر ده و شهری که رفت، آنجا را غارت کرد تا به مدینه رسید و آنجا را هم غارت کرد؛ در آنجا دستور داد خانه‌ی یاران پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم مانند ابو ایّوب انصاری را آتش بزنند. سپس به مکه رفت و اهل مکّه از ترس خونریزی او با او بیعت کردند. 🍁خلاصه این‌که بی‌باکی او به حدی کشید که امیرالمؤمنین علیه‌السلام او را نفرین کرد و فرمود: «خدایا او را نمیران مگر اینکه عقلش را از او بستانی و مغزش را پریشان گردانی.» پس از دعای امیرالمؤمنین علیه‌السلام طولی نکشید که بسر به جنون و دیوانگی مبتلا شد. 🍁پس شمشیر و سلاح جنگی را از او بازگرفتند و او هی فریاد می‌کرد: شمشیری به من بدهید تا مردم را بکشم! 🍁آن‌قدر فریاد می‌کرد و این‌طرف و آن‌طرف دنبال شمشیر می‌دوید تا نزدیکانش ناچار شدند، شمشیر چوبی به او دادند و کیسه‌ای پر از باد کردند و جلویش انداختند تا شمشیر چوبی را بر کیسه باد شده بزند. 🍁او به هر که در خانه‌اش می‌دید، حمله می‌کرد و آنان با دست دفاع می‌کردند. به همین دیوانگی بود تا مرگش فرارسید و به دوزخ واصل شد. 📚(پیغمبر و یاران، ج 2، ص 56 -نهج‌البلاغه ابن ابی الحدید، ج 1، ص 141) ✾📚 @Dastan 📚✾
💢چرا حضرت معصومه(س) نکردند؟ آیا صحت دارد که پدرشان این بود که ازدواج نکنند؟ این با سنت پیامبر دارد ✅نکته اول در اسناد تاریخی در تاريخ يعقوبي آمده است كه حضرت موسي بن جعفر(ع) كرده بود كه دخترانش نكنند و براي همين هيچ يك از دختران آن حضرت شوهر نكردند. 📚تاریخ یعقوبی  ج 2، ص 421 ✅اين را نمي توان به اين آساني پذيرفت. چون در اصول كافي آمده است كه حضرت امام موسي بن جعفر (ع) كار شوهر كردن و شوهر دادن دخترانش را به پسرش حضرت امام رضا واگذار كرد و فرمود: اگر علي خواست آنان را شوهر مي دهد و اگر نخواست شوهر نمي دهد. و جز پسرم علي هيچ كس حق ندارد دخترانم را شوهر بدهد . نه برادران ديگرشان، نه عموهايشان و نه سلطان وقت حق ندارند در امر ازدواج دخالت كنند.  📚كافي ج اول ، ص 316، حديث 15 بر اساس اين ، نمي توان گفت كه امام موسي بن جعفر(ع) وصيت به عدم ازدواج كرده بلكه كرده كه امر ازدواج دخترانش به امام رضا (ع) مربوط است و ديگران حق دخالت ندارند. ✅نکته دوم از ديدگاه برخي، خفقان شديد هاروني باعث شد كه دختران امام موسي بن جعفر(ع) نتوانند ازدواج كنند و در عصر هارون و و ستم به جايي رسيد كه كسي جرأت نداشت به خانه امام موسي بن جعفر رفت و آمد كند . اگر كسي نتواند به خانه امام رفت و آمد داشته باشد، به طور يقين نمي تواند خيال دامادي آن حضرت را در سر بپروراند. اگر بخواهيم اين مسأله را بيشتر توضيح بدهيم بايد بگوييم كه مي خواست كاري كند كه نسل امام موسي بن جعفر كم گردد و يكي از راه هاي اين، جلوگيري از زنان و دختران اين خاندان است و بطور طبيعي اگر دختران و زنان شوهر نكنند، نسل آل علي(ع) كم مي گردد و كمي اين نسل براي دستگاه خلافت بسيار بود و علت كشتار آن همه هم مي تواند همين باشد كه اين نسل بر افتد. 📚زندگانی کریمه اهل بیت ص۱۵۰ ✾📚 @Dastan 📚✾
🌷 🌷 ..... 🌷سه ماه بعد از ازدواجش تصمیم گرفت به دوکوهه برود تا با گروه تفحص پیکر مطهر شهدا را پیدا کنند. من از او خواستم که کمی بیشتر کنار همسرش بماند، اما گفت: «مادران زیادی چشم به راه هستند، باید بروم.» پسرم رفت و در فکه پای یکی از همکارانش در مین گیر کرد و یک ترکش وارد ریه‌اش شد. او در راه بیمارستان به شهادت رسید. دو روز قبل از این‌که به شهادت برسد، به من گفته بود که پیکر یک شهید را شناسایی کرده‌ایم و قصد تفحص آن را داریم، دو روز بعد برمی‌گردم. 🌷روز مقرر منتظر ماندم، اما خبری نشد. چند روز گذشت و من دیگر طاقت نیاوردم، تصمیم گرفتم به دوکوهه بروم. نمی‌دانستم که من و عروسم تنها کسانی هستیم که از شهادت سیدعلی خبر نداریم. همسرم می‌گفت چند روز دیگر صبر کن، شاید بیاید. یک روز دیدم که پسر کوچکم موتور سیدعلی را از حیاط برداشت. با ناراحتی گفتم چرا بدون اجازه به موتور سیدعلی دست زدی. عذرخواهی کرد و موتور را سر جایش گذاشت. بعد‌ها فهمیدم که آن روز موتور را می‌بردند که اعلامیه را چاپ و پخش کنند. هشت روز بعد.... 🌷هشت روز بعد از شهادت سیدعلی، خبر شهادتش را به من دادند. تحمل شهادت تازه‌دامادم برای من سخت بود. یک سال بعد از شهادت سیدعلی، عروسم می‌خواست جهیزیه‌اش را جمع کند و به خانه پدرش برود که پسر دیگرم از من خواست تا برای او خواستگاری کنم. من به همراه امام جماعت مسجد به خانه پدر عروسم رفتم و دخترش را برای پسر دیگرم خواستگاری کردم. ابتدا مخالف بودند، اما وقتی دیدند که به خواست پسرم بوده است، پذیرفتند. صیغه عقد این پسرم را هم رهبر معظم انقلاب اسلامی قرائت کردند. 🌹خاطره ای به یاد شهید معزز سید علی موسوی جوردی (سال شهادت: ۱۳۷۱)، برادر شهید سید علی‌محمد موسوی جوردی (سال شهادت: ۱۳۶۴) و خواهرزاده شهید معزز سید هادی موسوی : خانم سیده زهرا موسوی مادر گرامی دو شهید و خواهر یک شهید منبع: سایت خبرگزاری دفاع مقدس ❌️❌️ یادمان باشد! با همین رفتن‌ها، ما ماندیم!! ✾📚 @Dastan 📚✾
🍃🌱🍃🌱🍃🌱🍃🌱 🔆تشییع عبد فرّار 💥مرحوم علامه طباطبایی فرمودند: در زمان عارف کامل مرحوم ملّا حسینقلی همدانی، شخصی به نام «عبد فرّار» که آدم بدی بود، در نجف بود. او وقتی وارد صحن می‌شد، از بدی‌اش بعضی‌ها می‌ترسیدند. مرحوم آخوند به او برخورد کردند و از او پرسیدند: اسمت چیست؟ او گفت: مرا نمی‌شناسی؟ 💥من عبد فرّار هستم. (بعد با خود گفت: که آیا من) از خدا فرار کرده‌ام یا از رسولش؟ صبح جان به جان‌آفرین داد و مُرد. 💥وقتی صبح، آخوند نزد شاگردانش آمدند، فرمود: «یکی از اولیای خدا وفات کرده است، به خانه‌اش برویم.» آمدند خانه آدم لات یعنی عبد فرّار؛ همه تعجب کردند. آخوند در تدفین و تشییع‌جنازه شرکت کردند. بعد فرمودند: «او وقتی بد بود که توبه نکرده بود. حال عبد فرار نصف شب توانست با توبه، همه گذشته خود را جبران کند.» 📚(تربیت فرزندان ص 421 استاد حسین مظاهری ✾📚 @Dastan 📚✾