eitaa logo
📚 داستان های آموزنده 📚
69.1هزار دنبال‌کننده
7.4هزار عکس
2.2هزار ویدیو
63 فایل
﷽ 🔹تبادل و تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر
مشاهده در ایتا
دانلود
🔆 ✍ طمع، عزت را از انسان می‌گیرد 🔹عارف معروفی به مسجدی رفت كه دو ركعت نماز بخواند. 🔸کودکان در آن مسجد درس می‌خواندند و وقت نان‌خوردن كودكان بود. 🔹دو كودک نزدیک عارف نشسته بودند. یكی پسر ثروتمندی بود و دیگری پسر فقیری. 🔸در زنبیل پسر ثروتمند پاره‌ای حلوا بود و در زنبیل پسر فقیر نان خشک. پسر فقیر از او حلوا خواست. 🔹آن كودک گفت: اگر خواهی كه پاره‌ای حلوا به تو دهم، سگ من باش و چون سگان بانگ كن. 🔸آن بیچاره بانگ سگ كرد و پسر ثروتمند پاره‌ای حلوا بدو داد. 🔹بار دیگر بانگ می‌كرد و پاره‌ای دیگر می‌گرفت. همچنین بانگ می‌كرد و حلوا می‌گرفت. 🔸عارف در آنان می‌نگریست و می‌گریست. 🔹كسی از او پرسید: ای شیخ! تو را چه رسیده كه گریان شده‌ای؟ 🔸عارف گفت: نگاه كنید كه طمع‌كاری به مردم چه رسانَد. اگر آن كودک بدان نان تهی قناعت می‌كرد و طمع از حلوای او برمی‌داشت، سگ همچون خویشتنی نمی‌شد •✾📚 @Dastan 📚✾•
✨﷽✨ 🌼دستت را سر هر سفره ای دراز نکن! ✍در حلال و حرام وسواس بشوید ، نه در نجاست و طهارت . زیاد دست آب نکشید ، مواظب حلال و حرام باشید. آیه ی قرآن است که (فلینظر الانسان الی طعامه ) یعنی انسان به طعامش نگاه کند . وقتی غذایی جلوی انسان می گذارند ،باید ببیند که این غذا از کجا آمده ؟حلال است یا حرام؟مال صغیر است؟ از چه درست شده؟ مال موقوفه است؟ مال خمس نداده است؟ ربا است؟ رشوه است؟ وسواس بشوید ،تا حلال نخوردی حال عبادت نداری. تا حلال نخوری تاریک هستی. اگر می خواهید نورانی شوید حلال بخورید. اولیا ی خدا اگر حرامی جلویشان باشد می فهمند ماها نمی فهمیم . باید احتیاط کنیم. اگر به منزل انسان متدین و با تقوا و نماز شب خوان رفتی شام آوردند ، بخور. ولی افراد لا ابالی غذایشان را نخور. حدیث دارد که مردم چهار دسته اند یک دسته: مالشان را از راه حلال به دست می اورند و در راه حلال هم خرج می کنند او به بهشت می رود. اما سه دسته دیگر به جهنم می روند. دسته دوم مالشان از راه حلال است اما در راه حرام خرج می کنند . دسته سوم بر عکس هستند ، مالشان از راه حرام است رشوه می گیرند ، ربا می دهند، اما روضه خوانی هم می کنند ، این هم به جهنم می رود. قسم چهارم آن کسی است که مالش از حرام است و در راه حرام هم خرج می کند . رشوه و ربا می خورد و بعد هم مشروب و قمار و نا اهلی و... . همیشه این دعا را بخوانید : اَللَّهُمَّ ارْزُقنا رِزْقاً حَلاَلاً طَيِّباً؛ خدایا روزی حلال نصیب من کن. اگر انسان یک لقمه حرام بخورد تا چهل روز اثر می گذارد. اوایلی که آیت الله مرعشی نجفی رحمه الله علیه به قم آمده بودند یک شب ایشان را مهمان می کنند .او هم شب در خواب می بیند که امام زمان علیه السلام به او می فرمایند: «دستت را سر هر سفره ای دراز نکن» ... به میهمانی نمی روند. انسان باید در شکمش و سواس شود . 📚بدیع الحکمه مواعظ حضرت آیت الله مجتهدی تهرانی)، انتشارات بوستان قرآن، چاپ چهارم ، 1395، ص40 •✾📚 @Dastan 📚✾•
✨﷽✨ 🌼تونیکی کن و در دجله انداز و.... ✍پیرمردی تنها و سالخورده در کنار دجله خانه ایی فقیرانه داشت و زندگی می کرد.از سر تنهایی و دلسوزی روزانه به کنار دجله می رفت و تکه نانی با خود می برد و کنار ان می نشست و تکه نان را خرد می کرد و در اب می ریخت تا غذایی برای ماهی های درون اب باشد گذشت و گذشت تا اینکه پیرمرد قصد سفر کرد و در مسیر خود باید از بیابان گذر می کرد .به دلیل پیری و سالخوردگی سفر پیرمرد به درازا کشیده شد و مرد زمانی که به بیابان رسید نه ابی داشت و نه غذایی و نه توانی برای بازگشت به خانه…..پیرمرد تمام تلاش خود را کر تا خود را به جایی برساند.اما چیزی جز صحرا و دشت خالی افتاب سوزان ندید در حالی که از گشنگی و تشنگی به زمین افتاده بود و با خدا لب به سخن گشود:پروردگارا پیرمردی تنها هستم که ازبد روز گار اینجا اسیر خاک و افتاب سوزان شده ام.ازارم به هیچکس نرسید ه و تمام تلاشم ان بوده که از هرچه داشتم به دیگران کمک کنم…خداوندا اینجا زمین گیر شده ام و نه راه پیش دارم و نه راه پس،خودت نجاتم ده و مرا از این معصیت رهایی ده.چند لحظه ایی که گذشت از دور مردی را دید که به سمت او می اید .فکر کرد که از ضعف شدید سرابی می بیند.ولی مرد لحظه به لحظه نزدیک تر می شد و پیرمرد متوجه شد که سراب نیست.مرد به پیرمرد رسید و جویای حال او شد و پیرمرد از ضعف و گرسنگی خود گفت.مرد جواب از کیف خود تکه نانی بیرون اورد و به دست پیرمرد دادو پیرمرد لحظه ایی به نان نگاه کرد و با خود اندیشید ،این همان تکه نانی است که برای ماهی ها ی دجله می ریخت و خداوند ان رادر بیابان به ان باز گرداند •✾📚 @Dastan 📚✾•
💥داستانی زیبا💥 🌹علّامه مجلسي مي‌فرمايد: 🌸مرد شريف و صالحي را مي‌شناسم به نام اميراسحاق استرآبادي. او چهل بار با پاي پياده به حج مشرّف شده است و در ميان مردم مشهور است كه طيّ‌الارض دارد. او يك سال به اصفهان آمد؛ من حضوراً با او ملاقات كردم تا حقيقت موضوع را از او جويا شوم. ☘او گفت: يك سال با كارواني به طرف مكّه به راه افتادم. حدود هفت يا نُه منزل بيشتر به مكه نمانده بود كه براي انجام كاري تعلّل كرده، از قافله عقب افتادم. وقتي به خود آمدم، ديدم كاروان حركت كرده و هيچ اثري از آن ديده نمي‌شد. راه را گم كردم؛ حيران و سرگردان وامانده بودم. از طرفي تشنگي آن چنان بر من غالب شد كه از زندگي نااميد شده، آماده‌ي مرگ بودم. [ ناگهان به ياد منجي بشريّت امام زمان (عج) افتادم و ] فرياد زدم : يا ابا صالح! يا ابا صالح! راه را به من نشاه بده ! خدا تو را رحمت كند! در همين حال ، از دور شبحي به نظرم رسيد؛ به او خيره شدم و با كمال ناباوري ديدم كه آن مسير طولاني را در يك چشم به هم زدن، پيمود و در كنارم ايستاد. جواني بود گندم‌گون و زيبا با لباسي پاكيزه كه به نظر مي‌آمد از اشراف باشد. بر شتري سوار بود و مشك آبي با خود داشت. سلام كردم. او نيز پاسخ مرا به نيكي ادا نمود. فرمود: تشنه‌اي؟ گفتم: آري، اگر امكان دارد كمي آب از آن مشك مرحمت بفرماييد! او مشك آب را به من داد و من آب نوشيدم. آن‌گاه فرمود: مي‌خواهي به قافله برسي؟ گفتم: آري. ❣او نيز مرا بر ترك شتر خويش سوار نمود و به طرف مكّه به راه افتاد. من عادت داشتم كه هر روز دعاي « حرز يماني » را قراعت كنم. مشغول قراعت دعا شدم. در حين دعا گاهي به طرف من برمي‌گشت و مي‌فرمود: اين طور بخوان! چيزي نگذشت كه به من فرمود: اين‌جا را مي‌شناسي؟ نگاه كردم، ديدم در حومه‌ي شهر مكّه هستم. گفتم: آري مي‌شناسم. فرمود: پس پياده شو! من پياده شدم، برگشتم او را ببينم، ناگاه از نظرم ناپديد شد. ☘ متوجّه شدم كه او قائم آل‌محمد (عج) است.❣❣🌹 💥 از گذشته‌ي خود پشيمان شدم و از اين كه او را نشناختم و از او جدا شده بودم، بسيار متأسف و ناراحت بودم. پس از هفت روز كاروان ما به مكّه رسيد، وقتي مرا ديدند، تعجّب نمودند؛ زيرا يقين كرده بودند كه من جان سالم به در نخواهم برد. به همين خاطر بين مردم مشهور شد كه من طيّ‌الارض دارم. 🌹اللهم عجل لولیک الفرج🌹 📒منبع: كتاب داستان‌هايي از امام زمان (ع) ❤️ ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌ •✾📚 @Dastan 📚✾•
📚 حق الناس گناهی خطرناک در روایتی آمده است: یک قاضی مقدّس و بسیار عابد از دنیا رفت. او حقّی را ناحق نمی کرده و علاوه بر شهرت به قضاوت عادلانه، مۆمن و متّقی بوده است و از این رو همسرش یقین داشته که وی بهشتی است. وقتی زن جسد شوهر را در لحد قرار داد و پارچه روی صورت او را کنار زد، دید ماری از بینی او بیرون آمد و شروع به کندن و خوردن صورت او کرد. زن از این وضعیت عجیب ترسید. هنگام شب، شوهر خود را درخواب دید و از آنچه رخ داده بود سۆال کرد و گفت: تو که انسان خوبی بودی! پس این مار چه بود؟ قاضی جواب داد: آن به خاطر برادر توست. روزی برادر تو با کسی نزاع داشت. برای حلّ مسأله به نزد من آمدند و من در دل خود دوست داشتم که حق با برادر تو باشد. نه اینکه العیاذبالله ناحقی باشد، بلکه دوست داشته حق با برادر زنش باشد البته نتیجه حکمیّت به نفع برادرت شد و من از این امر خوشحال شدم و با اینکه واقعاً حق با برادر تو بود، اکنون گرفتارم. همین که قاضی در دل بین دو مسلمان تفاوت قائل شده، عمل او در برزخ مجسّم شده و موجب آزار او گردیده است مواظب حق دیگران باشیم گناهی که خدا آن را تا بنده حلال نکند نمی بخشد 📚 الکافی، ج ۷، ص ۴۱۰ ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ •✾📚 @Dastan 📚✾•
📚داستان خضر نبی(ع) وسائل خضر نبی در سایه درختی نشسته بود، سائلی سمت او آمد و از اول سوال کرد (درخواست کمک داشت) حصرت خضر علیه السلام دست در لباسش برده اما چیزی دستش را نگرفت،گفت ای سائل ببخش چیزی ندارم، سایل گفت تو را به خدا سوگند می‌دهم نیازم بسیار است کمی بیشتر بگرد شاید چیزی داری و نمی‌دانی. حضرت خضر علیه السلام برخواست گفت صبر کن دنبالم بیا برویم، به بازار برده فروشان آمد و گفت مرا بفروش و پولش را بگیر و ببر، چاره علاجت کن، سائل گفت نه هرگز!!! حضرت خضر نبی گفت باید اینکار را انجام دهی، القصه خضر را سائل فروخت و پول را گرفته و شادمان راهی شد. خضر را مردی خرید و آورد خانه دید پیر مردی نورانی است، دلش سوخت و کار زیادی به او نمی‌سپرد. روزی مرد قصد سفر کرد و از خضر علیه السلام خواست تا خانه و فرزندانش را در غیاب او محافظت کند و مایحتاج آنها را بخرد. خضر علیه السلام گفت کاری به من بسپار من از اینکه غلام تو باشم و کاری نکنم ناراحتم، مرد گفت همین بس. خضر اصرار کرد، مرد گفت پس اگر دوست داشتی برای من از دل کوه سنگ‌های کوچک بیاور تا در حیاط منزل خانه دیگری بسازم. خضر نبی علیه السلام پذیرفت و در غیاب صاحب خانه با قدرت تمام، خانه‌ای زیبا به کمک اجنه و فرشتگان در آن خانه بنا ساخت. صاحب خضر علیه السلام آمد و چون آن خانه را دید باور کرد این پیر مرد انسان معمولی نیست! گفت تو کیستی ای مرد خود را معرفی کن، گفت غلام توام. گفت تو را به خدا سوگند خودت را معرفی کن، خضر علیه السلام گفت مرا چرا به خالقم سوگند دادی؟ یکبار سائلی مرا به خالقم سوگند داد، چیزی نداشتم به او دهم خودم را به بردگی فروختم!!! من خضر نبی هستم، مرد گریست و گفت مرا ببخش نشناختمت. گفت: اصلاً من خود خواستم نشناسی تا راحت امر و نهی کنی مرا چون غلامان، گفت ای خضر در قبال این خانه که ساختی از من چیزی بخواه ، گفت ای صاحب و مولای من از زمانی که غلام تو شده‌ام به راحتی نمی‌توانم برای خالقم در پنهان عبادت کنم و راحت نمی‌توانم اشک بریزم، چرا که می‌ترسم هر لحظه در زمان لذتم با معشوقم مرا احضار کنی و اگر اجابت نکنم معصیت کرده باشم. مرا لطف فرموده آزاد کن، صاحب خضر علیه السلام گریست و او را آزاد کرد. حضرت خضر علیه السلام کسی است که برای وصال معشوقش خود را به غلامی فروخت و معشوقش بهای عشق آزادی او را پرداخت. راستی ما برای خدا چه می کنیم ؟ قدری بیندیشیم…؟؟؟ ‎‌‌‌‎‌‌‌ •✾📚 @Dastan 📚✾•
داستان آموزنده🌹. «شیبانی» می‌گوید: امام صادق علیه السلام را دیدم که بیل به دست داشت و مشغول کار بود و عرق از پشت وی می‌ریخت. عرض کردم: به من اجازه دهید تا این کار را من انجام دهم، امّا ایشان فرمود: من دوست دارم مرد در طلب معیشت به گرمای آفتاب اذیت شود. . همچنین «فضل بن ابی قرّه» می‌گوید: امام را بیل به دست در حال کار دیدم و عرض کردم: بگذارید من یا غلامان این کار را انجام دهند. ایشان در پاسخ به من فرمود: نه، رهایم کنید، می‌خواهم خدای متعال مرا در حالیکه با دست خود کار کنم و مال حلال را با اذیت نفس خویش تهیه می نمایم، ببیند. (وسايل الشيعه-جلد۱۲صفحه۲۳و۲۴). هرگاه پیامبر اکرم از شخصی خوشش می آمد از شغل او می پرسید اگر می‌گفتند او شغلی ندارند می‌فرمود از چشم من افتاد وقتی از آن حضرت علت آن را می‌پرسیدند می فرمود مومن اگر دارای شغل نباشد با دین فروشی زندگی خودش را اداره می‌کند. 📚 بحارالانوار جلد ۱۰۳ صفحه ۹ ‎‎‌‌‎‎ •✾📚 @Dastan 📚✾•
! بیهقی از عبد الحمید بن محمود نقل می‌کند: نزد ابن عباس بودیم که مردی آمد و گفت: به حج می‌آمدیم که یکی از همراهان ما در محلی به نام «صفاح» از دنیا رفت. برایش قبری کندیم که دفنش کنیم، دیدیم مار سیاهی لحد را پر کرد. قبر دیگری کندیم باز دیدیم مار آن قبر را پر کرد، قبر سوم را کندیم باز مار در آن نمایان شد. اکنون برای چاره جویی پیش تو آمده ایم. ابن عباس گفت: آن مار، عمل او است. بروید او را در یک طرف قبر بگذارید، اگر تمام زمین را بکنید مار در آن خواهد بود. برگشتیم و او را در یکی از قبرها انداختیم، چون از سفر برگشتیم نزد همسرش رفتیم و خبر مرگ او را دادیم و از کارهای آن شخص سؤال کردیم. زن گفت: او آرد می‌فروخت، غذای خانواده ی خود را از خالص آن برمی داشت و به همان مقدار که برمیداشت، کاه و نی قاطی آرد میکرد و می‌فروخت! 📙حیاة الحیوان. •✾📚 @Dastan 📚✾•
♦️حکایت است که پادشاهی از وزیرخود پرسید: بگو خداوندی که تو می پرستی چه می خورد، چه می پوشد ، و چه کار می کند و اگر تا فردا جوابم نگویی عزل می گردی. وزیر سر در گریبان به خانه رفت . وی را غلامی بود که وقتی او را در این حال دید پرسید که او را چه شده؟ و او حکایت بازگو کرد. 🧔🏻غلام خندید و گفت : ای وزیر عزیز این سوال که جوابی آسان دارد. 👱‍♂وزیر با تعجب گفت : یعنی تو آن میدانی؟ پس برایم بازگو ؛ اول آنکه خدا چه میخورد؟ - غم بندگانش را، که میفرماید من شما را برای بهشت و قرب خود آفریدم. چرا دوزخ را برمیگزینید؟ - آفرین غلام دانا. 🌟- خدا چه میپوشد؟ - رازها و گناه های بندگانش را - مرحبا ای غلام وزیر که ذوق زده شده بود سوال سوم را فراموش کرد و با شتاب به دربار رفت و به پادشاه بازگو کرد ولی باز در سوال سوم درماند، رخصتی گرفت و شتابان به جانب غلام باز رفت و سومین را پرسید. غلام گفت : برای سومین پاسخ باید کاری کنی. - چه کاری ؟ - ردای وزارت را بر من بپوشانی، و ردای مرا بپوشی و مرا بر اسبت سوار کرده و افسار به دست به درگاه شاه ببری تا پاسخ را باز گویم. وزیر که چاره ای دیگر ندید قبول کرد وبا آن حال به دربار حاضر شدند پادشاه با تعجب از این حال پرسید ای وزیر ای چه حالیست تو را؟ و غلام آنگاه پاسخ داد که این همان کار خداست ای شاه که وزیری را در خلعت غلام و غلامی را در خلعت وزیری حاضر نماید. پادشاه از درایت غلام خوشنود شد و بسیار پاداشش داد و او را وزیر دست راست خود کرد. ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌ •✾📚 @Dastan 📚✾•
🌹داستان آموزنده🌹. مردمي كه به حج رفته بودند در سرزمين منا جمع شدند. امام صادق(ع) و گروهي از ياران لحظه اي در نقطه اي نشسته، از انگوري كه در جلوشان بود مي خوردند. نيازمندي پيدا شد و كمك خواست. امام مقداري انگور برداشت و خواست به سائل بدهد. سائل نپذيرفت و گفت: به من پول بدهيد. امام گفت: خير است٬ پولي ندارم. سائل نااميد شد و رفت. سائل پس از چند گام كه رفت پشيمان شد و گفت: پس همان انگور را بدهيد. امام فرمود: خير است و آن انگور را هم به او نداد. طولي نكشيد، سائل ديگري پيدا شد و كمك خواست. امام براي او هم يك خوشه انگور برداشت و داد. سائل انگور را گرفت و گفت: سپاس خداوند عالميان را كه به من روزي رساند. امام با شنيدن اين جمله او را امر كرد بايستد و سپس هر دو مشت را پر از انگور كرد و به او داد. سائل براي بار دوم خدا را شكر كرد. امام باز هم به او گفت: بايست و نرو. سپس به يكي از كسانش كه آنجا بود رو كرد و فرمود: چقدر پول همراهت هست؟ او جست وجو كرد٬ به اندازه بيست درهم بود. به امر امام به سائل داد. سائل براي سومين بار زبان به شكر پروردگار گشود و گفت: سپاس منحصرا براي خداست، خدايا منعم، تويي و شريكي براي تو نيست. امام پس از شنيدن اين جمله، جامه خويش را از تن كند و به سائل داد. در اينجا سائل لحن خود را عوض كرد و جمله اي تشكر آميز نسبت به خود امام گفت. امام پس از آن ديگر چيزي به او نداد و او رفت. ياران و اصحاب كه در آن جا نشسته بودند گفتند: ما چنين استنباط كرديم كه اگر سائل همچنان به سپاس خداوند ادامه مي داد باز هم امام به او كمك مي كرد٬ ولي چون لحن خود را تغيير داد و از خود امام تمجيد و سپاس گزاري كرد٬ ديگر كمك ادامه نيافت. (بحارالانوار،ج١١ص١١٦). •✾📚 @Dastan 📚✾•
✨﷽✨ ✅سنگ حسرت ✍گروهی در حال عبور از غار تاریکی بودند که سنگهایی را زیر پایشان احساس کردند. بزرگشان گفت: اینها سنگ حسرتند. هرکس بردارد حسرت می خورد، هر کس هم برندارد باز هم حسرت می خورد. برخی گفتند پس چرا بارمان را سنگین کنیم؟ برخی هم گفتند ضرر که ندارد مقداری را برای سوغاتی بر می داریم. وقتی از غار بیرون آمدند فهمیدند که غار پر بوده از سنگهای قیمتی و الماس. آنهایی که برنداشته بودند حسرت خوردند و بقیه هم حسرت خوردند که چرا کم برداشتند. زندگی هم بدین شکل است، اگر از لحظات استفاده نکینم حسرت می خوریم و اگر استفاده کنیم باز هم حسرت میخوریم که چرا کم. پس تلاشمان را بکنیم که هرچه بیشتر از این لحظات استفاده کنیم. ⇦•کسی که در دنیا صلوات زیاد بفرستد در قیامت جزو کسانی است که حسرت کمتر می خورد. •✾📚 @Dastan 📚✾•
🔆 ✍ بزرگ باش و بزرگی کن 🔹پسربچه فقیری وارد کافی‌شاپ شد و پشت میز نشست. خدمتکار برای سفارش‌گرفتن به سراغش رفت. 🔸پسر پرسید: بستنی شکلاتی چند است؟ 🔹خدمتکار گفت: ۵٠ سنت. 🔸پسرک پول خردهایش را شمرد. بعد پرسید: بستنی معمولی چند است؟ 🔹خدمتکار با توجه به اینکه تمام میزها پر شده بود و عده‌ای نیز بیرون کافی‌شاپ منتظر بودند با بی‌حوصلگی گفت: ۳۵ سنت. 🔸پسر گفت: برای من بستنی معمولی بیاورید. 🔹خدمتکار بی‌حوصله یک بستنی از ته‌مانده‌های بستنی‌های دیگران آورد و صورت‌حساب را به پسرک داد و رفت. 🔸پسر بستنی را تمام کرد. صورت‌حساب را برداشت و پولش را به صندوق پرداخت کرد و رفت. 🔹هنگامی که خدمتکار برای تمیزکردن میز رفت، گریه‌اش گرفت. پسربچه روی میز کنار بشقاب خالی ۱۵ سنت انعام گذاشته بود. در صورتی که می‌توانست بستنی شکلاتی بخرد. 🔸بعضی بزرگ زاده می‌شوند، برخی بزرگی را به‌دست می‌آورند، و بعضی بزرگی را بدون اینکه بخواهند با خود دارند. •✾📚 @Dastan 📚✾•
🔰روزی رسول اکرم (ص) با یکی از اصحاب از صحرایی نزدیک مدینه می‌گذشتند. پیرزنی بر سر چاه آبی می‌خواست آب بکشد و نمی‌توانست. رسول خدا (ص) پیش رفت و فرمود: حاضری من برای تو آب بکشم؟ پیرزن که حضرت را نشناخته بود گفت: ای بنده خدا اگر چنین کنی برای خود کرده‌ای و پاداش عملت را خواهی دید. حضرت دلو را به چاه انداخت و آب کشید و مشک را پر کرد و بر دوش نهاد و به پیرزن فرمود: تو جلو برو و خیمه خود را نشان بده، پیرزن به راه افتاد و حضرت از پی او روان شد. ✍آن مرد صحابی که همراه حضرت بود، گفت: یا رسول‌الله! مشک را به من بدهید اما پیامبر (ص) قبول نکردند، صحابی اصرار کرد ولی حضرت فرمودند: من سزاوارترم که بار امت را به دوش بگیرم. رسول خدا (ص) مشک را به خیمه رساندند و از آنجا دور شدند. پیرزن به خیمه رفت و به پسران خود گفت: برخیزید و مشک آب را به خیمه بیاورید. ‼️پسران وقتی مشک را برداشتند تعجب کردند و پرسیدند: این مشک سنگین را چگونه آورده‌ای؟ گفت: مردی خوش‌روی، شیرین‌کلام، خوش‌اخلاق، با من تلطف بسیار کرد و مشک را آورد. پسران از پِی حضرت آمدند و ایشان را شناختند، دوان دوان به خیمه برگشتند و گفتند: مادر! این همان پیغمبری است که تو به او ایمان آورده‌ای و پیوسته مشتاق دیدارش بودی. پیرزن بیرون دوید و خود را به حضرت رساند و به قدم‌های مبارکش افتاد. گریه می‌کرد و معذرت می‌خواست. حضرت در حق او و فرزندانش دعا کرد و او را با مهربانی بازگرداند. جبرئیل نازل شد و این آیه را آورد: ✨📖✨ وَإِنَّكَ لَعَلَىٰ خُلُقٍ عَظِيمٍ (4 - قلم) ⚡️و تو اخلاق عظیم و برجسته‌اى دارى. 📚قصص‌الروایات •✾📚 @Dastan 📚✾•
✍🏼 گویند دهقانی مقداری گندم در دامن لباس پیرمرد فقیری ریخت. پیرمرد خوشحال شد و گوشه‌های دامن را گره زد و رفت! در راه با پروردگار سخن می‌گفت: ای گشاینده گره‌های ناگشوده! عنایتی فرما و گره‌ای از گره‌های زندگی ما بگشای. در همین حال ناگهان گره‌ای از گره‌هایش باز شد و گندم‌ها به زمین ریخت! او با ناراحتی گفت: من تو را کی گفتم ای یار عزیز که این گره بگشای و گندم را بریز! آن گره را چون نیارستی گشود این گره بگشودنت دیگر چه بود؟ نشست تا گندم‌ها را از زمین جمع کند، در کمال ناباوری دید دانه‌ها روی ظرفی از طلا ریخته‌اند! ندا آمد که: تو مبین اندر درختی یا به چاه تو مرا بین که منم مفتــاح راه💚 《 مولانـــــا 》 ‌ •✾📚 @Dastan 📚✾•
💕داستان کوتاه "از کوزه همان برون تراود که در اوست"👌 روزی "لئو تولستوی" در خیابانی راه می‌رفت که ناآگاهانه به زنی تنه زد! زن بی‌وقفه شروع به فحش دادن و بد و بیراه گفتن کرد! بعد از مدتی که خوب فحش داد، تولستوی کلاهش را از سر برداشت و محترمانه معذرت‌خواهی کرد، و در پایان گفت: من لئو تولستوی هستم! زن که بسیار شرمگین شده بود، عذرخواهی کرد و گفت: چرا خودتان را زودتر معرفی نکردید؟! تولستوی در جواب گفت: شما داشتید با توهین‌هایتان خودتان را معرفی می‌کردید و من هم صبر کردم تا توضیحات شما تمام شود و من هم خودم را معرفی کردم...! ( تولستوی یکی از مشهورترین نویسندگان جهان است که در زمان حیاتش هم محبوبیتی جهانی داشت، رمان‌های "جنگ و صلح "و " آنا کارنینا" از بهترین آثار اوست. متوفی 1910) •✾📚 @Dastan 📚✾•
💕داستان کوتاه "از کوزه همان برون تراود که در اوست"👌 روزی "لئو تولستوی" در خیابانی راه می‌رفت که ناآگاهانه به زنی تنه زد! زن بی‌وقفه شروع به فحش دادن و بد و بیراه گفتن کرد! بعد از مدتی که خوب فحش داد، تولستوی کلاهش را از سر برداشت و محترمانه معذرت‌خواهی کرد، و در پایان گفت: من لئو تولستوی هستم! زن که بسیار شرمگین شده بود، عذرخواهی کرد و گفت: چرا خودتان را زودتر معرفی نکردید؟! تولستوی در جواب گفت: شما داشتید با توهین‌هایتان خودتان را معرفی می‌کردید و من هم صبر کردم تا توضیحات شما تمام شود و من هم خودم را معرفی کردم...! ( تولستوی یکی از مشهورترین نویسندگان جهان است که در زمان حیاتش هم محبوبیتی جهانی داشت، رمان‌های "جنگ و صلح "و " آنا کارنینا" از بهترین آثار اوست. متوفی 1910) •✾📚 @Dastan 📚✾•
✨﷽✨ تاحالا دندونپزشکی رفتین؟؟؟ اول دکتر چند تا سوزن میزنه تو لثه تون،بعد اون مته رو میگیره دستش... بعضی وقتا از شدت درد دسته های صندلی رو محکم فشار میدیم و اشک تو چشمامون جمع میشه... چرا نمیزنین تو گوشش؟ چرا داد و هوار نمی کنید؟ این همه درد رو تحمل کردید،این همه سوزن و آمپول و مته و انبر و ... خوب اعتراض کنید بهش! چرا اعتراض نمی کنید؟ تازه کلی هم ازش تشکر میکنیم و میخوایم بیایم بیرون میگیم:آقای دکتر ببخشید وقت بعدی کی هستش؟! نمی خوای خدا رو اندازه یه"دندونپزشک" قبول داشته باشی...؟؟ به دکتر اعتراض نمی کنیم چون می دونیم این درد فلسفه داره و منجر به بهبود میشه،میدونیم یه حکمتی داره،خوب خدا هم حکیمه... اصلا قبلا هم به دکتر می گفتند حکیم... یعنی کارهای او از روی حکمت است. وقتی درد و رنجی رو تو زندگی ما فرستاد،ازش تشکر کنیم،بگیم نوبت بعدی کی هستش؟ رنج بعدی؟ به من بگو مدرک خدا رو قبول نداری؟؟؟ حتی قد یه"دندون پزشک"؟؟؟ یادت نره اون خیــلی وقته خداست... •✾📚 @Dastan 📚✾•
🌹🍃 ﺣﻀﺮﺕ ﺳﻠﻴﻤﺎﻥ ﺍﺯ ﻣﻮﺭﭼﻪای ﭘﺮﺳﻴﺪ: ﺩﺭ ﻣﺪﺕ ﻳﻚ ﺳﺎﻝ ﭼﻘﺪﺭ ﻣﻴﺨﻮﺭی؟ ﻣﻮﺭﭼﻪ ﮔﻔﺖ: ﺳﻪ ﺩﺍﻧﻪ ﭘﺲ ﺍﻭ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻭ ﺩﺭ ﺟﻌﺒﻪای ﻛﺮﺩ ﻭ ﺳﻪ ﺩﺍﻧﻪ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻫﺶ ﻧﻬﺎﺩ. ﺑﻌﺪﺍﺯ ﮔﺬﺷﺖ ﻳﻚ ﺳﺎﻝ... ﺣﻀﺮﺕ ﺳﻠﻴﻤﺎﻥ ﺟﻌﺒﻪ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺩﻳﺪ ﻛﻪ ﻓﻘﻂ ﻳﻚ ﻭﻧﻴﻢ ﺩﺍﻧﻪ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩﻩ! ﭘﺲ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﺍﺯ ﻣﻮﺭﭼﻪ ﭘﺮﺳﻴﺪ ﭼﺮﺍ؟ ﻣﻮﺭﭼﻪ ﮔﻔﺖ: ﭼﻮﻥ وقتیکه ﻣﻦ ﺁﺯﺍﺩ ﺑﻮﺩﻡ ﺍﻃﻤﻴﻨﺎﻥ داشتم ﺧﺪاوند ﺭﻭﺯی ﻣﻦ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺩﺍﺩ ﻭ ﻣﺮﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻧﻤﻴﻜﻨﺪ... ﻭﻟﻲ ﻭﻗﺘﯽ ﺗﻮ ﻣﺮﺍ ﺩﺭ ﺟﻌﺒﻪ ﻧﻬﺎﺩی ، ﺑﻴﻢ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻛﻪ ﺷﻤﺎ ﻣﺮﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ کنی، ﭘﺲ ﺩﺭ ﺧﻮﺭﺩﻧﻢ ﺍﺣﺘﻴﺎﻁ ﻛﺮﺩﻡ ﺗﺎ ﺑﺘﻮﺍﻧﻢ ﻳﻜﺴﺎﻝ ﺩﻳﮕﺮ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺗﻐﺬﻳﻪ ﻛﻨﻢ " ❣ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ می فرماید: ﻫﻴﭻ ﻣﻮﺟﻮﺩ ﺯﻧﺪﻩای ﺑﺮ ﺭﻭی ﺯﻣﻴﻦ ﻧﻴﺴﺖ ﻣﮕﺮ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﺑﺮ ﺧﺪﺍست روزی آن. ماهيان از آشوب دريا به خدا شكايت بردند، دريا آرام شد و آنها صيد تور صيادان شدند. آشوبهای زندگی حكمت خداست. ازخدا، دل آرام بخواهيم، نه دريای آرام. ‌ ‌ •✾📚 @Dastan 📚✾•
🍃شهری که که مردمش اصلاً فیل ندیده بودند... از هند فیلی آوردند و به خانه تاریکی بردند و مردم را به تماشای آن دعوت کردند؛ مردم در آن تاریکی نمی‌توانستند فیل را با چشم ببینید. ناچار بودند با دست آن را لمس کنند. کسی که دستش به خرطوم فیل رسید. گفت: فیل مانند یک لوله بزرگ است. 🍃دیگری که گوش فیل را با دست گرفت گفت: فیل مثل بادبزن است. یکی بر پای فیل دست کشید و گفت: فیل مثل ستون است. و کسی دیگر پشت فیل را با دست لمس کرد و فکر کرد که فیل مانند تخت خواب است. آنها وقتی نام فیل را می‌شنیدند هر کدام گمان می‌کردند که فیل همان است که تصور کرده‌اند. 🍃فهم و تصور آنها از فیل مختلف بود و سخنانشان نیز متفاوت بود. اگر در آن خانه شمعی می‌بود، اختلاف سخنان آنان از بین می‌رفت. ادراک حسی مانند ادراک کف دست، ناقص و نارسا است. نمی‌توان همه چیز را با حس و عقل شناخت. گاهی دیدن هم لازم است. 🌟 نکته : همیشه قضاوت ما این چنین است .آنچه حس می کنیم ملاک قضاوت ماست . اگرحتی به اندازه نور شمعی بینش ودانش درقضاوت ما باشد بهترقضاوت می کنیم 🌟 ‎‎‌‌‎ •✾📚 @Dastan 📚✾•
🔆 ✍ گرمای مهربانی از طوفان خشم راه‌گشاتر است 🔹روزی باد به آفتاب گفت: من از تو قوی‌ترم. 🔸آفتاب گفت: چگونه؟ 🔹باد گفت: آن پیرمرد را می‌بینی که کتی بر تن دارد؟ شرط می‌بندم من زودتر از تو کتش را از تنش درمی‌آورم. 🔸آفتاب در پشت ابر پنهان شد و باد به‌صورت گردبادی هولناک شروع به وزیدن گرفت. هرچه باد شدیدتر می‌شد پیرمرد کت را محکم‌تر به خود می‌پیچید. سرانجام باد تسلیم شد. 🔹آفتاب از پس ابر بیرون آمد و با ملایمت بر پیرمرد تبسم کرد. طولی نکشید که پیرمرد از گرما عرق کرد و پیشانی‌اش را پاک کرد و کت را از تنش درآورد. 🔸در آن هنگام آفتاب به باد گفت: دوستی و محبت قوی‌تر از خشم و اجبار است. •✾📚 @Dastan 📚✾•
📚داستان جریح عابد 🕍در بنی اسراییل عابدی بود که او را جریح می گفتند در صومعه خود عبادت خدا می کرد. روزی مادرش به نزد او آمد در وقتی که نماز می خواند، او جواب مادر را نگفت. بار دوم مادر آمد و او جواب نگفت. بار سوم مادر آمد و او را خواند جواب نشنید. مادر گفت از خدای می خواهم ترا یاری نکند! روز دیگر زن زناکاری نزد صومعه او آمد و در آنجا وضع حمل نمود و گفت: این بچه را از جریح بهم رسانیده ام. مردم گفتند: آن کسی که مردم را به زنا ملامت می کرد خود زنا کرد. پادشاه امر کرد وی را به دار آویزند. مادر جریح آمد و سیلی بر روی خود می زد. جریح گفت: ساکت باش از نفرین تو به این بلا مبتلا شده ام. مردم گفتند: ای جریح از کجا بدانیم که راست می گویی؟ گفت: طفل را بیاورید، چون آوردند دعا کرد و از طفل پرسید پدر تو کیست؟ آن طفل به قدرت الهی به سخن آمد و گفت: از فلان قبیله، فلان چوپان پدرم است. جریح بعد از این قضیه از مرگ نجات پیدا کرد و سوگند خورد که هیچگاه از مادر خود جدا نشود و او را خدمت کند ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌ •✾📚 @Dastan 📚✾•
🌹داستان آموزنده🌹 سفیان ثوری که در مدینه می زیست بر امام صادق علیه‌السلام وارد شد و امام را دید که جامه‌ای سپید و بسیار لطیف مانند پرده نازکی که میان سفیده تخم مرغ و پوست آن است و آندو را از هم جدا می سازد-پوشیده است.به عنوان اعتراض گفت:«این جامه سزاوار تو نیست.تو نمی بایست خود را به زیورهای دنیا آلوده سازی.از تو انتظار می رود که زهد بورزی و تقوا داشته باشی و خود را از دنیا دور نگه داری». . امام فرمودند:«میخواهم سخنی به تو بگویم، خوب گوش کن که برای دنیا و آخرت تو مفید است. اگر به راستی اشتباه کرده‌ای و حقیقت نظر دین اسلام را درباره این موضوع نمیدانی، سخن من برای تو بسیار سودمند خواهد بود. اما اگر منظورت این است که در اسلام بدعتی بگذاری و حقایق را منحرف و وارونه سازی،مطلب دیگری است و این سخنان به تو سودی نخواهد داد. ممکن است تو وضع ساده و فقیرانه رسول خدا و صحابه آن حضرت را در آن زمان، پیش خود مجسم سازی و فکر کنی که یک نوع تکلیف و وظیفه ای برای همه مسلمین تا روز قیامت هست که عین آن وضع را نمونه قرار دهند و همیشه فقیرانه زندگی کنند.اما من به تو بگویم که رسول خدا در زمانی و محیطی بود که فقر و سختی و تنگدستی بر آن مستولی بود.عموم مردم از داشتن لوازم اولیه زندگی محروم بودند. وضع خاص زندگی رسول اکرم و صحابه آن حضرت مربوط به وضع عمومی آن روزگار بود.ولی اگر در عصری و روزگاری وسائل زندگی فراهم شد و شرایط بهره برداری از موهبتهای الهی موجود گشت،سزاوارترین مردم برای بهره بردن از آن نعمتها نیکان و صالحانند،نه فاسقان و بدکاران، مسلمانانند نه کافران. «تو چه چیز را در من عیب شمردی؟! به خدا قسم من در عین اینکه میبینی که از نعمتها و موهبتهای الهی استفاده می کنم، از زمانی که به حد رشد و بلوغ رسیده‌ام، شب و روزی بر من نمیگذرد مگر آنکه مراقب هستم که اگر حقی در مالم پیدا شود فورا آن را به موردش برسانم». سفیان نتوانست جواب منطق امام را بدهد،سرافکنده و شکست خورده بیرون رفت… (کافی،ج۵، باب المعیشة،ص۶۵-۷۱). 🌹 پ.ن: سفیان ثوری جزو گروهی بودند که از اوایل قرن دوم‌ هجری به وجود آمد و به آنان صوفی می‌گفتند که با تفسیر اشتباهی که از دین داشتند معتقد بودند مسلمان نباید غذای خوب بخورد! لباس و مسکن خوب داشته باشد و…! که ائمه اطهار علاوه بر مبارزات دیگر، با این جریانات و نگاهها نیز مقابله می‌نمودند. ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌ •✾📚 @Dastan 📚✾•
✨﷽✨ 🌼آراستگی ظاهر و لباس مناسب زن و شوهر در خانه ✍ابوخالد کابلی از اصحاب خاص امام سجاد علیه السلام نقل می‌کند که: یحیی ابن ام طویل دستم را گرفت و مرا خدمت امام سجاد علیه السلام برد. دیدم امام علیه السلام در خانه‌ای با فرش‌های مجلل نشسته و لباس‌های گران قیمت به تن دارد. پس از مدتی برخاستیم. امام علیه السلام به من فرمود: فردا هم نزد من بیایید! وقتی بیرون رفتیم، سرزنش‌کنان به یحیی گفتم: (مرا نزد کسی بردی که لباس‌های پر زرق و برق می‌پوشد.) و قصدم این بود که دیگر به نزد ایشان برنگردم؛ اما روز بعد، پیش خودم فکر کردم که رفتنم نزد او بی ضرر است؛ برای همین دوباره به خانه او رفتم. دیدم درِ خانه باز است. هیچ کس را ندیدم و تصمیم گرفتم برگردم. در این هنگام امام علیه السلام از داخل خانه، مرا به اسمم صدا زد و گفت: (ای کنکر، داخل شو) این اسمی بود که مادرم من را به آن نامیده بود و هیچ‌کس جز خودم از آن خبر نداشت! داخل شدم و دیدم دیوارهای خانه گلی است و امام علیه السلام بر روی حصیری از درخت خرما نشسته و لباسی از کرباس پوشیده است. یحیی هم نزد ایشان بود. امام علیه السلام فرمودند: ای اباخالد، من در آستانه ازدواج هستم و آنچه دیروز دیدی، خواسته زنان بود و من نمی‌خواستم با آنها مخالفت کنم. 📚بحارالانوار، ج46، ص105_106. •✾📚 @Dastan 📚✾•
✨﷽✨ 🌼برای حل هر مشکلی اول ببین آیا آن مشکل واقعا وجود دارد ✍پادشاهی می‌خواست نخست‌وزیرش را انتخاب کند. چهار اندیشمند بزرگ کشور فراخوانده شدند. آنان را در اتاقی قرار دادند. پادشاه به آنان گفت: درِ اتاق به روی شما بسته خواهد شد. قفل اتاق، قفلی معمولی نیست و با یک جدول ریاضی باز خواهد شد. تا زمانی که آن جدول را حل نکنید، نخواهید توانست قفل را باز کنید. اگر بتوانید مسئله را حل کنید می‌توانید در را باز کنید و بیرون بیایید و بعد من از بین شما یکی را برای نخست‌وزیری انتخاب می‌کنم. پادشاه بیرون رفت و در را بست. سه تن از آن چهار مرد بلافاصله شروع به کار کردند. اعدادی روی قفل نوشته شده بود. آنان اعداد را نوشتند و با آن اعداد، شروع به کار کردند. نفر چهارم با چشمان بسته فقط گوشه‌ای نشسته بود و کاری نمی‌کرد. آن سه نفر فکر کردند که او دیوانه است. پس از مدتی او برخاست، به طرف در رفت و آن را هل داد. در باز شد و بیرون رفت! آن سه تن پیوسته مشغول کار بودند. حتی ندیدند چه اتفاقی افتاد که نفر چهارم از اتاق بیرون رفت! وقتی پادشاه با این شخص به اتاق بازگشت، گفت:کار را بس کنید. آزمون پایان یافته و من نخست‌وزیرم را انتخاب کردم. آنان نتوانستند باور کنند و پرسیدند: چه اتفاقی افتاد؟ او کاری نمی‌کرد و فقط گوشه‌ای نشسته بود. چگونه توانست مسئله را حل کند؟ مرد گفت: مسئله‌ای در کار نبود. من فقط نشستم و نخستین سؤال و نکته اساسی این بود که آیا قفل بسته شده یا نه؟ فقط در سکوت مراقبه کردم. به خودم گفتم «از کجا شروع کنم؟» نخستین چیزی که هر انسان هوشمندی خواهد پرسید این است که آیا واقعأ مسئله‌ای وجود دارد؟ چگونه می‌توان آن را حل کرد؟ اگر سعی کنی آن را حل کنی تا بی‌نهایت به قهقرا خواهی رفت و هرگز از آن بیرون نخواهی آمد. پس من فقط رفتم که ببینم آیا در، واقعا قفل است یا نه و دیدم قفل باز است. پادشاه گفت: آری، کلک در همین بود. در قفل نبود. قفل باز بود. من منتظر بودم که یکی از شما پرسش واقعی را بپرسد، ولی شما شروع به حل آن کردید. در همین جا نکته را از دست دادید. اگر تمام عمرتان هم روی آن کار می‌کردید، نمی‌توانستید آن را حل کنید. این مرد، می‌داند که چگونه در یک موقعیت، هوشیار باشد. پرسش درست را او مطرح کرد. •✾📚 @Dastan 📚✾•
🍃شهری که که مردمش اصلاً فیل ندیده بودند... از هند فیلی آوردند و به خانه تاریکی بردند و مردم را به تماشای آن دعوت کردند؛ مردم در آن تاریکی نمی‌توانستند فیل را با چشم ببینید. ناچار بودند با دست آن را لمس کنند. کسی که دستش به خرطوم فیل رسید. گفت: فیل مانند یک لوله بزرگ است. 🍃دیگری که گوش فیل را با دست گرفت گفت: فیل مثل بادبزن است. یکی بر پای فیل دست کشید و گفت: فیل مثل ستون است. و کسی دیگر پشت فیل را با دست لمس کرد و فکر کرد که فیل مانند تخت خواب است. آنها وقتی نام فیل را می‌شنیدند هر کدام گمان می‌کردند که فیل همان است که تصور کرده‌اند. 🍃فهم و تصور آنها از فیل مختلف بود و سخنانشان نیز متفاوت بود. اگر در آن خانه شمعی می‌بود، اختلاف سخنان آنان از بین می‌رفت. ادراک حسی مانند ادراک کف دست، ناقص و نارسا است. نمی‌توان همه چیز را با حس و عقل شناخت. گاهی دیدن هم لازم است. 🌟 نکته : همیشه قضاوت ما این چنین است .آنچه حس می کنیم ملاک قضاوت ماست . اگرحتی به اندازه نور شمعی بینش ودانش درقضاوت ما باشد بهترقضاوت می کنیم 🌟 ‎‎‌‌‎ •✾📚 @Dastan 📚✾•