😍 خوشبخت باشید..
👈 همان کسی باشید که می خواهید.
🤨 اگر دیگران آن را دوست ندارند، بگذارید نداشته باشند.
👌 یادتان باشد خوشبختی یک انتخاب است.
✍️ زندگی، راضی نگه داشتن همه نیست.
✾📚 @Dastan 📚✾
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#تکلیفم_این_است....!!!
🌷دخترمان سعیده که به دنیا آمد، ابوطالب هم آمد مرخصی. بعد چند روز که توی خانه بود، وسایلش را جمع کرد تا برگردد به منطقه. از اینکه داشت خیلی زود تنهایم میگذاشت ناراحت بودم. سعیده را بردم پیشش و گفتم: اگر میخواهی بروی به جبهه، این بچه را هم با خودت ببر.
🌷....فکر کردم که با این حرف مانع رفتنش به جبهه شوم، اما در جوابم گفت: به خدا قسم، اگر تو را هم از دست بدهم باز هم به جبهه میروم؛ تکلیفم این است. این را که گفت، مطمئن شدم یک لحظه هم از جبهه دست بردار نیست....!
🌹خاطره اى به ياد شهيد معزز ابوطالب محمدى
❌ به خدا قسم تكليف ما هم همين هست؛ رزمنده ﺟﺒﻬﻪى جنگ نرم باشيم تا آخرش، حتى اگه خيلى چيزهاى با ارزش رو از دست بديم....!
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
✾📚 @Dastan 📚✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 کلیپ #استاد_فاطمی_نیا
"حکایت یکجوانغصّـــاب که واسطه تشــــــرّف یکیاز علـــماینجف بهمحضر امامزمان ع شد"
✾📚 @Dastan 📚✾
✨✨✨✨✨✨✨✨
#داستان_آموزنده
🔆مزد دادن امام زمان عليه السلام براى خواندن زيارت عاشورا
حاج سيد احمد (رحمة اللّه عليه ) براى من نوشت كه روز جمعه در مسجد سهله در حجره نشسته بودم . ناگاه سيد موقّر معمّمى بر من داخل شد كه قباى فاخرى و عباى قرمزى پوشيده بود، نظرى كرد به آنچه در زاويه حجره بود كمى از كتب و ظروف و فرشى بود فرمود:
براى حاجت دنيا كفايت مى كند تو را و تو هر روز صبح به نيابت صاحب الزمان عليه السلام زيارت عاشورا مى خوانى و خرجى هر ماهت را از من بگير كه محتاج احدى نباشى و قدرى پول به من داد و گفت :
اين كفايت يك ماه تو را مى نمايد.
و رفت رو به در مسجد و من به زمين چسبيده بودم و زبان من بند آمده بود و هر چه خواستم تكلّم بنمايم نتوانستم و حتى نتوانستم برخيزم تا سيد خارج شد و همين كه بيرون رفت گويا قيودى از آن بر من بود و باز شد و شرح صدرى پيدا كردم پس برخاستم و از مسجد خارج شدم آنچه تفحص كردم اثرى از آن آقا نديدم .
📚عبقرى الحسان مرحوم شيخ على اكبر نهاوندى : ج 1، ص 113.
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_آموزنده
🔆پيامبر صلى الله عليه و آله و مبارزه با كارهاى بى منطق
حليمه خاتون ، مادر شيرى حضرت پيامبر صلى الله عليه و آله نقل مى كند: پيامبر صلى الله عليه و آله سه ساله بود روزى به من گفت : اى مادر! چرا دو برادرانم را (منظورش دو فرزندان حليمه بود) روزها نمى بينم ؟ گفتم : فرزندم ! آنها روزها گوسفندان را به بيابان براى چراندن مى برند. گفت : چرا من همراه آنها نمى روم ؟
گفتم : آيا دوست دارى همراه آنها به صحرا بروى ؟
گفت : آرى !
صبح بعد روغن بر موى محمد صلى الله عليه و آله زدم و سرمه بر چشمش كشيدم و يك (مهره يمانى ) براى حفاظت او بر گردنش آويختم .
حضرت كه از دوران كودكى با خرافات و كارهاى بى منطق مبارزه مى كرد، فورا آن مهره را از گردن بيرون آورد و به دور انداخت .
آنگاه رو به من كرد و گفت : مادر جان ! اين چيست ؟ من خدايى دارم كه مرا حفظ مى كند.
📚 ب : ج 15، ص 392.
📒داستانهاى بحارالانوار جلد پنجم، محمود ناصرى
✾📚 @Dastan 📚✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎙آیت الله العظمی #جوادی آملی:
"داشتن استاد خوب نعمت است، داشتن شاگرد خوب نعمت است،داشتن هم بحث خوب نعمت است، داشتن همحجره خوب و رفیق خوب نعمت است ﴿ما بِكُمْ مِنْ نِعْمَةٍ فَمِنَ اللَّهِ﴾
مگر می شود انسان یك رفیق خوبی، هم بحث خوبی، شاگرد خوبی، استاد خوبی، كتاب خوبی نصیب او بشود و #فیض_الهی نباشد؟!..."
٩٣/٢/١٨
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_آموزنده
🔆يك درس آموزنده
پيامبر خدا صلى الله عليه و آله سحرگاه به شخصى وعده داد كه در كنار تخته سنگ بزرگى منتظر آن شخص باشد، آن مرد رفت و برنگشت ، تا اين كه آفتاب بالا آمد و هوا گرم شد، اصحاب ديدند حضرت از شدت گرما سخت نارحت است . عرض كردند: يا رسول الله ! پدر و مادرمان به فدايت باد! اگر تغيير مكان داده به سايه تشريف ببرى بهتر است .
پيامبر اسلام حاضر نشد جايش را عوض كند و فرمود:
من به آن شخص وعده داده ام در اين مكان منتظرش باشم و اگر نيامد تا هنگام مرگ اينجا خواهم بود تا روز قيامت از همين مكان برانگيخته شوم .
📒داستانهاى بحارالانوار جلد پنجم، محمود ناصرى
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_آموزنده
🔆رفيقان همسفر
پيامبر گرامى صلى الله عليه و آله با گروهى به مسافرت رفته بودند، در بين سفر فرمود: گوسفندى را ذبح كرده از آن غذا تهيه كنند.
يكى از آنها گفت :
من ذبح كردن گوسفند را به عهده مى گيرم .
ديگرى گفت : پوست كندن آن را من انجام مى دهم .
سومى قطعه قطعه كردن او را پذيرفت .
و چهارمى پختن و آماده كردن آن را به عهده گرفت .
حضرت فرمود:
من هم هيزم جمع مى كنم .
عرض كردند: يا رسول الله ! اين كار را نيز ما انجام مى دهيم .
فرمود: مى دانم كه شما مى توانيد اين كار را انجام دهيد ولى خداوند از كسى كه با رفقاى خويش همسفر بوده و براى خود امتيازى قايل شود، راضى نيست . سپس حضرت برخاست و به جمع آورى هيزم پرداخت .(1) آرى اين است اخلاق كريمه .
✾📚 @Dastan 📚✾
💥🔅💥🔅💥🔅💥🔅💥
#داستان_آموزنده
🔆تو نيز بخواب
سعدى (690 606 ه.ق) در كتاب گلستان، خاطرات زيبايى از دوران جوانى و كودكى خود نقل مىكند كه گاه بسيار نكتهآموز و دلانگيز است . در يكى از اين خاطرات مىگويد:
ياد دارم كه در ايام كودكى، اهل عبادت بودم و شبها بر مىخاستم و نماز مىگزاردم و به زهد و تقوا، رغبت بسيار داشتم .شبى در خدمت پدر رحمة الله عليه نشسته بودم و تمام شب چشم بر هم نگذاشتم و قرآن گرامى را بر كنار گرفته، مىخواندم . در آن حال ديدم كه همه آنان كه گرد ما هستند، خوابيدهاند . پدر را گفتم: از اينان كسى سر بر نمىدارد كه نمازى بخواند. خواب غفلت، چنان اينان را برده است كه گويى نخفتهاند، بلكه مردهاند . پدر گفت:
تو نيز اگر مىخفتى، بهتر از آن بود كه در پوستين خلق افتى و عيب آنان گويى و برخود ببالى.
📚حكايت پارسايان، رضا بابايى
✾📚 @Dastan 📚✾
داستان_آموزنده
🔆سفارش مؤكّد امام زمان (عج ) به خواندن زيارت عاشورا
سيّد احمد رشتى مى گويد:
تاريخ 1280 هجرى قمرى به عزم زيارت بيت اللّه از رشت به تبريز رفتم و از آنجا مركبى كرايه كرده و روانه شدم ، در منزل اوّل سه نفر ديگر با من رفيق شدند.
در يكى از منازل بين راه خبر دادند كه قدرى زودتر روانه شويم كه منزل آينده خطرناك و مخوف است كوشش كنيد كه از كاروان عقب نمانيد.
از اين جهت دو سه ساعت به صبح مانده راه افتاديم هنوز يك فرسخ نرفته بوديم كه هوا منقلب شد و برف باريدن گرفت به طورى كه رفقا هر كدام سرهاى خود را به پارچه پيچيدند و تند رفتند من هم هر چه كردم كه بتوانم با آنها بروم ممكن نبود سرانجام از آنها عقب ماندم و ناچار از اسب پياده شده و در كنار راه نشسته و متحير بودم مخصوصاً به خاطر ششصد تومان پولى كه براى هزينه سفر همراه داشتم نگرانى بيشترى داشتم .
با خود گفتم : همين جا تا صبح مى مانم و به منزل قبلى بر مى گردم و از آنجا چند نفر مستحفظ به همراه داشته خود را به قافله مى رسانم .
در اين انديشه بودم كه در برابر خود باغى ديدم كه باغبانى با بيلش برف درختان را مى ريخت تا مرا ديد جلو آمد و گفت : كيستى ؟
گفتم : رفقايم رفتند و من مانده ام و راه را نمى دانم .
به زبان فارسى فرمود: نافله بخوان تا راه را پيدا كنى . من مشغول نافله شدم نماز شب تمام شد باز آمد و فرمود: نرفتى ؟
گفتم : واللّه راه را نمى دانم .
فرمود: جامعه بخوان .
من زيارت جامعه را از حفظ نداشتم و اكنون هم از حفظ ندارم از جا بلند شدم و زيارت جامعه را تماماً از حفظ خواندم .
باز آمد و فرمود: نرفتى و هنوز اينجايى ؟
بى اختيار گريه ام گرفت ، گفتم : آرى راه را نمى دانم .
فرمود: عاشورا بخوان .
زيارت عاشورا را نيز از حفظ نداشتم و اكنون هم از حفظ ندارم از جا بلند شدم و مشغول زيارت عاشورا شدم و همه اش را حتى لعن و سلام و دعاى علقمه را از حفظ خواندم .
بار سوم آمد و فرمود: نرفتى و هستى ؟
گفتم : آرى نرفتم هستم تا صبح .
فرمود: من هم اكنون تو را به قافله مى رسانم . سپس رفت و بر الاغى سوار شد و بيل خود را به دوش گرفت و آمد.
فرمود: رديف من بر الاغ سوار شو. من هم پشت سر او سوار شدم و افسار اسبم را كشيدم ، اسب اطاعت نكرد.
فرمود: جلو اسب را به من بده . عنان اسب را به دست راست گرفت و راه افتاد. اسب در نهايت تمكين پيروى كرد.
سپس دست مباركش را بر زانوى من گذاشت و فرمود: شما چرا نافله نمى خوانيد؟
نافله ، نافله ، نافله ، سه بار تكرار كرد.
آنگاه فرمود: شما چرا عاشورا نمى خوانيد؟
عاشورا، عاشورا، عاشورا.
سپس فرمود: شما چرا جامعه نمى خوانيد؟
جامعه ، جامعه ، جامعه .
دقت كردم ديدم در وقت پيمودن راه به نحو دايره راه طى مى كرد يك مرتبه برگشت و فرمود:
اينها رفقاى شمايند كه كنار نهر آبى فرود آمده و براى نماز صبح وضو مى گيرند.
پس من از الاغ پياده شدم و خواستم سوار اسبم شوم نتوانستم آن آقا پياده شد و بيل را در برف فرو كرد و به من كمك كرد تا سوار شدم و سر اسب را به طرف رفقايم بر گردانيد من در اين هنگام با خود گفتم اين شخص كى بود كه به زبان فارسى حرف مى زد و حال آنكه زبانى جز تركى و مذهبى جز عيسوى در آن نواحى نبود و چگونه با اين سرعت مرا به قافله رساند؟
برگشتم پشت سر خود را نگاه كردم ديدم كسى نيست .
📚يكصد داستان درباره نماز اول وقت ، رجائى خراسانى . داستانهاى مفاتيح الجنان ، اسماعيل محمدى : ص 78.
✾📚 @Dastan 📚✾
♨️زنان در آخرالزمان
💠امام علی علیه السلام میفرماید:
«یَظْهَرُ فِی آخِرِ الزَّمانِ وَ اقتِرَابِ السَّاعَةِ وَ هُوَ شَرُّ الاَزمِنَةِ نِسْوَةٌ کَاشِفاتٌ عَارِیاتٌ مُتَبَرِّجاتٌ مِنَ الدِّینِ دَاخِلاتٌ فِی الفِتَنِ مَائِلاتٌ اِلَی الشَّهَواتِ مُسرِعاتٌ اِلَی اللَّذَّاتِ مُستَحِلّاتٌ لِلْمُحَرَّمَاتِ فِی جَهَنَّمَ خَالِداتٌ.»
📚(من لا یحضره الفقیه، ج 3، ص 390.)
🔹در آخِرُالزّمان و نزدیک شدن قیامت - که بدترین زمانها است - زنانی ظاهر میشوند که برهنه و عریان هستند! زینتهای خود را آشکار میسازند، به فتنهها داخل میشوند و به سوی شهوتها میگرایند! به سوی لذتها میشتابند، حرامهای الهی را حلال میشمارند و در جهنم جاودانه خواهند بود.»
#آخرالزمان
#حجاب
┏━━━━━━━━🌺🍃━┓
┗━━🌺🍃━━━━━━━┛
✾📚 @Dastan 📚✾
🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷
#کاغذ_زیر_یکی_از_مینها!!
🌷فرماندهی گردانِ یدالله بود. شبها لباس بسیجیان را میشست و پارهای از شب را به مناجات و راز و نیاز مشغول بود. عملیاتی در پیش داشتیم. همه چيز آماده بود و گردان بايد به عنوان خط شكن وارد عمل میشد. بچههای اطلاعات عمليات در گزارشهای خود مشكلی را پيشبينی نكرده بودند. ....اميدوار بوديم كه همهی كارها خوب پيش برود و ما موفق شويم. شهيد محمدجواد آخوندی؛ فرماندهی گردانِ يدالله از تيپ امام موسی كاظم عليه السلام مثل هميشه جلودار قافله بود. پيش رفته و خدا خدا میكرديم كه قبل از روشن شدن هوا به اهدافمان برسيم. اما برخلاف انتظار و گزارشهای قبلی، با بيابانی مملو از مين ضد نفر، ضد تانك، والمری، سوسكی، واكسی و.... روبرو شديم.
🌷میتوانستيم اضطراب را توی چهرهی هم ببينيم، فرصت زيادی نداشتيم. جواد كه نمیخواست زمان را از دست بدهد به بچههای تخريب دستور داد تا مينها را خنثی كنند تا راه باز شود. رو به محمدجواد كردم و گفتم: بچهها داوطلب شدهاند كه بروند روی مينها و راه را باز كنند. اگر بخواهيم مينها را خنثی كنيم، به موقع نمیرسيم. دستی به محاسنش كشيد و گفت: يك نيروی غيبی به من میگويد كه ما از اين ميدان به سلامت عبور میكنيم. پرسيدم: آخر چطوری؟.... هنوز حرفم تمام نشده بود كه يكی از بچههای بسيجی درحالیكه كاغذی به دست داشت، به سراغ ما آمد. كاغذ را به جواد داد و گفت: حاج آقا! بچهها اين كاغذ را زير يكی از مينها پيدا كردهاند. من و جواد به گوشهای رفتيم و با چراغ قوه، نوشتههای روی كاغذ را خوانديم.
🌷روی كاغذ نوشته شده بود: برادر ايرانی! من افسر مسئول مينگذاری در اين منطقه هستم. اين مينها هيچ كدام چاشنی ندارد. میتوانيد با خيال راحت از اين ميدان عبور كنيد! آنقدر خوشحال شده بودم كه گريهام گرفت. اما جواد به عاقبت كار میانديشيد. او كه میخواست مطمئن شود، گفت: بايد احتياط كنيم. من میروم و امتحان میكنم. گفتم: آخر حاجی شما كه.... خنديد و گفت: چی شده؟ نكند میترسی! نگران بودم اگر میرفت و اتفاقی برايش میافتاد، ضايعهای جبران ناپذير برای لشكر پيش میآمد. در عين حال اگر اصرار میكردم كه نرود بیفايده بود. اصلاً اهل كوتاه آمدن نبود. شروع كرد به توجيه، دستور لازم را داد و گفت: هرچند خودت آگاهی، ولی با ديگران مشورت كن.
🌷بعد مرا در آغوش گرفته و گفت: میخواهم طوری دراز بكشم كه همهی بدنم روی چند تا مين قرار بگير و با يك فشار، چاشنی مينها عمل كند. آماده شده بود. چشمهايم را بستم، روی زمين دراز كشيدم و از آقا امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف كمك خواستم. انفجار مينها و تكه تكه شدن جواد را پيشاپيش ديدم و اشك میريختم. سرم پايين بود كه صدايش را شنيدم: عباس! چرا گريه میكنی؟ نگاهش كردم. سالم سالم بود. با خوشحالی گفتم: حاجی! قربانت بروم، زندهای؟ خنديد و گفت: بادمجان بم آفت ندارد! معلوم شد كه حرف افسر عراقی راست بود. بعد از اينکه از بیچاشنی بودن مينها مطمئن شديم، عمليات را ادامه داده و به خط دشمن زديم....
🌹خاطره ای به یاد فرمانده شهید محمدجواد آخوندی
#راوی: رزمنده دلاور عباس لامعی
📚 کتاب "ستارهها(۲)"، ص ۳۸
📚 کتاب "روایت عشق"، سیمین وهاب زاده مرتضوی، ص۲۴
✾📚 @Dastan 📚✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔆داستان آموزنده ملانصرالدین در قبر
🎥حجت الاسلام عالی
✾📚 @Dastan 📚✾
🌱🔅🌱🔅🌱🔅🌱🔅🌱
#داستان_آموزنده
🔆چه كسى براى حسينم گريه مى كند؟
هنگامى كه پيامبر صلى الله عليه و آله وسلم شهادت حسين عليه السلام و ساير مصيبت هاى او را به دختر خود، خبر داد؛ فاطمه عليهاالسلام سخت گريه نمود و عرض كرد:
- پدر جان ! اين گرفتارى چه زمانى رخ مى دهد؟
رسول خدا فرمود:
- زمانى كه من و تو و على در دنيا نباشيم .
آن گاه گريه فاطمه شديدتر شد. عرض كرد:
- چه كسى بر حسينم گريه مى كند، و به عزادارى او قيام مى نمايد؟
پيامبر فرمود:
- فاطمه ! زنان امتم بر زنان اهل بيتم ، و مردان بر مردان گريه مى كنند و در هر سال ، عزادارى او را تجديد مى كنند. روز قيامت كه فرا رسد، تو براى زنان شفاعت مى كنى و من براى مردان ، و هر كه بر گرفتارى حسين گريه كند، دست او را مى گيريم و داخل بهشت مى كنيم . فاطمه جان ! تمام ديده ها روز قيامت گريان است ، مگر چشمى كه بر مصيبت حسين گريه كند! آن چشم براى رسيدن به نعمت هاى بهشت خندان است !
📚بحار، ج 44، ص 292
✾📚 @Dastan 📚✾
✨💥✨💥✨💥✨💥✨
#داستان_آموزنده
🔆شكنجه مبارك
مردى از جايى مىگذشت . ديد كه جوانى به زير درختى آرميده است . چون نيك نظر انداخت، مارى را ديد كه به سوى جوان مىرود. تا به او رسد، مار در دهان خفته خزيد . آن مرد، پيش خود انديشيد كه اگر جوان را از واقعه، آگاه كند، همان دم از بيم مار، جان خواهد داد . چارهاى ديگر انديشيد . چوبى برداشت و بر سر و روى جوان خفته زد . مرد جوان از خواب، جست . تا به خود آيد، چندين چوب خورد؛ آن چنان كه از پاى در آمد و حال او دگرگون شد .
بدين بسنده نكرد و جوان را چندين سيب پوسيده كه زير درخت افتاده بود، خوراند . جوان به اجبار سيبها را مىخورد و آن مرد را دشنام مىداد و مىگفت:
چه ساعت شومى است اين دم كه گرفتار تو شدهام . مرا از خواب ناز، به در آوردى و چنين شكنجه مىدهى .
مرد به گفتار جوان، وقعى نمىنهاد، و مىزد و مىخوراند. تا آن كه جوان هر چه در اندرون داشت، قى كرد و بيرون ريخت. در حال، مارى را ديد كه از دهان او بيرون جست . چون مار بديد، دانست كه اين جفا از چيست و اين چه ساعت مباركى است كه به چشم مرد عاقل آمده است . مرا را ثنا گفت و خدمت كرد و شكر راند.
پس اى عزيز!بسا رنج و شكنجه كه تو را سود است نه زيان، تا مارى كه در درون تو است، بيرون جهد و بر تو زخم نزند.
📚حكايت پارسايان، رضا بابايى
✾📚 @Dastan 📚✾
💥اثر ترک گناه و اخلاص
👤 استاد شوشتری :
🔸علامه سید ابوالحسن حافظیان می فرمودند:
🔻در یکی از شهرهای هند به قصد ملاقات عارفی از عارفان هندو رفته بودند.
پسرجوان میزبان همراه ایشان بوده ؛ وقتی به محل ملاقات آن مرتاض هندو رسیدند به محض وارد شدن در آنجا ، آن هندو دستی به بدن آن جوان زده بود و در واقع ایشان رابیهوش مانند مرده ای بر روی زمین انداخته بود.
🔹مرحوم حافظیان می فرمودند:
من عمدا اعتنایی نکردم پرسیدم:
🔻 شمابالاترین قدرتتان همین است؟ می توانید ایشان را بدون لمس زنده کنید؟
گفت : نه باید حتما لمس کنیم .
گفتم : ولی بنده بدون لمس کردن زنده اش می کنم ، همان جا رو به قبله نشستم و از خداوند متعال خواستم که زنده شود و ذکری راهم گفتم ، بلافاصله پسر زود بلند شد آمد و نزد ما نشست.
🔸آن هندو پرسید: شمافلان ریاضت را کشیده اید؟
من گفتم : نخیر ما ریاضت های شما را باطل میدانیم. شما با قدرت منفی شیطانی کار می کنید ولی قدرت ما رحمانیست و آن این است که ما معتقدیم که :
💥هرکس چهل شبانه روز گناه را ترک کند و واجبات را انجام دهد وتمام این کارها برای خدا باشد می تواند این کارها را انجام دهد.
📚مظهر وصف خدا ص۹۸
✾📚 @Dastan 📚✾
💌فقط روی #خدا حساب کن🙏
💚یعنی چی که فقط روی #خدا حساب باز کنم؟
💌یعنی اینکه کسی کارت رو انجام نداد ناراحت نشو به خودت بگو #خدا درست میکنه...
💚یعنی اینکه کسی تهدیدت کرد نترس به خودت بگو من به #خدای درونم وصلم کسی نمی تونه بهم آسیب بزنه...
💌یعنی اینکه اگه کسی که دوسش داری به هر دلیلی ترکت کرد بگو #خدا یکی دیگه رو بهتر از این میاره توی زندگیم..
💚یعنی اینکه زمانی مشکلی توی کسب و کارت داری و مضطربی، آرامشت رو حفظ کن، روی ذهنت حساب نکن، بگو #خدا جواب مشکل رو از درون خود مشکل بهم می گه...
💌یعنی اینکه زمانی که همه به خاطر اهدافت مسخرت میکنن دلسرد نشو با خودت بگو یه حامی دارم که همیشه باهامه نیازی به کس دیگه ای ندارم...
💚وَمَنْ يَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ
🤍 و کسی که بر خدا توکل کند، خدا برایش کافی است.
سوره طلاق آیه 3🍃
#آرامش_با_قرآن
┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
✾📚 @Dastan 📚✾
☘☘☘☘☘☘☘
#داستان_آموزنده
🔆غم نان
يكى از ملوك را مدت عمر سر آمد . جانشينى نداشت . وصيت كرد كه بامدادان، نخستين كسى كه از دروازه شهر در آمد، تاج شاهى بر سر وى نهند و مملكت را بدو واگذارند . از قضا اول كسى كه در آمد، گدايى بود . اركان دولت و بزرگان كشور، وصيت سلطان به جا آوردند و كليد خزاين و تاج شاهى را به او سپردند.
مدتى فرمان راند و اميرى كرد . اندك اندك بعضى از امراى كشور، سر از فرمان او پيچيدند و از ممالك همسايه، به ملك او حملهها شد . نزاعى سخت در گرفت و كشور چند پاره شد . درويش از اين همه نزاع و تشويش، به ستوه آمد و كارى نمىتوانست كرد.
در همان روزگار، يكى از دوستان قديمش از سفرى باز آمد و چون او را در كسوت پادشاهى ديد، گفت: شكر خداى را كه اقبال يافتى و سعادت قرين تو شد و به اين پايه رسيدى .
درويش گفت: اى عزيز!تبريكم مگو كه جاى تعزيت و تسليت است . آن روزها كه با هم بوديم، غم نانى داشتم و امروز تشويش جهانى.
📚حكايت پارسايان، رضا بابايى
✾📚 @Dastan 📚✾
🦋🌱🦋🌱🦋🌱🦋🌱🦋🌱🦋
#داستان_آموزنده
🔆ريا بر سر سفره
زاهدى، مهمان پادشاهى بود . چون به طعام نشستند، كمتر از آن خورد كه عادت او بود و چون به نماز برخاستند، بيش از آن خواند كه هر روز مىخواند، تا به او گمان نيك برند و از زاهدانش پندارند.
وقتى به خانه خويش بازگشت، اهل خانه را گفت كه سفره اندازند و طعام حاضر كنند تا دوباره غذا خورد. پسرى زيرك و خردمند داشت . گفت:
اى پدر!تو اكنون در خانه سلطان بودى؛ آن جا طعام نبود كه خورى و گرسنه به خانه نيايى؟
پدر گفت: بود؛ ولى چندان نخوردم كه مرا عادت است تا در من گمان نيك برد و روزى به كارم آيد .
پسر گفت: پس برخيز و نمازت را هم دوباره بخوان كه آن نماز هم كه در آن جا كردى، هرگز به كارت نيايد .
📚حكايت پارسايان، رضا بابايى
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_آموزنده
🔆شنيدن كى بود مانند ديدن
يك روز، شيخ ابوسعيد ابوالخير در نيشابور، مجلس مىگفت . خواجه بوعلى سينا، از خانقاه شيخ در آمد و ايشان هر دو پيش از اين يكديگر را نديده بودند؛ اگر چه ميان ايشان مكاتبه (نامه نگارى ) رفته بود. چون بوعلى از در درآمد، ابوسعيد روى به وى كرد و گفت حكمت دانى آمد.
خواجه بوعلى در آمد و بنشست . شيخ به سر سخن خود رفت و مجلس تمام كرد و به خانه خود رفت. بوعلى سينا با شيخ در خانه شد و در خانه فراز كردند و با يكديگر سه شبانه روز به خلوت سخن گفتند كه كس ندانست و هيچ كس نيز نزد ايشان در نيامد مگر كسى كه اجازت دادند، و جز به نماز جماعت بيرون نيامدند.
بعد از سه شبانه روز، خواجه بوعلى سينا برفت.
شاگردان او سؤال كردند كه شيخ ابوسعيد را چگونه يافتى؟
گفت هر چه من مىدانم، او مىبيند.
و مريدان از شيخ سؤال كردند كه اى شيخ، خواجه بوعلى سينا را چگونه يافتى؟
گفت: هر چه ما مىبينيم، او مىداند .
و البته كه بسيار فرق است ميان ديدن و دانستن.
📚حكايت پارسايان، رضا بابايى
✾📚 @Dastan 📚✾