#داستان_آموزنده
🔆عشق بازى با نام دوست
🌟نشسته بود، و گوسفندانش پيش چشم او، علفهاى زمين را به دهان مىگرفتند و مىجويدند . صدها گوسفند، در دستههاى پراكنده، منظره كوهستان را زيباتر كرده بود . پشت سرش، چند صخره و كوه و كتل، به صف ايستاده بودند . ابراهيم، به چه مىانديشد؟ به شماره گوسفندانش؟ يا عجايب خلقت و پرودگار هستى؟
🌟نگاهش به خانهاى مىماند كه در هر گوشه آن، چراغى روشن است . گويى در حال كشف رازى يا حل معمايى بود . نه گوسفندان، و نه ماه و خورشيد و ستارگان، جايى در قلب شيفته او نداشتند . آن جا . جز خدا نبود، و خدا، در آن جا، بيش از همه جا بود.
🌼گوسفندان مىرفتند و مىآمدند، و ابراهيم از انديشه پروردگار خود، بيرون نمىآمد . ناگهان، صدايى شنيد؛ صدايى كه او ساليان دراز در آرزوى شنيدن آن از زبان قوم خود بود . اما آنان جز بت و بت پرستى، هنرى نداشتند . آن صدا، نام معشوق ابراهيم را به گوش او مىرساند.
🌟- يا قدوس!(اى خداك پاك و بىعيب و نقص )
ابراهيم از خود بىخود شد و لذت شنيدن آن نام دلانگيز، هوش از سر او برد . چون به هوش آمد، مردى را ديد كه بر صخره بلندى ايستاده است .
🌟 گفت: اى بنده خدا!اگر يك بار ديگر، همان نام را بر زبان آرى، دستهاى از گوسفندانم را به تو مىدهم . همان دم، صداى يا قدوس دوباره در كوه و دشت پيچيد .
🌼 ابراهيم در لذتى دوباره و بىپايان، غرق شد .شوق شنيدن نام دوست، در او چنان اثر كرد كه جز شنيدن دوباره و چند باره، انديشهاى نداشت .
- دوباره بگو، تا دستهاى ديگر از گوسفندانم را نثار تو كنم .
🌟- يا قدوس!
- باز هم بگو!
- يا قدوس!
...
🌟ديگر براى ابراهيم، گوسفندى، باقى نمانده بود؛ اما جانش همچنان خواستار شنيدن نام مبارك خداوند، بود .
🌼ناگهان، چشمش بر سگ گله افتاد و قلاده زرينى كه بر گردن او بود . دوباره به شوق آمد و از گوينده ناشناس خواست كه باز بگويد و عطايى ديگر بگيرد .
🌟 مرد ناشناس يك بار ديگر، صداى يا قدوس را روانه كوهها كرد و ابراهيم بار ديگر به وجد آمد. اكنون، ديگر چيزى براى ابراهيم نمانده است تا بدهد و نام دوست خود را باز بشنود . شوق ابراهيم، پايان نپذيرفته بود، اما چيزى براى نثار كردن در بساط خود نمىيافت . نگاهى به مرد ناشناس انداخت و آخرين دارايى را نيز به او پيشنهاد كرد .
🌟- اى بنده خوب خدا!يك بار ديگر آن نام دلنشين را بگوى تا جان خود را نثار تو كنم .
🌼مرد ناشناس، تبسمى زيبا در صورت خود ظاهر كرد و نزد ابراهيم آمد . ابراهيم در انتظار شنيدن نام دوست خود بود؛ اما آن مرد، گويى سخن ديگرى با ابراهيم داشت .
🌟- من جبرئيل، فرشته مقرب خداوندم . در آسمانها سخن تو در ميان بود و فرشتگان از تو مىگفتند؛ تا اين كه همگى خداى خويش را ندا كرديم و گفتيم: بارالها!چرا ابراهيم كه بنده خاكى تو است به مقام خليل الهى رسيد و ما را اين مقام نيست .
🌟 خداوند، مرا فرمان داد كه به نزد تو بيايم و تو را بيازمايم . اكنون معلوم گشت كه چرا تو خليل خدا هستى؛ زيرا تو در عاشقى، به كمال رسيدهاى .
🌼اى ابراهيم!گوسفندان، به كار ما نمىآيند و ما را به آنها نيازى نيست . همه آنها را به تو باز مىگردانم.
🌟ابراهيم گفت: شرط جوانمردى و در مرام آزادگان نيست كه چيزى را به كسى ببخشند و سپس بازگيرند . من آنها را بخشيدهام و باز پس نمىگيرم .
🌟جبرئيل گفت: پس آنها را بر روى زمين مىپراكنم، تا هر يك در هر كجاى صحرا و بيابان كه مىخواهد، بچرد . پس، تا قيامت، هر كه از اين گوسفندان، شكار كند و طعام سازد و بخورد، مهمان تو است و بر سفره تو نشسته است .
#ابراهیم_ادهم
📚حكايت پارسايان، رضا بابايى
✾📚 @Dastan 📚✾