eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 روزی یکی از دوستان بهلول گفت: ای بهلول! من اگر انگور بخورم، آیا حرام است؟ بهلول گفت: نه! پرسید: اگر بعد از خوردن انگور در زیر آفتاب دراز بکشم، آیا حرام است؟ بهلول گفت: نه! پرسید: پس چگونه است که اگر انگور را در خمره ای بگذاریم و آن را زیر نور آفتاب قرار دهیم و بعد از مدتی آن را بنوشیم حرام می شود؟…. بهلول گفت: نگاه کن! من مقداری آب به صورت تو می پاشم. آیا دردت می آید؟ گفت: نه! بهلول گفت: حال مقداری خاک نرم بر گونه ات می پاشم. آیا دردت می آید؟ گفت: نه! سپس بهلول خاک و آب را با هم مخلوط کرد و گلوله ای گلی ساخت و آن را محکم بر پیشانی مرد زد! مرد فریادی کشید و گفت: سرم شکست! بهلول با تعجب گفت: چرا؟ من که کاری نکردم! این گلوله همان مخلوط آب و خاک است و تو نباید احساس درد کنی، اما من سرت را شکستم تا تو دیگر جرات نکنی احکام خدا را بشکنی! @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾••• ‌‌‌‌‌‌
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے 🌹قــسـمـت دهـــم (غـیــرقــابـل اعـتـمـاد) پدرم خیلی مصمم بود … علی رغم اینکه می گفت به خاطر مسلمان بودن متین نیست اما حس من چیز دیگه ای می گفت … به هر حال، من به اذن و رضایت پدرم نیاز داشتم … هم مسلمان شده بودم و هم اینکه، رابطه ما تازه داشت بهتر می شد … با هزار زحمت و کمک مادرم، بالاخره، رضایت پدرم رو گرفتیم… اما روز آخر، من رو کنار کشید … – ببین آنیتا … من شاید تاجر بزرگی نیستم اما تاجر موفقی هستم … و یه تاجر موفق باید قدرت شناخت آدم ها رو داشته باشه … چشم های این پسر داره فریاد میزنه … به من اعتماد نکنید … من قابل اعتماد نیستم … من، اون روز، فقط حرف های پدرم رو گوش کردم اما هیچ کدوم رو نشنیدم … فکر می کردم به خاطر دین متین باشه… فکر می کردم به خاطر حرف رسانه ها در مورد ایرانه … اما حقیقت چیز دیگه ای بود … عشق چشمان من رو کور کرده بود … عشقی که من نسبت به اسلام و ایران مسلمان داشتم رو … با زبان بازی ها و نقش بازی کردن های متین اشتباه گرفته بودم … و اشتباه من، هر دوی اینها رو کنار هم قرار داد … ما با هم ازدواج کردیم … و من با اشتیاق غیر قابل وصفی چشمم رو روی همه چیز بستم و به ایران اومدم … ادامه دارد...🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے 🌹قــسـمـت یـازدهــم (تـقـصـیــر کـســے نـیـسـت) پدر و مادر متین و عده دیگه ای از خانواده شون برای استقبال ما به فرودگاه اومدن … مادرش واقعا زن مهربانی بود … هر چند من، زبان هیچ کس رو متوجه نمی شدم ولی محبت و رسیدگی اونها رو کاملا درک می کردم … اون حتی چند بار متین رو به خاطر من دعوا کرده بود که چرا من رو تنها می گذاشت و ساعت ها بیرون می رفت … من درک می کردم که متین کار داشت و باید می رفت اما حقیقتا تنهایی و بی هم زبونی سخت بود … اوایل، مرتب براشون مهمون می اومد … افرادی که با ذوق برای دیدن متین می اومدن … هر چند من گاهی حس عجیبی بهم دست می داد … اونها دور همدیگه می نشستن … حرف می زدن و می خندیدن … به من نگاه می کردن و لبخند می زدن … و من ساکت یه گوشه می نشستم … بدون اینکه چیزی بفهمم و فقط در جواب لبخندها، لبخند می زدم … هر از گاهی متین جملاتی رو ترجمه می کرد … اما حس می کردم وارد یه سیرک بزرگ شدم و همه برای تماشای یه دختر بور لهستانی اومدن … کمی که می نشستم، بلند می شدم می رفتم توی اتاق … یه گوشه می نشستم … توی اینترنت چرخی می زدم … یا به هر طریقی سر خودم رو گرم می کردم … اما هر طور بود به خاطر متین تحمل می کردم … من با تمام وجود دوستش داشتم … ادامه دارد...🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے 🌹قــسـمـت دوازدهــم (گــرمــاے تـهــران) ما چند ماه توی خونه پدر و مادر متین بودیم … متین از صبح تا بعد از ظهر نبود … بعد از ظهرها هم خسته برمی گشت و حوصله زبان یاد دادن به من رو نداشت … با این وجود من دست و پا شکسته یه سری جملات رو یاد گرفته بودم … آخر یه روز پدر متین عصبانی شد و با هم دعواشون شد … نمی دونم چی به هم می گفتن اما حس می کردم دعوا به خاطر منه … حدسم هم درست بود … پدرش برای من معلم گرفت … مادرش هم در طول روز … با صبر زیاد با من صحبت می کرد … تمام روزهای خوش من در ایران، همون روزهایی بود که توی خونه پدر و مادرش زندگی می کردیم … ما خونه گرفتیم و رفتیم توی خونه خودمون … پدرش من رو می برد و تمام وسایل رو با سلیقه من می گرفت … و اونها رو با مادرشوهرم و چند نفر از خانم های خانواده شون چیدیم… خیلی خوشحال بودم … اون روزها تنها چیزی که اذیتم می کرد هوای گرم و خشک تهران بود … اوایل دیدن اون آفتاب گرم جالب بود … اما کم کم بیرون رفتن با چادر، وحشتناک شد … وقتی خانم های چادری رو می دیدم با خودم می گفتم … – اوه خدای من … اینها حقیقتا ایمان قوی ای دارن … چطور توی این هوا با چادر حرکت می کنن؟ … و بعد به خودم می گفتم … تو هم می تونی … و استقامت می کردم … تمام روزهای من یه شکل بود … کارهای خونه، یادگیری زبان و مطالعه به زبان فارسی … بیشتر از همه داستان زندگی شهدا برام جذاب بود … اخلاق و منش اسلامی شون … برام تبدیل به یه الگو شده بودن... ادامه دارد...🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#تمنای_وجودم #قسمت_شانزدهم وقتی رسیدم خونه سریع به آشپز خونه رفتم و یه مسکن از کابینت برداشتم و خور
. شیوا به زور خودش رو کنترل کرد و طوری که هنوز ته خنده تو صداش بود گفت: حالا فهمیدم تو چرا امروز منگ میزنی .....تو امیر رو میگی ،پسر خالم ...هی گفتم تو چرا هذیون میگی... دوباره خندید _پسر خالت؟ -آره گفتم تو چرا هی از قیافه عموهوشنگ تعریف میکنی .... از این حرفش من هم خندیدم و گفتم :اما از حق نگذریم عمو هوشنگ هم بد تیکه ی نیست دوباره خندیدیم.نمیدونم چرا از شیوا پرسیدم :پسر خالت با خانومش بعدا میان . -امیر که ازدواج نکرده .اون ته تغاری خاله مریمه .بعد از دوتا دختر که هردوشون ازدواج کردن ،خاله مریم میگه امیر رو حالاحالا ها زن نمیده .البته این تا وقتی صحت داره که خاله یه دختر دم بخت نبینه .چون بلا فاصله اون رو به امیر برای ازدواج معرفی میکنه .امیر هم که خدا میدونه چه دختری رو میپسنده از همه یه ایرادی میگیره و میگه تا خودم کسی رو انتخاب نکردم و معرفی نکردم تلاش بیهوده نکنین . باز نمیدونم چرا اما وقتی فهمیدم امیر ازدواج نکرده ته دلم یه جوری شد . بی اختیار آروم گفتم:پس مهندس ازدواج نکرده ؟.... -چه بامزه امیر هم همین امروزهمین سوال رو از من کرد؟ -چه سوالی ؟ -این که تو ازدواج کردی یا نه دیگه ؟ ته دلم هری ریخت (ممکنه امیر هم به منظوری این سوال رو کرده باشه،اما نه شاید مثل من از رو کنجکاوی این رو پرسیده .به هر صورت اگه من براش مهم بودم .میومد ...راستی چرا نیومده ....؟...همون بهتر که نیومد حوصله قیافه اخموش رو نداشتم .....) از روی مبل بلند شدم و یه لیوان آب برای خودم ریختم و سعی کردم از این فکرهای بیخود بیام بیرون .اما باز نمیدونم چرا از این که خبری از اومدن امیر نشد،دلخور شدم ،یه کمی هم بهم برخورد!..... انگار میخواستم با اومدن یا نیومدنش به خودم ثابت کنم که براش اهمیتی دارم ....... (پسره بیشعور،با نیومدنت شخصیت خودت رو نشون دادی ) خانوم رادمنش انگار فکر من رو خونده باشه روبه مادرم گفت: خانوم صداقت ،امیرازاینکه نتونست بیاد معذرت خواهی کرد ...راستش مادر شوهرم حال ندار بود ،اینه که خونه موند . چه بهانه ای ،اگه خوب نبود شما چرا اومدین . مادرم هم که از همجا بیخبر گفت :امیر ؟! -پسرم رو میگم ،آخه ی چند وقتیه مادر شوهرم حال نداره .... دیگه صبر نکردم ادامه حرفش رو بشنوم دست شیوا رو کشیدم و به اتاقم رفتیم شیوا دانشجو رشته ادبیات بود و عاشق شعر و شاعری .رو تختم نشستم و رو به شیوا که رو صندلی جلوی اینه نشسته بود گفتم : راستی شیوا این رشته تو فقط به درد عاشق پیشه ها میخوره . -این طورفکر میکنی ؟ -اره دیگه ...فکرش رو بکن تو اگه عاشق بشی با این شعرها میتونی یه جوری دل طرف رو بدست بیاری .چون میتونی با این شعر ها ابراز عشق کنی .اما من چی اگه یه روزی عاشق بشم با خط کش T و بیل و کلنگ باید ابراز علاقه کنم . زدیم زیر خنده . -دختر تو خیلی باحالی هر وقت تو رو میبینم کلی میخندم -خب ،راست میگم دیگه . -این طور هم که تو فکر میکنی نیست -از کجا اینقدر مطمئنی .مگه تا حالا عاشق شدی که اینطور میگی .... -شاید هم شده باشم . با این حرفش از جا پریدم و گفتم :راست میگی شیوا -نه بابا شوخی کردم -دروغ نگو.زود باش بگو ببینم این پسر خوشبخت کیه ؟ -شوخی کردم مستانه. -مگه من با تو شوخی دارم .زود باش ..لوس نشو بگو .. شیوا که از خجالت صورتش سرخ شده بود سرش رو پایین انداخت . -دیدی گفتم ،رنگ رخساره خبر...چی بود یادم رفته بقیش رو . -همون بهتر که تو مهندسی ساختمون رو انتخاب کردی رفتم جلو پاش نشستم و گفتم حالا بگو اون کیه؟ -بی خیال شو مستانه -فکر کردی تا نگی کیه ول کنت نیستم -....... یه دفه چیزی به ذهنم خطور کرد چشمهام رو ریز کردم و گفتم :ببینم نکنه طرف امیر ، پسر خاله ته ...هان ؟ سرش رو تکون داد و گفت :نه بابا امیر مثل برادرم میمونه ،من و اون به هم احساس خواهر برداری داریم هر چند که به من ربطی نداشت اما پرسیدم :تو از کجا میدونی اون هم همین احساس رو به تو داره ؟ این داستان ادامه دارد.... @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾••• ‌‌‌‌‌‌
. -از انجائی که خودش برام تعریف کرده ،خاله مریم یه روز من رو برای ازدواج به اون پیشنهاد میکنه ،اما امیر هم همین احساس رو نسبت به من میگه .میگه من رو به عنوان خواهر کوچکترش میدونه نه همسر آینده اش . اخمهام رو تو هم کردم و گفتم :خیلی هم دلش بخواد ...... عجب آدمیه ! یراست اومده اینها رو به تو گفته ؟بین خودمون باشه اما این پسر خالت خیلی از خود راضی و گند اخلاقه . شیوا لبخند زد و گفت :نه به خدا ،امیر اصلا اینطوری نیست .اتفاقا نسبت به بقیه پسر خاله هام و پسر دایی هام ، با محبت تره،من که باهاش خیلی راحتم .- وقتی این حرف رو زد خیالم راحت شد .آخه دوست نداشتم احساسش با احساس من فرق کنه لبخند زدم و گفتم :خوب تیر اولم به هدف نخورد .......خوب یه راهنمایی بکن ....ببینم طرف رو من میشناسم یا نه ؟ -باز شروع کردی مستانه بخدا اگه نگی ...در عوض من هم قول میدم وقتی عاشق شدم اول از همه به تو بگم خندید . دوباره گفتم:نگفتی من میشناسمش -شاید -شاید؟!!این که نشد جواب ! -خب من هنوز مطمئن نیستم تو اون رو دیدی یا نه کمی فکر کردم و مثل جرقه پریدم هوا :نکنه نیما رو میگی هان؟طرف مهندس وحیدیه ؟ مثل لبو قرمز شد و گفت :یواش ممکنه کسی صدات رو بشنوه خودم نمیدونم چرا اینقدر ذوق کرده بودم .یه ماچ آبدار از لپش کردم و گفتم:اون هم چیزی میدونه -معلومه که نه ،آخه زیاد باهاش برخورد نداشتم -اه ،برو بابا تو هم ،خب یجوری بهش حالی کن ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:مثلا چه جوری؟ -چه میدونم چشمکی چیزی . به این حرفام آرم زد تو سرم :مستانه واقعا که ... خندیدم:شوخی کردم بابا. -گفتم! .......آخه از تو بعیده این حرفا .... -ولی واقعا ما دختر ها چه بدبختیم .اگر به کسی علاقمند بشیم باید تو دلمون نگه داریم .یا منتظر باشیم خود طرف حرفی بزنه .... آهی کشید وگفت :آره ،تو راست میگی ...خیلی وقتها میخواستم به امیر بگم اما خوب هم خجالت میکشیدم ،هم با خودم میگفتم اگه نیما به من علاقه ای داشت حتما به امیر میگفت .آخه با هم خیلی دوستن. دست به سینه نشستم و گفتم :من که چشمم از این پسر خاله تو آب نمیخوره ....اصلا خودم برات یه کاری میکنم نگران نباش ..اصلا همین فردا ،نه فردا که تعطیله ،پس فردا جریان رو یه طوری به مهندس وحیدی میگم ؟ شیوا با نگرانی گفت :مستانه چی میگی؟یه وقت حرفی نزنی ها ! -شوخی کردم ...قیافشو شیوا دستش رو سینه اش گذاشت نفسی بیرون داد و گفت:خدا بگم چکارت کنه ... رو تختم دراز کشیدم و گفتم :خیلی دلم میخواد بدونم عاشق شدن چه حال و هوایی داره ....واقعا حسش مثل همون تو رومانهاست ..... شیوا کنارم رو تخت نشست و گفت:انشاءالله که یه روزی خودت عاشق شدی ،اونوقت میفهمی -من که مثل تو نیستم .اگه بفهمم عاشق شدم ،بی معطلی خودم بهش میگم .مگه خلم که در آتش هجرتش بسوزم . -نه بابا تو هم که شاعر شدی رو تختم نشستم و گفتم :شیوا تعریف کن ببینم چطوری عاشق شدی ؟ شیوا اول امتناع میکرد ولی با اصرار من همه چیز رو تعریف کرد .نیما رو برای اولین بار تو عروسی دختر خاله اش ،یعنی خواهر امیر دیده بود .اونهم ۳ سال پیش .با خودم فکر کردم ،یعنی عشق میتونه اینقدر آدم رو تسخیر کنه که چند سال بدون این که احساس طرف رو نسبت به خودت بدونی ،عشقش رو مثل مروارید تو صدف قلبت پنهان کنی .........راستی راستی مثل این که منم امشب شاعر شدما . اون شب خیلی به شیوا فکر کردم .یه جورایی دلم براش سوخت اونطور که از نیما حرف میزد معلوم بود خیلی دلبسته اش شده .خوب عاشق بود دیگه . به خودم قول دادم حتما یه کاری براش بکنم. روز شنبه زودتر از همیشه از خواب بلند شدم.عجیب سر حال بودم .بعد از این که صبحانه ام رو خوردم به شیرین زنگ زدم قرار شد هر کس خودش بره .موقع رفتن به برگ هایی که تو حیاط ریخته شده بود خیره شدم .انگار نه انگار که دیروز حیاط رو تمیز کردم. چون وقت زیادی داشتم با اتوبوس رفتم شرکت .بعد از کلی معطلی به مقصد رسیدم .یه نفس بلند کشیدم وبا یه بسم الله وارد ساختمون شدم .به ساعتم نگاه کردم یه ربع به ۹ بود .با موبایل شیرین تماس گرفتم اما جواب نداد .بنابر این دکمه آسانسور رو زدم ومنتظر شدم .لحظه ای بعد در آسانسور باز شد و من داخل شدم .قبل از این که در آسانسور بسته بشه شیرین پرید تو شیرین :-سلام صبح روز شنبتون بخیر سلام ،چرا موبایلت رو جواب نمیدادی -تو خونه جا گذاشتم -سر به هوا شدی ؟! -اتفاقا فرید ها همین رو میگفت ... @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾••• ‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بهشت رامیتوان روی زمین احساس کرد وقتی کسی ، برای شادی ات تمام تلاشش را می کند☘ دنیا مگر چیست؟ جزدلهایی که برای مهر ورزیدن دور هم جمع شده اند؟ بهشت همینجاست مهربان باشیم☘ @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾••• ‌‌‌‌‌‌
🚩 لینک قسمت هفتادو شش https://eitaa.com/Dastanvpand/11434 با بلند شدنمو صداشون و میشنیدیم که داشتن تیکه مینداختن از کنارشون رد شدیم و رفیتیم قسمت بالای رستوران خیلی خوشگل بود با خیال راحت دیگه اونجا نشستیم نوشین گوشیش و در اورد مشغول عکس گرفتن شد از همه دوتایی عکس انداخت خیلی عکسای خوشگلی شده بود چند تا دختر شیک و خوشگل از کنارمون رد شدن با دیدن آرش که تو بغلم بود یکیشون جیغی کشید و اومد طرفم با صدای مهربونی گفت -میشه این نی نی رو ببینمش؟ لبخندی بهش زدم و گفتم -آره عزیزم دخترای مودب و باحالی بودن اصلا محلی به پسرا نذاشتن خودشون و معرفی کردن -یکیشون اسمش نسترن بود خیلی دختر باحال و خونگرمی بود والبته خیلی ناز دومیشون اسمش زهرا بود اونم مثل نسترن و دختر سومیم اسمش روناک بود خیلی دخترای خوبی بودن روناک از همشون خوشگلتر بود مام خودمون و معرفی کردیم نوشین دعوتشون کرد بشینن نسترن-مزاحمتون نیستیم؟ -نه عزیزم اونام اومدن کنارمون نشستن روناک آرش و بغل کرده بود قربون صدقش میرفت نسترن-وای که این بچه بزنم به تخته چقدر نازه ،وای اینهو فرشته هاس،اسمش چیه؟ نوشین جواب داد -آرش روناک-الهی اسمشم مثل خودش خوشگله زهرا گفت -بچه کدوماتونه؟ با شیطنت بهش نگاه کردم و گفتم -به نظرت بچه کیه؟ هرسه تاشون نگاهی بهم کردن زهرا گفت -به نظرم مامانش بهمون نگه کردو رو به نوشین گفت -نوشینه روناکم برگشت طرف کامران و با موشکافی نگاش کرد و گفت -باباشم آقا کامرانه درسته؟ زدیم زیر خنده که نوشین گفت -نه عزیزم باباش و درست گفتی ولی مامانش من نیستم البته خیلی خوشحالم که شوهرم این عتیقه نیست کامران دود * دود* شو توی صورت نوشین خالی کردو گفت -دلتم بخواد البته منم خیلی خوشحالم نوشین که داشت سرفه میکرد گفت -خودم کفنت کنم کامران داشتیم باهم به کل کلای اون دوتا میخندیدیم که یهویی نسترن گفت -مامانش بهاره آره؟ این هنوز داشت فکر میکرد لبخندی بهش زدم و گفتم -آره عزیزم این گل پسر منه -ولی توکه میزنه خیلی سنت کم باشه -آره من ۱۷ سالمه هرسه تاشون با تعجب نگاهی به من و کامران و آرش کردن و باهم گفتن -نههههههه خندیدیم و گفتم -آره دخترای خوبی بودن شماره هاشون و ازشون گرفتیم اونام شماره مارو گرفتن البته فقط دخترا رو اونا اهل مشهد بودن موقع رفتن نوید به روناک شماره داد که اونم با اخم نگرفت و با همه خداحافظی گرمی کرد ولی به نوید که رسید به سردی باهاش خداحافظی کرد قرار شد اگه خواستیم جایی بریم بهشون خبر بدیم اونام بیان ادمایی خونگرم و مهربونی بودن سوار ماشینشون که پرشیای سفید بود شدن و واسمون بوق زدن و رفتن مام سوار ماشین شدیم و راه افتادیم سمت هتل شام و خورده بودیم واسه همین هرکی رفت تویه اتاق خودش واسه خواب اماده شد صبح قرار گذاشتیم بریم حرمبا صدای کامران چشمام و باز کردم و روی تخت نشستم -سلام صبح بخیر به گرمی جوابمو داد و گفت -سریع آماده شو میخوایم بریم حرم -مگه ساعت چنده؟ -۸ باشه ای گفتم و رفتم تا دست و صورتمو بشورم کامران داشت جوراباشو پاش میکرد بک بلوز سفید یقه شیخی به رنگ مشکی پوشیده بود که خیلی جیگر شده بود با شلوار مردونه همرنگش موهاشم داده بود بالا سریع مانتوی مشکی بلندم و با یه شلوار لی تنگ آبی روشن پوشیدم مقنعه حجابیم که تازگیا خریده بودم و خیلیم بهم میومد و سرم کردم ولی شل بستمش و پشت گوشم ندادمش چادر سفید رنگیم که آورده بودم تا زده گذاشتمش توی کیفم و جورابامو پام کردم آرشم سریع حاضر کردم حوصله آرایش نداشتم فقط یه رژلب زدم و اومدم بیرون بچه رو دادم دست کامران رفتیم تو لابی نشستیم هنوز هیچکدوم از بچه ها نیومده بودن چند دقیقه منتظرشون نشستیم که سر و کلشون پیدا شد با شوخی و خنده رفتیم تو ماشین یک ساعت تو ترافیک گیر کرده بودیم به حرم که رسیدیم ازهم جدا شدیم چادرمو سرم کردم اون دونفرم همینطور لبخندی به روشون زدم که جوابمو دادن با هم از قسمت بازرسی اومدیم بیرون کامران با دیدن من که چادر سفید روی سرم بود لبخند مهربونی بهم زد داخل صحن از هم جدا شدیم بچه رو ازش گرفتم سختم بود با بچه چادر نگه دارم یه گوشه ای نشستم و اشکام روون شد دعا کردم و گریه کردم از امام رضا خواستم تمام مشکلات و ازم دور کنه بذاره دوباره روی خوش زندگی و بچشم 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🚩 با صدای دخترا ازون حال و هوا بیرون اومدم اونام چشاشون سرخ بود معلوم بود گریه کردن خواستم بلد شم ولی پام خواب رفته بود نوشین حواسش بهم نبود ولی نازلی با لبخند آرش و ازم گرفت و گفت -بدش من این خوشگله رو توم پاتو تکون بده سریعتر خوابش میپره با تعجب بهش نگاه کردم که دوباره لبخند زد با خودم گفتم جلل الخالق چه سریع متحول شد ای کاش زودتر میاوردمش اینجا با داد نوشین با گیجی نگاش کردم -ها؟ -حواست کجاس بلند شو دیگه پسرا بیرون منتظرن از جام بلند شدم و خواستم آرش و ازش بگیرم که اجازه نداد لبخندی بهش زدم و گذاشتم مشغول باشه با بچه ——— یک هفته بعد از مشهد اومده بودیم سفر خیلی خوبی بود بعد کلی گردش و حرم رفتم ،با نازلی مثل دوتا دوست شده بودیم مهربون تر از چیزی بود که فکر میکردم با نسترن و دوستاشم یه چند باری رفتیم بیرون و موقع برگشت ازشون قول گرفتیم اومدن تهران حتما بهمون سر بزنن کامران من و تویه آموزشگاه کنکور ثبت نام کرده این طوری میتونم درسمم بخونم دختر و پسر قاطین ولی خوب بچه های باحالین امروزم مثل هرروز دارم میرم اموزشگاه آرش و کنار کامران میذارم و از اتاق میام بیرون امروز یه مانتوی صورتی خیلی روشن با مقنعه و شلوار تنگ سفید پوشیدم با کفشای اسپرت آدیداس سفید و صورتیم از خونه میزنم بیرون تا برم دربست بگیرم برم آموزشگاه کوچه خلوته یکم ترس برم میداره منتظر تاکسیم که یه ماشین جلوی پام ترمز میکنه بی تفاوت از کنارش رد میشم که دستم کشیده میشه و یه چیزی جلوی بینیم قرار میگیره و دیگه هیچی نمیفهمم چشما و باز میکنم سرم گیج میره با ترس به دو رو برم خیره میشم توی اتاق تاریکم شبیه زیر زمینه گریم میگیره خدایا چیکار کنم یه گوشه ای از ترس تو خودم مچاله میشم صدای پایی و میشنوم اشکام رو گونه هام سرازیر میشه در باز میشه و یه دختر میاد تو قیافش و نمیتونم ببینمه چراغ و روشن میکنه دستمو جلوی چشام میگیرم کم کم چشام عادت میکنه دستم و از روی چشام بر میدارم و با بهت به دختره نگاه میکنم قیافش خیلی آشنا میزنهبا چشای ریز شده نگاش میکنم که قهقه مسخره ای مینه و میگه نشناختی عزیزم؟مارالم !!!دوست دختر قبلی شوهر جونت یادم اومد این همون دختره اشغاله که اون روز با کامران رفتیم دنبالش اشکام و از روی گونم پاک میکنم و با خشم میگم -چرا من و اوردی اینجا عوضی؟ -اخه ی عصبانی نشو خوشگله بعدم جدی شده و گفت -اون شوهر اشغالت باید بفهمه نباید با ما در بیفته قبلا مبهش ههشدار داده بودیم ولی خوب مثل ایکه جدی نگرفته مردک گورخر با خشم داد زدم -دهنت و ببند عوضی با سیلی که زد ساکت شدم تازه یادم افتاد کامران واسه چی بادیگارد واسمون گذاشته بود تازه یادم افتاد چرا بهم میگفت مراقب خودت باش بذار میرسونمت ولی من گوش نمیدادم حالا میخوان باهم چیکار کنم یاد آرش جیگرم و اتیش زد هق هق گریم بلند شد باالتماس بهش گفتم -خواهش میکنم بذار برم بچهم خونه است گرسنشه باید بهش شیر بدم مثل جنونیا خدید و گفت -ااا پس کامران اون توله سگ و نکشت نه؟ -دهنت ببند توله سگ تویی هرزه با مشت و لگد به جونم افتاد که دیگه هیچی نفهمیدم با لگدی که بهم خورد چشامو باز کردم مارال و دوتا مرد بالای سرم واستاده بودن تمام بدنم درد میکرد -بیا واست یه سوپرایز دارم صندلی و اورد جلوی من گذاشتت و روش نشست گوشیش و در اورد و شماره گرفت و گذاشت رو اسپیکر صدای خسته و کلافه کامران که تو گوشم پیچید اشکام روی گونه هام رونه شد -بله.؟ -به آقای مهندس احوال شما؟ -شما؟ -حالا آشنامیشیم باهم کامران با عصبانیت گفت -کی هستی؟چی میخوای؟ مارال قهقه ای زد و گفت -من و بیخیال بهت هشدار داده بودم آقای مهندس ،راستی خانومت نرسید خونه؟ بعدم با اون دوتا قلچماغ بلند زدن زیر خنده صدای عصبی و خشمگین کامران بلند شد -عوضیا زن من کجاست ؟چه بلایی سرش آوردین،چی از جونش میخواین -هوی هوی مهندس پیاده شو باهم بریم -میگم کی هستی عوضی؟ -بیا با زن عزیزت صحبت کن گوشی گرفت طرفم -بهار؟عزیزم؟خانومم با گریه و هق هق گفتم -کامران -جونم؟خوبی؟ -کامران من میترسم -اروم باش عزیزم خودم نجاتت میدم -سریع و تند گفتم -کامران مارال من و دزدیده مارال سریع از صندلی پرید پایین و گوشی و قطع کرد و به جونم افتاد فقط تونستم داد کامران و بشنوم که گفت -چیییییییییییییی؟ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🚩 اشک میریختم و سرم و به دیوار میزدم بلند شدم و سمت بهار یورش بردم بهارم چشاش و اروم بسته بود و دستاش دورو ورش بودن با اومدن دکتر مارو از اتاق انداختن بیرون بهار و سریع از اتاق اوردنش بیرون و بردنش سمت اتاق عمل با گریه دنبال دکتر راه افتادم -اقای دکتر برگشت طرفم و گفت -کلیه لازم دارم ،وگرنه جونشو میده بهت زده بهش نگاه میکردم روبه پرستاری که کنارش بود داد زد و گفت -سریع دکتر پهلوان و پیجش کنید زود باشین،دکتر بیهوشی ،اتاق عمل و آماده کنید با رفتار دکتر فهمیدیم حالش خیلی وخیمه ولی بازم خدارو شکر میکردیم که زندس گروه خونی بهار o منفی بود باباشم همین گروه خونی و داشت ولی ….. سریع باباشو بردن ازش خون بگیرن و اماده ی عملش کننجلوی در اتاق عمل روی صندلی نشسته بودم و اروم اروم اشک میریختم بهراد و بهرام و علی و نوشین و خلاصه همه اومده بودن بهراد که تا من دید همچین خوابوند تو گوشم حق داشت زندگی خواهرشون و به خاطر یک انتقام بچگونه داغون کرده بودم دلم واسه آرشم تنگ شده بود یک لحظه فکر کردم اگه بلایی سر بهار بیاد من جواب اون بچه رو چی بدم از وقتی بهار و دزدیدن یک ساعتم بغلش نگرفتم صدای گریه ها و جیغاش و میشنیدم ولی با رفتن بهار دل و دماغ اینکه برم طرف اون بچه رو نداشتم بهارم به خاطر آرشم که شده برگرد ،میدونم واست ارزشی ندارم ولی اون بچه بهت نیازه داره اشک میریختم و تو دلم التماس میکردم بعد چند ساعت طاقت فرسا یک نفر از در اتاق عمل بیرون امد هممون هجوم بردیم طرفش که فکر کنم طفلک سکته رو زد اولین کسی که به حرف اومد بهرام بود -حالش چطوره؟ -بستگانشید؟ میخواستم با لگد بزنم تو دهنش ما چی میگیم اون چی میگه بهراد-بله؟بگین دیگه پرستاره سری از روی تاسف تکون داد و گفت -متاسفانه دوتا کلیش و از دست داده،شانس آوردین پدرش بود وگرنه تموم میکرد الانم اگه خدا بخواد سالم از اتاق عمل بیاد بیرون باید با یک کلیه زندگی کنه پرستاره از کنارمون رد شد ایندفعه نوبت بهرام بود که یقم و بچسبه کوبوندم به دیوار و یقمه و گرفت و با گریه و خشم گفت -به خدا قسم اگه خدایی نکرده ازین در بیرن نیاد زندت نمیذارم عوضی سرمو انداختم پایین و چیزی نگفتم خودش خسته شده و تو اغوشم گرفت و منم بغلش کردم و باهم زدیم زیر گریه علی سعی داشت جدامون کنه ولی ما جدا نمیشدیم روی صندلی نشوندمم نوشین اومد کنارم و با گریه گفت -کامران نازلی الان زنگ د آرش تلف شد تورو جون بهارت پاشو برو پیشش با خشم نگاهش کردم و گفتم -بهار اینجا تو اتاق عمل اونوقت من برم پیش اون بچه مامانش اومد کنارم و گفت -کامران جان مادر خودت که میدونی آرش نفس بهارت بود دوس داری نفسش پرپر بشه؟چرا اینجوری میکنی با خودت و اون بچه؟ با چشمای اشکی زل زدم به خاله دستام و جلوی صورتم قرار دادم و گفتم -اون بچه رو بدون بهار نمیخوام -مادر بهارت اگه سالم بیاد بیرون که انشاالله میاد به خداوندی خدا اگه بفهمه با پاره تنش چیکار کردی هیچوقت نمیبخشتت بهراد دستمو گرفت و بلندم کرد و گفت -بلند شو برو ما اینجاییم خبری شد خبرت میکنیم خاله رو به نوشین گفت -بلند شو مادر توم برو هم رانندگی کن هم اونجا به باران و ارش برس پاشو دخترم نوشین از جاش بلند شد دستمو گرفت و من و دنبال خودش کشوند روبه بهرام و بهراد کردم و با التماس گفتمم -تورو خدا هر خبری شد بهم زنگ بزنید -باشه خیالت راحت برو با ناراحتی اومدم از بیمارستان بیرون نوشین سوار ماشین شدو روشنش کرد سرمو به پشتی صندلی تکیه دادم و چشمام و بستم خیلی وقت بود که واسه یه ثانیه ام بود پلک رو هم نذاشته بودم نوشین ماشین و نگه داشت جلوی خونه خودشون بودیم اصلا نمیدونستم آرش کجا هست از قیافه خودم میترسیدم ریش در اورده بودم ،لباسام چروک بود *گرماااابه* نرفته بودم چشام سرخ بود و زیرش گود افتاده بود نوشین ماشین و پارک کرد و رفتیم داخل صدای گریه آرش میومد صدای نازلیم میومد که سعی داشت ارومش کنه -اروم خاله جون ،اروم عزیزم،اخه چرا ایقده گریه میکنی فدات شم رفتم داخل و سلام ارومی دادم نازلی با شادی بهم سلام دادو سریع ناراحت شد و با نگرانی پرسید -بهار حالش چطوره ؟عملش تموم نشد؟ سریع به علامت نفی تکون دادم و رفتم طرفش تا آرش و ازش بگیرم باران روی کاناپه خوابیده بود آرش با دیدن من گریش شدت گرفت و خواست بیاد بغلم رفتم بغلش کردم و به خودم فشارش دادم -جانم بابا!!قربونت برم آروم باش،بابا الان پیشت بوسیدمش و تو بغلم تکونش میدادم -اروم باش فدات شم ،اروم باش پیش مرگت شم،توم بهونه ی مامانت و میگیری؟مامانت میاد زود میاد صدام تبدیل به فریاد شده بود اشکام رو گونه هام میریخت -باید بیاد،باید برگرده پیشم ،جوابتو رو چی بدم تو بهش نیاز داری مگه نه؟ سرمو کردم طرف اسمون و گفتم -خداااااااااا 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb04
🌹🍃 گویند فقیری به نزد هندوانه فروشی رفت وگفت هندوانه‌ای برای رضای خدا به من بده فقیرم وچیزی ندارم. هندوانه فروش درمیان هندوانه ها گشتی زد وهندوانهٔ خراب و بدرد نخوری را به فقیر داد.فقیر نگاهی به هندوانه کرد و دید که به درد خوردن نمیخورد،و مقدار پولی که به همراه داشت به هندوانه فروش داد و گفت به اندازه پولم به من هندوانه ای بده. هندوانه فروش هندوانه خیلی خوبی را وزن کرد و به مرد فقیر داد،فقیر هر دو هندوانه را رو به آسمان کرد و گفت خداوندا بندگانت را ببین... این هندوانه خراب را بخاطر تو داده هست و این هندوانه خوب را بخاطر پول. وای از این ریا..... @dastanvpand
یک قاضی با ایمان مصری به نام محمد عریف در کتابی که خودش نوشته بود یک رویداد واقعی از خودش را تعریف میکند: 15 سال پیش وقتی وکیل دادگستری بودم یک روز صبح میرفتم سر کار و تا شب به خانه برنمی گشتم. جلو درب محل کارم یادم افتاد که چند برگه مهم را خانه جا گذاشتم و فورا سوار ماشینم شدم و به خانه برگشتم تا برگه ها را بردارم. وقتی وارد خانه شدم دیدم۰یک۰مرد غریبه با....😳 ادامه داستان را باز کنید تا ببینید چی شده حیرت زده خواهید شد😳😳ادامه در لینک زیر 👇👇⁉️ http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6 سنجاق شده در کانال 👆🌹❤️
animation.gif
1.68M
امشب چراغانی شده هر کوی و برزن چشم و دلت روشن زمین مهدی ❤️ می آید میلاد باسعادت امام رضا ع بر شیعیان مبارک 💐 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
روزم بــه نـام تــ❤️ـــو مـــادر: 🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ رَسُولِ اللَّهِ 🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ نَبِيِّ اللَّهِ 🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا زَوْجَةَ وَلِيِّ اللَّهِ 🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا أُمَّ الْحَسَنِ وَ الْحُسَيْنِ سَيِّدَيْ شَبَابِ أَهْلِ الْجَنَّةِ 🍃السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الرَّضِيَّةُ الْمَرْضِيَّةُ السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْفَاضِلَةُ الزَّكِيَّة 🌷ُالسَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْحَوْرَاءُ الْإِنْسِيَّةُ 🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا فَاطِمَةُ بِنْتَ رَسُولِ اللَّه 💠تا ابد اين نکته را انشا کنيد پاي اين طومار را امضا کنيد🌼 💠هر کجا مانديد در کل امور رو به سوي حضرت زهرا کنيد🌼 ❣ ❣ 🔘فروارد این پیام صدقه جاریه است🔘 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
زائری بارانی ام آقا بدادم میرسی؟ بی پناهم، خسته ام،تنهابدادم میرسی ؟ گر چه آهونیستم اماپراز دلتنگی ام ضامن چشمان آهوهابه دادم میرسی ؟ ازکبوترهاکه میپرسم نشانم میدهند گنبدو گلدسته هایت رابه دادم میرسی ؟ من دخیل التماس رابه چشمت بسته ام هشتمین دردانه زهرابه دادم میرسی ؟❤️ 🌕🌺🌕ولادت 🌕🌺🌕با 🌕🌺🌕سعادت 🌕🌺🌕امام 🌕🌺🌕مهربانی 🌕🌺🌕حضرت 🌕🌺🌕علی بن 🌕🌺🌕موسی 🌕🌺🌕الرضا 🌕🌺🌕برشما 🌕🌺🌕دوستان 🌕🌺🌕عزیز 🌕🌺🌕مبارک 🌕🌺🌕باد ‌ عیدتون پیشاپیش مبارک 🙏🙏🙏🌹🌹🌺🌺 ‌‌‌‌🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✅داستان صحابی که علی(ع) را نفروخت!!! 👈روزی حضرت علی (ع) نزد اصحاب خود فرمودند: من دلم خیلی بحال ابوذر غفاری می سوزد خدا رحمتش کند. اصحاب پرسیدند چطور ؟ مولا فرمودند: آن شبی که به دستور عثمان ماموران جهت بیعت گرفتن از ابوذر برای عثمان به خانه ی او رفتند چهار کیسه ی اشرفی به ابوذر دادند تا با عثمان بیعت کند. ابوذر خشمگین شد و به مامورین فرمود: شما دو توهین به من کردید; اول آنکه فکر کردید من علی فروشم و آمدید من را بخرید' و دوم بی انصاف ها آیا ارزش علی چهار کیسه اشرفی است؟ شما با این چهار کیسه اشرفی می خواهید من علی فروش شوم؟ تمام ثروت های دنیا را که جمع کنی با یک تار موی علی عوض نمی کنم. آنها را بیرون کرد و درب را محکم بست. مولا گریه می کردند و می فرمودند: به خدایی که جان علی در دست اوست قسم آن شبی که ابوذر درب خانه را به روی سربازان عثمانی محکم بست سه شبانه روز بود او و خانواده اش هیچ نخورده بودند. مواظب باشیم برای دو لقمه بیشتر؛ در این زمان علی فروشی نکنیم...... 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
داستان کوتاه 🌟روزی خانمی در حال بازی گلف بود که توپش تو جنگل افتاد. او دنبال توپ رفت و دید که یک قورباغه در تله گیر کرده است. قورباغه به او گفت : اگر مرا از این تله آزاد کنی سه آرزوی تو را برآورده می کنم . زن قورباغه را آزاد کرد و قورباغه گفت: متشکرم، ولی من یادم رفت بگویم شرایطی برای آرزوهایت هست؛ هر آرزویی داشته باشی شوهرت 10 برابر آن را می گیرد. زن گفت: اشکال ندارد ! زن برای اولین آرزویش می خواست که زیباترین زن دنیا شود ! قورباغه اخطار داد که شما متوجه هستید با این آرزو شوهر شما نیز جذابترین مرد دنیا می شود و تمام زنان به او جذب خواهند شد؟ زن جواب داد: اشکالی ندارد من زیباترین زن جهان خواهم شد و او فقط به من نگاه می کند ! بنابراین اجی مجی... و او زیباترین زن جهان شد! برای آرزوی دوم خود، زن می خواست که ثروتمندترین زن جهان باشد ! قورباغه گفت: این طوری شوهرت ثروتمندترین مرد جهان خواهد شد و او 10 برابر از تو ثروتمندتر می شود. زن گفت اشکالی ندارد! چون هرچه من دارم مال اوست و هرچه او دارد مال من است. بنابراین اجی مجی... و او ثروتمندترین زن جهان شد! سپس قورباغه از آرزوی سوم زن سوال کرد و او جواب داد : من دوست دارم که یک سکته قلبی خفیف بگیرم!😄 بهترین داستانهای ایتا 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
💢 سید محمد اشرف علوی مینویسد: « در سفری به مصر، آهنگری را دیدم که با دست خود آهن گداخته را از کوره آهنگری بیرون میآورد و روی سندان میگذاشت و حرارت آهن به دست وی اثر نمیکرد. با خود گفتم این شخص، مردی صالح است که آتش به دست او کارگر نیست. ازاینرو، نزد آن مرد رفتم، سلام کردم و گفتم: «تو را به آن خدایی که این کرامت را به تو لطف کرده است، در حق من دعایی کن.» مرد آهنگر که سخن مرا شنید، گفت: «ای برادر! من آنگونه نیستم که تو گمان کردهای.»گفتم: «ای برادر! این کاری که تو میکنی، جز از مردمان صالح سر نمیزند.» گفت: « گوش کن تا داستان عجیبی را دراینباره برای تو شرح دهم. روزی در همین دکان نشسته بودم که ناگاه زنی بسیار زیبا که تا آن روز کسی را به زیبایی او ندیده بودم، نزد من آمد و گفت: « برادر! چیزی داری که در راه خدا به من بدهی؟» من که شیفته رخسارش شده بودم، گفتم: «اگر حاضر باشی با من به خانهام بیایی و خواسته مرا اجابت کنی، هرچه بخواهی به تو خواهم داد.» زن با ناراحتی گفت: «به خدا سوگند، من زنی نیستم که تن به این کارها بدهم.» گفتم: «پس برخیز و از پیش من برو.» زن برخاست و رفت تا اینکه از چشم ناپدید شد. پس از چندی دوباره نزد من آمد و گفت: «نیاز و تنگدستی، مرا به تن دادن به خواسته تو وادار کرد.» من برخاستم و دکان را بستم و وی را به خانه بردم. چون به خانه رسیدیم، گفت: «ای مرد! من کودکانی خردسال دارم که آنها را گرسنه در خانه گذاشتهام و بدینجا آمدهام. اگر چیزی به من بدهی تا برای آنها ببرم و دوباره نزد تو باز گردم، به من محبت کردهای.» من از او پیمان گرفتم که باز گردد. سپس چند درهم به وی دادم. آن زن بیرون رفت و پس از ساعتی بازگشت. من برخاستم و در خانه را بستم و بر آن قفل زدم. زن گفت: «چرا چنین میکنی؟» گفتم: «از ترس مردم.» زن گفت: «پس چرا از خدای مردم نمیترسی؟» گفتم: «خداوند، آمرزنده و مهربان است.» این سخن را گفتم و به طرف او رفتم.دیدم که وی چون شاخه بیدی میلرزد و سیلاب اشک بر رخسارش روان است. به او گفتم: «از چه وحشت داری و چرا اینگونه میلرزی؟ » زن گفت: «از ترس خدای عزوجل.» سپس ادامه داد: «ای مرد! اگر به خاطر خدا از من دست برداری و رهایم کنی، ضمانت میکنم که خداوند تو را در دنیا و آخرت به آتش نسوزاند.» من که وی را با آن حال دیدم و سخنانش را شنیدم، برخاستم و هرچه داشتم به او دادم و گفتم: «ای زن! این اموال را بردار و به دنبال کار خود برو که من تو را به خاطر خداوند متعال رها کردم.» زن برخاست و رفت. اندکی بعد به خواب رفتم و در خواب بانوی محترمی که تاجی از یاقوت بر سر داشت، نزد من آمد و گفت: «ای مرد! خدا از جانب ما جزای خیرت دهد.» پرسیدم: شما کیستید؟ فرمود: «من مادر همان زنی هستم که نزد تو آمد و تو به خاطر خدا از او گذشتی. خدا در دنیا و آخرت تو را به آتش نسوزاند.» پرسیدم: «آن زن از کدام خاندان بود؟» فرمود: «از ذریه و نسل رسول خدا (صلّی الله علیه و آله و سلّم).» من که این سخن را شنیدم، خدای تعالی را شکر کردم که مرا موفق داشت و از گناه حفظم کرد و به یاد این آیه افتادم که خداوند میفرماید: «إِنَّما یُریدُ اللّهُ لِیُذْهِبَ عَنْکُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَیْتِ وَ یُطَهِّرَکُمْ تَطْهِیرًا» خدا میخواهد هر پلیدی را از شما خاندان نبوت ببرد و شما را از هر عیبی پاک و منزه گرداند.» (احزاب: 33) سپس از خواب بیدار شدم و از آن روز تاکنون آتش دنیا مرا نمیسوزاند و امیدوارم آتش آخرت نیز مرا نسوزاند». 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
📕حکایت یک دختر جوان ( عاقبت به خیر شدن ) یکی از مشایخ میگوید : پیامی از یک دختری بدستم رسید بدین مضمون ... - ای شیخ به دادم برس ... من دختری هستم بی حجاب بی بندوبار ، لباسهایم نیمه لخت ، ... هر گناهی که به ذهن شما میرسد من انجام داده ام ... دیگه تاب وتحمل گناهان بیشتر ندارم... دارم خفه میشوم ... مرا از این دربه دری نجات بده ... چکار کنم؟ 🌺🍃شیخ میگوید: من شماره یکی از خواهران دعوتگر را براش فرستادم ... فردای آن روز اون خواهر داعیه بهم پیام داد: ای شیخ مژده که اون خواهر توبه کرده ودیشب تا صبح نماز و قیام و گریه میکرده ومیگفت به اللّه من در لذت و خوشی و سعادتی هستم که تو عمرم احساس نکرده ام ... لباسش و حجابش کامل شده بود. میگفت آاااااه چه عزتی و چه راحتی و سعادتی دارم ... الان ارزش واقعی خودم را احساس میکنم ... وااای خالق من! من کجا بودم تا الان؟ میگفت: من حتی نماز خواندن هم نمیدونم ، خانواده ام فقط به فکر تامین مادیات من بودند ، کشوری نیست که نرفته باشم ... از دین و ایمان و نماز چیزی به من یاد نداده بودند ... حتی قرآن هم نمیدانم که تو نماز بخوانم ... و اون خواهر داعیه یک لینک کامل قرآن از طریق موبایل برایش میفرستد ... شیخ میگوید : امروز که من داشتم میومدم پیامی از اون خواهر داعیه برام رسید که همان دختری که دیشب پشیمان شده و توبه کرده بود بعد از نماز مغرب فوت کرده و به رحمت اللّه رفته است !! انالله واناالیه راجعون میگفت : شب قبلش اصلا نمیخوابیده همه اش نماز ، دعا و گریه میکرده ، تا اینکه بزور از او خواهش کردم تا بخوابد. میگوید : تو خواب دیدم که من در یک باغ بزرگ و زیبا و سر سبزی هستم که در حسن و جمال فقط اللّه خودش میداند ... خیلی زیبا ... بقیه قصه را از عمه آن دختر که با من تماس گرفت شنیدم : فردای بعد از غروب حالش بد شد که او را به بیمارستان بردیم درآنجا یک کیف باهاش بود که عباهای قبلیش را با قیچی تکه تکه کرده بود وخودش کاملا عبای اسلامی با روبند و پوشش کامل بود و در گوشی اش فقط سه شماره ذخیره کرده بود. شماره شیخ و اون خواهر داعیه وعمه اش بس ... میگفت: اینها فقط اهل وخویش من هستند ... میگفت: بعد از مرگش چهره اش مثل ماه شب چهارده بود ... سبحان الله ... آیا این زن میدانست که فردا میمیرد؟ چه لطف واحسانی از جانب اللّه در حقش شده بود که یک روز مانده به رفتنش از این دنیا توفیق توبه نصیبش شده بود... ✅✅ای کسیکه در حق اللّه و دینش و فرامین شرع کوتاهی میکند و در گناه و معصیت غرق شده.. برگرد بسوی اللّه ... ای کسیکه درحق اللّه و دینش و فرامین شرع کوتاهی میکند و در گناه و معصیت غرق شده ... 👌برگرد بسوی اللّه که او از توبه بندگانش خیلی خوشحال میشود. 🌹 قُلْ يٰا عِبٰادِيَ اَلَّذِينَ أَسْرَفُوا عَلىٰ أَنْفُسِهِمْ لاٰ تَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَةِ اَللّٰهِ إِنَّ اَللّٰهَ يَغْفِرُ اَلذُّنُوبَ جَمِيعاً إِنَّهُ هُوَ اَلْغَفُورُ اَلرَّحِيمُ ﴿۵۳﴾🌹 بگو: « اى بندگان من - که بر خویشتن زیاده روى روا داشته اید - از رحمت خدا نومید مشوید. در حقیقت ، خدا همهء گناهان را مى آمرزد ، که او خود آمرزنده مهربان است. ❣[زمر: ایه 53] 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
📗 مردى خدمت امام حسين عليه‌السلام آمد و عرض كرد: من مردى گنهكارم و قدرت ترك گناه ندارم. مرا موعظه اى كن.  سيدالشهدا عليه السلام فرمود: پنج كار انجام بده و هر چه مى‌خواهى گناه كن:  اوّل: رزق و روزى خدا را نخور، هر چه مى خواهى گناه كن.  دوم: از ولايت و قلمرو حكومت خدا بيرون برو، هر چه مى‌خواهى گناه كن.  سوم: جايى را پيدا كن كه خدا تو را نبيند، هر چه مى‌خواهى گناه كن.  چهارم: وقتى فرشته مرگ (عزرائيل) براى قبض روح تو مى‌آيد، او را از خودت دور ساز، هر چه مى‌خواهى گناه كن.  پنجم: وقتى مالك دوزخ تو را وارد جهنّم مى‌كند، اگر مى‌توانى وارد نشو، و هر چه مى‌خواهى گناه كن. 📚بحارالانوار، ج 75، ص 126 🚩 @Karbala_official0
پسر جوان فاسد الاخلاقی که از قبل با دختری جوان آشنا شده بود و توانسته بود او را گام به گام بفریبد و وانمود کند که از عشق او آب می‌شود و قلبش بدون او تاب و تحمل ندارد ... بالأخره توانست آن دختر را رام کند و او را فراچنگ آورد تا کامش را از او بر گیرد. دختر جوان را دعوت کرد تا روز شنبه هفته‌ ای آینده رأس ساعت پنج در مکانی بسته و فضایی رمانتیک با هم گفتگویی داشته باشند. دختر جوان نیز موافقت کرد و روز موعود فرا رسید. پسر جوان در خانه‌اش به انتظار نشسته بود و با دیگر دوستانش هم تماس گرفته و آن‌ها را از قصه‌ی این دختر با خبر کرد. دقایقی به ساعت پنج مانده بود که مادرش زنگ زد و گفت: زود بیا خانه که حال پدرت خوب نیست. مجبور شد از دوستانش جدا شود؛ البته به آنان گفت: هنگامی که آن دختر آمد، شما کار خود را انجام دهید، من میروم و به پدرم سری میزنم.. از خانه بیرون شد و دوستانش را در انتظار آمدن دختر جوان ترک کرد. ساعت پنج دختر نیز وارد شد. این گرگ‌های بی وجدان همگی بر او تاخته به تجاوزش پرداختند. آنگاه دختر را در حالت بیهوشی در خانه رها کردند… در همین حین که این حادثه به وقوع می‌پیوست، پسر جوان پیش پدر رسید تا از حالش اطمینان حاصل کند؛ مادرش به سویش آمد و گفت: چرا خواهرت را با خود نیاوردی؟ گفت: خواهرم؟ از کجا همراه من بیاید؟ مادر گفت: او را فرستاده بودیم تا تو را بیاورد؛ تو که تلفن‌ های ما را جواب نمی‌دادی.. جوان به سرعت از خانه‌ی پدری خارج شده و دوان دوان خود را به خانه‌اش رساند… ناگهان خواهرش را دید که در خانه‌اش مورد تجاوز قرار گرفته و از حال رفته است.. هان که خودش حیله گر، ترتیب دهنده و همه کاره ی این ماجرا بود و قربانی هم نزدیک ‌ترین فرد به او، خواهرش بود. ✅ناموس مردم را ناموس خودت بدان برادر   رولینک👇        👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🌟روزی پادشاهی ولخرج هنگام عبور از سرزمینی با دو دوست جوان ملاقات كرد. این دو دوست بینوا كه تا آن زمان با گدایی امرار معاش می‌كردند،  همچون دو روی یك سكه جدانشدنی به نظر می‌رسیدند.  پادشاه كه آن روز سرحال بود، خواست به آنها عنایتی كند. پس به هر كدام پیشنهاد كرد آرزویی كنند.  ابتدا خطاب به دوست كوچك‌تر گفت:  «به من بگو چه می‌خواهی قول می‌دهم خواسته‌ات را برآورده كنم.  اما باید بدانی من در قبال هر لطفی كه به تو بكنم،  دو برابر آن را به دوستت خواهم كرد دوست كوچك‌تر پس از كمی فكر با لبخندی به او پاسخ داد: «یك چشم مرا از حدقه بیرون بیاور!» مثل فرانسوی:  حسادت اولین درس شیطان به انسان احمق است. 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
💐ولادت هشتمین اختر تابناک آسمان امامت و ولایت، امام رضا علیه السلام🌟 بر آقاامام زمان (عج) و همه شیعیان تبریک و تهنیت باد🌺✨ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے 🌹قــسـمـت سـیــزدهــم (اولـیــن رمـضــان مـشـتـرک) تمام روزهای من به یه شکل بود … کم کم متوجه شدم متین نماز نمی خونه … نمی دونم چطور تا اون موقع متوجه نشده بودم … با هر شیرین کاری، حیله و ترفندی که بلد بودم سعی می کردم به خوندن نماز ترغیبش کنم … توی هر شرایطی فکر می کردم اگر الان فلان شهید بود؛ چه کار می کرد؟ … اما تمام تلاش چند ماهه من بی نتیجه بود … اولین رمضان زندگی مشترک ما از راه رسید … من با خوشحالی تمام سحری درست کردم و یه ساعت و نیم قبل از اذان، متین رو صدا کردم … اما بیدار نشد … یه ساعت قبل از اذان، دوباره با محبت صداش کردم … – متین جان، عزیزم … پا نمیشی سحری بخوری؟ … غذا نخوری حالت توی روز بد نمیشه؟ … با بی حوصلگی هلم داد کنار … – برو بزار بخوابم … برو خودت بخور حالت بد نشه … برگشتم توی آشپزخونه … با خودم گفتم … – اشکال نداره خسته و خواب آلود بود … روزها کوتاهه … حتما بدون سحری مشکلی پیش نمیاد … و خودم به تنهایی سحری خوردم … بعد از نماز صبح، منم خوابیدم که با صداهای ضعیفی از آشپزخونه بیدار شدم … چیزی رو که می دیدم باور نمی کردم … نشسته بود صبحانه می خورد … شوکه و مبهوت نگاهش می کردم … قدرت تکان خوردن یا پلک زدن رو هم نداشتم … چشمش که بهم افتاد با خنده گفت … – سلام … چه عجب پاشدی؟ … می خواستم اسمش رو ببرم اما زبانم حرکت نمی کرد … فقط میم اول اسمش توی دهنم می چرخید … – م … م` … همون طور که داشت با عجله بلند می شد گفت … – جان متین؟ … رفت سمت وسایلش … – شرمنده باید سریع برم سر کار … جمع کردن و شستنش عین همیشه … دست خودت رو می بوسه … همیشه موقع رفتن بدرقه اش می کردم و کیفش رو می دادم دستش … اما اون روز خشک شده بودم … پاهام حرکت نمی کرد … در رو که بست، افتادم زمین … ادامه دارد...🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے 🌹قــسـمـت چـهــاردهــم (پـایـہ هــاے اعـتـمــاد) تلخ ترین ماه عمرم گذشت … من بهش اعتماد کرده بودم … فکر می کردم مسلمانه … چون مسلمان بود بهش اعتماد کرده بودم … اما حالا … بدون اینکه بفهمه زیر نظر گرفتمش … تازه مفهوم حرف پدرم رو درک می کردم … پدرم حق داشت … متین پله پله و کم کم شروع کرد به نشان دادن خود حقیقیش … من به سختی توی صورتش لبخند می زدم … سعی می کردم همسر خوبی باشم … و دستش رو بگیرم… ولی فایده نداشت … کار ما به جایی رسیده بود که من توی اتاق نماز می خوندم… و اون بی توجه به گناه بودن کارش، توی تلوزیون، فیلم های مستهجن نگاه می کرد … و من رو هم به این کار دعوت می کرد … حالا دیگه زبان فارسی رو هم کاملا یاد گرفته بودم … اون روز، زودتر از همیشه اومد خونه … هر چند از درون می سوختم اما با لبخند رفتم دم در استقبالش … – سلام متین جان … خوش اومدی … چی شده امروز زودتر اومدی خونه؟ … – امروز مهمونی خونه یکی از دوست هام دعوتیم … قبلا زبان بلد نبودی می گفتم اذیت میشی نمی بردمت … اما حالا که کاملا بلدی … رفت توی اتاق … منم پشت سرش … در کمد لباس های من رو باز کرد … – هر جایی رو هم که نفهمیدی از من بپرس … هر چند همه شون انگلیسی فول بلدن … سرش رو از کمد آورد بیرون … – امشب این لباست رو بپوش … و کت و شلوار بنفش سلطنتی من رو گذاشت جلوم … ادامه دارد...🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓