فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️نیایش شبانه با پروردگار
خــــــــدایا…..
بهترین درسهـــــا را
در زمان سختــــــی آمــــوختم
و دانستـــــم صبور بودن
یک ایمــــــان است،
و خویشتنداری یک عبـــــــادت …
فهمیدم ناکامی به معنای
تاخیـــــــر است، نه شکست
و خنــــدیـــــدن یک نیایش است …
فهمیـــــدم جــــز به تو نمـــیتوان
امُیــــــــــد داشت،
و جز با عشق به تو نمیتوان
زندگــــــی کرد …
پروردگارا ….
مارا در پناه خود قرار بده
آمین
✾📚 @Dastan 📚✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍁دراین صبح دل انگیز
🕊 جانتون را
🍁به آسمان عشق پرواز دهید
🍁ریههاتون را
🕊از اکسیژن مهربانی پر کنید♥️
🍁 از موهبت
🕊نامکرر زندگی لذت ببرید
🍁و شکرگزار خداوند رحمتگر باشید
🍁 صبحتون بخیر ونیکی🍁
✾📚 @Dastan 📚✾
🌾☘🌾☘🌾☘🌾☘🌾☘🌾
#داستان_آموزنده
💥💥درس محكم كارى
وقتى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله پيكر فرزندش ، ابراهيم ، را به خاك سپرد چشمانش پر از اشك شد و فرمود:
دل غمگين است و چشم اشك مى ريزد، ولى سخنى كه سبب خشم خدا شود نمى گويم .
آنگاه فرمود: ابراهيم ! ما، در مرگ تو غمگينيم .
سپس حضرت گوشه قبر را ديد كه به طور كامل درست نشده ، با دست مباركش آن را صاف كرد، پس از آن فرمود:
هرگاه يكى از شما كارى را انجام داد، حتما آن را محكم و استوار انجام دهد.
📚بحار: ج 22، ص 157.
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_آموزنده
🔆عنايت امام كاظم عليه السلام به شيعيان
روزى هارون الرشيد مقدارى لباس از جمله جبّه زرباف سياه رنگى را - كه پادشاه روم به هارون فرستاده بود - به عنوان قدردانى به على بن يقطين ، هديه كرد.
على بن يقطين تمام آن لباسها، همراه همان جبه و مبلغى پول و خمس اموال خود را كه معمولا به حضرت مى داد، به محضر امام كاظم فرستاد. امام عليه السلام پول و لباسها را قبول كرد اما جبه را به وسيله آورنده بازگرداند و نامه اى به على بن يقطين نوشت و در آن تاءكيد كرد جبه را نگهدار و آن را هرگز از دست مده ! چون به زودى به آن نيازمند خواهى شد.
على بن يقطين علت برگرداندن جبه را نفهميد و به شك افتاد در عين حال آن را محفوظ نگه داشت .
چند روز گذشت ، على به يكى از غلامان خدمتگزارش خشمناك شد و او را از كار بركنار كرد. غلام متوجه بود على بن يقطين هوادار امام كاظم است ، ضمنا از فرستادن هديه ها نيز باخبر بود لذا پيش هارون رفت و از او سخن چينى كرد، گفت :
على بن يقطين موسى بن جعفر را امام مى داند و هر سال خمس اموال خود را به ايشان مى فرستد، به طورى كه جبه اى را كه خليفه براى احترام از وى داده بود همراه خمس اموال فرستاد.
هارون الرشيد بسيار غضبناك شد گفت :
بايد اين قضيه را كشف كنم اگر صحت داشته باشد على را خواهم كشت . همان لحظه دستور داد على را بياوريد همين كه آمد، گفت :
جبه اى را كه به تو دادم چه كردى ؟
گفت : نزد من است آن را عطر زده ، در جعبه اى در بسته محفوظ نگه مى دارم ، هر صبح و شام در جعبه باز كرده به عنوان تبرك آن را مى بوسم و دوباره به جايش مى گذارم .
هارون گفت : هم اكنون آن را بياور!
على گفت : هم اكنون حاضرش مى كنم ، به يكى از غلامان خود گفت :
برو كليد فلان اتاق را از كنيز كليددار بگير اتاق را كه باز كردى فلان صندوق را بگشا! جعبه اى را كه رويش مهر زده ام بياور! طولى نكشيد غلام جعبه مهر شده را آورد و در مقابل هارون گذاشت . دستور داد جعبه را باز كردند.
هنگامى كه هارون جبه را با آن كيفيت ديد كه عطرآگين است خشمش فرو نشست ، به على بن يقطين گفت :
جبه را به جايش بازگردان و به سلامت برو! هرگز حرف سخن چينان را درباره تو نخواهم پذيرفت و نيز دستور داد به على جايزه بدهند.
سپس امر كرد به سخن چين هزار تازيانه بزنند در حدود پانصد تازيانه زده بودند كه از دنيا رفت .
📚بحار: ج 48، ص 137.
✾📚 @Dastan 📚✾
✍ حکایتی بسیار زیبا و پندآموز
🌸"همیشه کاری کنیم که
بعدها افسوس نخوریم"🌸
ماهیتابه حاوی صبحانهای که سفارش
داده بودم تازه روی میز گذاشته شده بود و
داشتم اولین لقمههای صبحانه رو سر صبر
میجویدم و قورت میدادم.
پیرمرد وارد قهوهخانه شد و رو به عباس
کرد و گفت:
خونه اجارهای چی دارید؟
عباس نگاهی بهش کرد و گفت:
اینجا قهوه خانه است پدر جان، مشاور
املاکی دو تا کوچه آنورتره.
پیرمرد پرسید: اینجا چی میفروشید؟
گفت: صبحانه و ناهار و چای
پیرمرد گفت: یک چای به من بده.
عباس به قصد دک کردن پیرمرد گفت:
صاحبش نیست، برو بعدا بیا!
از رفتار و گفتار پیرمرد میشد تشخیص داد
که دچار آلزایمر است.
صداش کردم پیش خودم و گفتم
بیا بشین اینجا پدر جان.
اومد نشست کنارم و گفت: سلام.
به زور جلوی بغضم رو گرفتم و جواب سلام
دادم. گفتم: گرسنه نیستی؟ صبحانه
میخوری؟
گفت: آره میخورم.
به عباس اشاره کردم یک پرس چرخکرده
بیاره.
با پیرمرد مشغول صحبت شدم.
از چند سالته و چند تا بچه داری و شغلت
چیه بگیر تا خونهات کجاست و کدام محله
میشینید؟
میگفت: دنبال خونه اجارهای می گردم
برای رفیقم، صاحبخونه جوابش کرده.
گفتم: رفیقت الان کجاست؟
نمیدونست.
اصلا اسم رفیقش رو هم یادش نبود.!
عباس صبحانه رو با کمی خشم گذاشت
روی میز و رفت.
به پیرمرد گفتم: بخور سرد نشه.
صبحانه خودم تمام شد و رفتم پیش
عباس. گفتم: چرا ناراحت شدی؟!
گفت: تو الان این آدم رو مهمان کردی و
این الان یاد میگیره هر روز بیاد اینجا و
صبحانه طلب کنه.!
گفتم: خاک بر سرت.
این آدم الان از در مغازه تو بره بیرون
یادش میره که اینجا کجا بوده و اصلا
چی خورده یا نخورده.!
در ثانی هر وقت اومد اینجا و صبحانه
خواست بهش بده از حسابمون کم کن...
شرمنده شد و سرش رو انداخت پائین.
برگشتم سمت پیرمرد و گفتم:
حاجی چیزی لازم نداری؟
گفت: چای میخوام.
اشک چشمانم رو تار کرده بود.
یاد پدر افتادم که همیشه میرفتیم
شهسوار و چای بهاره سفارش میداد
عاشق چای بهاره بود.
به عباس گفتم:
یک چای بهاره براش بیاره.
نشستم به نگاه کردن پیرمرد.
پدرم رو در وجود اون جستجو میکردم.
پدری که دیگه ندارمش...
بهش گفتم: خونهتون رو بلدی؟
گفت: همین دور و برهاست.!
ازش اجازه گرفتم و جیبهاش رو گشتم.
خوشبختانه شماره تماسی داخل جیبش
بود. زنگ زدم و پسر جوانی جواب داد.
بهش داستان رو گفتم و گفت؛
سریع خودش رو میرسونه.
نفهمیدیم کی از خونه زده بیرون، اما از
خونه و زندگیش خیلی دور شده بود.
یاد اون شبی افتادم که تهران رو در
جستجوی پدر زیر و رو کردیم...
ساعتها گشتیم و نگاه نگرانمون همه
کوچه ها رو زیر و رو کرده بود.!
یاد اون شبی افتادم که با همه خستگی که
داشتم رفتم اسلامشهر تا پدر رو از مرکزی
که کلانتری ابوسعید تحویلش داده بود به
اونجا تحویل بگیرم.
یاد صدای لرزانش افتادم که بدون اینکه
من رو بشناسه ازم تشکر کرد و گفت:
ببخشید اذیت کردم.
یاد آخرین کله پاچهای افتادم که همون
صبح زود و بعد از تحویل گرفتنش از مرکز
مربوطه با هم خوردیم.
یاد روزهای آخر پدر افتادم که هیچکس و
هیچ چیز یادش نبود.!
نه غذا میخواست و نه آب، یاد شبهای
خوفناک بیمارستان افتادم که تا صبح به
پدر نگاه میکردم.
یاد روزی افتادم که به مادرم گفتم کمکم
باید خودمون رو برای یک مصیبت آماده
کنیم...
پیرمرد رو به پسرش سپردم و خداحافظی
کردم.
تا یکساعت تمام بغضهای این سالها
اشک شدند و از چشم من باریدند.
اشکی که بر سر مزار پدر نریختم.
من به خودم یک سوگواری تمام عیار بابت
این سالها که بغضم رو فرو خوردم،
بدهکارم...!
"آلزایمر"
تمام ماهیت آدمی رو به تاراج میبره."
* در مواجهه با اشخاصی که دچار آلزایمر
هستند، صبور و باشید و مهربان...
اونها قطعا شما و رفتارتون رو فراموش
میکنند اما شما این اشخاص رو هرگز
فراموش نخواهید کرد! *
✾📚 @Dastan 📚✾
🍁🔅🍁🔅🍁🔅🍁🔅🍁
تابحال ﺑﺮﺍﯾﺘﺎﻥ ﭘﯿﺶ ﺁﻣﺪﻩ
ﮐﻨﺠﮑﺎﻭ ﺷﻮﯾﺪ ، ﺑﺪﺍﻧﯿﺪ ﭼﺮﺍ ﺷﯿﺮ ﺭﺍ
ﺳﻠﻄﺎﻥ ﺟﻨﮕﻞ ﻣﯿﮕﻮﯾﻨﺪ؟!
ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻧﻪ ﺑﺪﻥ ﻭﺭﺯﯾﺪﻩ ی ﮔﻮﺭﯾﻞ،
ﻧﻪ ﻗﺪﺭﺕ ﺑﺎﺯﻭی ﺧﺮﺱ، ﻧﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﭘﻠﻨﮓ،
ﻧﻪ ﺧﯿﺰ ﺁﻫﻮ، ﻧﻪ ﺩﺭﻧﺪﮔﯽ ﮔﺮﮒ،
ﻧﻪ ﺷﮑﻤﺒﺎﺭﮔﯽ ﮐﻔﺘﺎﺭ، ﻧﻪ ﺣﯿﻠﻪ ﮔﺮﯼ ﺭﻭﺑﺎﻩ
ﻭ ﻧﻪ... را ندارد.
ﭼﻪ ﭼﯿﺰ ﺳﺒﺐ ﺍﯾﻦ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﺑﺮﺍﯼ
ﺷﯿﺮ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ؟! ﺷﯿﺮ ﺭﺍ ﺑﺪﻟﯿﻞ ﺧﺼﺎﯾﺺ
رﻓﺘﺎﺭﯼ ﮐﻪ ﺩﺍﺭﺩ ﺳﻄﺎﻥ ﺟﻨﮕﻞ ﻣﯿﮕﻮﯾﻨﺪ
زﯾﺮﺍ...
ﺷﯿﺮ ﺗﺎ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﻧﺒﺎﺷﺪ ﺷﮑﺎﺭ ﻧﻤﯿﮑﻨﺪ.
(ﺩﺭﻧﺪﻩ ﺧﻮ ﻧﯿﺴﺖ)
ﺩﺭ ﻭﻗﺖ ﮔﺮﺳﻨﮕﯽ ﺷﮑﺎﺭﯼ ﺑﻪ
ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﻧﯿﺎﺯﺵ ﺭﺍ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻣﯿﮑﻨﺪ.
ﻭ ﻧﻪ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﺯ ﻧﯿﺎﺯﺵ (ﻃﻤﺎﻉ ﻧﯿﺴﺖ)
ﺩﺭ ﺑﯿﻦ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﻗﻮﯾﺘﺮﯾﻦ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ
ﺻﯿﺪ ﺍﻧﺘﺤﺎﺏ ﻣﯿﮑﻨﺪ.
(ﺿﻌﯿﻒ ﮐﺶ ﻧﯿﺴﺖ)
ﺍﺯ ﻣﯿﺎﻥ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﻣﺎﺩﻩ ﻫﺎﯼ
ﺑﺎﺭ ﺩﺍﺭ ﺭﺍ انتخاﺏ ﻧﻤﯿﮑﻨﺪ.
(ﺭﺣﻢ و شفقت ﺩﺍﺭﺩ)
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺷﮑﺎﺭ ﺍﻭﻝ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻣﯿﺪﻫﺪ
ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺗﻐﺬﯾﻪ ﮐﻨﻨﺪ.
(ﺍﺯ ﺧﻮﺩ ﮔﺬﺷﺘﮕﯽ ﺩﺍﺭﺩ)
ﻫﯿﭽﮕﺎﻩ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﻏﺬﺍ ﺧﻮﺩ
ﺭﺍ ﺩﻓﻦ ﻭ ﯾﺎ ﺩﻭﺭ ﺍﺯ ﺩﺳﺘﺮﺱ
ﺳﺎﯾﺮ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﻧﻤﯿﮕﺬﺍﺭد.
(ﺑﻠﻨﺪ ﻧﻈﺮ ﻭ ﺳﻔﺮﻩ ﮔﺬﺍﺭ ﺍﺳﺖ)
و در ﺁﺧﺮ ﺑﻮﻗﺖ ﮐﻬﻮلت ﻭ ﻣﺮﯾﻀﯽ ﺍﺯ
ﮔﻠﻪ ﺟﺪﺍ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﺗﺎ ﻣﺰﺍﺣﻢ ﺁﻧﻬﺎ ﻧﺒﺎﺷﺪ.
🍁🔅🍁🔅🍁🔅🍁🔅🍁
✾📚 @Dastan 📚✾
🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷
#سرى_كه_به_آسمان_رفت....
🌷پدرم نقل میكرد كه: "زمستان ١٣٦٢ بود و تازه عمليات خيبر شـروع شـده بود. يك دسته از بچهها جلو رفته بودند و ما به عنوان نيروهاى پشتيبانى توى سنگر نشسته و منتظر دستور فرمانده بوديم. بعـضى از بچـهها داشـتند قـرآن میخواندند؛ بعضى از بچهها هم همانطور كه پيشانیبند "يـا حـسين" و "يـا زهرا" به سر هم میبستند، به هم التماس دعا میگفتند و سفارش میكردند كه هر كس خدا طلبيدش و پرواز كرد، دست بقيه را هم بگيرد. متوجه برادرى شدم كه...
🌷متوجه برادرى شدم كه گوشه سنگر با خدا خلوت كرده بود و داشت نماز میخواند. خيلى جوان به نظر میرسيد و فقط ١٦ ، ١٧ سال داشـت. احـساس كردم يك نور از صورتش به طرف آسمان میرود؛ نورى كـه بـه شـدت مـرا محو خودش كرده بود. آمدم طرفش تا وقتى نمازش تمام شد، بگويم التمـاس دعا كه يك دفعه سنگر لرزيد!!
🌷فهميدم چه شد. انگار چشمانم نمیديد؛ فقـط يك لحظه توانستم به آن برادر نگاه كنم كه ببينم آيا هنوز نور از صـورتش بـه آسمان میرود يا نه! اما ديگر صورتى نداشت. بدنش يك گوشه افتـاده بـود و سرش همراه آن نور به آسمان رفته و ميهمان خدا بود."
#راوى: سركار خاﻧﻢ مريم اكافان
✾📚 @Dastan 📚✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬زنی که آیت الله بهجت به تشییع جنازه او رفت و او را شهید خطاب کرد
🎙حجت الاسلام #حسینی_قمی
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_آموزنده
🔆فرمان امام باقر عليه السلام
ابوبصير مى گويد:
امام باقر عليه السلام از شخصى كه از آفريقا آمده بود حال يكى از شيعيانش را پرسيد، فرمود:
حال راشد چطور است ؟
آن مرد گفت :
هنگامى كه حركت كردم او صحيح و سالم بود و به شما نيز سلام رساند.
امام فرمود:
خداوند رحمتش كند!
مرد: مگر راشد مرد؟
امام : آرى !
- كى مرده است ؟
- دو روز پس از حركت تو.
- عجب ، راشد نه مرضى داشت و نه مبتلا به دردى بود!
- مگر هر كس مى ميرد با مرض و علت خاصى مى ميرد؟
ابوبصير مى گويد: پرسيدم :
راشد چگونه آدمى بود؟
امام فرمود:
يكى از دوستان و علاقمندان ما بود.
سپس فرمود:
شما فكر مى كنيد كه چشمهاى بينا و گوشهاى شنوا همراه شما نيست ؟
- اگر چنين فكر كنيد، بد فكر كرده ايد. به خدا سوگند! چيزى از كارهاى شما بر ما مخفى نيست ، تمامى اعمالتان پيش ما حاضر است و ما هميشه متوجه رفتار شما هستيم . سعى كنيد خودتان را به كارهاى خوب عادت دهيد و جزو خوبان باشيد و با همين نشانه نيك هم شناخته شويد و من فرزندان خود و همه شيعيانم را به كارهاى نيك فرمان مى دهم .
📚بحار: ج 46، ص 244.
✾📚 @Dastan 📚✾
✍ حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
« از دل برود هر آن که از دیده برفت..»
داستان ضرب المثل:
ملا دلباخته دختر کدخدا شده بود.
او از هر فرصتی برای ابراز عشقش استفاده
میکرد. روزی از جانب عموی ملا نامهای
رسید که وضع او را ناگوار توصیف میکرد.
درنتیجه پدر ملا وی را برای پرستاری و
مراقبت از برادرش به محل زندگی او در
شهری دور فرستاد.
ملای عاشق پیشه، برای اثبات دلدادگی
خود و اینکه دخترک را هرگز فراموش
نخواهد کرد به وی قول داد هر روز برایش
نامه بنویسد.
از آن به بعد هر روز نامهرسان درِخانه ی
کدخدا را دقالباب میکرد.
دختر کدخدا نیز برای دریافت نامه ،خود را
شتابان به درب منزل میرساند.
به نظر شما این داستان چه فرجامی
داشت؟ آیا ملا به وصال یار رسید؟!
بله… بالاخره نامهنگاری روزانه اثر خود را
گذاشت و دختر کدخدا ازدواج کرد.
اما نه با ملا… بلکه با نامهرسانی که هر روز
او را به واسطه ی نامههای ملّا میدید.
آنچه بینی دلت همان خواهد
( هاتف اصفهانی )
✾📚 @Dastan 📚✾
🔸️حضور قلب در نماز🔸️
مرحوم استاد فاطمی نیا:
براي حضورقلب در نماز و عدم هجوم تخيلات وافكار حين نماز ، آن مقداري را كه ميتوانيد كنترل كنيد و اختيارا دنبال نكنيد، آنچه راهم كه غيراختياري وارد ميشود، اهميت ندهيد.
خداي متعال وعده داده است كه هركس درراه معنويت تلاش كند ،من دستش را ميگيرم.
اگر مامتعهد شويم كه آن قسمتي كه ميتوانيم ودراختيار ماست، كنترل كنيم،از بركت اين مجاهده ، ان شاءالله خداوند به تدريج آن مهمان هاي ناخوانده را از قلب ما بيرون ميفرمايد.
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_آموزنده
🔆 كودكى در مكتب وحى
امام حسن عليه السلام در هفت سالگى در مجلس رسول خدا شركت مى كرد، آيات قرآنى را مى شنيد و حفظ مى كرد. وقتى محضر مادرش مى آمد آنچه را كه حفظ كرده بود بيان مى نمود.
اميرالمؤ منين عليه السلام به منزل كه مى آمد، فاطمه عليه السلام آيه تازه اى از قرآن را براى على عليه السلام مى خواند.
اميرالمؤ منين مى فرمود:
فاطمه جان ! اين آيه را از كجا ياد گرفته اى تو كه در مجلس پيامبر (صلى الله عليه و آله ) نبودى ؟
مى فرمود:
پسرت حسن در مجلس بابايش ياد مى گيرد و برايم مى گويد:
روزى على عليه السلام در گوشه منزل پنهان شد امام حسن عليه السلام مانند روزهاى گذشته محضر مادرش فاطمه آمد، تا آنچه را كه از آيات قرآنى شنيده بيان كند. زبانش به لكنت افتاد، نتوانست سخن بگويد، فاطمه عليه السلام از اين پيشامد تعجب كرد!
امام حسن عرض كرد:
مادر جان ! تعجب نكن ! حتما شخص بزرگوارى سخنانم را مى شنود، گوش دادن او مرا از سخن گفتن بازداشته است .
ناگاه على عليه السلام بيرون آمد و فرزند عزيزش حسن را بغل گرفت و بوسيد.
📚بحار: ج 43، ص 338.
✾📚 @Dastan 📚✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نیایش شبانه با پروردگار
خـــدایا
عاقبت دوستانم را به خوشبختی ختم کن
و زندگیشان را قرین سلامت بدار
ای صاحب فضل و کمال و عزّت و عظمت
امـشب را شب خوب و آرامی
برای عزیزان و دوستان همیشه همراهم قرار بده
آمیـــن
✾📚 @Dastan 📚✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نیایش صبحگاهی ❄️
💓امروز سپاس میگویم خدای خوبم را، که حالم خوش است و سازم کوک،
صبحم قشنگ است و روز و شبم آرام.
💓قلبی شکرگزار دارم و پر از عشق…
و یک عالمه دوست با دنیائی پر از مهر.
همین دوستانی را که دلشان دریا،
و مهرشان پایندست…
💓دلم میخواهد بدانند که
دوستشان دارم.
خدایا شکر که دارمشان…
خوشبختی یعنی همین…
به همین سادگی !❄️
💓دوستان خوبم صبحتون شاد،
عمرتون پر برکت ...🙏
✾📚 @Dastan 📚✾
🌾☘🌾☘🌾☘🌾☘🌾☘🌾
#داستان_آموزنده
🔆ارزش دانش اندوزى
رسول خدا صلى الله عليه و آله روزى وارد مسجد شد و مشاهده فرمود دو جلسه تشكيل يافته است .
يكى ، جلسه علم و دانش است ، كه در آن از معارف اسلامى بحث مى شود و ديگرى جلسه دعا و مناجات است ، كه در آن خدا را مى خوانند و دعا مى كنند.
پيمغبر صلى الله عليه و آله فرمود:
اين هر دو جلسه خوب است و هر دو را دوست دارم ، آن عده دعا مى كنند و اين عده راه دانش مى پويند و به بى سوادان آگاهى و آموزش مى دهند، ولى من اين گروه دوم را بر گروه اول كه صرفا به دعا و مناجات مشغولند ترجيح مى دهم ، زيرا من خود از جانب خداوند براى تعليم و آموزش بر انگيخته شده ام .
آنگاه رسول گرامى صلى الله عليه و آله به گروه تعليم دهندگان پيوست و با آنان در مجلس علم نشست .
📚بحار: ج 1، ص 206.
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_آموزنده
✨ابوریحان و آسیابان✨
✍آوردهاند که روزی ابوریحان بیرونی به همراه یکی از شاگردانش جهت مطالعه و بررسی ستارگان از شهر محل سکونتش
بیرون شد
و در بیابان کنار یک آسیاب بیتوته نمود
تا اینکه غروب شد و کمی هم از شب گذشت
که آسیابان بیرون آمد و خطاب به ابوریحان
و شاگردش گفت که میخواهد درب آسیاب
را ببندد
اگر میخواهید داخل بیائید همین الآن با من
داخل شوید چون من گوشهایم نمیشنود
و امشب هم باران میآید شما خیس میشوید
و نصف شب هم هر چقدر درب را بزنید
من نمیشنوم و شما باید زیر باران بمانید
ناگهان شاگرد ابوریحان سخنان آسیابان را
قطع کرد و گفت مردک چه میگوئی؟
اینکه اینجا نشسته بزرگترین دانشمند و ریاضیدان و همچنین منجم حال حاضر دنیاست و طبق محاسبات ایشان امشب باران نمیآید
آسیابان گفت به هر حال من گفتم كه گوشهایم نمیشنود و شب اگر شما درب را بزنید من متوجه نمیشوم
شب از نیمه گذشت، باران شدیدی شروع
به باریدن کرد و ابوریحان و شاگردش
هر چه بر درب آسیاب کوفتند آسیابان بیدار نشد که نشد
تا اینکه صبح شد و آسیابان بیرون آمد
و دید که شاگرد و استاد هر دو از شدت
سرما به خود میلرزند
هر دو با هم به آسیابان گفتند که تو
از کجا میدانستی که دیشب باران میآید؟
آسیابان جواب داد من نمیدانستم
سگ من میداند!
شاگرد ابوریحان گفت آخر چگونه سگ
میداند که باران میآید؟
آسیابان گفت چون هر شبی که قرار است
باران بیاید سگ به داخل آسیاب میآید
تا خیس نشود!
ناگهان صدای ابوریحان بلند شد
و گفت خدایا آنقدر میدانم که میدانم
به اندازه یک سگ هنوز نمیدانم!
📚 حکایتهای معنوی
✾📚 @Dastan 📚✾
شكسپیر میگه :
اگه یه روزی فرزندی داشته باشم،
بیشتر از هر اسباب بازی دیگه ای براش
بادكنك میخرم!
بازی با بادكنك خیلی چیزها رو
به بچه یاد میده؛
بهش یاد میده كه باید بزرگ باشه
اما سبك، تا بتونه بالاتر بره...
بهش یاد میده كه چیزای دوست داشتنی
میتونن توی یه لحظه، حتی بدون هیچ
دلیلی و بدون هیچ مقصری از بین برن...
پس نباید زیاد بهشون وابسته بشه!
و مهم تر از همه،
بهش یاد میده كه وقتی چیزی رو دوست
داره، نباید اونقدر بهش نزدیك بشه و بهش
فشار بیاره كه راه نفس كشیدنش رو ببنده،
چون ممكنه برای همیشه از دستش بده...
و اگه کسی رو دوس داشت رهاش نکنه
چون ممکنه دیگه نتونه به دستش بیاره...
و اینکه وقتی یه نفر و خیلی واسه خودت
بزرگ کنی در اخر میترکه و تو صورت
خودت میخوره...
میخوام ببینه بادکنک با این که تمام
زندگیش بسته به یه نخه
اما بازم توی هوا مي رقصه...
✾📚 @Dastan 📚✾
🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷
#ثمرهی_خلوص
🌷صداقت و خلوص رزمندگان اسلام زمینههای جلوه عنایات معصومین را بر این صفا و ارادت و جهاد در راه خدا مهیا میساخت. پس از والفجر مقدماتی، شهید الیاس حامدی از رادیو عراق پیام اسیری از رزمندگان اندیمشکی را میشنود که با شمارهای خواستار تماس با خانوادهاش میشود.
🌷ظاهراً رزمنده، راننده آمبولانس بوده و نگران از بیخبری خانوادهاش. شهید حامدی از من خواست تا با هم علیرغم فاصله زیاد مقرمان، تا اندیمشک به آنجا برویم و پیغامش را برسانیم. چون راه دور بود یک شب رفتن ما، عقب افتاد. خود شهید میگفت: «خواب دیدم دو سید جلیل القدر به من میگویند چرا نرفتید به خانوادهی آن آزاده اطلاع بدهید؟ او بچهای به نام عباس دارد که امشب سخت بیتابی میکند. ضمناً تلفن آن اسیر غلط است این شماره را بگیرید.»
🌷صبح فردا دو نفری راهی اندیمشک شدیم. تلفنی که اسیر داده بود گرفتیم، کسی جواب نمیداد. تلفنی که در خواب گرفته بود را گرفتیم، مردی با لهجهی عربی پاسخ داد بعد از معرفی و توضیح مختصر به نشانی آنها رفتیم. با تعجب از اینکه ما او را نمیشناختیم، وقتی گفتیم فرزند ایشان عباس نام دارد و دیشب هم خیلی گریه و بیقراری میکرد بر حیرتشان افزوده شد خصوصاً وقتی فهمید با عنایات الهی به آنجا رسیدهایم، برخاست. شهید حامدی را غرق بوسه کرد و گفت: «به خدا قسم شما پاسدار واقعی و یار امام زمان هستید.»
🌷شهید بزرگوار الیاس حامدی اهل منطقه پلسفید مازندران به آرزوی خود که مفقودالاثر شدن بود رسید و پس از سالها هدیه عزیزان گروه تفحص برای خانواده منتظرش پارههایی از نور به شکل قطعاتی از استخوانهای پیکرش بود.
🌹خاطره ای به یاد شهید معزز الیاس حامدی
#راوی: رزمنده دلاور قلی هادوی
✾📚 @Dastan 📚✾
✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨
#داستان_آموزنده
🔆چهار خصلت خدا پسند
خداوند به پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله وحى كرد كه من از جعفر بن ابى طالب به خاطر چهار صفت قدر دانى مى كنم .
پيغمبر صلى الله عليه و آله جعفر را خواست و موضوع را به ايشان خبر داد.
جعفر عرض كرد:
اگر خداوند به شما وحى نمى كرد، من هم اظهار نمى كردم .
يا رسول الله ! من هرگز شراب ننوشيدم ، زيرا مى دانستم كه اگر بنوشم عقلم نابود مى شود.
و هرگز دروغ نگفتم ، زيرا دروغ خلاف مروت و ضد كمال انسان است .
و هرگز زنا نكرده ام ، زيرا ترسيدم با ناموسم همان عمل انجام بشود.
و هرگز بت نپرستيدم ، زيرا مى دانستم كه بت پرستى منفعتى ندارد.
رسول خدا دست مباركش را بر شانه وى زد و فرمود:
سزاوار است كه خداوند به تو دو بال مرحمت كند، تا در بهشت پرواز كنى .
📚بحار: ج 22، ص 275.
✾📚 @Dastan 📚✾
💠تا میتونید بسم الله بگید💠
✍در روایت آمده چون بنده را پای میزان حساب حاضر می کنند نامه اعمال او را در حالی که مملو از افعال و کردار زشت است به دست او میدهند،بنده در حین گرفتن نامه اعمال بنابر عادتی که در دنیا به گفتن «بسم الله الرحمن الرحیم» داشته آن را بر زبان جاری میکند و نامه اعمال را به دست میگیرد،چون نامه اعمال را میگشاید آن را سفید میبیند، در حالی که هیچ عمل بدی در او نوشته نشده است.
در این هنگام بنده عاصی به فرشتگانی که حاضرند میگوید:در این نامه عمل چیزی نوشته نیست که بخوانم، و فرشتگان گویند:در همین نامه تمام اعمال بد تو نوشته بود اما به برکت و میمنت کلمه «بسم الله الرحمن الرحیم» که بر زبانت جاری کردی، محو شد.
و در روایت دیگر رسول اکرم (ص) فرمودند:چون روز قیامت شود به بنده خدا امر میشود که وارد آتش دوزخ شود، چون نزدیک دوزخ میشود میگوید:«بسم الله الرحمن الرحیم» و پا در دوزخ مینهد آتش دوزخ هزاران سال راه از او دور می شود.
📚منهج الصادقین، ج1، ص33
✾📚 @Dastan 📚✾
🔰آیتالله العظمی صافی گلپایگانی قدس سره:
فرزندان و جوانان عزیزم!
🔹کوشش کنید کارهایتان خالص برای خدا باشد و در فراگیری علم و معارف به درجه خاصی بسنده نکنید؛ بلکه جدی باشید و تلاش فراوان نمایید و رسیدن به مراتب بالای علمی را نصب العین خود قرار دهید.
🔸این را بدانید که هیچ امّتی بدون علم و دانش آقایی ندارد و نادانی، هیچگاه امّتها را آقا و عزیز نمی سازد. ارزش هر کسی و هر امّتی به مقدار آن چیزی است که آن را خوب میداند. پس در پی عمل باشید که خداوند و رسول او و مؤمنان، بر اعمالتان ناظرند.
📚 منبع: کتاب «۱۱۰ پند دلنشين (از توصيهها و اندرزهای مرجع عاليقدر آيت الله العظمی صافی گلپايگانی»)/محسن اکبری شاهرودی
✾📚 @Dastan 📚✾
🌸✨🌸
✍شتر را به نمد داغ میکنند
شتری از صاحب خود
به شتری دیگر شکایت کرد
که همواره بارهای گران بر پشت من
میگذارد و مرا طاقت تحمل آن نیست.
شتر پرسید: بار او چه چیز است که از
حمل آن عاجزی؟
گفت: اغلب اوقات نمک است.
گفت: اگر در راه جوی آبی باشد، یکی دو
مرتبه در آن جوی آب بخواب تا نمکها آب
شود و بار تو سبک گرددو نقصان به صاحب
تو رسد تا بعد از این تو را رنجه ندارد.
شتر به سخن ناصح عمل کرد.
صاحب شتر دریافت که خوابیدن شتر در
میان آب، به سبب ضعف و بیقوتی نیست
، بلکه از روی حیله است.
پس این بار نمد بارش کرد. شتر سادهلوح
به طریق معهود، در میان آب خوابید، ولی
بارش دو چندان شد.
صاحب شتر به زجر ، بلندش کرد و شتر
از بیم چوب، دیگر هرگز در میان آب نخوابید
و این مثل ساخته شد که :
شتر را به نمد داغ میکنند.
نیرنگ و فریب،
سرانجامی جز شکست ندارد
✾📚 @Dastan 📚✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نیایش شبانه با حضـــــرت عشق ❤️❤️
خدایا ✨🤲
امشب تمنا دارم به همه
زندگی آرام دور از غم و اندوه
دور از مشکل و گرفتاری
عطا فرمایی✨🤲
خدای مهربانم✨♥️
شب ما را با یادت
زیبا و نورانی گردان ✨♥️
آمیــــن یا رَبَّ العالمین 🙏
چراغ امیدتون همیشہ روشن🔥
و دلهاتون میزبان گرماے عشق به خدا باد✨♥️
✨✨✨شبتون منور به نور خدا ✨ ✨ ✨
✾📚 @Dastan 📚✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☕️ســـلام
🍁صبحتون
☕️بانشاط و پراز رحمت وبرکت
☕️امیدوارم آسمون
🍂زندگیتون پرنور باشه
☕️وپراز شادی
☕️و حس خوشبختی
🍁همه حال همراهتون باشه
صبح زیباتون بخیر🍁☕️🍂
✾📚 @Dastan 📚✾