حكايت کوتاه📗
🌟فردی چندین سال شاگرد نقاش بزرگی بود و تمامی فنون و هنر نقاشی را آموخت.
استاد به او گفت که دیگر شما استاد شده ای و من چیزی ندارم ک به تو بیاموزم.
شاگرد فکری به سرش رسید، یک نقاشی فوق العاده کشید و آنرا در میدان شهر قرار داد ، مقداری رنگ و قلمی در کنار آن قرار داد و از رهگذران خواهش کرد اگر هرجایی ایرادی می بینند یک علامت × بزنند و غروب که برگشت دید که تمامی تابلو علامت خورده است و بسیار ناراحت و افسرده به استاد خود مراجعه کرد .
استاد به او گفت: آیا میتوانی مثل همان نقاشی را برایم بکشی؟
شاگرد نیز چنان کرد و استاد آن نقاشی را در همان میدان شهر قرار داد ولی این بار رنگ و قلم را قرار داد و متنی که در کنار تابلو قرار داد این بود که : ""اگر جایی از نقاشی ایراد دارد با این رنگ و قلم اصلاح بفرمایید""
غروب برگشتند دیدند تابلو دست نخورده ماند. استاد به شاگرد گفت:
"" همه انسانها قدرت انتقاد دارند ولی جرات اصلاح نه "
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
حكايت طنز📗
🌟شیخی پای منبر در مورد حلال و حرام صحبت میکرد و می گفت :
روزی سه تا دزد به خونه یک تاجر دینداری زدند و کلی پول و سکه رو روی خر صاحبخونه گذاشتن و زدن بیرون!!
تو مسیر دوتاشون دسیسه چیدن که سومی رو بکشن تا سهمشون بیشتر بشه و همین کارو هم کردن!!
بعدش آب و غذایی خوردن و باز راه افتادن که یه دفعه یکیشون خنجر کشید و رفیق دومیش رو هم کشت!!
شب که شد دزد آخر دلدرد شدیدی گرفت و بر اثر سمی که شریک قبلیش در غذایش ریخته بود ، مُرد!!
الاغ که تنها مانده بود ، راه صاحبخونه را در پیش گرفت و بهمراه مال به خانه تاجر دیندار برگشت...
این یعنی مال حلال به صاحبش برمیگردد!!
مردم پای منبر صلواتی بلند فرستادند که ، معتادی بلند شد و گفت:
ای شیخ!
تمام دزدا که مردند، پس جریان رو کی واستون تعریف کرده!؟؟ خره؟!
🔹بعد از آنروز دیگر کسی شیخ را ندید!
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
719.8K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ﷺ،،💖
ﷺ ﷺ💖
ﷺ ﷺ ﷺ 💖
ﷺ ﷺ ﷺ ﷺ💖
ﷺ ﷺ ﷺ ﷺ ﷺ💖
ﷺ ﷺ ﷺ ﷺ ﷺ ﷺ💖
دوست خوبم امروز صلوات فراموش نشه‼️
ﷺﷺﷺﷺﷺﷺﷺ💖
ﷺﷺﷺﷺﷺﷺ💖
ﷺﷺﷺﷺﷺ💖
ﷺﷺﷺﷺ💖
ﷺﷺﷺ 💖
ﷺﷺ 💖
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
داستان و پند. ........
اخبار فوری اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#دوست_آسمانی #قسمت_دوم @Dastanvpand خانواده ام از افسردگی و آشفتگی روحی من نگران شده بودند. در آ
#دوست_آسمانی
#قسمت_سوم
@Dastanvpand
در مسیر هرروزه ام به سمت دبیرستان و در نزدیکی آن،ساختمانی در حال بنا بود که گویا قرار بود هتل شود...چند طبقه از اسکلتش را ساخته بودند ...این ساختمان مشرف بود به یک سراشیبی دره مانند...
خوب که وارسی کردم دیدم اگر خود را از بالاترین طبقه اش به داخل آن سراشیبی پرت کنم درجا کشته می شوم..
همانجا را برای خود کشی انتخاب کردم و روزی(و در واقع: شبی) را برای این کار تعیین کردم...
در چند روز باقیمانده به شب موعود،بیشتر فکر و خیالم این بود که بعد از من در دنیا چه بسیار اتفاقاتی خواهد افتاد که من دیگر نمی توانم آنها را ببینم....و با خود می گفتم که واکنش دوستانم به خبر خودکشی ام چه خواهد بود...
شب موعود به بهانه قدم زدن و رفتن به" بازار ستاره"از منزل خارج شدم و به طرف آن ساختمان که همانگونه که گفتم در نزدیکی مدرسه ام بود حرکت کردم...
یادم نیست که تاکسی سوار شدم یا که پیاده رفتم...
وقتی به آنجا رسیدم و خواستم وارد ساختمان شوم و خود را به طبقه بالا برسانم با چیز غیر منتظره ای روبرو شدم:
روی یکی از سقوف طبقه میانی کار کرده و طولش داده بودند، مانند تیغه ای جلوتر از طبقات دیگر بیرون زده بود...
یعنی اگر از بالاترین طبقه خود را پرت می کردم روی این تیغه تازه تاسیس می افتادم نه روی زمین در آن سراشیبی...ممکن بود دست و پایم بشکند اما احتمالش هم زیاد بود که زنده بمانم..و من یک خودکشی موفق و کامل را می خواستم که نه احتمال زنده ماندن باشد و نه کسی بتواند به نجاتم برسد...اگر از آن تیغه هم خود را پایین می انداختم فاصله اش آنقدر نبود که احتمال مرگم زیاد باشد...
از هر طرف که نگاه کردم دیدم جای مناسبی وجود ندارد ......نقشه ام خراب شده بود.
کمی در آن حوالی پرسه زدم تا شاید جای دیگری پیدا کنم اما نبود....
به سمت سه راهی که در تقاطع مسیر مدرسه با جاده منتهی به داخل شهر قرار داشت رفتم تا سوار تاکسی شوم... با خود فکر کردم که شاید بتوانم خود را از بالای بازار ستاره پایین بیندازم...
این بازار ستاره ساختمانی بلند و سربسته و غالبا شیشه ای بود که اجناس لوکس در طبقات مختلف آن فروخته می شد.
آنجا که رسیدم کمی در اطراف ساختمان گشتم تا مگر راهی برای صعود به بام آن پیدا کنم..اما راهی پیدا نکردم...
این هم به فکرم زد که همانجا خود را جلوی ماشین های در حال عبور بیندازم تا در تصادف کشته شوم..اما آنجا ترافیکی برقرار بود که سرعت ماشین ها را کند کرده بود....
کلافه شده بودم....
تصمیم گرفتم به اسکله رفته و خود را در دریا غرق کنم...
اما چون قبلا زیاد داخل شهر را نگشته بودم برای پیدا کردن راه اسکله در آن شب مقداری معطل شدم و چندبار راه را اشتباه رفتم..
یادم نیست چقدر طول کشید که بالاخره خود را به اسکله رساندم... دیر وقت بود و اکثر خیابانها خلوت بود...اسکله هم خلوت بود و تک و توکی در آن اطراف کسانی پرسه می زدند...
دستم را که روی نرده ها گذاشتم باز با چیزی روبرو شدم که انتظارش را نداشتم...دریا عقب کشیده بود! ...به خاطر قضیه جزر و مد....اگر خود را از آن بالا می انداختم فقط کثیف می شدم نه چیز دیگر....
بعد از گذشت لحظاتی که بدان منظره خیره شده بودم،خود را عقب کشیدم و در فکر فرو رفتم که چه کنم....
در این حال،سوز سردی وزیدن گرفت و من که لباس زیادی نپوشیده بودم سردم شد...گرسنه هم بودم....پاهایم نیز به خاطر پیادروی زیاد آن شب درد می کرد...مغزم زیر فشار روحی و عصبی خسته شده بود ...
لحظه ای به این فکر کردم که الان در اتاقت باشی و غذای گرمی بخوری و لم بدهی و تلویزیون تماشا کنی یا بخوابی و.. ....یادم آمد که آن شب خواهرم می خواست ماکارونی که من دوست دارم طبخ کند...
همه این فکر ها در لحظه ای کوتاه از مخیله ام گذشت...
همین یک لحظه فکر کردن به "زندگی"، جرقه ای از زنده ماندن در ذهنم روشن کرد...گویی قلب سرد من لحظه ای گرمای زندگی را حس کرد......عزمی که کرده بودم متزلزل شد....با خود گفتم وقت دیگری می توانم تصمیمم را عملی کنم...
در چند لحظه این وسوسه زنده ماندن در من قوت گرفت تا اینکه مسیرم را به سمت منزل کج کردم...
در تاریکی شب در کوچه پس کوچه ها راهم را گم کردم....
سرگردان مقداری پیاده روی کردم تا اینکه به فردی برخورد کردم...پرسیدم بلوار رجایی کدام سمت است؟
با مهربانی و تبسم گفت: از آن سمت برو...
کمی رفتم و ناگاه دیدم در خیابان موردنظرم هستم...
طرف منزل رفتم و زنگ در را زدم...خواهرم آمد و در را باز کرد و داخل رفتم...
سر سفره شام نشستیم ...و کسی نمی دانست که آن شب بر من چه گذشته است....
برای من که انگار مرده بوده ام و دوباره به دنیا بازگشته ام خانه رنگ و بویی تازه داشت...
من هنوز زنده بودم!
ادامه دارد
@Dastanvpand
#دوست_آسمانی
#قسمت_چهارم
@Dastanvpand
در آن روزها اتفاق عجیبی برایم رخ داد ....که شاید مقدمه ای بود برای اتفاقات بعدی که دربارشان خواهم گفت.
شبی از خواب بیدار شدم ...و بلافاصله ترسی عجیب و هولناک و غیر قابل وصف مرا فرا گرفت....
تاکید می کنم: [غیر قابل وصف]!
واژه "ترس" فقط گوشه ای از آن حالت عجیب و وحشتناک را به خواننده منتقل می کند...و الا آن خوف مهلک، بسیار فراتر بود از ترسی که انسان بدان آشناست...
و من هیچ کابوسی در خواب ندیده بودم...یعنی این ترس ربطی به خوابم نداشت...این خوف کشنده بعد از بیداری در من بوجود آمد.
و نمی دانستم از چه می ترسیدم....فقط می ترسیدم...ترس بود و ترس...همه وجودم شده بود ترس....
انگار زمین و زمان تبدیل شده بود به ترس و در من فرو رفته بود....
وجود من یکپارچه شده بود ترس...
در حقیقت کلمات عاجزند از شرح آن احساسی که در آن لحظات من داشتم...
از شدت خوف گویی نزدیک بود دیوانه شوم....
خواستم خواهر و دامادمان را بیدار کنم و همچون کودکی به آغوششان پناه ببرم..
خواستم فریاد بزنم...اما به زحمت جلوی خود را گرفتم...
نمی دانستم چرا و از چه می ترسم... فقط می ترسیدم...ترس بود ترس بود و ترس.... ترسی هزاران بار هولناکتر از ترس...
بگذار بگویم که اگر در جهنم هیچ عذابی نبود جز همین ترس کشنده هولناک فراتر از تصور.....بس هولناک می بود جهنم.
هر لحظه انگار نزدیک بود وجودم متلاشی شود...
در را باز کردم و پا به حیاط گذاشتم....
در این لحظه انگار کسی در درونم به من گفت:بگو استغفر الله....
و من بی اختیار گفتم....
گفتم:استغفر الله...
و ناگاه آن ترس هولناک، فرو ریخت!..و جز اندکی از آن باقی نماند.. آرامشی مرا فرا گرفت....
لحظاتی آسمان شب را نظاره کردم...و به اتاقم بازگشتم...در حالی که شگفت زده شده بودم و نمی فهمیدم چه رخ داده است...
شگفت آن ترس عجیب بی همتا...و شگفت تر از آن گفتن "استغفرالله" و رخت بر بستن آن ترس...
من در آن لحظه که استغفر الله گفتم به هیچ چیز اعتقاد نداشتم....
معنی این کلمه را می دانستم اما به مفهوم آن اعتقاد نداشتم...
فقط به من گفته شد بگو و من گفتم...
و ناگهان آن خوف کشنده که مرا در خود فرو برده بود ،ناپدید شد!
نمی دانستم چرا آن را گفته ام....من که هنوز بدان باور نداشتم...
اما گفتن آن کلمه، مرا از آن ترس جهنمی نجات داد...
البته فکر می کنم آن لحظه با جان و دل گفتم...انگار که گفته باشم:خدایا!اگر تو وجود داری مرا ببخش!
تجربه عجیب آن شب شاید برایم اثرگذارتر از هزاران صفحه استدلال فلسفی بر پایه منطق یونانی و.....بود.
حادثه آن شب مرا وادار به ایمان آوردن نکرد...اما شاید مقدمه و زمینه سازی و نشانه ای بود برای عقل و روح و قلبم... برای آنچه که خواهم گفت.
ادامه دارد
@Dastanvpand
🚩#به_خواست_پدرم
#قسمت_پنجاهودو
لینک قسمت پنجاه یک
https://eitaa.com/Dastanvpand/10469
صبح با صدای گریه آرش از خواب بلند شدم
من نمیدونم این بچه چقدر انرژی داشت که همش گریه میکرد
کامران کنارم نبود
با دیدن خودم یاد دیشب افتادم که چقدر خوب بود برخلاف دفعه قبل خیلی خوب بود
نمیتونستم به ارش شیر بدم واسه همین ملافه رو دور خودم پیچوندم و رفتم در اتاق و سرمو ازش کردم بیرون و کامران و صدا کردم
-کامران
کامارن اومد تو اتاق و یه نگاه از سر تا پام بهم کرد که باعث شد خجالت بکشم و سرمو بندازم پایین
-جونم؟
-تو میتونی آرش وببری من برم دوش بگیرم
-اره عزیزم برو
بعدم رفت طرف بچه و بغلش کردو رفت پایین منم سریع رفتم تو *گرماااابه* و چپیدم توش
بعد ازین که دوش گرفتم
سریع یه تونیک سفید با ساپورت مشکی پوشیدم د
موهامم همونجوری خیس دور خودم رها کردم و رفتم تو اشپزخونه
بچه ها داشتن صبحونه میخوردن
-سلام صبح بخیر
همه برگشتن طرفمو جوابمو دادن
کامران-بهار بدو موهات و خشک کن سرما میخوری
نشستم صندلی کناریشو گفتم
-بیخیال حوصله ندارم خودش خشک میشه
-برو موهات خشک کن گفتم
از جام بلند شدم و گفتم
-همش گیر بده
بعدم رفتم موهامو خشک کردم و برگشتم
چند لقمه بیشتر نتونستم بخورم
تو اشپزخونه من و کیانا و لادن نشسته بودیم و حرف میزدیم
با صدای کامران صحبتمون و قطع کردیم
-خانوما سریع اماده شین ساعت ۱۲
از جامون بلند شدیم و رفتیم تا اماده بشم
ارش و گذاشتم رو تخت و به کامران گفتم حواسش بهش باشه تا برگردم
خودمم رفتم تو اتاق ارش که الان کیانا اینا اونجا بودن
در زدم و وارد شدم
کیانا-جونم؟
-ببخشید میخوام واسه ارش لباس بردارم
-راحت باش عزیزم
رفتم سر کمدو واسش لباس سرهمی قرمزی که لادن از امریکا اورده بود و برداشتم
جورابای کوچولوی سفیدم برداشتم تا پاش کنم
با یه ببخشید از اتاق اومدم بیرون
کامران جلوی اینه داشت موهاش درست میکرد
با یه عالمه قربون صدقه اقا ارش رفتن بالاخره لباسشو تنش کردم
وای که قربونش برم چقده خوشگل شده بود بوسش کردمو دوباره گذاشتمش روی تخت
از توی کمد مانتوی قرمزمو همراه با شلوار لی سفیدم و شال سفیدم برداشتم
موهامو همه رو یالای سرم جمع کردم و یه ریمل و خط چشمم کشیدم با یه رژلب صورتی
ادکلن کامرانم برداشتم و به خودم زدم
به نظر من ادکلنای مردونه خیلی خوشبو تر بودن تا زنونه ها
-هوی خانومی اونی که زدی مال من بود
یه چشمک پرعشوه ای تحویلش دادم و گفتم
-من و تو نداریم عشقم
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🚩#به_خواست_پدرم
#قسمت_پنجاهوسه
اااا،باشه بزار برگردیم بهت نشون میدم
چیزی نگفتم
ارش و بغلم کردمو رفتم پایین
-مادر و پسر خوب باهم ست کردین ها
به آرش نگاه کردمو گفتم
-آره دیگه عمه جون
-الهی عمه قربونش بشه نگاه چقدرم رنگ قرمز بهش میاد
خودمو لوس کردمو گفتم
-به آرش یا مامانش؟
کیانا و لادن خندیدن و گفتن
-به هردوتاشون ماشاا… از بس خوشگلین ادم میمونه تو کار خدا
لبخندی زدمو گفتم
-لطف دارین
کامران-چی داشتین میگفتین؟
-خصوصی بود اقا
برگشت طرفم و گفت
-اینجوریاس؟
-بلههههه
-دارم برات
-داشته باش عزیزم
آرش و بغل کردو گفت
-وااای قند عسل بابارو نگاه چه دخترکش شده،مامانش قربونش بره
با لجبازی گفتم
-میره
کیانا-خدانکنه عزیزم
-فعلا که باباش قصد داره مارو بکشه
کیانا-باباش غلط کرده
-هویییییییییی کیانا مثلا داداشتم ها
کیانا-هرکی میخوای باش من همیشه طرف حقم
برگشتم و رو به کامران گفتم
-خوردی اقا؟نوش جونت
-باشه باشه من و تنها گیر اوردین هرچی میخواین بارم میکنین
بعدم اهی کشید و گفت
-هی خدا هیشکی من و دوس نداره
کاوه زد پشت کامران و گفت
-من دوست دارم داداش غصه نخور
کامران سری تکون دادو به سمت بیرون راه افتاد
منم کفشای پاشنه بلند قرمزمو پام کردم
کامران یه شلوار کتون سفید پوشیده بود با یه تی شرت مشکیی حسابی دخترکش شده بود
بعد قفل کردن درا دوباره نشستیم تو ماشین
من مونده بودم این کامران چرا زنگ نمیزنه اژانس؟والا
در رستورات همه از تو ماشین پیاده شدیم
رستوران شیکی بود
وارد که شدیم صدای پچ پچ اطرافیانمون و میشنیدم
روی یه میز بزرگ نشستیم
منصور خیلی کم حرف میزد و تا وقتی ازش سوالی نمیپرسیدی صدایی ازش در نمیومد
زن و شوهرا کنار هم نشسته بودن
کامرانم کنارم نشستو ارشو که پتوش دورش بود روی میز گذاشت
چون میز چسبیده به دیوار بود نمیترسیدم آرش بیفته
با صدای حرف زدن چند نفر از پشت سرمون که داشتن در مورد ما حرف میزدن گوشامو تیز کردم
-وای بچه ها دختره رو دیدین چقده خوشگل بود؟
-کدوم؟
-همونی که مانتوی قرمز تنش بود
-اره خیلی ناز بود،نظر تو چیه الناز؟
-به نظر من که همچین تعریفیم نبود
صدای دوستاشو شنیدم که میگفتن
-ببند بابا حسودددددد
سقلمه ای به کامران زدم و گفتم
-گوش کن پشت سری ها چی میگن
سرشو تکون داد و مثل من داشت گوش میداد
اون دختره که اسمش الناز بود با صدای لوسش گفت
-ولی بچه ها به نظرم اون پسره که بچه بغلش بود خیلی خفن بود،عجب هیکلی داشت
برگشتم به کامران نگاه کردم که از خنده سرخ شده بود
-به تو چه الناز ندیدی بچه بغلش بود
-راس میگه خجالت بکش طرف زن و بچه داره
-شما از کجا میدونید؟
-به نظر من که همون دختر خوشگله زنشه
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
آخرین شنبہ بهاری تون
پر از عشق و امید و
سرشار از اتفاقهای عالی
امیدوارم
زندگی به ڪامتون
و خوشبختی
سرنوشتتون
و سایہ عشق مهمان
همیشگی دلتون باشہ ...
چند قدم مونده
به فصل زیبای تابستان
پیشاپیش فصل تابستان مبارک🎉
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
📚#حکایت
پادشاهی در شهر گذر میکرد. مردی را دید که بزغالهای با خود میبرد.
شاه گفت: «بزغاله را به چند خریدهای؟»
گفت: «خانهای داشتم به این بزغاله فروختم!»
گفت: «خانهای دادی و بزغاله گرفتی؟!»
مرد گفت: «به برکت پادشاهی شما سال دیگر مرغی توانم خرید.»
📚#مخزن_الاسرار_نظامی
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
✍#تلنگر
ﻫﯿﭻ ﺍﻧﺴﺎﻧﯽ ﺑﻪ ﺳﻌﺎﺩﺕ ﻧﻤﯽ ﺭﺳﺪ،
ﻣﮕﺮ ﺁﻧﮑﻪ ﺩﻭ ﺑﺎﺭ ﺯﺍﺩﻩ ﺷﻮﺩ:
ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﺍﺯ ﻣﺎﺩﺭ ٬
ﻭ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﺍﺯ ﺧﻮﯾﺶ٬
ﺗﺎ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺩﺭﻭﻧﺶ٬
در زﺍﯾﺶ ﺩﻭﻡ ﻫﻮﯾﺪﺍ ﺷﻮﺩ ﻭ ﺣﯿﺎﺕ
ﻭﺍﻗﻌﯽ ﺍﻭ ﺁﻏﺎﺯ ﮔﺮﺩﺩ !
نقص یا کمبود زیبایی در چهره یک
فرد را اخلاق خوب تکمیل ميكند
اما کمبود یا نبود اخلاق را،
هيج چهره ی زیبایی نمی تواند تکمیل کند...
پایه و بنای شخصیت انسان ها
بر کردارشان میباشد،
و زیباترین شخصیت ها متعلق
به خوش اخلاق ترین انسان هاست
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓