🌷 #هر_روز_با_شهدا_4147🌷
#قسمت_اول (۲ / ۱)
#شانزده_دی_پنجاهونه_بر_حسین_و_یارانش_چه_گذشت؟!
🌷....خاكريزی را برای دقيقهای استراحت يافته بوديم. هنوز نفسنفس میزديم كه ديديم سه نفر سعی میكنند از ميان رگبار دشمن خودشان را به ما برسانند. شدت رگبار آنها را زمينگير كرد. از خاكريز بيرون زدم كه خودم را به آنها برسانم.... وقتی بالای سرشان رسيديم، يكیشان لهلهزنان گفت: آب .... آب .... بیرحمها همه رو كشتن .... همه رو. ما آب نداشتيم. بعيد هم بود كه ته قمقمه بچهها آب پيدا بشود. به كمك روزعلی هر سه نفر را تا پشت خاكريز كشانديم. خاكريز شده بود پناهگاه موقت ما. هرچند كه هر لحظه صدای تيراندازی نزديكتر میشد، به نظر میرسيد تانكها نزديك شده ولی هنوز به جاده نرسيده باشند. از يكیشان سئوال كردم: شما از پيش حسين میآييد؟ بیرمق جواب داد: آره. ما رو فرستاد براش آر.پی.جی ببريم، ولی هرچه اومديم، كسی رو پيدا نكرديم. تو راه جسدهای مطهر بچهها را ديديم، ولی از آدم زنده خبری نبود.
🌷حسين علمالهدی آنها را روانه خاكريز ما كرده بود تا مقداری مهمات تهيه كنند اما دريغ از يك فشنگ. نفسنفس زدنشان مرا شرمنده میكرد. چند گلوله آر.پی.جی را كه هنوز همراهمان بود به طرفشان دراز كردم و يكی از آنها آن را قاپيد و بیمحابا آماده حركت شد. يكی از آنها خاكريز را كه ترك كرد گلولههای دشمن او را نشانه رفتند. ....وقتی كه او با همان سرعتی كه میدويد به خود پيچيد و در خاك غلتيد هر دو در جا خشكمان زد، معلوم نبود كه تير از كدام سمت به او اصابت كرده، هيچ تانكی هم در اطراف ديده نمیشد. وقتی بالای سرش رسيدم، نفسهای آخر را میكشيد. حداقل سه جای بدنش تير خورده بود. آر.پی.جی از دستش پرت شده بود و لبهی آن در خاك فرو رفته بود. سرش را كمی بلند كرد و نگاهی با حسرت به آر.پی.جی انداخت ولی نتوانست سرش را كنترل كند. سرش را در دست گرفتم.
🌷....چشمش را باز كرد، نگاهی به من انداخت و آهسته گفت: حسين منتظره. قبل از اين كه حرفش را تمام كند، تمام كرد. بدن لخت و آرام گرفتهاش روی دستم ماند. سرش را آهسته بر زمين گذاشتم و بلند شدم. روزعلی پشت سرم ايستاده بود. با بغض گفت: اين دم آخری عجب نگاهی به آر.پی.جی میكرد. صدای تيراندازی هر لحظه شديدتر میشد. روزعلی گفت: بچهها منتظرن. بريم. آر.پی.جی را تميز كردم. گفتم: تو برو، روزعلی! من بايد اين آر.پی.جی رو به حسين برسونم. رفتم بالای سر جسد تا صورتش را با اوركت پاره پارهاش بپوشانم. چهرهی آشنايش دوباره مرا به فكر فرو برد: خدايا، من او را كجا ديدهام؟ با سرعت شروع كردم به كاويدن جيبهای اوركتش. چيزی بيشتر از اسماعيل نداشت. با نااميدی داشتم بلند میشدم كه چشمم به جيب پارهی ديگرش افتاد. وقتی دست در آن بردم، حس كردم همان چيزی است كه دنبالش میگشتم. پيش از اینکه....
#ادامه_در_شماره_بعدی....
✾📚 @Dastan 📚✾