#داستان_آموزنده
🔆خبر از شهادت
هنگامى كه در جنگ جمل ، على (علیه السلام ) بدون اسلحه به ميدان رفت و زبير را طلبيد و با او اتمام حجت نمود (كه در داستان قبل بيان شد ) و سپس به صف سپاه اسلام بازگشت .
ياران به آنحضرت عرض كردند: زبير، يكّه سوار قريش است و قهرمان جنگ مى باشد، و تو دلاورى او را بخوبى مى دانى ، پس چرا بدون شمشير و زره و سپر و نيزه ، به سوى ميدان رفتى ؟! در حالى كه زبير، خود را غرق در اسلحه نموده بود.
امام على (ع ) در پاسخ فرمود: او قاتل من نيست ، بلكه قاتل من ، مردى بى نام و نشان ،و بى ارزش و نكوهيده نسب است ، بى آنكه به ميدان دليران آيد، از روى غافلگيرى ، خواهد كشت (يعنى او تروريست است ) .
و اى بر او كه بدترين مردم اين جهان است ، دوست دارد مادرش در سوگوارش بنشيند، او همانند احمر پى كننده ناقه حضرت ثمود است ، كه اين دو در يك خط هستند منظور حضرت ، ابن ملجم ملعون بود، و آنحضرت در اين گفتار خبر از شهادت خود داد.
📚داستان دوستان، جلد دوم، محمد محمدى اشتهاردى
✾📚 @Dastan 📚✾
🔆شيوه ملاقات رسول خدا (صل الله علیه وآله و سلم ) با خانواده شهيد
اسماء بنت عميس ، در آغاز، همسر (جعفر بن ابى طالب ) برادر على (علیه السلام ) بود و از او چند كودك داشت ، جعفر طيار در جنگ موته كه در سال هشتم هجرت در سرزمين شام واقع شد، به شهادت رسيد.
اسماء و فرزندانش ، هنوز آگاه نبودند، پيامبر (صل الله علیه وآله و سلم ) پس از اطلاع به خانه اسماء آمد، اسماء در آن روز چهل پوست (براى درست كردن فرش از آنها) دباغى كرده بود، و آرد خانه را خمير نموده بود تا نان بپزد، و صورت كودكانش را مى شست .
اسماء مى گويد: وقتى با رسول خدا ( صل الله علیه وآله و سلم) روبرو شدم ، آن حضرت فرمود: اى اسماء فرزندان جعفر كجايند؟ آنها را به حضور پيامبر (صل الله علیه وآله و سلم ) آوردم ، پيامبر (صل الله علیه وآله و سلم ) آنها را به سينه اش چسبانيد و نوازش داد، سپس قطرات اشك از چشمانش سرازير شد و گريه كرد، اسماء عرض كرد: اى رسول خدا! گويا از جعفر براى تو خبرى آمده است ؟ فرمود:آرى او همين امروز كشته شد. اسماء مى گويد: برخاستم و صيحه زدم و گريستم ، زنها اطراف مرا گرفتند، رسول خدا (صل الله علیه وآله و سلم ) مى فرمود ى اسماء نگو از هجر و فراق چكنم ؟، به سينه ات دست نزن .
سپس رسول خدا ( صل الله علیه وآله و سلم) از خانه خارج شد وبر دخترش فاطمه زهرا(سلام الله علیها ) وارد گرديد، فاطمه زهرا(سلام الله علیها) مى فرمود: واعمّاه (واى پسرعمويم را از دست دادم ).
سپس فرمود: على مثل جعفر فلتبك الباكية : براى مثل جعفر، سزاوار است گريه كننده بگريد آنگاه فرمود براى خانواده جعفر غذايى تهيه كرده و براى شان ببريد، آنها امروز، اشتغال به سوك جعفر(علیه السلام ) دارند.
📚داستان دوستان، جلد دوم، محمد محمدى اشتهاردى
✾📚 @Dastan 📚✾
.
آنهایی که از جام ولای او نوشیدند ...
🔶 استاد علی صفایی حائری (رحمه الله) :
🔻آنهایی که از جام ولای او نوشیدند و مست عشق او شدند و از او بهره گرفتند ،
اگر تمامی هستی شان را در راه او بگذارند و تمامی امکانشان را برای او خرج کنند ،
نه مزدی میخواهند و نه سپاس و صاحب دو خوف هستند :
🔻یکی خوف از اینکه کارشان مطابق توانشان نبوده ،
🔻و دیگر اینکه مطابق توانشان هم بوده ولی به اندازه و در خور محبوبشان نبوده ؛
که: « یَخافونَ یوماً کانَ شَرُّهُ مُسْتَطیراً ...»، « اِنّا نَخافُ مِن رَبِّنا...».
📚 پرتوی از خورشید در خاک نشسته ، صفحه ۱۱۰ .
✾📚 @Dastan 📚✾
اگر زندگى
درى رو به روى تو بست
دوباره بازش كن،
درها رو براى اين كار ساختن
كه باز و بسته بشن.
#تلنگر
#انگیزشی
✾📚 @Dastan 📚✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼سلام ودرودصبحتون بخیر☕️
🌺سلامی بایه دنیاآرزو وامید
🌼برای دوستان خوبم
🌺الهي امروزتون پرباشه از
🌼 برکت،شادی،آرامش
🌺 سعادت وموفقیت،امیدوارم
🌼اوقات خوبی کنارخانواده
🌺ودوستان داشته باشید
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_آموزنده
🔆ارزش هدايت كردن
امام حسين (علیه السلام ) به مردى فرمود: كدام يك از اين دو كار را دوست دارى ؟ 1- نجات شخص ناتوانى كه مردى قصد كشتن او را دارد؟2- نجات مؤمن شيعه كم مايه اى كه شخص ناصبى و بى دينى ، قصد گمراه كردن او را دارد؟ و تو با دلائل روشن او را از پرتگاه گمراهى حفظ كنى ؟
او عرض كرد: من كار دوّمى را بيشتر دوست دارم ، تا با دلائل محكم ، شخص مؤمن گمراه شده را از چنگال گمراه كننده برهانم ، چرا كه خداوند در قرآن 35 سوره مائده ) مى فرمايد:
و من احياها فكانّما احيا الناس جميعا.
يعنى و كسى كه او را زنده كند و از راه كفر به سوى ايمان ، ارشاد نمايد گوئى همه مردم را زنده كرده است .
امام حسين (علیه السلام ) دراينجا ديگر، سخنى نگفت .
سكوت امام بر تقرير و امضاى او است ، بنابراين ارزش هدايت كردن انسانها از كفر و گمراهى به سوى ايمان ، بيش از زنده كردن جسمى آنها است
📚داستان دوستان، جلد دوم، محمد محمدى اشتهاردى
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_آموزنده
🌸روایتی ازمعجزه علم وکلام مولا🌸
🌿عرب بیابان گردی که دین اسلام رانپذیرفته بودومیخواست حضرت علی(علیه السلام) را امتحان نمایداز حضرت علی علیه السلام پرسید: سگی را دیدم که بر گوسفندی جست وگوسفند ابستن شد وچیزی از او متولد شد حلال است یا حرام؟
🌹 امام فرمود: اورا به خوردن اعتبار کن اگر گوشت بخورد سگ است اگر علف خوردگوسفنداست.
🌿اوگفت: گاهی علف و گاهی گوشت میخورد. امام علی علیه السلام فرمود:
ان را به اشامیدن اعتبار کن پس اگر به دهن بیاشامد گوسفند است واگر با زبان بخورد سگ است.
🌿آن شخص گفت:
گاهی به زبان خورد گاهی به دهن آشامد.امام علی علیه السلام فرمود:
ان را به راه رفتن اعتبار کن پس اگر در رفتن بر گوسفندان مقدم برود ویا در میان انهابرود گوسفند است واگر به دنبال انها برود سگ است. اعرابی گفت: یک بار چنین است یک بار چنان.
🌹امام فرمود:
آن را در نشستن اعتبار کن پس اگر بر سینه مثل گوسفند نشیند گوسفند است واگر بر مقعد نشیند سگ است. عرب بیابانگرد گفت: یک بار چنین نشسته یکبار چنان .
🌹امام فرمود: ان را ذبح کن پس اگر معده دارد گوسفند است واگر امعاء دارد سگ است. عرب بیابانگرد گفت:
مایل نیستم ان را ذبح کنم.
🌹امام فرمود: به صدای ان گوش کن اگر صدای گوسفند دهد گوسفند است واگر صدای سگ دهد سگ است. او گفت:
گاهی صدای گوسفند دهد وگاهی صدای سگ.
🌹امام علی علیه السلام فرمود: به پای او نظر کن اگر سم دارد گوسفند است واگر چنگال دارد سگ است. آن شخص که دیگر از جواب دادن عاجز ماند بر صبر وبردباری وعلم بی نظیر مولا مبهوت شد واسلام اورد.
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_آموزنده
🔆فشار وجدان
مرحوم آيت اللّه شهيد شيخ فضل اللّه نورى (قدس سره ) پسر ناخلفى داشت به نام ميرزا مهدى (كه همين شخص پدر كيانورى رئيس حزب توده ايران است ). ميرزا مهدى فرزند ارشد شهيد شيخ فضل اللّه ، پاى دار پدر، كف مى زد و از همه بيشتر اظهار خرسندى مى كرد.
فرخ دين پارسا كه در آن روز جزء صاحب منصبان ژاندارمرى در ميدان توپخانه جهت انتظامات ، حضور داشت ميگويد:
وقتى طناب دار، آرام آرام ، شيخ فضل اللّه را به بالا مى برد، و او در بالاى درا قرار گرفت ، ار همان بالا ناگهان نگاه تند و سرزنش آلودى به پسرش انداخت كه پسر نا خلف دفعتا به سر عقل آمد، در حالى كه گردش طناب ، شيخ را به طرف قبله چرخانيد و به مختصرى حركتى ، جان به جانان سپرد، همان دم آثار پشيمانى و پريشانى در صورت ميرزا مهدى ظاهر شد، سرگردان و حيران به اطراف مينگريست ، از آن ميان ، سيد يعقوب ، توجهش را جلب كرد و به طرف او رفت و خواست سخنى بگويد، سيد يعقوب به او اعتنا نكرد، و از نزد او دور شد).
اين است فشار وجدان كه هنگام طغيان ، حجابهاى ظلمت را ميشكافد، و فطرت خوابيده را بيدار مينمايد و چه خوبست كه انسان طورى نباشد كه درباره اش بگويند: بعد از مردن سهراب ، بيهوش دارو؟!
📚داستان دوستان، جلد دوم، محمد محمدى اشتهاردى
✾📚 @Dastan 📚✾
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#برای_همانکه_خودم_کشتم_فاتحه_خواندم!!
🌷اردیبهشت ۱۳۶۱ در ایستگاه حسینیه، جاده اهواز حدود ۵۰ کیلومتر مانده به خرمشهر. وقتی به داخل سنگرهای عراقی که شب قبل در نبردی سخت فتح کرده بودیم رفتم، چشمم که به فرش و وسایل خانه هموطنان خرمشهریام افتاد که عراقیها در سنگرشان جمع کرده بودند، خونم به جوش آمد. رگ غیرتم بدجوری تحریک شد. ساعتی بعد، متجاوزین بعثی که هنوز امید داشتند خاک میهن ما را زیر چکمههای کثیفشان لگد مال کنند، به ما حمله کردند. ۱۷ سالم نمیشد. آزارم به مورچه هم نمیرسید. شدیدترین کاری که تا آن زمان کرده بودم، سگی را که در کوچهمان دنبالم کرده بود، با سنگ زدم تا فرار کند و من به نانوایی بروم.
🌷من نخواستم، خودش خواست. اصلاً خودش آمد. وحشی و مغرور. متکبر و متجاوز. کرور کرور آدم بود که به طرف ما حمله میکردند. دشت پر بود از عراقی. دیگر نمیشد سکوت کرد. خیلی داشتند نزدیک میشدند. یک کماندوی عراقی که لباس پلنگی تنش بود، به صورت زیگزاگ میدوید طرف من. تا اون روز فقط توی فیلمهای سینمایی همچین چیزایی دیده بودم. اینجا دیگر فیلم نبود. میترسیدم. دستم میلرزید. نه از ترس، از اینکه باید اولین تجربه مهم زندگیام را به انجام میرساندم. صورتش به سیاهی میزد. سبیلو بود. سبیلی کلفت. چشمانی خشن داشت و نگاهی ترسناک. همینطور میدوید طرف من.
🌷درنگ جایز نبود.... بسم الله را گفتم و.... انگشت سبابهام را آرام روی ماشه کلاشینکف قرار دادم و.... شکاف رو به رو، میزان با مگسک.... زیر هدف مقابل و.... تق.... تق.... دو تا تیر بیشتر نزدم. یکی توی صورتش، یکی توی سینهاش. با همان سرعت که به طرفم میدوید، با صورت نقش بر زمین شد. خوشحال شدم. نه! خوشحال نشدم. دلم خنک شد که یکی از دشمنان وحشی را کشتهام، ولی از مرگ او خوشحال نشدم. همانجا افتاد روی زمین. دیگر زیگزاگ نمیدوید.
هیچ تکانی نخورد. نگاهی به بدن بیحرکتش انداختم. یادم آمد. عادت داشتم، اگر در خیابان یا تصادفی، مرده میدیدم، همین کار را می کردم. نفس عمیقی کشیدم و....
🌷نفس عمیقی کشیدم و بسم الله الرحمن الرحیم.... الحمدلله رب العالمین.... شروع کردم به خواندن فاتحه. آره برای همانکه خودم کشته بودمش! آمده بود دین و کشورم را اشغال کند؛ چه باید میکردم. فاتحه را که خواندم، نگاهی به آسمان انداختم و با خود گفتم: خدایا.... من وظیفه خودم رو انجام دادم.... تو لطف و کرمت خیلی زیاده.... تو ارحم الراحمینی.... شاید اون بیچاره جاهل بوده و نفهم.... تو به بزرگیت اون رو ببخش. اون روز خیلی فاتحه خوندم!
✾📚 @Dastan 📚✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥ماجرای لاتی که به واسطه آیت الله قاضی(ره) نماز شب خوان شد.
.
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_آموزنده
🔆لقب ابوتراب براى على (عليه السلام)
حضرت على (علیه السلام) با اينكه القاب بسيار پر معنى داشت ، ولى دوست مى داشت كه به او ابوتراب بگويند، مطابق گفتار بعضى از علما، آنحضرت اين لقب را از اين جهت دوست داشت كه او متواضع بود و روى خاك مى نشست و اين لقب را كه به معنى پدر خاك است ، براى خود مى پسنديد چراكه بيانگر خاكى بودن او بود.
ولى دشمنان آن حضرت ، اين لقب را براى آن حضرت تكرار مى كردند، و منظورشان تحقير نمودن آنحضرت بود، با اين كه اين لقب از بهترين صفات انسانى او (يعنى تواضع او) حكايت مى كرد.
اما اين كه اين لقب چگونه و چرا به او داده شد، در تاريخ چنين آمده است :
سال دوم هجرت بود، خبر رسيد كه كاروانى از مشركان به سوى شام مى روند پيامبر ( صل الله علیه وآله و سلم) همراه صد و پنجاه نفر (و به نقل ديگر همراه 200 نفر ) در حالى كه حضرت حمزه (علیه السلام ) پرچم سفيدى به اهتزاز در آورده بود، براى جلوگيرى و ضربه زدن به كاروان مشركين ، از مدينه خارج شده تا به عشيره (بر وزن غفيله ) رفتند (از اين رو اين حركت را غزوه عشيره مى نامند). هنگامى كه پيامبر ( صل الله علیه وآله و سلم) و سپاه اندكش در سرزمين عشيره به جستجو و برسى پرداختند، در يافتند كه كاروان قريش از آنجا رفته اند، آنحضرت با سپاه خود در حدود يك ماه در آنجا ماند و سپس به مدينه باز گشتند.
على (علیه السلام ) و عمار ياسر، جزء اين سپاه بودند، عمار مى گويد: در همين سفر على (علیه السلام) به من فرمود: مى خواهى برويم نزد افراد بنى مدلج كه در كنار چشمه كشاورزى مى كنند، بنگريم چگونه كشاورزى مى نمايند؟!.
من موافقت كردم و با هم كنار آنها رفتيم ، (بر اثر خستگى ) نياز به استراحت داشتيم ، زير درختهاى نخل كه در آنجا بود رفتيم ، در زمين روى خاك خوابى ديم (و به نقل ديگر على عليه السلام مقدارى خاك جمع كرد و آنرا متكاى خود قرار داد و سرش را روى آن گذارد و خوابيد).
تا اينكه : رسول خدا ( صل الله علیه وآله و سلم) آمد و ما را بيدار كرد و برخاستيم و لباسهاى خود را كه خاك آلود بود، تكان داديم ، در همين موقع ، پبامبر (صل الله علیه وآله و سلم ) به على (علیه السلام ) فرمود: اى ابوتراب (زيرا لباسش خاك آلود بود) بعد فرمود: مى خواهيد شما را به شقى ترين مردم خبر دهم ؟ گفتيم آرى ، فرمود: يكى آن كسى است كه ناقه حضرت صالح (علیه السلام ) را پى كرد، دوم آن كسى است كه بر فرق سر تو (اى على ) شمشير مى زند (يعنى ابن ملجم ).
📚داستان دوستان، جلد دوم، محمد محمدى اشتهاردى
✾📚 @Dastan 📚✾
🔅#پندانه
✍️ تصمیم با توست
🔹ﺫﻫﻦ ﻣﺎ ﻣﺜﻞ ﺗﻠﻮﯾﺰﯾﻮﻧﻪ. ما هستیم که تصمیم ﻣﯽﮔﯿﺮﯾﻢ ﮐﺪﻭﻡ ﺷﺒﮑﻪ ﺭﻭ ﺑﺒﯿﻨﯿﻢ!
🔸ﺷﺒﮑﻪ ﺭﻧﺠﺶ، ﺷﺒﮑﻪ ﺑﺨﺸﺶ، ﺷﺒﮑﻪ ﻧﻔﺮﺕ، ﺷﺒﮑﻪ ﻣﻬﺮﺑﻮﻧﯽ، ﺷﺒﮑﻪ ﺷﺎﺩﯼ ﯾﺎ حتی ﺑﺮﻧﺎﻣﻪﻫﺎﯼ ﺗﮑﺮﺍﺭﯼ ﺩﯾﺮﻭز!
🔹ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﻓﮑﺮ ﮐﻦ ﺩﯾﺪﻥ ﮐﺪﻭﻡ ﺷﺒﮑﻪ ﺣﺎلت ﺭﻭ ﺑﻬﺘﺮ میکنه، ﺫﻫﻨﺖ ﺭﻭ ﺑﺬﺍﺭ ﺭﻭﯼ ﻫﻤﻮﻥ ﺷﺒﮑﻪ!
🔸ﺍﮔﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﭼﯿﺰﻫﺎ ﺩﺳﺖ ﺗﻮ ﻧﯿﺴﺖ، ﮐﻨﺘﺮﻝ ﻣﻐﺰﺕ که ﺩﺳﺖ ﺧﻮﺩﺗﻪ!
✾📚 @Dastan 📚✾
استاد حاج كريم محمود حقیقی می فرمود:
گاهی اوقات حضرت آیت الله نجابت رضوان الله علیه به منزل ما تشریف می آورد. یکبار ایشان را به اتاق کوچکی که در گوشه منزل ما بود بردیم؛
💠دیدم ایشان به در و دیوار به نحو خاصی نگاه می کند، عرض کردم آقا مشکلی است و در این اتاق ناراحت هستید؟
فرمود:
🔹نه مشکلی نیست بلکه هر چه دقت می کنم می بینم در و دیوار اینجا پر از نور است، قبلاً در اینجا چه کسی زندگی می کرده است؟🔸
💢عرض کردم پیرزنی در اینجا زندگی می کرد، او در ابتدای سن پانزده سالگی ازدواج می کند و به مناسبتی کار او به طلاق می انجامد و چون بی پناه بوده است جد من به او پناه داده در این اتاق ساکن می شود و تا سن پیری در اینجا ساکن بود و خیلی کم حرف بود و پیوسته به ذکر خدا و نماز مشغول بود.
📚آیه تطهیر📄صفحه: ۱۶۹
✾📚 @Dastan 📚✾
°•°•°
اقتدار تو شاید به رنج هاییه که
با قدرت پشت سر میذاری :)⚡️
✾📚 @Dastan 📚✾
ذهنزیبـا
بهترین طبیب شماست
اگر می خواهید
جسم خود را تقویت کنید
ذهنتان را تقویت کنید
اگر میخواهید
جسم خود را احیا کنید
ذهنتان را زیبـا کنید ...
هیچ طبیبی مانند اندیشهای
شادی آفرین برای از بین بردن
بیماریهای جسمانی نیست ...
و هیچ داروی آرام بخشی
مانند محبت و مهربانی و نیتخیر
برای کاهش غم و اندوه وجود ندارد...
صبحتون بخیر😊😊
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_آموزنده
🔆برادران رسول خدا ( صل الله علیه وآله و سلم)
اصحاب در محضر رسول اكرم اسلام (صل الله علیه وآله و سلم ) بودند، در ضمن سخن ، عرض كردند: آيا ما برادران توايم اى رسول خدا ؟!.
آنحضرت فرمود: نه ، شما اصحاب من هستيد، ولى برادران من كسانى هستند كه بعد از من مى آيند و به من ايمان مى آورند، در حالى كه مرا نديده اند.
سپس فرمود: براى عمل صالح هر فردى از آنها پنجاه برابر پاداش عمل صالح شما داده مى شود.
اصحاب عرض كردند: نجاه نفر از خودشان ؟
فرمود:نه پنجاه نفر از شما.
آنها سه بار اين سؤال را كردند، پيامبر (صل الله علیه وآله و سلم ) همين جواب را داد، سپس به علت پاداش پنجاه برابر آنها اشاره كرده و فرمود:
لانّكم تجدون على الخير اعوانا: اين بخاطر آن است كه شما داراى شرائطى هستيد كه آن شرائط شما را در كارهاى خير يارى مى كند (مانند حضور پيامبر ( صل الله علیه وآله و سلم) على (علیه السلام) و نزول وحى و... .
📚داستان دوستان، جلد دوم، محمد محمدى اشتهاردى
✾📚 @Dastan 📚✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥چرا بعضی نمیتوانند نماز اول وقت بخوانند یا جلوی زبانشان را بگیرند یا به نامحرم نگاه نکنند؟ آیت الله جوادی آملی #سخنرانی_مذهبی
✾📚 @Dastan 📚✾
#یک_داستان_یک_پند
✍روزی یک عالمِ صاحبِ کرامتی نشسته بودند؛ یکی از شاگردانش که پیش استاد بود، از ایشان پرسید: استاد چگونه به این علوم بزرگ دست یافتی؟ آیا برای شاگردان شما هم چنین چیزی ممکن است؟!
استاد فرمودند: بله ممکن است، فقط بشرط آنکه از آن استفاده شخصی نکنید و حیطه آسایش خود آن علوم را قرار ندهید.شاگرد اصرار کرد و استاد انکار! تا بالاخره بعد از اصرار زیاد شاگرد، استاد قبول کرد، علوم بزرگ و ماورایی را به او یاد دهد.
تا یک روز استاد به سفر رفت. وقتی از سفر برگشت دید شاگردش کنار آب نشسته و با چشم از آب ماهی میگیرد؛ و چون با چشم انجام میشد ماهی زیادی از آب گرفت و بهسرعت در سبد انداخت تا سبد پر شد؛ بعد هم آنها را برد و فروخت و پول دریافت کرد.
او روزانه مبالغ زیادی از این طریق پول بدست میآورد.استاد که شرط گذاشته بود؛ تا چشمش به چشم شاگرد افتاد نیروی چشم شاگرد خنثی شد و علم خود را استاد پس گرفت.
✾📚 @Dastan 📚✾
هر چه روح به خدا نزدیکتر باشد،
آشفتگیاش کمتر است؛
زیرا نزدیکترین
نقطه به مرکز دایره،
کمترین تکان را دارد.
✾📚 @Dastan 📚✾
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#قسمت_اول (۲ / ۱)
#اینجا_نفسکشیدن_هم_ممنوع! #پر....
🌷من را از اردوگاه رمادی ۱ به اردوگاه رمادی ۲ (کمپ ۷ یا بینالقفصین) منتقل کردند. در بدو ورود فرمانده اردوگاه شروع کرد به تهدید کردن: «اینجا هرگونه فعالیتی ممنوع است. هیچکس حق ندارد بعد از ساعت ۱۰ شب بیدار باشد، نماز جماعت و برگزاری دعا ممنوع، اجتماع بیش از دو نفر ممنوع و ....» یکی از برادران به نشانه اعتراض گفت: «بهتر است خیال خودتان را راحت کنید و بگوید اینجا نفسکشیدن هم ممنوع!» فرمانده درحالیکه بسیار خشمگین شده بود به سربازان دستور داد او را از ما جدا کنند. همینکه چند سیلی به او زدند و خواستند او را ببرند، بچهها به طرف سربازان هجوم بردند و مانع اینکار شدند.
🌷شب، برخلاف تهدیدات فرمانده اردوگاه، همه نماز مغرب و عشاء را به جماعت خواندند. هنوز تعقیبات نماز عشاء تمام نشده بود که درها باز شد و صدای فریاد عراقیها که میگفتند: «بنشینید برای آمار» چندین مرتبه تکرار شد. همه درحالیکه زیر لب ذکر خدا را تکرار میکردند، در صف آمار نشستند. سربازان به ترتیب افراد را شماره میکردند و یکی دو کابل هم بر سر و صورت بچهها میزدند. همینکه خواستند چندین نفر را برای شکنجه بیرون ببرند باز هم هجوم برده و نگذاشتند کسی را جدا کنند. آنها مانند گرگهای درنده به جان بچهها افتادند و دیوانهوار ما را کتک میزدند، ولی....
🌷ولی با مقاومت عزیزان اسیر آنها نتوانستند به هدف خود برسند، درها را بستند و گفتند: «فردا به حسابتان میرسیم.» روز بعد همه را به محوطهی اردوگاه آوردند، چندین سرباز با کابل و چوب ایستاده بودند به ما گفتند: «همه باید روی زمین بخوابید و در خاک بغلتید.» هیچکس حاضر نشد چنین کاری را انجام دهد، چند نفری را به زور روی زمین کشیدند و با کابلهایشان شروع به زدن آنها کردند. عزیزان با زمزمه، یکدیگر را آگاه کردند که با فرستادن صلوات محوطه را ترک و داخل زندانها برویم و تا زمانیکه عراقیها دست از شکنجه برندارند و مسائل مذهبی ما را آزاد نکردند هیچ کس از زندان خارج نشود. همینکه....
#ادامه_در_شماره_بعدی....
✾📚 @Dastan 📚✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#داستان_آموزنده
🔆اتمام حجّت على (علیه السلام )
ماجراى جنگ جمل در سال 36 ه - ق در بصره بين سپاه على (علیه السلام ) و سپاه طلحه و زبير، رخ داد كه منجر به قبل پنج هزار نفر از سپاه على (علیه السلام ) و سى زده هزار نفر از سپاه جمل شد.
در آغاز جنگ ، براى اينكه بلكه خونريزى نشود، حضرت على (ع ) كاملا اتمام حجت كرد، در اينجا به يك فراز از اتمام حجت على (علیه السلام ) توجه كنيد:
آن حضرت عمامه سياه به سر بست و پيراهن وعباى رسول خدا ( صل الله علیه وآله و سلم) را در بر كرد و بر استر سوار شد و بدون اسلحه ، به ميدان تاخت و با نداى بلند مكرر، زبير را (كه از سران آتش افروز جنگ بود) به كنيه اش كه ابو عبداللّه بود صدا زد و فرمود: اى ابا عبداللّه !اى مردم ! درميان شما، كداميك زبير است . زبير وفتى كه اين ندا را شنيد، به سوى ميدان تاخت و نزديك على (علیه السلام ) آمد به گونه اى كه گردن مركب او با گردن مركب على (علیه السلام) به همديگر متصل شد.
عايشه وقتى كه از اين موضوع ، آگاه شد، گفت : اى بيچاره خواهرم اسماء (همسر زبير) او بيوه شد.
به او گفتند: نترس على (علیه السلام) با اسلحه به ميدان نيامده ، بلكه با زبير گفتگو مى كنند.
على (علیه السلام ) در اين گفتگو به زبير (كه پسر عمّه اش بود ) فرمود: اين چه كارى است كه برگزيده اى ، و اين چه انديشه اى است كه در ضمير دارى كه مردم را بر ضد ما مى شورانى .
زبير گفت : خون عثمان را مى طلبم .
على (علیه السلام ) فرمود: دست تو و طلحه در ريختن خون عثمان ، در كار بود، و اگر بر اين قيده هستى ، دست خود را برگردنت ببند و خويش را به ورثه عثمان بسپار تا قصاص كنند.
اس زبير! من تو را به اينجا خواندم تا سخنى از پيامبر (صل الله علیه وآله و سلم ) را به ياد تو آورم ، تو را به خدا سوگند مى دهم كه آيا ياد دارى آن روزى را كه رسول خدا (صل الله علیه وآله و سلم ) از خانه بنى عمرو بن عوف ) مى آمد و دست تو را در دست داشت ، وقتى به من رسيد، بر من سلام كرد و با روى خندان به من نگريست ، من نيز جواب سلامش را دادم و با روى خندان به او نگريستم اما سخنى نگفتم ولى تو گفتى : اى رسول خدا على (علیه السلام ) داراى (فخر) است ، آنحضرت در پاسخ تو فرمود: مه انّه ليس بذى زهو امّا انّك ستقاتله و انت له ظالم : آهسته باش قطعا در على (علیه السلام ) فخر نيست ، و بزودى تو براى جنگ با او (على ) بيرون شوى ، در حالى كه تو ظالم باشى .
ونيز آيا به ياد دارى آن روزى را كه : رسول خدا (صل الله علیه وآله و سلم ) به تو فرمود: آيا على (علیه السلام ) را دوست دارى در پاسخ گفتى : چگونه على را دوست ندارم با اين كه او برادر من است و پسر دائى من مى باشد فرمود: اى زبير بزودى با او مى جنگى و در اين جنگ ، تو ظالم هستى ؟!.
زبير گفت : آرى يادم آمد، سخن رسول خدا (صل الله علیه وآله و سلم ) رافراموش كرده بودم ، اى ابوالحسن از اين پس ، هرگز با تو ستبز نكنم و با تو جنگ نمى نمايم ...
حضرت على (علیه السلام ) به صف سپاه خود باز گشت ، و زبير نيز به سپاه جمل باز گشت و كنار هودج عايشه ايستاد و گفت : اى ام المؤمنين ! هرگز در ميدان جنگى نايستادم جز اين كه از روى بصيرت مى جنگيدم ، ولى در اين جنگ ، در حيرت و ترديد هستم !
عايشه گفت : اى يكه سوار قريش ! چنين نگو، تو از شمشيرهاى على بن ابيطالب (علیه السلام ) ترسيده اى ... و چه بسيار از افرادى كه قبل از تو از اين شمشيرها ترسيده اند.
عبداللّه پسر زبير، نيز پدر را ملامت كرد، ولى زبير سخن آنها را گوش نداد و از جنگ كنار كشيد و از بصره بيرون رفت (گرچه وظيفه او اين بود كه به سپاه امامش على (علیه السلام) بپيوندد).
امير مؤمنان على (علیه السلام ) در جنگ جمل با افراد ديگر نيز گاهى عمومى و گاهى خصوصى اتمام حجت نمود، ولى سرانجام سپاه دشمن جنگ را شروع كرد، و آنگاه على (علیه السلام ) فرمان دفاع را صادر نمود، و درجنگهاى ديگر نيز على (علیه السلام ) نخست ، حجت را بر دشمن تمام كرد، و آغازگر جنگ نبود، و در اين اتمام حجت ها افرادى پشيمان شدند واز جنگ پشت كردند.
📚داستان دوستان، جلد دوم، محمد محمدى اشتهاردى
✾📚 @Dastan 📚✾
🔅#پندانه
✍️ کار اگه برای خدا باشه آدم هیچوقت ضرر نمیکنه
🔹صاحبخونه جوابم کرده بود. خیلی دنبال خونه گشتیم تا خونهای پیدا کردیم ولی دیوارهاش خیلی کثیف بود.
🔸هزینه نقاش نداشتم. تصمیم گرفتم خودم رنگش کنم. باجناق عارفمسلکم هم قبول کرد که کمکم کنه.
🔹چند روز بعد از تمومشدن نقاشی، صاحبخونه جدید گفت مشکلی براش پیش اومده خواهش کرد قرارداد رو فسخ کنیم!
🔸چارهای نبود فسخ کردیم! دست از پا درازتر برگشتیم.
🔹از همه شاکی بودم! از خودم، از صاحبخونه، از خدا و...
🔸اما باجناق با یه آرامشی گفت:
خوب شد بهخاطر خدا نقاشی کردم.
🔹و دیگه هیچی نگفت! راز آرامش باجناق همین بود؛ فهمیدم چرا ناراحت نیست، چرا شاکی نیست و چرا احساس ضرر نمیکنه.
🔸چون برای خدا کار کرده بود و از خلق خدا انتظاری نداشت.
🔹کار اگه برای خدا باشه آدم هیچوقت ضرر نمیکنه؛ چه به نتیجه برسه، چه به نتیجه نرسه؛ چون نمیدونه کاری که برای خدا انجام بشه هیچوقت گم نمیشه.
✾📚 @Dastan 📚✾
💠آیت الله ضیاءآبادی:
🔸در میان ما افرادی هستند که در بیرون از خانه بسیار خوش رو و خوش زبان و خوش رفتار با مردمند و کمک کار دیگران
🔸اما به محض اینکه وارد خانه می شوند گویی که یک شعله ی آتش میان انبار باروت افتاده است، داد و فریاد آنچنان سر می دهند که فضای خانه را برای همسر و فرزندان بیچاره مانند قبری تنگ و تاریک و پرفشار می سازند
🔸این افراد باید بدانند که پس از مرگشان عالم برزخ هم برای آنها قبری تنگ و تاریک و آتش زا خواهد شد و فشارشان خواهد داد.
✾📚 @Dastan 📚✾