🚩#به_خواست_پدرم
#قسمت_هفتادودو
لینک قسمت هفتادو یک
https://eitaa.com/Dastanvpand/11310
نگام که به *صورت* افتاد وسوسه شدم که دوباره طعمشون و بچشم
اروم خم شدم و لام و رو *صورت* گذاشتم
ولی واسه اینکه بیدار نشه سریع ازش جدا شدم
ولی نگاه پرحسرتم همچنان روی *صورت* بود
رفتم سراغ آرش که دیدم اونم راحت گرفته خوابیدم
بیشتر شبیه کامران بود تا من واسه همین عاشقانه دوسش داشتم
ساک و از تو کمد در اوردم و مشغول چیدن لباسا توش شدم
وقتی لباسای خودمو کامران تموم شد رفتم تو اتاق آرش
ساک کوچولوش و برداشتم و لباساش و توش گذاشتم
رفتم از تو جیب کامران پول کش رفتم تصمیم گرفتم برم یکم واسه خونه خرید کنم
واسشون یادداشت گذاشتم که من رفتم بیرون
یه خیابون اون طرف تر هم میوه فروشی بود هم سوپرمارکت
سعی کردم کمتر از همیشه تیپ بزنم تا کسی بهم گیر نده
دیگه از غیرت کامرانم میترسیدم
مانتوی بلند مشکیم و باشال مشکی و شلوار مشکی تنگ پوشیدم
کیف پولم و برداشتم و رفتم پایین
کالجای مشکیمم پوشیدم
عاشق ست مشکی بودم درست بود مثل عزادارا میشدم ولی دوست داشتم
موهامم فکل با ارتفاع کم بالای سرم جمع کردم و یه برق لب زدم
با خوشحالی از خونه زدم بیرون
دیدن اون همه ادم ،ماشین،خنده ی رهگذرا شادم میکرد
بعد اینکه سریع خرید کردم سریع راه افتادم طرف خونه
تا خود خونه تیکه بهم مینداختن ولی سعی کردم با اخم کردن و محل ندادن همشون و ضایع کنم
در خونه رو باز کردم و رفتم تو
همشون بیدار شده بودن
سلام دادم که بالبخند جوابمو دادن
خریدارو گذاشتم رو اپن و شالم و از سرم کندم
-آخ که چقدر خوب بود
-چی این هوا خوبه؟
-هواش و کار ندارم همین که پیاده رفتم و اومدم و چندتا ادم دیدم خودش کلی بود
-میذاشتی بیدار شم باهم میرفتیم
شونه ای بالا انداختم و گفتم
-حالا که رفتم
رفتم طرفشو آرش و که تو بغلش گرفته بود و تکون میداد و از بغلش گرفتم
-سلام جیگر مامان ،خوبی نفسم؟
با خنده جوابمو میداد
باهمون مانتو شلوار نشستم و شیرشو دادم
باران داشت با لب تاب کامران بازی میکرد
آرش و گذاشتم بغل کامران و رفتم لباسامو عوض کردم
شب تا صبح کامران نذاشت بخوابم
همون یه ذرم که خوابیدم با دردی که داشتم کوفتم شد
-زن جان بلند شو اماده شو
با ناله گفتم
-کامران همین الان خوابیدم
-پاشو خانومی مسافریم ها بلند شو عزیزم باید دوشم بگیری
-تو گرفتی؟
-نخیر منتظر جنابم
-عمرا باهات بیام
دستمو گرفت و بلندم کرد
-پاشو ببینم خودشو لوس میکنه،روی حرف اقات حرف نزن ضعیفه
بعد دوشی که با کامران گرفتم
بی حوصله موهام و سشوار کشیدم و با یه تل کشی دادم عقب
سریع یع تیپ اسپرت زدم
بعد رسوندن باران به مدرسه و زنگ زدن به بابا و گفتن مسافریم و اینا و بره دنبال باران راه افتادیم سمت جاده
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🚩#به_خواست_پدرم
#قسمت_هفتادوسه
-کامران من خوابیدم
-بخواب عزیزم
صندلی و یه ذره خوابوندم آرشم روی پام بود
گرفتم راحت خوابیدم
-بهار خانومی بلند نمیشی پاشو دیگه یه چیزی بده بخوریم
-سلام
-سلام به روی نشستت خانومم
-اگه منظورت اینکه بشورم اینجا اب نیس
-نخیر منظورم این نبود
-هرچی حالا
از توی نایلون جلوی دستم یه رانی هلو در اوردم و دادم دستش
-بازش کن
-خوب خودت بازش کن دیگه دست که داری
-بله دارم ولی اگه بخوام بازش کنم فرمون ول میشه بعد تصادف میکنیم و میمیریم
-ااا زبونتو گاز بگیر
-خوب راسته دیگه
-خیلی خوب
رانی و ازش گرفتم واسش باز کردم
-حالا شد
کیک صبحونه ای که دیروز خریده بودم تیکه تیکه تو دهنش گذاشتم
وقتی حسابی کوفت کرد گفت
-دستت طلا خانومی
سرمو تکون دادم
رسیدیم به پلیس راه کامران شیشه رو داد پایین و گفت
-سلام جناب خسته نباشین
یارو کلش و کرد تو ماشین و یه دید زد داخلش بعد جواب کامران و داد
-سلامت باشین مدارک لطفا
کامران خم شد طرف من و مدارک و از تو داشبورد برداشت و داد دست یارو
-خانوم با شما چه نسبتی دارن؟
کامران عینک افتابیش و زد رو موهاش و گفت
-زنمه
-خیلی خوب سفر خوش میتونید برین
مدارک و تحویل گرفتیم
-دستتون درد نکنه
بعدم گاز و گرفت و حرکت کرد
با صدایی که کامران از خودش در میاورد بهش نگاه کردم
-چته کامران؟
-هان؟
-میگم چته
-جیششش دارم
زدم زیر خنده
وول میخورد سرجاش خیلی باحال شده بود
-زهرمار کجاش خنده دار بود که تو داری میخندی؟
-خوب حالا چرا اینقدر داری وول میخوری؟
-ریخخخخت
دستمو گرفتم جلوش و گفتم بیا
-زهرمار بی ادب
-خوب چیکار کنم یه گوشه ای نگه دار برو پشت همین کوه موها و تپه ای جایی خودتو خالی کن
برگشت چپ چپ نگام کرد
-اصلا به من چه همینجا جیش کن
بعدم صورتمو برگردوندم طرف شیشه تا خندمو نبینه
-شما اصلا نظر نده لطفا
ریز ریز میخندیدم
بعد نیم ساعت رسیدیم به یه مسجد کامران سریع رفت دستشویی منم در ماشین و باز کردم و رو صندلی نشستم
هوا خوب بود نه گرم بود نه سرد
آرش و بغلم کردم و از ماشین پیاده شدم
حیف بود ازین هوا استفاده نکنی
ماشینی کنار ماشین پارک کرد
محل ندادم با صدای طرف برگشتم طرف صدا با حیرت و خوشحالی نگاشون کردم
نوشین-به به بهار خانوم حالا میای مسافرت و به ما چیزی نمیگی
-نوشیییییییییین
-زهرمار نوشین اصلا میدونی چند وقته ریخت نحست و ندیدم
اصلا من کشته مرده محبت کردنش بودم
داشتم به حرفاش میخندیدم که با صدای علی برگشتم طرفش و باخنده سلام کردم
-سلام به روی ماهت باباجان یکم مارم تحویل بگیر
باخنده گفتم
-مگه این زنه وروره تو میذاره
به نازلی و پسر جوونی که باهاشون بود سلام کردم
نالی که انگار ارث باباش و خوردم به زور جواب داد اون پسرم که داشت با چشاش قورتم میداد
ایشششش پسره بیتربیت
موهاش و فشن کرده بود وصورت جذاب و تو دل برویی داشت
ولی خوب ما دیگه متاهل شده بودیم اینکارا زشت بود
-بهار جان پسرخالم نوید
-خوشبختم
-همچنین
نوشین-این داماد بنده کجاست؟
با لبخند گفتم
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🚩#به_خواست_پدرم
#قسمت_هفتادوچهار
با لبخند گفتم
-الان میاد فراستی شما ازکجا فهمیدیذ که ما داریم میریم مشهد
نوشین-خواهرمن قبل اینکه تو خبر داربشی با ما هملاهنگ شده بود اقاتون میخواست سوپرایزتون کنه
نیشم باز شد
-زهرمار چه ذوقیم میکنه با این شوهرش
-توچرا زورت میاد شوهرمه اصلا اسمش میاد ذوق میکنم
نازلی ایش بلنندی گفت و روشو برگردوند
چند دقیقه بعد با نش باز گفت
-ااا کامرانم اومد
جووووووووون؟چه صمیمی شدی باباجان
نوشین-بده این عسل خاله رو ببینم دلم واسش یه ذره شده
آرش دادم بغلش کامران بهمون نزدیک شده بود
با بچه ها دست داد و سلام علیک کرد
نوشین-کجا بودی داماد؟
-رفته بودم w.c مادر جان
-نوشین-خوش گذشت ؟
-جای شما خالی
-دوستان به جای ما
کامران سری تکون داد وگفت
-سوارشید بریم
دستمو طرف نوشین دراز کردم تا بچه رو ازش بگیرم
آرش با خنده و ذوق اومد بغلم
-الهی قربونت برم جیگرم
تو بغلم وول میخورد و میخندید
همه با لبخند نگامون میکردن
-اقا سوارشید بریم که دیر شد
دوباره سوار ماشینا شدیم علیشون راه افتادن و مام پشت سرشون
کامران همینطور که کمربندش و میبست گفت
-اینا رو چرا برداشتن اوردن
-کیا رو؟
-همین نازلی و این پسره رو
شونه ای بالا انداختم و گفتم
-من چی میدونم
-بهار نبینم بری طرف این پسره ها وگرنه من میدونم و تو
با تعجب گفتم
-وا؟
-همین که گفتم
بعدم جدی شد و گفت
-بهار شوخی اصلا باهات ندارم ها
-توچرا اینطوری شدی؟
-اصلا ازش خوشم نمیاد پسر درستی نیس
-باشه
-افرین
بعدم دست برد و صدای اهنگ و زیاد کرد
داشتم کلافه میشدم ماشینمون پشت ماشین علی بود اونم که ماشاالله مثل لاک پشت میروند خوابم گرفته بود ازون طرفم آرش بی تابی میکرد
بلندش کردم تا یکم بیرون و ببینه شاید ساکت بشه
همش گریه میکرد و ساکت نمیشد
-آروم عزیزم چت شد تو یهو،هیس مامانی
ازون طرفم کامران بایه دستش فرمون و گرفته بود با یه دستش داشت با آرش بازی میکرد ولی مگه ساکت میشد
کامران-شاید گرسنشه،چیه بابا؟آروم چرا گریه میکنی؟
-نه بابا همین الان بهش شیر دادم،کثیفم نکرده
داشتم کلافه میششدم
دست بردم و اهنگ کم کردم
-آرررش مامانی چته قربونت برم؟چرا اینقده بی تابی میکنی؟
-دوباره بهش شیر بده شاید ساکت شه
-میگم همین الان بهش شیر دادم
-خوب دوباره بده
پوفی کردمو دکمه ها مانتوم و باز کردم ولی نه گرسنشم نبود
با نگرانی گفتم
-کامران این اورژانسای سر راهی دیدی وایستا ببینم چشه
-باشه،شاید گرمشه
کلر ماشین و روی آرش تنظیم کرد
بالا پایینش میکردم
لباسش و دادم بالا و روی شکمش و ماساژ میدادم شاید آرومش کنه
-هیسسس،اروم نفسم آروم
کم کم گریش بند اومد ولی من هنوز نگران بودم
کامران که خودشم معلوم بود کلافه شده سبقت گرفت و از ماشین علیشون فاصله گرفت و گاز داد رفت
آرش روی پام خوابش برده بود
آروم ماساژش میدادم
وقتی احساس کردم سرد شد خم شدمو از پشت پتوش و برداشتم و روش انداختم
-آخ خسته شدم بهار
-خوب میخوای یجا واستا استراحت کن
-نه دیگه رسیدیم فایده نداره
-باشه
تا ۱ ساعت بعدش مشهد بودیم
ساعت ۳ بعدازظهر بود کامران جلوی یک هتل نگه داشت
-بشین تو ماشین تا من با علی برم ببینم اتاق دارن یا نه
-باشه
نوشین اومد در سمت راننده رو باز کرد و نشست
-خوبی؟این جوجو خوابید؟
با ناراحتی گفتم
-آره نمیدنم چش شده بود کلافمون کرد همش گریه میکرد باید ببرم دکتر نشونش بدم
-چرا؟
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
#داستان_طلاق
#قسمت_دوازدهم
لینک قسمت یازدهم
https://eitaa.com/Dastanvpand/11345
باورم نمیشد این همون سمانه کوچولو همکلاسی کلاس چهارمم باشه
اون سال خاله کبری معلم ما بود...
خاله کبری خاله واقعی من بود
و خاله دوست داشتنی و مهربون همه بچههای کلاس..
اون موقعها که کتک زدن و تنبیه بدنی بچهها تو مدرسه کار عادی بود
خاله با عشقش بچه ها رو مجذوب خودش کرده بود
اما این میون اون بیشتر از همه به سمانه توجه میکرد
در واقع رفتارش با سمانه مادرانه بود تا معلم...
وبعدها همون وسط سال که دیگه سمانه مدرسه نیومد دلیلشو فهمیدم
پدر سمانه معتاد بود
و اونقدر تحت تاثیر مواد مادرشو اذیت کرد و کتک زد که دوام نیاورد و بعد از یه مریضی طولانی مرد
مادربزرگ پیر و مهربونش هرجوری بود اونو میفرستاد مدرسه
اما بعد از مدرسه مجبور بود سر چهارراه فال بفروشه تا خرج اعتیاد باباش در بیاد...
و اگه یه روز فروش کمی داشت کتک سختی از پدرش میخورد
بخاطر همین هر روز آرزو میکرد باباش بمیره یا تصادف کنه
تا اینکه یه روز تصمیم گرفت تو غذای پدرش از همون سم هایی که مامانی تو انباری میریخت و موشها میمردن بریزه...
اما باباش فهمید و به شدت کتکش زد
اون روز سمانه با دست وصورت زخمی و کبود اومد مدرسه...
خاله با دیدنش دیوانه شد
یکهفته بعد خاله تونست با کلی دوندگی از بهزیستی تاییدیه بگیره که سمانه رو قبول کنن
اما یکماه نشده بهزیستی به بهانه داشتن سرپرست قانونی اونو برگردوند خونه....
و دوباره مجبور شد بره سر چهارراه...
دیگهم مدرسه نیومد
خاله وقتی شنید بهزیستی سمانه رو برگردونده خونه شدیدا عصبی شد و تصمیم گرفت بره خونه سمانه....
اما وقتی میرسه به کوچه شون با چیزی مواجه میشه که شوکه ش میکنه
اون سمانه رو با سر و صورت خونی و لباس پاره تو کوچه میبیه که داره فرار میکنه
اما تا معلمشو میبینه خودشو تو بغلش میندازه و از هوش میره....
خاله سریعا اونو بغل میکنه و میرسونه بیمارستان
وقتی سمانه به هوش میاد واسه خاله تعریف میکنه که......
اون روز تا شب نتونستم فال زیادی بفروشم
وقتی رسیدم خونه....
بابام داشت به همون مردی که همیشه براش جنس میاورد التماس میکرد
اما اون میگفت تا پول نده جنسو بهش نمیده
بابا تا چشمش به من خورد با خوشحالی گفت بیا پول رسید
اما وقتی دید کمه سیلی محکمی به من زد
منم با گریه رفتم تو اتاق و از پشت پنجره دیدم مرده داره با بابام پچ پچ میکنه
بعد اومد سمت اتاقو درو پشتش بست
و کمربندشو باز کرد
خانوم میخواست منو با کمربند بزنه
اومد سمت منو لباسمو کشید و پاره کرد...
اما من از پنجره پریدم پایین...
بیچاره سمانه کوچولو درک درستی از اتفاق وحشتناکی که قرار بود براش بیوفته نداشت
پدرش اونو به اون مردک کثیف فروخته بود.
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#داستان_طلاق
#قسمت_سیزدهم
اون روز وقتی سمانه از پنجره پریده پایین..
دست وصورتش به شدت زخمی شده..
اما با تمام توانش شروع کرده به دویدن..
و اون مردک پست هم دنبالش بوده
که در آخرین لحظات خاله سر رسیده و نجاتش داده...
وگرنه معلوم نبود چه اتفاقی واسش میوفتاد..
بعد از اون جریان خاله رفت خونه سمانه و با پدرش درگیر شد
و همین منجر به یکسال انفصال از خدمت و تبعیدش به شهرستانی دور شد
بخاطر درگیری با اولیاء دانش آموزان...
اما خاله اینقدر جنگید تا تونست عدم صلاحیت پدرسمانه رو بگیره و اونو برای همیشه تحویل بهزیستی داد...
تا آینده روشنی داشته باشه
هر چند با همه وجود دلش میخواست اونو به عنوان فرزند قبول کنه اما این اجازه رو بهش ندادند
حالا این دختر خوشگل با اون موهای فرفری نازش...
متعجب و پرسشگر منو نگاه میکرد
گفتم من صبام
یهو بلند شد گفت وای واقعا خودتی
خندم گرفت گفتم بشین ببینم...
مگه جن دیدی؟
گفت خانوم حاجی زاده خوبه از وقتی ازدواج کردم
دیگه ازش خبر ندارم
گفتم اره خوبه
گفت خیلی دلم واسش تنگ شده
الان کجاست؟
اگه اون روز نمیرسید...
واشک تو چشماش حلقه زد
و تو چشمای من...
اما بهش نگفتم
زندگی اینقدر به معلم بیچاره ش سخت گرفت که بخاطر اون همه سختی که برای کار مردم و زندگی خصوصیش کشید دچار بیماری تنفسی حاد شده...
و بحدی حالش بده که مثل جانبازای شیمیایی با خرخر نفس میکشیه
و شدیدا فرسوده و ناتوان شده
بحدی که تو 46سالگی مثل یه زن شصت ساله اس
اما همین حالا هم هر جا حقی ناحق بشه حاضره...
و هنوزم بخاطر حق و حقیقت میجنگه..
همین جا از همتون میخوام که برای سلامتی معلمی که از جون مال و آبروش برا شاگرداش گذشت خانم کبری حاجی زاده دعا کنید ممنون...
خلاصه سمانه یه خانوم به تمام معنا واسه خودش شده بود
بهش گفتم الان چیکار میکنی گفت
درسمو ادامه دادم و اول معلم شدم و حالا تو معاونت اداره کل آموزش و پرورش کار میکنم
بعدم با یکی از همکاری خوبم ازدواج کردم
و میخوام تمام تلاشمو بکنم تا معلمهایی تو جامعه مون داشته باشیم که اونقدر توانایی و عشق داشته باشن تا مثل خانوم حاجی زاده
سمانه ها رو از اوج لجن به عرش بکشن...
بعد گفت تو چیکار میکنی؟
منم همه چیو واسش تعریف کردمو گفتم الان بیکارمو در بدر دنبال کار..
گفت خیالت راحت من تو اداره یه کار واست دست وپا میکنم
نگران هیچی نباش
تقریبا رسیده بودیم شمارمو گرفت و رفت...
ومن فقط به خدا فکر میکردمو بازی روزگار...
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
animation.gif
5.96M
🌸شب جمعه است
✨و حسرت يك برگ برات
🌸شب جمعه
✨و دلم تنگ تو ای راه نجات
🌸باز هم فاصله ها
✨بغض گلوگير شده است
السلام علیک یا اباعبدالله 🌹
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
animation.gif
1.94M
🌟خدایا هرشب
🌙به آسمان نگاه میکنم
🌟و میاندیشم
🌙دراین آرامش شب
🌟چه بسیار دلها که
🌙غمگین و پر اضطرابند
🌟خدایا تو آرام دلشان باش
🌙شبتون بخیر
🌟زندگیتون گرم از محبت
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙 شب خوش ⭐️
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
روزم بــه نـام تــ❤️ـــو مـــادر:
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ رَسُولِ اللَّهِ
🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ نَبِيِّ اللَّهِ
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا زَوْجَةَ وَلِيِّ اللَّهِ
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا أُمَّ الْحَسَنِ وَ الْحُسَيْنِ سَيِّدَيْ شَبَابِ أَهْلِ الْجَنَّةِ
🍃السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الرَّضِيَّةُ الْمَرْضِيَّةُ السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْفَاضِلَةُ الزَّكِيَّة
🌷ُالسَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْحَوْرَاءُ الْإِنْسِيَّةُ
🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا فَاطِمَةُ بِنْتَ رَسُولِ اللَّه
💠تا ابد اين نکته را انشا کنيد
پاي اين طومار را امضا کنيد🌼
💠هر کجا مانديد در کل امور
رو به سوي حضرت زهرا کنيد🌼
❣ #روزتون_پربرکت❣
🔘فروارد این پیام صدقه جاریه است🔘
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
animation.gif
3.88M
🌹خدای من...
🍃 ای خالق بی مدد
🌹وای واحد بی عدد
🍃ای مهربان بر خلایق ...
🌹با نامت آغاز میکنم
که بهترین و زیباترین نامهاست💐
🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🌸
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
#زنده_به_گور_کردن_عروس_در_شب_عروسی 🔴
دختری نوجوان با اشتباه پزشکان داخل تابوت گذاشته و دفن شد. خانواده دختر روز بعد سر وقت او آمدند و چیزی که میدیدند را باور نمیکردند. دختر 16 ساله درخواست کمک کرد و سپس جان داد. این بار اما کاری از دست خانواده و اقوامش ساخته نبود.
به گزارش فرادید به نقل از دیلی میل، نِیسی پِرِس تنها 16 سال داشت که به اشتباه درون تابوت و سپس داخل یک گور بتنی گذاشته شد. اعضای خانوادهاش به ناگهان صدای فریاد و ضربههای او را شنیدند. اقوام او جسد دختر جوان را خارج کردند و مشاهده کردند که شیشهی بالای تابوت او شکسته شده و سر انگشتانش نیز کبود شده است.
پزشکان تلاش کردند تا دوباره نیسی را احیا کنند، اما پس از اینکه موفق نشدند نشانههای حیات را در او مشاهده کنند، دختر جوان مجدد به داخل گور برگردانده شد و در همان جای قبلی دفن شد.
سه ماه از بارداری خانم پرس میگذشت. او در «لا انترادا» در غرب هندوراس زندگی میکرد. خانم پرس نیمه شب بیدار شد تا دستشویی برود که از هوش رفت. گفته میشود که او پس از شنیدن صدای شلیک گلوله وحشت کرده و از هوش رفته است. اما والدین مذهبیِ او عقیدهای دیگر دارند. آنها پس از اینکه مشاهده کردند از دهان خانم پرس کف خارج میشود، گفتند که ارواح خبیث وارد کالبد او شدهاند.
اقوام نیسی پرس میگویند که کشیشها تلاش کردند تا ارواح پلید را از کالبد نِیسی خارج کنند، اما او به تدریج تمام علائم حیاتی خود را از دست داد و به بیمارستان انتقال داده شد. پزشکان سه ساعت بعد مرگ او را تایید کردند.
خانم پرس با لباس عروسیاش که به تازگی با آن به خانه بخت رفته بود، دفن شد. همسر او «رودی گونزالس» یک روز پس از انجام مراسم خاکسپاری هم به سر خاک وی در گورستان عمومی لا انترادا رفت که ناگهان از داخل قبر همسرش، صدای ضربه و جیغ شنید. او دیگران را خبر کرد. اعضای خانواده خانم پرس با یک پتک بر قبر ضربه زدند تا تابوت او را خارج کنند. آنها تلاش کردند تا خانم پرس را دوباره احیا کنند.
آقای گونزالس در گفتگو با یکی از شبکههای محلی گفت: «قلب من شکسته شده بود، چرا که معشوقهام به یکباره از کنارم رفت و مرا تنها گذاشت. من میخواستم در کنار او باشم. دستم را روی قبر او گذاشتم و بعد سر و صداهایی را شنیدم. انگار یکی داشت به سنگ میکوبید. بعد از آن هم صدای او را شنیدم. او کمک میخواست. دقیقا روز قبل ما او را دفن کرده بودیم. من نمیتوانستم باور کنم. از شنیدن صدای او خوشحال و امیدوار شده بودم.»
مادر خانم پرس پزشکان اولیه را مقصر دانسته و میگوید که آنها گفتند که نیسی هیچ نوع علائم حیاتی ندارد. او گفت: «حتی روز بعد هم او را از تابوت خارج کردیم، رنگ پوستش عادی بود و بدنش بو نمیداد. او اصلا شبیه مردهها نبود.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
@dastanvpand
💞ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺩﺍﻧﺎﯾﯽ ﭘﺴﺮﯼ ﺩﺍﺷﺖ ﮐﻪ ﻧﻤﯽﺧﻮﺍﺳﺖ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻪﺍﺵ ﺑﯿﺮﻭﻥ
ﺑﺮﻭﺩ، ﺯﯾﺮﺍ ﺑﺎﺑﺖ ﺻﻮﺭﺕ ﻭ ﺭﯾﺨﺖ ﻭ ﻗﯿﺎﻓﻪﺍﺵ ﺧﺠﺎﻟﺖ ﻣﯽﮐﺸﯿﺪ!
ﻣﯽﺗﺮﺳﯿﺪ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺨﻨﺪﻧﺪ.
ﭘﺪﺭﺵ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺗﻮﺿﯿﺢ ﺩﺍﺩ ﮐﻪ ﻟﺰﻭﻣﯽ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﺑﻪ ﺣﺮﻑ ﻣﺮﺩﻡ ﮔﻮﺵ ﮐﻨﺪ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻧﺸﺎﻥ ﺩﺍﺩﻥ ﺩﺭﺳﺘﯽ ﺳﺨﻨﺶ، ﺁﺯﻣﺎﯾﺸﯽ ﺗﺮﺗﯿﺐ ﺩﺍﺩ: «ﻓﺮﺩﺍ ﺑﺎﻫﻢ ﺑﻪ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﻣﯽﺭﻭﯾﻢ!»
ﺻﺒﺢ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ، ﺁﻧﻬﺎ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻪ ﺩﺭﺁﻣﺪﻧﺪ، پدر ﺑﺮ ﺍﻻﻍ ﻧﺸﺴﺖ ﻭ ﭘﺴﺮﺵ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺍﻭ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩ. ﻭﻗﺘﯽ ﺁﻧﻬﺎ ﺑﻪ ﻣﯿﺪﺍﻥ ﺭﺳﯿﺪﻧﺪ، ﻣﻐﺎﺯﻩﺩﺍﺭﻫﺎ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﺑﻪ ﺯﻣﺰﻣﻪ ﻭ ﻋﯿﺐﺟﻮﯾﯽ: «ﺍﯾﻦ ﻣﺮﺩ ﺭﺍ ﺑﺒﯿﻨﯿﺪ. ﯾﮏ ﺫﺭﻩ ﺩﻟﺶ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﭽﻪﺍﺵ ﻧﻤﯽﺳﻮﺯﺩ! ﺧﻮﺩﺵ ﭘﺸﺖ ﺍﻻﻏﺶ ﻧﺸﺴﺘﻪﺍﺳﺖ ﻭ ﺑﭽﻪٔ ﺑﯿﭽﺎﺭﻩﺍﺵ ﺭﺍ ﭘﺎﯼ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺧﻮﺩﺵ ﻣﯽﮐﺸﺎﻧﺪ!»
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺩﺍﻧﺎ ﺑﻪ ﭘﺴﺮﺵ ﮔﻔﺖ: «ﺧﻮﺏ شنیدی؟! ﻓﺮﺩﺍ ﺑﺎﺯﻫﻢ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺑﻪ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﺑﯿﺎ.»
ﺭﻭﺯ ﺩﻭﻡ پدر ﻭ ﭘﺴﺮ ﺟﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻋﻮﺽ ﮐﺮﺩﻧﺪ. ﭘﺴﺮ ﺑﺮ ﭘﺸﺖ ﺍﻻﻍ
ﻧﺸﺴﺖ ﻭ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﻛﻨﺎﺭﺵ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩ. ﻫﻤﺎﻥ ﻣﻐﺎﺯﻩﺩﺍﺭﻫﺎ ﺩﺭ ﻫﻤﺎﻥ ﻣﯿﺪﺍﻥ
ﺷﻬﺮ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻭ ﮔﻔﺘﻨﺪ: «ﺍﯾﻦ ﺑﭽﻪٔ ﺑﯽﺍﺩﺏ ﺭﺍ ﺑﺒﯿﻨﯿﺪ. ﺭﺍﺣﺖ ﭘﺸﺖ
ﺍﻻﻏﺶ ﻧﺸﺴﺘﻪﺍﺳﺖ ﻭ ﭘﺪﺭ ﺑﯿﭽﺎﺭﻩﺍﺵ، ﺑﺎﯾﺪ ﮔﺮﺩ ﺭﺍﻩ ﺭﺍ ﺗﺤﻤﻞ ﮐﻨﺪ! ﺩﯾﺪﻥ ﭼﻨﯿﻦ ﻭﺿﻌﯽ تأﺳﻒ ﺁﻭﺭ ﻧﯿﺴﺖ؟»
ﭘﺪﺭ ﺑﻪ ﭘﺴﺮ ﮔﻔﺖ: «ﺷﻨﯿﺪﯼ؟ ﻓﺮﺩﺍ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﻣﯽﺁﯾﯿﻢ.»
ﺭﻭﺯ ﺳﻮﻡ ﭘﺎﯼ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩﻧﺪ ﻭ ﺩﺭﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻃﻨﺎﺏ ﺍﻻﻍ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ
ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ، ﺣﯿﻮﺍﻥ ﭘﺸﺖ ﺳﺮﺷﺎﻥ ﻣﯽﺁﻣﺪ. ﻣﻐﺎﺯﻩﺩﺍﺭﻫﺎ ﺗﻤﺴﺨﺮﮐﻨﺎﻥ
ﮔﻔﺘﻨﺪ : «ﺍﯾﻦ ﺩﻭﺗﺎ ﺍﺣﻤﻖ ﺭﺍ ﺑﺒﯿﻨﯿﺪ. ﺩﺍﺭﻧﺪ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺭﺍﻩ ﻣﯽﺭﻭﻧﺪ. ﺧﻨﮓ ﺧﺪﺍﻫﺎ ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﻨﺪ ﮐﻪ ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﺳﻮﺍﺭ ﺍﻻﻏﺸﺎﻥ ﺑﺸﻮﻧﺪ. »
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ: «ﺷﻨﯿﺪﯼ؟ ﻓﺮﺩﺍ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﺎﻫﻢ ﺑﻪ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﻣﯽﺁﯾﯿﻢ.»
ﺭﻭﺯ ﭼﻬﺎﺭﻡ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻣﺪﻧﺪ، ﻫﺮ ﺩﻭ ﺑﺮ ﺍﻻﻍ ﻧﺸﺴﺘﻨﺪ ﻭ ﻭﺍﺭﺩ ﻣﯿﺪﺍﻥ ﺷﻬﺮ ﺷﺪﻧﺪ. ﻣﻐﺎﺯﻩﺩﺍﺭﻫﺎ ﺧﺸﻤﮕﯿﻨﺎﻧﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻫﻢ ﻧﺸﺎﻥ ﺩﺍﺩﻧﺪ ﻭ ﮔﻔﺘﻨﺪ : «ﺍﯾﻦ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﺒﯿﻨﯿﺪ. ﺧﺠﺎﻟﺖ ﻧﻤﯽﮐﺸﻨﺪ! ﯾﮏ ﺫﺭﻩ ﺩﻟﺸﺎﻥ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻦ ﺣﯿﻮﺍﻥ ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ ﻧﻤﯽﺳﻮﺯﺩ! ﺩﻭﺗﺎﯾﯽ ﺳﻮﺍﺭ ﺍﻻﻍ ﺑﯽ ﻧﻮﺍ ﺷﺪﻩﺍﻧﺪ.»
ﺭﻭﺯ ﭘﻨﺠﻢ ﭘﺪﺭ ﻭ ﭘﺴﺮ ﺍﻻﻍ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻭﺵ ﺧﻮﺩ ﮐﺸﯿﺪﻧﺪ ﻭ ﻭﺍﺭﺩ ﻣﯿﺪﺍﻥ
ﺷﻬﺮ ﺷﺪﻧﺪ. ﻣﻐﺎﺯﻩﺩﺍﺭﻫﺎ ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻥ ﺁﻧﻬﺎ ﺯﺩﻧﺪ ﺯﯾﺮ ﺧﻨﺪﻩ ﻭ ﮔﻔﺘﻨﺪ: «ﺍﯾﻦ
ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﺒﯿﻨﯿﺪ. ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺳﻮﺍﺭ ﺍﻻﻏﺸﺎﻥ ﺑﺸﻮﻧﺪ، ﺍﻻﻍ ﺭﺍ ﺳﻮﺍﺭ ﺧﻮﺩﺷﺎﻥ ﮐﺮﺩﻩﺍﻧﺪ!»
ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺗﺮﺗﯿﺐ، ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺩﺍﻧﺎ ﺑﻪ ﭘﺴﺮﺵ ﮔﻔﺖ: «ﻫﻤﻪٔ ﺣﺮﻑ ﻫﺎﯼ ﺍﯾﻦﻫﺎ ﺭﺍ ﺷﻨﯿﺪﯼ ﭘﺴﺮﻡ؟
ﺩﺭ ﺳﺮﺍﺳﺮ ﺯﻧﺪﮔﯽ، ﻫﺮ ﮐﺎﺭﯼ ﺑﮑﻨﯽ، ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺍﯾﺮﺍﺩﺷﺎﻥ ﺭﺍ ﻣﯽﮔﯿﺮﻧﺪ.
ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺭﻭ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺑﺎﺑﺖ ﻧﻈﺮ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺑﺎﺷﯽ. ﮐﺎﺭﯼ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻧﻈﺮﺕ ﺧﻮﺏ ﻭ ﺩﺭﺳﺖ ﺍﺳﺖ، ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺑﺪﻩ ﻭ ﺑﻪ ﺭﺍﻩ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﺮﻭ. ﺍﻏﻠﺐ ﺍﻭﻗﺎﺕ ﻣﺎ ﺯﻧﺪﺍﻧﯽ ﺭأﯼ ﻭ ﻧﻈﺮ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻫﺴﺘﯿﻢ!
«ﺍﮔﺮ ﻣﻦ ﺩﺭ ﮐﻼﺱ ﺣﺮﻓﻢ ﺭﺍ ﺑﺰﻧﻢ، ﺑﻘﯿﻪ ﭼﻪ ﻣﯽﮔﻮﯾﻨﺪ؟
ﺍﮔﺮ ﻓﻼﻥ ﻟﺒﺎﺳﻢ ﺭﺍ ﺑﭙﻮﺷﻢ، ﭼﯽ ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ؟»
ﺍﻣﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﺮﺩﻥ ﯾﻌﻨﯽ ﯾﺎﻓﺘﻦ ﺭﺍﻩ ﺧﻮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺁﻥ ﻣﺴﯿﺮ ﺣﺮﮐﺖ ﮐﺮﺩﻥ...
ﺍﮔﺮ ﺷﻤﺎ ﻭﺍﻗﻌﺎً ﺧﻮﺩﺗﺎﻥ ﻧﺒﺎﺷﯿﺪ، ﮐﯽ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﺷﻤﺎ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﻮﺩ؟
ﺁﯾﺎ ﺑﻪ ﻗﯿﻤﺖ ﭼﻨﺪ ﺍﻧﺘﻘﺎﺩﯼ ﮐﻪ ﺁﺩﻡﻫﺎ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ، ﻧﻤﯽﺍﺭﺯﺩ ﻫﺮﮐﺲ ﺑﮑﻮﺷﺪ ﺧﻮدش باشد.
@dastanvpand