eitaa logo
📚 داستان های آموزنده 📚
66.3هزار دنبال‌کننده
9هزار عکس
3.4هزار ویدیو
75 فایل
﷽ 🔹تبادل و تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 🌷 .... 🌷حمله عصبی که می‌یومد سراغش تموم فکر و ذکرش می‌شد تسکین درداش. می‌دونستم دیر یا زود کار دستِ خودش می‌ده. ایّوب کسی بود که شهلا از زبونش نمی‌افتاد. اون روز وقتی دیدم نیم ساعته صِدام نزده هول برم داشت.... بی‌حال یه گوشه نشسته بود. چشمم افتاد به خون‌های تازه روی فرش. دلم هُـرّی ریخت. نوک چاقـو رو فرو برده بـود تو سینه‌اش و فشار می‌داد!! 🌷مـرد همسایه رو صدا زدم. بچه‌ها دویدن تو پذیرایی و خیره شدن به باباشـون.... ترسم از این بود که نکنه چاقو رو اون‌قدر فرو کنه تو سینش که برسه به قلبـش!! چونم به لرزش افتاده بود. -- ایّوب جان، چاقو رو بده به مـن. چرا با خودت این کار رو می‌کنی؟ مرد همسایـه رسید و دستشو گرفت. ایوب داد می‌زد: ولم کـن. بذار این ترکش لعنتی رو درش بیارم. تورو خـدا شهلا.... 🌷بغضم ترکید: ایّوب جان بذار بریم دکتر. درد داشت. -- دارم می‌سوزم شهـلا. بخدا خودم می‌تونم درش بیارم. خستم کرده.... بچه‌ها کنار هم ایستاده بودن و غریبـانه نگاهِ باباشون می‌کردن و آروم آروم اشک می‌ریختن. ایوب تنش می‌لرزید. قطره‌های اشک از گوشه‌ی چشمش می‌چکید. ....به‌هوش که اومد تا چشماش به زخم تازه رو تنش افتاد، پرسید: این دیگه چیه؟! اشکامو پاک کردم و چیزی نگفتم. چون اگر می‌فهمید خیلی از من و بچه‌ها خجالت می‌کشید.... 🌹خاطره ای به یاد جانباز شهید معزز ایّوب بلندی : همسر گرامی شهید ❌ روز محشر که حَق و حُقه جداست ✅ بُرد با خانواده شهداست ✾📚 @Dastan 📚✾