? #هر_روز_با_شهدا🌷
#قسمت_اول (۲ / ۱)
#تلویزیون_ملکی_از_بصره_سردرآورد!
🌷درست ۵۱ روز بعد از بازپسگیری خرمشهر، به قرارگاه احضار شدیم. در فرماندهی اعلام کردند که عملیاتی با همراهی سپاه انجام میشود. در تاریخ ۲۰ تیر ۶۱ یگانهای عمل کننده مشخص شدند. فرماندهان گردان ۱۶۵، ۱۴۵ و گردان ۱۵۱ به هم معرفی شدند و دستور داده شد که این یگانها ۲۴ ساعت بعد از «پل نو» تا مرز مستقر شوند. به همین دلیل سه گردان در یک کیلومتری مرز مستقر شدیم. روز ۲۲ تیر دستور تک ابلاغ شد. نام عملیات، «رمضان» بود. مسیر از شلمچه به کوتینال و پلِ بصره و بعد داخل بصره بود. ساعت ۶ عصر همهی نیروها شام خوردند و ساعت ۲۱ و ۳۰ دقیقه رمز عملیات در بیسیمها اعلام و عملیات آغاز شد. هر سه گردان طبق برنامه زیر گلوله باران شدید دشمن با دادن تلفات پیش میرفتیم.
🌷تا پلِ بصره پیشروی کردیم. گردان ۱۶۵ و ۱۴۵ داخل بصره شدند. در ورودی بصره پاسگاهی بود که داخل شدیم تصرفش کردیم. هنوز سماورشان میجوشید و چای آنها آماده و تلویزیونشان روشن بود. تعدادی کفش در آن اتاقک بود و معلوم بود که افراد آن اتاقک و پرسنل پاسگاه بدون کفش فرار کردهاند. در اینحال استوار «ملکی» وارد اتاقک شد. نگاهی به تلویزیون انداخت. مارکش هیتاچی بود. گفت: این مثل تلویزیون خود منه. بعد به من گفت: جناب سروان اجازه میدهی من این تلویزیون را ببرم؟ من که میدانستم عراقیها تمام زندگی او را از خانهی سازمانیاش در خرمشهر بردهاند، گفتم: اشکالی ندارد. او بلافاصله تلویزیون را برداشت و داخل جیپ گذاشت.
🌷خبردار شدم تعدادی از پرسنل گردانهای ۱۴۵ و ۱۶۵ از داخل شهر در حال عقبنشینی هستند. بلافاصله خودم را به آنها رساندم. معلوم شد که فرماندهان آن دو گردان سرهنگ مدارایی و سرهنگ وطنپرست به اسارت عراقیها در آمدهاند و بقیه در حال عقبنشینی هستند. با دیدن این وضعیت به بچهها دستور عقبنشینی دادم. خود من ماندم تا بقیهی نیروها را هدایت کنم. در آن مدت حدود نصف نیروهایهای گردانهای ۱۴۵ و ۱۶۵ برگشتند. معلوم شد بقیه یا شهید یا اسیر شدهاند. من پایم تیر خورده بود و نمیتوانستم خوب بدوم، به همین خاطر ستوان «اتابکی» که کنارم بود، رعایت حال مرا میکرد و همراهم میآمد. پس از آنکه....
#ادامه_در_شماره_بعدی....
✾📚 @Dastan 📚✾
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#قسمت_دوم (۲ / ۲)
#تلویزیون_ملکی_از_بصره_سردرآورد!
🌷پس از آنکه مقداری از پاسگاه دور شدیم، یک موتورسوار تریل از نیروهای خودی جلوی ما ترمز کرد و ما را سوار کرد. او موتورسواری نمیکرد بلکه پرواز میکرد. البته عراقیها پشت سر ما در حال حرکت بودند و این کار او شاید درست بود، ولی احساس کردم که هر لحظه ممکن است واژگون شود و در آن واویلا، دست و پایمان هم بشکند؛ به همین خاطر ما پیاده شدیم و او گازش را گرفت و از ما دور شد. حدود ۵۰ متر پیاده آمده بودیم که ناگهان متوجه یکی از سربازان خودی شدیم که مجروح داخل شیار افتاده است. به خاطر این سرباز دقایقی معطل شدیم و در این فرصت عراقیها که در تعقیب ما بودند از ما پیش افتادند.
🌷....این مسأله باعث شد که مسیرمان را عوض کنیم و از سمت دیگر برویم. منتها اینبار اتابکی آن سرباز را، که گویی عمرش به دنیا بود، به کول گرفته بود. در طول مسیر چندبار در دید مستقیم عراقیها قرار گرفتیم ولی هربار به سرعت پنهان میشدیم و یا حتی روی زمین دراز میکشیدیم تا عراقیها رد شوند و مجدداً بلند میشدیم و به حرکت خود ادامه میدادیم. بالأخره به هر جان کندنی بود به مرز خودی رسیدیم و خود را به محل گردان رساندیم. بچههای گردان از دیدن من بسیار متعجب شدند. باور نمیکردند که ما با پای پیاده بتوانیم خودمان را به نیروهای خودی برسانیم.
🌷در اینحال گروهبان «پورنصیری»، «حسینی» و «روشن» مرا در آغوش کشیدند و شروع به گریه کردند. آنها گفتند تصمیم داشتند شب به همان نقطه برگردند و دنبال جنازهی من بگردند. من از آنها تشکر کردم. در این حال استوار «ملکی» به طرف من آمد و گفت: جناب سروان، آن تلویزیون مال خودم بود. درحالیکه حوصلهی صحبت در مورد آن تلویزیون را نداشتم، گفتم: بابا من که چیزی نگفتم، گفتم آن تلویزیون مال تو.... گفت: جناب سروان به خدا این تلویزیون که آوردیم، همان تلویزیونی است که از خانههای سازمانی، از منزل من بردهاند. همین موقع استوار «آزادی» که از دوستان نزدیک استوار «ملکی» بود به جمع ما پیوست.
🌷استوار «ملکی» رو به او کرد و گفت: «آزادی» تو تلویزیون هیتاچی من یادت میاد؟ «آزادی» گفت: آره. «ملکی» پرسید: علامتش را میدانی؟ «آزادی» گفت: آره، پشت تلویزیون جای یک پیچ شکسته بود. «ملکی» گفت: بیا ببین این همان تلویزیونه. لحظهای بعد با «آزادی» به طرف ماشین رفتند و با هم پیش من برگشتند و «آزادی» قسم خورد که این تلویزیون خود «ملکی» است. در آن وانفسا که هزار تا فکر از سرم میگذشت، برای من هم عجیب بود که «ملکی» تا بصره برود و تلویزیون خانهی خودش را از اتاقک عراقیها بردارد و با خود بیاورد!
#راوی: سرهنگ «علی قمری» از افسران «لشکر ۹۲ زرهی اهواز» که سوابق درخشان نبرد در سالهای دفاع مقدس را در کارنامه خود دارد. او در زمان وقوع حادثه فوق با درجه سروانی مشغول خدمت بود.
منبع: پایگاه خبری _ تحلیلی مشرق نیوز
✾📚 @Dastan 📚✾