eitaa logo
📚 داستان های آموزنده 📚
68.9هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
2.6هزار ویدیو
67 فایل
﷽ 🔹تبادل و تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر
مشاهده در ایتا
دانلود
می گویند آدم‌های خوب را پیدا کنید و بدها را رها! اما باید اینگونه باشد خوبی های آدم ها را پیدا کنید و بدی آنها را نادیده بگیرید. یادت باشه هیچ کسی کامل نیست جز اهل بیت علیهم السلام ✾📚 @Dastan 📚✾
🌷 🌷 ! 🌷به یاد دارم سال ۱۳۶۵ در دفتر فرماندهی کل سپاه آقای رسول‌زاده از تهران با من تماس گرفتند و گفتند: حکم جانشینی راه آهن سراسری آقای نوری از طرف وزیر راه، آقای سعیدی‌کیا امضا و صادر شده است. با آقای نوری تسویه کنید که دوباره به راه‌آهن برگردند و مشغول به کار شوند. حکم که رسید آن را به ایشان دادم و درخواست کردم که برگردد. 🌷....همان‌طور که می‌دانید ایشان یکی از دست‌‌های خود را از دست داده و مجروح بود. در ابتدا از من عذرخواهی کرد. به ادب ایشان دقت کنید. سپس با همان یک دست و با کمک دندانش حکم را پاره کرد و گفت: اگر می‌خواستم در راه آهن باشم که به جبهه نمی‌‌آمدم. من با خدا معامله کرده‌ام. 🌹خاطره ای به یاد جانباز شهید سردار علیرضا نوری، قائم مقام لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص) : سردار محمد کوثری از فرماندهان لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص) ✾📚 @Dastan 📚✾
✍️ به مشکلات بخند 🔹مرد جوانی که می‌خواست راه معنویت را طی کند به سراغ استاد رفت. 🔸استاد خردمند گفت: تا یک سال به هرکسی که به تو حمله کند پولی بده‏. 🔹تا ۱۲ ماه هرکسی به جوان حمله می‌کرد، جوان به او پولی می‌داد. 🔸آخر سال باز به سراغ استاد رفت تا گام بعدی را بیاموزد. 🔹استاد گفت: به شهر برو و برایم غذا بخر. 🔸همین که مرد رفت، استاد خود را به لباس یک گدا درآورد و از راه میان‌بر کنار دروازه شهر رفت. 🔹وقتی مرد جوان رسید، استاد شروع کرد به توهین کردن به او. 🔸جوان به گدا گفت: عالی‌ست! یک سال مجبور بودم به هرکس که به من توهین می‌کرد پول بدهم، اما حالا می‌توانم مجانی فحش بشنوم، بدون آنکه پشیزی خرج کنم. 🔹استاد وقتی صحبت جوان را شنید، چهره خود را نشان داد و گفت: برای گام بعدی آماده‌ای، چون یاد گرفتی به‌روی مشکلات بخندی. 🙏🤍 ✾📚 @Dastan 📚✾
🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀 🔆مادر لايق و فرزند شايسته ابى عبيده (پدر مختار ثقفى ) در جستجو زنى لايق بود. تعدادى از زنان قبيله خود را، به او پيشنهاد كردند، هيچكدام را نپسنديد. تا اينكه شخصى به خواب ابوعبيده آمد و به او گفت : با دومة الحسناء ازدواج كن ! اگر او را به همسرى انتخاب كنى ، هرگز پشيمان نشده و مورد ملامت و سرزنش قرار نمى گيرى . ابوعبيده ، خوابش را به خويشاوندان خود نقل كرد. گفتند: اكنون ماءموريت را يافته اى ، كه با دومة ، دختر وهب ازدواج كنى . ابوعبيده با او ازدواج كرد. هنگامى كه به مختار حامله شد مى گويد: در خواب ديدم گوينده اى مى گويد: 1 - البشرى بالولد اشبه شى ء بالاسد 2 - اذاالرجال فى كبد تقاتلو على بلد كان له الحظا الاشد 1 - مژده باد تو را به پسرى كه از هر چيز بيشتر به شير شباهت دارد. 2 - هنگامى كه مردان مشغول جنگ شوند، آن فرزند لذت مى برد. وقتى كه مختار به دنيا آمد، همان شخص به خوابش آمد و گفت : اين فرزند تو در قسمتى از دوران عمرش ترس او كم و پيروانش زياد خواهد بود. 👌👌👌آرى ، اين است اهميت مادر لايق . 📚بحار: ج 45، ص 350. ✾📚 @Dastan 📚✾
♨️اشتیاق ما به فرج، در تقدیر الهی تأثیر دارد... 🔸یادمان باشد تنها کســانی برای فرج دعا نمیکنند که خداوند متعال را نسبت به وعده های خود وفادار نمیدانند، یا عنایت او را در حق بندگان خود بــه قدر کافی باور ندارند؛ و این هر دو، مایۀ سوءظن به خداوند متعال است که به شدت ما را از آن نهی کرده اند. 🔸ما باید باور کنیم که احساس و اشتیاق ما نسبت به امر فرج، در عالم تأثیر دارد. جدا از تأثیراتی که این اشتیاق در جان ما، جامعۀ ما و جهان ما می‌گذارد، مهمترین اثر آن در تقدیر الهی است. او که تصمیم گیرندۀ نهایی برای تحقق فرج است، برای تصمیم گیری به دل های ما نگاه می‌کند. او تنها کسی است که میتواند میزان معرفت و محبت ما را اندازه بگیرد و بر اســاس مقدار آن، مقدرات ما را بهبـود بخشد. 📚«انتظارعامیانه،عالمانه،عارفانه» استاد پناهیان ✾📚 @Dastan 📚✾
✍️ بزرگ‌ترین اشتباه آدم‌ها در رابطه‌هایشان 🔹شطرنج‌باز معروف در بازی شطرنج به یک آماتور باخت! 🔸همه تعجب کردند و علت را جویا شدند. 🔹او گفت: اصلاً در بازی با او نمی‌دانستم که آماتور است. با هر حرکتش دنبال نقشه‌ای که در سر داشت، بودم. 🔸گاهی بی‌خیال خود نقشه‌اش را خوانده و حرکت بعدی را پیش‌بینی می‌کردم، اما در کمال تعجب حرکت ساده دیگری می‌دیدم. تمرکز می‌کردم که شاید نقشه جدیدش را کشف کنم. 🔹آن‌قدر در پی حرکت‌های او بودم که مهره‌های خودم را گم کردم. بعد که مات شدم فهمیدم حرکت‌های او از سر بی‌مهارتی بود! 🔸بازی را باختم اما درس بزرگی گرفتم؛ اینکه تمام حرکت‌ها از سر حیله نیست. آن‌قدر فریب دیده‌ایم و نقشه کشیده‌ایم که حرکت صادقانه را باور نداریم و مسیر را گم می‌کنیم و می‌بازیم! 💢بزرگ‌ترین اشتباهی که ما آدم‌ها در رابطه‌هایمان می‌کنیم این است که نیمه می‌شنویم، یک‌چهارم می‌فهمیم، هیچی فکر نمی‌کنیم، و دو برابر واکنش نشان می‌دهیم. ‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌ ✾📚 @Dastan 📚✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫خــــدایـــــا 🌹ذکرت، نامت سپریست‌ که 💫تمام دردهایمان را پس میزند 🌹و تمام نداشته‌هایمان را پایان 💫میدهد و تمام داشته‌هایمان را 🌹اعــتــبــار مــی‌بــخــشــد. 💫پس با نام اعظمت 🌹آغاز میکنیم روزمان را 💫بسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ 🌹الـــهــی بــه امــیــد تـــو ✾📚 @Dastan 📚✾
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🔆كلوخ ‌انداز را پاداش سنگ است روزى ابوحنيفه - پيشواى حنفى ها - با مومن طاق (صحابه مخلص امام صادق عليه السلام ) ملاقات كرد، پرسيد: شما (شيعيان ) به رجعت اعتقاد داشته و آن را مسلم مى دانيد؟ مومن طاق گفت : آرى ! ابوحنيفه گفت : پس اكنون هزار درهم (نقره ) به من قرض بده وقتى كه به اين جهان بازگشتم هزار دينار (طلا) به تو مى دهم . مومن طاق گفت : به يك شرط مى دهم كه شخصى ضامن شود كه تو هنگام بازگشت به صورت انسان خواهى بود، نه به صورت خوك . چه اينكه هركس متناسب اعمالش ظاهر خواهد شد و من مى ترسم تو روز رجعت در قيافه خوك باشى و من نتوانم طلب خود را وصول نمايم ! 📚بحار: ج 47، ص 399 ✾📚 @Dastan 📚✾
🔴 آتش زندگی هرکس متفاوت است 🔹جوانی نزد پیر دیده‌وری از فقر روزگار زبان به شکایت گشود. 🔸پیر گفت: برخیز! با من بیا و کسی که آرزوی زندگی او را می‌کنی به من نشان بده. 🔹جوان نشانِ همسایه خویش داد که تاجر خرما بود و در حجره خود سکه‌های طلا را می‌شمرد. 🔸پیر آن جوان را نزد او برد و به تاجر گفت: حاجتی در دنیا داری که آزارت دهد؟ 🔹تاجر گفت: آری! مدت‌هاست درد معده مرا از خوردن آنچه می‌بینم و هوس می‌کنم، بازداشته است. کاش کاسه‌ای خرما داشتم ولی معده سالم این جوان را. 🔸پیر دوباره جوان را خطاب کرد و از او پرسید: باز چه کسی را در این شهر خوشبخت می‌بینی؟ 🔹جوان حاکم شهر را نشان داد و هر دو نزد او رفتند. 🔸پیر از حاکم پرسید: حاجتی داری که زندگی را بر تو تلخ کرده باشد؟ 🔹حاکم گفت: آری، شب‌وروز در این اندیشه‌ام مبادا کسی از دربار بر من خیانت کند و خون من برای تصاحب تاج‌وتختم بریزد. ای کاش مثل این جوان بودم. دو گوسفند می‌گرفتم و برای خود به صحرا می‌بردم که آن مرا کفایت می‌کرد، چون آرامش داشتم. 🔸در مسیر برگشت پیر پارسا پرسید: ای جوان آتش چند رنگ است؟ 🔹جوان گفت: دو رنگ، سرخ و نارنجی. 🔸پیر گفت: آتش چون رنگین‌کمان هفت‌رنگ است. آتش تاجر رنگش آبی بود و آتشی که به‌رنگ آبی بسوزد نوری ندارد که دیده شود، پس تو آتش او را نمی‌دیدی. 🔹آتشی که سبز باشد نورش برای بیننده زیبا است ولی کسی که در نزد آن است را می‌سوزاند و دیگران از آن بی‌خبرند. آتش زندگی حاکم در چشم تو سبز و زیبا بود. 🔸پس هرکس را آتشی در زندگی می‌سوزاند که فقط رنگش با دیگری متفاوت است ولی وجود دارد. 🔹دیدی در زندگی تو هم آتشی بود که تاجر و حاکم از آن بی‌خبر بوده و در آرزوی داشتنِ زندگی تو بودند ✾📚 @Dastan 📚✾
همه‌ی اشتباهت این‌جاست که فکر میکنی خیلی وقت داری! بهتره بی‌بهانه شروع کنی به لذت بُردن از زندگی...! حتی اگر از لذت یک زندگی؛ فقط تنهایی‌شو داشته باشی و یک فنجان چای...! ‌ ✾📚 @Dastan 📚✾
🌷 🌷 ! 🌷یک‌بار گلوله توپ آن‌چنان نزدیک من خورد که دچار موج انفجار و زخمی هم شدم. دیگر نفهمیدم چی شد و چشمانم را در بیمارستان اهواز باز کردم. یک هفته‌ای آن‌جا بودم. فکر می‌کنم مرگ را در جریان عملیات رمضان خیلی ملموس، احساس کردم. جایی که دچار عقب‌نشینی شدیم و شکست سنگینی خوردیم. حتی نتوانستیم به عقب برگردیم. در همان حال برادر من در تیپ نجف اشرف به عنوان بسیجی به جبهه آمده بود؛ وقتی عملیات شد می‌دانستم آن‌جاست. 🌷سروان نوری‌زاده که بعدها تیمسار نوری‌زاده شد، فریاد می‌‌زد که برگردید و هرکس خودش را نشان دهد. ما برگشتیم و در مسیر برگشت صحنه‌های دلخراشی را شاهد بودیم. واقعاً به جایی رسید که گفتم دیگر آخرِ خطِ من است. ما رسیدیم به جایی که گرد و خاک‌ها خوابید و دیگر دشمن را می‌دیدیم. در همان‌حال یک نفربر بود که بچه‌ها دستانشان را بالا بردند و همه دستگیر شدند. بهت‌زده به این شرایط نگاه می‌کردیم و به یک‌باره.... 🌷و به یک‌باره رو کردم به سروان غفوری و گفتم گاز رو بگیر و برویم. به این نکته توجه داشته باشید که صحرای دشت آزادگان یک جاده آسفالته نبود و چاله دارد و خیلی سخت می‌شد آن‌جا را ترک کرد. شروع به تیراندازی و شلیک با آر.پی.جی کردند. خیلی‌ها اسیر شدند و خط دوم را ندیدیم و نمی‌دانم چطور به خاکریز رسیدیم. اصلاً نمی‌دانستیم آیا این خاکریز خودی است، هرچه بود فقط می‌رفتیم؛ چون مرگ را احساس کرده بودیم. در جریان همان عملیات برادرم اسیر شد و ۷ سال اسارت را تحمل کرد. : مجری پیشکسوت رادیو و تلویزیون آقای هرمز شجاعی‌مهر منبع: سایت خبرگزاری آنا ✾📚 @Dastan 📚✾