eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
ﺧﺪﺍﯾﺎ ! ﺧﺮﻭﺝ ﺍﺯ ﻣﺎﻩ ﻣﺒﺎﺭﮎ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎ ﻣﻘﺎﺭﻥ ﺑﺎ ﺧﺮﻭﺝ ﺍﺯ ﺗﻤﺎﻣﯽ ﮔﻨﺎﻫﺎﻥ ﻗﺮﺍﺭ ﺑﺪﻩ... ﺍﻟﻬﯽ ﻧﺼﯿﺮﻣﺎﻥ ﺑﺎﺵ ﺗﺎ ﺑﺼﯿﺮ ﮔﺮﺩﯾﻢ، ﺑﺼﯿﺮﻣﺎﻥ ﮐﻦ ﺗﺎ ﺍﺯ ﻣﺴﯿﺮ ﺑﺮﻧﮕﺮﺩﯾﻢ. ﺍﻟﻬﯽ ﮐﯿﻨﻪ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺳﯿﻨﻪ ﻫﺎ ﯾﻤﺎﻥ ﺑﺰﺩﺍﯼ، ﺯﺑﺎﻧﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺭﻭﻍ ﻭ ﺗﻬﻤﺖ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭ ﺍﮔﺮ ﻧﻌﻤﺘﻤﺎﻥ ﺑﺨﺸﯿﺪﯼ ﺷﺎﮐﺮﻣﺎﻥ ﮐﻦ، ﺍﮔﺮ ﺑﻼ ﺍﻓﮑﻨﺪﯼ ﺻﺎﺑﺮﻣﺎﻥ ﮐﻦ ﻭ ﺍﮔﺮ ﺁﺯﻣﻮﺩﯼ ﭘﯿﺮﻭﺯﻣﺎﻥ ﮐﻦ . "ﺁﻣﯿﻦ یارب العالمین" پیشاپیش عید سعید فطر مبـارک باد 🎀🍥 .¸¸.•°˚˚°❃🍥 .¸¸.•🌟 _,💚.*,🌙,💜 ,💛.*,.🌙,⭐️. _,💜.*,.🌙,💙. ,💖.*,🌙,🌟. _,💙.*,🌙,💛. ,❤️.*,🌙,🌟. 💚.*,🌙💖. 💛.*,🌙,🌟. 💜.*,🌙💙. 💖.*,🌙,🌟. 💙.*`,🌙,💚. .❤️.*🌙,🌟. _,💚.*🌙,.💜 ,💛.*🌙,🌟. ____,💜.*🌙,❤️. ,💖.*🌙,🌟. _,💙.*🌙,💖. __,❤️.*🌙,💜. ____,💚.*🌙.*🌟 طاعات و عباداتتون قبول درگاه حق تعالی 🙏🙏🌹🌹‌‌‌‌‌‌ ‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🌙 اعمال عید فطر 💠درشــب و روز عید فطـــــر انجام دادن برخی اعمـــــال مڪمل یڪ ماه عبادت خداوند بزرگ است از خواندن دعا تا نماز عیــــــد فـــطر #عیدتون_مبارک 🌸 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عید آمد وعید آمد با نقل و نبید آمد رمضان مبارڪ رفت این فطر سعید آمد دنیا شده یڪسرگل هرگوشه پراز بلبل هرخاڪ شده بستان چون نور امید آمد... عید سعید فطربرهمگان مبارک باد 🌹🍃 🌟شبتون بخیر 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
هدایت شده از از
سورپرایز ویژه عیـــدفطــر😍 لطفا انگشت مبارڪتو بزن روی لینڪ زیرببین چی میاد واست! یادت باشه اولین نفری بودم که این هدیه رو بهت دادم 😁♥️ ─┅─┅─┅─═ঊঈঊঈ═─ http://eitaa.com/joinchat/4276617233C0033f4d699 ─═ঊঈঊঈ═─┅─┅─┅─
‌ ☁️🌞☁️ 🌼اولین سلام صبحگاهی تقدیم به ساحت قدسی قطب عالم امکان، حضرت صاحب الزمان عج‌و‌باب‌الحوائج🌼 🍃🌸السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المهدی یا خلیفةَالرَّحمنُ و یا شریکَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدی و مَولایْ الاَمان الاَمان🌸🍃 🍃🌺اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ [اَبَداً] ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ.🌺🍃 اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْن وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْن بِسمِ اللّٰہِ الرَّحمٰن الرَّحیم اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَہُ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَہُ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللہِ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے عَبدِ اللہِ، بِاَبـے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم... ✨ نشر پیام صدقه جاریه است ✨ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺💕🌸عـیـدتـون مـبارک🌺💕🌸 💕امروزجاودانه است و 🌺زيباترين روزدنياست 💕شادباش 🌺مهربان باش و 💕خوشحالی را 🌺فریادبزن 💕چهارشنبه تون قشنگ وشیرین 🌸و پر از خیر و برکت 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دوستای گلم عیدتون هزاران بار مبارک طاعات و عباداتتون قبول حق حاجت روا و دلشاد باشید ان شاءالله🌹🌹 💕اینم عیدی مدیر کانال به همه شما عزبزان و بزرگواران... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
قسمت شصت و هشتم کم کم داشتیم به نوروز نزدیک میشدیم؛ معمولا هرسال تو تعطیلات نوروز من میرفتم پیش مامان و نامادریم هم برمیگشت خونه خواهر برادراش 😔فرشته هم اغلب با نامادریم میرفت فرشته الان بیست سالش میشد اما هنوز مادرش رو بخاطر بی وجدانیِ ناپدریش یک بارهم ندیده بود و نه حتی تلفنی هم باهاش حرفی زده بود ، این قضیه باعث میشد که هیچوقت از رفتن پیش مامان اونطور که باید و شاید، لذت نبرم. 😔همش تو دلم بخاطر فرشته غصه و ماتم بود گرچه اون آدمی نبود که زیاد غصه بخوره و خوش گذرونیه خودش رو میکرد اما محاله اگه بگم جای خالی مادرش رو حداقل وقتایی که من میرفتم پیش مامان، حس نکرده باشه و این غصه بیشتر از هرکسی، قلب منو جریحه دار میکرد 🔸خواهرِ مادریم که اونم همسن فرشته بود نامزد کرده بود و من چون بابا نذاشت، واسه عقدکنونش شرکت نکردم و الان که قرار بود تو تعطیلات عروسی کنه باید واسش جبران میکردم و یکم بیشتر از همیشه پیششون میموندم فرشته واسه کنکور درس میخوند و بابا نذاشت باهامون بیاد و دوتایی موندن تو خونه منو نامادریمَم رفتیم شهری که هم فامیلای اون اونجا بودن هم مامان وقتی رسیدیم خواهرمو و دومادمون اومدن دنبالم و باهم رفتیم خونه مامان 😔دوسالی میشد نرفته بودم خونشون و تو این دوسال فقط چندبار اونم در حد چند ساعت دیده بودمشون بیشتر از همیشه دلم واسه مامان تنگ شده بود و با دیدنش اشکام پایین اومدن؛ چون زیاد از حال و وضعم خبر نداشت یعنی خودم براش موبه مو نگفته بودم چند روزی که اونجا بودم دنبال کارای خرید عروسی خواهرم افتادیم اما چند نفر از فامیلای پدرش فوت شدن و عروسیشون عقب افتاد باباهم بعد از چند روز فرشته رو آورد و باهم اومدن مامان اصرار کرد فرشته رو دعوت کنم بیاد پیشمون اما من نگرانِ این بودم که بابا بفهمه و دعوامون کنه تا اینکه قسمت شد و چند روزی اومد خونه مامان خیلی دلم میخواست راحت باشه اما معذب بود منم بخاطر اون نمیتونستم زیاد به مامان و خواهر و برادرم نزدیک بشم و باهاشون گرم بگیرم چون نمی‌خواستم فرشته نبودِ مادرش رو زیاد حس کنه اما از تو چشماش میخوندم که اونم دلش میخواست حداقل مثل من سالی یکبارم که شده چند روزی پیش مادرش باشه؛ دو روز که گذشت بهم گفت: فردوس میترسم بابا بفهمه بهتره برگردم پیش نامادریمون دیدم استرس داره به مامان گفتم برش گردونه باباهم برگشته بود خونه خودمون و گفته بود به فردوس بگید یه هفته بیشتر پیش مامانش نشینه و برگرده پیشِ شما تا هروقت که خواستید برگردید 😔اما اینبار عجیب دلم واسه مامان تنگ میشد و نمیتونستم ازش دلش بکنم چون هنوز عطش دوریش رو داشتم مامانم به نامادریم زنگ زد و ازش خواست به بابا بگه که من پیششونم اونم قبول کرد و من دزدکی پیش مامان موندم یه عصری دومادمونم اونجا بود و مامان داشت غذای محلی میپخت منم پیشش بودم که موبایلم زنگ خورد جواب دادم فرشته بود خیلی هول شده بود گفت فردوس کجایی چرا جواب نمیدی یه ساعته زنگ میزنم موبایلم گاها از شبکه خارج میشد و آنتن نمیداد گفتم چیشده؟! گفت بابا زنگ زده مثل همیشه دادو هوار راه انداخته و بلند بلند گریه میکنه میگه بدبخت شدم رفت این کتابی که اینجاست مال کدومتونه تو خونه من چکار میکنه!؟ اینو که گفت یک لحظه مات شدم! نمیدونستم چی جوابشو بدم گفتم چی گفتی بهش؟ گفت هیچی گفتم مال من نیست میدونه مال توه فقط نخواسته به خودت زنگ بزنه تعجبم ازین بود که چطور به خودم زنگ نزده چند دقیقه بعدش عمه کوچکم زنگ زد خیلی تعجب کردم! جواب دادم اونم تندتند سلام احوالپرسی کرد و گفت بابات آرام و قرار نداره میگه این ازش بپرس این کتاب اینجا چکار میکنه! گفتم بهش بگو مال خودم نیست و نخوندمش هنوز مال یکی از همکارامه داده بخونمش و نظر بدم به عمه گفتم مال خودمه ولی تو اینو بهش بگو که آروم بگیره. 😔خیلی ترسیده بودم که خدایی نکرده بلایی سرش بیاد اخه میدونستم الان چه حالی داره و چقد به خودش سخت گرفته؛ بدنم سرد شده بود نمیدونستم چطور این اتفاق افتاده بود مامان گفت بگو ببینم چیشده چرا مثل گچ شدی؟ وقتی براش توضیح دادم گفت نگران نباش تقدیر این بوده که بفهمه توهم نَشین از همین الان خودتو ناراحت کن، من نمیدونم چرا نشد یه بار بیای اینجا و اینطوری زهرمارمون نشه، هر سال بابات یه بهونه دستمون میده و همه چیو به کاممون تلخ میکنه‌ دیدم مامان خیلی ناراحته سعی کردم خودم رو جمع کنم و به روی خودم نیارم 📘کتابی که اینطور بابا رو آشفته کرده بود اصلا چیزی نبود که این اندازه نگرانش باشه اون رو من از کتابفروشی های عمومی تهیه کرده بودم و تنها مشکلش از نظر بابا این بود که نویسندش در کتاب دیگه ای چند کلامی در رد عقاید بابا نوشته بود، من وقتی از خونه اومدم بیرون اونو سطحی قایمش کرده بودم که بابا نبیندش اما انگار تقدیر اینو نخواسته بود ادامه دارد... @Dastanvpand
‌ ☁️🌞☁️ 🌼اولین سلام صبحگاهی تقدیم به ساحت قدسی قطب عالم امکان، حضرت صاحب الزمان عج‌و‌باب‌الحوائج🌼 🍃🌸السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المهدی یا خلیفةَالرَّحمنُ و یا شریکَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدی و مَولایْ الاَمان الاَمان🌸🍃 🍃🌺اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ [اَبَداً] ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ.🌺🍃 اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْن وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْن بِسمِ اللّٰہِ الرَّحمٰن الرَّحیم اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَہُ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَہُ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللہِ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے عَبدِ اللہِ، بِاَبـے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم... ✨ نشر پیام صدقه جاریه است ✨ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
قسمت شصت و نهم چند روزی از بابا خبری نشد که زنگ بزنه خیلی واسم جای تعجب بود مامان میگفت فردوس اگه بابات باخودش فکر کنه و جای دعوا کردن بشینه کتاب رو بخونه و هدایت بشه و مشکل توهم حل بشه یه ماه روزه نذر میکنم 😔گفتم مامان جان جای اینکه نذر میکنی دعاکن این اتفاق بیفته گرچه من اصلا امیدوارم نیستم اما بعیدم نیست دوازهم فروردین بود گفتیم بهتره قبل از سیزده بدر برگردیم خونه که تو شلوغی جاده ها نیفتیم؛ وقتی رسیدیم خونه بابا اونجا نبود تا دستی به سرو روی خونه کشیدیم و استراحتی کردیم شب شد بابا هنوز برنگشته بود دلم میلرزید میترسیدم مثل دفعه قبل دعوا راه بندازه صدای زنگ در اومد خواستم خودم رو به خواب بزنم اما فکر کردم گفتم بالاخره که باید باهم حرف بزنیم چه الان باشه چه فردا اون شب هیچی نگفت یک کلمه هم حرف نزد خسته بود گرفت خوابید. 🕚صبح نزدیکای ساعت یازده بود که با نامادریم سر مطلبی حرفشون شد بابام از قضیه من دلش پر بود و الکی آتیش دعوا رو بیشتر میکرد نامادریمم ازون بدتر باهاش دهن به دهن شد هرچی بابا بهش اخطار داد و گفت اعصابم خورده ادامه نده، گوش نکرد تا اینکه خواست دست روش بلند کنه منم از اتاق اومدم بیرون رفتم بینشون خواستم مانع بشم که بابا دعوا رو روبه من کرد 😔هرچقد ازون عصبانی بود رومن خالی کرد و گفت همش تقصیر توه فورا بحث کتاب رو پیش کشید و هرچی از دهنش در اومد بهم گفت و توهین کرد بهش گفتم مال یکی از همکارامه که یه موقع کتاب رو پاره نکنه و فکر نکنه مال خودمه و بره بگرده هرچی که دارم رو پیدا کنه و از بین ببره تهدید کرد گفت حتما میام محل کارت و بهش میگم غلط کردی همچین کتابی بهش دادی بعد ازش شکایت میکنم که اخراجش کنن.. میدونستم اینا بیشتر تهدید بود اما اصلا از بابا بعید نبود که بیاد محل کارم تا صِدق حرفمو معلوم کنه ازین قبیل حرفا و حرفای قدیم که گذشته بود رو زیاد پیش کشید چند بار بهم گفت تو رو من تحمل نمیکنم باید برگردی پیش مادرت میدونستم اینم باز در حد حرفه و میخواد منو بترسونه بهش گفتم کتاب مال خودمه خب اینهمه دعوا و سرو صدا و کتک کاری نمیخواد چرا نمیخونیش اصلا ببینی چی توشه؟ این براش قابل تحمل نبود که میدید من نه تنها پشیمان نیستم بلکه اینقد از کارم مطمئنم که دارم ازش میخوام کتاب رو بخونه خیلی عصبانی شد رفت تو اتاق چادرم رو بیاره پیداش نکرد فرشته رو مجبور کرد که براش بیاردش گفت جلو چشمات آتیشش میزنم تا حالیت بشه تو خونه من باید قانون من رعایت بشه ؛ اینقد حالم بد شد و عصبانی شدم که قلبم داشت از سینه م میزد بیرون گفتم به چادرم کاری نداشته باش چون نمیتونی مجبورم کنی بدون چادر برم سرکار و برگردم. 😔گوش نکرد قسم خوردم اگه بسوزونیش بدون چادر نمیرم سرکار اما باز گوش نکرد سیزده بدر بود و مردم همه رفتن بودن خارجِ شهر و محله مون خلوت بود چادرمو برد سر نبش و آتیشش زد برگشت بهم گفت نگاش کن این دومین بار بود که بابا این کارو میکرد اصلا دیگه برام تحمل نمیشد فضای اون خونه خصوصا که واسه اولین بار با نامادریمم اون روز کمی دعوامون شده بود نمیدونستم به کدومشون دل خوش کنم نمیتونستم حتی نگاشون کنم ناهار نخوردم روزه بودم شامم نتونستم هیچی بخورم فقط تو اتاقم دراز کشیدم و واسه نمازام بیرون میرفتم که وضو بگیرم بابا بعد از مغرب رفت خونه یکی از دوستاش 🔸شب که برگشت من زیر پتو بیدار بودم چراغها همه خاموش بودن باز سروصدا کرد و شروع کرد تهدید کردن گفت من اینطوری کوتا نمیام فردا باهم میریم محل کارت همه چی روشن میشه جوابش رو ندادم تا نمازشو خوند و گرفت خوابید اون شب تصمیمم گرفتم برای همیشه ازین خونه برم تا نزدیکای صبح بامامان و سرور و چند نفر دیگه حرف زدم و مشورت کردم اونام موافق یعنی گفتن از سرِ ناچاری؛ خیلی سخت بود با خودم کنار بیام وقتی این تصمیمو گرفتم اصلا از بابا ناراحت و عصبانی نبودم اتفاقا دلمم میسوخت که فردا بیدار شه ببینه نیستم چه حالی میشه.. 😔اما هرچی فکر میکردم باید یه تندی از خودم نشون میدادم تا بابا فکر نکنه هرطور که اون بخواد میتونه در عقایدم تصرف کنه و باید قبول کنه که نباید همه دقیقا مثل اون فکر کنن و بدونه که ما فرق چندانی باهم نداریم و فقط شیطانه که این اختلاف رو بزرگ جلوه میده چند بار تصمیمم رو مرور کردم که نکنه صبح احساساتم مانع بشه و پشیمون بشم اشکام بند نمیومدن وقتی به اوضاع فکر میکردم اون همه سختی و درد رو رو خودم حس میکردم اما بااین حال بیشتر تو فکر بابا بودم و بقیه خانواده که بعد از من بابا اذیت نشه و اونارو هم با بدخلقی کردن باهاشون اذیت نکنه بلند شدم دو رکعت نماز استخاره خوندم و بعد نشستم دعا کردم از خدا خواستم هرچی رو که خیره برام مقدر کنه خیلی خسته بودم منتظر اذان صبح موندم نمازمو خوندم بعد همونجا خوابم برد وقتی بیدار شدم هوا روشن شده بود.. ادامه دارد.. @Dastanvpand
قسمت هفتادم 😔اون روز باید تا بعدِ عصر سرکار میرفتم نگاشون کردم همه خواب بودن بابا، فرشته، نامادریم و خواهر برادر کوچیکم دوباره به بابا نگاه کردم و یه مکثی کردم دیدم اشکام بی امان میریزن فورا نگاهم رو ازش برگردوندم به هر کدوم که نگاه میکردم یه طور خاصی قلبم تنگ میشد انگار داره آتیش میگیره خصوصا به برادر کوچولوم که خیلی بهش خو گرفته بودم؛ حتی دلم واسه نامادریم میسوخت که نکنه بعد از رفتن من بابا مقصرش کنه از شدت ناراحتی حسبی الله و نعم الوکیل گفتم و چشمام رو به روشون بستم شب قبلش فقط یک ساک کوچیک لباس اماده کرده بودم که با خودم ببرم. خواستم بی خبر برم اما فرشته رو بیدار کردم و بهش گفتم من میرم ولی شما به بابا بگید ما خواب بودیم اون زده بیرون که دعواتون نکنه که چرا بهش خبر ندادین فرشته یه چادر داشت که دختر عمم بهش داده بود و ازش استفاده نمیکرد اونو پیدا کردم و سرم کردم نامادریمم با پچ پچ کردن ما بیدار شد به اونم گفتم دارم میرم اولش خواست مانعم بشه گریش گرفته بود اما نذاشتم فرشته هم گفت ولش کن بزار بره اینجا بمونه از ناراحتی بلایی سرش میاد ازشون خداحافظی کردم و اومدم بیرون در حالیکه چشمای هممون گریان بود رفتم محل کار حضورمو امضا زدم و اومدم بیرون خواستم برم ترمینال و به مقصد خونه مامان سوار ماشین بشم. فکر کردم که نمیشه همینجوری کارم رو ول نکنم و باید به احمدآقا که دوست صمیمی بابا، فامیل و همسایمون بود و تو بخش اداری محل کارم معاون بود یه سری بزنم احمدآقا از جریان خواستگاری و دعواهای منو بابا تاحد زیادی باخبر بود؛ لطف زیادی هم به من داشت و قبلا بهم گفته بود درباره خواستگارت هر تصمیمی بگیری پشتت هستم چون بهت اعتماد دارم و میدونم عاقلی اما نمیتونم به بابات پشت کنم واسه همین پشت پرده بهت کمک میکنم تو این موقعیت که از شدت حُزن و دلتنگی حس خفگی بهم دست میداد این یه گشایش بود واسه من از طرف الله، که اینطور بنده هاش رو برام مسخر کرده بود تا بتونم با خیالی کمی راحتتر تصمیم بگیرم وقتی رفتم پیشش و قضیه رو براش گفتم خیلی متاسف و ناراحت شد گفت برگرد پیش مادرت فقط گیر کارت هستیم که بیشتر از یک هفته نمیتونم برات مرخصی بنویسم فعلا برو تا کمی آروم بشی و منم با بابات حرف بزنم وقتی هم برگشتی نمیری خونه خودتون بیا خونه ما تا ببینیم کار به کجا ختم میشه من نمیخواستم از خونه برم که یک بار دیگه دست خالی برگردم میخواستم حالا که قضیه به اینجا کشیده شده کلا از بیخ حل بشه و ازدواجمم مطرح بشه احمدآقا خودش قضیه ازدواج رو پیش کشید گفت این یه موقعیته میتونی واسه اونم تصمیم نهاییت رو بگیری خیلی ازش خواستم تا پایان ماه برام مرخصی بنویسه اما گفت دست من نیست و نمیشه کاریش کرد فقط یک هفته میتونی بری بعدش باید برگردی سرکارت؛ گفت نگران نباش نمیزارم بابات بیاد دنبالت و ببرد خونه امشب بریم خونه ما ببینم بابات چی میگه؛ اولش قبول نکردم اما گفت تو درهر صورت برگرد خونه مادرت ولی امشب نرو بزار من با بابات حرف بزنم قبول کردم و ازهمونجا رفتم سرکارم یکی از خواهرا که از قضیه خبر داشت اومد محل کارم تا ازم خداحافظی کنه اونجا بود که بابا بهم زنگ زد خواستم جواب ندم اما دلم نیومد وقتی جواب دادم بشدت عصبانی بود و گفت هرجا هستی برگرد وگرنه میام خونه مامانت رو رو سرتون خراب میکنم فکر میکرد اونجام بهش گفتم این به نفع هردومونه که ازهم دور باشیم اما اون فقط داد میزد و بهم توهین میکرد گفتم خیالت راحت باشه جای امنی هستم اصرارم نکن برنمیگردم قسم خورد گفت با پلیس میام سراغ خودت و مادرت 😔خیلی دلم شکسته بود بهش گفتم باشه باباجان اینکارو بکن من دیگه هیچی برام مهم نیست تلفن رو قطع کرد و منم گوشی رو خاموش کردم بعدا که برگشتم خونه احمدآقا بهش گفتم بره پیش بابا و آرومش کنه اونم تنهایی رفت خونمون و خیلی باهاش حرف زد اما مرغ بابای من به قول خودش یک پا داشت و حاضر نبود کوچکترین تنازلی بکنه و گفته بود دیگه دختر من نیست و نمیخوامش و مرگش رو آرزو میکنم 😔احمدآقا گفت شب میرم مجددا باهاش حرف بزنم که دست از لجبازیاش برداره و اینقد سخت نگیره و برای حل این مشکل راضی به ازدواجت بشه چون ازهم که دور باشین دیگه بینتون دعوا پیش نمیاد و میتونید مثل قدیم باهم خوشو صمیمی باشین خودمم همیشه میگفتم مشکل منو بابا وقتی حل میشه که من ازدواج کنم از سلطه بابا خارج بشم تا دیگه در قبال منو کارام و افکارم خودشو مسول ندونه و اینقد نگران نباشه اونوقت میتونیم مثل گذشته به هم محبت کنیم و باهم درباره هرچیزی که لازم بود اختلاط کنیم اماحیف که بابا تنها راه حل این مشکل رو زندانی کردن منو افکارم پیش خودش و سرپوش گذاشتن رو خواسته هام به هرقیمتی میدونست چون محبتش بهم بی حدو اندازه بود و خوشبختیم رو در مطیع بودن از خواسته ها و تصمیمای خودش میدونست ادامه دارد... @Dastanvpand
هنگام غروب، پادشاه از شکارگاه به سوی ارگ و قصر خود روانه می شد. در راه پیرمردی دید که بارسنگینی از هیزم بر پشت حمل میکند لنگ لنگان قدم بر میداشت و نفس نفس صدا می داد پادشاه به پیرمرد نزدیک شد و گفت: مردک مگر تو گاری نداری که بار به این سنگینی می بری. هر کسی را بهر کاری ساخته اند. گاری برای بار بردن و سلطان برای فرمان دادن و رعیت برای فرمان بردن. پیرمرد خنده ای کرد و گفت: اعلی حضرت! این گونه هم که فکر می کنی فرمان در دست تو نیست. به آن طرف جاده نگاه کن. چه می بینی؟ پادشاه: پیرمردی که بارهیزم بر گاری دارد و به سوی شهر روانه است. پیرمرد: می دانی آن مرد، اولادش از من افزون تر است ولی فقرش از من بیشتراست؟ پادشاه: باور ندارم، از قرائن بر می آید فقر تو بیشتر باشد زیرا آن گاری دارد و تو نداری و بر فزونی اولاد باید تحقیق کرد. پیرمرد: اعلی حضرت! آن گاری مال من و آن مرد همنوع من است. او گاری نداشت و هر شب گریه ی کودکانش مرا آزار می داد چون فقرش از من بیشتر بود گاری خود را به او دادم تا بتواند خنده به کودکانش هدیه دهد. بارسنگین هیزم، با صدای خنده ی کودکان آن مرد، چون کاه بر من سبک می شود. آنچه به من فرمان می راند خنده کودکان است و آنچه تو فرمان می رانی گریه کودکان است! @dastanvpand
‌ ☁️🌞☁️ 🌼اولین سلام صبحگاهی تقدیم به ساحت قدسی قطب عالم امکان، حضرت صاحب الزمان عج‌و‌باب‌الحوائج🌼 🍃🌸السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المهدی یا خلیفةَالرَّحمنُ و یا شریکَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدی و مَولایْ الاَمان الاَمان🌸🍃 🍃🌺اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ [اَبَداً] ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ.🌺🍃 اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْن وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْن بِسمِ اللّٰہِ الرَّحمٰن الرَّحیم اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَہُ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَہُ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللہِ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے عَبدِ اللہِ، بِاَبـے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم... ✨ نشر پیام صدقه جاریه است ✨ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
قسمت هفتاد و یکم بعد از شام احمدآقا رفت خونمون و یک ساعتی برنگشت وقتی برگشت بابا و عمه کوچکم همراش بودن تا دیدمشون از ترس دلم ریخت گفتم الان بابا دعوا راه میندازه جلو همه آبرومون میره احمدآقا فورا بهم پیام داد گفت هر چقد اصرار کردن تو برنگرد خونه چون من نمیتونم جلو اونا بگم برنگردی، میگم تصمیم با خودته 😔وقتی به چهره غمگین بابا نگاه کردم دوست داشتم زمین باز بشه برم توش من هیچ وقت نمیخواستم این اتفاق بیفته و تو اختلافامون پای کس دیگه ای به زندگیمون باز بشه و بابا رو تو این موقعیت بندازم اما مجبور شدم و مقصر اصلی خود بابا بود بابا نسبتا اروم بود. حرفاشو زد منم هرجا لازم بود جوابشو دادم حرف زدن من فقط عصبانیش میکرد؛ نزدیک دو ساعت خونه احمدآقا حرف زدیم 😔آخرسر بابا عصبانی شد نزدیک بود دست روم بلند کنه گفت برگرد خونه وگرنه تا ابد کاریت ندارم اگه بری بدبخت میشی نفرینت میکنم ؛ میدونستم اگه برگردم رفتم سر خونه اول! وعده وعیدای بابا و اصرارهاش از یک طرف شرایط بدی که درصورت برگشتنم انتظارم رو میکشید و بلاتکلیفیِ خواسته هام از یک طرف دیگه، سر دو راهی مهیب و سختی قرارم داده بودن یه لحظه محکم چشمام رو روهم گذاشتم و دوست داشتم دیگه بازشون نکنم، بابا گفت واسه بار آخر میپرسم برنمیگردی؟ 😔گفتم نه اینو که گفتم از همه خداحافظی کرد و با عصبانیت رفت بیرون احمداقا تا در خونه باهاش رفت بعد از بابا عمه خیلی ازم خواست که این دفعه هم برگردم اما قبول نکردم و اونم با ناراحتی از اون خونه رفت بیرون اون شب تا صبح سرِجانماز اشک ریختم حال بد اون شبم اصلا قابل وصف نیست وقتی به بابا فکر میکردم که چطور دست رد به سینش زدم و با ناامیدی برگشت، دلم آتیش میگرفت از الله خواستم به دادم برسه و حالم رو کمی خوب کنه که دق نکنم؛ اذان صبح رو که گفتند نمازمو خوندم و به لطف الله کمی خوابم برد. صبح ساعت نُه رفتم ترمینال نیم ساعت دیگه ماشین حرکت میکرد گفتم تو این نیم ساعت برم یه چادر مناسب بگیرم چون این یکی واسم کهنه و کوتاه بود آدرس مغازه یکی از برادرا رو که قبلا بهم داده بودن با بدبختی پیدا کردم و رفتم پیشش همسن پدرم بود و شایدم بیشتر. با عجله چندتا چادر امتحان کردم و آخر سر یکیشون رو خریدم، چند سوال ازم پرسید که معلوم بود از آشفتگیِ حالم و عجله کردنم سوالای زیادی تو ذهنش ایجاد شده، نتونستم به همه سوالاش جواب بدم گفتم من مسافرم برادر اگرم خیلی براتون سواله و تو فکرین برام دعای خیر کنید مشکلی دارم برطرف بشه 🔸زود برگشتم ترمینال دیدم منتظر منن که حرکت کنن تو تمام مسیر به اتفاقای این چند روز فکر میکردم و فقط اشک میریختم؛ شیدا و سرور بهم پیغام میفرستادن و الله جزای خیرشون بده خیلی ازم دلجویی میکردن با تعطیلات آخر هفته و یک هفته مرخصیِ خودم، نزدیک ده روز خونه مامان موندم تو این مدت نامادریم و فرشته هم دزدکی بهم زنگ میزدن این اواخر عموم زنگ زد و گفت تازه خبردارشدم چه اتفاقی افتاده برگرد خونه ما تا یه کاریش بکنیم. بهش اعتماد نکردم گفتم لابد مجبورم میکنن برگردم خونه اما گفتم باشه تا ببینم چی میشه همه توصیه میکردن که تحت هیچ شرایطی برنگردم خونه تا کارم نتیجه بده خودمم همین نظر رو داشتم گرچه خیلی شرایط سختی پیشِ روم بود چون باید یک ماه و نیم رو یا میرفتم مسافرخونه یا خونه ی اینو اون سرمیکردم تا کارم تعطیل بشه 😔خیلی سخت بود بلاتکلیف بودم و نمیدونستم اگه برگردم چه اتفاقی میفته مامانم و خواهر برادرم سوار ماشینم کردن و برگشتم وقتی رسیدم ظهر بود. تو ترمینال خواستم تاکسی بگیرم اما مونده بودم به راننده بگم کجا بره دوست و فامیل و آشنا زیاد بودن اما نمیشد خونه هیچ کدومو برم به حال خودم گریم گرفت ولی جلو گریه هامو گرفتم خونه احمدآقا اون روز خونه نبودن رفتم یه غذاخوری که آشپزاش خانم بودن یه پرس سفارش دادم اما اشتهام کاملا بسته بود و غذا رو تقریبا دست نخورده ول کردم، میزمو حساب کردم و اومدم بیرون ناچارا به عمو زنگ زدم و گفتم الان برمیگردم روستا خونه مادربزرگ اونا همسایه هم بودن اون شب رو هم با مادربزرگم با دردودل کردن سرکردم گفت مشکل تو با ازدواج کردنت تا حدی زیادی حل میشه به عموت میگم با بابات حرف بزنه و هرطور شده راضیش کنه به این ازدواجی که خودت میخوای صبحِ زود عمو برام ماشین گرفت و از روستا برگشتم رفتم خونه احمدآقا که قبلش بهم زنگ زد و گفت هیچ جا بجز خونه ما نری مستقیم بیا اینجا؛ وقتی رسیدم فرشته و نامادریم دزدکی اومدن پیشم و همدیگرو دیدیم و کلی گریه کردیم واسه ناهار اونجا بودم و بعد رفتم سرِکار نزدیکای عصر شوهر عمم باهام تماس گرفت گفت میام دنبالت بیا خونه خودمون‌وقتی مطمئن شدم که تله نیست قبول کردم چون خونه احمدآقا زیاد راحت نبودم و چون همسایمون بودن امکان داشت هر لحظه بابا منو ببینه ادامه دارد... @Dastanvpand
قسمت هفتاد و دوم 🔻اون شب رو هم خونه عمه گذرونم کلی باهم حرف زدیم و گفتن حتما ازم طرفداری میکنن منم دل خوش کردم گفتم لابد کاری واسم میکنن؛ اما سبحان الله بلافاصله جواب اشتباهم رو گرفتم و فهمیدم بجز الله نباید به کسی دل خوش کنم و سفره دلم رو جز برای او باز نکنم و امیدم و همه توکلم تمام و کمال فقط برای خودش باشه و بس! فردا شبش عمو و شوهر عمم رفتن خونمون با بابا حرف زدن اما نه تنها فایده ای نداشت بلکه بابا طوری توجیهشون کرده بود که وقتی برگشتن کاملا مخالف من بودن و کلی سرزنشم کردن. 😔حتی صداشونم روم بلند کردن و بهمم بی احترامی کردن میگفتن درسته بابات بهت سخت میگیره ماهم بهت حق میدیم اماتو حق نداری باکسی ازدواج کنی که بابات نمیپسنده و نباید دلشو بشکنی ازدواج کن ما پشتت رو میگیریم اما نه با اونی که خودت میخوای با کسیکه بابات عقیدشو پسند کنه؛ اما اگه پاتو تو کفش کردی و دلت میخواد حرف مارو هم زیر پات بذاری، پس برگرد پیش مادرت و بدون اذن بابات و دخالت هیچ کدوم از ما، باهر کی دلت خواست ازدواج کن این حرف آخر باباته که ماهم قبولش داریم. خیلی سخت بود حرفتو به این آدما بفهمونی، آدمایی که وقتی از اهدافت براشون میگفتی میزدن زیر خنده و به ساده لوحی متهمت میکردن و میخواستن این اهداف و آرزوها رو با زور ازت بگیرن و یا با مال دنیا باهات معاوضه کنن. 😔اون شب خیلی دلم تنگ بود زدم زیر گریه گفتم من اشتباه کردم به شماها اعتماد کردم و این تاوان اشتباهمه الانم کمکی ازتون نمیخوام جز اینکه دیگه حرفی نزنین منم به مامان زنگ میزنم در اسرع وقت بیاد و کار رو یکسره کنیم و برگردم پیشش واسه همیشه ساعت دو شب بود وسایلامو جمع کردم و خواستم از خونه عمه بیام بیرون که مانعم شدن خیلی معذب بوم انگار تموم دنیا رو شونه هام بود که خونشون بودم و اونام ازم میخواستن چشمامو رو همه چی ببندم و خودم و همه رو گول بزنم 😔نمیدونستم اگه ازینجا برم بیرون کجا برم گفتم تا آخر هفته صبر میکنم بعدش میرم خونه مادر بزرگ ویا کلا قید کارمو میزنم و برمیگردم خونه مامان. اما تقدیر خلاف اینو برام رقم زد وقتی بابا فهمید تصمیمم قطعیه و برمیگردم پیش مامان، تمام سعی خودش رو کرد تا مانعم بشه درحالیکه این پیشنهاد خودش بود گرچه حدس میزدم که این پیشنهادش مثل همیشه فقط واسه تهدید و به بُن بست رسوندن منه و هیچوقت عملیش نمیکنه و بیخیالم نمیشه؛ به نامادریم و فرشته گفته بود برید پیشش و از طرف خودتون خواهش کنید برگرده. وقتی اینو فهمیدم به حدی دلتنگ شدم که نمیدونستم چه تصمیمی بگیرم و نزدیک بود بزنم زیر همه چی! اما باز تسلیم نشدم و بهشون گفتم که برنمیگردم خونه بابا وقتی شنید که با اوناهم برنگشتم ترسید و فهمید که راه حلی نمونده، زنگ زد به عمه گفت میام اونجا یه سری بهتون میزنم تا فهمیدم بابا قراره بیاد دست و پام شل شد میدونستم نمیتونم ببینمش و مقاومت کنم 😔ده دقیقه نگذشته بود که بابا اومد خونه عمه بعد از پونزده روز و بعد از اون همه دعوا و ناراحتی این اولین بار بود که بابا رو میدیم بااینکه تمام این سختیها بخاطر لجبازی و تک روی های بابا بود اما خیلی دلم براش تنگ شده بود وقتی اومد تو به همه سلام کرد و یه گوشه چشمی به من انداخت و فورا نگاهش رو ازم دزدید بعد از پنج دقیقه بی مقدمه رفت رو اصل مطلب اخلاقش این دفعه خیلی با قبلا فرق میکرد 😔اومده بود تا دست بزاره رو احساساتم و تسلیمم کنه واسه همین فقط از چیزایی حرف میزد که میدونست اگه بشنوم اشکم در میاد؛ از بدبختی هایی که بخاطر من کشیده از روزهای سخت و دردناکی که باهم طی کردیم از رفاقتمون که مدتها ازش بیخبر بودیم از خنده ها و شوخیها و محبتهایی که دیگه واسه هردومون غریب شده بودن. بابا گریه کرد و اشک ریخت گفت برگرد حداقل برگرد تا وقتی که کارت تعطیل میشه که آواره نباشی این مدت بعد اگه منو نخواستی خودم میبرمت خونه مادرت بشرطی که اونجا برام بنویسی تا ابد منو نمیخوای و ازم خداحافظی کنی واسه همیشه؛ این بن بستش بود. اشک میریخت و میگفت اگه محبتم بهت رو فیلم میکردن و میدیدیش، یک ثانیش رو با هزار تا ازدواجی که من مخالفش باشم عوض نمیکردی و در هیچ مسئله ای رو حرفم حرف نمیزدی نه ازدواج نه عقیده و برگرد هرکی اومد خواستگاریت خودم تحقیق میکنم تو فقط ظاهرشو پسند کن اونوقت با تمام توانم واسه خوشبختیت میجنگم 😔وقتی بابا حرف میزد روحو جسمم در عذاب بودن حالی داشتم که واسه دشمنمم آرزوش نمیکنم میدونستم حرفاش راسته اما میدونستم همه اینا واسه تسلیم کردنم بود که موفق هم شد. نتونستم از آه دلش و سوز اشکاش بگذرم و اینبارم دست رد به سینش بزنم که با پاهای خودش اومده بود دنبالم گفتم توکل به خدا برمیگردم خونه هم دل بابا خوش میشه هم از آوارگی نجات پیدا میکم منتظر میمونم تاکارم تعطیل بشه بلکه الله تعالی گشایشی حاصل کنه ادامه دارد... @Dastanvpand
قسمت پایانی 🔻یکی از مهمترین دلیل برگشتنم به خونه این بود که نمی خواستم ماه رمضان خودم و بابام تلخ بشه و نتونیم اونطور که لازمه ازش استفاده کنیم 😔آخه بابا هروقت غمی داره بیش از حالت طبیعی خوابش میاد و میخوابه تا ناراحتیاش رو فراموش کنه منم نخواستم تا این اتفاق واسش بیفته و از عبادتاش بیفته اینکه و ماه رمضون خودمم در حالی بگذره که آه و نفرین و ناراحتی پدر پشت سرم باشه و هم اینکه فرصتی بود تا تمام نیرو و توانمو جمع کنم و توکل و توسلی خالصانه انجام بدم و از الله بخوام به شیوه ای احسن بین منو پدرم حکم کنه و فرج و گشایشی در کارم حاصل کنه بلکه زمینه هدایت و اصلاح بابا هم فراهم بشه اکنون که به حول و قوه ی الهی این مجموعه به پایان رسید، 9 رمضان سال 1397 خورشیدی است و در یکی از شهرستان های آذربایجان غربی در منزل پدرم هستم، اگر در لحظات ناب این رمضان مبارک، الله تعالی بنده رو به یاد و خاطر شما عزیزان آورد، برایم اینگونه دعا کنید که الله عزوجل از سر تمام تقصیرات و سهل انگاری ها و گناهانم بگذرد و سرنوشتم را به دست اعمالم نسپارد بلکه با رحمت وسیع خویش محسابه ام کند 😔دعا کنید تا الله تعالی با تدبیر و حکمت و لطف خود بین من پدرم قضاوت کند و ما را وسیله رنجش و عذاب هم نگرداند و در دوراهی دردناکی قرار گرفته ام که حقیقتا شرایط مضطر و درمانده ای را دارم که جز الله کسی قادر به کمک کردنش نیست 😔دعا کنید تا اللهِ مقلب القلوب قلبهایمان را بر دین مبینش ثابت گرداند و بر ما منت نهد و در راه خدمت به اسلام و مسلمانان به خدمتمان گزارد. و خطابم به عزیزانی که این سرگذشت را خواندند این است که بدانید در هر موقعیت و مکانی و با هر شرایطی که هستیم، گرچه نمیدانیم اَجلمان کی فرا میرسد اما این را خوب میدانیم که ثانیه به ثانیه به مرگ نزدیک میشویم و این یعنی ملاقات با خدا! 🌸و خوش بحال کسیکه کوله بارش آکنده از خوبی هاست و خوبی ها را نیازی به تشریح و تفصیل نیست. مادامی که خود را در زمره مومنان بدانیم پس لازم است تا امتحان این ادعا را نیز پس دهیم و خودی نشان دهیم این است حکمت مصائب و سختی ها ! و بدانید که دنیا زندان مومن است ؛ همانطور که خوشی ها و لذت ها ناپایدار است مصائب و تلخی ها نیز نمی ماند پس بهتر آنکه سختی ها را موقعیتهای طلایی بدانیم تا از آنها به نفع خود استفاده کرده و با صبری جمیل به همراه عبادت و ذکر آنها را برگ برنده ی خود کنیم 👌ای بسا مانعی که بر سر راهمان قرار میگیرد و ما مصیبتش می خوانیم، در روزی که هیچ مال و فرزندی سودی نمی بخشد ، نجات دهنده ما از آتش جهنم و غضب خداوند باشد و آرزو کنیم که ای کاش دنیایمان مالامال از سختی ها بود تا اکنون به فریادمان می رسیدند. ☝️یقین بدارید که خداوند با مبتلا کردنمان به سختی ها ما را عذاب نمی دهد، بلکه تضرع و زاری و دعا و درخواستمان به درگاهش را میخواهد، تا اینگونه ما را به خود نزدیک کرده و وجودمان را از ناخالصی هایی که اثرات گناه و عصیان است پاک گرداند و مشکلات هر چه قدر بزرگ باشند، در مقابل نعمت بهشت هیچ اند، هـــیچ! نیلوفر در مرداب ها می روید تا به همه نشان دهد که در زشتی، زیبایی باید آفرید.. 💐الله جزای خیر خواهر و برادری را نیز بدهد که در تهیه ی این مجموعه زحمت فراوان کشیدند و برای تک تکتان فردوس اعلی را از الله خواستارم ناچیزترینِ مومنان و خواهر کوچکتان؛ فردوس ✋السلام علیکم و رحمه الله و برکاته پــــــایـــــــــان ❤️ @Dastanvpand
🌟پیر مردی با چهره‌ای قدسی و نورانی وارد یک مغازه طلا فروشی شد. فروشنده با احترام از شیخ نورانی استقبال کرد. پیرمرد گفت: من عمل صالح تو هستم... مرد زرگر قهقهه‌ای زد و با تمسخر گفت: درست است که چهره‌ای نورانی دارید اما هرگز گمان نمی‌کنم عمل صالح چنین هیئتی داشته باشد.!! در همین حین یک زوج جوان وارد مغازه شدند و سفارشی دادند. مرد زرگر از آنها خواست که تا او حساب و کتاب می‌کند در مغازه بنشینند. با کمال تعجب دید که خانم جوان رفت و در بغل شیخ نورانی نشست ، با تعجب از زن سوال کرد که چرا آنجا در بغل شیخ نشستی؟!! خانم جوان با تعجب گفت کدام شیخ ؟حال شما خوب است!!؟ از چه سخن می گوئید؟ کسی اینجا نیست. و با اوقات تلخی گفت : بالاخره این قطعه طلا را به ما می دهی یاخیر؟ مرد طلا فروش با تعجب و خجالت طلای زوج جوان را به آنها داد و مبلغ را دریافت کرد. و زوج جوان مغازه را ترک کردند. شیخ رو به زرگر کرد و گفت: غیر از تو کسی مرا نمی‌بیند و این فقط برای صالحین و خواص محقق می شود. دوباره مرد و زن دیگری وارد شدند و همان قصه تکرار شد. شیخ به زرگر گفت من چیزی از تو نمی‌خواهم . این دستمال را به صورتت بمال تا روزیت بیشتر شود . زرگر با حالت قدسی و روحانی دستمال را گرفت و بو کرد و به صورت مالید و نقش بر زمین شد . شیخ و دوستانش هرچه پول و طلا بود برداشتند و مغازه را جارو زدند... بعد از ۴ سال شیخ روحانی با غل و زنجیر و اسکورت پلیس وارد مغازه شد. افسر پلیس شرح ماجرا را از شیخ و زرگر سوال کرد و آنها به نوبت قصه را باز گفتند. افسر پلیس گفت برای اطمینان باید دقیقا صحنه را تکرار کنید و شیخ دستمال را به زرگر داد و زرگر مالید و نقش بر زمین شد و این‌بار شیخ و پلیس و دوستان دوباره مغازه را جارو زدند. نتیجه قصه:هر چهار سال انتخابات تکرار می شود 😀🤔 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
هنگام غروب، پادشاه از شکارگاه به سوی ارگ و قصر خود روانه می شد. در راه پیرمردی دید که بارسنگینی از هیزم بر پشت حمل میکند لنگ لنگان قدم بر میداشت و نفس نفس صدا می داد پادشاه به پیرمرد نزدیک شد و گفت: مردک مگر تو گاری نداری که بار به این سنگینی می بری. هر کسی را بهر کاری ساخته اند. گاری برای بار بردن و سلطان برای فرمان دادن و رعیت برای فرمان بردن. پیرمرد خنده ای کرد و گفت: اعلی حضرت! این گونه هم که فکر می کنی فرمان در دست تو نیست. به آن طرف جاده نگاه کن. چه می بینی؟ پادشاه: پیرمردی که بارهیزم بر گاری دارد و به سوی شهر روانه است. پیرمرد: می دانی آن مرد، اولادش از من افزون تر است ولی فقرش از من بیشتراست؟ پادشاه: باور ندارم، از قرائن بر می آید فقر تو بیشتر باشد زیرا آن گاری دارد و تو نداری و بر فزونی اولاد باید تحقیق کرد. پیرمرد: اعلی حضرت! آن گاری مال من و آن مرد همنوع من است. او گاری نداشت و هر شب گریه ی کودکانش مرا آزار می داد چون فقرش از من بیشتر بود گاری خود را به او دادم تا بتواند خنده به کودکانش هدیه دهد. بارسنگین هیزم، با صدای خنده ی کودکان آن مرد، چون کاه بر من سبک می شود. آنچه به من فرمان می راند خنده کودکان است و آنچه تو فرمان می رانی گریه کودکان است! @dastanvpand
حكايت كوتاه 📗 ♦️روزی تعدادی از کشیشان نزد جرج واشنگتن رفتند و از علت آزادی زیادی که به مردم داده بود پرسیدند و اورا به شدت سرزنش کردند ... جرج دستور داد همه آنها را در اتاقی زندانی کنند و به اندازه یک هفته برایشان غذا بگذارند. ورود و خروج از اتاق را هم ممنوع کرد حتی برای اجابت مزاج ... پس از یک هفته درب را باز کردند اتاقی که روز اول بسیار تمیز و زیبا بود غرق در کثافت شده بود ... جرج به کشیشان معترض رو کرد و گفت : فرقی ندارد گداباشی یا کشیش و یا اشراف زاده اگر محدود شدی خودت را کثیف خواهی کرد ✅آزادی حق مشروع انسانهاست ، و چه جاهل و سفیه هستند آنان که با محدود کردن میخواهند اجتماعشان را پاک نگه دارند !! 👌 @Dastanvpand
زندگی، چه ما باشیم، و چه نباشیم، در گذر است… زندگی با ما و بی ما میگذرد، پس تا هستیم، زندگی را زندگی کنیم… @dastanvpand
🔷بهلول و مرد شیاد! آورده اند که بهلول سکه طلایی در دست داشت و با آن بازی می کرد. شیادی چون شنیده بود که بهلول دیوانه است جلو آمد و گفت: «اگر این سکه را به من بدهی، در عوض 10 سکه که به همین رنگ است به تو می دهم!» بهلول چون سکه های او را دید دانست که سکه های او از مس است و ارزشی ندارد، به آن مرد گفت: «به یک شرط قبول می کنم! اگر سه مرتبه مانند الاغ عرعر کنی من این سکه را به تو می دهم.» شیاد قبول کرد و مانند خر شروع کرد به عرعر کردن. بهلول با لبخند به او گفت: «خب الاغ جان، چون تو با این خریت فهمیدی سکه ای که در دست من است از طلاست، فکر می کنی من نمی فهمم که سکه های تو از مس است؟» آن مرد شیاد چون کلام بهلول را شنید خجل شد و از نزد او فرار کرد. @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾••• ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
✨درخت بر خلاف جاذبه زمین رو به آسمان بالا می رود. 🌼ما هم می توانیم به آسمان برویم اگر در برابر جاذبه های زمینی قدرتمند باشیم @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾••• ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🚩 لینک قسمت چهل و سه https://eitaa.com/Dastanvpand/10185 گرفت طوری که من کاملا تو بغلش داشتم له میشدم نوشینم از پشت کامل چسبونده بود بهم قهقه میزدم که یهو در باز شد علی با تعجب به ما سه نفر نگاه میکرد که یهو نوشین گفت -علی مثل بت وانستا اونجا بیا این روانی و بگیر من دارم له میشم بهار-بابا نوشین به جهنم من اینجا پوکیدم نوشین از پشت یکی زد تو سرم که با حالت گریه سرمو بلند کردمو و با لحن بامزه ای گفتم -کامران این من و زد کامران من و تو بغلش گرفت و نوشین و ول کرد و گفت -غلط کرد الان حالش و میگیرم عزیزم و سریع رفت طرف نوشین که اونم داد زد و رفت تو بغل علی و گفت -علی این میخواد من و بزنه علی خندیدو به کامران گفت -کامی به خدا اگه دستت روت بلند شه من میدونم با تو -مثلا چه غلطی میکنی؟ -منم زن تورو میزنم از حرصی که تو صداش بود سه تاییمون زدیم زیر خنده خود علیم از خنده ما خندش گرفت در زدن و غذا ها رو اوردن اماااااااااااااا غذاها فقط سه تا بود -خانوم حاتمی اینا چرا 3تاس؟ -پس باید چندتا باشه؟ -به نظر شما ما الان چند نفریم؟ با حرص گفت -والا من کف دستمو و بو نکرده بودم ببینم اقای شهریاری هم هست کامران با عصبانیت گفت -این چه وضع حرف زدن خانوم؟سریع برین امور مالی تسویه کنید رفتم کنار کامران و بازوشو گرفتم و گفتم -اروم باش کامران بعدم رو کردم طرف دختره و با لحن ارومی گفتم -شما میتونین برین سرکارتون دختره با التماس بهم نگاه کرد که با ارامش بهش لبخندی زدم اونم تشکرو عذرخواهی کردو رفت بیرون کامران خواست حرفی بزنه که دستشو کشیدم و نشوندمش رو مبل خودمم کنارش نشستم رو به علی و نوشین که واستاده بودن گفتم -بشینین دیگه چرا واستادین کامران-علی واستا الان زنگ میزنم واست غذا بیارن -نمیخواد کامران من زیاد میل ندارم من با تو میخورم علی و نوشینم اون دوتای دیگه رو بخورن علی-نه بهار نذاشتم ادامه بده و گفتم -به خدا علی میل ندارم همین چند لقمه رم به زور میخورم بشین بخور دیگه شروع کردیم به خوردن من و کامران باهم میخوردیم و اون دوتام غذای خودشونو چند قاشق بیشتر نتونستم بخورم دست از خوردن کشیدم و تکیه دادم کامران-چرا رفتی عقب؟ -نمیتونم دیگه بخورم -بیخود باید زیاد بخوری بعدم قاشقشو پر از غذا کردو گرفت جلوم -بخوررررررررررر با ناله گفتم -نمیتونم کامران به خدا جا ندارم -حالا بیا این و بخور اشتهات باز میشه به زور اون قاشق و خوردم خواست دوباره غذا بده که دستشو گرفتم و گفتم -بابا کامران تعارف که ندارم اگه گرسنم بود که میخوردم دیگه اونم حرفی نزد و به خوردنش ادامه داد حدود یک ساعت دیگه اونجا موندیم و زدیم از شرکت بیرون با مشورت با کامران قرار شد بچه هارو بگیم شب بیان خونمون کباب درست کنیم تو حیاط اونام از خدا خواسته قبول کردن ازهمونجا کامران جلوی یه قصابی نگه داشت و گوشت گرفت بعد خرید خرت و پرتای زیادی رفتیم خونه رفتم بالا و لباسم و با یه تی شرت قهوه ای و گرمکن قهوه ای عوض کردم موهامم با کش بالای سرم جمع کردم شنل سفید بافتمم دورم انداختم کامرانم بعد اینکه لباساش و عوض کرد رفت تا وسایل شام و پذیرایی و اماده کنه... 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🚩 5 ماه ازون روز میگدره و من الان دارم ماه اخرو باهمه ی سختی هاش میگذرونم حسابی تپل شدم و شکمم مثل توپ اومده جلو کامرانم این روزای اخر نمیذاره دست به سیا و سفید بذاره که خدایی نکرده واسه شازده پسرشون اتفاقی نیفته گفتم پسر چند ماه پیش رفتیم سونو و بالاخره معلوم شد که نی نی پسره هیچوقت یادم نمیره که چقده کامران و اذیتش کردم و دسش انداختم ومجبورش کردم بریم یه عالمه لباس پسرونه واسه نی نی بگیریم یه هفته بعد ازون کامران یه نقاش اورد و اتاق نی نی و همش و ابی اسمونی رنگ کرد بعد اون من و نوشین افتادیم دنبال خرید وسایل اتاق خداروشکر الان دیگه اتاق کامل شده بود داشتم تو خونه قدم میزدم که کامران اومد و یه بسته گرفت طرفم با خوشحالی ازش گرفتم و گفتم -این ماله منه؟ -بله خانوم خانوما با شادی کاغذ کادوش و در اوردم وبا دیدن چیز توش هنگ کردم یه لباس حاملگی گشاد که خیلیم زشت بود خریده بود برگشتم طرفش که بلند زد زیر خنده با حرص گفتم -کوفت این چیه رفتی خریدی؟بده عمت بپوشتش اومدم طرفم و گفت -حرص نخور خانومی شیرت خشک میشه بچم بی غذا میمونه -کوفت بخوره بچت -اوهووووووووووووووو -کوفت -گیر دادی به این کلمه کوفت ها باز دو روز با این نوشین بی تربیت گشدی بی ادب شدی ها مادمازل جوابشو ندادم و با حالت قهر رفتم بالا که از پشت بغلم کردو اوردم بالا -بذارم زمین دیونه کمرت درد میگیره -فدای سرت خانوم خانوم -کامران؟ -جونم؟ -من از زایمان میترسم قول میدی موقع زایمان پیشم باشی -اگه رام دادن چشم خانومی شب خواب بودیم که با احساس درد شدیدی از خواب پریدم و کامران و بیدار کردم به زور فقط تونستم بگم -کامران درد دارم کامران با گیجی یه نگاه به من کردو یه نگاه به ساعت وگفت -یعنی الان وقتشه؟ای تو روحت پدرسگ اخه الان چه وقت به دنیا اومدن بود؟ جیغی از درد زدم که باعث شد به خودش بیاد و سریع لباس تنش کنه و یه شنل و شالم بندازه رو سرم دیگه داشتم احساس میکردم که الان دارم میمیرم کامران همونطور که من و تو ماشین میذاشت زنگ زد به نوشین بهش گفت سریع بیان بیمارستان کامران با سرعت میروند و با هر بالا و پایین رفتن ماشین جیغ میزدم که برمیگشت و با وحشت بهم نگاه میکرد ماشین و سریع نگه داشت و با چندتا پرستار برگشت من و رو برانکارد خوابوندن و به دکتر خبر دادن که بیاد اتاق عمل دست کامران و محکم تو دستم گرفته بودم و به خودم میپیچیدم و گریه میکردم در اتاق زایمان کامران و نگهش داشتن و بهش لباس مخصوص دادن با اومدنش دستمو گرفت و محکم فشار داد -اروم باش بهارم اروم باش دکتر اومدو تازه بد بختی من شروع شد جیغ میزدم و گریه میکردم صورتم از فشار سرخ شده بود و عرق از همه جام میریخت پایین دیگه جونی واسم نمونده بود چشامو داشتم میبستم که با صدای دکترو کامران به خودم اومد دکتر-زور بزن دختر الان وقت خواب نیست زور برن کامران-بهار زور بزن افرین دختر خوب با تموم وجودم اخرین زورم و زدم وقتی صدای گریه بچه رو شنیدم از هوش رفتم وقتی چشم باز کردم تویه اتاق بودم و کامران ونوشین و علی و ماماناشون توی اتاق وبودن با باز شدن چشام همه هجوم اوردن طرفم با بیحالی بهشون نگاه کردم بهم تبریک گفتن و من با لبخند بی جونی که گوشه لبم بود تشکر کردم نوشین-وای بهار نمیدونی چه عروسکیه خیلی خوشگله بزنم به تخته بعدم زد به سر علی که صدای اعتراض علی همه رو به خنده اندخت همون موقع در باز شد و پرستار با بچه اومد داخل سعی کردم بلند شم که نوشین و کامران کمکم کردن پرستار بچه رو گذاشت توبغلم و از بقیه خواست بیرون باشن به بچه نگاه کردم خیلی خوشگل بود شاید به جرعت میتونستم بگم اولین بچه ایه که میدیدم اینقده نازه چشای خاکستری و لبای قلوه ای قرمز و دماغ کوچیک واسه خودش فرشته ای بود از بقیه فقط علی رفته بود بیرون و بقیه موندن تو اتاق پرستار بچه رو داد دست مامان نوشین و گفت -خانومی لباستو بده بالا این فرشته کوچولو شیر میخواد خجالت میکشیدم جلوی اون همه ادم لباسمو بدم بالا ولی با صدای گریه بچه سریع لباسمو دادم بالا نرگس خانوم بچه رو گذاشت تو بغلم و رو به کامران گفت -بیا عزیزم شیر خوردن بچت و ببین کامران اومد کنارم نشست و دستش و انداخت دورم ولی هرکاری میکردیم بچه سینه رو نمیخورد بعد سسرنگی که پرستاره بهم زد و منم یه عالمه جیغ زدم بالاخره ارش خان مامان پذیرفتن که شیر و بخورن تو چشام نگاه میکرد و منم با عشق بهش نگاه میکردم و دست کوچیکش و تو دستم گرفته بودم با صدای دوربین سرم و بالا گرفتم نوشین ازمون عکس گرفته بود نوشین-وای چه عکس خوشگلی شد 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
تا اولین قدم رو بر نداری هیچ🌸 آرزویی برآورده نمیشه.🌺 اگر می خوای رشد کنی باید شروع کنی...🌺 @dastanvpand
روزم بــه نـام تــ❤️ـــو مـــادر: 🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ رَسُولِ اللَّهِ 🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ نَبِيِّ اللَّهِ 🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا زَوْجَةَ وَلِيِّ اللَّهِ 🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا أُمَّ الْحَسَنِ وَ الْحُسَيْنِ سَيِّدَيْ شَبَابِ أَهْلِ الْجَنَّةِ 🍃السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الرَّضِيَّةُ الْمَرْضِيَّةُ السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْفَاضِلَةُ الزَّكِيَّة 🌷ُالسَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْحَوْرَاءُ الْإِنْسِيَّةُ 🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا فَاطِمَةُ بِنْتَ رَسُولِ اللَّه 💠تا ابد اين نکته را انشا کنيد پاي اين طومار را امضا کنيد🌼 💠هر کجا مانديد در کل امور رو به سوي حضرت زهرا کنيد🌼 ❣ ❣ 🔘فروارد این پیام صدقه جاریه است🔘 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
◈‌┅═✫❧═┅┅┄┄ 🍂🌺🍃 🌿🍂 🌾 معامله با خدا ❤️ مردی داخل بقالی محله شد ، و از بقال پرسید که قیمت موزها چقدر است ؟ بقال گفت : شش هزار تومان و سیب هشت هزار تومان ... در این لحظه زنی وارد مغازه شد که بقال او را می شناخت ، و اونیز در همان منطقه سکونت داشت . زن نیز قیمت موز و سیبها را پرسید و مرد جواب داد : موز کیلویی دو هزار تومان و سیب سه هزار تومان .. زن گفت : الحمدلله و میوه ها را خواست .. مرد که هنوز آنجا بود از کار بقال تعجب کرد وخشمگینانه نگاهی به بقال انداخت و خواست با او درگیر شود که جریان چیست ... که مرد بقال چشمکی به او زد تا دست نگه دارد و صبر کند تا زن از آنجا برود .. بقال میوه ها را به زن داد و زن باخوشحالی گفت الحمدلله بچه هایم میوه خواهند خورد و از آنجا رفت ، هردو مرد شنیدند که چگونه آن زن خدا را شکر می کرد .. مرد بقال روبه مرد مشتری کرد و گفت : به خدا قسم من تو را گول نمی زنم بلکه این زن چهار تا یتیم دارد ، و از هیچ کس کمکی دریافت نمی کند ، و هرگاه می گویم میوه یا هرچه می خواهد مجانی ببرد ناراحت می شود ، اما من دوست دارم به او کمکی کرده باشم و اجری ببرم برای همین قیمت میوه ها را ارزان می گویم ..من با خداوند معامله می کنم و باید رضایت او را جلب کنم . این زن هر هفته یک بار به اینجا می آید به الله قسم و باز به الله قسم هربار که این زن ازمن خرید می کند من آن روز چندین برابر روزهای دیگر سود می برم در حالیکه نمی دانم چگونه چنین می شود و این پولها چگونه به من می رسد ... وقتی بقال چنین گفت ، اشک از چشمان مرد مشتری سرازیر شد و پیشانی بقال را به خاطر کار زیبایش بوسید ... هرگونه که قرض دهی همانگونه پس می گیری نه اینکه فقط برای پس گرفتن آن بلکه بخاطر رضای الله چرا که روزی خواهد آمد که همه فقیر و درمانده دربرابر الله می ایستند و صدقه دهنده پاداش خود را خواهد گرفت .. لذت برآورده نمودن حاجات دیگران را کسی نمی داند مگر آنکه آن را برطرف نموده باشد💖 پیامبر مهربانی باشیم 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
✨﷽✨ ✅تلنگر ✍صیاد برای گرفتن ماهی، قلاّب بکار میبرد. بر سر قلاّب، طعمه‌ای که ماهی دوست دارد میگذارد. ماهی قلاب را همراه طعمه میبلعد. قلاّب که بلعیده شد، تکانی به نخ قلاب وارد میشود؛ اگر ماهی کم ‌وزن باشد، صیاد با یک ضرب آن را بالا میکشد و اگر سنگین باشد، صیاد بطور متناوب آن را میکشد و رها میکند تا خسته و بیجان شود. وقتی مطمئن شد که ماهی دیگر توانی ندارد آن را بیرون میکشد. شیطان گاهی قلاّبش به انسانی گیر میکند. طعمه سر قلاّب، آرزوی دراز،رابطه با نامحرم, ریاست طلبی و در یک کلمه علاقه به دنیا است بعد از اینکه انسان را به دنیا علاقه مند کرد، قلاب را شل و سفت میکند. ولی مواظب است بند قلاب پاره نشود . چندین بار او را میآورد و میبرد تا بالاخره او را اسیر خود کند 💥مواظب وسوسه های شیطان باشید ‌‌↶【به ما بپیوندید 】↷ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
💎داستان واقعی از زبان یک خانوم که به عروس خود خیانت کرد. آرزو داشتم تنها پسرم با دختر خواهرم ازدواج کند، اما او در دوران دانشجویی به دختری از خانواده ای مستضعف که با هم همکلاسی بودند علاقه مند شد و دختر مورد علاقه اش را به عقد خود درآورد. زن ۶۵ ساله با لهجه جنوبی خود در دایره اجتماعی کلانتری امام رضا(ع) مشهد افزود: سلیم از ازدواج با سکینه خیلی خوشحال بود اما هر موقع نامزد او به خانه ما می آمد سردرد می شدم و احساس می کردم این عروس یک لاقبا در شأن خانوادگی ما نیست. من هرچه با خودم کلنجار رفتم تا مهر و محبت این دختر را در دلم جای دهم فایده ای نداشت و خواهرم نیز با نیش و کنایه هایش آتش بیار این معرکه شده بود. متاسفانه پس از گذشت مدتی، نقشه شومی کشیدم و با کمک پسر خواهرم فردی را اجیر کردیم تا ادعا کند قبلا با عروسم آشنایی و رابطه داشته است. ما با این تهمت های ناروا توانستیم سلیم را نسبت به همسرش بدبین کنیم و او نامزدش را طلاق داد. من بلافاصله دختر خواهرم را به عقد پسرم درآوردم اما سلیم و دخترخاله اش خیری از زندگیشان ندیدند چون آن ها صاحب دو فرزند معلول شدند و عروسم که تاب و تحمل مشکلات زندگی و جمع و جور کردن این دو طفل بی گناه را نداشت پس از گذشت ۱۵ سال به پسرم خیانت کرد و دنبال سرنوشت خودش رفت.از آن به بعد من و پسرم خودمان را به پرستاری از این دو بچه معلول سرگرم کردیم. ولی هر روز که می گذشت من به خاطر ظلم و خیانتی که در حق عروس قبلی ام کرده بودم عذاب وجدان بیشتری پیدا می کردم و خیلی دنبال سکینه گشتم تا او را پیدا کنم و حلالیت بطلبم. ولی هیچ آدرس و نشانی از او پیدا نکردم. تا این که برای سفر زیارتی به مشهد آمدیم. در این جا هنگام عبور از خیابان با یک موتورسیکلت تصادف کردم و وقتی که برای مداوا به بیمارستان انتقال یافتم باورم نمی شد پرستار مرکز درمانی همان کسی باشد که سال ها دنبالش می گشتم. سکینه با مهربانی از من پرستاری و مراقبت کرد و زمانی که دست هایش را محکم گرفتم و با شرمندگی برایش تعریف کردم مرتکب چه گناه بزرگی شده ام، او با لبخندی معصومانه دستم را بوسید و گفت: مادرجان حتما قسمت این طوری بوده است و من از شما هیچ دلخوری و ناراحتی به دل ندارم و همین جا شما را بخشیدم. زن ۶۵ ساله گفت: از این که می بینم سکینه با فردی شایسته ازدواج کرده است و ۲ دختر زیبا و دوست داشتنی دارد خیلی خوشحالم و برایشان دعا می کنم خوشبخت و سعادتمند بشوند. امیدوارم خدا هم از خطاهایم بگذرد. 📚برگرفته از روزنامه خراسان ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌┅┅✿🍃❀💜♥️❀🍃✿┅┅ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🌟زﻥ ﻭﺷﻮﻫﺮﯼ ﺑﻪ ﺑﺎﻍ ﻭﺣﺶ ﺭﻓﺘﻨﺪ.. ﻣﯿﻤﻮﻥ ﻧﺮﯼ ﺭﺍ ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﮐﺮﺩﻧﺪ، ﮐﻪ ﺑﺎ ﺟﻔﺘﺶ ﻋﺸﻘﺒﺎﺯﯼ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ.. ﺯﻥ ﺑﻪ ﺷﻮﻫﺮﺵ ﮔﻔﺖ : ﭼﻪ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﻪ ﻭﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ ﺍﻱ!! ﺳﭙﺲ ﺑﻪ ﻗﻔﺲ ﺷﯿﺮﻫﺎ ﺭﻓﺘﻨﺪ ﺷﯿﺮ ﻧﺮ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻧﺪ ﮐﻪ ﺁﺭﺍﻡ ﻭ ﺑﺎ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﺍﻧﺪﮎ ﺍﺯ ﺟﻔﺘﺶ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ.. زﻥ ﮔﻔﺖ : ﭼﻪ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﻪ ﯼ ﺍﻧﺪﻭﻫﺒﺎﺭﯼ! ﺷﻮﻫﺮﺵ با لبخندی ﮔﻔﺖ: ﺍﯾﻦ ﺑﻄﺮﯼ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺷﯿﺮ ماده ﺑﯿﻨﺪﺍﺯ ﻭ ﺑﺒﯿﻦ ﺷﯿﺮ ﻧﺮ ﭼﻪ ﻋﮑﺲ ﺍﻟﻌﻤﻠﯽ ﻧﺸﺎﻥ ﻣﯽ ﺩﻫﺪ؟! ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺯﻥ ﺷﯿﺸﻪ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﺷﯿﺮ ﻣﺎﺩﻩ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ، ﺷﯿﺮﻧﺮ ﻓﻮﺭﯼ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ ﻭ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺩﻓﺎﻉ ﺍﺯ ﺟﻔﺘﺶ، ﺑﺎ ﺳﺮ ﻭ ﺻﺪﺍﯼ ﺯﯾﺎﺩ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺳﭙﺮ ﺍﻭ ﮐﺮﺩ. ﺍﻣﺎ ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺷﯿﺸﻪ ﺍﯼ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻣﯿﻤﻮﻥ ﻣﺎﺩﻩ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ، ﻣﯿﻤﻮﻥ ﻧﺮ ﺍﺯ ﺟﻔﺘﺶ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺑﻪ ﮐﻨﺎﺭﯼ ﺩﻭﯾﺪ، ﺗﺎ ﺷﯿﺸﻪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻧﺨﻮﺭﺩ!! ﺷﻮﻫﺮ ﺑﻪ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﮔﻔﺖ : ﻋﺰﯾﺰﻡ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺍﺣﺴﺎﺳﺎﺕ ﺩﺭﻭﻏﯿﻦ ﻭ ﻇﺎﻫﺮﯼ ﻣﺮﺩﻡ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﻔﺮﯾﺒﺪ ﺑﺮﺧﯽ ﺍﻧﺴﺎﻧﻬﺎ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﺣﺴﺎﺳﺎﺕ ﺩﺭﻭﻏﯿﻦ ﺍﻧﺴﺎﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﻣﯽ ﻓﺮﯾﺒﻨﺪ، هرگز ﻧﺒﺎﯾﺪ ﻓﺮﯾﺐ ﻇﺎﻫﺮﻧﻤﺎﯾﯽ ﺁﻧﺎﻥ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩ ﺑﺮﺧﯽ ﺍﻧﺴﺎﻧﻬﺎ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺑﺎﻃﻦ ﻭ ﻋﻤﻖ ﻭﺟﻮﺩﺷﺎﻥ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﭼﻪ ﺑﺴﺎ ﻫﻨﺮﻇﺎﻫﺮ ﺳﺎﺯﯼ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺭﻧﺪ ﺍﻣﺎ دﺭ ﺍﯾﻦ ﺩﻭﺭ ﻭ ﺯﻣﺎﻧﻪ.. میمون صفتان " ﭼﻪ ﺯﯾﺎﺩﻧﺪ " ﻭ ﺷﯿﺮ ﺻﻔﺘﺎﻥ " ﭼﻪ ﺍﻧﺪﮎ " 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓