eitaa logo
📚 داستان های آموزنده 📚
68.5هزار دنبال‌کننده
8.1هزار عکس
2.7هزار ویدیو
67 فایل
﷽ 🔹تبادل و تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر
مشاهده در ایتا
دانلود
┄═﷽═┄ 💠سیر تربیتی آیت الله کشمیری «ره» 📝آیت‌ الله قائمی شاگرد استاد: ✍ معمولاً کمالات که برای بندگان خدا پیش می آید بعد از مرحلهٔ و‌ به است. 👈 اگر ایشان می دید که شخص از این مرحله گذشته و اهل معصیت نیست و یک واجب از او ترک نمی شود، مطالب دیگری می فرمود مثلاً توصیه می کرد که توجهتان به خدا بیشتر باشد یا یک ذکری دستور می داد. از اینجا شروع می کرد‌. 📚شیدا ص ۸۸ ✾📚 @Dastan 📚✾
🍁🔅🍁🔅🍁🔅🍁🔅🍁 🔆گفتگوى دو مكار روزگار روزى معاويه به عمروعاص گفت : اى عمروعاص ! كداميك از ما زيرك تر و سياستمدارتر هستيم ؟ عمروعاص گفت : من مرد هوشيارى هستم و تو مرد انديشه ! معاويه گفت : بر منفعت من سخن گفتى . اما، من در هوشيارى هم از تو زيرك ترم . عمروعاص گفت : اين زيركى تو آن روز كه قرآنها بر سر نيزه بالا رفت كجا بود؟ گفت : تو آن روز با نقشه ماهرانه بر من پيروز شدى و زيركى ات را نشان دادى . آن روز گذشته است و اكنون مى خواهم مطلبى از تو بپرسم ، به شرط اينكه در جواب راست بگويى . عمرو گفت : به خدا دروغ زشت است ! دروغ نخواهم گفت . هر چه مى خواهى بپرس در پاسخ راست خواهم گفت . معاويه گفت : از آن روز كه با من هستى آيا در مورد من حيله كرده اى يا نه ؟ عمروعاص گفت : نه ! هرگز! معاويه : چرا! در همه جا نه ، ولى در ميدان جنگى ، نسبت به من حيله كردى ! عمروعاص : كدام ميدان ؟ معاويه : روزى كه على بن ابيطالب مرا براى مبارزه به ميدان طلبيد. من با تو مشورت كردم و گفتم عمروعاص راءى تو چيست ؟ بروم به جنگ على يا نه ؟ گفتى او مرد بزرگوارى است . راءى تان بر اين شد كه به ميدان على بروم و حال آنكه تو او را به خوبى مى شناختى . در اين جا به من حيله كردى . عمروعاص : اى معاويه ! مرد بزرگوار و والامقام تو را به مبارزه خواسته بود. يكى از اين دو خوبى نصيب شما مى شد؛ يا او را مى كشتى در اين صورت يكى از قهرمانان نام آور را كشته بودى ، مقام و شرف تو بالا مى رفت و در ميان قهرمانان روى زمين بى رقيب مى گشتى و اگر او تو را مى كشت ، در اين وقت به شهيدان و صالحان مى پيوستى . معاويه : عمروعاص ! اين حيله گرى تو ديگر بدتر از اولى است زيرا به خدا سوگند مى دانستم كه اگر على را بكشم به دوزخ مى روم و چنانچه او مرا بكشد باز به دوزخ مى روم . عمروعاص : پس چه باعث شد به جنگ او نرفتى ؟ معاويه : الملك عقيم سلطنت نازا و خوش آيند همه است به خاطر حكومت چند روزه دنيا به جنگ على نرفتم ، تا كشته نشوم . سپس گفت : اما عمروعاص اين سخن را جز من و تو كسى نشنود. 📚بحار: ج 22، ص 272. ✾📚 @Dastan 📚✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️نیایش شبانه با خدا خدایا در این شب تو را به مهربانیت قسم دلهای گرفته را شاد و دست های نیازمند را بی نیاز گردان و قلبی نورانی تنی سالم زندگی آرام نصیب دوستانم بگردان الهی امین ✾📚 @Dastan 📚✾
7.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🤍سلام صبحتون بخیر ❄️صبح زمستونیتون 🤍پُراز بهتـرین ها ❄️بهتـرین دورهمی 🤍بهتـرین دلخوشی ❄️بهتـرین لبخند 🤍بهتـرین شادی ❄️بهتـرین عبادت 🤍الهی ❄️بهتـرین زندگی رو 🤍داشتـه باشیـد ❄️روزتون عالی ✾📚 @Dastan 📚✾
🌼❄️🌾🌼❄️🌾🌼❄️🌾🌼 🔆على (ع ) در اوج عطوفت و بزرگوارى اميرالمؤ منين على عليه السلام پس از آن كه به دست ابن ملجم ضربت خورد، از شدت زخم بى حال شده بود. وقتى كه به حال آمد، امام حسن در ظرفى ، شير به حضرت داد. امام كمى از شير خورد بقيه را به حسن داد و فرمود: اين شير را به اسيرتان (ابن ملجم ) بدهيد! سپس فرمود: فرزندم ! به آن حقى كه در گردن تو دارم ، بهترين خوردنيها و نوشيدنى ها را به او بدهيد و تا هنگام مرگم با ايشان مدارا كنيد و از آنچه مى خوريد به او بخورانيد و از آنچه مى نوشيد به ايشان بنوشانيد تا نزد شما گرامى شود! 📚بحار: ج 42، ص 289. ✾📚 @Dastan 📚✾
🌸🍂🍂🌸🍂🍂🌸🍂🍂🌸 🔆بهترين آرزو ربيعه پسر كعب مى گويد: روزى پيغمبر خدا صلى الله عليه و آله به من فرمود: ربيعه ! هفت سال مرا خدمت كردى ، آيا از من پاداش نمى خواهى ؟ من عرض كردم : يا رسول الله ! مهلت دهيد تا فكرى در اين باره بكنم . فرداى آن روز محضر رسول خدا صلى الله عليه و آله رفتم ، فرمود: ربيعه حاجتت را بخواه ! عرض كردم : از خدا بخواه مرا همراه شما داخل بهشت نمايد. فرمود: اين درخواست را چه كسى به تو آموخت ؟ عرض كردم : هيچ كس به من ياد نداد، لكن من فكر كردم اگر مال دنيا بخواهم كه نابود شدنى است و اگر عمر طولانى و فرزندان بخواهم سرانجام آن مرگ است . در اين وقت پيغمبر صلى الله عليه و آله ساعتى سر بزير افكند، سپس ‍ فرمود: اين كار را انجام مى دهم ، ولى تو هم مرا با سجده هاى زياد كمك كن و بيشتر نماز بخوان . 📚 بحار، ج 69، ص 407. ✾📚 @Dastan 📚✾
🔮✨✨🔮 ✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی برای یه کار اداری رفته بودم شهرداری، توی اون قسمتی که به کار من مربوط میشد یه خانوم جوان کارمند حضور داشت که قبل از هر چیزی، قبل از کارمند بودن، قبل از دختر خانواده بودن و حتی به نظرم قبل از همسر بودن یه مادر بود... یه زن وقتی مادر میشه اولویتش میشه فرزند... این خانوم مجبور بود برای چند ساعت از دخترش توی محل کار نگهداری کنه. اره میدونم اداره جای این کارا نیست اما حتما مجبور شده بود حواسم بهش بود، تمام سعیش رو میکرد یه موقع کارش عقب نیفته آدم خوب رو از حرکات سر و دست و گردن میشه شناخت... یه دختر بچه یکی دو ساله رو با لباس زمستونی صورتی تصور کن، بچه ها همشون شیرینن، خواستنی ان، این بچه هم تو دل برو بود، هر کس میومد داخل نگاهش که میکرد لبخند مینشست روی لبش یه مقدار سرما خورده بود توی اون چند دقیقه ای که اونجا بودم با چشمای خودم دیدم که مادرش با چه سختی داروهاش رو میداد و ازش مراقبت میکرد خیره شدم به چشمهای مهربون و پاک اون دختر بچه میدونی به چی فکر میکردم؟ به اینکه بیست سال دیگه این بچه این روزا رو یادش نمیاد اون شبایی که باعث بی خوابی مادرش شده اون نه ماه که راحتی رو ازش سلب کرده... هزار تا چیز دیگه اینارو یادش میاد؟ نمیاد! آخه پریشب یه دختر بیست ساله دیدم توی همین میدون ولیعصر داشت با یه لحن بد سر مادرش غر میزد که اه، مامان اینجا میدونه، دوتا چهارراه بعدی باید پیاده میشدیم، اونجا میشه چهارراه ولیعصر.... من ذوق رو توی چشمای مادرش دیدم که حالش خوب بود از اینکه با دخترش اومده بیرون... کسی که ذره ذره آب شده تا اون بچه ذره ذره قد بکشه.... خیلی دلم خواست از اون دختر بپرسم اگه با دوستاتم بیرون میومدی از پیاده روی دوتا چهارراه عصبانی میشدی یا خوشحال؟ از کجا میدونی؟ شاید مامانت دلش میخواست چهارقدم باهات راه بره...نگاهت کنه حواست هست رفیق؟ میترسم یه وقتی به خودمون بیاییم که دیر شده ... 🦋 ✾📚 @Dastan 📚✾
🌄 بايد از خودت بيرون بيايى... ✍🏻 عین‌صاد ❞ تو يك بار از مادر متولّد شدى و اين بار بايد از خودت بيرون بيايى؛ از نَفس، از غريزه‌ها، از عادت‌ها متولّد شوى؛ كه عيسى مى‌گفت: «لا يَلِجُ فِى الْمَلَكُوتِ مَنْ لايُولَدُ مَرَّتينِ‌»؛ كسى كه دو بار متولّد نشود، به ملكوت خدا راهى ندارد. و پس از اين تولّد، بايد توليد كنى و زاد و ولد كنى كه تنها نمانى و در تنهايى هم مأنوس باشى. 📚 نامه های بلوغ | ص ۱۷ ✾📚 @Dastan 📚✾
🤔 اشکال نمازهای ما چیست؟ علی رضا از نماز خواندن خیلی لذت می برد و برای آن وقت می گذاشت. ظهر یکی از روزها که علی رضا می خواست نمازش را در خانه بخواند، مهمان داشتیم و خانه خیلی شلوغ بود. علی رضا به یکی از اتاق ها رفت و در خلوت مشغول نماز شد. 🌱 طوری نماز می خواند که انگار خدا را می بیند و با او مشغول صحبت است. نماز ظهر و عصرش نیم ساعت طول کشید. بعدها وقتی صحبت نماز پیش می آمد، می گفت: «اشکال ما این است که برای همه وقت می گذاریم به جز خدا. می خواهیم با سریع خواندن نماز زرنگی کنیم؛ اما نمی دانیم آن کسی که به وقت ما برکت می دهد خداست😔😔 شهیدبزرگوار 🕊🌷 🌷 ✾📚 @Dastan 📚✾
6.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
😭این غم زیاده... ⚫️به یاد مادرانی که برسر قبر کودکانشان لالایی می خوانند وقتی کودک کش های غزه هوس خون کودکان ایران را می کنند😞😢 ✾📚 @Dastan 📚✾
✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🔆اولين سرى كه در اسلام به فراز نيزه رفت پيامبر اسلام سپاهى را براى جنگ فرستاد و به آنان فرمود: در فلان شب و فلان ساعت راه را گم مى كنيد. هنگامى كه راه را گم كرديد به سمت چپ برويد! وقتى طرف چپ رفتيد، شخصى را مى بينيد كه در ميان گوسفندانش مى باشد، راه را از ايشان بپرسيد، او خواهد گفت : تا مهمان من نشويد راه را به شما نشان نخواهم داد. او گوسفندى مى كشد و از شما پذيرايى مى كند، آنگاه راه را به شما نشان مى دهد. شما سلام مرا به او برسانيد و بگوييد من در مدينه ظهور كرده ام . لشكر حركت كرد. همان شب كه پيغمبر فرموده بود راه را گم كردند، به طرف چپ رفتند با عمروبن حمق مواجه شدند. وى پس از پذيرايى از لشكر راه را نشان داد ولى فراموش كردند سلام رسول خدا را به ايشان برسانند. وقتى كه خواستند حركت كنند عمروبن حمق پرسيد آيا پيغمبرى در مدينه ظهور كرده است ؟ گفتند آرى ! عمربن حمق پس از شنيدن اين مژده به سوى مدينه حركت نمود خود را محضر پيامبر رساند و مسلمان شد. مدتى در حضور پيغمبر مانده بود حضرت به او فرمود به وطن خود برگرد! هنگامى كه على بن ابى طالب خليفه شد نزد او برو! عمربن حمق به وطن خود بازگشت . وقتى كه اميرالمؤ منين به كوفه آمد عمرو نيز به خدمت حضرت رسيد و در حضور امام ماند. روزى على عليه السلام به عمربن حمق فرمود: خانه دارى ؟ عمرو گفت : آرى ! فرمود: آن خانه را بفروش و ميان قبيله ازد خانه بخر! زيرا هنگامى كه از ميان شما رفتم فرمانروايان ستمگر در تصميم كشتن تو خواهند بود، ولى قبيله ازد از تو حمايت مى كنند و نمى گذارند تو را بكشند، تو از كوفه به سوى موصل خواهى رفت ، در بين راه به مرد زمين گيرى بر مى خورى ، در كنار او مى نشينى و آب مى خواهى وى به تو آب مى دهد. سپس از تو احوال پرسى مى كند شما وضع خود را براى وى توضيح بده و او را به دين اسلام دعوت كن ! او مسلمان خواهد شد. آنگاه به رانهاى وى دست بمال ! خداوند پاى او را شفا خواهد داد و برمى خيزد و همراه تو مى شود. مقدارى راه كه طى كردى به مرد كورى بر مى خورى ، از او هم آب طلب مى كنى او به تو آب خواهد داد، تو حال خود را به ايشان نيز بگو و او را به اسلام دعوت كن ! پس از آن كه مسلمان شد، دستانت را به چشمان او بكش ! چشمانش را خداوند شفا خواهد داد و او نيز با تو همراه مى شود و اين دو رفيق ، بدن تو را دفن مى كنند. عده اى سوار براى دستگيرى ، تو را تعقيب خواهند نمود و در نزديكى قلعه موصل به تو مى رسند. هنگامى كه سواران را ديدى از اسب پياده شده داخل آن غار مى شوى كه در آن حدودهاست . زيرا بدكاران جن و انس در ريختن خون تو شريك خواهند شد. پس از آن كه اميرالمؤ منين عليه السلام به شهادت رسيد، ماءمورين معاويه خواستند عمروبن حمق را دستگير كرده و به شهادت برسانند از كوفه به موصل فرار نمود هر چه على عليه السلام فرموده بود، پيش آمد. عمرو به همه دستورات امام عمل كرد. وقتى كه به نزديك قلعه موصل رسيد، به آن دو همراهش گفت : به طرف كوفه نگاه كنيد! اگر چيزى ديديد به من اطلاع دهيد. ايشان گفتند: سوارانى مى بينيم كه مى آيند. عمرو پياده شد، اسبش را رها نمود و داخل غار شد ناگهان مار سياهى آمد و او را نيش زد و كشت ! هنگامى كه سواران رسيدند، اسب را ديدند. گفتند: اين اسب مال اوست . مشغول جستجوى وى شدند، ناگاه جسدش را در ميان غار پيدا كردند، ولى به هر عضو از اعضايش كه دست مى زدند از هم جدا مى شد. عاقبت سر مبارك وى را از پيكرش جدا نموده و نزد معاويه آوردند! معاويه دستور داد سر مقدس وى را بالاى نيزه زدند. اين اولين سرى بود كه در اسلام بر فراز نيزه رفت . 📚 بحار: ج 44، ص 130. ✾📚 @Dastan 📚✾