▪️حکایت یک زیارت▪️
علّامه آیةالله حاج سیّدمحمّدحسین طباطبائی رضوان الله علیه
🔹عيال ما زن بسيار مؤمن و بزرگوارى بود. ما در معيّت ايشان براى تحصيل بنجف اشرف مشرّف شديم، و ايّام عاشورا براى زيارت بكربلا مى آمديم،
🔹و پس از پايان اين مدّت چون به تبريز مراجعت كرديم؛ روز عاشورائى ايشان در منزل نشسته و مشغول خواندن زيارت عاشورا بود، مى گويد:
🔹دلم ناگهان شكست؛ و با خود گفتم ده سال در كنار مرقد مطهّر حضرت أباعبد الله الحسين در روز عاشوراء بوديم، و امروز از اين فيض محروم شده ايم.
🔹يكمرتبه ديدم كه در حرم مطهّر در زاويه حرم بين بالا سر و روبرو ايستاده ام، و رو بقبر مطهّر مشغول خواندن زيارت هستم. و حرم مطهّر و خصوصيّات آن بطور سابق بود؛
🔹ولى چون روز عاشورا بود، و مردم غالباً براى تماشاى دسته و سينه زنان مى روند، فقط در پائين پاى مبارک، مقابل قبر سائر شهداء چند نفرى ايستاده؛ و بعضى از خُدّام براى آنها مشغول زيارت خواندن هستند.
🔹و چون بخود آمدم ديدم در خانه خود نشسته، و در همان محلّ مشغول خواندن بقيّه زيارت هستم.
📚 «مهر تابان» ص ۴۱
حکایت شیخ علی اکبرحلاوی.mp3
11.38M
🔘 حکایت شیخعلیاکبرحلاوی👆
🎙شیخ علی عزلتی مقدم
ــــ💐 اللَّهُمَّ عَرِّفْنِي حُجَّتَک 💐ـــــ
✾📚 @Dastan 📚✾•
✅مرحوم شهید دستغیب (ره):
🔸یکی از علمای نجف حدود یکصد سال پیش، در خواب حضرت عزراییل را می بیند. پس از سلام می پرسد: از کجا می آیی؟ ملک الموت می فرماید: از شیراز! روح مرحوم میرزا ابراهیم محلاتی را قبض کردم.
🔸شیخ می پرسد: روح او در چه حالی است؟ عرزاییل می فرماید: در بهترین حالات و بهترین باغهای عالم برزخ. خداوند هزار ملک را برای انجام دستورات شیخ قرار داده است.
🔸آن عالم پرسید: آیا برای مقام علمی و تدریس و تربیت شاگرد به چنین مقامی دست یافته است؟
فرمود: نه! گفتم: آیا برای نماز جماعت و بیان احکام! فرمود: نه! گفتم پس برای چه؟
🔸فرمود: برای خواندن زیارت عاشورا.نقل است که مرحوم میرزا، سی سال آخر عمرش #زیارت_عاشورا را ترک نکرد و هر روز که به سبب بیماری یا امر دیگری نمی توانست بخواند، نایب می گرفت.
📚 داستان های شگفت، حکایت ۱۱۰
✾📚 @Dastan 📚✾•
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🍃🌼
🌸
🌙عاقبت گرگ زاده... 🌙
#ضرب_المثل عاقبت گرگ زاده گرگ شود
در زمان قدیم گروهی دزد غارتگر بر سر کوهی در کمینگاهی به سر می بردند و سراه قافله ها را گرفته به قتل و غارت می پرداختند.
این گروه باعث ایجاد رعب و وحشت در بین مردم شده بودند و نیروهای ارتش شاه نیز نمی توانستند بر آنها دست یابند، زیرا در قله کوهی بلند کمین کرده بودند و کسی را جرأت رفتن به آنجا نبود.
فرماندهان اندیشمند کشور برای مشورت به گرد هم نشستند. سرانجام چنین تصمیم گرفتند که یک نفر از نگهبانان با جاسوسی به جستجوی دزدان بپردازد و اخبار آنها را گزارش کند و هرگاه آنان از کمینگاه خود بیرون آمدند، گروهی از جنگاوران دلاور را به سراغ آنها بفرستند.
این طرح اجرا شد و هنگامی که گروه دزدان شبانه از کمینگاه خود خارج شدند.جاسوس بیرون رفتن آنها را گزارش داد. دلاورمرادن ورزیده بی درنگ خود را تا نزدیکی های کمینگاه دزدان رساندند و در آنجا خود را مخفی کردند و به انتظار دزدان نشستند.
طولی نکشید که دزدان بازگشتد و آنچه را که غارت کرده بودند بر زمین نهادند و لباس و اسلحه خود را کناری گذاشتند و نشستند به قدری خسته و کوفته بودند که خواب چشمانشان را فراگرفت.
همین که مقداری از شب گذشت و هوا تاریک شد، دلاورمردان از کمینگاه بیرون آمدند و خود را به دزدان رساندند. دست یکایک را بر شانه هایشان بستند و صبح همه را به نزد شاه بردند.
شاه دستور اعدام همه دزدان را صادر کرد. در بین دزدان جوانی وجود داشت.
یکی از وزیران به وساطت جوان پرداخت اما شاه سخن وزیر را نپذیرفت و گفت : بهتر این است که نسل این دزدان ریشه کن شود.
اما وزیر باز اصرار کرد و خواست پادشاه به این جوان فرصتی بدهد و پادشاه هم پذیرفت. این جوان را در ناز و و نعمت پرورداند و استادان بزرگی به او درس زندگی آموختند و مورد پسند دیگران قرار گرفت و وزیر هر روز از جوان و خصوصیاتش برای پادشاه می گفت و پادشاه می گفت:
عاقبت گرگ زاده گرگ شود
گرچه با آدمی بزرگ شود
دو سال از این ماجرا گذشت و عده ای از اوباش تصمیم گرفتند وزیر را بکشند. پسر جوان که دلش می خواست خودش به جای وزیر بنشیند، او را کشت، شاه که این ماجرا را شنید گفت:
شمشیر نیک از آهن بد چون کند کسی
ناکس به تربیت نشود ای حکیم کس
باران که درلطافت طبعش خلاف نیست
درباغ لاله روید و در شورزار خس
زمین شوره سنبل بر نیارد
دَرو تخم و عمل ضایع مگردان
نکویی با بدان کردن چنان است
که بد کردن به جای نیک مردان.
برگرفته از گلستان #سعدی
✾📚 @Dastan 📚✾•
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🍃🌼
🌸
✨جاتون خالی ✨
یک روز بابام از بازار یک شلوار برام خرید که شبیه شلوار خودش بود.
صبح دیر از خواب پاشدم و از اونجایی که لباسهای من و بابام اندازه هم هستند اشتباها شلوار بابامو پوشیدم و رفتم به سمت مدرسه.
زنگ تفریح بود... دست کردم تو جیبم تا خوراکی بخرم دیدم کلی پول تو جیبم گذاشتن.
با خودم گفتم احتمالا بابام پول توجیبی برام گذاشته.
جاتون خالی تا میتونستم خوراکی خریدم و خوردم...
شب که رفتم خونه جاتون خالی تا جا داشتم کتک خوردم...
چیه؟! ناراحت شدید که موقع کتک خوردن جاتون رو خالی کردم؟!
خب وقتی موقع خوراکی خوردن جاتون رو خالی کردم میخواستید نگید نوش جونت!
از قدیم گفتن هر کی خربزه میخوره پای لرزش هم میشینه!
یاسرقاسمیان
✾📚 @Dastan 📚✾•
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🍃🌼
🌸
✨ باد آورده را باد میبره✨
در زمان سلطنت خسرو پرويز بين ايران و روم جنگ شد و در اين جنگ ايرانيها پيروز شدند و قسطنطنيه كه پايتخت روم بود بمحاصره ي ارتش ايران در آمد و سقوط آن نزديك شد .
مردم رم فردي را به نام هرقل به پادشاهي برگزيدند. هرقل چون پايتخت را در خطر مي ديد، دستور داد كه خزائن جواهرت روم را در چهار كشتي بزرگ نهادند تا از راه دريا به اسكنديه منتقل سازند تا چنانچه پايتخت سقوط كند، گنجينه ي روم بدست ايرانيان نيافتد.
اينكار را هم كردند.
ولي كشتيها هنوز مقداري در مديترانه نرفته بودند كه ناگهان باد مخالف وزيد و چون كشتيها در آن زمان با باد حركت مي كردند، هرچه ملاحان تلاش كردند نتوانستند كشتيها را به سمت اسكندريه حركت دهند و كشتي ها به سمت ساحل شرقي مديترانه كه در تصرف ايرانيان بود در آمد.
ايرانيان خوشحال شدند و خزائن را به تيسفون پايتخت ساساني فرستادند.
خسرو پرويز خوشحال شد و چون اين گنج در اثر تغيير مسير باد بدست ايرانيان افتاده بود خسرو پرويز آنرا ( گنج باد آورده ) نام نهاد.
از آنروز به بعد هرگاه ثروت و مالي بدون زحمت نصيب كسي شود، آن را بادآورده مي گويند.
✾📚 @Dastan 📚✾•
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🍃🌼
🌸
✨رحمت خداوند ✨
🔸زنی که صاحب فرزند نمی شد پیش پیامبر زمانش میرود و میگوید از خدا فرزندی صالح برایم بخواه.
🔹پیامبر وقتی دعا میکند و وحی میرسد او را بدون فرزند خلق کردم.
🔸زن میگوید خدا رحیم است و میرود.
🔹سال بعد باز تکرار میشود و باز وحی می آید که بدون فرزند است. زن اینبار نیز به آسمان نگاه میکند و میرود.
🔸سال سوم پیامبر وقت زن را با کودکی در آغوش می بیند.
🔹با تعجب از خدا می پرسد: بارالها، چگونه کودکی دارد او که بدون فرزندخلق شده بود!؟
🔸وحی میرسد: هر بار گفتم فرزندی نخواهدداشت ،او باور نکرد و مرا رحیم خواند. رحمتم بر سرنوشتش پیشی گرفت.
🔹رسول اکرم (صلى الله علیه و آله و سلم): بنده اى نیست که به خداوند خوش گمان باشد مگر آنکه خداوند نیز طبق همان گمان با او رفتار کند.
📚بحارالانوار ج ۴۲؛ ص ۳۸۴
✾📚 @Dastan 📚✾•
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
🏴 در سال 1371، سربازي كه در معراج شهدا خدمت مي كرد و اسمش «رنجبر» بود، با چشم هايي گريان آمد و گفت «شب گذشته در يك رؤيا، يكي از شهداي گمنام به من گفت «مي خواهند مرا به عنوان شهيد گمنام دفن كنند، اما وسايل و پلاكم همراهم است».
به آن سرباز جوان گفتم «در اينجا خيلي ها خواب هاي مختلف مي بينند اما دليل نمي شود كه صحت داشته باشد؛ تو خسته اي، الان بايد استراحت كني» آن سرباز رفت؛ صبح كه آمد دوباره گفت «آن شهيد ديشب به من گفت در كنار جنازه ام يك بادگير آبي رنگ دارم كه دور آن را گِل، پوشانده است داخل جيب آن، پلاك هويت، جانماز، كارت پلاك و چشم مصنوعي ام ـ شهيد در عمليات خيبر در جزيره مجنون از ناحيه چشم مجروح شده بود و چشم او را تخليه كرده و به جاي آن چشم مصنوعي گذاشته بودند ـ وجود دارد» به آن جوان گفتم «برو سالن معراج شهدا اما اگر اشتباه كرده باشي بايد بروي و شلمچه را شخم بزني!».
سرباز وارد سالن معراج شهدا شد و پيكرها را يكي يكي بررسي كرد تا اينكه پيكر شهيد مورد نظر را با نشانه هايي كه داده بود، يافت. پس از اطلاع دادن اين جريان به مسئولان و پيگيري قضيه، توانستم خانواده شهيد را پيدا كنم.
با برادر شهيد تماس گرفتم و به او گفتم «برادر شما جانباز ناحيه چشم بوده و در عمليات كربلاي 5 در سال 1365 به شهادت رسيده و مفقود شده است؟» گفت «بله تمام نشانه هايي كه مي گوييد، درست است» به او گفتم «براي شناسايي به همراه مادر به معراج شهدا بياييد»؛ برادر شهيد گفت «مادرم تازه قلبش را عمل كرده اگر اين موضوع را به او بگويم هيجان زده مي شود و ممكن است اتفاقي برايش بيفتد».
اما فرداي آن روز ديديم يكي از برادرها به همراه مادر شهيد به معراج آمدند؛ بچه ها به مادر چيزي نگفته بودند و مادر شهيد با صلابتي كه داشت، رو به من كرد و گفت «شهيد گمنام در اينجا داريد؟» گفتم «بله تعدادي از شهداي تفحص شده در معراج هستند كه گمنام اند» مادر شهيد مفقود گفت «مي توانم شهدا را ببينم؟» گفتم «بفرماييد».
مادر وارد سالن معراج شهدا شد؛ به پيكرهايي كه فقط تكه هايي از استخوان از آن باقي مانده بود، نگريست و خود را به پيكر همان شهيدي كه آن سرباز جوان نيز او را شناسايي كرده بود، رساند.
مادر شهيد رو به ما كرد و گفت «ديشب فرزندم به خوابم آمد و گفت من در معراج شهدا هستم و مي خواهند مرا به عنوان شهيد گمنام دفن كنند» به مادر شهيد گفتم «شما از كجا مطمئن هستيد كه اين فرزند شماست؟» ابروهايش را توي هم كرد و گفت «من مادرم و بوي بچه ام را احساس مي كنم».
براي اينكه از اين موضوع يقين پيدا كنم و احساس مادري را در وي ببينم، به مادر شهيد مفقود گفتم «اگر براي شما مقدور است لحظه اي از سالن خارج شويد، اينجا كار داريم». مادر شهيد از سالن بيرون رفت و در گوشه اي نشست؛ در اين فاصله پيكر مطهر شهيد را جابجا كردم؛ بعد از مدتي به وي گفتم «الآن مي توانيد بياييد داخل». مادر شهيد وارد سالن شد و بدون هيچ ترديدي به سمت پيكر فرزند شهيدش رفت درحالي كه ما جاي او را تغيير داده بوديم؛ و به ما گفت «من يقين دارم كه اين پسرم است؛ او به من گفته بود كه برمي گردد».
غوغايي در معراج شهدا به پا شد؛ خواهران و برادران شهيد مفقود، گريه مي كردند؛ مادر شهيد رو به فرزندانش كرد و گفت «براي چه گريه مي كنيد؟ اين امانتي بود كه خداوند به من داده بود، از من گرفت؛ حالا هم كه استخوان هايش را برايم آورده اند دوباره امانتي را به خودش تحويل مي دهم».
✾📚 @Dastan 📚✾•
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🍃🌼
🌸
✨عمل خالصانه✨
شخصی از اهالی بصره می گوید؛
روزگاری به فقر و تنگ دستی مبتلا شدم تا جایی که من و همسر و فرزندم چیزی برای خوردن نداشتیم.
بسیار در برابر گرسنگی صبر کردم... پس تصمیم گرفتم خانه ام را بفروشم و به جای دیگری بروم!
در راه یکی از دوستانم به اسم
ابا نصر را دیدم و او را از فروش خانه با خبر ساختم.
او دو تکه نان که داخلش حلوا بود به من داد و گفت ؛ برو و به خانواده ات بده!
به طرف خانه راه افتادم
در راه به زنی و پسر خردسالش برخورد کردم به تکه نانی که در دستم بود نگاه کرد و گفت : این پسر یتیم و گرسنه است و نمی تواند گرسنگی را تحمل کند چیزی به او بده خدا حفظت کند!
آن پسر نگاهی به من انداخت که هیچگاه فراموش نمی کنم...
گفتم : این نان را بگیر و به پسرت بده تا بخورد
بخدا قسم چیز دیگری ندارم و درخانه ام کسانی هستند که به این غذا محتاج ترند!
اشک از چشمانم جاری شد و درحالی که غمگین و ناامید بودم به طرف خانه برمی گشتم
روی دیواری نشستم و به فروختن خانه فکر می کردم
که ناگهان ابو نصر را دیدم که ازخوشحالی پرواز می کرد و به من گفت : ای ابا محمد چرا اینجا نشسته ای!
در خانه ات خیر و ثروت است!
گفتم: از کجا ای ابانصر؟
گفت : مردی از خراسان درباره تو و پدرت می پرسد و ثروت فراونی دارد.
گفتم : او کیست؟
گفت : تاجری از شهر بصره است. پدرت سی سال قبل مالی را نزدش به امانت گذاشت اما بی پول و ورشکست شد!
سپس بصره را ترک کرد و به خراسان رفت و کارش رونق گرفت و یکی از تاجران شد و حالا به بصره آمده تا آن امانت را پس بدهد همان ثروت سی سال پیش به همراه سودی که بدست آورده است!
خدا را شکر گفتم و به دنبال آن زن و پسر یتیمش گشتم و آنان رابی نیاز ساختم.
در ثروتم سرمایه گذاری کردم و یکی از تاجران شدم.
مقداری از آن را هر روز بین فقرا و مستمندان تقسیم می کردم
ثروتم کم که نمی شد زیاد هم می شد!
کم کم عجب و خودپسندی و غرور وجودم را گرفته بود و خوشحال بودم که دفترهای ملائكه را از حسناتم پر کرده بودم و یکی از صالحان درگاه خدا بودم !
شبی از شب ها در خواب دیدم که قیامت برپا شده و خلایق همه جمع شده اند
و مردم را دیدم که گناهان شان را بر پشت شان حمل می کنند تا جایی که شخص فاسق، شهری از بدنامی و رسوایی را برپشتش حمل می کند!
به میزان رسیدم که اعمال مرا وزن کنند.
گناهانم را در کفه ای و نیکی هایم را درکفه دیگر قرار دادند.
کفه نیکی ها بالا رفت و کفه گناهانم پایین آمد.
سپس یکی یکی از کارهای خوبم که انجام داده بودم را برداشتند و دور انداختند. چون در زیر هر کار خوب ، شهوت پنهانی وجود داشت،
از شهوت های نفس مثل : ریاء ، غرور ، دوست داشتنِ تعریف و تمجید مردم، منت گذاشتن هنگام بخشش،
چیزی برایم باقی نماند و درآستانه هلاکت بودم که صدایی را شنیدم ...
آیا چیزی برایش باقی نمانده؟
گفتند : این برایش باقی مانده!
و آن همان تکه نانی بود که به آن زن و پسرش بخشیده بودم.
سپس آن را در کفه نیکی هایم گذاشتند و گریه های آن زن را بخاطر کمکی که به او کرده بودم، در همان کفه قرار دادند.
کفه بالا رفت و همینطور بالا رفت تا وقتی صدایی آمد و گفت : نجات یافت.
خداوند هیچ عملی را بدون اخلاص از ما قبول نخواهد کرد پس بکوشیم هیچ عملی را کوچک نشماریم و هر عبادت و کارخیری را خالصانه برای خداوند انجام دهیم .
✾📚 @Dastan 📚✾•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روایت استاد فرشچیان از عنایت امام رضا علیه السلام
✾📚 @Dastan 📚✾•
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🍃🌼
🌸
✨آستر یا رویه ✨
پادشاهى بود که سه دختر داشت. روى از آنها پرسيد:
'آيا رويه آستر را نگاه مىدارد يا آستر رويه را؟' .
دختر بزرگ و دختر ميانى هر دو گفتند:
روويه آستر را نگاه مىدارد.
اما دختر کوچکتر گفت:
آستر روويه را نگاه مىدارد.
پادشاه از جواب دختر کوچکتر غضبناک شد و به وزير گفت که دستور دهد در شهر جار بزنند هر جوان زيبائى که در شهر هست به قصر بيايد. و به دختر اولى و دومى گفت: هر کدام از جوانها را که پسنديديد به طرف آنها يک ترنج پرتاب کنيد.
به اين ترتيب دو دختر بزرگتر شوهران خود را انتخاب کردند و پس از يک جشن عروسى مفصل به خانهٔ بخت رفتند.
پس از مدتى شاه دستور داد جار بزنند هر چه کور و کچل و شل هست در قصر حاضر شوند. مأموران شاه در خانهٔ پيرزنى پسر تنبل و بىعرضهاى را يافتند که توى زنبيلى در تنور خانه جا خوش کرده بود.
او را خدمت پادشاه آوردند. پادشاه امر کرد که دختر کوچک را به عقد آن پسر درآوردند و دختر را به خانهٔ پيرزن فرستادند.
دختر با کاردانى و تلاش، کمکم پسر را وادار بهراه رفتن و کار کردن کرد. پسر هم خيلى زرنگ شد و کار او بالا گرفت.
تا اينکه نوکر يک تاجر شد و همراه او و چند تاجر ديگر به سفر رفت. رفتند و رفتند تا به بيابانى رسيدند که در آن نه آبى بود و نه آباداني.
در آن بيابان چاهى بود که هر کس داخل آن مىشد ديگر بالا نمىآمد. تاجرها بين خودشان قرعه انداختند تا معلوم شود چه کسى بايد داخل چاه شود.
بالأخره حسن پس از اينکه از اربابش نوشته گرفت که پس از بيرون آمدن از چاه نصف مالالتجارهاش را به حسن بدهد، وارد چاه شد.
وقتى توى چاه رفت ديد تختى در ته آن گذاشته شده و ديوى روى آن نشسته است.
فورى سلام کرد. ديو گفت: 'اگر سلام نکرده بودى لقمه اول من بناگوشت بود.'
سپس پرسيد: 'کجا خوش است؟'
حسن گفت: 'آنجا که دل خوش است.'
ديو خيلى خوشش آمد و به اول چند دانه انار داد.
حسن از چاه آب کشيد و بالا فرستاد و صحيح و سالم از چاه بيرون آمد و نيمى از مالالتجارهٔ ارباب خود را صاحب شد.
تاجرها راه افتادند و رفتند و رفتند تا به شهرى که مىخواستند رسيدند، وارد کاروانسرائى شدند.
شب که شد تاجرها رفتند دنبال خوشگذرانى اما حسن روى بارهاى خود خوابيد.
کاروانسرادار در زير زمين چهل دزد را پنهان کرده بود تا مال هر تاجرى را که به کاروان سرا وارد مىشود، بدزدند.
اين را اينجا داشته باشيد.وقتى حسن از چاه درآمد، دو تا از انارها را توسط قاصدى براى مادر و آن دختر فرستاد.
قاصد انارها را به خانهٔ حسن برد.
دختر يکى از انارها را باز کرد ديد پر از دانههاى ياقوت است.
معمارباشى را خبر کرد و گفت که قصرى بسازد بزرگتر و قشنگتر از قصر پادشاه.
'اما بشنويد از حسن' .
نيمههاى شب حسن سر و صدائى شنيد. چشم باز کرد و ديد از دريچهاى که در زمين کاروانسرا نصب شده بود چهل دزد بيرون آمدند و همهٔ مال و اموال تاجرها را بردند به زيرزمين.
فردا صبح که تاجرها متوجه شدند بارهاى آنها دزديده شده است به حاکم شکايت بردند. چند روزى گذشت و اموال تاجرها پيدا نشد.
حسن به تاجرها گفت مىتوانم بارهاى شما را پيدا کنم بهشرطى که نوشته بدهيد من 'تاجرباشي' شما بشوم و يک دهم اموال را هم به خودم بدهيد.
تاجرها قبول کردند.حسن پيش حاکم رفت و گفت من مىتوانم اموال تاجرها را پيدا کنم بهشرط آنکه يک روز حکومت خود را به من بدهي.
حاکم قبول کرد. حسن در لباس حاکم به کاروانسرا رفت و اموال تاجرها را از آن زيرزمين بيرون آورد.
با اين کار بر ثروت حسن افزوده شد.حسن براى اينکه در شهر خودش جائى براى نگهدارى اموال خود درست کند به خانه برگشت.
در آنجا فهميد که دختر قصر باشکوه و بزرگى ساخته است.
خيلى خوشحال شد. دختر به او گفت:
وقتى به اينجا آمدى به ديدن پادشاه برو. اولين نفرى هم که پادشاه را دعوت مىکند بايد تو باشي. حسن قبول کرد.
برگشت و بارهاى خود را آورد. و پس از مدتى پادشاه را به قصر خود دعوت کرد. دختر، قصر را بهخوبى آراست. پادشاه وارد که شد ديد عجب دبدبه و کبکبهاي!
عجب بريز و بپاشي! پيش خودش گفت:
اى کاش اين تاجرباشى داماد من بود.
در اين موقع دختر از پشت پرده بيرون آمد و پادشاه فهميد که اين دختر خودش است. قرار شد دختر به قصر پادشاه برگردد و دوباره با عزت و احترام و جشن عروسى مفصل به خانهٔ تاجرباشى برود.
مدتى گذشت. روزى دختر به پادشاه گفت:
فهمديد که حق با من بود و آستر است که روويه را نگاه مىدارد.
اين من بودم که آن پسر کچل و بىدست و پار را به اينجا رساندم. پادشاه پیشانی دخترش را بوسيد و چند ده شش دانگ را هم به او بخشيد.
✾📚 @Dastan 📚✾•
🌱
👥گویند:
دهقانی مقداری گندم 🌾در دامن لباس پیرمرد فقیری ریخت پیرمرد خوشحال شد و گوشه های دامن را گره زد و رفت❗️
درراه با پرودرگار سخن می گفت: ↩️ای گشاینده گره های ناگشوده، عنایتی فرما و گره ای از گره های زندگی ما بگشای ➡️
در همین حال ناگهان گره ای از گره هایش باز شد و گندمها به زمین ریخت❗️
او با ناراحتی گفت:
➖من تو را کی گفتم ای یار عزیز
کاین گره بگشای و گندم را بریز😢❗️
آن گره را چون نیارستی گشود
این گره بگشودنت دیگر چه بود❓
نشست تا گندمها را از زمین جمع کند , درکمال ناباوری دید دانه ها روی ظرفی از طلا ریخته اند❗️
🔅ندا آمد که:
تو مبین اندردرختی یا به چاه
تو مرا بین که منم مفتاح راه
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🍃🌼
🌸
✨شربت گوارا ✨
به سخنانش گوش می دادم. هوا گرم بود و آفتاب ظهر، شدت گرما را بیش تر می کرد. تشنگی تمام وجودم را فرا گرفته بود. شرم و حیای حضورشان، مانع از آن شد که صحبتشان را قطع کنم و آب بخواهم. در همین موقع کلامشان را قطع کردند و فرمودند: «کمی آب بیاورید!»
خادم امام ظرفی آب آورد و به دست ایشان داد. امام، برای این که من، بدون خجالت، آب بخورم، اوّل خودشان مقداری از آب را نوشیدند و بعد ظرف را به طرف من دراز کردند. من هم ظرف آب را گرفتم و نوشیدم.
نه! نمی شد. اصلاًنمی توانستم تحمل کنم. انگار آب هم نتوانسته بود درست و حسابی تشنگی ام را از بین ببرد. تازه، بعد از یک بار آب خوردن درست نبود که دوباره تقاضای آب کنم. این بار هم امام نگاهی به چهره ام کردند و حرفش را نیمه تمام گذاشت: «کمی آرد و شکر و آب بیاورید».
وقتی خادم برای امام رضا علیه السلام آرد و شکر و آب آورد، امام آرد را در آب ریخت و مقداری هم شکر روی آن پاشید. امام برایم شربت درست کرده بود. نمی دانم از شرم بود یا از خوشحالی که تشکّر را فراموش کردم. شاید در آن لحظه خودم را هم فراموش کرده بودم.
با کلام امام رضا علیه السلام ناخودآگاه دستم را به طرف ظرف شربت دراز کردم.
شربت گوارایی است. بنوش ابوهاشم!... بنوش که تشنگی ات را از بین می برد.
*ابوهاشم جعفری از یاران امام رضا علیه السلام
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
✾📚 @Dastan 📚✾•
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🍃🌼
🌸
✨نسل جدید ✨
💎معلم ادبیاتي میگفت:
این روزها بد جوری از این نسل جدید درمانده شده ام.
سالها ی پیش وقتی به درس لیلی و مجنون می رسیدم و با حسی شاعرانه داستان این دو دلداده را تعریف میکردم قطره اشکی از چشم دانش آموزی جاری میشد
یا به مرگ سهراب که میرسیدم همیشه اندوه وصف نشدنی را در چهره ی دانش آموزانم میدیدم .
همیشه قبل از عید اگر برای فراش مدرسه از بچه ها عیدی طلب میکردم خیلی ها داوطلب بودند و خودشان پیش قدم....
و امسال وقتی عیدی برای پیرمرد خدمتگزار خواستم تازه بعد از یک سخنرانی جگر سوز و جگر دوز هیچ کس حتی دستی بلند نکرد...
وقتی به مرگ سهراب رسیدم یکی از آخر کلاس فریاد زد چه احمقانه چرا رستم خودش را به سهراب معرفی نکرد که این اتفاق نیفتد و نه تنها بچه ها ناراحت نشدند که رستم بیچاره و سهراب به نادانی و حماقت هم نسبت داده شدند.....
وقتی شعر لیلی و مجنون را با اشتیاق در کلاس خواندم و از جنون مجنون از فراق لیلی گفتم
یکی پرسید لیلی خیلی قشنگ بود؟
گفتم از دیده ی مجنون بله ولی دختری سیاه چهره بود و زیبایی نداشت.
این بار نه یک نفر که کل کلاس روان شناسانه به این نتیجه رسیدند که قیس بنی عامر از اول دیوانه بوده عقل درست حسابی نداشته که عاشق یک دختر زشت شده،
تازه به خاطر او سر به بیابان هم گذاشته.....
خلاصه گیج و مات از کلاس درس بیرون آمدم و ماندم که باید به این نسل جدید چه درسی داد که به تمسخر نگیرند و بدون فکر قضاوت نکنند....
ماندم که این نسل کجا می خواهند صبوری و از خود گذشتگی را بیاموزند....
نسلی که از جان گذشتن در راه عشق برایشان نامفهوم،
کمک به همنوع برایشان بی اهمیت،
مرگ پسر به دست پدر از نوع حماقت است....
امروز به این نتیجه رسیدم که باید پدر مادر های جوان که بچه های کوچک دارند از همین الان جایی در خانه سالمندان برای خودشان رزرو کنند.
این نسل تنها آباد کننده خانه سالمندان خواهند بود و بس.
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
✾📚 @Dastan 📚✾•
💠سند حديث خروج ماه صفر و بشارت بهشت
🔻سوال: آيا حديث پیامبر(صلي الله عليه و آله و سلم) که مي فرمايد:«هر کسی مرا بخروج ماه صفر بشارت دهد من او را به بهشت بشارت می دهم». درست است؟
🌸پاسخ حجت الاسلام یوسف وند:
👈چنين گفتاري صحيح نيست و سنديت ندارد!. آنچه در احاديث آمده است بشارت بهشت به جناب ابوذر در ماه آذر رومي هست نه در ماه صفر!. و اين بشارت شخصي، عمومي و همگانی نيست.
1️⃣- هيچ حديث معتبري وجود ندارد كه بيان كند «هر کسی مرا بخروج ماه صفر بشارت دهد من او را به بهشت بشارت می دهم»!. و اين مطلبي جعلي است.
2️⃣- روزهاي سال با هم يكسان هستند، معنا ندارد، بدون علت ماهي بر ساير ماه ها برتري اين چنيني پيدا كند كه به صرف بيان تمام شدن آن ماه بهشت لازم و بشارت داده شود!.
3️⃣- در رواياتي كه اشاره به ماه آذر شده است ، منظور بيان برتري و جايگاه ويژه جناب ابوذر در طي يك حادثه است تا ماندگاري آن بيشتر شود. البته برخي از اهل سنت مانند احمد حنبل اين روايت را قبول نكرده اند، شايد چرايي آن اين باشد كه ابوذر از حاميان اصلي اهل البيت عليهم السلام بوده و اثبات چنين فضيلتي براي آنان گران تمام مي شده است.
4️⃣- خبر ساير اصحاب به اتمام ماه آذر سبب بشارت آنان به بهشت نشد! لذا نمي توان براي ساير مسلمانان در نسلهاي بعد اين حديث را جاري بدانيم.
5️⃣- براي اينكه كسي به اشتباه نيفتد در حديث به خوبي آمده است كه پيامبر صلي الله و عليه وآله وسلم ماه را مي دانستند و ملاك صرف خبر به خروج ماه نبوده است، بلكه مقصود بيان فضيلتي براي ابوذر بوده است.«قَدْ عَلِمْتُ ذَلِکَ یَا أَبَا ذَرٍّ وَ لَکِنِّی أَحْبَبْتُ أَنْ یَعْلَمَ قُومِی أَنَّکَ رَجُلٌ مِنْ أَهْلِ الْجَنَّةِ »
6️⃣ - لازم است از انتساب هر مطلبي به اهل البيت عليهم السلام تا زماني كه درستي آن اثبات نشده، خودداري نماييم. تا دچار نسبت هاي دروغ و ايجاد بدعت ها نشويم.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🍃🌼
🌸
✨ عاقبت کار تو ✨
پیر مرد سرفه ای کرد و با لحنی مهربان و پدرانه صدا زد: " پسرم، یک لیوان آب به من بده، خدا خیرت بدهد. "
پسر بعد از چند دقیقه، ظرف آب را برداشت و به کنار چشمه مجاور رفت. کسانی که قبلا لب چشمه بودند، آب را گل آلود کرده بودند. پسر طاقتش نگرفت صبر کند تا آب صاف شود. ظرف را از همان آب پر کرد و به خانه برد. لیوان را پر کرد و بدست پدر داد. یک لحظه فکر کرد نکند پدرش از این حرکت عصبانی شود و یا دوباره او را پی آب زلال بفرستد. پسر خود را به کاری دیگر وا داشته بود، ولی همچنان زیر چشمی پدر را نگاه می کرد.
پدر نگاهی به آب کرد، سلامی داد و چند جرعه ای از آن نوشید، از پسر تشکر کرد و لبخندی زد. پسر انتظار این عکس العمل را نداشت، از اینرو کنار پدر نشست و از او پرسید: " ولی بابا، من که آب گل آلود به دست شما دادم، برای چه اینگونه لبخند می زنی ؟ "
پدر دستش را روی شانه پسر گذاشت، دوباره لبخندی زد و گفت: " پسرم ! من از تو راضی ام ، تشنگی ام را برطرف کردی. خدا خیرت بدهد. اما اگر لبخند زدم، به این خاطر است که یاد جوانی خودم افتادم و روزگاری که پدرم، مثل امروز من، خانه نشین شده بود و من هم، مثل امروز تو، نیازهایش را برطرف می کردم. الآن یک لحظه یاد مواقعی افتادم که پدرم آب می خواست، من از قبل آب خنک تهیه کرده بودم، فورا با آن شربتی درست می کردم به دست پدرم می دادم. او هم همیشه می گفت خدا خیرت بدهد."
پسر گفت : " خب "
پدر آهی کشید و گفت: " خب، من آنگونه رفتار می کردم، حالا این شده عاقبت کار من، راضی ام، اما در این مانده ام که عاقبت کار تو چگونه خواهد بود."
🌸🍃🌼🌸🍃🌼