🔆اسلام آوردن اهل طائف
💥در سالهای اواخر هجرت پیامبر صلیالله علیه و آله که اسلام روزبهروز رونق مییافت، یک هیأت به نمایندگی از مردم طائف، نزد پیامبر صلیالله علیه و آله به مدینه آمدند و به عرض رساندند که مردم طائف حاضرند مسلمان شوند، مشروط بر اینکه آنها را آزاد بگذاری مثل گذشته در فحشاء و ربا و شرابخواری، آزاد باشند.
💥پیامبر صلیالله علیه و آله درخواست آنها را نپذیرفت و فرمود: «در اسلام، فحشا و ربا و شراب حرام است.»
💥نمایندگان به طائف برگشتند و جریان را به مردم گفتند. این بار، مردم پیشنهاد دیگری کردند آن اینکه پیامبر صلیالله علیه و آله آنها را از جهاد، روزه و نماز معاف دارد. نمایندگان، به مدینه آمدند و پیشنهاد مردم طائف را به پیامبر صلیالله علیه و آله عرض کردند.
پیامبر صلیالله علیه و آله پیشنهاد آنها را پذیرفت. مسلمانان از پیامبر صلیالله علیه و آله پرسیدند: «مگر جهاد و روزه و نماز، از واجبات نیست؟!»
💥پیامبر صلیالله علیه و آله فرمود: چرا. گفتند: «پس برای چه مردم طائف را از این امور معاف داشتی؟»
💥فرمود: «پسازآنکه مردم مسلمان شدند، خودبهخود به حقانیّت و ارزش واجبات اسلامی پی میبرند و به آن عمل میکنند.»
همانطور که پیامبر فرمود، پس از آنکه اهل طائف مسلمان شدند، کمکم به واجبات علاقهمند شدند و به آن عمل کردند.
👈امام باقر علیهالسلام فرمود: «دین اسلام بر پنج چیز استوار گردید: نماز، زکات، حج، روزه و ولایت ائمه علیهم السلام.»
✾📚 @Dastan 📚✾
🌱🍃🌱🍃🌱🍃🌱🍃🌱
#داستان_آموزنده
🔆سعد بن مالک
🌱از کسانی که در سنین جوانی یعنی 17 سالگی اسلام را پذیرفت، سعد بن مالک بود. در آن موقع که مشرکین، تازهمسلمانان را اذیت میکردند او همراه عدهای دیگر از تازهمسلمانها، مخفیانه برای انجام نماز به اطراف و درههای مکّه میرفتند و سپس به شهر برمیگشتند.
🌱در یکی از روزها که آنها مشغول عبادت بودند، مشرکین آنها را دیدند و موجب شد که با یکدیگر نزاع کنند و کار به زدوخورد کشید و در آن موقع سعد با استخوان شتری بر سر یکی از مشرکین زد و خون جاری شد و این اولین خونی بود که از مشرکین بر زمین جاری شد.
سعد گوید: وقتی مادرم فهمید من مسلمان شدم، اول مرا ملامت و سرزنش کرد و سپس گفت: «یا باید از دین جدید برگردی و به بتپرستی روی بیاوری، یا آنقدر من از خوردن و آشامیدن امساک میکنم تا (از طریق اعتصاب غذا) بمیرم.» سعد به مادرش گفت: «من از این اسلام دستبردار نیستم و اما از تو هم میخواهم امساک غذا نکنی.»
🌱مادرش به حرفش گوش نداد و یک شبانهروز با اعتصاب غذا، از خوردن و آشامیدن دوری کرد. امساک سبب ضعف مادر شد؛ ولی سعد با دیدن این منظره با سخن قاطعی به مادرش گفت: «به خدا قسم! اگر هزار جان در تن داشته باشی و از بدنت خارج شود، من از دینم اسلام، دست برنمیدارم.»
🌱وقتی مادرش از عزم فرزندش آگاه شد، غذا خورد و از امساک خودداری کرد و از تندی به فرزندش دست کشید.
📚حکایتهای پندآموز، ص 136 -اسدالغابه، ج 2، ص 290
✾📚 @Dastan 📚✾
فرق🦋 مؤمن با غیر مؤمن در بصیرت داشتن است
🌿🌺قرآن میگوید: مؤمن شاد و آرام است. مؤمن یعنی کسی که امنیت به ابدیت دارد.
✅شما اولین شرط در قرآن را ببینید. نمیگوید:«یؤمنون بالله» بلکه میگوید: «یُؤْمِنُونَ بِالْغَیْبِ= ایمان آورندگان به غیب».
🌺🌿غیب یعنی آن چیزی که تو الان آن را نمی بینی، ولی باورش داری که همراهت هست.
امتیاز مؤمن و فرقِ او با غیرمؤمن، در این است که بصیرت دارد. «إِنَّمَا الدُّنْیَا مُنْتَهَى بَصَرِ الْأَعْمَى دنیا منتهاى دیده نابیناست». یعنی یک کور، فقط تا دنیا را میتواند ببیند و اصلاً کشش به سمت نظام آخرتی و غیب ندارد.
🦋 ایمان از اَمِنَ است. وقتی یک نفر غیب را قبول کرد و ایمان به غیب آورد، دلش آرام میشود.
💔اما وقتی که این امنیت را بردارید و امنیت قلب گرفته شود، در نتیجه شما به جایی خارج از جهنم اطمینان ندارید و فقط هر چه میشناسید همین دار غرور و دار دعوا و درگیری و غصه است. پس در این صورت، دل میافتد به آشوب، غصه، چشم و همچشمی و ناراحتیها.
#پای_درس_استادمحمدشجاعی
┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
✾📚 @Dastan 📚✾
🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷
#دوربین_خدا
🌷سه روز، روزه گرفت. از او پرسیدم: چی شده؟ چرا غذا نمیخوری؟ گفت: دارم خودم را تنبیه میکنم. گفتم: مگر چکار کردی که خودت را تنبیه میکنی؟ گفت: یادت است آن روزی که بچههای تبلیغات لشکر، با دوربین، به گردان ما آمده بودند. گفتم: خوب. گفت: وقتی دوربین سمت من آمد، مرتب نشستم و موهایم را مرتب کردم. گفتم: خب، اشکالی دارد؟
🌷....آهی کشید و گفت: بعد از مصاحبه فکر کردم، با خودم گفتم: ابراهیم! این مصاحبهها را مگر چه کسی میبیند؟ آدمهایی مثل خودت. ولی با اینحال، تو خودت را مرتب کردی و درست نشستی و مواظب رفتارت بودی، اما میدانی که سالهاست در مقابل دوربین خدا قرار داری و هرطور که میخواهی زندگی میکنی و هیچ وقت هم خودت را جمع و جور نکردهای؟ این فکر مرا اذیت میکند که چرا بندههای خدا را به خدا ترجیح دادم؟ بنابراین خودم را تنبیه میکنم!
🌹خاطره ای به یاد #شهید ابراهیم محبوب فرمانده گردان حزب الله
#راوی: رزمنده دلاور غلامرضا سالم
منبع: سایت نوید شاهد
✾📚 @Dastan 📚✾
8.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥حجت الاسلام و المسلمین سید حسن علوی
🔹💠داستان معجزه بازگرداندن خورشید در حال غروب به وسط آسمان توسط امیرالمومنین علیه السلام
✾📚 @Dastan 📚✾
*دکتر الهی قمشه ای*
💎 وقتی از آستانه پنجاه سالگیم گذشت فهمیدم هر چه زیستم *اشتباه بود* !
📒 هر چه برایم با ارزش بود کم *ارزش* شد .
📘 حالا می فهمم چیزی بالاتر از *سلامتی*، چیزی بهتر از لحظه حال ، با اهمیتتر از *شادی* نیست .
حالا می فهمم دستاوردهایم معادل چیزهایی که در مسیر به دست آوردن همان دست آوردها از دست دادم ، نیستند .
📙 حالا می فهمم *استرس، تشویش ، دلهره، ترس از آزمون کنکور و استخدام، اضطراب سربازی، ترس از آینده ، وحشت از عقب ماندن ، دلهره تنهایی ، نگرانی از غربت، غصه های عصر جمعه ، اول مهر ، 14 فروردین ، بیکاری* و . . . .
هرگز نه *ماندگار* بودند و نه ارزش لحظه های هدر رفته ام را داشتند .
📔 حالا می فهمم یک کبد سالم چند برابر لیسانسم *ارزشمند* است .
کلیه هایم از تمامی کارهایم ، دیسک کمرم از متراژ خانه ، تراکم استخوانم از غروب های جمعه ، روحم از تمام نگرانیهایم ، زمانم از همه ناشناختههای آینده های نیامده ام ،
شادیم از تمام لحظه های عبوسم ،
امیدم از همه یاس هایم ، با ارزش تر بودند .
📕 حالا می فهمم چقدر موهایم قیمتی بودند
و چقدر یک ثانیه بیشتر کنار فرزندم زنده بمانم ارزش تمام شغل های دنیا را دارد .
📗 هیچگاه به دنبال *خبرهای بد و حرفهای اعصاب خُردی* نباشید . چون تمامی ندارد .
*دنبال شادی باشید* .
_*بگذارید ذهنتان نفس بکشد*
✾📚 @Dastan 📚✾
🌱🌾🌱🌾🌱🌾🌱🌾🌱
#داستان_آموزنده
🔆دوای حریص، خاک گور
⚡️سعدی گوید: شنیدم بازرگانی صد و پنجاه شتر بار داشت و چهل غلام خدمتکار که شهر به شهر برای تجارت حرکت میکرد. یک شب در جزیرهی کیش مرا به حجرهی خود دعوت کرد.
به حجرهاش رفتم، از آغاز شب تا صبح آرامش نداشت، مکرّر پریشانگویی میکرد و میگفت:
⚡️فلان انبارم در ترکستان است و فلان کالایم در هندوستان، این قباله و سند فلان زمین میباشد و فلان چیز در گرو فلان جنس است، فلان کس ضامن فلان وام است، در آن اندیشهام که به اسکندریّه بروم که هوای خوش دارد، ولی دریای مدیترانه طوفانی است.
ای سعدی! سفر دیگری در پیش دارم، اگر آن را انجام دهم، باقیماندهی عمر گوشهنشین گردم و دیگر به سفر نروم.
⚡️پرسیدم: آن کدام سفر است که بعدازآن ترک سفر میکنی و گوشهنشین میشوی؟
⚡️در پاسخ گفت: میخواهم گوگرد ایرانی را به چین ببرم که شنیدهام این کالا در چین بهای گران دارد و از چین کاسه چینی بخرم و به روم ببرم و در روم حریر نیک رومی بخرم و به هند ببرم و در هند فولاد هندی بخرم و به شهر حلب (سوریه) ببرم و در آنجا شیشه و آینه حلبی بخرم و به یمن ببرم و ازآنجا لباس یمانی بخرم و به پارس (ایران) بیاورم؛ بعدازآن تجارت را ترک کنم و در دکّانی بنشینم؛ و اینگونه اندیشههای دیوانهوار را آنقدر به زبان آورد که خسته شد و دیگر تاب گفتار نداشت. در پایان گفت: ای سعدی! تو هم سخنی ازآنچه دیدهای و شنیدهای بگو؛ گفتم: آن را خبر داری که در دورترین جا از سرزمین غور (میان هرات و غزنه) بازرگان قافلهسالاری از پشت مرکَب بر زمین افتاد، یکی گفت:
✨✨چشمتنگ و حریص دنیاپرست را تنها دو چیز پر میکند: یا قناعت یا خاک گور.
📚(حکایتهای گلستان، ص 166)
✾📚 @Dastan 📚✾
🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃
#داستان_آموزنده
🔆آفرین
🌴مرد مؤمنی خدمت موسی بن جعفر علیهالسلام رسید و درخواست کمک کرد. حضرت خندید و فرمود: «مسئلهای میپرسم، اگر خوب جواب دادی، ده برابر آنچه خواستی به تو عطا میکنم.» عرض کرد: «بپرسید!»
🌴فرمود: «هرگاه به تو بگویند چه چیزی تمنّا میکنی، چه میگویی؟» گفت: «مرا تقیّهی در دین و قضای حقوق برادران مؤمن روزی فرماید.»
🌴فرمود: «چرا ولایت ما را نمیخواهی؟» عرض کرد: «این را خدا به من داده ولیکن آن را عطا نفرموده. بر آن نعمت شکر میکنم و آنچه نداده از تقیّه و قضای حقوق برادران را از خدا مسئلت میکنم.»
🌴حضرت علیهالسلام فرمود: «آفرین!» و دو هزار درهم به او داد تا با آن تجارت کند.
📚(نمونه معارف، ج 3، ص 189 -منتهی الآمال)
✾📚 @Dastan 📚✾
💢حجت الاسلام رنجبر :
🔸 هیچ پرنده ای با بار سنگین اوج نمی گیرد ؛
🔹 کینه ای اگر به دل داشته باشی ، سنگینی !
🎁 ببخش دیگران را ، و خود را رها کن !
✾📚 @Dastan 📚✾
#پندانه
شخصی تعریف میکرد:
یه همکارداشتم سربرج که حقوق میگرفت تا15روزماه سیگار برگ میکشید، بهترین غذای بیرون میخورد و نیمی از ماه رو غذا ی ساده از خونه می آورد، موقعی که خواستم انتقالی بگیرم کنارش نشستم گفتم تا کی به این وضع ادامه میدی ؟
باتعجب گفت: کدوم وضع!
گفتم زندگی نیمی اشرافی نیمی گدایی...!!
به چشمام خیره شد وگفت: تاحالا سیگار برگ کشیدی؟ گفتم نه!
گفت: تا حالا تاکسی دربست رفتی؟ گفتم نه!
گفت: تا حالا به یک کنسرت عالی رفته ای؟ گفتم نه!
گفت: تاحالا غذای فرانسوی خورده ای؟ گفتم نه!
گفت: تاحالا تمام پولتو برای کسی که دوستش داری هدیه خریدی تاخوشحالش کنی؟ گفتم نه!
گفت: اصلا عاشق بوده ای؟ گفتم نه!
گفت: تاحالا یک هفته از شهر بیرون رفته ای؟ گفتم نه!
گفت اصلا زندگی کرده ای؟ با درماندگی گفتم اره... نه... نمی دونم...!!
همین طور نگاهم میکرد نگاهی تحقیر آمیز...!!
اما حالا که نگاهش میکردم برایم جذاب بود...
موقع خداحافظی تکه کیک خامه ای در دست داشت تعارفم کرد و یه جمله بهم گفت که مسیر زندگیم را عوض کرد...
او پرسید: میدونی تا کی زنده ای ، گفتم نه!
گفت: پس سعی کن دست کم نیمی از ماه را زندگی کنی..!!
✾📚 @Dastan 📚✾
🍃🌱🍃🌱🍃🌱🍃🌱🍃
#داستان_آموزنده
🔆قلب عمّار
🌻دشمنان و مشرکین در صدر اسلام، پدر و مادر عمّار به نام یاسر و سمیّه را شکنجه داده تا آنها از اسلام دور کنند، ولی هر دو را کشتند. امّا عمّار خواستههای دشمنان را به تقیّه به زبان جاری کرد و قلباً در ایمان محکم بود.
🌻به پیامبر صلیالله علیه و آله و سلّم گفتند: «عمّار کافر شده است!» پیامبر صلیالله علیه و آله و سلّم فرمود: «عمّار از سر تا قدمش مملو از ایمان است و ایمانش با گوشت و خونش آمیخته است.» عمّار با دیدهی گریان خدمت پیامبر صلیالله علیه و آله و سلّم آمد و عرض کرد: «هلاک شدم، زیرا از من دست نکشیدند تا آنکه با زبان، به شما جسارت و خدایان آنها را به خوبی یاد کردم.»
🌻پیامبر صلیالله علیه و آله و سلّم با دست مبارک، اشک از چشمان عمّار پاک کرد و فرمود: «اگر دوباره از تو خواستند که چنین کلماتی را بگویی، باز هم بگو!» سپس آیهی 106 سورهی نحل دربارهی عمّار نازل شد: «اِلّا مَن اَکرَه وَ قَلبُهُ مُطمَئِنُ بِالایمانِ: کیست آن که پس از ایمان، کافر گردد و دلش بر ایمان استوار باشد.»
📚(شاگردان مکتب ائمه علیهم السّلام، ج 5، ص 8 -الغدیر، ج 9، ص 23)
✾📚 @Dastan 📚✾