🚩#به_خواست_پدرم
#قسمت_هفتادوهفت
لینک قسمت هفتادو شش
https://eitaa.com/Dastanvpand/11434
با بلند شدنمو صداشون و میشنیدیم که داشتن تیکه مینداختن از کنارشون رد شدیم و رفیتیم قسمت بالای رستوران خیلی خوشگل بود با خیال راحت دیگه اونجا نشستیم نوشین گوشیش و در اورد مشغول عکس گرفتن شد از همه دوتایی عکس انداخت خیلی عکسای خوشگلی شده بود چند تا دختر شیک و خوشگل از کنارمون رد شدن با دیدن آرش که تو بغلم بود یکیشون جیغی کشید و اومد طرفم با صدای مهربونی گفت -میشه این نی نی رو ببینمش؟ لبخندی بهش زدم و گفتم -آره عزیزم دخترای مودب و باحالی بودن اصلا محلی به پسرا نذاشتن خودشون و معرفی کردن -یکیشون اسمش نسترن بود خیلی دختر باحال و خونگرمی بود والبته خیلی ناز دومیشون اسمش زهرا بود اونم مثل نسترن و دختر سومیم اسمش روناک بود خیلی دخترای خوبی بودن روناک از همشون خوشگلتر بود مام خودمون و معرفی کردیم نوشین دعوتشون کرد بشینن نسترن-مزاحمتون نیستیم؟ -نه عزیزم اونام اومدن کنارمون نشستن روناک آرش و بغل کرده بود قربون صدقش میرفت نسترن-وای که این بچه بزنم به تخته چقدر نازه ،وای اینهو فرشته هاس،اسمش چیه؟ نوشین جواب داد -آرش روناک-الهی اسمشم مثل خودش خوشگله زهرا گفت -بچه کدوماتونه؟ با شیطنت بهش نگاه کردم و گفتم -به نظرت بچه کیه؟ هرسه تاشون نگاهی بهم کردن زهرا گفت -به نظرم مامانش بهمون نگه کردو رو به نوشین گفت -نوشینه روناکم برگشت طرف کامران و با موشکافی نگاش کرد و گفت -باباشم آقا کامرانه درسته؟ زدیم زیر خنده که نوشین گفت -نه عزیزم باباش و درست گفتی ولی مامانش من نیستم البته خیلی خوشحالم که شوهرم این عتیقه نیست کامران دود * دود* شو توی صورت نوشین خالی کردو گفت -دلتم بخواد البته منم خیلی خوشحالم نوشین که داشت سرفه میکرد گفت -خودم کفنت کنم کامران داشتیم باهم به کل کلای اون دوتا میخندیدیم که یهویی نسترن گفت -مامانش بهاره آره؟ این هنوز داشت فکر میکرد لبخندی بهش زدم و گفتم -آره عزیزم این گل پسر منه -ولی توکه میزنه خیلی سنت کم باشه -آره من ۱۷ سالمه هرسه تاشون با تعجب نگاهی به من و کامران و آرش کردن و باهم گفتن -نههههههه خندیدیم و گفتم -آره دخترای خوبی بودن شماره هاشون و ازشون گرفتیم اونام شماره مارو گرفتن البته فقط دخترا رو اونا اهل مشهد بودن موقع رفتن نوید به روناک شماره داد که اونم با اخم نگرفت و با همه خداحافظی گرمی کرد ولی به نوید که رسید به سردی باهاش خداحافظی کرد قرار شد اگه خواستیم جایی بریم بهشون خبر بدیم اونام بیان ادمایی خونگرم و مهربونی بودن سوار ماشینشون که پرشیای سفید بود شدن و واسمون بوق زدن و رفتن مام سوار ماشین شدیم و راه افتادیم سمت هتل شام و خورده بودیم واسه همین هرکی رفت تویه اتاق خودش واسه خواب اماده شد صبح قرار گذاشتیم بریم حرمبا صدای کامران چشمام و باز کردم و روی تخت نشستم -سلام صبح بخیر به گرمی جوابمو داد و گفت -سریع آماده شو میخوایم بریم حرم -مگه ساعت چنده؟ -۸ باشه ای گفتم و رفتم تا دست و صورتمو بشورم کامران داشت جوراباشو پاش میکرد بک بلوز سفید یقه شیخی به رنگ مشکی پوشیده بود که خیلی جیگر شده بود با شلوار مردونه همرنگش موهاشم داده بود بالا سریع مانتوی مشکی بلندم و با یه شلوار لی تنگ آبی روشن پوشیدم مقنعه حجابیم که تازگیا خریده بودم و خیلیم بهم میومد و سرم کردم ولی شل بستمش و پشت گوشم ندادمش چادر سفید رنگیم که آورده بودم تا زده گذاشتمش توی کیفم و جورابامو پام کردم آرشم سریع حاضر کردم حوصله آرایش نداشتم فقط یه رژلب زدم و اومدم بیرون بچه رو دادم دست کامران رفتیم تو لابی نشستیم هنوز هیچکدوم از بچه ها نیومده بودن چند دقیقه منتظرشون نشستیم که سر و کلشون پیدا شد با شوخی و خنده رفتیم تو ماشین یک ساعت تو ترافیک گیر کرده بودیم به حرم که رسیدیم ازهم جدا شدیم چادرمو سرم کردم اون دونفرم همینطور لبخندی به روشون زدم که جوابمو دادن با هم از قسمت بازرسی اومدیم بیرون کامران با دیدن من که چادر سفید روی سرم بود لبخند مهربونی بهم زد داخل صحن از هم جدا شدیم بچه رو ازش گرفتم سختم بود با بچه چادر نگه دارم یه گوشه ای نشستم و اشکام روون شد دعا کردم و گریه کردم از امام رضا خواستم تمام مشکلات و ازم دور کنه بذاره دوباره روی خوش زندگی و بچشم
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🚩#به_خواست_پدرم
#قسمت_هفتادوهشت
با صدای دخترا ازون حال و هوا بیرون اومدم اونام چشاشون سرخ بود معلوم بود گریه کردن خواستم بلد شم ولی پام خواب رفته بود نوشین حواسش بهم نبود ولی نازلی با لبخند آرش و ازم گرفت و گفت -بدش من این خوشگله رو توم پاتو تکون بده سریعتر خوابش میپره با تعجب بهش نگاه کردم که دوباره لبخند زد با خودم گفتم جلل الخالق چه سریع متحول شد ای کاش زودتر میاوردمش اینجا با داد نوشین با گیجی نگاش کردم -ها؟ -حواست کجاس بلند شو دیگه پسرا بیرون منتظرن از جام بلند شدم و خواستم آرش و ازش بگیرم که اجازه نداد لبخندی بهش زدم و گذاشتم مشغول باشه با بچه ——— یک هفته بعد از مشهد اومده بودیم سفر خیلی خوبی بود بعد کلی گردش و حرم رفتم ،با نازلی مثل دوتا دوست شده بودیم مهربون تر از چیزی بود که فکر میکردم با نسترن و دوستاشم یه چند باری رفتیم بیرون و موقع برگشت ازشون قول گرفتیم اومدن تهران حتما بهمون سر بزنن کامران من و تویه آموزشگاه کنکور ثبت نام کرده این طوری میتونم درسمم بخونم دختر و پسر قاطین ولی خوب بچه های باحالین امروزم مثل هرروز دارم میرم اموزشگاه آرش و کنار کامران میذارم و از اتاق میام بیرون
امروز یه مانتوی صورتی خیلی روشن با مقنعه و شلوار تنگ سفید پوشیدم با کفشای اسپرت آدیداس سفید و صورتیم از خونه میزنم بیرون تا برم دربست بگیرم برم آموزشگاه کوچه خلوته یکم ترس برم میداره منتظر تاکسیم که یه ماشین جلوی پام ترمز میکنه بی تفاوت از کنارش رد میشم که دستم کشیده میشه و یه چیزی جلوی بینیم قرار میگیره و دیگه هیچی نمیفهمم چشما و باز میکنم سرم گیج میره با ترس به دو رو برم خیره میشم توی اتاق تاریکم شبیه زیر زمینه گریم میگیره خدایا چیکار کنم یه گوشه ای از ترس تو خودم مچاله میشم صدای پایی و میشنوم اشکام رو گونه هام سرازیر میشه در باز میشه و یه دختر میاد تو قیافش و نمیتونم ببینمه چراغ و روشن میکنه دستمو جلوی چشام میگیرم کم کم چشام عادت میکنه دستم و از روی چشام بر میدارم و با بهت به دختره نگاه میکنم قیافش خیلی آشنا میزنهبا چشای ریز شده نگاش میکنم که قهقه مسخره ای مینه و میگه نشناختی عزیزم؟مارالم !!!دوست دختر قبلی شوهر جونت یادم اومد این همون دختره اشغاله که اون روز با کامران رفتیم دنبالش اشکام و از روی گونم پاک میکنم و با خشم میگم -چرا من و اوردی اینجا عوضی؟ -اخه ی عصبانی نشو خوشگله بعدم جدی شده و گفت -اون شوهر اشغالت باید بفهمه نباید با ما در بیفته قبلا مبهش ههشدار داده بودیم ولی خوب مثل ایکه جدی نگرفته مردک گورخر با خشم داد زدم -دهنت و ببند عوضی با سیلی که زد ساکت شدم تازه یادم افتاد کامران واسه چی بادیگارد واسمون گذاشته بود تازه یادم افتاد چرا بهم میگفت مراقب خودت باش بذار میرسونمت ولی من گوش نمیدادم حالا میخوان باهم چیکار کنم یاد آرش جیگرم و اتیش زد هق هق گریم بلند شد باالتماس بهش گفتم -خواهش میکنم بذار برم بچهم خونه است گرسنشه باید بهش شیر بدم مثل جنونیا خدید و گفت -ااا پس کامران اون توله سگ و نکشت نه؟ -دهنت ببند توله سگ تویی هرزه با مشت و لگد به جونم افتاد که دیگه هیچی نفهمیدم با لگدی که بهم خورد چشامو باز کردم مارال و دوتا مرد بالای سرم واستاده بودن تمام بدنم درد میکرد -بیا واست یه سوپرایز دارم صندلی و اورد جلوی من گذاشتت و روش نشست گوشیش و در اورد و شماره گرفت و گذاشت رو اسپیکر صدای خسته و کلافه کامران که تو گوشم پیچید اشکام روی گونه هام رونه شد -بله.؟ -به آقای مهندس احوال شما؟ -شما؟ -حالا آشنامیشیم باهم کامران با عصبانیت گفت -کی هستی؟چی میخوای؟ مارال قهقه ای زد و گفت -من و بیخیال بهت هشدار داده بودم آقای مهندس ،راستی خانومت نرسید خونه؟ بعدم با اون دوتا قلچماغ بلند زدن زیر خنده صدای عصبی و خشمگین کامران بلند شد -عوضیا زن من کجاست ؟چه بلایی سرش آوردین،چی از جونش میخواین -هوی هوی مهندس پیاده شو باهم بریم -میگم کی هستی عوضی؟ -بیا با زن عزیزت صحبت کن گوشی گرفت طرفم -بهار؟عزیزم؟خانومم با گریه و هق هق گفتم -کامران -جونم؟خوبی؟ -کامران من میترسم -اروم باش عزیزم خودم نجاتت میدم -سریع و تند گفتم -کامران مارال من و دزدیده مارال سریع از صندلی پرید پایین و گوشی و قطع کرد و به جونم افتاد فقط تونستم داد کامران و بشنوم که گفت -چیییییییییییییی؟
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🚩#به_خواست_پدرم
#قسمت_هفتادونه
اشک میریختم و سرم و به دیوار میزدم بلند شدم و سمت بهار یورش بردم بهارم چشاش و اروم بسته بود و دستاش دورو ورش بودن با اومدن دکتر مارو از اتاق انداختن بیرون بهار و سریع از اتاق اوردنش بیرون و بردنش سمت اتاق عمل با گریه دنبال دکتر راه افتادم -اقای دکتر برگشت طرفم و گفت -کلیه لازم دارم ،وگرنه جونشو میده بهت زده بهش نگاه میکردم روبه پرستاری که کنارش بود داد زد و گفت -سریع دکتر پهلوان و پیجش کنید زود باشین،دکتر بیهوشی ،اتاق عمل و آماده کنید با رفتار دکتر فهمیدیم حالش خیلی وخیمه ولی بازم خدارو شکر میکردیم که زندس گروه خونی بهار o منفی بود باباشم همین گروه خونی و داشت ولی ….. سریع باباشو بردن ازش خون بگیرن و اماده ی عملش کننجلوی در اتاق عمل روی صندلی نشسته بودم و اروم اروم اشک میریختم بهراد و بهرام و علی و نوشین و خلاصه همه اومده بودن بهراد که تا من دید همچین خوابوند تو گوشم حق داشت زندگی خواهرشون و به خاطر یک انتقام بچگونه داغون کرده بودم دلم واسه آرشم تنگ شده بود یک لحظه فکر کردم اگه بلایی سر بهار بیاد من جواب اون بچه رو چی بدم از وقتی بهار و دزدیدن یک ساعتم بغلش نگرفتم صدای گریه ها و جیغاش و میشنیدم ولی با رفتن بهار دل و دماغ اینکه برم طرف اون بچه رو نداشتم بهارم به خاطر آرشم که شده برگرد ،میدونم واست ارزشی ندارم ولی اون بچه بهت نیازه داره اشک میریختم و تو دلم التماس میکردم بعد چند ساعت طاقت فرسا یک نفر از در اتاق عمل بیرون امد هممون هجوم بردیم طرفش که فکر کنم طفلک سکته رو زد اولین کسی که به حرف اومد بهرام بود -حالش چطوره؟ -بستگانشید؟ میخواستم با لگد بزنم تو دهنش ما چی میگیم اون چی میگه بهراد-بله؟بگین دیگه پرستاره سری از روی تاسف تکون داد و گفت -متاسفانه دوتا کلیش و از دست داده،شانس آوردین پدرش بود وگرنه تموم میکرد الانم اگه خدا بخواد سالم از اتاق عمل بیاد بیرون باید با یک کلیه زندگی کنه پرستاره از کنارمون رد شد ایندفعه نوبت بهرام بود که یقم و بچسبه کوبوندم به دیوار و یقمه و گرفت و با گریه و خشم گفت -به خدا قسم اگه خدایی نکرده ازین در بیرن نیاد زندت نمیذارم عوضی سرمو انداختم پایین و چیزی نگفتم خودش خسته شده و تو اغوشم گرفت و منم بغلش کردم و باهم زدیم زیر گریه علی سعی داشت جدامون کنه ولی ما جدا نمیشدیم روی صندلی نشوندمم نوشین اومد کنارم و با گریه گفت -کامران نازلی الان زنگ د آرش تلف شد تورو جون بهارت پاشو برو پیشش با خشم نگاهش کردم و گفتم -بهار اینجا تو اتاق عمل اونوقت من برم پیش اون بچه مامانش اومد کنارم و گفت -کامران جان مادر خودت که میدونی آرش نفس بهارت بود دوس داری نفسش پرپر بشه؟چرا اینجوری میکنی با خودت و اون بچه؟ با چشمای اشکی زل زدم به خاله دستام و جلوی صورتم قرار دادم و گفتم -اون بچه رو بدون بهار نمیخوام -مادر بهارت اگه سالم بیاد بیرون که انشاالله میاد به خداوندی خدا اگه بفهمه با پاره تنش چیکار کردی هیچوقت نمیبخشتت بهراد دستمو گرفت و بلندم کرد و گفت -بلند شو برو ما اینجاییم خبری شد خبرت میکنیم خاله رو به نوشین گفت -بلند شو مادر توم برو هم رانندگی کن هم اونجا به باران و ارش برس پاشو دخترم نوشین از جاش بلند شد دستمو گرفت و من و دنبال خودش کشوند روبه بهرام و بهراد کردم و با التماس گفتمم -تورو خدا هر خبری شد بهم زنگ بزنید -باشه خیالت راحت برو با ناراحتی اومدم از بیمارستان بیرون نوشین سوار ماشین شدو روشنش کرد سرمو به پشتی صندلی تکیه دادم و چشمام و بستم خیلی وقت بود که واسه یه ثانیه ام بود پلک رو هم نذاشته بودم نوشین ماشین و نگه داشت جلوی خونه خودشون بودیم اصلا نمیدونستم آرش کجا هست از قیافه خودم میترسیدم ریش در اورده بودم ،لباسام چروک بود *گرماااابه* نرفته بودم چشام سرخ بود و زیرش گود افتاده بود نوشین ماشین و پارک کرد و رفتیم داخل صدای گریه آرش میومد صدای نازلیم میومد که سعی داشت ارومش کنه -اروم خاله جون ،اروم عزیزم،اخه چرا ایقده گریه میکنی فدات شم رفتم داخل و سلام ارومی دادم نازلی با شادی بهم سلام دادو سریع ناراحت شد و با نگرانی پرسید -بهار حالش چطوره ؟عملش تموم نشد؟ سریع به علامت نفی تکون دادم و رفتم طرفش تا آرش و ازش بگیرم باران روی کاناپه خوابیده بود آرش با دیدن من گریش شدت گرفت و خواست بیاد بغلم رفتم بغلش کردم و به خودم فشارش دادم -جانم بابا!!قربونت برم آروم باش،بابا الان پیشت بوسیدمش و تو بغلم تکونش میدادم -اروم باش فدات شم ،اروم باش پیش مرگت شم،توم بهونه ی مامانت و میگیری؟مامانت میاد زود میاد صدام تبدیل به فریاد شده بود اشکام رو گونه هام میریخت -باید بیاد،باید برگرده پیشم ،جوابتو رو چی بدم تو بهش نیاز داری مگه نه؟ سرمو کردم طرف اسمون و گفتم -خداااااااااا
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb04
🌹🍃
گویند فقیری به نزد هندوانه فروشی رفت وگفت هندوانهای برای رضای خدا به من بده فقیرم وچیزی ندارم.
هندوانه فروش درمیان هندوانه ها گشتی زد وهندوانهٔ خراب و بدرد نخوری را به فقیر داد.فقیر نگاهی به هندوانه کرد و دید که به درد خوردن نمیخورد،و مقدار پولی که به همراه داشت به هندوانه فروش داد و گفت به اندازه پولم به من هندوانه ای بده.
هندوانه فروش هندوانه خیلی خوبی را وزن کرد و به مرد فقیر داد،فقیر هر دو هندوانه را رو به آسمان کرد و گفت خداوندا بندگانت را ببین...
این هندوانه خراب را بخاطر تو داده هست و این هندوانه خوب را بخاطر پول.
وای از این ریا.....
@dastanvpand
#داستانی_واقعی_از_یک_قاضی_مصری
یک قاضی با ایمان مصری به نام محمد عریف در کتابی که خودش نوشته بود یک رویداد واقعی از خودش را تعریف میکند:
15 سال پیش وقتی وکیل دادگستری بودم یک روز صبح میرفتم سر کار و تا شب به خانه برنمی گشتم. جلو درب محل کارم یادم افتاد که چند برگه مهم را خانه جا گذاشتم و فورا سوار ماشینم شدم و به خانه برگشتم تا برگه ها را بردارم.
وقتی وارد خانه شدم دیدم۰یک۰مرد غریبه با....😳
ادامه داستان را باز کنید تا ببینید چی شده حیرت زده خواهید شد😳😳ادامه در لینک زیر 👇👇⁉️
http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
سنجاق شده در کانال 👆🌹❤️
animation.gif
1.68M
امشب
چراغانی شده هر کوی و برزن
چشم و دلت روشن زمین
مهدی ❤️ می آید
میلاد باسعادت امام رضا ع بر شیعیان مبارک 💐
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
روزم بــه نـام تــ❤️ـــو مـــادر:
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ رَسُولِ اللَّهِ
🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ نَبِيِّ اللَّهِ
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا زَوْجَةَ وَلِيِّ اللَّهِ
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا أُمَّ الْحَسَنِ وَ الْحُسَيْنِ سَيِّدَيْ شَبَابِ أَهْلِ الْجَنَّةِ
🍃السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الرَّضِيَّةُ الْمَرْضِيَّةُ السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْفَاضِلَةُ الزَّكِيَّة
🌷ُالسَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْحَوْرَاءُ الْإِنْسِيَّةُ
🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا فَاطِمَةُ بِنْتَ رَسُولِ اللَّه
💠تا ابد اين نکته را انشا کنيد
پاي اين طومار را امضا کنيد🌼
💠هر کجا مانديد در کل امور
رو به سوي حضرت زهرا کنيد🌼
❣ #روزتون_پربرکت❣
🔘فروارد این پیام صدقه جاریه است🔘
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
زائری بارانی ام آقا بدادم میرسی؟
بی پناهم، خسته ام،تنهابدادم میرسی ؟
گر چه آهونیستم اماپراز دلتنگی ام
ضامن چشمان آهوهابه دادم میرسی ؟
ازکبوترهاکه میپرسم نشانم میدهند
گنبدو گلدسته هایت رابه دادم میرسی ؟
من دخیل التماس رابه چشمت بسته ام
هشتمین دردانه زهرابه دادم میرسی ؟❤️
🌕🌺🌕ولادت
🌕🌺🌕با
🌕🌺🌕سعادت
🌕🌺🌕امام
🌕🌺🌕مهربانی
🌕🌺🌕حضرت
🌕🌺🌕علی بن
🌕🌺🌕موسی
🌕🌺🌕الرضا
🌕🌺🌕برشما
🌕🌺🌕دوستان
🌕🌺🌕عزیز
🌕🌺🌕مبارک
🌕🌺🌕باد
عیدتون پیشاپیش مبارک 🙏🙏🙏🌹🌹🌺🌺
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✅داستان صحابی که علی(ع) را نفروخت!!!
👈روزی حضرت علی (ع) نزد اصحاب خود فرمودند:
من دلم خیلی بحال ابوذر غفاری می سوزد خدا رحمتش کند.
اصحاب پرسیدند چطور ؟
مولا فرمودند:
آن شبی که به دستور عثمان ماموران جهت بیعت گرفتن از ابوذر برای عثمان به خانه ی او رفتند چهار کیسه ی اشرفی به ابوذر دادند تا با عثمان بیعت کند.
ابوذر خشمگین شد و به مامورین فرمود:
شما دو توهین به من کردید; اول آنکه فکر کردید من علی فروشم و آمدید من را بخرید'
و دوم بی انصاف ها آیا ارزش علی چهار کیسه اشرفی است؟
شما با این چهار کیسه اشرفی می خواهید من علی فروش شوم؟
تمام ثروت های دنیا را که جمع کنی با یک تار موی علی عوض نمی کنم.
آنها را بیرون کرد و درب را محکم بست.
مولا گریه می کردند و می فرمودند:
به خدایی که جان علی در دست اوست قسم آن شبی که ابوذر درب خانه را به روی سربازان عثمانی محکم بست سه شبانه روز بود او و خانواده اش هیچ نخورده بودند.
مواظب باشیم برای دو لقمه بیشتر؛ در این زمان
علی فروشی نکنیم......
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
داستان کوتاه
🌟روزی خانمی در حال بازی گلف بود که توپش تو جنگل افتاد. او دنبال توپ رفت و دید که یک قورباغه در تله گیر کرده است.
قورباغه به او گفت : اگر مرا از این تله آزاد کنی سه آرزوی تو را برآورده می کنم .
زن قورباغه را آزاد کرد و قورباغه گفت: متشکرم، ولی من یادم رفت بگویم شرایطی برای آرزوهایت هست؛ هر آرزویی داشته باشی شوهرت 10 برابر آن را می گیرد.
زن گفت: اشکال ندارد !
زن برای اولین آرزویش می خواست که زیباترین زن دنیا شود !
قورباغه اخطار داد که شما متوجه هستید با این آرزو شوهر شما نیز جذابترین مرد دنیا می شود و تمام زنان به او جذب خواهند شد؟
زن جواب داد: اشکالی ندارد من زیباترین زن جهان خواهم شد و او فقط به من نگاه می کند !
بنابراین اجی مجی... و او زیباترین زن جهان شد!
برای آرزوی دوم خود، زن می خواست که ثروتمندترین زن جهان باشد !
قورباغه گفت: این طوری شوهرت ثروتمندترین مرد جهان خواهد شد و او 10 برابر از تو ثروتمندتر می شود.
زن گفت اشکالی ندارد! چون هرچه من دارم مال اوست و هرچه او دارد مال من است.
بنابراین اجی مجی... و او ثروتمندترین زن جهان شد!
سپس قورباغه از آرزوی سوم زن سوال کرد و او جواب داد :
من دوست دارم که یک سکته قلبی خفیف بگیرم!😄
بهترین داستانهای ایتا
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
#داستان_فوق_العاده_زیبا
💢#پاداش_نیک_برای_گناه_جنسی
سید محمد اشرف علوی مینویسد:
« در سفری به مصر، آهنگری را دیدم که با دست خود آهن گداخته را از کوره آهنگری بیرون میآورد و روی سندان میگذاشت و حرارت آهن به دست وی اثر نمیکرد. با خود گفتم این شخص، مردی صالح است که آتش به دست او کارگر نیست. ازاینرو، نزد آن مرد رفتم، سلام کردم و گفتم:
«تو را به آن خدایی که این کرامت را به تو لطف کرده است، در حق من دعایی کن.» مرد آهنگر که سخن مرا شنید، گفت: «ای برادر! من آنگونه نیستم که تو گمان کردهای.»گفتم: «ای برادر! این کاری که تو میکنی، جز از مردمان صالح سر نمیزند.»
گفت: « گوش کن تا داستان عجیبی را دراینباره برای تو شرح دهم. روزی در همین دکان نشسته بودم که ناگاه زنی بسیار زیبا که تا آن روز کسی را به زیبایی او ندیده بودم، نزد من آمد و گفت:
« برادر! چیزی داری که در راه خدا به من بدهی؟»
من که شیفته رخسارش شده بودم، گفتم: «اگر حاضر باشی با من به خانهام بیایی و خواسته مرا اجابت کنی، هرچه بخواهی به تو خواهم داد.»
زن با ناراحتی گفت: «به خدا سوگند، من زنی نیستم که تن به این کارها بدهم.» گفتم: «پس برخیز و از پیش من برو.»
زن برخاست و رفت تا اینکه از چشم ناپدید شد. پس از چندی دوباره نزد من آمد و گفت: «نیاز و تنگدستی، مرا به تن دادن به خواسته تو وادار کرد.»
من برخاستم و دکان را بستم و وی را به خانه بردم. چون به خانه رسیدیم، گفت: «ای مرد! من کودکانی خردسال دارم که آنها را گرسنه در خانه گذاشتهام و بدینجا آمدهام. اگر چیزی به من بدهی تا برای آنها ببرم و دوباره نزد تو باز گردم، به من محبت کردهای.»
من از او پیمان گرفتم که باز گردد. سپس چند درهم به وی دادم. آن زن بیرون رفت و پس از ساعتی بازگشت. من برخاستم و در خانه را بستم و بر آن قفل زدم.
زن گفت: «چرا چنین میکنی؟» گفتم: «از ترس مردم.» زن گفت: «پس چرا از خدای مردم نمیترسی؟» گفتم:
«خداوند، آمرزنده و مهربان است.»
این سخن را گفتم و به طرف او رفتم.دیدم که وی چون شاخه بیدی میلرزد و سیلاب اشک بر رخسارش روان است. به او گفتم: «از چه وحشت داری و چرا اینگونه میلرزی؟ » زن گفت: «از ترس خدای عزوجل.» سپس ادامه داد: «ای مرد! اگر به خاطر خدا از من دست برداری و رهایم کنی، ضمانت میکنم که خداوند تو را در دنیا و آخرت به آتش نسوزاند.» من که وی را با آن حال دیدم و سخنانش را شنیدم، برخاستم و هرچه داشتم به او دادم و گفتم: «ای زن! این اموال را بردار و به دنبال کار خود برو که من تو را به خاطر خداوند متعال رها کردم.»
زن برخاست و رفت. اندکی بعد به خواب رفتم و در خواب بانوی محترمی که تاجی از یاقوت بر سر داشت، نزد من آمد و گفت: «ای مرد! خدا از جانب ما جزای خیرت دهد.» پرسیدم: شما کیستید؟ فرمود: «من مادر همان زنی هستم که نزد تو آمد و تو به خاطر خدا از او گذشتی. خدا در دنیا و آخرت تو را به آتش نسوزاند.» پرسیدم: «آن زن از کدام خاندان بود؟» فرمود: «از ذریه و نسل رسول خدا (صلّی الله علیه و آله و سلّم).» من که این سخن را شنیدم، خدای تعالی را شکر کردم که مرا موفق داشت و از گناه حفظم کرد و به یاد این آیه افتادم که خداوند میفرماید:
«إِنَّما یُریدُ اللّهُ لِیُذْهِبَ عَنْکُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَیْتِ وَ یُطَهِّرَکُمْ تَطْهِیرًا»
خدا میخواهد هر پلیدی را از شما خاندان نبوت ببرد و شما را از هر عیبی پاک و منزه گرداند.» (احزاب: 33) سپس از خواب بیدار شدم و از آن روز تاکنون آتش دنیا مرا نمیسوزاند و امیدوارم آتش آخرت نیز مرا نسوزاند».
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
📕حکایت
#توبه یک دختر جوان
( عاقبت به خیر شدن )
یکی از مشایخ میگوید :
پیامی از یک دختری بدستم رسید بدین مضمون ...
- ای شیخ به دادم برس ...
من دختری هستم بی حجاب بی بندوبار ، لباسهایم نیمه لخت ، ... هر گناهی که به ذهن شما میرسد من انجام داده ام ...
دیگه تاب وتحمل گناهان بیشتر ندارم...
دارم خفه میشوم ... مرا از این دربه دری نجات بده ...
چکار کنم؟
🌺🍃شیخ میگوید: من شماره یکی از خواهران دعوتگر را براش فرستادم ...
فردای آن روز اون خواهر داعیه بهم پیام داد: ای شیخ مژده که اون خواهر توبه کرده ودیشب تا صبح نماز و قیام و گریه میکرده ومیگفت به اللّه من در لذت و خوشی و سعادتی هستم که تو عمرم احساس نکرده ام ...
لباسش و حجابش کامل شده بود.
میگفت آاااااه چه عزتی و چه راحتی و سعادتی دارم ...
الان ارزش واقعی خودم را احساس میکنم ...
وااای خالق من!
من کجا بودم تا الان؟
میگفت: من حتی نماز خواندن هم نمیدونم ، خانواده ام فقط به فکر تامین مادیات من بودند ، کشوری نیست که نرفته باشم ...
از دین و ایمان و نماز چیزی به من یاد نداده بودند ...
حتی قرآن هم نمیدانم که تو نماز بخوانم ...
و اون خواهر داعیه یک لینک کامل قرآن از طریق موبایل برایش میفرستد ...
شیخ میگوید : امروز که من داشتم میومدم پیامی از اون خواهر داعیه برام رسید که همان دختری که دیشب پشیمان شده و توبه کرده بود بعد از نماز مغرب فوت کرده و به رحمت اللّه رفته است !!
انالله واناالیه راجعون
میگفت : شب قبلش اصلا نمیخوابیده
همه اش نماز ، دعا و گریه میکرده ،
تا اینکه بزور از او خواهش کردم تا بخوابد.
میگوید : تو خواب دیدم که من در یک باغ بزرگ و زیبا و سر سبزی هستم که در حسن و جمال فقط اللّه خودش میداند ...
خیلی زیبا ...
بقیه قصه را از عمه آن دختر که با من تماس گرفت شنیدم :
فردای بعد از غروب حالش بد شد که او را به بیمارستان بردیم درآنجا یک کیف باهاش بود که عباهای قبلیش را با قیچی تکه تکه کرده بود وخودش کاملا عبای اسلامی با روبند و پوشش کامل بود
و در گوشی اش فقط سه شماره ذخیره کرده بود. شماره شیخ و اون خواهر داعیه وعمه اش بس ...
میگفت: اینها فقط اهل وخویش من هستند ...
میگفت: بعد از مرگش چهره اش مثل ماه شب چهارده بود ... سبحان الله ...
آیا این زن میدانست که فردا میمیرد؟
چه لطف واحسانی از جانب اللّه در حقش شده بود که یک روز مانده به رفتنش از این دنیا توفیق توبه نصیبش شده بود...
✅✅ای کسیکه در حق اللّه و دینش و فرامین شرع کوتاهی میکند و در گناه و معصیت غرق شده..
برگرد بسوی اللّه ...
ای کسیکه درحق اللّه و دینش و فرامین شرع کوتاهی میکند و در گناه و معصیت غرق شده ...
👌برگرد بسوی اللّه که او از توبه بندگانش خیلی خوشحال میشود.
🌹 قُلْ يٰا عِبٰادِيَ اَلَّذِينَ أَسْرَفُوا عَلىٰ أَنْفُسِهِمْ لاٰ تَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَةِ اَللّٰهِ إِنَّ اَللّٰهَ يَغْفِرُ اَلذُّنُوبَ جَمِيعاً إِنَّهُ هُوَ اَلْغَفُورُ اَلرَّحِيمُ ﴿۵۳﴾🌹
بگو: « اى بندگان من - که بر خویشتن زیاده روى روا داشته اید - از رحمت خدا نومید مشوید. در حقیقت ، خدا همهء گناهان را مى آمرزد ، که او خود آمرزنده مهربان است.
❣[زمر: ایه 53]
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
📗 #داستان_کوتاه
مردى خدمت امام حسين عليهالسلام آمد و عرض كرد: من مردى گنهكارم و قدرت ترك گناه ندارم. مرا موعظه اى كن.
سيدالشهدا عليه السلام فرمود: پنج كار انجام بده و هر چه مىخواهى گناه كن:
اوّل: رزق و روزى خدا را نخور، هر چه مى خواهى گناه كن.
دوم: از ولايت و قلمرو حكومت خدا بيرون برو، هر چه مىخواهى گناه كن.
سوم: جايى را پيدا كن كه خدا تو را نبيند، هر چه مىخواهى گناه كن.
چهارم: وقتى فرشته مرگ (عزرائيل) براى قبض روح تو مىآيد، او را از خودت دور ساز، هر چه مىخواهى گناه كن.
پنجم: وقتى مالك دوزخ تو را وارد جهنّم مىكند، اگر مىتوانى وارد نشو، و هر چه مىخواهى گناه كن.
📚بحارالانوار، ج 75، ص 126
🚩 @Karbala_official0
پسر جوان فاسد الاخلاقی که از قبل با دختری جوان آشنا شده بود و توانسته بود او را گام به گام بفریبد و وانمود کند که از عشق او آب میشود و قلبش بدون او تاب و تحمل ندارد ... بالأخره توانست آن دختر را رام کند و او را فراچنگ آورد تا کامش را از او بر گیرد.
دختر جوان را دعوت کرد تا روز شنبه هفته ای آینده رأس ساعت پنج در مکانی بسته و فضایی رمانتیک با هم گفتگویی داشته باشند. دختر جوان نیز موافقت کرد و روز موعود فرا رسید.
پسر جوان در خانهاش به انتظار نشسته بود و با دیگر دوستانش هم تماس گرفته و آنها را از قصهی این دختر با خبر کرد.
دقایقی به ساعت پنج مانده بود که مادرش زنگ زد و گفت: زود بیا خانه که حال پدرت خوب نیست.
مجبور شد از دوستانش جدا شود؛ البته به آنان گفت: هنگامی که آن دختر آمد، شما کار خود را انجام دهید، من میروم و به پدرم سری میزنم..
از خانه بیرون شد و دوستانش را در انتظار آمدن دختر جوان ترک کرد. ساعت پنج دختر نیز وارد شد. این گرگهای بی وجدان همگی بر او تاخته به تجاوزش پرداختند.
آنگاه دختر را در حالت بیهوشی در خانه رها کردند… در همین حین که این حادثه به وقوع میپیوست، پسر جوان پیش پدر رسید تا از حالش اطمینان حاصل کند؛
مادرش به سویش آمد و گفت: چرا خواهرت را با خود نیاوردی؟
گفت: خواهرم؟ از کجا همراه من بیاید؟
مادر گفت: او را فرستاده بودیم تا تو را بیاورد؛ تو که تلفن های ما را جواب نمیدادی..
جوان به سرعت از خانهی پدری خارج شده و دوان دوان خود را به خانهاش رساند…
ناگهان خواهرش را دید که در خانهاش مورد تجاوز قرار گرفته و از حال رفته است..
هان که خودش حیله گر، ترتیب دهنده و همه کاره ی این ماجرا بود و قربانی هم نزدیک ترین فرد به او، خواهرش بود.
✅ناموس مردم را ناموس خودت بدان برادر
#بزن رولینک👇
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🌟روزی پادشاهی ولخرج هنگام عبور از سرزمینی با دو دوست جوان ملاقات كرد.
این دو دوست بینوا كه تا آن زمان با گدایی امرار معاش میكردند،
همچون دو روی یك سكه جدانشدنی به نظر میرسیدند.
پادشاه كه آن روز سرحال بود، خواست به آنها عنایتی كند.
پس به هر كدام پیشنهاد كرد آرزویی كنند.
ابتدا خطاب به دوست كوچكتر گفت:
«به من بگو چه میخواهی قول میدهم خواستهات را برآورده كنم.
اما باید بدانی من در قبال هر لطفی كه به تو بكنم،
دو برابر آن را به دوستت خواهم كرد
دوست كوچكتر پس از كمی فكر با لبخندی به او پاسخ داد:
«یك چشم مرا از حدقه بیرون بیاور!»
مثل فرانسوی:
حسادت اولین درس شیطان به انسان احمق است.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
✨#تـمـــام_زنــدگــــے_مــن
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے
🌹قــسـمـت سـیــزدهــم
(اولـیــن رمـضــان مـشـتـرک)
تمام روزهای من به یه شکل بود … کم کم متوجه شدم متین نماز نمی خونه … نمی دونم چطور تا اون موقع متوجه نشده بودم … با هر شیرین کاری، حیله و ترفندی که بلد بودم سعی می کردم به خوندن نماز ترغیبش کنم … توی هر شرایطی فکر می کردم اگر الان فلان شهید بود؛ چه کار می کرد؟ …
اما تمام تلاش چند ماهه من بی نتیجه بود …
اولین رمضان زندگی مشترک ما از راه رسید … من با خوشحالی تمام سحری درست کردم و یه ساعت و نیم قبل از اذان، متین رو صدا کردم … اما بیدار نشد …
یه ساعت قبل از اذان، دوباره با محبت صداش کردم …
– متین جان، عزیزم … پا نمیشی سحری بخوری؟ … غذا نخوری حالت توی روز بد نمیشه؟ …
با بی حوصلگی هلم داد کنار …
– برو بزار بخوابم … برو خودت بخور حالت بد نشه …
برگشتم توی آشپزخونه … با خودم گفتم …
– اشکال نداره خسته و خواب آلود بود … روزها کوتاهه … حتما بدون سحری مشکلی پیش نمیاد …
و خودم به تنهایی سحری خوردم …
بعد از نماز صبح، منم خوابیدم که با صداهای ضعیفی از آشپزخونه بیدار شدم … چیزی رو که می دیدم باور نمی کردم … نشسته بود صبحانه می خورد … شوکه و مبهوت نگاهش می کردم … قدرت تکان خوردن یا پلک زدن رو هم نداشتم …
چشمش که بهم افتاد با خنده گفت …
– سلام … چه عجب پاشدی؟ …
می خواستم اسمش رو ببرم اما زبانم حرکت نمی کرد … فقط میم اول اسمش توی دهنم می چرخید …
– م … م` …
همون طور که داشت با عجله بلند می شد گفت …
– جان متین؟ …
رفت سمت وسایلش …
– شرمنده باید سریع برم سر کار … جمع کردن و شستنش عین همیشه … دست خودت رو می بوسه …
همیشه موقع رفتن بدرقه اش می کردم و کیفش رو می دادم دستش … اما اون روز خشک شده بودم … پاهام حرکت نمی کرد …
در رو که بست، افتادم زمین …
ادامه دارد...🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✨#تـمـــام_زنــدگــــے_مــن
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے
🌹قــسـمـت چـهــاردهــم
(پـایـہ هــاے اعـتـمــاد)
تلخ ترین ماه عمرم گذشت … من بهش اعتماد کرده بودم … فکر می کردم مسلمانه … چون مسلمان بود بهش اعتماد کرده بودم … اما حالا …
بدون اینکه بفهمه زیر نظر گرفتمش … تازه مفهوم حرف پدرم رو درک می کردم … پدرم حق داشت …
متین پله پله و کم کم شروع کرد به نشان دادن خود حقیقیش … من به سختی توی صورتش لبخند می زدم … سعی می کردم همسر خوبی باشم … و دستش رو بگیرم… ولی فایده نداشت …
کار ما به جایی رسیده بود که من توی اتاق نماز می خوندم… و اون بی توجه به گناه بودن کارش، توی تلوزیون، فیلم های مستهجن نگاه می کرد … و من رو هم به این کار دعوت می کرد …
حالا دیگه زبان فارسی رو هم کاملا یاد گرفته بودم … اون روز، زودتر از همیشه اومد خونه … هر چند از درون می سوختم اما با لبخند رفتم دم در استقبالش …
– سلام متین جان … خوش اومدی … چی شده امروز زودتر اومدی خونه؟ …
– امروز مهمونی خونه یکی از دوست هام دعوتیم … قبلا زبان بلد نبودی می گفتم اذیت میشی نمی بردمت … اما حالا که کاملا بلدی …
رفت توی اتاق … منم پشت سرش … در کمد لباس های من رو باز کرد …
– هر جایی رو هم که نفهمیدی از من بپرس … هر چند همه شون انگلیسی فول بلدن …
سرش رو از کمد آورد بیرون …
– امشب این لباست رو بپوش …
و کت و شلوار بنفش سلطنتی من رو گذاشت جلوم …
ادامه دارد...🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✨#تـمـــام_زنــدگــــے_مــن
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے
🌹قــسـمـت پـانـزدهـم
(مـهـمــانــے شـیـطـان)
چند لحظه طول کشید تا به خودم بیام …
– متین جان … مگه مهمونی زنانه است؟ …
– نه … چطور؟ …
– این کت و شلواری بود که عروسی خواهرت پوشیدم … کتش تنگ و کوتاهه …
با حالت بی حوصله ای اومد سمتم …
– یعنی چی تنگ و کوتاهه؟ … زن خارجی نگرفتم که این حرف های مسخره رو بشنوم … و بیاد با چادر بشینه یه گوشه مجلس … اونجا آدم هاش با کلاسن … امل بازی در نیاری ها …
– امل بازی؟ … امل چی هست؟ …
خندید و رفت توی اتاق کارش … با صدای بلند گفت …
– یعنی همین اداهای تو … راستی رفتیم اونجا، باز وقت اذان شد پا نشی بری وایسی به نماز …
سرش رو آورد بیرون …
– محض رضای خدا … یه امشب، ما رو مسخره و مضحکه مردم نکن …
تکیه دادم به دیوار … نفسم در نمی اومد … نمی تونستم چیزهایی رو که می شنیدیم درک کنم … مغزم از کار افتاده بود … اومد سمتم …
– چت شد تو؟ …
– از روز اول دیدی من چطور آدمی هستم … اگر من اینقدر مسخره ام؛ چرا باهام ازدواج کردی؟ …
با خنده اومد طرفم …
– زن بور اروپایی نگرفتم که بره لای چادر … زن گرفتم به همه پز بدم تا چشم هاشون در بیاد که زن های خودشون به زور هزار قلم آرایش، شبیه تو هم نمیشن …
دوباره رفت توی اتاق … این بار قدرت حرکت کردن نداشتم که دنبالش برم …
– راستی یه دستم توی صورتت ببر … اینطوری بی هیچی هم زیاد جالب نیست … همچین که چشم هاشون بزنه بیرون …
ادامه دارد...🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
.#تمنای_وجودم #قسمت_هجدهم -از انجائی که خودش برام تعریف کرده ،خاله مریم یه روز من رو برای ازدواج به
#تمنای_وجودم
#قسمت_نوزدهم
.این روزا اصلا حال خوشی ندارم .بخدا اگه به خاطر تو نبود این ترم رو مرخصی میگرفتم .هر شب یه جا دعوتی یه مهمون داری ،اه دیگه خسته شدم -فکر کنم از خوشی زیادیه همون موقع در آسانسور باز شد و ما خارج شدیم ....پشت در شرکت وایسادیم و با یه نگاه به هم وارد شدیم.
سرحدی که کاملا معلوم بود از دیدن ما عصبانی شده ،یه نفس بلندی کشید بلکه اعصابش سر جاش بیاد بعد سعی کرد با خونسردی بگه : آقای مهندس رادمنش دستور دادن همینجا بشینید تا صداتون کنن . بی خیال نشستیم .یهو شیرین بلند گفت: مستانه جون ،قضیه خواستگاری دیشب چی شد (کدوم خواستگاری؟!) با چشمکی که اومد فهمیدم میخواد فیلم بیاد تابی به گردنم دادم واز قیافه و خوانواده و فک وفامیل خواستگار پولدار و عاشق پیشه خیالیم گفتم. بعضی موقع ها از خنده شیرین خندم میگرفت ویه کوچولو میخندیدم . گهگداری که به سرحدی نگاه میکردم خندم بیشتر می شد. بیچاره با حسرت و عصبانیت به حرفا من گوش میداد .البته می خواست نشون بده که اصلا گوشش با ما نیست اما از چشماش که همون طور به صحفه کامپیوتر زل زده بود فهمیدم تمام بدنش گوش شده .
من هم برای این که حسابی حالش رو بگیرم گفتم : خلاصه شیرین جون ،مادرش اونقدر قربون صدقه من رفت که نگو .گفت هرچه قدر سکه طلا بخوای مهرت میکنم .من هم گفتم : به اندازه تولد میلادیم باید مهرم کنید شیرین :حالا چرا میلادی؟ -به دودلیل .یک چون کلاسش بیشتره ،دو چون سال تولد میلادیم خیلی رغم بالا تر از ,تاریخ تولد شمسی و هجریم هست دیگه .......وقتی گفتم باشه گفتم پسر شما رو نمیخوام آخه دماغ عملی شدش من رو یاده یکی میندازه ؟ شیرین با تعجب گفت کی ؟!! با گوشه چشمم به سرحدی اشاره کردم .آخه اون هم دماغش عملی بود . شیرین بلند زد زیر خنده .من وکه دیگه نگو داشتم اون وسط ولو میشدم از خنده .اشک چشمم همینطور از خنده پایین میومد .
برگشتم و خواستم یه دستمال کاغذی از رو میز بردارم ،که متوجه امیر شدم که صاف جلومون وایستاده .این از ساعت شروع کار !......... حالا درسته من جلو دوستهام یه نمه خل میشدم و ادو ادوار در میاوردم ،اما کلا سعی میکردم دختر سنگینی باشم .یعنی به کل از این دختر جلفها که برای جلب توجه هر هر کر کر میخندیدن و بلند بلند حرف میزدن بدم میومد. با اون نگاهی که امیر به من انداخت میتونستم حدس بزنم که من رو چطور دختر سبک و بی عاری فرض میکنه . با انگشتم گوشه چشمم رو پاک کردم و بدون که دستمالی بردارم ،با خجالت بلند شدم و سلام کردم . امیر:سلام وقت شما بخیر .....اگه مزاحم اوقات شریفتون نشدم ،با من تشریف بیارید تا کار گروهی رو شروع کنیم . با این طرز حرف زدنش خیلی حالم گرفته شد .نگاهی به سرحدی کردم .کلی از این طرز برخورد امیر حال کرده بود .شیرین اشاره کرد ،یعنی سخت نگیرم . بدون هیچ حرفی کیفم رو برداشتم و به دنبال امیر که جلو تر از ما داشت میرفت راه افتادم .نیما و مهندس وحدت و مهندس رضایی دور یه میز گرد ایستاده بودن و مشغول صحبت بودن .بعد از سلام و احوالپرسی کیفمون رو یه جایی گذاشتیم و به اونها پیوستیم . نیما توضیحاتی در مورد پروژه یه ساختمان بزرگ تجاری در منطقه شمیرانات داد .کم کم شیرین هم وارد بحث شد اما من حرفی نمیزدم و چشم دوخته بودم به نقشه جلوم .به نظرم یه جای این نقشه می لنگید .! کمی بیشتر فکر کردم 10 طبقه تجاری بود با ۳۸ فروشگاه در هر طبقه ...بدون این که حواسم باشه امیر داره حرف میزنه گفتم :پارکینگ همین یذره جاست ؟! همه نگاهها به طرف من برگشت .ادامه دادم :فکر نمیکنید این محوطه ،که بغل مجتمع هست به اندازه کافی ظرفیت نداره . امیر:قرار نیست که فروشگاه بین المللی بشه که جا برا پارکینگ کم بیاره . بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:به هر صورت این یذره جا برای10 طبقه ساختمون تجاری با ۳۸ فروشگاه در هر طبقه برای پارکیگ کافی نیست. نیما:اما شهرداری مجوز ۲ طبقه پارکینگ رو داده .ما هم مجبوریم همین ۲ طبقه رو به پارکینگ اختصاص بدیم. -اما ۲ طبقه خیلی کمه .مخصوصا که محوطه پارکینگ اصلا بزرگ نیست . -راه دیگه ای نیست -مطمئن اید؟ امیر کلافه گفت:شما راه حل دیگه ای دارید؟! -بله -خب سرا پا گوشیم ای خدا.....اگه من حالت رو نگیرم که پشمم. اونوقت اسمم رو میذارم پشمک . رو به بقیه گفتم :...
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
#تمنای_وجودم
#قسمت_بيستم
گفتم :میتونیم بجای ۱۰ طبقه که فروشگاهه ،8 طبقه اش تجاری باشه اون ۲ طبقه هم پارکینگ بشه . با این حرفم بقیه بجز امیر زدن زیر خنده حتی شیرین . امیر اخم هاش رو تو هم کرد و گفت:خودتون به تنهایی به این نتیجه رسیدید ؟! مثل گنگها گفتم:بله ! امیر :این فروشگاه باید ۱۰ طبقه داشته باشه .چون از قبل همه فروشگاهها پیش خرید شده .همینطوری که نمیشه ۲ طبقه رو سر خود پارکینگ کرد نیما با لبخند گفت:البته ایشون در جریان نبودن ولی ایده جالبی بود
خیط شدم ....اما ولکن نبودم .کمی دیگه فکر کردم...... دوباره گفتم:اما میتونیم ..... امیر میون حرفم اومد و گفت:اگر میخواین بگید ۲ طبقه دیگه روی این 10طبقه بسازم باید بگم ،سخت در اشتباهید چون شهرداری اجازه همین 10 طبقه هم بزور داده ،چون ارتفاع این ساختمون نسبت به ارتفاع ساختمون های اطرافش بلندتره ،پس اجازه حتی یه طبقه دیگه هم رو نمیده ،خانوم صداقت .. از این که اصلا حاضر نبود حرفم رو گوش بده عصبانی شدم .سعی کردم خونسرد باشم گفتم:اما من نمیخواستم این رو بگم امیر با بی صبری گفت:خانوم صداقت ،اجازه میدید به کارمون برسیم یا نه . جواب دادم:شما فقط می خواین این کار رو از سرتون باز کنید .چرا به عواقب اون فکر نمیکنید ؟!ساختمون تجاری که به اندازه کافی جا نداره برای پارکینگ ,به درد نمیخوره .چون وقتی مردم جا برای پارک نداشته باشن به اون فروشگاه ها نمیان یا خیلی کمتر میان . -این مشگل رو من بوجود نیاوردم .در ضمن شما غصه مردم رو نخورید.مردم برای خرید بدون وسیله ,از اینور شهر به اونور شهر میرن . -پس شما خیال ندارید،فکری برای این پارکینگها بکنید -من نمیتونم سر خود ۲ طبقه اضافه کنم ،نه رو ساختمان تجاری و نه رو پارکینگ . -اما ۲ طبقه به زیر اون که میتونید اضافه کنید . امیر و بقیه با تعجب به من خیره شدن ادامه دادم :میتونیم ۲ طبقه به زیر پارکینگ اضافه کنیم ،در اصل زیرزمین ۲ طبقه خواهیم داشت که به پارکینگ اختصاص داده میشه نیما بلند شد و گفت:راست میگه امیر چرا به فکر خودمون نرسید .؟! امیر نگاهی به بقیه کرد.مهندس رضایی گفت:میتونیم به شهرداری توضیح بدیم شیرین گفت:آره ،همین حرفهای مستانه رو هم برای اونها بگید مسلما قانع خواهند شد . امیر نقشه ها رو از رو میز برداشت و گفت:تا من برمیگردم این طرح رو نقشه کنید . (ای خدا ممنون که نذاشتی اسمم رو عوض کنم .) من و شیرین به راهنمائی نیما به اتاق دیگه رفتیم تا طرحمون رو پیاده کنیم . من سریع مشغول شدم .اما شیرین حال مساعدی نداشت .پشت میزش نشست و گفت : مستی جان ,من اصلا حالم خوب نیست ،سرم گیج میره میشه بگی ما دوتایی رو این نقشه کار کردیم . بدون این که سرم رو بلند کنم گفتم :باشه بعد از چند ساعت بلاخره تموم شد .چشمهام رو مالیدم و از پشت میز بلند شدم و روبروی میز شیرین واستادم . شیرین سرش رو بلند کرد و گفت :تموم شد -اره ،نمیخوای یه نگاه بش بندازی -نه دیگه مطمئنم کارت عالیه. -یه وقت خسته نشی تو شیرین دستش رو زیر چونه اش زد و گفت :ولی مستی ،عجب طرحی دادی ها .مهندس رادمنش حسابی کنف شد . خندیدم و گفتم :میدونی چیه شیرین .من اصلا ندیدم مهندس رادمنش بخنده .فکر کنم دندونهاش و موش خورده ،میترسه اگه بخنده معلوم بشه .
شیرین چشماش رو درشت کرد و با چشم و ابرو به پشت سر اشاره کرد .
خندیدم و گفتم:دیگه گولت رو نمیخورم ،این دفه رو باختی. بعد ادامه دادم :ولی شیرین به جون خودم شرط میبندم با همون دندونهای موش خورده هم خوشگل باشه .بر عکس اخلاقش خیلی نانازه ...نه شیرین یه خودکار که دستش بود و رو زمین انداخت و در حالیکه برای برداشتنش خم میشد لبهاش رو گاز گرفت و دوباره به عقب اشاره کرد . نچی گفتم و ادامه دادم :خودتی خانوم . بعد چرخیدم تا برم سر میزم .که ای کاش هیچوقت بر نگشته بودم .......... بر گشتم وبه شیرین نگاه کردم .اونقدر سرش رو پایین گرفته بود که صورتش معلوم نبود . امیر بلافاصله گفت:کاری که ازتون خواسته بودم رو انجام دادید ؟ همونطور که سرم پایین بود ،سرم رو تکون دادم یعنی .بله شیرین با یه عذر خواهی رفت بیرون .امیر به طرف میزم رفت و گفت: شما همیشه عادت دارید قبل از کشف حقیقت زود اظهار نظر کنید؟
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
💕 داستان کوتاه
روزی یک پری که در درخت انجیری خانه داشت به مردی آرزویی پیشنهاد کرد تا هر چه میخواهد آرزو کند.
مرد آرزو کرد علاوه بر این آرزو دو آرزوی دیگر داشتنه باشد.
و با زیرکی به جای یک آرزو صاحب سه آرزو شد.
سه آرزوی دیگر درخواست کرد و اینگونه صاحب نه آرزو شد!
و سه تای دیگر که می شود دوازده ٬ چهل و شش و........
خلاصه با هر آرزوی تازه آرزوی بیشتر طلب می کرد.
تا سرانجام مالک پنج میلیارد و هفت میلیون و هیجده هزار و سی و چهار آرزو شد!
آنوقت آرزو هایش روی زمین کنار هم چید، وباز بیشتر آرزو کرد.
بیشتر و بیشتر و بیشتر تا آرزو ها روی هم تلنبار شدند.
در حالی که مردم لبخند می زدند ٬می گریستند، عشق می ورزیدند و حرکت می کردند
مرد میان آرزو هایش نشسته بود و می شمرد و پیرتر و پیرتر می شد...
تا سرانجام یک شب که به سراغش رفتند.
دیدند که در میان انبوه آرزوهایش مرده ست
آرزو هایش را که شمردند...
معلوم شد که حتی یک آرزو هم کم و کسر ندارد!
بیایید٬ بیایید از این آرزو ها چند تا برداری، و به مردی بیندیشید که در دنیای سیب و دوستی و زندگی تمام آرزوهایش را به خاطر آرزوی بیشتر تباه کرد...
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کسی قدم به
حرم بی مدد نخواهد زد
بدون واسطه
دم از احد نخواهد زد
گدای کوی رضا شو
که آن امام رئوف ...
به سینه ی احدی
دست رد نخواهد زد ♥️
#میلاد_امام_رضا_بر_همگان_مبارکباد🎉
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🚩#به_خواست_پدرم
#قسمت_هشتاد
لینک قسمت هفتادو نهم
https://eitaa.com/Dastanvpand/11473
گفتم -خداااااااااا این بچه بهش نیاز داره من به جهنم به خاطر همین بچم که شده دوباره بهم برش گردون نوشین با گریه اومد طرفم و خواست بچه رو ازم بگیره ولی آرش و که گریه میکرد به خودم فشارش دادم و گفتم -ارم باش نفس بهار،اروم باش،وجود بهارکم ،اروم دوباره اروم شد رو کردم به نازلی که یک گوشه نشسته بود و با گریه بهم نگاه میکرد -دیدی نازلی دیدی بهارم چقدر داغون شده،دعا کن واسش نازلی ،تو بگو اگه بره من بدون اون چیکار کنم؟ نوشین با شیشه آرش برگشت و گفت -به زور چند روزه قبول میکنه شیشه رو بگیره،شیر مادرش و میخواد سرمو تکون دادم و شیشه رو از دستش گفتم آرش لجبازی میکرد و نمیخورد -بخور گل پسرم بخور تاج سرم تازه نگام به باران افتاد که داشت با ترس و گریه بهم نگاه میکرد لبخند بی جونی بهش زدم و گفتم -خوبی عمو جون؟ *صورت* و برچید یاد بهار افتادم که وقتی گریه میکرد اینجوری میشد -عمو ابجی بهارم کجاست؟من ابجیم و میخوامممم با گریه پاش و میکوبید به زمین بچه رو گذاشتم بغل نازلی و رفتم طرفش بغلش کردم و سرشو رو *بدن* گذاشتم و بوسیدم -اروم باش عزیزم ابجی بهار میاد ،زود برمیگرده،اون به ما قول داده مگه نه؟ -راست میگی؟ -اره فدات شم -خوابم میاد نوشین اومد طرفم و گفت -برو یک دوش بگیر لباسای تمیز علی و واست میذارم -حوصله ندارم بیخیال شو نوشین دستمو گرفت و گفت -بهار اگه تورو با این ریخت ببینه که سکته میکنه مگه نه باران خاله؟ -اره عمو خیلی وحشتناک شدی بی حوصله بلند شدم رفتم تو حموم نوشین واسم ژیلت اورد تا ریش سییلمو بزنم با حوله و لباس تمیز بعد اینکه حسابی اب حالم و جا اورد اومدم بیرون نوشین بهم اتاق خودش و نشون داد و گفت
-واست جا انداختم برو بخواب سری تکون دادم گوشیمو برداشتم باران و که روی کاناپه مچاله شده بود و بغلش کردم و رفتم سمت اتاق آرشم کنار تشک من خوابیده بود سرجاش باران و کنار خودم خوابوندم و پتوم و روش انداختم و خودمم خوابیدم باران و تو بغلم گرفتمش اونم خودشو تو بغلم جا داد و دوباره چشاش و بست با صدای زنگ تلفن سریع از خواب پریدم با دیدن اسم بهراد روی تلفن خواب از سرم پرید سریع جواب دادم -الو بهراد؟ – -چیییییییییییییییی؟ گوشی از دستم افتاد با داد من نوشین و نازلی پریدن تو اتاق و بارانم از خواب پرید و با وحشت بهم نگاه کردبی توجه به اون دوتا سریع شلوارم و عوض کردم و بدون جواب دادن به سوالاشون پریدم طرف ماشینه نوشین و گازشو گرفتم و رفتم سمت بیمارستان هرچی میرفتم راه تمومی نداشت تا رسیدم به چهارراه چراغ قرمز شد اه محکم کوبوندم روی فرمون -اه لعنتی حسابی عجله داشتم اهنگی که داشت پخش میشد و زیاد کردم شاید اعصابم بیاد سرجاش چشمک بزن ستاره عاشقی کن دوباره اگه بگی میمونی خزون با تو بهارهههه اسم بهار که اومد دوباره روانی شدم دستمو گذاتم رو بوق نه این تا فردا صبح قصد نداشت سبز بشه جهنم هرچی میخواد بشه پامو گذاشتم رو گاز و بدون توجه به پلیسی که داشت سوت میزد گاز دادم اهنگم با صدای بلند پخش میشد بخند که ناز چشمات هنوز برام همونه هنوز دلم دیوونم به یاد تو میمونه دل اسیر مارو درگیر خنده هات کن بازم بمون کنارم راهیه قصه هات کن میددونی بودن تو تموم ارزومه بذارم واست بمیرم نگو قصه تمومه تمو ارزومه بذار برات بمیرم نگو قصه تمومه میدونی بودن تو تموم ارزومه بذرا واست بمیرم بذار واست بمیرم دل اسیر مارو درگیر خنده هات کن بازم بمون کنارم راهی قصه هات کن میدونی بودن تو تموم ارزومه بذار واست بمیرم نگو قصه تمومه (پویان اهنگ دل اسیره ) جلوی بیمارستانن ترمز دستی و کشیدم که صدای وحشتناکی داد سریع پیاده شدم و در ماشین و قفل کردم بدو بدو رفتم بخش icu بهراد میگفت بهار و بردن اونجا رسیدم تو سالن همه داشتن گریه میکردن پاهام سست شد اروم اروم میرفتم طرفشون که علی متوجه من شد بهراد بلند شد و رو بهم با اشک گفت -کامران روی زمین نشستم و دستام و گذاشتم روی سرم -وای بدبخت شدم،خدااااااا چرا اخه از روی زمین بلندم کردن بهراد-موفقیت امیز بود کامران با بهت نگاش کردم یهو شروع کردم به خندیدن -دروووغ میگی؟ -نه به خدا بهار دوباره برگشت پیشمون بغلش کردم و تو اغوش هم اشک شوق ریختیم همه بهم تبریک گفتن سریع زنگ زدم به نوشین و خبر و بهش دادم با خوشحالی بهم تبریک گفت و رفت به بقیه خبر بده
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662