فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آخرین شنبہ ماه
مبارک رمضانتون
پر از عشق و امید و
سرشار از اتفاقهای عالی
امیدوارم
زندگی به ڪامتون
و خوشبختی
سرنوشتتون
و سایہ عشق مهمان
همیشگی دلتون باشہ ...
پنج قدم مونده
به عید بزرگ فطر
پیشاپیش عید فطر مبارک🎉
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
روزم بــه نـام تــ❤️ـــو مـــادر:
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ رَسُولِ اللَّهِ
🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ نَبِيِّ اللَّهِ
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا زَوْجَةَ وَلِيِّ اللَّهِ
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا أُمَّ الْحَسَنِ وَ الْحُسَيْنِ سَيِّدَيْ شَبَابِ أَهْلِ الْجَنَّةِ
🍃السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الرَّضِيَّةُ الْمَرْضِيَّةُ السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْفَاضِلَةُ الزَّكِيَّة
🌷ُالسَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْحَوْرَاءُ الْإِنْسِيَّةُ
🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا فَاطِمَةُ بِنْتَ رَسُولِ اللَّه
💠تا ابد اين نکته را انشا کنيد
پاي اين طومار را امضا کنيد🌼
💠هر کجا مانديد در کل امور
رو به سوي حضرت زهرا کنيد🌼
❣ #روزتون_پربرکت❣
🔘فروارد این پیام صدقه جاریه است🔘
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
#از_بیت_الاحزان_من_تا_فردوس_تو
قسمت شصت و دوم
لینک قسمت شصت و یک 👇
https://eitaa.com/Dastanvpand/10005
🔻نزدیک چهار پنج ماه با دوستم فریبا تو گروه هاشون در زمینه حفظ و تجوید قران کار کردیم در این مدت خیلی پیش اومده بود که با مخالفین توسل به قبر و طلبِ شفاعت از مرده و مناظره میکردن اونجاها بود که نتونستم بخاطر ترس از لو رفتن عقیدم و جنجالی که یقین داشتم به پا میشه،سکوت کنم و چشمامو رو حقیقت ببندم بلکه از طرف های مناظره بادلیل و مدرک دفاع میکردم
🔸یکی دو نفر از دوستان و آشناهای بابا چندین بار بهم تذکر دادن و سرزنشم کردن که چرا گمراه و منحرف شدم و خلاف عقیده و مرام آبا و اجدادیم حرف میزنم! بهشون توضیح دادم که من در طول عمرم رو این عقاید نبودم که الان عقیدمو تغییر داده باشم و یا به قول شما گولم زده باشن و از روی کینه و جدل بحث نمیکنم فقط هرچیزی رو که حق باشه اعلام میکنم و قصدم دشمنی با احدی و یا حزب خاصی نیست.
😔اما باور نکردن چون براشون سخت و غیرِ قابل باور بود منی که از لحظه تولدم تا حالا با اون فرهنگ و عقاید بزرگ شده بودم چطور ممکنه الان خلافش رو ثابت کنم! چند ماه دیگه گذشت.. تو این فاصله اتفاقات ریز و درشت زیادی افتاد که تارو پود زندگیم رو ازهم وا کرد و وارد موج جدیدی از امتحان های الهی شدم عده ای افراد متعصب و خودبین که نمونه این افراد همه جا و در بین همه گروه ها و احزاب اسلامی و غیر اسلامی زیادند، با اجیر کردن جاسوس و نگهبان در نشست ها و گروه های مجازی هر بار اعتراف و حرف جدیدی ازم ثبت و ضبط کرده بودن و به عنوان مدرک پیش خودشون نگه داشته بودن که خودم از همه جا بی خبر بودم
😔اتفاقهایی افتاد که گرچه برای من هولناک و یک جنگ تمام عیار به حساب میومد اما دیر یا زود باید میفتاد و من امتحانِ ادعایی که کرده بودم رو پس میدادم تا معلوم بشه چقدر در نیتم صادق و خالص بوده ام؛ با تعصبِ زیاده از حد بابا که غیر خودش رو؛ یعنی کسانیکه تابع قران و سنت بودن رو گمراه و نودین و بدتر از کمونیست حساب میکرد و کینه ورزی و اعلان جنگ دادن باهاشون در هر مجلسی رو جزء مهمترین اصول دعوتش میدونست، با این اوصاف و بدتر ازینا که مجال نقل کردنشون نیست نمیشد در موردِ ادامه زندگیم با سبک و روش بابا و یا در مورد ازدواجم باهم توافق کنیم؛ خیلی وقتا به این موضوع فکر کرده بودم که اگه یه زمانی بابا بفهمه من تو بعضی مسائل باهاش موافق نیستم حتما اونقدر شوکه میشه که دست به هر عملی بزنه حتی از خونه بیرونم کنه و یا برای همیشه طردم کنه. ترسم ازین رو به رویی و علاقه و رابطه ی عاطفی نزدیکی که باهم داشتیم مانع میشد تا تصمیم بگیرم و چون خودم رو تا وقت ازدواج از این رویارویی دور میدیدم،فکرام رو به آینده موکول میکردم تا اینکه تقدیر خودش به استقبال اومد و در مقابلش تسلیم شدم.
منو به برادری معرفی کرده بودن و ایشون از شخص خودم خواستگاری کرد و بی وقفه جواب رد دادم اما قانع نشد و بعد از چندین بار اصرار ازم دلیل مخالفتم رو خواست و من براش توضیح دادم که بابام چنین فکری داره و محاله موافقت کنه؛ یک درصدم احتمال نمیدادم که بخوام بهش جواب مثبت بدم اما بعد از دوماه اصرار از اون و انکار از من بالاخره قبول کردم که راجع بهش تحقیق کنم چون همه بهونه هامو برید و برای قانع کردن باباهم گفت که من تا موقعی که ازدواجمون جور بشه طوری برخورد میکنم که بابات بویی از عقیدم نبره در مورد اصلاح عقیده بابا در آینده هم خیلی امیدوارانه حرف میزد طوریکه کم کم به این ازدواج مشتاق شدم و برای تحقیق بیشتر به چندین عالم که باهاشون در ارتباط بودم معرفیش کردم.
تعطیلات نوروز جلو اومد و با خانواده دوتا از دوستای بابا رفته بودیم سفر میان راه که پیاده شده بودیم یکی به بابا تلفن کرد وقتی جواب داد فهمیدم که از دوستاشه..بعد از سلام احوالپرسی بابا یکم از ما دورتر شد تا صداش رو نشنویم منم هوا سرد بود برگشتم تو ماشین داشتم نگران میشدم چون صحبتای بابا یکم طول کشید وقتی برگشت از چهرش فهمیدم که ازم عصبانیه تو ماشین بجز من دوست بابا و همسرشم بودن؛چند دقیقه چیزی نگفت و ساکت بود حتی به زور جواب دوستشم میداد بعد رو کرد بهم گفت:
❗️چرا بهم نگفتی که دوستت فریبا عقیدش خرابه تو چطور باهاش دوستی! تو چطور به من خیانت کردی و از اولیا حیا نکردی و با کسی دوست شدی که این عقیدشه و با اولیا دشمنی داره؟ تو چطور فریبش رو خوردی حتما تا الان روت تاثیر گذاشته و همینکه دوستته خودش گواه همه چیزه..
😔 یاالله اون لحظه تو دلم خالی شد بهش گفتم اینطور نیست نه من و نه فریبا اونی نیستیم که فکر میکنی، اما نذاشت حرفم بزنم و جلو اونا شروع کرد به بلند بلند حرف زدم باهام حتی چند بار گفت خفه شو؛ کافی بود تا یه سر نخ دست بابا بیفته واسه شکاکی کردن و بازجویی کردن سرنخی که شروع هر چی سختی و جدایی و تلخی بین منو بابا شد
😔و از اون روز به بعد مثل سایه دنبا
#از_بیت_الاحزان_من_تا_فردوس_تو
قسمت شصت و سوم
باچندین نفر عالم باسواد و متقی حرف زدم وقتی سختگیری های بابا رو براشون گفتم و ازشون راه چاره خواستم که چطور برخورد کنم و وظیفم چیه؟نظرشون این بود تا وقتیکه ازدواج نکردم و خونه بابام هستم بخاطر حفظ سلامتی روحی و جسمی و موقعیتمم که شده عقیدمو پنهون نگه دارم و باهمین روش هم ازدواج کنم.. بابای من شخص بیسوادی نبود که از حق و حقیقت هیچی نشنیده باشه و من باید به هر قیمتی دعوتش میدادم چون هم دعوت دادن شرایط و موقعیت مناسبی لازم داره تا نتیجه بده هم اینکه بابا خودش باسواد بود و از ادله های طرف های مقابلش کاملا خبر داشت و بارها باهاشون در دیدارهای حضوری مناظره کرده بود واسه همینم اعتراف من در این موقعیت و تلاش کردنم برای اصلاح افکارش نه تنها سودی نداشت بلکه عواقب ناگواری داشت که توان مقابله رو هم نداشتم و خودم رو نابود میکردم.
🔸تصمیمم واسه ازدواج با سهیل قطعی شده بود و قرار شد بعد از دانشگام بیاد خواستگاریم چون میدونستم این یه سال و خورده ای که از دانشگام مونده بهونه خوبیه واسه بابا که با ازدواجم مخالفت کنه خصوصا الان که باهم گیرو گرفتایی داشتیم اما فکر کردیم که ما این مدت اگه باهم ارتباط داشته باشیم محرم هم نیستیم و این اصلا کار درستی نبود حتی اگه همه چیز رو هم رعایت میکردیم، واسه همین گفتیم توکل به خدا اقدام کنیم تا ببینیم چی تقدیر میشه بلکه الله تعالی مادامیکه نیتمون دوری از حرامه برامون آسون کنه..
📱چند شب بعدش که خوابگاه بودم بابا بهم زنگ زد و گوشی پیشم نبود هم اتاقیم جواب داده بود گفته بود که فردوس الان نیست و دستش بنده بابا بهش میگه میدونم که اونجاست بهش بده گوشی رو وقتی برگشتم تو اتاق هم اتاقیم گفت بابات انگار خیلی عصبانی بود باور نمیکرد گوشی پیشت نیست فورا بهش یه زنگ بزن
😔بااینکه به روی خودم نیاوردم اما تو بچه های اتاق خیلی خجات زده شدم بخاطر اعتماد از رفته بابا نسبت بهم که این روزا از جرو بحثای تلفنی و سرو صدا کردنمون تو راهرو و حیاط خوابگاه همه بهم شک کرده بودن و میدونستن اکثر وقتا با بابا درگیرم این روزا بابا یا اصلا بهم زنگ نمیزد یا اگه میزد حتما حرف تازه ای در موردم شنیده بود و زنگ میزد که توجیهش کنم و خلافشو ثابت کنم تا خیالش یکم آروم بگیره که البته فقط چند روز تاثیر داشت و دفعه بعد اگه اتفاق تازه ای میفتاد هرچی من رشته کرده بودم اون پنبه میکرد و به کرده و ناکرده متهمم میکرد و میگفت فلان حرف رو زدی و فلان کار رو کردی و آبرومو بردی همه میدونن گمراه و منحرف شدی
😔استرسی که وقتی شماره ی بابا رو گوشیم میفتاد بهم دست میداد قابل وصف نیست کلا روح و روانم رو ناآرام کرده بود و شب و روز جز متوسل شدن به نماز و دعا هیچ چیزی روحم رو کمی آرام نمیکرد خواستم بهش زنگ بزنم که خودش تماس گرفت؛ اول نتوتستم جواب بدم اما پشت سرهم چند بار زنگ زد تا رفتم حیاط و جوابش رو دادم. یاالله وقتی جواب دادم هرچی از دهنش بیرون اومد با صدای بلند و داد و هوار بهم گفت میگفت همین امشب میام اونجا میکشمت و جلو هم دانشگاهیات آّبروتو میبرم تا بدونن چه جونوری هستی و مواظب خودشون باشن
😔کسی که اینطور به پدرش خیانت کنه و بعد اون همه سال زحمت مثل ماری که تو آستین پرورش داده باشم الان بهم نیش بزنه و خلاف عقیده من حرکت کنه، کسیکه در حق پدرش اینقدر بی وفا باشه چطور واسه خدا و خلقش میتونه وفا بخرج بده
🔻خط قرمز بابا مسائل عقیده بود چون تمام تلاشش رو میکرد تا خانواده و اطرافیانش رو از عقایدِ به قول خودش گمراه کننده و نودینی دور کنه و همه بابا رو اینطور میشناختن و میدونستن چه دشمنیه سرسختی با غیرِ آدما عرفان و تصوف داره تعصبی داشت که نمونش رو از تو دوستاش و هیچ کس دیگه ای ندیده بودم و واقعا فکر میکرد اگه کسی ادعا کنه تابع قرآن و سنته مسیر اشتباه رو گرفته خصوصا اگه اون شخص دخترش باشه و با هر قیمتی نذاره دخترش از قافله ی پیشتاز حق که همون عرفان و تصوف بود عقب بمونه!
😔خیلی سخت بود حرف زدن چون بابا برخورد تندش رو در اوج دلسوزی و حقانیت میدید عادت داشت وقتی ازم شکایت میکرد همه زحمتاشو تو رخم میکشید و اونقد اغراق میکرد که خودمم شک میکردم چکاری کردم که بابا اینطور آرام و قرار نداره و ناحق میگه اجازه نمیداد حرف بزنم فقط چند کلمه بریده بریده وسط حرفاش تکرار کردم که اشتباه متوجه شدی من عقیده ی عجیب و غریبی ندارم که اینقد احساس دوری میکنی، از شنیدن حرفام بیشتر آتیش میگرفت گفت شماره فریبا رو بهم بده کارش دارم فکر میکرد منشا به قول خودش انحراف من اون بیچارست چیزی که خیالم رو آروم میکرد این بود که الحمدلله اونی نبودم که بابا میترسید و اهل تندروی و تکفیر و هیچ حزبی نبودم و واسه هرمسلمانی باهرعقیده ای احترام قائل میشدم و اگه با کسی بحثی پیش میومد و حرفی داشتم با دلیل ارائه میدادم
ادامه دارد...
@Dastanvpand
💧چشمه
💎در باغی چشمهایبود و دیوارهای بلند گرداگرد آن باغ، تشنهای دردمند بالای دیوار با حسرت به آب نگاه میکرد. ناگهان خشتی از دیوار کند و در چشمه افکند. صدای آب مثل صدای یار شیرین و زیبا به گوشش آمد. آب در نظرش شراب بود. مرد آنقدر از صدای آب لذت میبرد که تند تند خشتها را میکند و در آب میافکند.
آب فریاد زد: های، چرا خشت میزنی؟ از این خشت زدن بر من چه فایدهای میبری؟...
تشنه گفت: ای آب شیرین! در این کار دو فایده است. اول اینکه شنیدن صدای آب برای تشنه مثل شنیدن صدای موسیقی رُباب است. نوای آن حیات بخش است، مرده را زنده میکند. مثل صدای رعد و برق بهاری برای باغ سبزه و سنبل میآورد. صدای آب مثل هدیه برای فقیر است. پیام آزادی برای زندانی است.
فایدة دوم اینکه: من هر خشتی که برکنم به آب شیرین نزدیکتر میشوم، دیوار کوتاهتر میشود.
خم شدن و سجده در برابر خدا، مثل کندن خشت است. هر بار که خشتی از غرور خود بکنی، دیوار غرور تو کوتاهتر میشود و به آب حیات و حقیقت نزدیکتر میشوی. هر که تشنهتر باشد تندتر خشتها را میکند. هر که آواز آب را عاشقتر باشد. خشتهای بزرگتری برمیدارد.
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
داستانی زیبا و پند آموز از مولانا
اندر حکایت شکر وناشکریهای ما آدم ها
🌟داستان های زیبا و پندآموز
پیرمردتهیدستی زندگی را در فقر و تنگدستی میگذراند
و به سختی برای زن و فرزاندانش قوت و غذایی ناچیز فراهم میساخت
از قضا یکروز که به آسیاب رفته بود
دهقانی مقداری گندم در دامن لباسش ریخت
پیرمرد خوشحال شد و گوشه های دامن را گره زد و به سوی خانه
دوید !!!! در همان حال با پرودرگار از مشکلات خود سخن می گفت
وبرای گشایش آنها فرج می طلبید و تکرار میکرد
(( ای گشاینده گره های ناگشوده , عنایتی فرما و گره ای
از گره های زندگی ما بگشای ))
پیرمرد در همین حال بود که ناگهان گره ای از گره هایش باز شد
و تمامی گندمها به زمین ریخت
او به شدت ناراحت و غمگین شد و رو به خدا کرد و گفت
.....................
من تورا کی گفتم ای یار عزیز
کاین گره بگشای و گندم را بریز؟؟
آن گره را چون نیارستی گشود
این گره بگشودنت دیگر چه بود ؟؟
..................
پیرمرد بسیار ناراحت نشست تا گندمها را از زمین جمع کند
ولی در کمال ناباوری دید دانه های گندم روی ظرفی از طلا ریخته اند
......................
مولانا
تو مبین اندر درختی یا به چاه
تو مرا بین که منم مفتاح راه
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
#داستانی_بسیار_زیبا_و_خواندنی
🌟ميگن روزي برای سلطان محمود غزنوی كبكی آوردن كه لنگ بود
فروشنده براي فروشش زر و زيوری زياد درخواست ميکرد
سلطان حكمت قيمت زياد كبك لنگ رو جويا شد
فروشنده گفت وقتي دام پهن ميكنيم براي كبك ها ، اين كبك را نزديك دام ها رها ميكنيم
آوازی خوش سر ميدهد و كبك هاي ديگر به سراغش مي ايند و در اين حين در دام گرفتار ميشوند
هر بار كه كبك را براي شكار ببريم حتما تعدادي زياد كبك گرفتار دام مي شوند
سلطان امر به خريدن كرد و خواستار كبك شد
چون زر به فروشنده دادن و كبك به سلطان ، سلطان تيغي بر گردن كبك لنگ زد و سرش را جدا كرد
فروشنده كه ناباوارنه سر قطع شده و تن بی جان كبك را ميديد گفت اين همه كبك ، اين را چرا سر بريديد ؟؟؟
👈سلطان گفت هركس ملت و قوم خود را بفروشد بايد سرش جدا شود.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🌷🌷🌷
✍#متنی_زیبا
خداوند ميفرمايد: ای فرزند آدم تو را در شکم مادرت قرار دادم و صورتت را پوشاندم تا از رحم متنفر نگردی!
برایت متکا در سمت راست و چپ قرار دادم که در راست کبد و در سمت چپ طحال ميباشد تا بيارامی!
بر تو در شکم مادر نشست و برخواست را آموزش دادم! بدان که کسی جز من توانای چنین کاری نبود...
وقتی مدت حمل به پایان رسيد و مراحل آفرينشت تکمیل گرديد، بر فرشته مامور بر ارحام امر کردم که تو را از رحم خارج کند و با نرمش بالهایش، به دنيا وارد کند!
دندانی که چیزی را ريز کند نداشتی!! دستی که بگيرد نداشتی!! قدم و گامی برای رفتن نداشتی!! از دو رگ نازک در سينه مادرت طعامی بصورت شيرخالص برایت فراهم کردم. که در زمستان گرم و در تابستان سرد باشد....
مهر و محبتت بر قلب پدر و مادرت قرار دادم تا تو را سير نميکردند، خود سير نميشدند و تا تو را نمی آسودند خود استراحت نمیکردند!
اما وقتی پشتت قوت گرفت و بازوانت پرتوان شد،از من حيا ننمودی!!!
اما باز هم اگر بخوانی مرا اجابتت میکنم و اگر از من بخواهی برآورده می کنم!!!
و هر گاه به سويم بازآیی ميپذيرمت!!!.....
شگفتا از تو ای فرزند آدم هنگام تولد، در گوشت اذان گفتند بدون نماز و هنگام مرگت نماز بر تو اقامه شد بدون اذان !!!
شگفتا بر تو ای فرزند آدم هنگام تولد، ندانستی چه کسی تو را از شکم مادر خارج گردانيد و هنگام مرگ ندانستی چه کسی تو را بر قبر وارد نمود!
شگفتا بر تو ای فرزند آدم هنگام تولد غسل و نظافت شدی و هنگام مرگ نيز غسلت دادند و نظافتت کردند!
شگفتا از تو ای فرزند آدم هنگام تولد بر شادي و مسرت اطرافيانت آگاه نبودی و هنگام مرگ بر سوگ و شیون و گریه واندوهشان كاری كرده نميتوانی!
عجبا از تو ای فرزند آدم در شکم مادر، در مکان تنگ و تاریک بودی و بعد از مرگ دوباره در مکان تنگ و تاریک قرار ميگيری !
عجبا ای فرزند آدم وقت تولد با پارچه پیچانده شدی تا به پوشانندت و وقت مرگ باز با پارچه می پيچانندت تا پوشانده شوی!!!!
شگفتا بر تو ای فرزندآدم وقتی متولد ميگردی و بزرگ میشوی ازمدارکت و مهارتهايت مردم جویا ميشوند
و وقتی بمیری ملائکه از کردار و اعمال صالحت خواهند پرسيد!!!
پس برای آخرتت چه مهيا و آماده کرده ای ؟؟
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🌟دو میمون روی شاخه درختی نشسته بودند و به غروب خورشید نگاه میکردند. یکی از دیگری پرسید: چرا هنگام غروب رنگ آسمان تغییر میکند؟ میمون دوم گفت: اگر بخواهیم همه چیز را توضیح بدهیم، مجالی برای زندگی نمی ماند.
گاهی اوقات باید بدون توضیح از واقعیتی که در اطرافت میبینی، لذت ببری... میمون اول با ناراحتی گفت: تو فقط به دنبال لذت زندگی هستی و هیچ وقت نمی خواهی واقعیتها را با منطق بیان کنی !!!
در همین حال هزار پایی از کنار آنها میگذشت...
میمون اول با دیدن هزار پا از او پرسید: هزار پا، تو چگونه این همه پا را با هماهنگی حرکت میدهی؟
هزارپا جواب داد: تا به امروز راجع به این موضوع فکر نکرده ام ؟!
میمون دوم گفت: خوب فکر کن چون این میمون راجع به همه چیز توضیح منطقی میخواهد!
هزار پا نگاهی به پاهایش کرد و خواست توضیحی بدهد: خوب اول این پا را حرکت میدهم، نه، نه. شاید اول این یکی را. باید اول بدنم را بچرخانم ... هزار پا مدتی سعی کرد تا توضیح مناسبی برای حرکت دادن پاهایش بیان کند ولی هرچه بیشتر سعی میکرد، ناموفقتر بود.
پس با ناامیدی سعی کرد به راه خودش ادامه دهد، ولی متوجه شد که نمیتواند. با ناراحتی گفت: ببین چه بلایی به سرم آوردی؟! آنقدر سعی کردم چگونگی حرکتم را توضیح دهم که راه رفتن یادم رفت!!!
میمون دوم به اولی گفت: میبینی؟! وقتی سعی میکنی همه چیز را توضیح دهی اینطور میشود...! پس دوباره به غروب آفتاب خیره شد تا از آن لذت ببرد...
✍#پائولوکوئیلو
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🌟 در عالم کودکی به مادرم قول دادم ،
که تا همیشه هیچ کس را بیشتر از او دوست نداشته باشم.
مادرم مرا بوسید.
و گفت : نمی توانی عزیزم !
گفتم : می توانم ، من تو را از پدرم و خواهر و برادرم بیشتر دوست دارم .
مادر گفت : یکی می آید که نمی توانی مرا بیشتر از او دوست داشته باشی .
نوجوان که شدم دوستی عزیز داشتم .
ولی خوب که فکر می کردم مادرم را دوست داشتم .
معلمی داشتم که شیفته اش بودم ولی نه به اندازه مادرم !
بزرگتر که شدم عاشق شدم ، خیال کردم نمی توانم به قول کودکی ام عمل کنم .
ولی وقتی پیش خودم گفتم ؛
کدامیک را بیشتر دوست داری باز در ته دلم این مادر بود ، که انتخاب شد.
سالها گذشت و یکی آمد ، یکی که تمام جان من بود .
همانروز مادرم با شادمانی خندید و گفت دیدی نتوانستی !
من هرچه فکر کردم او را از مادرم و از تمام دنیا بیشتر می خواستم ،
او با آمدنش سلطان قلب من شده بود .
من نمی خواستم و نمی توانستم به قول دوران کودکیم عمل کنم .
آخر من خودم مادر شده بودم ...
✍سیمین بهبهانی
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🌟نجار پیری بود که می خواست بازنشسته شود. او به کار فرمایش گفت که می خواهد ساختن خانه را رها کند و از زندگی بی دغدغه در کنار همسر و خانواده اش لذت ببرد.
کار فرما از اینکه دید کارگر خوبش می خواهد کار را ترک کند، ناراحت شد. او از نجار پیرخواست که به عنوان آخرین کار، تنها یک خانه دیگر بسازد. نجار پیر قبول کرد، اما کاملا مشخص بود که دلش به این کار راضی نیست. او برای ساختن این خانه، از مصالح بسیار نا مرغوبی استفاده کرد و با بی حوصلگی، به ساختن خانه ادامه داد.
وقتی کار به پایان رسید، کارفرما برای وارسی خانه آمد. او کلید خانه را به نجار داد و گفت: این خانه متعلق به توست. این هدیه ای است از طرف من برای تو.
نجار یکه خورد. مایه تاسف بود! اگر می دانست که خانه ای برای خودش می سازد. حتما کارش را به گونه ای دیگر انجام می داد.....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
📚#حکایت_مرغ_تخم_طلا
شبی از شبها، شاگردی در حال تضرع و گریه و زاری به درگاه خدا بود. در همین حال مدتی گذشت تا آنکه استاد خود را بالای سرش دید که با تعجب و حیرت او را نظاره میکرد.
استاد پرسید: برای چه این همه ابراز ناراحتی و گریه و زاری میکنی؟
شاگرد گفت: برای طلب بخشش و گذشت خداوند از گناهانم و برخورداری از لطف خداوند!
استاد گفت: سوالی میپرسم پاسخ ده؟
شاگرد گفت: با کمال میل، استاد.
استاد گفت: اگر مرغی را پرورش دهی، هدف تو از پرورشِ آن چیست؟
شاگرد گفت: خوب معلوم است استاد. برای آنکه از گوشت و تخم مرغ آن بهرهمند شوم.
استاد گفت: اگر آن مرغ، برایت گریه و زاری کند، آیا از تصمیم خود، منصرف خواهی شد؟
شاگردگفت: خوب راستش نه...! نمی توانم هدف دیگری از پرورش آن مرغ، برای خود، تصور کنم!
استاد گفت: حال اگر این مرغ، برایت تخم طلا کند چه ..؟ آیا باز هم او را خواهی کشت، تا از آن بهرهمند گردی؟!
شاگرد گفت: نه هرگز استاد، مطمئنا آن تخممرغها، برایم مهمتر و با ارزشتر خواهند بود!
استاد گفت: پس تو نیز برای خداوند چنین باش! همیشه تلاش کن تا با ارزش تر از جسم، گوشت، پوست و استخوانت گردی.
تلاش کن تا آنقدر برای انسانها، هستی و کائنات خداوند، مفید و با ارزش شوی تا مقام و لیاقت توجه و لطف و رحمت او را بدست آوری.
خداوند از تو گریه و زاری نمیخواهد! او، از تو حرکت، رشد، تعالی، و با ارزش شدن را میخواهد و میپذیرد، نه ابرازِ ناراحتی و گریه و زاری را...!
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
📚#داستانک
مردِ گُنده چهل ساله یه عروسک باهاشه،
باشگاه میریم تو ساکش میزاره،
سرکار میاد تو کیفشه،
سوار ماشین میشه میزاره رو صندلی عقب،
بهش گفتم خجالت بکش؛ مگه دختری؟
گفت: نه ولی مالِ دخترم بوده؛ سرطان داشت و مُرد…
❌همدیگه رو #قضاوت نکنیم...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
✍
همیشه هم نمیشود "خوب" بود ...
همیشه هم نمیتوان چشم ها را به
روی نامردیِ آدم ها بست و چیزی ندید ...
اتفاقا باید بدانند که تو دیدی و فهمیدی
که نگفتنات را نگذارند پای حماقت ...
نمیشود همیشه خود را به کوچه ی علی
چپ بزنی و تظاهر کنی که چیزی نشنیده ای ...
اتفاقا باید بفهمند که شنیدی ،
ولی برای حفظِ حرمت ها کوتاه آمدی...
"انسان" ها گاهی باید بفهمند که
تو هم صبر و تحمل داری!!
که تو هم تاب و توان داری...
باید بدانند که تو هم قلبی داری که
با بی مهری و نامردی میشکند،
بدانند که همیشه نمیتوانند
بزنند و بشکنند و فرار کنند ...
این روزها باید گاهی هم "بد" باشی!
زیادی که "خوب" باشی
زیادی که "مهربان" باشی ، دیده نمیشوی ...
کسی تو را جدی نمیگیرد.!
پس گاهی ، نه همیشه ، "بد" باش..
"بد" باش تا "خوب" بودنت هم دیده شود...
چرا که با بعضی ها همیشه نمیشود "خوب" بود!
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
📚#حکایتی_زیبا_و_خواندنی
از خواجه عبدالله انصاری پرسیدند
عبادت چیست ؟
فرمود :
عبادت خدمت کردن به خلق است....
پرسیدند چگونه؟
گفت اگر هر پیشه ای که به آن اشتغال
داری رضای خدا و مردم را در نظر
داشته باشی
این نامش عبادت است
پرسیدند :
پس نماز و روزه و خمس...
این ها چه هستند؟؟؟
گفت : اینها اطاعت هستند که باید
بنده برای نزدیک شدن به خدا انجام
دهد تا انوار حق بگیرد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
داستان کوتاه
💧یه روز از طرف مدرسه بُردنمون کارخونه تولید بیسکوییت!
ما رو به صف کردن و بردنمون تو کارخونه ، که خط تولید بیسکویت رو ببینیم.
وقتی به قسمتی رسیدیم که دستگاه بیسکویت می داد بیرون
خیلی از بچه ها از صف زدن بیرون و بیسکویتایی که از دستگاه میزد بیرون رو ورداشتن و خوردن.
من رو حساب تربیتی که شده بودم میدونستم که اونا دارن کار اشتباه و زشتی میکنن
واسه همین تو صف موندم.
ولی آخرش اونا بیسکویت خورده بودن و منی که قواعدو رعایت کردم هیچی نصیبم نشده بود.
الان پنجاه سالمه،
اون روز گذشت ولی تجربه اون روز بارها و بارها تو زندگیم تکرار شد!
خیلی جاها سعی کردم که آدم باشم و یه سری چیزا رو رعایت کنم
ولی در نهایت من چیزی ندارم و اونایی که واسه رسیدن به هدفشون خیلی چیزا رو زیر پا میذارن از بیسکوییتای تو دستشون لذت میبرن.
از همون موقع تا الان یکی از سوالای بزرگ زندگیم این بوده و هست که
خوب بودن و خوب موندن مهمتره یا رسیدن به بیسکوییتای زندگی؟
اونم واسه مردمی که تو و شخصیتت رو با بیسکوییتای توی دستت میسنجن!!
#پرویز_پرستویی
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
طلوع صبحگاهتون
به شادابی گلهای بهاری
روزتون به زیبایی شکوفهها
صبح زیباتون
سرشار از شادی
بارش بوسه های خداوند پای تمام آرزوهای قشنگتون
سلام صبح بخیر
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
📚حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
✍سگ من باش و چون سگان بانگ کن!
شبلی عارف معروف به مسجدی رفت كه دو ركعت نماز بخواند. در آن مسجد كودكان درس می خواندند و وقت نان خوردن كودكان بود. دو كودك نزدیك شبلی نشسته بودند.
یكی پسر ثروتمندی بود و دیگری پسر فقیری.
در زنبیل پسر ثروتمند پاره ای حلوا بود و در زنبیل پسر فقیر نان خشك. پسر فقیر از او حلوا میخواست.
آن كودك می گفت: اگر خواهی كه پاره ای حلوا به تو دهم، سگ من باش و چون سگان بانگ كن.
آن بیچاره بانگ سگ كرد و پسر ثروتمند پاره ای حلوا بدو می داد. باز دیگر باره بانگ میكرد و پاره ای دیگر می گرفت. همچنین بانگ می كرد و حلوا می گرفت.
شبلی در آنان می نگریست و می گریست. كسی از او پرسید:
ای شیخ تو را چه رسیده است كه گریان شده ای؟
شبلی گفت: نگاه كنید كه طمع كاری به مردم چه رسانَد؟
اگر آن كودك بدان نان تهی قناعت می كرد و طمع از حلوای او برمی داشت، سگ همچون خویشتنی نمی شد....
کشکول شیخ بهایی
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
📚عذر بدتر از گناه !
روزی ناصرالدین شاه در یک مجلس خصوصی به کریم شیره ای دلقک دربارش گفت کریم تو می دانی عذر بدتر از گناه چیست؟
کریم گفت: قربان این همه آدم فاضل و عالم اینجاست بنده ی ناچیز چه بگویم؟
ده روزی از این ماجرا گذشت و روزی شاه در راهروی کاخ قدم میزد که یکمرتبه کریم از پشت ستونی بیرون پرید و انگشتی به ناصرالدین شاه زد و از پشت بغلش کرده و مشغول بوسیدنش کرد.
خون به چشم شاه دوید و فریاد زد پدر سوخته چکار می کنی؟
کریم دستپاچه گفت: ببخشید قبله عالم فکر کردم خانم میباشد...
شاه گفت مردک عذر بدتر از گناه می آوری؟
کریم گفت قربان خواستم عذر بدتر از گناه را به شما نشان دهم.
شاه موضوع یادش آمد و لبخندی زد و با پس گردنی کریم را مرخص کرد.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این فیلم گریه فیلمبردارو درآورد😔
پدر سه حرفه ولی خیلی حرف داره خیلی...❤️
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
📖 غافر
🍃🌸وَقَالَ رَبُّكُمُ ادْعُونِي أَسْتَجِبْ
🍃🌸لَكُمْ إِنَّ الَّذِينَ يَسْتَكْبِرُونَ عَنْ
🍃🌸عِبَادَتِي سَيَدْخُلُونَ جَهَنَّمَ
🍃🌸دَاخِرِينَ
✍ ﻭ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﺗﺎﻥ ﮔﻔﺖ : ﻣﺮﺍ ﺑﺨﻮﺍﻧﻴﺪ
ﺗﺎ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺍﺟﺎﺑﺖ ﻛﻨﻢ ، ﺁﻧﺎﻥ ﻛﻪ ﺍﺯ ﻋﺒﺎﺩﺕ ﻣﻦ ﺗﻜﺒّﺮ ﻭﺭﺯﻧﺪ ، ﺑﻪ ﺯﻭﺩﻱ ﺧﻮﺍﺭ ﻭ ﺭﺳﻮﺍ ﺑﻪ ﺩﻭﺯﺥ ﺩﺭﺁﻳﻨﺪ .(٦٠)
@dastanvpand
✅ برداشت آزاد
هیزم شکن صبح از خواب بیدار شد و دید تبرش ناپدید شده. شک کرد که همسایه اش آن را
دزدیده باشد براي همین تمام روز او را زیر نظر گرفت. متوجه شد همسایه اش در دزدي مهارت
دارد مثل یک دزد راه می رود مثل دزدي که می خواهد چیزي را پنهان کند پچ پچ میکند. آن قدر
از شکش مطمئن شد که تصمیم گرفت به خانه برگردد لباسش را عوض کند و نزد قاضی برود. اما
همین که وارد خانه شد تبرش را پیدا کرد.زنش آن را جابه جا کرده بود. مرد از خانه بیرون رفت و
دوباره همسایه را زیر نظر گرفت: و دریافت که او مثل یک آدم شریف راه می رود حرف می زند و
رفتار می کند
هرگز در قضاوت دیگران عجله نکنیم
@dastanvpand
💫🌸💫🌸
🚩#به_خواست_پدرم
#قسمت_سیوشش
لینک قسمت سی و پنج
https://eitaa.com/Dastanvpand/9970
-رفتم کنار علی نشستم تنها جای خالی کنار اون بود
سرشو کنار گوشم اوردم و گفت
-هنوز با این رفیق ما اشتی نکردی؟
-نه
-چرا؟
با نگاه غمگین برگشتم طرفش و گفتم
-واقعا نمیدونی چرا؟
سرشو تکون داد و گفت
-میدونم ولی کامران رفتار اون روزش دست خودش نبود بهت حق میدم بهار
بایدم شاکی باشی ولی خوب کامران گفته بود نباید خانوادتو ببینی توهم مقصری
اشکی که از چشمم اومد پایین سری با دست پاک کردم و همونطور که صدام پایین بود با بغض گفتم
-ولی این حق من نبود که به خاطر اینکه خواهر و پدرم و تو خیابون دیدم اینجوری کتک بخورم تا حد مرگ پیش برم
علی دستمو گرفت و گفت
-میدونم ولی ازت خواهش میکنم کاری نکن که هم واسه خودت بد بشه هم کامران،کامران مرد خیلی مغروریه هیچ وقت حاطر نیست غرورش و بشکنه
-اگه اون حاظر نیس من باید غرورمو بشکنم
-منظورم این نبودفبهش فرصت بده ،به خودت فرصت بده خدا بزرگه اینقدر به خودتون سخت نگیرید
سرمو تکون دادم و چیزی نگفتم
کامران روبه رومون نشسته بود و زل زده بود بهم
بدم میامد یکی بهم زل بزنه با کلافگی بهش نگاه کردم
بهم زل زده بودیم یه پوزخند اومد رو لبم با نفرت نگامو ازش گرفتم
و مشغول بازی کردن با انگشتام شدم
نوشین و لادن و کیانا باهم مشغول حرف زدن بودن
حوصلم سررفته بود از بوی ادکلن علی حالم بد شد دستمو جلوی دهنم گرفتم و دوییدم طرف توالت
بعد ازینکه تمام محتویات معدم خالی شد رمقی برام نمونده بود
کیانا رو دیدم که با نگرانی پشت در بود
دستمو گرفت و گفت
-خوبی عزیزم؟
سرمو تکون دادم
کیانا کامران و صدا زد تا کمکم کنه برم تو اتاق دراز بکشم
کامران دستمو گرفت سعی کردم دستمو از تو دستش بیرون بیارم ولی اون بیشتر منو به خودش چسبوند لادن با یه لیوان اب قند اومد طرفم و به زور تو حلقم جاش داد
ولی از شانس بد من باز دوباره حالم بد شد
به شدت کامران و کنار زدم
ایندفعه هیچی تو معدم نبود که بخوام خالیش کنم
بدون کمک کامران رفتم بالا و اتاقای مهمان و اماده کردم
کاوه رو تختم دراز کشیده بود کیانا که بچش و دید منصور و صدا زد تا بیاد کاوه رو ببره
اونم سریع دستورش و انجام داد
روی تخت دراز کشیدم کیانا پتو رو روم کشید و گفت
-حالت خوبه عزیزم
-بله
-میشه یه خواهشی ازت بکنم
منتظر نگاش کردم
با شرمندگی گفت
-میدونم سخته ولی میشه دیگه ازم بدت نیاد؟میشه منو مثل خواهر بزرگتره خودت بدونی؟
دلم واسش سوخت واسه همین با لبخندی سرمو تکون دادم.
بعد چند وقتيكه تو بيمارستان بودم مرخم كردن يه هفه بعد كيانا اينا تصميم گرفتن برگردن امريكا تو اين چند وقت خيلي بهشون عادت كرده بودم ازشون قول گرفم واسه زايمانم بيان اونام گفن سعي خودشونو ميكنن
تو فرودگاه كيانا بغلم كردو و تو گوشم كن
-بهار خواهش ميكنم ازن نذار كامران اذيت بشه اونم داره زجر ميكشه حواشو داشته باش
مراقب اين جيگر عمه هم باش
-خيالت راحت
بعد خداحافظي با بقيم اونا رفتن برگشتم به كامران نگاه كردم كه ديدم با ناراحتي داره به سمتي كه رفتن نگاه ميكنه
اروم رفتم طرفش و دستش و تو دستم گرفتم
ازون حالت بيرون اومد و بهم نگاه كرد بهش لبخندي زدم انم جوابمو دادو دستمو محكمتر فشار داد و راه افتاديم طرف ماشين
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🚩#به_خواست_پدرم
#قسمت_سیوهفت
كامران دستمو ول نميكرد خودمم علاقه نداشتم دستمو از دستش در بيارم
در جلورو واسم باز كرد و منتظر موند سوار شم
بعد يه ماه اولين باري بود كه بهش رو ميدادم اونم سركيف شده بود
الان تو ماه 4 بارداري بودم
كامران دستمو گرفت و زير دست خودش رو دنده گذاشت و با انگشتام بازي ميكرد ولي هنوزم ميتونستم بفهمم ناراحته از رفتن عزيزاش
واسه اينكه ازون حالت درش بيارم بالحن شادي بهش گفتم
-كامران؟
-جونم؟
-مياي بريم سونو؟
-الان؟
خنديدم و گفتم
-الان كه نميشه ما نوبت نگرفتيم فردا بريم
-باشه زن بزن وقت بگير
با يه لحن باحالي گفتم
-واااااي،به نظرتو بچه دختره يا پسر؟
كامران كه با ديدن روحيه من شاد شده ولخندي زدو گفت
-هرچي باشه فقط سالم باشه
سرمو تكون دادم و گفتم
-خوب اون كه اره ولي اخه واسه تو فرق نداره بچت پسر باشه يا دختر/؟
برگشت طرفم و گفت
-من دوست دارم بچم يه دختر خوشگل و ماماني مثل مامانش باشه
لبخندي بهش زدم و گفتم
-ولي من دوست دارم بچم پسر باشه اسمش دوست دارم بذار ارش
با تعجب گفت
-ارش؟
-اوهوم چرا تعجب كردي؟
-اخه نه به اسم من ربط داره نه به اسم تو چي شده اسم ارش و دوست داري؟
-ميدوني از بچگي دوست داشتم هروقت بچه دار شدم اسم بچمو بذارم ارش
سرشو تكون داد وگفت
-ولي من دوست دارم اگه دختر بود اسمشو بذارم كامليا
-اسم قشنگيه
كامل برگشتم طرفش و گفتم
-پس اگه پسر شد ميذاريمش ارش و اگه دختر شد ميذاريمش كامليا
-اوهوم فكر خوبيه حالا فردا مشخص ميشه
لبخندي زدم و سرمو به سمت خيابون برگردوندم و به بيرون خيره شدم
بهار؟
-هوم؟
-منو ميبخشي؟به خدا رفتار اون روزم دست خودم نيست،ديوونه ميشم وقتي بفهمم يكي به چيزي كه گفتم عمل نكنه
بعد مثل بچه هاي مظلوم گفت
-هوم،ميبخشيم؟
با خودم فكر كردم اره ميبخشمت تقصير منم بود
واسه همي با لبخند برگشتم طرفش و با لحن بچه گونه اي گفتم
-به شرطي ميبخشمت كه ديگه من و نزنيم
خنده اي كردو دستمو بوسيد و گفت
-دستم بشكنه اگه دوباره روت بلند بشه
كامران سريع برگشت طرفم و گفت
-زود باش كمربندت و ببند
تا خواستم ببندم كار از كار گذشت و پليس بهمون ايست داد
كامران غرغري كرو ماشن و كنار خيابون پارك كرد
مامور اومد به شيشه زد شيشه رو داد پايين
-سلام جناب
-سلام گواهينامه مدارك ماشين لطفا
كامران سرشو تكو دادو رو به من گفت
-مدارك و از تو داشبورت بده
سرمو تكون دادم مدارك و در اوردم و دادم دستش
-بيا
-بفرمايين قربان
بعد اينكه 30 تومن جريممون كرد گذاشت بريم
خونه كه رسيديم با زحمت رفتم بالا راه رفتن واسم سخت شد بود
اروم اروم از پله ها بالا رفتم و رفتم تو اتاقم داشتم بلوزمو در مياوردم كه در يهو باز شد
جيغي كشيدم و لباسم و سريع جلوي خودم گرفتم و رو به كاران گفتم
-برووووو بيرون
ولي اون اصلا حواسش بهم نبود اروم اومد جلو لباسو از دستم گرفت و با لذت به *س ي ن ه * هام زل زد
دسمو جلوي *س ي ن ه * هام گذاشتم
سرشو اورد جلوي صورتمو بهام و نرم بوسيد
منم با اين كه شوكه شده بودم ازين كارش به خدم اومدم و همراهيش كردم دستش رو كمرم بالا و پايين ميرفت دستمو تو موهاش فرو برده بودم و همراهيش ميكردم
*صورت*و از *ل بام* جدا كردو با چشاي خمارش بهم خيره شد بعد با نرمي روي تخت حلم داد و خودشم روم خيمه دو مشغول بوسيدن *ل بام* شدم
كم كم داشتم نفس كم مياوردم به زور خودمو ازش جدا كردم و نفس عميقي كشيدم
كامران خواست دوباره بياد طرفم كه انگشتمو گذاشتم رو لبشو باگ ارومي گفتم
-بسه كامران نفسم گرفت
چند ثانيه بهم خيره شدو سريع از روم بلند شد
دستمو گرفت و كمك كرد از رو تخت بلند شم
يه سرافون شيك قهوه اي رنگ از تو كمدم در اورد و گرفت طرفم
بلنديش تا روي زانوم بود ولي خويش اين بود كه گشاد بود و توش راحت بودم
كامران رفت اتاق خودش تا لباساش و عوض كنه
منم گيرمو در اوردم و موهام و شونه كردم
امروز به اندازه كافي هيجان زده شده بودم
جلوي اينه رفتم و رژم و كه دور لبم پخش شده بد تميز كردم و يه رژ قرمز به *ل بام* زدم
اي رنگ خيلي بهم ميومد
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#از_بیت_الاحزان_من_تا_فردوس_تو قسمت شصت و سوم باچندین نفر عالم باسواد و متقی حرف زدم وقتی سختگیری
#از_بیت_الاحزان_من_تا_فردوس_تو
قسمت شصت و چهارم
😔نمیدونم اون شب چطور شد که بابا دست از سرم برداشت. دو روز بعدش آخر هفته بود و کلاسا تعطیل میشد و بخاطر حرف و تهدیدایِ بابا برگشتم خونه، تو مسیر همش به این فکر میکردم که قراره چه اتفاقی بیفته شاید اگه کس دیگه ای جای من بود به این زودیا بر نمیگشت خونه اما من انگار مجبورم کرده بودن چهار دست و پا خودم رو تحویل بدم. وقتی رسیدم عصر بود و بابا تو خونه
منتظر بود که من برگردم سلام کردم جواب نداد یه لیوان آب خوردم بعد گفت بیا بشین کارت دارم؛ دلم مثل بید میلرزید خیلی لحظات سنگینی بودن که بارها تجربشون کرده بودم ؛ هرچی که راجع بهم شنیده بود رو باز تکرار کرد و ازم توضیح خواست حرفایی به گوشش رسیده بود که اون موقع تو مناظره ها یادم میومد گفته بودم واسه همین نمیشد انکارشون کنم اما سعی کردم تا حدی توجیهشون کنم. بابا این بار ولکن نبود
😔تا تونست لفظا بهم بی احترامی کرد و گوشیم رو هم شکست و خورد کرد دقیقا یادم نمیاد اما فکر کنم ازم خواست قسم بخورم که قلبا تغییری نکردم و این حرفایی که شنیده بود دروغن چون نتونستم قسم بخورم بهش گفتم بابا جان راستش من خیلی جاها عقیدت رو قبول ندارم اینو که گفتم از عصبانیت از جاش بلند شد و خون جلو چشماشو گرفت گفت اینطوره؟؟ گفتم همینو میخواستی بشنوی خب همینه دیگه دست از سرم بردار
گفت یعنی تو اینقد جاهل و سرکش و گمراه شدی که روبروی من میگی عقیدمون بهم نمیخوره؟! دختر تو چرا نه با محبت نه با زبون تند متوجه نمیشی که اشتباه میکنی! گفتم بابا جان در واقع هیچ اشتباهی نکردم تو بیش از حد متهمم میکنی و سخت گرفتی
😔انگار اصلا حرفامو نشنید رفت تو حیاط گفت چاره دردت شلاقه تا بخودت بیایی فکر نمیکردم بابا بتونه در این حد دست روم بلند کنه، اما انگار قضیه بیشتر ازینا براش مهم بود یه تیکه از شلنگ بلندی که تو حیاط بود رو برید و آورد تو
نزدیک شانزده شلاق بهم زد که نامادریم و فرشته نتونستن جلوشو بگیرن آخر سرهم با تهدید نامادریم تموم کرد که میگفت اگه بزنیش میرم تو کوچه دادو هوار راه میندازم تا آبرومون بره موقعی که میزد انتظار داشت به دست و پاش بیفتم و بگم من اشتباه کردم تو راست میگی
اما اینو نگفتم و بهش گفتم هرچقد بزنی اجر داره واسم چون میدونم سر حقه ازین حرفم بیشتر عصبانی میشد و محکمتر میزد منم دیگه تکرار نکردم از شدت عصبانیت چهره و گردنش تماما قرمز شده بود و انگار اون دستایی که منو میزدن مال بابا نبودن
😔کنترلش رو از دست داده بود خیلی عجیب بود تو عمرم اینطور ندیده بودمش تمام بدنم کبود شده بود و به سختی دراز میکشیدم اما زیاد به روی خودم نیاوردم که جای شلاق هارو هم نشون نامادریم و فرشته ندادم دوست نداشتم شاکی بشم در این مورد یه جورایی از ذلت بدم میومد، عجیب بود حتی قلبا اونطوری که باید از بابا دلگیر باشم نبودم میدونم جاهایی حق داشت عصبانی بشه از سر دلسوزی بود؛ خودش میگفت بخاطر کتکا پشیمان نیستم چون اینا بخاطر خودم نبوده بخاطر ایمانت بوده که به خودت بیای و فردای قیامت شرمنده نشی که چرا بعد از این همه سال پشت پا بزنی به ایمان خودت دوست نداشتم ادامه بدم وگرنه حرف واسه گفتن زیاد داشتم
😔شبش بابا آشتم کرد اما من توجه زیادی نکردم برام کتابای عرفانی میخوند و توجیهم میکرد که من اشتباه میکنم منم فقط سکوت کردم و حرف دیگه ای نزدم چند روز بعدشم خودش منو رسوند خوابگاه و برگشت مامان انگار فهمیده بود زیاد سرحال نیستم مدام دلیلش رو میپرسید اما هیچوقت بهش نگفتم چه اتفاقی افتاده چون اگه میفهمید خیلی غصه میخورد و بابا رو نفرین میکرد جریان خواستگاری کردنم معلق موند تا اینکه سهیل گفت من آمادم پیش واسطه ها برم و خواستگاری رو مطرح کنم واسطِ این کار از فامیلای سهیل بود فرد شریفی بود و بابا هم خیلی قبولش داشت و از لحاظ عقیده و مرام همفکر بابا بود وقتی سهیل جریان رو پیشش مطرح میکنه خوشحال میشه و میگه من خیلی موافق این ازدواجم و رسما از طرف خودم برات خواستگاریش میکنم چون باباش خواسته منو رد نمیکنه
😔اما زهی خیال باطل! بابای من بیشتر ازینا زیرک و شکاک بود چندین بار به بابا گفته بودن اما قبول نکرده بود تااینکه بهش میگن لازمه با دخترتم در میون بزاری و خودسر ردش نکنی بابا هم از ترس اینکه اونا زودتر به خودم نگن
یه روز که باهم میرفتیم تا سوار اتوبوسم کنه و برگردم خوابگاه، بهم گفت همچین خواستگاری داری اما تحقیق کردم عقیدش خوب نیست و مخالفم دیگه خوددانی تو اگه خواستی بدون اذن من ازدواج کن به روی خودم نیاوردم که سهیل رو میشناسم اما بهش گفتم خب وقتی فلان کس ازم خواستگاری کرده واسه این پسر لابد پسر خوبیه و عقیدشم حتما اونی نیست که فکر میکنی وگرنه ایشون واسط همچین کسی نمیشد؛گفت نه اینطور نیست ایشون کمی تو کار ازدواج سهل انگاره و دو تا دوماد خودش عقیدشون خوب نیست
ادامه دارد..
@Dastanvpand