eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
  هـــــزار ســــلام بــه نشانه 😊✋ هزار آرزوی سلامتی تقدیم شما باد من دراین لحظه های آغازین روز در خلوتم با خـــدا براتون دعـا میکنم دعــــایی بــــه وسـعت شادیــــها... صبح آدینه تون بخیر وخوشی ☕ 😊 🌸 🍃 و سرشار از عطر خــــدا🌸💕🌸 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زن ها وقتی میخندند انگار دنیا میخندد میگویید نه ؟ فکر کنید به خنده های مادرتان مادرتان که میخندد پدرتان مگر میتواند نخندد ؟ جنس زن خوب است که خنده رو باشد دنیا به لبخندشان نیازمند است ؛ زن بخندد ، تمام مردان وابسته به آن میخندند آنها بلدند کاری کنند تا پدر بخندد ، برادر بخندد عشق بخندد تمام در و دیوار خانه بخندد دنیا بخندد ...😊 #سیما_امیرخانی 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸بهتـرین 🌸هدیه زندگـــی 🌸 عشــق و 🌸 محبت است 🌸دسته گلی بــه نام 🌸عشـــق تقــدیم 🌸شمــامهـربانان 🌸آدیـنــ🌷ــه تون زیبا 🌸زندگیتون پرطراوت 🌸نبضتون پر احساس 🌸قلبتون پر عشق 🌸فکرتون پر از یاد خدا 🌸بهترینها رو براتون 🌸در کنار خانواده 🌸و عزیزانتون 🌸 آرزو میکنم 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🌱🕊 ⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی 🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂 🍃 آسیابانی پیر در دهی دور افتاده زندگی می کرد . هرکسی گندمی را نزد او برای آردکردن می برد، علاوه بر دستمزد، پیمانه ای از آن را برای خود برمی داشت ، مردم ده بااینکه دزدی آشکار وی را می دیدند ، چون در آن حوالی آسیاب دیگری نبود چاره ای نداشتند وفقط نفرینش می کردند. پس از چندسال آسیابان پیر مُرد و آسیاب به پسرانش رسید.شبی پیرمرد به خواب پسران آمد و گفت: چاره ای بیاندیشید که به سبب دزدی گندم های مردم از نفرین آنها در عذابم... پسران هریک راه کار ارائه نمود. پسرکوچکتر پیشنهاد داد زین پس با مردم منصفانه رفتار کرده وتنها دستمزد می گیریم ؛ پسر بزرگتر گفت : اگر ما چنین کنیم ، مردم چون انصاف مارا ببینند پدر را بیشتر لعن کنند که او بی انصاف بود. " بهتر است هرکسی گندم برای آسیاب آورد دو پیمانه از او برداریم. با اینکار مردم به پدر درود می فرستند و می گویند، خدا آسیابان پیر را بیامرزد او با انصاف تر از پسرانش بود." چنین کردند و همان شد که پسر بزرگتر گفته بود. مردم پدر ایشان را دعا کرده و پدر از عذاب نجات یافت و این وصیت گهر بار نسل به نسل میان نوادگان آسیابان منتقل شد و فکر کنم به نسل ما رسیده احتمالا ژنهای خوب بودن 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
حكايتى جالب📗 🌟يك نفر در زمستان وارد دهی شد و توی برف دنبال منزلی می گشت ولی غريب بود و مردم هم غريبه توی خانه‌هاشان راه نمیدادند همين‌جور كه توی كوچه‌‌های روستا می گشت ديد مردم به يك خانه زياد رفت و آمد می كنند . از کسی پرسيد ، اينجا چه خبره ؟ گفت زنی درد زايمان دارد و سه روزه پيچ و تاب ميخوره و تقلا ميكنه ولی نمیزاد . ما دنبال دعا نويس می گرديم از بخت بد دعانويس هم گير نمياريم . مرد تا اين حرف را شنيد گفت : بابا دعانويس را خدا براتون رسونده ، من بلدم، هزار جور دعا ميدونم فورا مرد مسافر را با عزت فراوان وارد كردند و خرش را به طويله بردند ، خودش را هم زير كرسی نشاندند ، بعد قلم و كاغذ آوردند تا دعا بنويسد . مرد روی کاغد چیزهایی نوشت و به آنها گفت : اين كاغذ را در آب بشوريد و آب آنرا بدهید زائو بخورد . از قضا تا آب دعا را به زائو دادند زائيد و بچه صحيح و سالم به دنيا آمد . از طرفی کلی پول و غذا به او دادند و بعد از چند روز که هوا خوب شد راهیش کردند . بعد از رفتنش یکی از دهاتی ها کاغذ دعا را که کناری گذاشته بودند برداشت و خواند دید نوشته : خودم بجا ، خرم بجا ، ميخوای بزا ، ميخوای نزا . . . . 👤عبید_زاکانی به امید رهائی بشر از خرافات 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
✨﷽✨ ✅سفارش های حضرت جعفر صادق (ع) ⚜ یکی از اصحاب امام صادق (علیه السلام) به نام عبدالله بن زیاد می گوید: در سرزمین منی و عرفات به محضر مقدس آنحضرت شرفیاب گشتم و پس از عرض سلام، اظهار داشتم: یا ابن رسول الله، ما افرادی هستیم که نمی توانیم مرتب در جلسات شما حضور یافته و فیض ببریم و چنانچه ممکن باشد ما را توصیه و موعظه ای بفرمایید. حضرت جعفر صادق (علیه السلام) فرمود: شما را به رعایت تقوای الهی، صداقت در گفتار و ادای امانت توصیه می نمایم، و با دوستان و هم نشینان خود، خوش برخورد باشید، آشکارا و علنی به دیگران سلام کنید و دیگران را به میهمانی و طعام دعوت نمائید، در مساجدشان حضور یابید،از مریضان آنها عیادت و دلجوئی نماید و در تشییع جنازه شان مشارکت کنید. 💥حضرت صادق (علیه السلام) در ادامه فرمودند: همانا که پدرم فرمود: شیعیان و دوستان ما اهل بیت (علیهم السلام) رسالت بهترین انسانها می باشند؛ چنانچه فقیه و دانشمندی وجود داشته باشد از بین آنها است؛ و اگر اذان گوئی لازم باشد، از ایشان استفاده می شود، و نیز اگر راهنما و پیشوائی بخواهند از بین همین ها خواهد بود و همچنین اگر امانت دار و شخص مورد اطمینانی را جویا باشند از بین ایشان بر می گزینند. سپس حضرت صادق (علیه السلام) فرمود: شما باید دارای چنین شرایطی و خصوصیاتی باشید به طوری که مخالفین را جلب و جذب نموده و از بدبین شدن آنها نسبت به ما جلوگیری نمائید . 📚 بحار الأنوار ، ج ۷۱ ، ص ۱۶۲ . ‌‌↶【به ما بپیوندید 】↷ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
مرد جوان و با ایمانی از کوچه پس کوچه ها گذر می کرد... باغ زیبایی دید که از باغ، جوی آب زلالی بیرون می آمد و سیب درشت وزیبایی به همراه میآورد. جوان آن سیب را برداشت و خورد. اما ناگهان به یاد آورد، خوردن این سیب حرام است! شاید صاحب سیب راضی نباشد و نگران شد که پس از عمری عبادت، چطور دست به این کار زده... درب آن باغ را زد که از صاحب سیب حلالیت بطلبد.کارگر آن منزل درب را باز کرد. جوان جریان سیب را به او گفت. آن کارگر، جوان را نزد اربابش هدایت کرد. پس از عرض سلام، موضوع سیب را تعریف کرد و از ارباب خواست سیب را حلال کند. ارباب گفت: حلال نمیکنم. مرد جوان گفت: چه کنم حلالم کنی؟ ارباب گفت: یک شرط دارم! جوان گفت: هرچه بگویی انجام خواهم داد تا خدا از من راضی باشد. ارباب گفت: دختری دارم هم کر است هم کور است هم لال. او را باید به عقد خود درآوری!! جوان به فکر فرو رفت... پس به ناچار قبول کرد. ارباب پس از جشن با شکوهی، دخترش را به عقد آن مرد جوان درآورد. شب عروسی که داماد نزد عروس رفت، ناگهان عروسی دید مثل پنجه آفتاب که نه کور بود نه لال نه کر، شایسته ترین دختری که به عمرش دیده بود... فردا نزد ارباب رفت و سئوال کرد که دختر شما سالم است، نه کور است و نه کر است نه لال؟! علتش چیست که اینگونه گفته بودی؟ ارباب گفت: به این دلیل گفتم کور است زیرا که چشمش به نامحرم نیفتاده، گفتم کر است چون غیبت نشنیده، لال است چون غیبت نکرده و این دختر پاکدامن فقط برازنده تو جوان درستکار است، که برای یک سیب، و ترس از خدا، حاضر شدی چنین از خود گذشتگی کنی... و حاصل این ازدواج، فرزندی شد که تاریخ تشیع، کمتر کسی به نبوغ و عظمت شخصیت او به خود دیده است، و او کسی نیست به جز: مقدس اردبیلی... @dastanvpand
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فقط تو ایرانه كه: داری زیرِ بارِ مشكلاتت له میشی میگن: برو خدارو شكر كن سالمی. مریض میشی میگن خدارو شكر كن زنده ای. می میری میگن خدارو شكر مُرد،راحت شد..بدبخت!!! 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
📌داستان 🍃🌺 👌🏻عدالت پروردگار ↘ 🔰ﺯﻧﯽ ﺧﺪﻣﺖ ﺣﻀﺮﺕ ﺩﺍﻭﺩ ﺭﺳﯿﺪ ﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﺁﯾﺎ ﺧﺪﺍ ﻋﺎﺩﻝ ﺍﺳﺖ؟👇🏻 💐ﺣﻀﺮﺕ ﻓﺮﻣﻮﺩ : ﻋﺎﺩﻝ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻭﺟﻮﺩ ﻧﺪﺍﺭﺩ، ﭼﻪ ﺷﺪﻩ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺳﻮﺍﻝ ﺭﺍ ﻣﯽ ﭘﺮﺳﯽ؟ !↘ 👈ﺯﻥ ﮔﻔﺖ ﻣﻦ ﺑﯿﻮﻩ ﻫﺴﺘﻢ ﻭ 3ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺩﺍﺭﻡ ، ﺑﻌﺪﺍﺯ ﻣﺪﺗﻬﺎ طناب ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺑﺎﻓﺘﻪ ﺑﻪ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﻣﯿﺒﺮﺩﻡ ﺗﺎ ﺑﺎ ﭘﻮﻟﺶ ﺁﺫﻭﻗﻪ ﺍﯼ ﺑﺮﺍي ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻥ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺍﻡ ﻓﺮﺍﻫﻢ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﭘﺮﻧﺪﻩ ﺍﯼ طناب ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻣﻦ ﺭﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﻭﺭ ﺷﺪ ﻭ ﺍﻻﻥ ﻣﺤﺰﻭﻥ ﻭ ﺑﯽ ﭘﻮﻝ ﻭ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﯾﻢ ...👇🏻 👈ﻫﻨﻮﺯﻡ ﺻﺤﺒﺖ ﺯﻥ ﺗﻤﺎﻡ ﻧﺸﺪﻩ ﺑﻮﺩ ، درب خانه حضرت داوودرا زدن، وايشان اجازه ورود دادند،↘ 👌🏻ده نفر از تجار وارد شدند و هرکدام کيسه صد ديناري رو مقابل حضرت گذاشتن، و گفتن اينهارو به مستحق بدهيد. 🌺حضرت پرسيد علت چيست؟↘ 🔹ايشان گفتند در دريا دچار طوفان شديم ودکل کشتي اسيب ديد وخطر غرق شدن بسيار نزديک بود که درکمال تعجب پرنده اي طناب بزرگ به طرف ما رها کرد. و با ان قسمتهاي اسيب ديده کشتي را بستيم ونذر کرديم اگر نجات يافتيم هر يک صد دينار به مستحق بدهيم.↘ ⬅حضرت داوود رو به آن زن کرد و فرمود: خداوند براي تو از دريا هديه ميفرستد، و تو او را ظالم مي نامي. اين هزار دينار بگير و معاش کن و بدان خداوند براي حال تو بيش از ديگران آگاه هست... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓 🔹نشر_صدقه_جاریست🔹
✍داستانی و اقعی👇👇👇 🔻جوانی متّقی در راهی که می رفت گرسنگی شدیدی بر او غلبه کرد ، هنگامی که از کنار باغ سیبی گذر می کرد ، سیبی خورد تا گرسنگی اش برطرف شود وقتی به منزل رسید از کارش پشیمان شد و خود را ملامت نمود که چرا برای خوردن آن سیب کسب اجازه نکرده است ! پس رفت و صاحب باغ را جستجو کرد و به او گفت : دیروز خیلی گرسنه بودم و بدون اجازه از باغ شما سیبی خوردم و امروز آمده ام درباره کار دیروزم به شما بگویم ... صاحب باغ گفت : من تو را نمی بخشم بلکه از تو شکایت می کنم نزد خدا ! جوان بسیار اصرار کرد که اورا ببخشد ولی او داخل خانه اش شد و جوان بیرون خانه منتظر ماند ، از درون خانه او را می دید که همچنان منتظر اوست ، زمانیکه وقت نماز عصر فرا رسید بیرون آمد برای ادای نماز و جوان دوباره پیش آمد و گفت: عمو جان من آماده ام برای هر کاری بدون دستمزد فقط مرا ببخش ... 🔸صاحب باغ گفت : تو را می بخشم ولی به یک شرط ! اینکه با دخترم ازدواج کنی ، اما او نابینا و ناشنوا و لال است و همچنین راه نمی رود اگر قبول کردی می بخشمت .. 🔻گفت : دخترت را قبول کردم ! ▪️بعد از چند روز جوان آمد و در زد ، مرد گفت : بفرما نزد همسرت برو وقتی جوان وارد اتاق شد دختری رادید از ماه زیباتر که بلند شد و به او سلام کرد جوان تعجب کرد علت سخنان پدرش درباره او را جویا شد ، دختر گفت : ☝️من کور هستم از جهت نگاه به نامحرم .. و کر هستم از جهت گوش دادن به غیبت و حرام ... و‌لال هستم از جهت گفتن حرف حرام .. نمی توانم راه بروم از جهت رفتن به سوی حرام ... 💞و پدرم برایم دنبال دامادی بود که صالح باشد و از خدا بترسد و زمانیکه برای سیبی که خورده بودی آمدی ازترس خداوند از او اجازه بگیری و تو را ببخشد گفت این همان کسی است که از خدا می ترسد و به خاطر سیبی که برایش حرام بوده خود را به زحمت انداخته است ، پس دخترم گوارای تو باشد چنین همسری و مبارک باشد در نسلی که از شما به جا می ماند . ▫️بعد از یکسال پسری از آنها متولد شد .. که جزء کسانی شد که این امت به او افتخار می کند و از گفته ها و علمش بهره می برد ! ❓آیا می دانید آن که از این به دنیا آمد چه کسی بود ؟؟ ❣امام (رضی الله تعالی عنه) یکی‌ از چهار سر مذاهب اهل سنت ✔️مهم ترین چیزی که برای تربیت فرزند صالح لازم است پرهیز از مال حرام است ، و پرهیز از مال حرام سبب قبولی دعاها نیز میشود. @dastanvpand
🌟ﺣﻀﺮﺕ ﺳﻠﻴﻤﺎﻥ ﻋﻠﻴﻪ ﺳﻼﻡ ﺍﺯ ﻣﻮﺭﭼﻪ ﺍﻱ ﭘﺮﺳﻴﺪ : ﺩﺭ ﻣﺪﺕ ﻳﻚ ﺳﺎﻝ ﭼﻘﺪﺭ ﻣﻴﺨﻮﺭﻱ؟ ﻣﻮﺭﭼﻪ ﮔﻔﺖ : ﺳﻪ ﺩﺍﻧﻪ ﭘﺲ ﺍﻭ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻭ ﺩﺭ ﺟﻌﺒﻪ ﺍﻱ ﻛﺮﺩ .. ﻭ ﺳﻪ ﺩﺍﻧﻪ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻫﺶ ﻧﻬﺎﺩ. 🔸ﺑﻌﺪﺍﺯ ﮔﺬﺷﺖ ﻳﻚ ﺳﺎﻝ ... ﺣﻀﺮﺕ ﺳﻠﻴﻤﺎﻥ ﺟﻌﺒﻪ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺩﻳﺪ ﻛﻪ ﻓﻘﻂ ﻳﻚ ﻭﻧﻴﻢ ﺩﺍﻧﻪ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩﻩ !! ﭘﺲ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﺍﺯ ﻣﻮﺭﭼﻪ ﭘﺮﺳﻴﺪ ﭼﺮﺍ ؟ ﻣﻮﺭﭼﻪ ﮔﻔﺖ : ﭼﻮﻥ ﻭﻗﺘﻴ ﻜﻪ ﻣﻦ ﺁﺯﺍﺩ ﺑﻮﺩﻡ ﺍﻃﻤﻴﻨﺎﻥ داشتم ﺧﺪاوند ﺭﻭﺯﻱ ﻣﻦ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺩﺍﺩ ﻭ ﻣﺮﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻧﻤﻴﻜﻨﺪ ... ﻭﻟﻲ ﻭﻗﺘﻲ ﺗﻮ ﻣﺮﺍ ﺩﺭ ﺟﻌﺒﻪ ﻧﻬﺎﺩﻱ ، ﺑﻴﻢ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻛﻪ ﺷﻤﺎ ﻣﺮﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻛﻨﻲ،،ﭘﺲ ﺩﺭ ﺧﻮﺭﺩﻧﻢ ﺍﺣﺘﻴﺎﻁ ﻛﺮﺩﻡ ﺗﺎ ﺑﺘﻮﺍﻧﻢ ﻳﻜﺴﺎﻝ ﺩﻳﮕﺮ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺗﻐﺬﻳﻪ ﻛﻨﻢ " ⭐️ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ می فرماید : ﻫﻴﭻ ﻣﻮﺟﻮﺩ ﺯﻧﺪﻩ ﺍﻱ ﺑﺮ ﺭﻭﻱ ﺯﻣﻴﻦ ﻧﻴﺴﺖ ﻣﮕﺮ ﺍﻳﻨﻜﻪ خداوند روزى آن را مقرر كرده باشد 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🌟یک روز یک مرد جوان رفت پیش دکتر وینسنت پیل و بهش گفت: - آقای دکتر من خسته شدم. من نمی تونم از پس مشکلاتم بر بیام. لطفاً به من کمک کنید. دکتر پیل جواب داد: - باشه فقط یکم صبر کن من یک سخنرانی دارم بعد از سخنرانی به تو جایی رو نشون می دم که هیچ کس اونجا مشکلی نداره. مرد جوان خوشحال می شه و می گه: - باشه من منتظرم. هر طور شده به هر قیمتی من به اونجا میرم. بعد از سخنرانی پیل اون مرد رو به اون مکان برد. می¬تونید حدس بزنید اونجا کجا بود؟ اونجا کجا بود؟ قبرستان پیل یه نگاهی به مرد جوان انداخت و گفت: - اینجا1500 نفر اقامت دارن بدون اینکه مشکلی داشته باشن. مطمئنی که میخوای به اینجا بیای؟ همه ما توی دنیایی زندگی می کنیم که پر از مشکلاته و تا پایان عمرمون با اونها دست و پنجه نرم می کنیم. فقط زمانی خلاص می شیم که عمرمون توی این دنیا به پایان برسه. پس بهتره برای پیروزی از مشکلاتمون از خدا کمک بخواهیم و زمانیکه با آنها روبرو می شیم اون رو یک چیز عادی بدونیم🍃 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍ کلیپی بسیار زیبا و تاثیرگذار از مهربونی حیوانات به همدیگه !👌 ⇦ دیدن این فیلم حالتونو خوب میکنه... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حكايت کوتاه📗 🌟فردی چندین سال شاگرد نقاش بزرگی بود و تمامی فنون و هنر نقاشی را آموخت. استاد به او گفت که دیگر شما استاد شده ای و من چیزی ندارم ک به تو بیاموزم. شاگرد فکری به سرش رسید، یک نقاشی فوق العاده کشید و آنرا در میدان شهر قرار داد ، مقداری رنگ و قلمی در کنار آن قرار داد و از رهگذران خواهش کرد اگر هرجایی ایرادی می بینند یک علامت × بزنند و غروب که برگشت دید که تمامی تابلو علامت خورده است و بسیار ناراحت و افسرده به استاد خود مراجعه کرد . استاد به او گفت: آیا میتوانی مثل همان نقاشی را برایم بکشی؟ شاگرد نیز چنان کرد و استاد آن نقاشی را در همان میدان شهر قرار داد ولی این بار رنگ و قلم را قرار داد و متنی که در کنار تابلو قرار داد این بود که : ""اگر جایی از نقاشی ایراد دارد با این رنگ و قلم اصلاح بفرمایید"" غروب برگشتند دیدند تابلو دست نخورده ماند. استاد به شاگرد گفت: "" همه انسانها قدرت انتقاد دارند ولی جرات اصلاح نه " 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
حكايت طنز📗 🌟شیخی پای منبر در مورد حلال و حرام صحبت میکرد و می گفت : روزی سه تا دزد به خونه یک تاجر دینداری زدند و کلی پول و سکه رو روی خر صاحبخونه گذاشتن و زدن بیرون!! تو مسیر دوتاشون دسیسه چیدن که سومی رو بکشن تا سهمشون بیشتر بشه و همین کارو هم کردن!! بعدش آب و غذایی خوردن و باز راه افتادن که یه دفعه یکیشون خنجر کشید و رفیق دومیش رو هم کشت!! شب که شد دزد آخر دلدرد شدیدی گرفت و بر اثر سمی که شریک قبلیش در غذایش ریخته بود ، مُرد!! الاغ که تنها مانده بود ، راه صاحبخونه را در پیش گرفت و بهمراه مال به خانه تاجر دیندار برگشت... این یعنی مال حلال به صاحبش برمیگردد!! مردم پای منبر صلواتی بلند فرستادند که ، معتادی بلند شد و گفت: ای شیخ! تمام دزدا که مردند، پس جریان رو کی واستون تعریف کرده!؟؟ خره؟! 🔹بعد از آنروز دیگر کسی شیخ را ندید! 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
تالحظه شکست 🙏 به #خداایمان داشته باش .... 🌹 خواهی دید که ✖️ آن لحظه هرگز نخواهد رسید... 🌸✨🌸✨🍃 @dastanvpand
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ﷺ،،💖 ﷺ ﷺ💖 ﷺ ﷺ ﷺ 💖 ﷺ ﷺ ﷺ ﷺ💖 ﷺ ﷺ ﷺ ﷺ ﷺ💖 ﷺ ﷺ ﷺ ﷺ ﷺ ﷺ💖 دوست خوبم امروز صلوات فراموش نشه‼️ ﷺﷺﷺﷺﷺﷺﷺ💖 ﷺﷺﷺﷺﷺﷺ💖 ﷺﷺﷺﷺﷺ💖 ﷺﷺﷺﷺ💖 ﷺﷺﷺ 💖 ﷺﷺ 💖 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#دوست_آسمانی #قسمت_دوم @Dastanvpand خانواده ام از افسردگی و آشفتگی روحی من نگران شده بودند. در آ
@Dastanvpand در مسیر هرروزه ام به سمت دبیرستان و در نزدیکی آن،ساختمانی در حال بنا بود که گویا قرار بود هتل شود...چند طبقه از اسکلتش را ساخته بودند ...این ساختمان مشرف بود به یک سراشیبی دره مانند... خوب که وارسی کردم دیدم اگر خود را از بالاترین طبقه اش به داخل آن سراشیبی پرت کنم درجا کشته می شوم.. همانجا را برای خود کشی انتخاب کردم و روزی(و در واقع: شبی) را برای این کار تعیین کردم... در چند روز باقیمانده به شب موعود،بیشتر فکر و خیالم این بود که بعد از من در دنیا چه بسیار اتفاقاتی خواهد افتاد که من دیگر نمی توانم آنها را ببینم....و با خود می گفتم که واکنش دوستانم به خبر خودکشی ام چه خواهد بود... شب موعود به بهانه قدم زدن و رفتن به" بازار ستاره"از منزل خارج شدم و به طرف آن ساختمان که همانگونه که گفتم در نزدیکی مدرسه ام بود حرکت کردم... یادم نیست که تاکسی سوار شدم یا که پیاده رفتم... وقتی به آنجا رسیدم و خواستم وارد ساختمان شوم و خود را به طبقه بالا برسانم با چیز غیر منتظره ای روبرو شدم: روی یکی از سقوف طبقه میانی کار کرده و طولش داده بودند، مانند تیغه ای جلوتر از طبقات دیگر بیرون زده بود... یعنی اگر از بالاترین طبقه خود را پرت می کردم روی این تیغه تازه تاسیس می افتادم نه روی زمین در آن سراشیبی...ممکن بود دست و پایم بشکند اما احتمالش هم زیاد بود که زنده بمانم..و من یک خودکشی موفق و کامل را می خواستم که نه احتمال زنده ماندن باشد و نه کسی بتواند به نجاتم برسد...اگر از آن تیغه هم خود را پایین می انداختم فاصله اش آنقدر نبود که احتمال مرگم زیاد باشد... از هر طرف که نگاه کردم دیدم جای مناسبی وجود ندارد ......نقشه ام خراب شده بود. کمی در آن حوالی پرسه زدم تا شاید جای دیگری پیدا کنم اما نبود.... به سمت سه راهی که در تقاطع مسیر مدرسه با جاده منتهی به داخل شهر قرار داشت رفتم تا سوار تاکسی شوم... با خود فکر کردم که شاید بتوانم خود را از بالای بازار ستاره پایین بیندازم... این بازار ستاره ساختمانی بلند و سربسته و غالبا شیشه ای بود که اجناس لوکس در طبقات مختلف آن فروخته می شد. آنجا که رسیدم کمی در اطراف ساختمان گشتم تا مگر راهی برای صعود به بام آن پیدا کنم..اما راهی پیدا نکردم... این هم به فکرم زد که همانجا خود را جلوی ماشین های در حال عبور بیندازم تا در تصادف کشته شوم..اما آنجا ترافیکی برقرار بود که سرعت ماشین ها را کند کرده بود.... کلافه شده بودم.... تصمیم گرفتم به اسکله رفته و خود را در دریا غرق کنم... اما چون قبلا زیاد داخل شهر را نگشته بودم برای پیدا کردن راه اسکله در آن شب مقداری معطل شدم و چندبار راه را اشتباه رفتم.. یادم نیست چقدر طول کشید که بالاخره خود را به اسکله رساندم... دیر وقت بود و اکثر خیابانها خلوت بود...اسکله هم خلوت بود و تک و توکی در آن اطراف کسانی پرسه می زدند... دستم را که روی نرده ها گذاشتم باز با چیزی روبرو شدم که انتظارش را نداشتم...دریا عقب کشیده بود! ...به خاطر قضیه جزر و مد....اگر خود را از آن بالا می انداختم فقط کثیف می شدم نه چیز دیگر.... بعد از گذشت لحظاتی که بدان منظره خیره شده بودم،خود را عقب کشیدم و در فکر فرو رفتم که چه کنم.... در این حال،سوز سردی وزیدن گرفت و من که لباس زیادی نپوشیده بودم سردم شد...گرسنه هم بودم....پاهایم نیز به خاطر پیادروی زیاد آن شب درد می کرد...مغزم زیر فشار روحی و عصبی خسته شده بود ... لحظه ای به این فکر کردم که الان در اتاقت باشی و غذای گرمی بخوری و لم بدهی و تلویزیون تماشا کنی یا بخوابی و.. ....یادم آمد که آن شب خواهرم می خواست ماکارونی که من دوست دارم طبخ کند... همه این فکر ها در لحظه ای کوتاه از مخیله ام گذشت... همین یک لحظه فکر کردن به "زندگی"، جرقه ای از زنده ماندن در ذهنم روشن کرد...گویی قلب سرد من لحظه ای گرمای زندگی را حس کرد......عزمی که کرده بودم متزلزل شد....با خود گفتم وقت دیگری می توانم تصمیمم را عملی کنم... در چند لحظه این وسوسه زنده ماندن در من قوت گرفت تا اینکه مسیرم را به سمت منزل کج کردم... در تاریکی شب در کوچه پس کوچه ها راهم را گم کردم.... سرگردان مقداری پیاده روی کردم تا اینکه به فردی برخورد کردم...پرسیدم بلوار رجایی کدام سمت است؟ با مهربانی و تبسم گفت: از آن سمت برو... کمی رفتم و ناگاه دیدم در خیابان موردنظرم هستم... طرف منزل رفتم و زنگ در را زدم...خواهرم آمد و در را باز کرد و داخل رفتم... سر سفره شام نشستیم ...و کسی نمی دانست که آن شب بر من چه گذشته است.... برای من که انگار مرده بوده ام و دوباره به دنیا بازگشته ام خانه رنگ و بویی تازه داشت... من هنوز زنده بودم! ادامه دارد @Dastanvpand
@Dastanvpand در آن روزها اتفاق عجیبی برایم رخ داد ....که شاید مقدمه ای بود برای اتفاقات بعدی که دربارشان خواهم گفت. شبی از خواب بیدار شدم ...و بلافاصله ترسی عجیب و هولناک و غیر قابل وصف مرا فرا گرفت.... تاکید می کنم: [غیر قابل وصف]! واژه "ترس" فقط گوشه ای از آن حالت عجیب و وحشتناک را به خواننده منتقل می کند...و الا آن خوف مهلک، بسیار فراتر بود از ترسی که انسان بدان آشناست... و من هیچ کابوسی در خواب ندیده بودم...یعنی این ترس ربطی به خوابم نداشت...این خوف کشنده بعد از بیداری در من بوجود آمد. و نمی دانستم از چه می ترسیدم....فقط می ترسیدم...ترس بود و ترس...همه وجودم شده بود ترس.... انگار زمین و زمان تبدیل شده بود به ترس و در من فرو رفته بود.... وجود من یکپارچه شده بود ترس... در حقیقت کلمات عاجزند از شرح آن احساسی که در آن لحظات من داشتم... از شدت خوف گویی نزدیک بود دیوانه شوم.... خواستم خواهر و دامادمان را بیدار کنم و همچون کودکی به آغوششان پناه ببرم.. خواستم فریاد بزنم...اما به زحمت جلوی خود را گرفتم... نمی دانستم چرا و از چه می ترسم... فقط می ترسیدم...ترس بود ترس بود و ترس.... ترسی هزاران بار هولناکتر از ترس... بگذار بگویم که اگر در جهنم هیچ عذابی نبود جز همین ترس کشنده هولناک فراتر از تصور.....بس هولناک می بود جهنم. هر لحظه انگار نزدیک بود وجودم متلاشی شود... در را باز کردم و پا به حیاط گذاشتم.... در این لحظه انگار کسی در درونم به من گفت:بگو استغفر الله.... و من بی اختیار گفتم.... گفتم:استغفر الله... و ناگاه آن ترس هولناک، فرو ریخت!..و جز اندکی از آن باقی نماند.. آرامشی مرا فرا گرفت.... لحظاتی آسمان شب را نظاره کردم...و به اتاقم بازگشتم...در حالی که شگفت زده شده بودم و نمی فهمیدم چه رخ داده است... شگفت آن ترس عجیب بی همتا...و شگفت تر از آن گفتن "استغفرالله" و رخت بر بستن آن ترس... من در آن لحظه که استغفر الله گفتم به هیچ چیز اعتقاد نداشتم.... معنی این کلمه را می دانستم اما به مفهوم آن اعتقاد نداشتم... فقط به من گفته شد بگو و من گفتم... و ناگهان آن خوف کشنده که مرا در خود فرو برده بود ،ناپدید شد! نمی دانستم چرا آن را گفته ام....من که هنوز بدان باور نداشتم... اما گفتن آن کلمه، مرا از آن ترس جهنمی نجات داد... البته فکر می کنم آن لحظه با جان و دل گفتم...انگار که گفته باشم:خدایا!اگر تو وجود داری مرا ببخش! تجربه عجیب آن شب شاید برایم اثرگذارتر از هزاران صفحه استدلال فلسفی بر پایه منطق یونانی و.....بود. حادثه آن شب مرا وادار به ایمان آوردن نکرد...اما شاید مقدمه و زمینه سازی و نشانه ای بود برای عقل و روح و قلبم... برای آنچه که خواهم گفت. ادامه دارد @Dastanvpand
🚩 لینک قسمت پنجاه یک https://eitaa.com/Dastanvpand/10469 صبح با صدای گریه آرش از خواب بلند شدم من نمیدونم این بچه چقدر انرژی داشت که همش گریه میکرد کامران کنارم نبود با دیدن خودم یاد دیشب افتادم که چقدر خوب بود برخلاف دفعه قبل خیلی خوب بود نمیتونستم به ارش شیر بدم واسه همین ملافه رو دور خودم پیچوندم و رفتم در اتاق و سرمو ازش کردم بیرون و کامران و صدا کردم -کامران کامارن اومد تو اتاق و یه نگاه از سر تا پام بهم کرد که باعث شد خجالت بکشم و سرمو بندازم پایین -جونم؟ -تو میتونی آرش وببری من برم دوش بگیرم -اره عزیزم برو بعدم رفت طرف بچه و بغلش کردو رفت پایین منم سریع رفتم تو *گرماااابه* و چپیدم توش بعد ازین که دوش گرفتم سریع یه تونیک سفید با ساپورت مشکی پوشیدم د موهامم همونجوری خیس دور خودم رها کردم و رفتم تو اشپزخونه بچه ها داشتن صبحونه میخوردن -سلام صبح بخیر همه برگشتن طرفمو جوابمو دادن کامران-بهار بدو موهات و خشک کن سرما میخوری نشستم صندلی کناریشو گفتم -بیخیال حوصله ندارم خودش خشک میشه -برو موهات خشک کن گفتم از جام بلند شدم و گفتم -همش گیر بده بعدم رفتم موهامو خشک کردم و برگشتم چند لقمه بیشتر نتونستم بخورم تو اشپزخونه من و کیانا و لادن نشسته بودیم و حرف میزدیم با صدای کامران صحبتمون و قطع کردیم -خانوما سریع اماده شین ساعت ۱۲ از جامون بلند شدیم و رفتیم تا اماده بشم ارش و گذاشتم رو تخت و به کامران گفتم حواسش بهش باشه تا برگردم خودمم رفتم تو اتاق ارش که الان کیانا اینا اونجا بودن در زدم و وارد شدم کیانا-جونم؟ -ببخشید میخوام واسه ارش لباس بردارم -راحت باش عزیزم رفتم سر کمدو واسش لباس سرهمی قرمزی که لادن از امریکا اورده بود و برداشتم جورابای کوچولوی سفیدم برداشتم تا پاش کنم با یه ببخشید از اتاق اومدم بیرون کامران جلوی اینه داشت موهاش درست میکرد با یه عالمه قربون صدقه اقا ارش رفتن بالاخره لباسشو تنش کردم وای که قربونش برم چقده خوشگل شده بود بوسش کردمو دوباره گذاشتمش روی تخت از توی کمد مانتوی قرمزمو همراه با شلوار لی سفیدم و شال سفیدم برداشتم موهامو همه رو یالای سرم جمع کردم و یه ریمل و خط چشمم کشیدم با یه رژلب صورتی ادکلن کامرانم برداشتم و به خودم زدم به نظر من ادکلنای مردونه خیلی خوشبو تر بودن تا زنونه ها -هوی خانومی اونی که زدی مال من بود یه چشمک پرعشوه ای تحویلش دادم و گفتم -من و تو نداریم عشقم 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🚩 اااا،باشه بزار برگردیم بهت نشون میدم چیزی نگفتم ارش و بغلم کردمو رفتم پایین -مادر و پسر خوب باهم ست کردین ها به آرش نگاه کردمو گفتم -آره دیگه عمه جون -الهی عمه قربونش بشه نگاه چقدرم رنگ قرمز بهش میاد خودمو لوس کردمو گفتم -به آرش یا مامانش؟ کیانا و لادن خندیدن و گفتن -به هردوتاشون ماشاا… از بس خوشگلین ادم میمونه تو کار خدا لبخندی زدمو گفتم -لطف دارین کامران-چی داشتین میگفتین؟ -خصوصی بود اقا برگشت طرفم و گفت -اینجوریاس؟ -بلههههه -دارم برات -داشته باش عزیزم آرش و بغل کردو گفت -وااای قند عسل بابارو نگاه چه دخترکش شده،مامانش قربونش بره با لجبازی گفتم -میره کیانا-خدانکنه عزیزم -فعلا که باباش قصد داره مارو بکشه کیانا-باباش غلط کرده -هویییییییییی کیانا مثلا داداشتم ها کیانا-هرکی میخوای باش من همیشه طرف حقم برگشتم و رو به کامران گفتم -خوردی اقا؟نوش جونت -باشه باشه من و تنها گیر اوردین هرچی میخواین بارم میکنین بعدم اهی کشید و گفت -هی خدا هیشکی من و دوس نداره کاوه زد پشت کامران و گفت -من دوست دارم داداش غصه نخور کامران سری تکون دادو به سمت بیرون راه افتاد منم کفشای پاشنه بلند قرمزمو پام کردم کامران یه شلوار کتون سفید پوشیده بود با یه تی شرت مشکیی حسابی دخترکش شده بود بعد قفل کردن درا دوباره نشستیم تو ماشین من مونده بودم این کامران چرا زنگ نمیزنه اژانس؟والا در رستورات همه از تو ماشین پیاده شدیم رستوران شیکی بود وارد که شدیم صدای پچ پچ اطرافیانمون و میشنیدم روی یه میز بزرگ نشستیم منصور خیلی کم حرف میزد و تا وقتی ازش سوالی نمیپرسیدی صدایی ازش در نمیومد زن و شوهرا کنار هم نشسته بودن کامرانم کنارم نشستو ارشو که پتوش دورش بود روی میز گذاشت چون میز چسبیده به دیوار بود نمیترسیدم آرش بیفته با صدای حرف زدن چند نفر از پشت سرمون که داشتن در مورد ما حرف میزدن گوشامو تیز کردم -وای بچه ها دختره رو دیدین چقده خوشگل بود؟ -کدوم؟ -همونی که مانتوی قرمز تنش بود -اره خیلی ناز بود،نظر تو چیه الناز؟ -به نظر من که همچین تعریفیم نبود صدای دوستاشو شنیدم که میگفتن -ببند بابا حسودددددد سقلمه ای به کامران زدم و گفتم -گوش کن پشت سری ها چی میگن سرشو تکون داد و مثل من داشت گوش میداد اون دختره که اسمش الناز بود با صدای لوسش گفت -ولی بچه ها به نظرم اون پسره که بچه بغلش بود خیلی خفن بود،عجب هیکلی داشت برگشتم به کامران نگاه کردم که از خنده سرخ شده بود -به تو چه الناز ندیدی بچه بغلش بود -راس میگه خجالت بکش طرف زن و بچه داره -شما از کجا میدونید؟ -به نظر من که همون دختر خوشگله زنشه 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
خداوندا! خانه‌ی امیدم را به یادت بر بلندترین قله‌ی دلم بنا می‌کنم ای آرام جان! امشب تمام دوستانم را آرامشی از جنس خودت ارزانی ده 🌙 شبتون پر از آرامش 🌕✨ @Dastanvpand
آخرین شنبہ بهاری تون پر از عشق و امید و سرشار از اتفاقهای عالی امیدوارم زندگی به ڪامتون و خوشبختی سرنوشتتون و سایہ عشق مهمان همیشگی دلتون باشہ ... چند قدم مونده به فصل زیبای تابستان پیشاپیش فصل تابستان مبارک🎉 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓