فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آخرین آدینه بهاریتون
بخیر و نیکی در کنار عزیزانتون
الهی دلتون
مثل آفتاب روشن
و مثل برکه آروم باشه
الهی جای بوسه ی خـــــدا
همیشه روگونه ی زندگیتون باشه
🌷آدینه تون زیبا 🌷
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
4_5935945210264552539.mp3
6.39M
💕هر صبح یه آهنگ تقـدیم ڪن به ڪسی ڪه دوسـش داری💕
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨﷽✨
✅داستان واقعی نامه نگاری مرد دهاتی با امام زمان عج
✍اسمش علی بود و از سادات، صدایش می کردند آ سید علی، دهاتی بود و کم سواد، اما عجيب صفای باطنی داشت، همشهری و هم دهاتی همین شیخ حسنعلی نخودکی خودمان خودش تعریف می کند جمعه صبحی اول طلوع خورشید به بالای تپه ای رفتم کنار چشمه ای و عریضه ای، نامه ای،نوشتم برای امام زمانم که آی آقا جان! سنم دارد بالا می رود و هنوز صاحب فرزندی نشدم...
کاغذ را که نوشتم پرت کردم سمت چشمه، باد گرفت و نامه را چسباند به عبایم، دو سه باری آمدم کاغذ را به داخل چشمه بیاندازم اما هر بار نمی شد، به دلم افتاد کاغذ را بردارم و بخوانم، برداشتم، نگاه كردم ديدم كه جواب من همان وقت آمده است؛ قبل از اينكه به آب برسد؛ داخل کاغذ نوشته است: خداوند دو فرزند نصيب شما ميكند كه يكي از آن ها منشأ خدمات خواهد بود.
💥قربانشان رَوَم برایشان فرقی نمی کند مدیر باشی، تاجر باشی یا یک روستایی بی سواد، دلت که پاک باشد تحویلت می گیرند و آبرومندت می کنند،در این قحطیِ محبت یک رفيقِ بی غلُّ غش می خواهند امام زمان تا رفاقت را در حقش تمام کنند. چقدر نگاه زهرایی تان را می خواهم آقا جان
دلم برایِ کسی می تپد بیا ای دوست
بیا که من به تو بیش از همیشه محتاجم
📚برداشتی آزاد از سخنان استاد اخلاق شیخ جعفر ناصری
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❣ سهم تبلیغی شما: حداقل ارسال به یک نفر❣
🍒 داستان آموزنده و واقعی با نام
👈 #تا_خدا_فاصلهای_نیست...🍒
👈 #قسمت_نوزدهم
بهم نگاه کرد گفت شیون از تُپلی بگو برام (برادر کوچیکم و ) گفت چیکار میکنه باشگاه میره درسهاش رو خوب میخونه...؟
گفتم نه میگه بدون داداشم باشگاه نمیرم.. گفت نه بفرستش تنبل نشه ، مادر چی هنوز اون میاد خونه (منظورش خونه پدرم بود) باهاش شوخی میکنه..؟!؟
گفتم نه داداش الان کم باهم حرف نمیزنن حتی یه هفته به هم سلام هم نکردن... عصبانی شد گفت این چیکاریه مادر میکنه این یه مشکل بین منو اونه به مادرم ربطی نداره نباید اینطوری باهاش رفتار کنه...
مگه نمیدونه که گناهه نباید اینطوری با شوهرش رفتار کنه مگه تو چیکارهای چرا بهش نمیگی؟
گفتم چی بگم از وقتی رفتی دیگه کسی تو خونمون نمیخنده فقط صدای گریه مادرم میاد گفت بهش بگو که خواب احسان رو دیدم گفته با پدر خوب باشه باهاش مهربون باشه...
✍بعد گفت پاشو بریم تو راه هرچی پول داشتم یواشکی گذاشتم تو جیبش تو شهر منو یک جا پیاده کرد گفت برو خونه گفتم داداش جان تو رو خدا بیا بریم خونه...
گفت کجا بیام قوربونت برم اگه الان بیام باید تا آخر عمر مثل یه ترسو زندگی کنم نه تو برو...
ولی دلم نمیاومد تنهاش بزارم همش میگفت برو دیگه چرا نمیری از چشماش میخوندم که دلتنگ خونه هست گفت مادرو برام ببوس..
خواستم برم گفت هرچند ازش دلخورم ولی هرچی باشه پدرمه اونم بجام ببوس...
رفت ازم دور شد ولی برگشت گفت این چیه گذاشتی تو جیبم به جای اینکه من به تو پول بدم تو پول به من میدی؟ عیبه بگیرش گفتم داداش برش دار من لازم ندارم گفت نه فدات بشم الهی...
گفتم داداش بهم زنگ میزنی باز ببینمت؟ مکث کرد گفت اره عزیزم حتما...
رفت و بعد از یک هفته دوباره زنگ زد سراغ مادرم رو ازم گرفت گفتم میخوام ببینمت باهات کار دارم گفت نمیتونم دارم دنبال کار میگردم
اصرار کردم گفت باشه فردا بیا فلان جا؛ شب به شادی زنگ زدم گفتم بیا با هم بریم یه جایی....
شادی گفت حوصله ندارم بیام چیکار گفتم تو بیا دربارهی احسانه گفت باشه الان میام... به مادرم گفتم مادر جان پاشو آبگوشت برام درست کن گفت حوصله ندارم نمیتونم خودت درست کن....
گفتم آخه تو برام درست کن گفتم به دلم آمده احسان میاد گفت راست میگی تورخدا میاد پسرم گریه کرد زود بلند شد شروع کرد به آشپزی میگفت الان پسرم میاد گشنشه قوربونت بره مادر هی قوربون قدش میرفت تا شادی آمد....
👌یواشکی بهش گفتم که فردا میرم دیدن احسان همه چیز رو براش گفتم شب تا دیر وقت مادرم تو حیاط بود بهم گفت پس کی میاد پسرم غذاش رو گرم نگه میداشت به زور آوردیمش تو خونه صبح زود با شادی چند تا غذا درست کردیم با تمام وسایل گذاشتیم تو ماشین عموم با شادی رفتیم سر قرار....
خیلی منتظر بودیم تا بیاد شادی رفت تنقلات بگیره که داداشم آمد...
شادی تا دیدش رفت تو بغلش بهم اشاره کرد که جداش کنم سوار ماشین شدیم رفتیم بیرون شهر منو شادی بهش نگاه میکردیم گفت چیه بابا به چی نگاه میکنید به شوخی گفت خوشتیپ ندیدید... پخشو روشن کرد گفت بابا این چیه گوش میدید شادی گفت سیاوش قمیشی تو که طرف دارش بودی...
گفت ول کن بابا اینا چه گوش میدی ؛شادی گفت خودت یه چیزی بخون صدات که بد نیست گفت بعد ان شاءالله ؛ بعد چندتا جوان به ماشین ما نگاه کردن داداشم گفت اون روسری هاتونو درست کنید ببینم چرا اینطوری لباس میپوشید که نمیتونید از خودتون دفاع کنید...
گفتم چطور مگه؟ گفت یه روز تو فلانه منطقه میرفتم که یه دختر بدحجاب کلی آرایش کرده بود جلوم بود بهش توجه نکردم که یه موتور سوار آمد مزاحمش میشد دیدم که از پشت بهش دست زدن جیغ کشید دوید کنار دیوار ترسیده بود بهش که رسیدم نگام میکرد بهش توجه نکردم باز همون موتور آمد رفتم گریه کرد دوید طرفم گفت داداش کمکم کن تورو خدا کمکم کن موتوری خیلی پُر رو بود انگار از چیزی و کسی خجالت نمیکشید...
به خودم گفتم به من چه خودش میخواد اینطوری لباس بپوشه رفتم اومد دنبالم التماسم میکرد بهش توجه نکردم به خودم گفتم اگر خدا ازم بپرسه که چرا کمکش نکردم چی بگم....؟
موتوری باز آمد جلوشو گرفتم چاقو کشید....
⬅️ ادامه دارد...
🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍒 داستان آموزنده و واقعی با نام
👈 #تا_خدا_فاصلهای_نیست....🍒
👈 #قسمت_بیستم
منم زدمش که گوشه چاقو خورد به دستم چاقو رو ازش گرفتم خورد زمین
رفتم روش تا تونستم زدمش دوستش فرار کردولش کردم و رفتم دختر گریه میکرد بهش گفتم خونتون کجا هست باهاش رفتم تا خونه بدجوری ترسیده بود...
داداش به منو شادی گفت بخدا حیفه ادم طوری لباس بپوشه که اینطور تو خیابان این گرگها اذیتشون کنن
یه جایی بیرون شهر چادر زدیم تمام غذاهایی رو که برده بودیم گرم کردیم سفره رو پهن کردیم گفت وای چیکار کردید خواهرای گلم کدبانو شدید برای خودتون...
چشمش که به آبگوشت افتاد گفت اینو کی درست کرده؟ گفتم مادر شروع کرد به گریه کردن هر کاری میکردیم گریهش تمومی نداشت گفت روسری مادرم رو برام آوردید؟ بهش دادم بوش میکرد میگفت فدات بشم الهی فدای این بوی خوشت بشم الهی الهی پیش مرگت بشم بخدا دلم برات یه ذره شده...
😢آنقدر گریه کرد که غذا سرد سرد شد دوباره براش گرم کردیم داشت میخورد ولی چیزی از گلوش پایین نمیرفت فقط گریه میکرد...
شادی گفت داداش یه آهنگ برامون بخون دیگه گفت نه حوصله ندارم صدام بد شده اصرار کردیم شروع کرد به خوندن ، که خوند با شادی به هم نگاه کردیم تعجب کردیم که چرا صداش اینطوری شده...
گفت اون شب یه شیلنگ خورده به گلوم و تارای صوتیم آسیب دیدن تا چند روز نفس کشیدن برام سخت بود.
دیر وقت بود رفتیم خونه ولی تا ازش دور شدیم فقط نگامون میکرد...
✍بعد چند شب مادرم همیشه به عکس هاش نگاه میکرد؛ گفت میخوام صداشو بشنوم برام فیلم مسابقاتش رو بزار براش گذاشتم فقط گریه میکرد پدرمم کنار مادرم بود تو یه مسابقه که تهران بود اومد جلوی دوربین گفت الان میرم برای فینال میگفت پدر جان سربلندت میکنم حالا ببین چیکارش میکنم حریفم یه بچه هست...
مادرم میگفت مادر به فدات بشه پسر قهرمانم آخه چه گناهی کرده بودی که بیرونت کردن الان کجای قوربونت برم الهی
بعد مسابقه بازم زود اومد طرف دوربین...
گفت بیا زود فیلمش رو بگیر باید پدرم ببینه که چطوری زدمش داره بالا میاره پدرم گریه میکرد گفت خاموشش کن هردوتاشون گریه میکردن که برادر کوچیکم از خواب بیدار شد...
اومد بغل مادرم گفت مادر جان داداشم کی میاد اخه؟؟ گفت میاد مادر جان گفت مادر خوابش رو دیدم...
مادرم گفت برام بگو فدات بشم چی بود خوابت گفت: خواب دیدم بهم گفت تُپلی سردمه برام پتو بیار براش بردم گفت نه نمیخوام پدر بفهمه ازت ناراحت میشه ببر خونه...
مادرم محکم بغلش کرد گریه میکرد هر کاری میکردیم اروم نمیشد که بیهوش شد نتوانستم بهوشش بیاریم بردیمش بیمارستان دکتر گفت که باید ببریدش مرکز استان و عمل بشه...
پدرم گفت هرکاری که لازمه انجام بدید تمام زندگیم رو میدم، بردیمش مرکز استان عملش کردن تمام عموهام آمدن بجز پدر شادی ..
همه نگرانش بودن میگفتن آخه چرا اینطوری شده که عموی کوچکم گفت همش تقصیر احسانه اون باعثش شده...
پدرم گفت بسه دیگه هیچی همش نمیگم شما هم الکی حرف میزنید...
بعد یه هفته مادرمو آوردیم خونه ولی به اصرار خودش بود که ترخیصش کردن میگفت دوست دارم خونه باشم احسانم بر میگرده...
📞برادرم زنگ زد گفت چرا گوشیت رو جواب نمیدی؟ یه هفته کجا بودی؟ مادر خوبه گفتم عملش کردن ناراحت شد گفت مگه چشیده چرا؟!؟
گفتم زیاد ناراحتش نکنم گفتم چیزی نیست آپاندیسش رو عمل کردیم گفت الان چطوره میتونه حرف بزنه گوشی رو ببری پیشش باهاش حرف بزنم میخوام صداش رو بشنوم ولی مادرم حرفی نمیزد غیر از گریه برادرم قطع کرد....
⬅️ ادامه دارد...
🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍒 داستان آموزنده و واقعی با نام
👈 #تا_خدا_فاصلهای_نیست....🍒
👈 #قسمت_بیست_و_یکم
زن عموم اومد خونمون به زور گفت که باید بیایی خونه ما تا حالت خوب میشه رفتیم ولی بدتر شد که خوب نمیشد آوردیمش خونه ولی روز به روز بدتر میشد کفشهای برادرم رو میبوسید عکسش رو بغل میکرد....
بهش میگفتن دیوونه شده ولی مادرم دیونه نبود شنیده بودم که عشق مادر به فرزند خیلی زیاده ولی هیچ وقت فکر نمیکردم که با چشمام ببینم....
بهش میگفتم مادر همه دارن راجبت بد میگن بس کن توروخدا گفت هر چی میگن بزار بگن من احسانم رو میخوام بچهمه پاره تنمه مادر نیستی که بدونی چی میکشم...
برادرم پشت سر هم زنگ میزد احوالش رو می پرسید بعد چند روز مادرم خیلی ناراحت بود که بردیمش بیمارستان تو راه بیهوش شد بستریش کردن پدرم با عموم مدارکش رو بردن برای دکتر که ببینه بردنش ICU حالش خیلی بد بود... برادرم زنگ زد گفت حال مادر خوبه گفتم اره گفت چرا داری گریه میکنی گفتم دلتنگ تو هستم گفت نگران من نباش مراقب مادرم باش نزار زیاد خودش رو ناراحت کنه ؛ مادرم دو روز تو ICU بود
📞بازم برادرم زنگ زد گفت مادرم چطوره گوشی رو ببر پیشش میخوام صداش رو بشنوم گفتم نمیشه گفت چرا گفتم بیهوشه نگران شد گفت مگه چی شده؟ یه آپاندیس که اینقدر سخت نیست گفتم داداش بیا بیمارستان گفت الان میام ولی بیرون شهر سر کار هستم دیر میرسم...
بعد از یک ساعت مادرم رو آوردن بخش گفتن حالش خوبه ولی بیهوش بود
برادرم رسید داشت نفس نفس میزد به زور گفت مادرم کجاست گفتم تو بخشه قلبش رو عمل کردن تا شنید طاقت نیاورد نشست روی پاهاش گفت میخوام ببینمش ولی ساعت ملاقات نبود رفتم به پرستار گفتم یه خانم بداخلاقی بود اجازه نداد برادرم بهش گفت ولی راضی نمیشد گفت خواهر جون بزار برم تو بخدا چند دقیقه بیشتر نمیمونم بزار برم...
گفت نمیشه آقا خانم هستن تو اتاق گفت بخدا چشمام رو میبندم به کسی نگاه نمیکنم بخدا قسم میخورم ولی راضی نمیشد...
آنقدر به برادرم فشار اومد که گریه کرد گفت خواهر تورو خدا بزار برم به کسی نگاه نمیکنم بخدا خواهر فکر کن برادرتم بخدا قسم میخورم به کسی نگاه نکنم چشمام رو میبندم...
همکاراش گفتن بزار بیاد تو به زور همکاراش اجازه داد اومد ولی مادرم بیهوش بود
تا مادرم رو دید گریه کرد گفت فدات بشم الهی پیشمرگت بشم چرا تو اینطوری شدی؟ بلند شو بخدا گدایی عالم و آدم رو برات میکنم بشه تمام اعضای بدنم رو میفروشم خرجت میکنم دستاش رو میبوسید گریه میکرد طوری که نوزادی رو تازه از شیر گرفته بودن....😢
پرستاره گفت آقا این مریضه نباید کنارش گریه کنی گفت چشم ؛برای اینکه صدای گریهش نیاد دستش رو گاز میگرفت بعد دستش رو گذاشت روی سینهی مادرم هفت بار سوره فاتحه رو خواند پرستار گفت این چرا این طوری میکنه؟!؟
گفتم مادرم رو خیلی دوست داره گفت خوب همه مادرشون رو دوست دارن ولی نه اینجوری ؛ بعد برادرم دستاش رو بلند کرد
گفت خدایا شرمم میاد ازت چیزی بخوام از بس که گناه بارم خدایا میبینی که آسو پاسم چیزیَم ندارم برای مادرم خیرات کنم ولی خدایا چیزی دارم که تا تو نخوای کسی نمیتونه ازم بگیره
خدایا عمری که بهم دادی رو کم کن به مادرم بخشیدم خدایا باقی عمر منو به مادرم بده خدایا مادرم رو شفا بده که این داروها چیزی نیستن تا تو نخوای
به پرستاره گفتم تا حالا همچنین دعایی برای مادرت کردی چیزی نگفت...
بعد رو کرد به پرستا گفت خواهر بخدا به کسی نگاه نکردم حلالم کن بیموقع آمدم... بهم گفت مواظب مادرم باش داشت میرفت که برگشت مادرمو بو کرد و بوسید...
گفت مادر جان پسر خوبی نبودم حلالم کن بخدا اگه تو حلالم نکنی روسیاه قیامتم اشکاش خشک نمیشد پشت سر هم دستشو میبوسید با دست مادرم اشکاش رو پاک میکرد...
رفت بیرون منم دنبالش رفتم گفتم داداش کجا میری بمون الان بهوش میاد گفت مواظب مادر باش میرم پیش یکی ازش میخوام برای مادرم دعا کنه ولی دنبالش رفتم پایین تو راه پلهها عموی کوچکم داشت میومد بالا تا برادرم رو دید.....
⬅️ ادامه دارد...
🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
#دوست_آسمانی
قسمت نهم
@Dastanvpand
ایمان و قرآن آنچنان احساس خوشبختی و سعادت و راحتی و آرامش بمن داده بود و آن چنان روح و قلبم از نور و لذت و حلاوت مالامال شده بود که من ابتدا گمان می کردم آن بهشتی که در قرآن مومنان را بدان وعده داده همین بهشتی است که در قلبم بپا شده است!
پیشتر گفتم که چگونه شک و حیرت و پوچی مرا شکنجه می داد و چگونه جهنمی را در درونم برپا کرده بود..
اکنون آن شکنجه طاقت فرسای ذهن و روح و قلبم رخت بربسته بود؛ من در اوج سعادت بودم...
در چنان لذتی غوطه ور بودم که وقتی آیات قرآن درباره نعمات بهشت را می خواندم گمان می کردم منظورش همین لذت بی همتاییست که در آن غرق بودم...و وقتی آیات قرآن درباره جهنم را می خواندم گمان میکردم که منظورش همان عذاب و شکنجه کشنده ای بود که من در آن بودم..
در ختم دوم یا سوم قرآن بود که متوجه شدم تاویل من خطاست و قرآن به صراحت می گوید که انسان بعد از مردن و خاک شدن دوباره زنده می شود!
و دانستم بهشتی دیگر وجود دارد عظیمتر از بهشتی که در قلبم بود.
شاید خواننده بپرسد مگر شما قبلا نشنیده بودی که در دین اسلام اعتقاد به رستاخیز بعد از مرگ و حساب قیامت و ورود به دوزخ و بهشت هست...
در جواب می گویم:بله!شنیده بودم اما از سویی تاثیر قرآن و لذت ایمان چنان شدید و عمیق بود و از سویی وقتی شروع به خواندن قرآن کردم ذهنم را از هر تصور پیشینی که از قرآن و اسلام داشتم تهی نمودم و سپس وقتی به قرآن ایمان آورده و گمشده ام را در آن یافتم تنها منبع حقیقت برایم قرآن بود...چون من پیشتر به همه چیز شک کرده بودم و اکنون کتابی را یافتم که فقط به آن باور کردم و فقط قرآن حقایق را با یقین و اطمینان نشانم داد....
من پیشتر به همه چیز کفر ورزیده بودم و حال تنها به قرآن ایمان آورده بودم،بدین خاطر هر چیزی را فقط از قرآن می پذیرفتم نه از انباشت های پیشین ذهنم.
وقتی در قرآن-سوره ابراهیم- خواندم که["و یاتیه الموت من کل مکان و ما هو بمیت""مرگ از هر جانبی به سویش می آید ما نمی میرد"] گمان کردم که همان جهنم درونم را توصیف می کند! چون من با تمام وجودم این را حس کرده بودم...بله! دقیقا همین حالت را در خود می یافتم...پیش از ایمان، جنهمی که در درونم برپا بود چنین با من میکرد: مرگ از هر سو به سویم می آمد اما من نمی مردم!
وقتی این آیه را اولین بار خواندم از چنین توصیف دقیق و ماهرانه ای از حالت شکنجه روحی ام حیرت زده شدم و چنان تحت تاثیر قرار گرفتم که گمان کردم جهنم همان جهنمی است که من قبلا در آن بودم نه جهنمی دیگر!
و من می دانم که فقط کسی این سخن مرا درک می کند که چنین حالتی را تجربه کرده باشد و الا تاثر هر انسانی از آیات قرآن با دیگر متفاوت است و هر کس بنا بر شخصیت دانسته ها،تجربیات ،حالات روحی، زاویه فکری، شرایط زمان و مکانی و سایر پارامتر ها از بخشی خاص از آیات قرآن به طور ویژه ای متاثر می شود.
و این مطلب را قبلا بدان اشاره کرده بودم اما ناچارم باز برای انتقال "تجربیات قرآنی" از مثال و شرح و توضیح کمک بگیرم..و بی شک زبان قاصر است از شرح مسحوریت انسان در برابر قرآن.
به برخی دیگر از آیاتی که حالات ژرف درونی ام را با دقت و عمق و احاطه شگفت انگیزی بمن نشان می داد اشاره می کنم:
آیات ۳۹ و ۴۰ سوره نور
آنچه که آیه ۳۹درباره دنبال کردن سراب و نیافتن آب می فرماید را من قبل از اینکه قرآن را بخوانم دقیقا همینگونه تجربه کرده بودم و با تمام وجودم در آن زیسته بودم: هر فلسفه و فکر و اندیشه ای را در ابتدای آشناییم با آن،آبی می پنداشتم که عطشم را در یافتن حقیقت سیراب خواهد کرد اما سپس می دیدم که سرابی بیش نبوده است ...و این آیه حقیقتی هولناک را بمن می گفت و آن اینکه تمام کسانی که در دنیا به این گونه سراب ها دلخوش کرده اند و تا مرگ با آنها می زیند روز قیامت به سراب بودنشان می خواهند برد و آنجا خدا را خواهند یافت که کیفر اعمالشان را خواهد داد..
اکنون خداوند متعال مهربان کریم بر من منت نهاده بود که سراب بودن این آب نماهای پوچ را کشف کرده بودم...
نعمتی که اگر تا روز قیامت به شکرانه اش سر به سجده بگذارم کاری نکرده ام.
و در آیه ۴۰ به خدا قسم توصیفی بی نهایت دقیق و واقعی از حال من کرده بود..
این را من پیشتر با تمام وجود و احساسم زندگی کرده بودم و اکنون می دیدم که در قرآن به دقت به نمایش در آمده است!
من در تاریکی ها بودم و هرچقدر تلاش می کردم که دستی از آن برون آورم نمی توانستم..
تاریکی هایی انباشته بر هم که مرا در درونش فرو برده بود به گونه ای که اگر هم لحظه ای سر و دستی از یک تاریکی بالا می آوردم در تاریکی دیگری وارد می شدم
من حتی درباره این تاریکی که در درونم می دیدم و خویشتن را در درونش غرق می یافتم و با تمام وجود لمسش کرده می کردم در دفتر خاطراتم بارها نوشته بودم...
ادامه دارد ...
@Dastanvpand
🌟شاه به وزیر دستور داد که تمام شترهای کشور را به قیمت ده سکه طلا بخرند. وزیر تعجب کرد و گفت: اعلیحضرت حتماً بهتر میدانند که اوضاع خزانه اصلاً خوب نیست و ما هم به شتر نیاز نداریم.
شاه گفت فقط به حرفم گوش کن و مو به مو اجرا کن. وزیر تمام شترها به این قیمت را خرید. شاه گفت حالا اعلام کن که هر شتر را بیست سکه می خریم. وزیر چنین کرد و عده دیگری شترهای خودشان را به حکومت فروختند. دفعه بعد سی سکه اعلام کردند و عدهای دیگر وسوسه شدند که وارد این عرصه پر سود بشوند و شترهای خود را فروختند.
به همین ترتیب قیمتها را تا هشتاد سکه بالا بردند و مردم تمام شترهای کشور را به حکومت فروختند.
شاه به وزیر گفت حالا اعلام کن که شترها را به صد سکه می خریم و از آن طرف به عوامل ما بگو که شترها را نود سکه بفروشند.
مردم هم به طمع سود ده سکه ای بار دیگر حماسه آفریدند و هجوم بردند تا شترهایی که خودشان با قیمت های عمدتاً پایین به حکومت فروختند را دوباره بخرند.
وقتی همه شترها فروخته شد، حکومت اعلام کرد به علت دزدی های انجام شده در خرید و فروش شتر، دیگر به ماموران خود اعتماد ندارد و هیچ شتری نمی خرد.
به همین سادگی خزانه حکومت از سکه های مردم ابله و طمع کار پر شد و پول کافی برای تامین نیازهای ارتش و داروغه و دیوان و حکومت تامین شد.
وزیر اعظم هم از این تدبیر شاه به وجد آمد و اینبار کلید خزانه ای را در دست داشت که پر بود از درآمد. این وسط فقط کمی نارضایتی مردم بود که مهم نبود چون اکثرا اصلا نمی فهمیدند از کجا خورده اند.
شاید این داستان تخیلی باشد ولی هر روز برای ما آن هم در قرن بیست و یکم تَکرار میشود. مردمی که در صف سکه، دلار، خودرو، لوازم خانگی، سود های بانکی بالا، سهام انواع بورس و غیره هستند خودشان هم نمیفهمند که در نهایت چه کسی برنده است
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
حكايت پندآموز وجالب📗
معامله با خدا ❤️
🌟مردی داخل بقالی محله شد ، و از بقال پرسید که قیمت موزها چقدر است ؟
بقال گفت : شش هزار تومان و سیب هشت هزار تومان ...
در این لحظه زنی وارد مغازه شد که بقال او را می شناخت ، و اونیز در همان منطقه سکونت داشت .
زن نیز قیمت موز و سیبها را پرسید و مرد جواب داد :
موز کیلویی دو هزار تومان و سیب سه هزار تومان ..
زن گفت : الحمدلله
و میوه ها را خواست .. مرد که هنوز آنجا بود از کار بقال تعجب کرد وخشمگینانه نگاهی به بقال انداخت و خواست با او درگیر شود که جریان چیست ... که مرد بقال چشمکی به او زد تا دست نگه دارد و صبر کند تا زن از آنجا برود ..
بقال میوه ها را به زن داد و زن باخوشحالی گفت الحمدلله بچه هایم میوه خواهند خورد و از آنجا رفت ، هردو مرد شنیدند که چگونه آن زن خدا را شکر می کرد ..
مرد بقال روبه مرد مشتری کرد و گفت : به خدا قسم من تو را گول نمی زنم بلکه این زن چهار تا یتیم دارد ، و از هیچ کس کمکی دریافت نمی کند ، و هرگاه می گویم میوه یا هرچه می خواهد مجانی ببرد ناراحت می شود ، اما من دوست دارم به او کمکی کرده باشم و اجری ببرم برای همین قیمت میوه ها را ارزان می گویم ..من با خداوند معامله می کنم و باید رضایت او را جلب کنم . این زن هر هفته یک بار به اینجا می آید به الله قسم و باز به الله قسم هربار که این زن ازمن خرید می کند من آن روز چندین برابر روزهای دیگر سود می برم در حالیکه نمی دانم چگونه چنین می شود و این پولها چگونه به من می رسد ...
وقتی بقال چنین گفت ، اشک از چشمان مرد مشتری سرازیر شد و پیشانی بقال را به خاطر کار زیبایش بوسید ...
هرگونه که قرض دهی همانگونه پس می گیری
نه اینکه فقط برای پس گرفتن آن بلکه بخاطر رضای الله چرا که روزی خواهد آمد که همه فقیر و درمانده دربرابر الله می ایستند و صدقه دهنده پاداش خود را خواهد گرفت ..
لذت برآورده نمودن حاجات دیگران را کسی نمی داند مگر آنکه آن را برطرف نموده باشد💖
پیامبر مهربانی باشیم
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚#داستان_کوتاه_زیبا_و_خواندنی
✍#اینها_باید_جایی_ته_دلمان_باشد
🌟دختر کوچولو خوشحال اومد خونه و به مامانش گفت:"مامان من دوچرخه میخوام، میشه یکی برام بخری؟"
مادر دلش شکست، ناراحت شد ولی با مهربونی گفت:"حتماً عزیزم. برات یکی میخرم تا بتونی با دوستات بازی کنی."
نصفه شب وقتی همه خواب بودن، مادر کنار تخت شوهر مریضش داشت گریه میکرد:"چرا ما اینقدر فقیریم که نمیتونیم حتی یه دونه از چیزایی که دخترمون میخواد بخریم؟"
پدر بیچاره هم که ناراحت تر از همیشه شده بود گریه کرد. روز بعد دختر کوچولو ساکت ولی خوشحال داشت صبحانه اشو میخورد.
مادرش اومد پیشش، موهاشو نوازش کرد، لبخندی زد و گفت:"خب... من تمام دیشب رو فکر کردم و تصمیم گرفتم یه کاری بکنم.
دخترک گفت:"چی؟"
مادر گفت:"بیا هر دو تامون قول بدیم. تو قول بده که تو مدرسه 10 تا نمره خوب بگیری، اون وقت من هم قول میدم برات یه دوچرخه بخرم. قبول؟"
دخترک خوشحال شد و قبول کرد.
هر شب مادر ورقه های دخترش رو نگاه میکرد. دخترک خیلی خوب پیش میرفت.
بعد از چند روز مادر متوجه شد که دختر کوچولوش فقط هشت تا نمره خوب داره.
خیلی ناراحت شد که دختر کوچولوش انگیزه اشو از دست داده و دیگه حرف
فردای اون روز مادر رفت تا برا خونه یه چیزایی بخره.
وقتی ميخواست کمی سیب بخره، دید میوه فروش برای بسته بندی میوه ها از یه سری کاغذ استفاده میکنه یکی از کاغذها رو برداشت تا بخونه که در کمال تعجب دید این دست خط دخترش است
از مرد فروشنده پرسید:"ببخشید، شما این کاغذ ها رو از کجا پيدا کردید؟"
فروشنده گفت:"اوه، خانم، من یه دوست کوچک دارم، اون به مادرش گفته که براش دوچرخه بخره و مادرش ازش خواسته تا 10 تا نمره خوب تو مدرسه بگیره تا براش دوچرخه بخره. ولی چون اونا فقیر هستند اون ورقه هاشو که نمره خوب گرفته میده به من تا خانواده شو مجبور نکنه کاری رو که نمیتونن انجام بدن.
👌نـتـیـجـه:
عشق، درک، مهربانی، مسئولیت ربطی به سن، فرهنگ و آموزش ما ندارد❗️
💝اینها باید جایی ته دلمان باشند
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662