💎 ثمره قابل توجه دخترداری
🔻پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآلهوسلم:
نِعمَ الوَلَدُ البَناتُ المُخَدَّراتُ، مَن كانَت عِندَهُ واحِدَةٌ جَعَلَهَا اللّه ُ سِترا لَهُ مِنَ النّارِ، وَ مَن كانَت عِندَهُ اثنَتانِ أَدخَلَهُ اللّه ُ بِهِمَا الجَنَّةَ ، وَ إِن كُنَّ ثَلاثا أو مِثلَهُنَّ مِنَ الأخَواتِ ، وَضَعَ عَنهُ الجِهادَ وَ الصَّدَقَةَ
دخترانِ پوشيده خوب فرزندانى هستند. هر كس يكى داشته باشد، خداوند آن را براى وى پوششى از آتش [دوزخ] قرارمیدهد و هر كس دو تا داشته باشد، خداوند به خاطر آنان او را وارد بهشت سازد و اگر سه دختر يا مانند آن خواهر داشته باشد، جهاد و صدقه [ى استحبابى] را از او بر میدارد.
📚 روضة الواعظين، ص ۴۰۴
•┈┈••✾••┈┈•
✾📚 @Dastan 📚✾
🌱 یا رب چه قشنگ است و چه زیبا حرم قم
🌱 چون جنّت اعلا، حرم محترم قم
🌱 بانوی جنان، اخت رضا، دختر موسی
🌱 دردانه زهرا و ملائک، خدم قم
🌱 این مژده بس او را که بهشت است جزایش
🌱 هرکس که زیارت کندش در حرم قم
🎊 سالروز ولادت حضرت فاطمه معصومه (س) را به محضر حضرت ولی عصر (عج) و تمامی شیعیان تبریک عرض میکنیم.
❇️ امام جواد علیه السلام:
📜 مَن زارَ قَبرَ عَمَّتی بِقُمَّ، فَلَهُ الجَنَّهُ؛ (۱)
📃 هر کس قبر عمّه ام (حضرت معصومه علیهاالسلام) را در قم زیارت کند، بهشت پاداش او است.
⬅️ (۱). کامل الزیارات، ص ۵۳۶.
✾📚 @Dastan 📚✾
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
❌️ روزی همتون....
#راز_دفن_شهيد_در_ساعت_نه_شب!!
🌷در زمانیکه عبدالحمید حسینی در دبیرستان شیراز تحصیل میکرد من با او آشنا بودم. وی در سال ۵۹ عضو بسیج مسجد جواد الائمه محله هفت تنان بود. عشق او به سپاه باعث شد به عضویت رسمی آن درآید و در واحد عملیات سپاه شیراز به کار مشغول شود. مدت کوتاهی از ورود او به سپاه نگذشت که به جبهه شتافت و تا زمانیکه در عملیات فتح المبین به شهادت رسید در جبهه بود. چند روز قبل از اینکه سپاه اسلام، عملیات فتح المبین را در جبهه میانی آغاز کند عراق دست به پاتک زد و به شوش حمله کرد و عبدالحمید در این پاتک به شهادت رسید. وقتی خبر شهادت او به شیراز رسید، من هیچ تعجبی نکردم چون واقعاً مستحق شهادت بود. هنوز پیکر شهید به شیراز نیامده بود که ما مشغول تدارک دفن ایشان شدیم.
🌷با چند تن از دوستان به خانواده شهید سری زدیم. وصیتنامه ایشان را که منتشر کرده بودند برای ما قرائت کردند. نکته باور نکردنی برای ما این بود که عبدالحمید در آخرین مرحلهای که به شیراز آمده بود به حاج آقا دستغیب وصیت کرده بود وقتی جسد من به شیراز رسید خواستید مرا دفن کنید مرا در ساعت ٩ شب دفن نمایید. او سپس اسم تعدادی را ذکر نموده و تأكيد کرده بود که اینها حتماً در موقع دفن من باید حضور داشته باشند و مرا دفن کنند که آیت الله علی اصغر دستغیب که شهید مدتی محافظ او بود نفر اول این افراد بودند. عبدالحمید در این وصیتنامه تقاضا کرده بود او را با لباس سبز سپاه دفن کنند. جسد که به شیراز رسید در سردخانه بیمارستان ارتش نگهداری شد برای اینکه به وصیتنامه عبدالحمید دقیقاً عمل کنیم نزدیک غروب....
🌷نزدیک غروب با چند تن از دوستان به بیمارستان رفتیم و جسد او را تحویل گرفتیم و یک دست لباس سبز سپاه را به تن او کردیم و قبل از ساعت ٩ به قبرستان دارالرحمه شیراز (قطعه شهدا) بردیم. چون نام من و آن چند نفر در وصیت شفاهی شهید نیامده بود جسد شهید را در محدوده ایکه بنا بود در آنجا دفن شود گذاشتیم و حدود بیست متر از آن فاصله گرفتیم تا کسانی که برای دفن دعوت شده بودند و اسامی آنها در وصیت بود شهید را دفن کنند. زمانیکه قبر آماده شد و جسد شهید را به داخل قبر سرازیر میکردند و من از دور شاهد این صحنه بودم حال عجیبی پیدا کردم.... احساس میکردم حادثه عجیبی در حال اتفاق افتادن است که برای من بیسابقه بود. به عبارت دیگر میشود گفت منتظر وقوع حادثهای بودیم که کیفیت و نحوه وقوع آن برایمان قابل پیشبینی نبود. حادثه این بود که تا جسد شهید از تابوت برداشته شد و به داخل قبر سرازیر گردید ناگهان....
🌷ناگهان نور سبز رنگ خیلی شدیدی را در اطراف جسد شهید دیدم که با جسد به داخل قبر سرازیر میشد. با دیدن این نور سبز رنگ از خود بیخود شدم و دیگر نفهمیدم چه اتفاقی افتاده و دارد میافتد. نمیدانم چه مدت در این حال بودم که به هوش آمدم. تعداد محدودی که به پانزده نمیرسیدند همه شاهد وقوع این حادثه بودند. صبح روز بعد، مادر شهید عبدالحمید برای من و چند نفر از دوستان تعریف کردند دیشب (شب دفن) عبدالحمید را در خواب دیدم که به من گفت: مادر چرا با اینکه گفته بودم مرا در ساعت ٩ دفن کنید مرا با تأخير دفن کردند؟ پرسیدم: پسرم مگر حالا چه اتفاقی افتاده؟ گفت: آخر آقا امام زمان منتظر من بودند و چون قرار ایشان با من ساعت ٩ بود این تأخير باعث شد من از ایشان شرمنده شوم. مادر شهید می گفت: در خواب خانمی هم همراه فرزندم دیدم و پرسیدم: عبدالحمید این خانم کیست که همراه توست؟ گفت: مادر ساعت ٩ که گفتم مراسم عقدکنان من با این خانم بود.
🌹خاطره ای به یاد شهید معزز عبدالحمید حسینی
📚 کتاب "لحظات آسمانى"، جلد دوم
✾📚 @Dastan 📚✾
هدایت شده از قاصدک
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🛑🎥 امروز در جشن بزرگ محفل میدان آستانه قم، چه سرودهایی همخوانی میشود؟ 😍
👆قمیهای عزیز ؛ این سرودها را برای جشن امروز با بچههاتون تمرین کنید تا همراه با عبدالرضا هلالی و محمد اسداللهی و حسین طاهری و.... همخوانی شود
http://eitaa.com/joinchat/3298492416Cc8880c401c
شگفتانه های بیشتر جشن بزرگ محفلیها در قم 👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گفتگوی امیرالمومنین(علیه السلام) با مرد برزخی☝️
✍️ به چه چیزایی دل بستی؟ فکرت درگیر چیاست؟
🎤 #استاد_عالی
✾📚 @Dastan 📚✾
✨میگویند روزی یک نقاش بزرگ در عرض سه دقیقه یک نقاشی کشید
و قیمت هنگفتی بر روی آن گذاشت!
خریدار با این قیمت گذاری مخالفت کرد
و این قیمت را برای سه دقیقه کار ، منصفانه ندانست ...
نقاش بزرگ در پاسخ او گفت :
این کار در واقع در سی سال و سه دقیقه انجام گرفته ، سی سالی که به آموزش
و پیشرفت فردی و تجربه اندوختن
گذشت و تو ندیدی
به اضافهی این سه دقیقه که تو دیدی!
برخی افراد گمان میکنند
که افراد موفق از خوش شانسی ،
استعداد ذاتی ، یا نعمت الهی خاصی برخوردارند ، اما در واقع پشت هر موفقیت پایدار ، مدتها تلاش طاقت فرسا وجود دارد.
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_آموزنده
🔆سركوبى نفس
يكى از علماء بزرگ مى فرمودند: ((به شيخ حسنعلى نخودكى )) رحمة اللّه عليه گفتم كه مى خواهم شاگرد شما بشوم مرا قبول كنيد.
فرمود: تو به درد ما نمى خورى . كار ما اينستكه همه اش بزنى توى سر نفس خبيثت و اين هم از تو بر نمى آيد.
گفتم : چرا آقا بر مى آيد، من اصرار كردم ، فرمودند: خُب از همين جا تا دم حرم با هم مى آئيم اين يك كيلومتر راه تو شاگرد و من استاد.
گفتم : چشم . چند قدم كه رد شديم ديدم يك تكه نان افتاده گوشه زمين ، كنار جوى آب .
شيخ فرمود: برو اون تكه نان را بردار. بياور، ما هم شروع كرديم توى دلمان به شيخ نِق زدن ، آخه اول مى گويند اين حديث را بگو. اين ذكر را بگو. انبساط روح پيدا كنى . اين چه جور شاگردى است . به من مى گويد برو آن تكه نان را بردار بياور.
دور و بَرَم را نگاه كردم ، ديدم دو تا طلبه دارند مى آيند، گفتم حالا اينها با خودشان نگويند اين فقير است . باز با خودم گفتم : حالا حمل به صحت مى كنند، مى گويند نان را براى ثوابش خم شد برداشت .
خلاصه هر طورى بود تكه نان را برداشتم ، دوباره قدرى جلوتر رفتم ديدم يك خيار افتاده روى زمين ، نصفش را خورده بودند و نصفش دم جوى آب بود.
حاج شيخ فرمود: برو اون خيار را هم بياور، چون تر و خاكى هم شده بود، اطرافم را نگاه كردم ، ديدم همان دو طلبه هستند كه دارند مى آيند.
گفتم : حالا آنها نون را مى گويند براى خدا بوده ، خيار را چه مى گويند، حيثيت و آبروى ما را اين شيخ اول كار بُرد، خلاصه خم شدم و برداشتم ، توى دلم شروع كردم به شيخ نِق زدن ، آخه تو چه استادى هستى ، نون را بياور و خيار را بياور.
آشيخ فرمودند: كه ما اين خيار را مى شوييم و نان را تميز مى كنيم ناهار ظهر ما همين نان و خيار است .
خلاصه با اين عمل نفس ما را از بين برد.
📚داستانهايى از مردان خدا، قاسم مير خلف زاده
✾📚 @Dastan 📚✾
°•°•°
امید داشته باش
امید برای انسان
مثل بال است برای پرنده…🕊
✾📚 @Dastan 📚✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼ســــلام
🌼صبحتان پراز
🌼مـهربانی خـدا
🌼وامروزتون پـراز
🌼اتفاقهای خـوب و
🌼شگفت انگیـز
🌼امـیـدوارم
🌼سلامتی بـرکت
🌼زنـدگی آرام
🌼خوشبختی ونگـاه خـدا
🌼همیشه همراهتون باشـه
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_آموزنده
🔆پيراهن يوسف و ابراهيم كجاست ؟
مرحوم شيخ صدوق ، راوندى و بعضى ديگر از بزرگان به نقل از مفضّل بن عمرو حكايت كند:
روزى در خدمت حضرت صادق آل محمّد صلوات اللّه عليهم اجمعين نشسته بودم ، آن حضرت فرمود: آيا مى دانى پيراهن حضرت يوسف عليه السلام چه بود و كجاست ؟
عرض كردم : خير، نمى دانم ؛ شما بفرمائيد تا فرا بگيرم .
امام عليه السلام فرمود: چون حضرت ابراهيم عليه السلام را خواستند داخل آتش بيندازند، جبرئيل امين عليه السلام پيراهنى از لباس هاى بهشتى برايش آورد و بر او پوشانيد و آتش در مقابلش سرد و بى اءثر شد.
و در آخرين روز حياتش آن را تحويل حضرت اسحاق عليه السلام داد و او نيز پيراهن را بر حضرت يعقوب عليه السلام پوشانيد كه اندازه قامت او بود.
و هنگامى كه حضرت يوسف عليه السلام به دنيا آمد، پدرش آن پيراهن را بر يوسف پوشانيد، تا آن جائى كه همان پيراهن را توسّط برادرانش براى پدر خود - كه نابينا گشته بود - فرستاد و او بينا گرديد و اين همان پيراهن بهشتى بود.
عرض كردم : اكنون آن پيراهن كجاست و چه خواهد شد؟
فرمود: الا ن نزد اهلش مى باشد و در نهايت ، تقديم قائم آل محمّد صلوات اللّه عليه خواهد شد.
و هنگامى كه آن حضرت ظهور نمايد، آن پيراهن را بر تن مبارك خود مى نمايد و تمام مؤ منين در شرق و غرب دنيا، هر كجا كه باشند بوى خوش آن را استشمام خواهند كرد.
و او - يعنى ؛ امام زمان عجّل اللّه تعالى فرجه الشّريف - در تمام امور وارث تمامى پيغمبران الهى مى باشد.
📚إكمال الدّين : ص 327، ح 7، الخرايج والجرايح : ج 2، ص 691، ح 6، با تفاوتى مختصر.
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_آموزنده
🔆غلام حاجى
خدا رحمتش كند يك درويش عباسى بود، توى مقبره خاتون آبادى ها بزرگانى در اين تكيه خاتون آبادى بودند كه اينها از اغتاب و اوتاد و از سادات بزرگوارند اين مرد خادم مقبره خاتون آبادى هابود، و خودش هم مَرد بزرگوارى بود. شب ها حالاتى داشت ، اصلا اين مرد خواب نداشت ، همه اش مشغول عبادت و ذكر و رياضت بود. ايشان براى من تعريف كرد:
غلامى بنام فولاد بوده كه نوكرىِ خانه حاجى را مى كرده ، غلامهاى ديگر از روى حسادتى كه به فولاد داشتند پيش حاجى بدگويى مى كردند.
حاجى مى گفته من تا با چشمانم نبينم حرفهاى شماراباورنمى كنم ، هر دفعه كه مى گفتند: حاجى مى گفت : من هنوز چيزى نديدم .
تااينكه سالى خشك سالى مى شود و همه جهت دعاى باران به تخت فولاد براى مناجات مى روند. فولاد نزد حاجى مى آيد و اجازه مى گيرد كه آقا اگر مى شود امشب به من اجازه بدهيد من آزادباشم .
حاجى براى مچ گيرى او را آزاد مى گذارد. غلام به طرف قبرستان تخت فولاد آب دويست وپنجاه ازاينجا عبور مى كرد و سابقا مرده شور خانه بود مى آيد و وضو مى گيرد و دو ركعت نماز مى خواند و صورتش را روى خاك مى گذارد و صدا مى زند خدا صورتم را از روى اين خاكها بر نمى دارم تا باران رحمت خودت را بر اين بندگان گنه كارت نازل كنى ، ديگر نمى خواهم اين مردم بيايند و به زحمت بيفتند.
حاجى مى گويد: يك وقت ديدم يك لكه ابرى بالا آمد و باران رحمت نازل شد. من طاقتم تمام شد و آمدم فولاد را صدا زدم و گفتم از اين تاريخ من خادم تو هستم .
غلام گفت : براى چه ؟ گفتم من شاهد قضاياى توى بودم و خدا هم بخاطر دعاى مستجاب تو باران را نازل كرد. از امشب من هر چه دارم مال تو باشد.
غلام وقتى فهميد كه خواجه پى به امور اوبرده ، گفت : اى ارباب تو مرا آزاد كن ، ارباب مى گويد: من غلام تو هستم . غلام سرش را روى خاك مى گذارد و مى گويد: خدايا اين خواجه مرا آزاد كرد، از تو مى خواهم مرا از اين دنيا آزاد كنى . خواجه مى بيند غلام سر از سجده برنداشت . وقتى نگاه مى كند مى بيند فولاد به رحمت خدا رفته . همانجابه خاكش مى سپارند.
📚داستانهايى از مردان خدا، قاسم مير خلف زاده
✾📚 @Dastan 📚✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امید به زندگی...
پیرمرد از دختر پرسید :
غمگینی ؟
نه
مطمئنی ؟
نه
چرا گریه می کنی ؟
دوستام منو دوست ندارن
چرا ؟
چون قشنگ نیستم
خودشون اینو به تو گفتن ؟
نه
ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم ، ، ،
راست میگی ؟
آره ،
از ته قلبم میگم ، ، ،
دخترک بلند شد پیرمرد رو بوسید و به طرف دوستاش دوید ، شاد شاد ، شاد . . .
چند دقیقه بعد پیرمرد اشک هاشو پاک کرد ،
کیفش رو باز کرد ،
عصای سفیدش رو بیرون آورد و رفت ، ، ،
امید به زندگی رو از هیچ كس نگیرید ،
حتی اگر خوبیهاش رو نمی بینید ، ، ، ، ، !
✾📚 @Dastan 📚✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°•°•°
همیشه به بخش روشن تر زندگیت نگاه کن ♡
✾📚 @Dastan 📚✾
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
❌❌ امنیت اتفاقی نبوده و نیست!
#تجاوز_یازده_بعثی_به_دختر_ده_ساله!!!
🌷در روزهای اول جنگ تحمیلی در شهر «کرند غرب» سر جاده میایستادیم تا به رزمندهها کمک کنیم. در یکی از این روزها دیدیم مرد میانسالی به ما نزدیک میشود. از دور چیزی شبیه به چوب در آغوشش بود. تشنه و گرشنه و خاکآلود بود. از یکی از روستاهای قصرشیرین میآمد. اما چیزی که در آغوشش بود نه چوب، بلکه جنازه دخترش بود که ۹ یا ۱۰ ساله میآمد. پیشانی دخترش سوراخ بود. تا پرسیدیم: کجا میروی؟ گفت: قبرستان کجاست؟ میخواهم دخترم را دفن کنم.
🌷وضعیت روحی و جسمی مناسبی نداشت و به نوعی عصبانی به نظر میرسید. نمیشد از او سئوالی کرد. بعد از دفن دخترش و پذیرایی به خودم جرأت کردم و پرسیدم: چه اتفاقی افتاده است؟ گفت: این دخترم است. خودم کشتهام. نیروهای عراقی وقتی وارد روستایمان شدند مرا به درختی بستند و ۱۱ نفرشان در مقابل چشمانم به دخترم تجاوز کردند. هرچقدر التماس کردم توجه نکردند. به یکی از فرماندهان عراقی گفتم: یک اسلحه به من بدهید. خندیدند و پرسیدند: اسلحه برای چه؟ خیلی التماس کردم.....
🌷فرمانده عراقی گفت: یک اسلحه به او بدهید. نمیدانستند چه کار میخواهم بکنم. درحالیکه چند نفرشان مواظب بودند تا به طرفشان شلیک نکنم پیشانی دخترم را نشانه گرفتم و او را کشتم. با خودم گفتم اگر دخترم زنده بماند با این وضعیت چه آیندهای در انتظارش خواهد بود؟! ....شب آن روز از شدت ناراحتی خوابم نبرد. از فردا هر کسی از نیروهای سپاه و ارتش را میدیدم التماس میکردم یک اسلحه بدهند تا جلوی دشمن بایستیم. گفتند نداریم و واقعاً هم نداشتند.
راوی: آزاده سرافراز سیدحسن خاموشی (وی پس از چند ماه حضور در جبهه به اسارت دشمن درآمد و بعد از ۱۰ سال اسارت روز سوم شهریورماه ۶۹ به میهن اسلامی بازگشت. ایشان همان اسیری هست که در تلاش برای یافتن چهار لغت انگلیسی از یک دیکشنری، ۹۰ ضربه کابل مأموران بعثی عراق را تحمل کرده و قد خمیدهاش حکایت همان ۹۰ ضربه کابل است.)
❌❌ آری امنیت اتفاقی نبوده و نیست!
✾📚 @Dastan 📚✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂🌸🍂🌸🍂🌸
🎥 ازدواج بهشتی | روایت جالب و شنیدنی تجربهگر از نحوه تشکیل خانواده در برزخ
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_آموزنده
❤️ عجایب آیت الکرسی
«ابوبکر بن نوح» می گوید: پدرم نقل کرد:
دوستی در نهروان داشتم که یک روز برایم تعریف کرد که من عادت داشتم هر شب آیة الکرسی را می خواندم و بر در دکان و مغازه ام می دمیدم و با خیال راحت به منزلم می رفتم.
یک شب یادم رفت آیةالکرسی را به مغازه بخوانم، و به خانه رفتم و وقت خواب یادم آمد، از همان جا خواندم و به طرف مغازه ام دمیدم.
فردا صبح که به مغازه آمدم و در باز کردم، دیدم دزدی در مغازه آمده و هر چه در آنجا بوده جمع کرده، بعد متوجّه مردی شدم که در آنجا نشسته.
گفتم: تو که هستی و در اینجا چه کار داری؟
گفت: داد نزن من چیزی از تو نبرده ام، نگاه کن تمام متاع تو موجود است، من اینها را بستم و همینکه خواستم بردارم وببرم در مغازه را پیدا نمی کردم، تا اثاثها را زمین می گذاشتم در را نشان می کردم باز تا می خواستم ببرم دیوار می شد.
خلاصه شب را تا صبح به این بلا بسر بردم تا اینکه تو در را باز کردی، حالا اگر می توانی مرا عفو کن، زیرا من توبه کردم و چیزی هم از تو نبرده ام.
من هم دست از او برداشتم و خدا را شکر کردم.
📕شفا و درمان با قرآن ، ص 50
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_آموزنده
🔆عهد و پيمان با خدا
جوانى با خداى متعال عهد و پيمان بست كه به دنيا دل نبندد و به زيورآلات آن ننگرد چون اينها انسان را از ياد خدا باز مى دارد.
روزى از بازارى مى گذشت از جلوى جواهر فروشى رد مى شد ديد كه كمربندى مُرصّع به دُرّ و جواهر است ، از عهد خود غافل شد و نگاه طولانى به آن كرد و از زيبائى و حُسن آن تعجب نمود.
صاحب جواهر فروشى ديد كه آن جوان با دقت تمام به آن كمربند نگاه مى كند دل از آن نمى برد همينكه آن جوان قدرى از در مغازه جواهر فروشى رد شد صاحب جواهر فروشى كمربند را در دكان نديد فورا از در مغازه بريزآمد و با شتاب تمام خود را به جوان رسانيد و دست او را گرفت و گفت اى عيّار تو كمربند را دزديدى من از تو دست برنمى دارم تا كمربند مرا بدهى و كشان كشان او را به محضر حاكم آورد گفت اى حاكم اين جوان دزد است و كمربند جواهرنشان را ربوده .
حاكم نگاهى بسيماى آن جوان كرد و گفت گمان نكنم اين جوان دزد باشد زيرا به او اين كار نمى آيد.
صاحب كمربند گفت چرا او كمربند مرا دزديده و ما جرا را براى حاكم شرح داد. حاكم دستور داد او را بازرسى كنند وقتى كه او را بازرسى كردند ديدند در زير لباسهاى جوان كمربند بسته شده ، حاكم متعجب و خشمناك فرياد زد.
((يا فتى اَما نستحيى تلبس لباس الاخيار و تعمل عمل الفجار)) اى جوان آيا حيا نمى كنى و خجالت نمى كشى لباس خوبان را ميپوشى و عمل بدكاران را انجام ميدهى ؟
جوان وحشت زده و ناراحت گفت : مولاى من قدرى صبر كن تا مطب برايت واضح گردد. سپس رو به آسمان نمود و از صميم دل گفت الهى لااعود الى مثلها خدايا ديگر به اين عمل برنمى گردم مى دانم از ياد تو غافل شدم و به گناه افتادم از كرده خود پشيمان و نادمم توبه مرا بپذير كه خيلى ناراحتم و آبروى مرا نبر.
قاضى خيال كرد كه جوان عمل دزدى را مى گويد خيلى ناراحت شد و دستور داد او را عريان كنند و تازيانه بزنند (باينكه آن حكم بر خلاف قرآن بود زيرا حكم دزد پس از اثبات دست بريدن بود.)
ناگهان صدائى شنيدند ولى صاحب صدا را نديدند كه فرمود: ادعو ولاتضربوه انما ارودنا تأ ديبه ) رهاكنيد او را زيرا ما مى خواستيم او را تاءديب نمائيم .
حاكم منقلب گرديد واز كرده خود پشيمان شد و از آن جوان عذر خواهى كرد و آمد بين دوچشم او را بوسيد و گفت مرا از قصه خود آگاه كن .
جوان جريان عهد خود را با خدا بيان كرد و نقض عهد را نيز عنوان نمود و گفت نقض عهد و پيمان مرا به اين رسوائى و بليه دچار كرد.
صاحب كمربند وقتى از داستان آگاه شد پشيمان و نادم او را قسم داد كه تو را به خدا قسمت مى دهم كه اين كمربند را از من قبول كن و مرا حلال نما.
جوان گفت : اى مرد برو دنبال كارت من خودم باعث اين كيفر شدم و گوش مالى هم شدم .
📚كيفر و كردار جلد 2
✾📚 @Dastan 📚✾
🔸آیه سخره، رسواکننده شیّادان عارف نما
🔹آیة الله میرزا محمد علی معزّالدینی:
🔸سابقا درباره یکی از آقایانی که در مشهد سکونت داشت چیزهایی گفته می شد که اهل کشف و کرامت است وهرچه می گوید همان می شود و بزرگانی مثل فلان آیة الله مرید او هستند.
🔹 زمانی به اتفاق دوستان به مشهد مشرف و یک روز صبح عازم منزل آن آقا شدیم.
🔸 حقیر چون بعد از نماز به اتفاق آقایان خوابیدم لذا تعقیبات نماز صبح را نخواندم.
🔹عادت هر روزه من این بود که آیات سوره حشر و آیة الکرسی و آیه شهد الله و آیه قل اللهم مالک الملک و آیه سخره (سوره اعراف آیات 54 و 55 و 56) را در تعقیب نماز صبح میخواندم.
🔸آن روز چون خواب رفتیم این تعقیبات خوانده نشده بود؛ لذا وقتی به خانه آن آقا رسیدیم در حضور صاحبخانه که به کشف و کرامت مشهور بود آهسته آن ذکرها را میخواندم. او دوزانو در حضور آقایان نشسته بود.
🔹بنده چون به آیه سخره رسیدم دیدم رنگ آن آقا قرمز شد، و چشمانش درشت، و رگهای گردنش ورم کرد، و با دست راست و با حالتی عجیب محکم روی زانوی راست خود می زد، و بعدبا ناراحتی هرچه تمام تر برخاست و از اتاق بیرون رفت.
🔸 یکی از همراهان گفت چطور شد؟ آقابزرگ هاشمی گفت: هیچ، آقای معزالدینی سحرش را باطل کرد.
🔹گفتم: من خدا را گواه می گیرم که مقصودی نداشتم، و آیاتی را که همه روزه در تعقیب نماز صبح میخواندم به طور آهسته میخواندم و نفهمیدم چه شد.
🔸 پس از چندی آن آقا بازگشت و عذرخواهی کرد، و ما همه برخاستیم و از منزلش خارج شدیم.
خاطرات زندگی میرزا محمد علی معزالدینی ص 201 – 200.
✾📚 @Dastan 📚✾
°•°•°
دانه بی هیچ صدایی رشد میکند
اما افتادن درخت با صدای بلندی همراه است
تخریب پر سر و صداست و خلقت آرام
این همان قدرت سکوت است
بی صدا رشد کن!☘
✾📚 @Dastan 📚✾