⚜🔅⚜🔅⚜🔅⚜🔅⚜
#عید_مبعث مبارک
🔵 ناگهان روشنایی تندی به دیدگانش خورد.
هراسان چشم باز کرد.
نوری به وی نزدیک شد. وجودش را فراگرفت، به مغزش، به قلبش و به روحش ورود کرد.
محمد لرزید و حرارت عجیبی در وجودش شکل گرفت و بعدها بیان کرد:
احساس کردم که مرگ بر جسمم و زندگی ملایم و لطیفی بر قلب و روحم چیره شد...
یک مرتبه از میان نور صدایی شنید که میگفت: محمد...
محمد مضطرب جواب داد: کیست؟
صدا گفت: جبرییل
محمد: جبرییل؟
صدا گفت: بخوان
محمد به وحشت بیرون آمد به اطراف نگاه کرد کسی نبود، دوباره همان نور جلوهگر شد و برای بارسوم گفت: بخوان
محمد جواب داد: نمیتوانم بخوانم.
صدا باز گفت: محمد بخوان... بخوان...
دستی که کتابی گرفته بود جلویش پدید آمد. کتاب در میان حریر سپیدی بود. دوباره صدا بلند شد و گفت: زبان باز کن و بخوان... اینها را با من بگو...
چشمهای از قلب محمد بیرون جهید و این کلمات را با فرشته گفت:
«بخوان به نام خدایی که خلق کرد. خلق کرد انسان را از علق»
«بخوان که خدای تو کریمترین وجودهاست، خدایی که به وسیله قلم تعلیم داد و به انسان آنچه را نمیدانست آموخت...»
و صدا خاموش شد.
آن نور خیره کننده یک مرتبه خاموش شد و پرید. خستگی فوقالعاده بر جسم محمد افتاد و عرق از بدنش سرازیر شد. محمد آن کلمات را دوباره به خاطر آورد و به تنهایی تکرار کرد. مدتی به آسمان نگریست و همان نور و درخشندگی را در همه جا دید. بیاختیار به سجده افتاد و گریست.... صدای او را وزش نسیم سحری نوازش میداد.
•┈••✾📚 @Dastan 📚✾••┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا