#داستان_پندآموز
🌹موعظه #صاحب_دل🌹
گویند : صاحب دلى ، براى #اقامه #نماز به مسجدى رفت. نمازگزاران ، همه او را شناختند ؛ پس ، از او خواستند که پس از نماز ، بر منبر رود و پند گوید. پذیرفت.
نماز جماعت تمام شد. چشم ها همه به سوى او بود. مرد صاحب دل برخاست و بر پله نخست منبر نشست.
بسم الله گفت و خدا و رسولش را ستود. آن گاه خطاب به جماعت گفت :
مردم! هر کس از شما که مى داند امروز تا شب خواهد زیست و نخواهد مرد ، برخیزد! کسى برنخاست. گفت :
حالا هر کس از شما که خود را آماده #مرگ کرده است ، برخیزد !
باز کسى برنخاست. گفت : شگفتا از شما که به ماندن اطمینان ندارید ؛ اما براى رفتن نیز آماده نیستید
•••═✼✾⊱🌹⊰✾✼═•••
http://eitaa.com/joinchat/12451840C08a2fdc722
🌷🍃🌷🍃🌷
🌺🧚♀️ #داستان_پندآموز
نجار پیری خود را برای بازنشسته شدن آماده می کرد. یک روز، او با صاحبکار خود موضوع را در میان گذاشت.
صاحب کار او بسیار ناراحت شد و سعی کرد او را منصرف کند.
صاحب کار از او خواست تا به عنوان آخرین کار، ساخت خانه ای را به عهده بگیرد.
نجار در حالت رودربایستی پذیرفت.
برای همین به سرعت و بی دقتی، به ساختن خانه مشغول شد و کار را تمام کرد.
او صاحب کار را از اتمام کار باخبر کرد. صاحب کار، برای دریافت کلید این آخرین کار، به آن جا آمد.
صاحب گفت: این خانه هدیه ایست از طرف من به تو به خاطر سال های همکاری!
نجار، شوکه شد و بسیار شرمنده شد
این داستان ماست. ما زندگیمان را می سازیم. هر روز می گذرد. گاهی ما کمترین توجهی به آنچه که می سازیم نداریم، پس در اثر یک شوک و اتفاق غیرمترقبه می فهمیم که مجبوریم در همین ساخته ها زندگی کنیم
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
#داستان_پندآموز
زن و شوهر پیری با هم زندگی می کردند. پیر مرد همیشه از خروپف همسرش شکایت داشت. و پیر زن هرگز زیر بار نمی رفت و گله های شوهرش رو به حساب بهانه گیری های او می گذاشت.
این بگو مگوها همچنان ادامه داشت. تا اینکه روزی پیر مرد فکری به سرش زد و برای اینکه ثابت کند زنش در خواب خروپف می کند و آسایش او را مختل کرده است ضبط صوتی را آماده می کند و شبی همه سر و صدای خرناس های گوشخراش همسرش را ضبط می کند.
پیرمرد صبح از خواب بیدار می شود و شادمان از اینکه سند معتبری برای ثابت کردن خروپف های شبانه او دارد به سراغ همسر پیرش می رود و او را صدا می کند، غافل از اینکه زن بیچاره به خواب ابدی فرو رفته است!
💥از آن شب به بعد خروپف های ضبط شده پیرزن، لالایی آرام بخش شبهای تنهایی او می شود. قدر هر کسی رو بدونیم تا یه روزی پشیمون نشیم...
📚 مجموعه شهرحکایات
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
P✨﷽✨
#داستان_پندآموز
✍آرزو داشتم تنها پسرم با دختر خواهرم ازدواج کند، اما او در دوران دانشجویی به دختری از خانوادهای مستضعف که با هم همکلاسی بودند علاقهمند شد و دختر مورد علاقهاش را به عقد خود درآورد. سلیم از ازدواج با سکینه خیلی خوشحال بود.
اما هر موقع نامزد او به خانه ما می آمد سردرد می شدم و احساس می کردم این عروس یک لاقبا در شأن خانوادگی ما نیست. من هرچه با خودم کلنجار رفتم تا مهر و محبت این دختر را در دلم جای دهم فایدهای نداشت و خواهرم نیز با نیش و کنایه هایش آتش بیار این معرکه شده بود.
متاسفانه پس از گذشت مدتی، نقشه شومی کشیدم و با کمک پسر خواهرم فردی را اجیر کردیم تا ادعا کند قبلا با عروسم آشنایی و رابطه داشته است. ما با این تهمت های ناروا توانستیم سلیم را نسبت به همسرش بدبین کنیم و او نامزدش را طلاق داد.
من بلافاصله دختر خواهرم را به عقد پسرم درآوردم اما سلیم و دخترخالهاش خیری از زندگیشان ندیدند چون آن ها صاحب دو فرزند معلول شدند و عروسم که تاب و تحمل مشکلات زندگی و جمع و جور کردن این دو طفل بی گناه را نداشت پس از گذشت 15 سال به پسرم خیانت کرد و دنبال سرنوشت خودش رفت.
از آن به بعد من و پسرم خودمان را به پرستاری از این دو بچه معلول سرگرم کردیم... ولی هر روز که می گذشت من به خاطر ظلم و خیانتی که در حق عروس قبلی ام کرده بودم عذاب وجدان بیشتری پیدا می کردم و خیلی دنبال سکینه گشتم تا او را پیدا کنم و حلالیت بطلبم ... ولی هیچ آدرس و نشانی از او پیدا نکردم.
تا این که برای سفر زیارتی به مشهد آمدیم. در این جا هنگام عبور از خیابان با یک موتورسیکلت تصادف کردم و وقتی که برای مداوا به بیمارستان انتقال یافتم باورم نمی شد پرستار مرکز درمانی همان کسی باشد که سال ها دنبالش می گشتم.
سکینه با مهربانی از من پرستاری و مراقبت کرد و زمانی که دست هایش را محکم گرفتم و با شرمندگی برایش تعریف کردم مرتکب چه گناه بزرگی شده ام، او با لبخندی معصومانه دستم را بوسید و گفت: مادرجان حتما قسمت این طوری بوده است و من از شما هیچ دلخوری و ناراحتی به دل ندارم و همین جا شما را بخشیدم.
زن 65 ساله گفت: از این که می بینم سکینه با فردی شایسته ازدواج کرده است و 2 دختر زیبا و دوست داشتنی دارد خیلی خوشحالم و برایشان دعا می کنم خوشبخت و سعادتمند بشوند. امیدوارم خدا هم از خطاهایم بگذرد.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
#داستان_پندآموز
🍃شهری که که مردمش اصلاً فیل ندیده بودند...
از هند فیلی آوردند و به خانه تاریکی بردند و مردم را به تماشای آن دعوت کردند؛
مردم در آن تاریکی نمیتوانستند فیل را با چشم ببینید.
ناچار بودند با دست آن را لمس کنند. کسی که دستش به خرطوم فیل رسید.
گفت: فیل مانند یک لوله بزرگ است.
🍃دیگری که گوش فیل را با دست گرفت گفت:
فیل مثل بادبزن است. یکی بر پای فیل دست کشید و گفت:
فیل مثل ستون است. و کسی دیگر پشت فیل را با دست لمس کرد
و فکر کرد که فیل مانند تخت خواب است.
آنها وقتی نام فیل را میشنیدند هر کدام گمان میکردند
که فیل همان است که تصور کردهاند.
🍃فهم و تصور آنها از فیل مختلف بود و سخنانشان نیز متفاوت بود.
اگر در آن خانه شمعی میبود، اختلاف سخنان آنان از بین میرفت.
ادراک حسی مانند ادراک کف دست، ناقص و نارسا است.
نمیتوان همه چیز را با حس و عقل شناخت.
گاهی دیدن هم لازم است.
🌟 نکته : همیشه قضاوت ما این چنین است .آنچه حس می کنیم ملاک قضاوت ماست .
اگرحتی به اندازه نور شمعی بینش ودانش درقضاوت ما باشد بهترقضاوت می کنیم 🌟
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
#داستان_پندآموز
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
♝ درِ توبه باز است ♝
✍️پیرمردی در میان مردم برخاست و پرسید:
"من سؤالی دارم، آیا کسی هست که پاسخ مرا بدهد؟"
مردم گفتند: بگو چه سؤالی داری؟
پیرمرد پرسید:
"اگر ما یک سیر برنج بکاریم، چند سیر لوبیا برداشت خواهیم کرد؟"
مردم خندیدند و گفتند:
"وقتی برنج بکاری، باید برنج برداشت کنی، نه لوبیا!"
پیرمرد دوباره پرسید:
"اگر یک سیر گندم بکاریم، چند سیر جو به دست میآوریم؟"
مردم باز هم خندیدند و گفتند:
"پیرمرد! دیوانه شدهای؟"
پیرمرد پاسخ داد:
"پس چگونه وقتی گناه میکنید، امید به بهشت دارید؟"
بهشت در برابر عمل صالح است، نه در برابر گناه!
پس بگویید، دیوانه شمایید یا من؟
☘ بله، برادر و خواهر عزیزم!
خداوند، بهشت را در مقابل اعمال صالح و دوزخ را در برابر گناه و نافرمانی وعده داده است.
🌱 اگر جو بکاریم، جو برداشت خواهیم کرد، و اگر گندم بکاریم، گندم!
✨ بیایید راه درست را انتخاب کنیم، توبه کنیم و از خداوند طلب مغفرت نماییم تا ما را ببخشد و توفیق عمل صالح را نصیبمان کند. ✨
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_پندآموز
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
✅️قیامت و سوال و جواب آن دنیا از زبان بهلول
روزی هارونالرشید به بهلول گفت:
آیا میتوانی مرا از قیامت، صراط و سوال و جواب آن دنیا آگاه کنی؟
بهلول پاسخ داد:
به خادمان خود بگو همینجا آتشی برافروزند و تابهای روی آن بگذارند تا کاملاً سرخ و داغ شود.
هارون دستور داد تا چنین کنند. پس از آن، بهلول گفت:
اکنون من با پای برهنه روی این تابه میایستم و خودم را معرفی میکنم و آنچه را خوردهام و پوشیدهام، میگویم. سپس تو نیز باید پای برهنه شوی و مانند من خود را معرفی کنی و بگویی چه خوردهای و چه پوشیدهای.
هارون پذیرفت.
بهلول با پای برهنه روی تابه داغ ایستاد و فوری گفت:
"بهلول، خرقه، نان جو و سرکه."
سپس بلافاصله پایین آمد و هیچ آسیبی به پایش نرسید.
اما نوبت هارون که رسید،
همین که پایش را روی تابه گذاشت و خواست خود را با القاب طولانی معرفی کند، پایش سوخت و به زمین افتاد!
بهلول گفت:
سوال و جواب قیامت نیز به همین طریق است!
آنان که درویش بودند و از تجملات دنیا بهرهای نداشتند، آسوده میگذرند،
اما آنان که دلبسته تجملات دنیا باشند، گرفتار مشکلات خواهند شد.
📝کپی کردن با ذکر صلوات.
💯💯نشر دهید 💯💯
🍃🌺 اگر از این داستان لذت بردید... 🌺🍃
📚 برای خواندن داستانها و حکایتهای جذاب و آموزنده، به کانال ما بپیوندید:
🔗 عضویت در کانال
👍 با لایک و فوروارد، این داستانهای زیبا را به دوستانتان معرفی کنید!
🔗 همین حالا کلیک کنید و همراه ما باشید!
🍃🌺 منتظرتان هستیم! 🌺🍃
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🔗 https://rubika.ir/Rahman_Gh_Pa2713
🔗 https://rubika.ir/Rahman_Gh_Pa2713
#داستان_پندآموز
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🍃راز آرامش و خشنودی
✍️چند نفری که در جستجوی آرامش و رضایت درون بودند، نزد یک استاد رفتند و از او پرسیدند:
"استاد، شما همیشه یک لبخند بر لب دارید و به نظر ما بسیار آرام و خشنود هستید. لطفاً به ما بگویید که راز خشنودی شما چیست؟"
استاد گفت: "بسیار ساده! من زمانی که دراز میکشم، دراز میکشم. زمانی که راه میروم، راه میروم. زمانی که غذا میخورم، غذا میخورم."
آن چند نفر عصبانی شدند و فکر کردند که استاد آنها را جدی نگرفته است. گفتند: "تمام این کارها را ما هم انجام میدهیم! پس چرا خشنود نیستیم و آرامش نداریم؟"
استاد به آنها گفت:
"زیرا زمانی که شما دراز میکشید، به این فکر میکنید که باید بلند شوید.
زمانی که بلند شدید، به این فکر میکنید که باید کجا بروید.
زمانی که در حال رفتن هستید، به این فکر میکنید که چه غذایی بخورید.
فکر شما همیشه در جای دیگر است، نه در لحظهای که در آن قرار دارید.
به همین دلیل از لحظههایتان لذت واقعی نمیبرید، زیرا همیشه در جای دیگر سیر میکنید و حس میکنید که زندگی نکردهاید و یا نمیکنید."
🔻نتیجه:
✨️آرامش واقعی در "زندگی در لحظهٔ حال" است. اگر میخواهیم خشنود باشیم، باید در هر لحظه همان کاری را انجام دهیم که در آن هستیم، نه اینکه ذهنمان درگیر گذشته یا آینده باشد.✨️
✾📚 @Dastan 📚✾
📌#داستان_پندآموز
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🔸 حتما بخوانید...👌
🔸 قضاوت مردم را باور نکنید
✍️جوانی تصمیم گرفت از دختر موردپسندش خواستگاری کند. اما پیش از اقدام، درباره او از مردم پرسوجو کرد.
🔹مردم در پاسخ گفتند:
این دختر بدنام، بیادب، بداخلاق و خشن است.
🔸جوان که این سخنان را شنید، از تصمیم خود منصرف شد و در مسیر بازگشت، با شیخ کهنسالی روبهرو شد.
🔹شیخ پرسید:
فرزندم، چرا اینقدر پریشان و ناراحت هستی؟
🔸جوان داستان را از ابتدا تا انتها برای شیخ بازگو کرد.
🔹شیخ لبخند زد و گفت:
فرزندم! بیا، من یکی از دخترانم را به عقد تو درمیآورم. اما قبل از آن، برو و از مردم درباره دختران من تحقیق کن.
🔸جوان به میان مردم رفت و از آنها درباره دختران شیخ پرسوجو کرد. سپس نزد شیخ بازگشت.
🔹شیخ از او پرسید:
مردم چه گفتند؟
🔸جوان پاسخ داد:
مردم گفتند که دختران شیخ بداخلاق، بیادب، بیحیا، فاسد و بیبندوبارند!
🔹شیخ خندید و گفت:
با من به خانه بیا!
🔸وقتی جوان به خانه شیخ رسید، بهجز یک پیرزن، کسی را ندید. آن پیرزن همسر شیخ بود که به دلیل نازایی، هیچ فرزندی نداشت!
🔹جوان با دیدن این صحنه شگفتزده شد. شیخ به او گفت:
فرزندم! مردم به هیچکس رحم نمیکنند. آنها دانسته یا ندانسته درباره دیگران قضاوت میکنند و هرچه بخواهند، میگویند.
💡 نتیجه:
به قضاوت مردم اعتنا نکنید. آنها به حرفزدن و قضاوتکردن درباره دیگران عادت دارند!
✾📚 @Dastan 📚✾