📌داستان 🍃🌺
👌🏻عدالت پروردگار ↘
🔰ﺯﻧﯽ ﺧﺪﻣﺖ ﺣﻀﺮﺕ ﺩﺍﻭﺩ ﺭﺳﯿﺪ ﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﺁﯾﺎ ﺧﺪﺍ ﻋﺎﺩﻝ ﺍﺳﺖ؟👇🏻
💐ﺣﻀﺮﺕ ﻓﺮﻣﻮﺩ : ﻋﺎﺩﻝ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻭﺟﻮﺩ ﻧﺪﺍﺭﺩ،
ﭼﻪ ﺷﺪﻩ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺳﻮﺍﻝ ﺭﺍ ﻣﯽ ﭘﺮﺳﯽ؟ !↘
👈ﺯﻥ ﮔﻔﺖ ﻣﻦ ﺑﯿﻮﻩ ﻫﺴﺘﻢ ﻭ 3ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺩﺍﺭﻡ ، ﺑﻌﺪﺍﺯ ﻣﺪﺗﻬﺎ طناب ﺑﺰﺭﮔﯽ
ﺑﺎﻓﺘﻪ
ﺑﻪ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﻣﯿﺒﺮﺩﻡ ﺗﺎ ﺑﺎ ﭘﻮﻟﺶ ﺁﺫﻭﻗﻪ ﺍﯼ ﺑﺮﺍي ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻥ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺍﻡ ﻓﺮﺍﻫﻢ
ﮐﻨﻢ
ﮐﻪ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﭘﺮﻧﺪﻩ ﺍﯼ طناب ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻣﻦ ﺭﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﻭﺭ ﺷﺪ
ﻭ ﺍﻻﻥ ﻣﺤﺰﻭﻥ ﻭ ﺑﯽ ﭘﻮﻝ ﻭ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﯾﻢ ...👇🏻
👈ﻫﻨﻮﺯﻡ ﺻﺤﺒﺖ ﺯﻥ ﺗﻤﺎﻡ ﻧﺸﺪﻩ ﺑﻮﺩ ،
درب خانه حضرت داوودرا زدن، وايشان اجازه ورود دادند،↘
👌🏻ده نفر از تجار وارد شدند و هرکدام کيسه صد ديناري رو مقابل حضرت گذاشتن، و گفتن اينهارو به مستحق بدهيد.
🌺حضرت پرسيد علت چيست؟↘
🔹ايشان گفتند در دريا دچار طوفان شديم ودکل کشتي اسيب ديد وخطر غرق شدن بسيار نزديک بود که درکمال تعجب پرنده اي طناب بزرگ به طرف ما رها کرد. و با ان قسمتهاي اسيب ديده کشتي را بستيم ونذر کرديم اگر نجات يافتيم هر يک صد دينار به مستحق بدهيم.↘
⬅حضرت داوود رو به آن زن کرد و فرمود:
خداوند براي تو از دريا هديه ميفرستد، و تو او را ظالم مي نامي.
اين هزار دينار بگير و معاش کن و بدان خداوند براي حال تو بيش از ديگران آگاه هست...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🔹نشر_صدقه_جاریست🔹
خواندنی👌👇👇
🌟کاسپارف شطرنج باز معروف در بازی شطرنج به یک آماتور باخت.
همه تعجب کردند و علت را جویا شدند.
او گفت اصلاً در بازی با او نمی دانستم که آماتور است،
برای این با هر حرکت او دنبال نقشه ای که در سر داشت، بودم.
گاهی به خیال خود نقشه اش را خوانده و حرکت بعدی را پیش بینی می کردم.
اما در کمال تعجب حرکت ساده دیگری می دیدم.
تمرکز می کردم که شاید نقشه جدیدش را کشف کنم.
آن قدر در پی حرکت های او بودم که مهره های خودم را گم کردم.
بعد که مات شدم، فهمیدم حرکت های او از سر بی مهارتی بود.
بازی را باختم اما درس بزرگی گرفتم.
«تمام حرکت ها از سر حیله نیست. آن قدر فریب دیده ایم و نقشه کشیده ایم که حرکت صادقانه را باور نداریم و مسیر را گم می کنیم و می بازیم!»
بزرگ ترین اشتباهی که ما آدما در رابطه هامون می کنیم این است که:
نیمه می شنویم، یک چهارم می فهمیم، هیچی فکر نمی کنیم و دوبرابر واکنش نشان می دهید
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
📚#داستان_قلمروی_دزدان
سرزمینی بود که همه مردمش دزد بودند. شبها هر کسی شاه کلید و چراغ دستی دزدیاش را بر میداشت و میرفت به دزدی خانه همسایهاش در سپیده سحر باز میگشت، به این انتظار که خانه خودش هم غارت شده باشد و چنین بود که رابطه همه با هم خوب بود و کسی هم از قاعده نافرمانی نمیکرد. این از آن میدزدید و آن از دیگری و همینطور تا آخر و آخری هم از اولی خرید و فروش در آن سرزمین کلاهبرداری بود هم فروشنده و هم خریدار سر هم کلاه میگذاشتند دولت سازمان جنایتکارانی بود که مردم را غارت میکرد و مردم هم فکری نداشتند جز کلاه گذاشتن سر دولت چنین بود که زندگی بی هیچ کم و کاستی جریان داشت و غنی و فقیری وجود نداشت
ناگهان ( کسی نمیداند چگونه) در آن سرزمین آدم درستی پیدا شد. شبها به جای برداشتن کیسه و چراغ دستی و بیرون زدن از خانه، در خانه میماند تا سیگار بکشد و رمان بخواند دزدها میآمدند و میدیدند که چراغ روشن است و راهشان را میگرفتند و میرفتند.
زمانی گذشت باید برای او روشن میشد که مختار است زندگیاش را بکند و چیزی ندزدد اما این دلیل نمیشود چوب لای چرخ دیگران بگذارد به ازای هر شبی که او در خانه میماند، خانوادهای در صبح فردا نانی بر سفره نداشت.
مرد خوب در برابر این دلیل، پاسخی نداشت. شبها از خانه بیرون میزد و سحر به خانه بر میگشت، اما به دزدی نمیرفت. آدم درستی بود و کاریش نمیشد کرد میرفت و روی پل میایستاد و بر گذر آب در زیر آن مینگریست. باز میگشت و میدید که خانهاش غارت شده است یک هفته نگذشت که مرد خوب در خانه خالی نشسته بود، بیغذا و پشیزی پول اما این را بگوییم که گناه از خودش بود. رفتار او قواعد جامعه را به هم ریخته بود. میگذاشت که از او بدزند و خود چیزی نمیدزدید در اینصورت همیشه کسی بود که سپیده سحر به خانه میآمد و خانهاش را دست نخورده مییافت. خانهای که مرد خوب باید غارتش میکرد. چنین شد که آنانی که غارت نشده بودند پس از زمانی ثروت اندوختند و دیگر حال و حوصله به دزدی رفتن را نداشتند و از سوی دیگر آنانی که برای دزدی به خانه مرد خوب میآمدند، چیزی نمییافتند و فقیرتر میشدند. در این زمان ثروتمندها نیز عادت کردند که شبانه به روی پل بروند و گذر آب را در زیر آن تماشا کنند. و این کار جامعه را بی بند و بست تر کرد. زیرا خیلیها غنی و خیلیها فقیرتر شدند
حالا برای غنیها روشن شده بود که اگر شبها به روی پل بروند، فقیر خواهند شد. فکری به سرشان زد: بگذار به فقیرها پول بدهیم تا برای ما به دزدی بروند. قراردادها تنظيم شد، دستمزد و درصد تعیین شد و البته دزد ( که همیشه دزد خواهد ماند) میکوشد تا کلاهبرداری کند. اما مثل پیش غنیها غنیتر و فقيرها فقیرتر شدند بعضی از غنیها آنقدر غنی شدند که دیگر نیاز نداشتند دزدی کنند یا بگذارد کسی برایشان بدزدد تا ثروتمند باقی بمانند. اما همین که دست از دزدی بر میداشتند، فقیر میشدند، زیرا فقیران از آنها میدزدیدند.
بعد شروع کردند به پول دادن به فقیرترها تا از ثروتشان در مقابل فقیرها نگهبانی کنند. پلیس به وجود آمد و زندان را ساختند و چنین بود که بعد از چند سالی پس از ظهور مرد خوب، دیگر حرفی از دزدیدن و دزدیده شدن در میان نبود، بلکه تنها از فقیر و غنی سخن گفته میشد در حالیکه همهشان هنوز دزد بودند مرد خوب، نمونه منحصر به فرد بود و خیلی زود در گذشت
✍#ایتالو_کالوینو
📒این داستان ایتالیایی است ولی
#اینقصهچقدرآشناست
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دوربین مخفی تروریستی جدید
فقط اون سومی که فکر کرد واقعا تیر خورده 😂
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🌟چندی قبل که مهمان یکی از آشنایان بودم به او گفتم :
خروسی داشتید که صبح ها همه را از خواب بیدار میکرد چکارش کردید؟
گفت سرش را بریدیم !
همسایه ها همه شاکی بودند و میگفتند :
خروس شما ما را صبح ها از خواب بیدار میکند.
آنجا بود که فهمیدم هرکس مردم را بیدار کند باید سرش بریده شود!
در روزگاري كه همه از
"مرغ" حرف می زنند..
كسی از "خروس" نمیگوید..
زیرا
همه به فكر سیر شدن هستند
نه
بیدار شدن
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🌙خندە
🌟یه دختر ۱۸ ساله ایتالیایی به مادرش میگه ۲ ماه که حامله شده
مادرش کلی فحش و ناسزا میده و میگه کدوم گاوی تورو حامله کرده
دختر تلفن میزنه و نیم ساعت بعد یک مرد ۴۵ ساله با موهای خاکستری و یک ماشین فراری با کت و شلوار میاد جلو خونه
توی خونه با مادر و پدر دختره میشینن و مرده میگه به دلیل مشکلات شخصی نمیتونم با دخترتون ازدواج کنم اما از بچه و دخترتون محافظت میکنم و تا آخر عمر دخترتون تمام مخارجش رو میدم
اگه بچه دختر بود یه ماشین فراری و یک خونه ویلایی میدم
اگه بچه پسر بود ۲ تا کارخونه به نامش میکنم و ۴ هزار دلار به حسابش میریزم
اگه بچه دوقلو بود به هر قلو یک کارخونه و به هرکدوم ۲ هزار دلار میدم
اما اگه جنین سقط شد رو نمیدونم. اگه سقط شد چیکار کنم؟
بابایه خانواده که تاحالا ساکت نشسته بود میاد دستشو میزاره رو شونه مرد و با ملایمت میگه: اگه سقط شد دوباره حاملش کن😂
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
﷽🌟 #طنز
مردی بر همسر خود در آشپزخانه وارد شد و از او پرسید کدام یک از فرزندان خود را بیش از دیگر فرزندانت دوست داری..!؟؟؟
همسر او گفت: همه آنها را، بزرگشان و کوچکشان، دختر و پسر، همه یکسانند و همه را به یک اندازه دوست دارم.
شوهر گفت : چگونه دل تو برای همه آنها جا دارد..!؟
همسر جواب داد: این خلقت خدا است که دل مادر برای همه فرزندان خود وسعت دارد.
مرد لبخندی زد و گفت: اکنون شاید بتوانی بفهمی که چگونه دل مرد برای چهار زن همزمان وسعت دارد....!!
خدا بیامرزدش...
روشش خوب بود برای قانع کردن ولی موقعیتش كنار كارد و ساطور غلط بود !
مراسم آن مرحوم ، صبح و ظهر و عصر فردا جهت عبرت سایرین در سه سانس برگزار میگردد😐😐☺️☺️
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
#داستان_کوتاه
🌟ﯾﻪ ﺑﺎﺑﺎﯾﯽ ﺩﮐﺘﺮﺍﯼ ﺭﯾﺎﺿﯽ ﻣﺤﺾ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﻭﻟﯽ ﻫﯿﭻ ﺟﺎ
ﮐﺎﺭ ﭘﯿﺪﺍ ﻧﻤﯿﮑﻨﻪ؛ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﯾﻪ ﺁﮔﻬﯽ ﻣﯿﺒﯿﻨﻪ ﮐﻪ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ :
ﺷﻬﺮﺩﺍﺭﯼ ﺭﻓﺘﮕﺮ ﺑﯽ ﺳﻮﺍﺩ ﺍﺳﺘﺨﺪﺍﻡ ﻣﯿﮑﻨﺪ؛ﺍﻭ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ
ﻧﺎﭼﺎﺭ ﺧﻮﺩﺷﻮ ﺑﯽ ﺳﻮﺍﺩ ﻧﺸﻮﻥ ﻣﯿﺪﻩ ﻭ ﺍﺳﺘﺨﺪﺍﻡ ﻣﯿﺸﻪ؛
ﺑﻌﺪ ﯾﻪ ﻣﺪﺕ ﺷﻬﺮﺩﺍﺭﯼ ﮐﻼﺱ ﺳﻮﺍﺩﺁﻣﻮﺯﯼ ﺑﺮﮔﺰﺍﺭ ﻣﯿﮑﻨﻪ
ﺍﻭﻧﻢ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻟﻮ ﻧﺮﻩ ﺷﺮﮐﺖ ﻣﯿﮑﻨﻪ؛ﭼﻨﺪ ﻭﻗﺖ
ﺑﻌﺪ ﻣﻌﻠﻢ ﮐﻼﺱ ﭼﻬﺎﺭﻡ ﭘﺎﯼ ﺗﺨﺘﻪ ﺻﺪﺍﺵ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﻭ
ﺷﮑﻠﯽ ﺭﺳﻢ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﻭ ﻣﯿﮕﻪ :ﻣﺴﺎﺣﺖ ﺍﯾﻨﺮﻭ ﺣﺴﺎﺏ ﮐﻦ؛
ﯾﺎﺭﻭ ﻣﯿﺒﯿﻨﻪ ﭼﺎﺭﻩ ﺍﯼ ﺟﺰ ﺍﻧﺘﮕﺮﺍﻝ ﮔﯿﺮﯼ ﻧﺪﺍﺭﻩ ﻭﻟﯽ ﭼﻮﻥ
ﻣﯿﺘﺮﺳﻪ ﻟﻮ ﺑﺮﻩ ﺑﺮﻣﯿﮕﺮﺩ ﻋﻘﺐ ﮐﻪ ﺑﺒﯿﻨﻪ ﮐﺴﯽ ﺭﺍﻩ ﺩﯾﮕﻪ
ﺑﻠﺪﻩ ﮐﻪ ﺑﺮﺳﻮﻧﻪ؛ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﯼ ﺭﻓﺘﮕﺮﻫﺎ ﯾﮏ ﺻﺪﺍ ﻣﯿﮕﻦ : ﺑﺎﺑﺎ
ﺍﻧﺘﮕﺮﺍﻟﺸﻮ ﺑﮕﯿﺮ !
ﺣﮑﺎﯾﺘﯽ ﺯﯾﺒﺎ ﺍﺯ ﻣﺮﺣﻮﻡ ﺩﮐﺘﺮ #ﻧﺎﺻﺮ_ﮐﺎﺗﻮﺯﯾﺎﻥ , ﭘﺪﺭ ﻋﻠﻢ #ﺣﻘﻮﻕ
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بدشانسی به روایت تصویر !
فقط آخرش
@Dastanvpand
حكايت کوتاه📗
🌟فردی چندین سال شاگرد نقاش بزرگی بود و تمامی فنون و هنر نقاشی را آموخت.
استاد به او گفت که دیگر شما استاد شده ای و من چیزی ندارم ک به تو بیاموزم.
شاگرد فکری به سرش رسید، یک نقاشی فوق العاده کشید و آنرا در میدان شهر قرار داد ، مقداری رنگ و قلمی در کنار آن قرار داد و از رهگذران خواهش کرد اگر هرجایی ایرادی می بینند یک علامت × بزنند و غروب که برگشت دید که تمامی تابلو علامت خورده است و بسیار ناراحت و افسرده به استاد خود مراجعه کرد .
استاد به او گفت: آیا میتوانی مثل همان نقاشی را برایم بکشی؟
شاگرد نیز چنان کرد و استاد آن نقاشی را در همان میدان شهر قرار داد ولی این بار رنگ و قلم را قرار داد و متنی که در کنار تابلو قرار داد این بود که : ""اگر جایی از نقاشی ایراد دارد با این رنگ و قلم اصلاح بفرمایید""
غروب برگشتند دیدند تابلو دست نخورده ماند. استاد به شاگرد گفت:
"" همه انسانها قدرت انتقاد دارند ولی جرات اصلاح نه "
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🍒داستان کوتاه
یکی از دوستان کاناداییم یه قانون جالب برای خودش داشت. قانونش این بود که با وجود داشتن همسر، دو بچه و زندگی مستقل و کار پرمسئولیت، ماهی یک شب باید خانه پدر و مادرش باشه.
میگفت کارهای بچه ها رو انجام میدم و میرم.. خودم تنهایی.. مثل دوران بچگی و نوجوانی. چندین ساله این قانون رو دارم. هم خودم و هم همسرم.
میگفت خیلی وقتها کار خاصی نمیکنیم. پدرم تلوزیون نگاه میکنه و من کتاب میخوانم. مادرم تعریف میکنه و من گوش میدم. من حرف میزنم و مادر یا پدرم چرت میزنند و .. شب میخوابیم و صبح صبجانه ای میخورم و برمیگردم به زندگی..
دیروز روی فیسبوکش یه عکس گذاشته بود و یه نوشته که متوجه شدم مادرش چند ماهی ست فوت شده اند. براش پیام خصوصی دادم که بابت درگذشت مادرت متاسفم و همیشه ماهی یک شبی که گفته بودی رو به خاطر دارم..
جوابی داده، تشکری کرده و نوشته که "مادرم توی خاطرات محدودش از اون شبها بعنوان بهترین ساعتهای سالها و ماههای گذشته اش یاد کرده."
و اضافه کرده که "اگه راستش رو بخوای بیشتر از مادرم برای خودم خوشحالم که از این فرصت و شانس زندگیم نهایت استفاده رو برده ام."
@Dastanvpand
═इई 🍒☘🍒ईइ═
🚩#به_خواست_پدرم
#قسمت_پنجاه
لینک قسمت چهل و نه
https://eitaa.com/Dastanvpand/10423
کامران بچه رو اروم گذاشت تو بغلم
دست ارش و تو دستم گرفته بودم و قربون صدقش میرفتم
-هویییییی خانوم یکمم مارو تحویل بگیر
-نوچ نمیخوام شما باید یکم ادب بشین
-اونوقت چرا؟
-خودت بهتر میفهمی
دیگه چیزی نگفت
کامران ازون روزی که به زور باهم رابطه داشت دیگه بهم نزدیک نشده بود حتی بعد از به دنیا اومدن ارش
دلم واسش می سوخت هرچی بود اونم یه مرد بود و خواسته هایی داشت تا الانم که هیچی نگفته بود خیلی مردونگی کرده بود
البته منم خیلی میترسیدم چون خاطره خوبی ازش نداشتم
همیشه تو مدرسه بچه ها در مورد لذتش حرف میزدن ولی من واسه دفعه اول نه تنها لذتی نبرده بودم بلکه خیلیم بهم بد گذشته بود
یکم باید به خودم فرصت میدادم تا با این شرایط کنار بیارم
با صدای کامران به خودم اومدم برگشتم طرفش و گفتم
-چی؟
-کجایی؟میگم پیاده شو رسیدیم
با اهستگی پیاده شدم
کامران اومد طرفم ارش و ازم گرفت و بغلش کرد
منم دستمو دور بازو کامران حلقه کردم
بعد چند دقیقه معطلی بالاخره اومدن
-اونهاشن کامران اومدن
اونام که مارو دیده بودن واسمون دست تکون میدادن
بعد سلام و احوال پرسی و اینا کیانا رفت سمت ارش و با ذوق گفت
-ببینم این جیگر عمه رو !وای الهی قربونش برم چقده خوشگله
لادنم بعد دیدن ارش کلی اظهار خوشحالی کردو بهمون تبریک گفت
ارش و از بغل کامران گرفتم و اونم با چمدونا برگشت
راه افتادیم سمت خروجی
داشتیم میرفتیم سمت ماشین که دیدم یه ماشن با سرعت داره میاد طرف کامران که داشت جلوتر از همه راه میرفت
بی توجه به کیانا که داشت با ارش که تو بغلش بود حرف میزد دوییدم طرف کامران و با جیغ صداش کردم
-کامرااااااااااااااااان
برگشت و با دیدن ماشین سریع پرید اونطرف
یه لحظه قلبم واستاد داشتم با بهت بهش نگاه میکردم که اشکام سرازیر شد دستم جلوی دهنم گرفتم و به کامران که روی زمین خودشو انداخته بود نگاه میکردم
کاوه و منصور رفتن طرف کامران و کمک کردن از روی زمین بلند شه
همه تو بهت بودن
کیانا که متوجه من شده بود بچه رو شوت کرد تو بغل لادن و اومد طرف من
-اروم باش عزیزم اروم خداروشکر به خیر گذشت
وقتی دید اروم نمیشم کامران و صدا کرد
کامران با دیدن قیافه زارم اومد طرفمو سرمو گذشت رو سینش و گفت
-اروم باش عزیزم ،اروم هیچی نیست
با گریه گفتم
-اگه بلایی سرت میومد من چیکار میکردم؟
-هیسسسس اروم فعلا که چیزی شده
با گریه ارش از توبغلش امدم بیرون با دستمالی که منصور بهم داد صورتم و پاک کردم و رفتم ارش و بغل کردم
تو ماشین که با هر بدبختی بود خومون و جا کردیم
کاوه-کامران میشناختی کی بودن؟
کامران سرشو به معنی نه تکون داد
منصور-من پلاکش و برداشتم بهتر نیست بری شکایت کنی؟
-حالا بذار ببینم چی میشه
با ترس گفتم
-کامران کنه همونایین که تهدیدت کردن
کامران از تو اینه بهم چشم غره رفت که فهمیدم نباید جلوی اینا چیزی میگفتم
کیانا با نگرانی گفت
-بهار چی میگه کامران؟کی تهدیدت کرده؟
-هیچی بابا اون موضع مال خیلی وقت پیش بود حل شد
از پنجره به بیرون نگاه میکردم
مطمین بودم که همونان چند وقتی بود که کامران محافظارو مرخص کرده بود باز دوباره باید
بهش بگم اونارو بیاره
با ذهنی درگیر بدون اینکه متوجه باشم بچه ها چی میگن از ماشین پیاده شدمو در خونه رو باز کردم
-بهار
به طرف لادن که صدام کرده بود برگشتم
با حالت استفهام نگاش کردم
-بله؟
-چته چرا اینقده ناراحتی؟
کیانا زودتر جواب داد
-حتما به خاطر اینه که ما اومدیم
اخم مصلحتی کردم و گفتم
-این چه حرفیه اتفاقا خوب کاری کردین اومدین
کاوه-خودا از ته دلت بشنوه زن داداش
همه با این حرفش خندیدن ولی من فقط یه لبخند زدم
به هرکدوم از بچه ها یه اتاق دادم
خودمم رفتم تو اتاق تا لباسامو عوض کنم
یه تی شرت قهوه ای با گرمکن قهوه ای پوشیدم موهامم با یه تل فرستادم عقب
کیانا داشت کیوان و دعوا میکرد
رفتم پایین دیدم آرشم داره گریه میکنه
فهمیدم حتما کیوان سیخونکش کرده که بچه زده زیر گریه،کیوانم مقابل دعوای کیانا بغض کرده سرشو انداخته بود پایین
-چی شده چرا داری دعواش میکنی؟
کینا-به خاطر اینکه اقا کیوان پسر بدی شده
-اره کیوان؟
کیوان با بغض گفت
-نه زن دایی به خدا من فقط داشتم باهاش بازی میکردم یهو خودش زد زیر گریه
دلم واسه لحن حرف زدنش ضعف رفت
رفتم جلوش رو دو زانو نشستم و اروم گفتم
-اره بابا این بچه اینقده لوسه تا باهاش حرف میزنی میزنه زیر گریه
کیوان که با این حرف من شیر شده بود گفت
-راس میگی؟
-اره عزیزم
-یعنی تو دوسش نداری؟
-چرا گلم،مگه مامان تو ،تورو دوس نداره؟
-چرا
-خوب منم مامان آرشم دیگه دوسش دارم
بعدم بلند شدم و آرش و از بغل لادن گرفتم
-قربون بره مامانی ،چی شده فدات شم؟بارکه تو اشکات سرازیره
کامران از پشت بغلم کردو گفت
-شبیه مامانشه دیگه اونم همش اشکاش سرازیره
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🚩#به_خواست_پدرم
#قسمت_پنجاهویک
سرمو چرخوندم طرفش و گفتم
-اگه مامانش و اذیت نکنی اشکاش سرازیر نمیشه اقا
-اگه اذیت نکنم پس چیکار کنم
-بیا نگاه خودت کرمی
با صدای کاوه به خودمون اومدیم
-بابا ول کنید همو اینجا خانواده نشسته ،اینکارارو بذارید واسه وقتیکه تنها شدین!حالام زن داداش این نخود بیار بده به عموش ببینم
از بغل کامران جدا شدم و آرش و ادم دست عموش و رفتم سمت اشپزخونه تا شام درست کنم
-کامران؟
-هااان؟
-نوشابه نداریم بدو برو بگیر
-الان؟
-نه پ فردا
-بیخی بابا کسی نوشابه نمیخوره
با حرص گفتم
-کامران
کاوه-راست میگه زن داداش ما نوشابه خور نیستیم
دیگه حرفی نزدم سریع مرغارو گذاشتم تو فر تا کباب بشن و همراهش نون و دوغ و ریحونم اماده کردم
بعد شام که همه کلی از دست پختم تعریف کردن چون همه خسته بودن قرار شد همه بخوابیم و فردا واسه نهار بریم بیرون
کامران آرش و بغل کردو رفت بالا منم بعد اینکه خونه رو سرو سامون دادم رفتم بالا پیششون
کامران چشاش و بسته بودو آرشم داشت وول میخورد تو جاش
اروم رفتم اینطرف ارش دراز کشیدم
کامران ارش و بینمون گذاشته بود
به آرش شیر دادم ولی مگه ول میکرد داشتم بیهوش میشدم از خواب
کامران ازجاش تکون خورد
-کامران
چشاش و باز کرد
با ناله گفتم
-کامران خوابم میاد تورو خدا بیا این و جدا کن
-خوب بخواب دیگه این و چیکارش داری
-کامران کمرم خشک شد
کامران با بد*خصوصی* بهم نگاه کردو گفت
-باشه ولی شرط داره
بی حوصله گفتم
-باشه قبوله هرچی باشه
-نمیخوای شرط و بشنوی؟
-نه دیگه گفتم قبوله
-اوکی
همونطور که آرش و ازم جدا میکرد گفت
-خوب اینم ازین حالا بریم سر شرطمون
با خوابالودگی گفتم
-خوب
-خوب شرطمون اینه که شما امشب تا صبح باید در اختیار من باشی
با گیجی بهش نگاه کردمو گفتم
-یعنی چی؟
-یعنی اینکه …
با این حرفش چشام شیش تا شد
-چییییییییییی؟
سریع دستشو گذاشت رو دهنمو گفت
-هیسس چه خبره الان باز این یارو بیدار میشه
-عمرا
-بهارررررر تو خودت گفتی هر شرطی
-هرشرطی غیر ازین
-نوچ
-کامراننن
با گذاشتن *صورت* رو *ل بام* جلوی اعتراضم و گرفت
منم کم کم باهاش همراهی میکردم
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هـــــزار ســــلام بــه نشانه 😊✋
هزار آرزوی سلامتی تقدیم شما باد
من دراین لحظه های آغازین روز در
خلوتم با خـــدا براتون دعـا میکنم
دعــــایی بــــه وسـعت شادیــــها...
صبح آدینه تون بخیر وخوشی ☕ 😊 🌸 🍃
و سرشار از عطر خــــدا🌸💕🌸
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زن ها وقتی میخندند
انگار دنیا میخندد
میگویید نه ؟
فکر کنید به خنده های مادرتان
مادرتان که میخندد
پدرتان مگر میتواند نخندد ؟
جنس زن خوب است که خنده رو باشد
دنیا به لبخندشان نیازمند است ؛
زن بخندد ، تمام مردان وابسته به آن میخندند
آنها بلدند کاری کنند
تا پدر بخندد ، برادر بخندد
عشق بخندد
تمام در و دیوار خانه بخندد
دنیا بخندد ...😊
#سیما_امیرخانی
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸بهتـرین
🌸هدیه زندگـــی
🌸 عشــق و
🌸 محبت است
🌸دسته گلی بــه نام
🌸عشـــق تقــدیم
🌸شمــامهـربانان
🌸آدیـنــ🌷ــه تون زیبا
🌸زندگیتون پرطراوت
🌸نبضتون پر احساس
🌸قلبتون پر عشق
🌸فکرتون پر از یاد خدا
🌸بهترینها رو براتون
🌸در کنار خانواده
🌸و عزیزانتون
🌸 آرزو میکنم
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🌱🕊
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂
🍃
آسیابانی پیر در دهی دور افتاده زندگی می کرد .
هرکسی گندمی را نزد او برای آردکردن می برد، علاوه بر دستمزد، پیمانه ای از آن را برای خود برمی داشت ، مردم ده بااینکه دزدی آشکار وی را می دیدند ، چون در آن حوالی آسیاب دیگری نبود چاره ای نداشتند وفقط نفرینش می کردند.
پس از چندسال آسیابان پیر مُرد و آسیاب به پسرانش رسید.شبی پیرمرد به خواب پسران آمد و گفت: چاره ای بیاندیشید که به سبب دزدی گندم های مردم از نفرین آنها در عذابم...
پسران هریک راه کار ارائه نمود. پسرکوچکتر پیشنهاد داد زین پس با مردم منصفانه رفتار کرده وتنها دستمزد می گیریم ؛ پسر بزرگتر گفت : اگر ما چنین کنیم ، مردم چون انصاف مارا ببینند پدر را بیشتر لعن کنند که او بی انصاف بود. " بهتر است هرکسی گندم برای آسیاب آورد دو پیمانه از او برداریم. با اینکار مردم به پدر درود می فرستند و می گویند، خدا آسیابان پیر را بیامرزد او با انصاف تر از پسرانش بود."
چنین کردند و همان شد که پسر بزرگتر گفته بود.
مردم پدر ایشان را دعا کرده و پدر از عذاب نجات یافت و این وصیت گهر بار نسل به نسل میان نوادگان آسیابان منتقل شد و فکر کنم به نسل ما رسیده
احتمالا ژنهای خوب بودن
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
حكايتى جالب📗
🌟يك نفر در زمستان وارد دهی شد و توی برف دنبال منزلی می گشت ولی غريب بود و مردم هم غريبه توی خانههاشان راه نمیدادند
همينجور كه توی كوچههای روستا می گشت ديد مردم به يك خانه زياد رفت و آمد می كنند . از کسی پرسيد ، اينجا چه خبره ؟
گفت زنی درد زايمان دارد و سه روزه پيچ و تاب ميخوره و تقلا ميكنه ولی نمیزاد
. ما دنبال دعا نويس
می گرديم از بخت بد دعانويس هم گير نمياريم .
مرد تا اين حرف را شنيد گفت : بابا دعانويس را خدا براتون رسونده ، من بلدم، هزار جور دعا ميدونم
فورا مرد مسافر را با عزت فراوان وارد كردند و خرش را به طويله بردند ، خودش را هم زير كرسی نشاندند ، بعد قلم و كاغذ آوردند تا دعا بنويسد . مرد روی کاغد چیزهایی نوشت و به آنها گفت :
اين كاغذ را در آب بشوريد و آب آنرا بدهید زائو بخورد . از قضا تا آب دعا را به زائو دادند زائيد و بچه صحيح و سالم به دنيا آمد .
از طرفی کلی پول و غذا به او دادند و بعد از چند روز که هوا خوب شد راهیش کردند .
بعد از رفتنش یکی از دهاتی ها کاغذ دعا را که کناری گذاشته بودند برداشت و خواند دید نوشته :
خودم بجا ، خرم بجا ، ميخوای بزا ، ميخوای نزا . . . .
👤عبید_زاکانی
به امید رهائی بشر از خرافات
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
✨﷽✨
✅سفارش های حضرت جعفر صادق (ع)
⚜ یکی از اصحاب امام صادق (علیه السلام) به نام عبدالله بن زیاد می گوید: در سرزمین منی و عرفات به محضر مقدس آنحضرت شرفیاب گشتم و پس از عرض سلام، اظهار داشتم: یا ابن رسول الله، ما افرادی هستیم که نمی توانیم مرتب در جلسات شما حضور یافته و فیض ببریم و چنانچه ممکن باشد ما را توصیه و موعظه ای بفرمایید.
حضرت جعفر صادق (علیه السلام) فرمود: شما را به رعایت تقوای الهی، صداقت در گفتار و ادای امانت توصیه می نمایم، و با دوستان و هم نشینان خود، خوش برخورد باشید، آشکارا و علنی به دیگران سلام کنید و دیگران را به میهمانی و طعام دعوت نمائید، در مساجدشان حضور یابید،از مریضان آنها عیادت و دلجوئی نماید و در تشییع جنازه شان مشارکت کنید.
💥حضرت صادق (علیه السلام) در ادامه فرمودند: همانا که پدرم فرمود: شیعیان و دوستان ما اهل بیت (علیهم السلام) رسالت بهترین انسانها می باشند؛ چنانچه فقیه و دانشمندی وجود داشته باشد از بین آنها است؛ و اگر اذان گوئی لازم باشد، از ایشان استفاده می شود، و نیز اگر راهنما و پیشوائی بخواهند از بین همین ها خواهد بود و همچنین اگر امانت دار و شخص مورد اطمینانی را جویا باشند از بین ایشان بر می گزینند. سپس حضرت صادق (علیه السلام) فرمود: شما باید دارای چنین شرایطی و خصوصیاتی باشید به طوری که مخالفین را جلب و جذب نموده و از بدبین شدن آنها نسبت به ما جلوگیری نمائید .
📚 بحار الأنوار ، ج ۷۱ ، ص ۱۶۲ .
↶【به ما بپیوندید 】↷
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
مرد جوان و با ایمانی از کوچه پس کوچه ها گذر می کرد...
باغ زیبایی دید که از باغ، جوی آب زلالی بیرون می آمد و سیب درشت وزیبایی به همراه میآورد.
جوان آن سیب را برداشت و خورد. اما ناگهان به یاد آورد، خوردن این سیب حرام است! شاید صاحب سیب راضی نباشد و نگران شد که پس از عمری عبادت، چطور دست به این کار زده...
درب آن باغ را زد که از صاحب سیب حلالیت بطلبد.کارگر آن منزل درب را باز کرد.
جوان جریان سیب را به او گفت. آن کارگر، جوان را نزد اربابش هدایت کرد.
پس از عرض سلام، موضوع سیب را تعریف کرد و از ارباب خواست سیب را حلال کند.
ارباب گفت: حلال نمیکنم.
مرد جوان گفت: چه کنم حلالم کنی؟
ارباب گفت: یک شرط دارم!
جوان گفت: هرچه بگویی انجام خواهم داد تا خدا از من راضی باشد.
ارباب گفت: دختری دارم هم کر است هم کور است هم لال. او را باید به عقد خود درآوری!!
جوان به فکر فرو رفت... پس به ناچار قبول کرد.
ارباب پس از جشن با شکوهی، دخترش را به عقد آن مرد جوان درآورد.
شب عروسی که داماد نزد عروس رفت، ناگهان عروسی دید مثل پنجه آفتاب که نه کور بود نه لال نه کر، شایسته ترین دختری که به عمرش دیده بود...
فردا نزد ارباب رفت و سئوال کرد که دختر شما سالم است، نه کور است و نه کر است نه لال؟! علتش چیست که اینگونه گفته بودی؟
ارباب گفت: به این دلیل گفتم کور است زیرا که چشمش به نامحرم نیفتاده، گفتم کر است چون غیبت نشنیده، لال است چون غیبت نکرده
و این دختر پاکدامن فقط برازنده تو جوان درستکار است، که برای یک سیب، و ترس از خدا، حاضر شدی چنین از خود گذشتگی کنی...
و حاصل این ازدواج، فرزندی شد که تاریخ تشیع، کمتر کسی به نبوغ و عظمت شخصیت او به خود دیده است، و او کسی نیست به جز:
مقدس اردبیلی...
@dastanvpand