eitaa logo
داستان و پند. ........ اخبار فوری اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.3هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
4هزار ویدیو
69 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ ادمین @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
داستان و پند. ........ اخبار فوری اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
.#تمنای_وجودم #قسمت_هجدهم -از انجائی که خودش برام تعریف کرده ،خاله مریم یه روز من رو برای ازدواج به
.این روزا اصلا حال خوشی ندارم .بخدا اگه به خاطر تو نبود این ترم رو مرخصی میگرفتم .هر شب یه جا دعوتی یه مهمون داری ،اه دیگه خسته شدم -فکر کنم از خوشی زیادیه همون موقع در آسانسور باز شد و ما خارج شدیم ....پشت در شرکت وایسادیم و با یه نگاه به هم وارد شدیم. سرحدی که کاملا معلوم بود از دیدن ما عصبانی شده ،یه نفس بلندی کشید بلکه اعصابش سر جاش بیاد بعد سعی کرد با خونسردی بگه : آقای مهندس رادمنش دستور دادن همینجا بشینید تا صداتون کنن . بی خیال نشستیم .یهو شیرین بلند گفت: مستانه جون ،قضیه خواستگاری دیشب چی شد (کدوم خواستگاری؟!) با چشمکی که اومد فهمیدم میخواد فیلم بیاد تابی به گردنم دادم واز قیافه و خوانواده و فک وفامیل خواستگار پولدار و عاشق پیشه خیالیم گفتم. بعضی موقع ها از خنده شیرین خندم میگرفت ویه کوچولو میخندیدم . گهگداری که به سرحدی نگاه میکردم خندم بیشتر می شد. بیچاره با حسرت و عصبانیت به حرفا من گوش میداد .البته می خواست نشون بده که اصلا گوشش با ما نیست اما از چشماش که همون طور به صحفه کامپیوتر زل زده بود فهمیدم تمام بدنش گوش شده . من هم برای این که حسابی حالش رو بگیرم گفتم : خلاصه شیرین جون ،مادرش اونقدر قربون صدقه من رفت که نگو .گفت هرچه قدر سکه طلا بخوای مهرت میکنم .من هم گفتم : به اندازه تولد میلادیم باید مهرم کنید شیرین :حالا چرا میلادی؟ -به دودلیل .یک چون کلاسش بیشتره ،دو چون سال تولد میلادیم خیلی رغم بالا تر از ,تاریخ تولد شمسی و هجریم هست دیگه .......وقتی گفتم باشه گفتم پسر شما رو نمیخوام آخه دماغ عملی شدش من رو یاده یکی میندازه ؟ شیرین با تعجب گفت کی ؟!! با گوشه چشمم به سرحدی اشاره کردم .آخه اون هم دماغش عملی بود . شیرین بلند زد زیر خنده .من وکه دیگه نگو داشتم اون وسط ولو میشدم از خنده .اشک چشمم همینطور از خنده پایین میومد . برگشتم و خواستم یه دستمال کاغذی از رو میز بردارم ،که متوجه امیر شدم که صاف جلومون وایستاده .این از ساعت شروع کار !......... حالا درسته من جلو دوستهام یه نمه خل میشدم و ادو ادوار در میاوردم ،اما کلا سعی میکردم دختر سنگینی باشم .یعنی به کل از این دختر جلفها که برای جلب توجه هر هر کر کر میخندیدن و بلند بلند حرف میزدن بدم میومد. با اون نگاهی که امیر به من انداخت میتونستم حدس بزنم که من رو چطور دختر سبک و بی عاری فرض میکنه . با انگشتم گوشه چشمم رو پاک کردم و بدون که دستمالی بردارم ،با خجالت بلند شدم و سلام کردم . امیر:سلام وقت شما بخیر .....اگه مزاحم اوقات شریفتون نشدم ،با من تشریف بیارید تا کار گروهی رو شروع کنیم . با این طرز حرف زدنش خیلی حالم گرفته شد .نگاهی به سرحدی کردم .کلی از این طرز برخورد امیر حال کرده بود .شیرین اشاره کرد ،یعنی سخت نگیرم . بدون هیچ حرفی کیفم رو برداشتم و به دنبال امیر که جلو تر از ما داشت میرفت راه افتادم .نیما و مهندس وحدت و مهندس رضایی دور یه میز گرد ایستاده بودن و مشغول صحبت بودن .بعد از سلام و احوالپرسی کیفمون رو یه جایی گذاشتیم و به اونها پیوستیم . نیما توضیحاتی در مورد پروژه یه ساختمان بزرگ تجاری در منطقه شمیرانات داد .کم کم شیرین هم وارد بحث شد اما من حرفی نمیزدم و چشم دوخته بودم به نقشه جلوم .به نظرم یه جای این نقشه می لنگید .! کمی بیشتر فکر کردم 10 طبقه تجاری بود با ۳۸ فروشگاه در هر طبقه ...بدون این که حواسم باشه امیر داره حرف میزنه گفتم :پارکینگ همین یذره جاست ؟! همه نگاهها به طرف من برگشت .ادامه دادم :فکر نمیکنید این محوطه ،که بغل مجتمع هست به اندازه کافی ظرفیت نداره . امیر:قرار نیست که فروشگاه بین المللی بشه که جا برا پارکینگ کم بیاره . بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:به هر صورت این یذره جا برای10 طبقه ساختمون تجاری با ۳۸ فروشگاه در هر طبقه برای پارکیگ کافی نیست. نیما:اما شهرداری مجوز ۲ طبقه پارکینگ رو داده .ما هم مجبوریم همین ۲ طبقه رو به پارکینگ اختصاص بدیم. -اما ۲ طبقه خیلی کمه .مخصوصا که محوطه پارکینگ اصلا بزرگ نیست . -راه دیگه ای نیست -مطمئن اید؟ امیر کلافه گفت:شما راه حل دیگه ای دارید؟! -بله -خب سرا پا گوشیم ای خدا.....اگه من حالت رو نگیرم که پشمم. اونوقت اسمم رو میذارم پشمک . رو به بقیه گفتم :... @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾••• ‌‌‌‌‌‌
گفتم :میتونیم بجای ۱۰ طبقه که فروشگاهه ،8 طبقه اش تجاری باشه اون ۲ طبقه هم پارکینگ بشه . با این حرفم بقیه بجز امیر زدن زیر خنده حتی شیرین . امیر اخم هاش رو تو هم کرد و گفت:خودتون به تنهایی به این نتیجه رسیدید ؟! مثل گنگها گفتم:بله ! امیر :این فروشگاه باید ۱۰ طبقه داشته باشه .چون از قبل همه فروشگاهها پیش خرید شده .همینطوری که نمیشه ۲ طبقه رو سر خود پارکینگ کرد نیما با لبخند گفت:البته ایشون در جریان نبودن ولی ایده جالبی بود خیط شدم ....اما ولکن نبودم .کمی دیگه فکر کردم...... دوباره گفتم:اما میتونیم ..... امیر میون حرفم اومد و گفت:اگر میخواین بگید ۲ طبقه دیگه روی این 10طبقه بسازم باید بگم ،سخت در اشتباهید چون شهرداری اجازه همین 10 طبقه هم بزور داده ،چون ارتفاع این ساختمون نسبت به ارتفاع ساختمون های اطرافش بلندتره ،پس اجازه حتی یه طبقه دیگه هم رو نمیده ،خانوم صداقت .. از این که اصلا حاضر نبود حرفم رو گوش بده عصبانی شدم .سعی کردم خونسرد باشم گفتم:اما من نمیخواستم این رو بگم امیر با بی صبری گفت:خانوم صداقت ،اجازه میدید به کارمون برسیم یا نه . جواب دادم:شما فقط می خواین این کار رو از سرتون باز کنید .چرا به عواقب اون فکر نمیکنید ؟!ساختمون تجاری که به اندازه کافی جا نداره برای پارکینگ ,به درد نمیخوره .چون وقتی مردم جا برای پارک نداشته باشن به اون فروشگاه ها نمیان یا خیلی کمتر میان . -این مشگل رو من بوجود نیاوردم .در ضمن شما غصه مردم رو نخورید.مردم برای خرید بدون وسیله ,از اینور شهر به اونور شهر میرن . -پس شما خیال ندارید،فکری برای این پارکینگها بکنید -من نمیتونم سر خود ۲ طبقه اضافه کنم ،نه رو ساختمان تجاری و نه رو پارکینگ . -اما ۲ طبقه به زیر اون که میتونید اضافه کنید . امیر و بقیه با تعجب به من خیره شدن ادامه دادم :میتونیم ۲ طبقه به زیر پارکینگ اضافه کنیم ،در اصل زیرزمین ۲ طبقه خواهیم داشت که به پارکینگ اختصاص داده میشه نیما بلند شد و گفت:راست میگه امیر چرا به فکر خودمون نرسید .؟! امیر نگاهی به بقیه کرد.مهندس رضایی گفت:میتونیم به شهرداری توضیح بدیم شیرین گفت:آره ،همین حرفهای مستانه رو هم برای اونها بگید مسلما قانع خواهند شد . امیر نقشه ها رو از رو میز برداشت و گفت:تا من برمیگردم این طرح رو نقشه کنید . (ای خدا ممنون که نذاشتی اسمم رو عوض کنم .) من و شیرین به راهنمائی نیما به اتاق دیگه رفتیم تا طرحمون رو پیاده کنیم . من سریع مشغول شدم .اما شیرین حال مساعدی نداشت .پشت میزش نشست و گفت : مستی جان ,من اصلا حالم خوب نیست ،سرم گیج میره میشه بگی ما دوتایی رو این نقشه کار کردیم . بدون این که سرم رو بلند کنم گفتم :باشه بعد از چند ساعت بلاخره تموم شد .چشمهام رو مالیدم و از پشت میز بلند شدم و روبروی میز شیرین واستادم . شیرین سرش رو بلند کرد و گفت :تموم شد -اره ،نمیخوای یه نگاه بش بندازی -نه دیگه مطمئنم کارت عالیه. -یه وقت خسته نشی تو شیرین دستش رو زیر چونه اش زد و گفت :ولی مستی ،عجب طرحی دادی ها .مهندس رادمنش حسابی کنف شد . خندیدم و گفتم :میدونی چیه شیرین .من اصلا ندیدم مهندس رادمنش بخنده .فکر کنم دندونهاش و موش خورده ،میترسه اگه بخنده معلوم بشه . شیرین چشماش رو درشت کرد و با چشم و ابرو به پشت سر اشاره کرد . خندیدم و گفتم:دیگه گولت رو نمیخورم ،این دفه رو باختی. بعد ادامه دادم :ولی شیرین به جون خودم شرط میبندم با همون دندونهای موش خورده هم خوشگل باشه .بر عکس اخلاقش خیلی نانازه ...نه شیرین یه خودکار که دستش بود و رو زمین انداخت و در حالیکه برای برداشتنش خم میشد لبهاش رو گاز گرفت و دوباره به عقب اشاره کرد . نچی گفتم و ادامه دادم :خودتی خانوم . بعد چرخیدم تا برم سر میزم .که ای کاش هیچوقت بر نگشته بودم .......... بر گشتم وبه شیرین نگاه کردم .اونقدر سرش رو پایین گرفته بود که صورتش معلوم نبود . امیر بلافاصله گفت:کاری که ازتون خواسته بودم رو انجام دادید ؟ همونطور که سرم پایین بود ،سرم رو تکون دادم یعنی .بله شیرین با یه عذر خواهی رفت بیرون .امیر به طرف میزم رفت و گفت: شما همیشه عادت دارید قبل از کشف حقیقت زود اظهار نظر کنید؟ @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾••• ‌‌‌‌‌‌
💕 داستان کوتاه روزی یک پری که در درخت انجیری خانه داشت به مردی آرزویی پیشنهاد کرد تا هر چه میخواهد آرزو کند. مرد آرزو کرد علاوه بر این آرزو دو آرزوی دیگر داشتنه باشد. و با زیرکی به جای یک آرزو صاحب سه آرزو شد. سه آرزوی دیگر درخواست کرد و اینگونه صاحب نه آرزو شد! و سه تای دیگر که می شود دوازده ٬ چهل و شش و........ خلاصه با هر آرزوی تازه آرزوی بیشتر طلب می کرد. تا سرانجام مالک پنج میلیارد و هفت میلیون و هیجده هزار و سی و چهار آرزو شد! آنوقت آرزو هایش روی زمین کنار هم چید، وباز بیشتر آرزو کرد. بیشتر و بیشتر و بیشتر تا آرزو ها روی هم تلنبار شدند. در حالی که مردم لبخند می زدند ٬می گریستند، عشق می ورزیدند و حرکت می کردند مرد میان آرزو هایش نشسته بود و می شمرد و پیرتر و پیرتر می شد... تا سرانجام یک شب که به سراغش رفتند. دیدند که در میان انبوه آرزوهایش مرده ست آرزو هایش را که شمردند... معلوم شد که حتی یک آرزو هم کم و کسر ندارد! بیایید٬ بیایید از این آرزو ها چند تا برداری، و به مردی بیندیشید که در دنیای سیب و دوستی و زندگی تمام آرزوهایش را به خاطر آرزوی بیشتر تباه کرد... @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾••• ‌‌‌‌‌‌
139K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کسی قدم به حرم بی مدد نخواهد زد بدون واسطه دم از احد نخواهد زد گدای کوی رضا شو که آن امام رئوف ... به سینه ی احدی دست رد نخواهد زد ♥️ #میلاد_امام_رضا_بر_همگان_مبارکباد🎉 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓 ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌
🚩 لینک قسمت هفتادو نهم https://eitaa.com/Dastanvpand/11473 گفتم -خداااااااااا این بچه بهش نیاز داره من به جهنم به خاطر همین بچم که شده دوباره بهم برش گردون نوشین با گریه اومد طرفم و خواست بچه رو ازم بگیره ولی آرش و که گریه میکرد به خودم فشارش دادم و گفتم -ارم باش نفس بهار،اروم باش،وجود بهارکم ،اروم دوباره اروم شد رو کردم به نازلی که یک گوشه نشسته بود و با گریه بهم نگاه میکرد -دیدی نازلی دیدی بهارم چقدر داغون شده،دعا کن واسش نازلی ،تو بگو اگه بره من بدون اون چیکار کنم؟ نوشین با شیشه آرش برگشت و گفت -به زور چند روزه قبول میکنه شیشه رو بگیره،شیر مادرش و میخواد سرمو تکون دادم و شیشه رو از دستش گفتم آرش لجبازی میکرد و نمیخورد -بخور گل پسرم بخور تاج سرم تازه نگام به باران افتاد که داشت با ترس و گریه بهم نگاه میکرد لبخند بی جونی بهش زدم و گفتم -خوبی عمو جون؟ *صورت* و برچید یاد بهار افتادم که وقتی گریه میکرد اینجوری میشد -عمو ابجی بهارم کجاست؟من ابجیم و میخوامممم با گریه پاش و میکوبید به زمین بچه رو گذاشتم بغل نازلی و رفتم طرفش بغلش کردم و سرشو رو *بدن* گذاشتم و بوسیدم -اروم باش عزیزم ابجی بهار میاد ،زود برمیگرده،اون به ما قول داده مگه نه؟ -راست میگی؟ -اره فدات شم -خوابم میاد نوشین اومد طرفم و گفت -برو یک دوش بگیر لباسای تمیز علی و واست میذارم -حوصله ندارم بیخیال شو نوشین دستمو گرفت و گفت -بهار اگه تورو با این ریخت ببینه که سکته میکنه مگه نه باران خاله؟ -اره عمو خیلی وحشتناک شدی بی حوصله بلند شدم رفتم تو حموم نوشین واسم ژیلت اورد تا ریش سییلمو بزنم با حوله و لباس تمیز بعد اینکه حسابی اب حالم و جا اورد اومدم بیرون نوشین بهم اتاق خودش و نشون داد و گفت -واست جا انداختم برو بخواب سری تکون دادم گوشیمو برداشتم باران و که روی کاناپه مچاله شده بود و بغلش کردم و رفتم سمت اتاق آرشم کنار تشک من خوابیده بود سرجاش باران و کنار خودم خوابوندم و پتوم و روش انداختم و خودمم خوابیدم باران و تو بغلم گرفتمش اونم خودشو تو بغلم جا داد و دوباره چشاش و بست با صدای زنگ تلفن سریع از خواب پریدم با دیدن اسم بهراد روی تلفن خواب از سرم پرید سریع جواب دادم -الو بهراد؟ – -چیییییییییییییییی؟ گوشی از دستم افتاد با داد من نوشین و نازلی پریدن تو اتاق و بارانم از خواب پرید و با وحشت بهم نگاه کردبی توجه به اون دوتا سریع شلوارم و عوض کردم و بدون جواب دادن به سوالاشون پریدم طرف ماشینه نوشین و گازشو گرفتم و رفتم سمت بیمارستان هرچی میرفتم راه تمومی نداشت تا رسیدم به چهارراه چراغ قرمز شد اه محکم کوبوندم روی فرمون -اه لعنتی حسابی عجله داشتم اهنگی که داشت پخش میشد و زیاد کردم شاید اعصابم بیاد سرجاش چشمک بزن ستاره عاشقی کن دوباره اگه بگی میمونی خزون با تو بهارهههه اسم بهار که اومد دوباره روانی شدم دستمو گذاتم رو بوق نه این تا فردا صبح قصد نداشت سبز بشه جهنم هرچی میخواد بشه پامو گذاشتم رو گاز و بدون توجه به پلیسی که داشت سوت میزد گاز دادم اهنگم با صدای بلند پخش میشد بخند که ناز چشمات هنوز برام همونه هنوز دلم دیوونم به یاد تو میمونه دل اسیر مارو درگیر خنده هات کن بازم بمون کنارم راهیه قصه هات کن میددونی بودن تو تموم ارزومه بذارم واست بمیرم نگو قصه تمومه تمو ارزومه بذار برات بمیرم نگو قصه تمومه میدونی بودن تو تموم ارزومه بذرا واست بمیرم بذار واست بمیرم دل اسیر مارو درگیر خنده هات کن بازم بمون کنارم راهی قصه هات کن میدونی بودن تو تموم ارزومه بذار واست بمیرم نگو قصه تمومه (پویان اهنگ دل اسیره ) جلوی بیمارستانن ترمز دستی و کشیدم که صدای وحشتناکی داد سریع پیاده شدم و در ماشین و قفل کردم بدو بدو رفتم بخش icu بهراد میگفت بهار و بردن اونجا رسیدم تو سالن همه داشتن گریه میکردن پاهام سست شد اروم اروم میرفتم طرفشون که علی متوجه من شد بهراد بلند شد و رو بهم با اشک گفت -کامران روی زمین نشستم و دستام و گذاشتم روی سرم -وای بدبخت شدم،خدااااااا چرا اخه از روی زمین بلندم کردن بهراد-موفقیت امیز بود کامران با بهت نگاش کردم یهو شروع کردم به خندیدن -دروووغ میگی؟ -نه به خدا بهار دوباره برگشت پیشمون بغلش کردم و تو اغوش هم اشک شوق ریختیم همه بهم تبریک گفتن سریع زنگ زدم به نوشین و خبر و بهش دادم با خوشحالی بهم تبریک گفت و رفت به بقیه خبر بده 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🚩 رفتم پیش دکترش بهرام و مامان رفته بودن بخش ccu پیش بابای بهار تقه ای به در وارد کردم -بفرمایید -سلام دکتر -سلام جوون بیا تو رفتم تو در مورد عمل ازش سوال کردم خداروشکر دعاهامون جواب داده بود ولی بهار هنوز بیهوش بود بعد اینکه دکتر کلی توصیه کرد با یه تشکر زدم از اتاقش بیرون بهار و دیدم که دارن با یک برانکارد میبرنش بخش آهی کشیدم و به اون سمت حرکت کردم به بهار نگاه کردم که چقدر ضعیف و شکننده شده بود دیگه ازون زیبایی خیره کنندش خبری نبود خیلی لاغر شده بود چشمای سردش بسته بود گوشیم زنگ خورد نوشین بود جواب دادم -بله؟ با کلافگی گفت -کامران؟ -بله؟ -آرش روانیمون کرد از وقتی از خواب بیدار شده همش داره گریه میکنه به خدا دیگه کلافه شدیم نمیدونیم باید چیکار کنیم -باشه الان میام پوفی کرد و گفت -زودتر بدون خداحافظی گوشیو قطع کرد روبه علی که کنارم راه میومد گفتم -من میرم خونه نوشین میگه آرش خیلی بی تابی میکنه سرشو تکون دادوگفت -باشه برو -بهوش اومد خبرم کنید -باشه خداحافظ باهاش دست دادم و راهی شدم با سرعت به سمت خونه میرفتم جلوی در ترمز کردم و از ماشین پیاده شدم زنگ خونه رو فشار دادم و وارد شدم نوشین آرش به بغل از خونه اومد بیرون بچه رو به طرفم گرفت و با ناله گفت -تورو خدا بگیرش روانیم کرد آرش و بغلش کردمو رو بهش گفتم -باران کو؟ -اونم یک گوشه بغ کرده و نشسته پوفی کردمو گفتم -امادش کن ببرمش پارک سری تکون دادو رفت با ارش رفتم داخل ساک لباساش گوشه ای گذاشته بود لباس سفیدی و از تو ساکش در اوردم و تنش کردم انگشت شستش و تو دهنش کرده بود و میمکیدش بغلش کردم که همون موقع نوشین و نازلی و باران اماده جلوم واستادن یاعلی گفتم و از جام بلند شدم -بریم نوشین درارو قفل کرد و اومد صندلی جلو نشست باران و نازلیم عقب نشستن -خوب کجا بریم؟ باران-بریم شهربازی؟ با لبخند نگاش کردمو گفتم -ای به چشم ماشین و به حرکت در اوردم یک ساعتی گذشت تا رسیدیم به مقصد آرش بغل نوشین بود و دوشادوش هم راه میرفتیم نازلی و بارانم جلومون تند تند میرفتن جلوی هر وسیله بازی باران با هیجان میگفتم میخواد سوار شه بالبخند واسه اون و نازلی و گاهیم نوشین بلیط میگرفتم خودم یک گوشه میشتم و بهشون نگاه میکردم آرشم بغلم وول میخورد بچه ها همشون رفته بودن سوار ماشین بشن و بازی کنن منم نشسته بودم و داشتم با آرش بازی میکردم با احساس اینکه کسی نشست کنارم سرمو برگردوندم دوتا دختر که خیلی وضع خرابی داشتن کنارم نشستن صورتمو برگردوندم ارش پیرهنمو توی دستش گرفته بود و اماده گریه کردن بودن لبخندی روی لبم نشست پسرم غیرتی شده بود دوس نداشت جز مامانش با کسی صحبت کنم با یاد بهار گوشیم و در اوردم و به علی زنگ زدم الان دو ساعتی بود که اومده بودیم شهربازی -جانم؟ -سلام علی خوبی؟چی شد؟بهوش نیومد؟ -سلام هنوز نه گفتم که بهوش اومد خبرت مبکنم اهی کشیدمو گفتم -باشه علی که متوجه سرو صدای پارک شده بود با کنجکاوی پرسید =کجایی؟ -با نوشین و نازلی بچه هارو اوردیم شهربازی -اهان خوش بگذره من برم دیگه کاری نداری؟ -قربونت داداش فعلا دختری که کنارم نشسته بود با لبخند بهم گفت -افتخار اشنایی میدین؟ با اخم گفتم -نخیر بهتره بلند شید وگرنه بد میبینید متوجه نوشین شدم که با کنجکاوی داشت میومد سمتمون بهش چشمکی زدم که سریع قضیه رو گرفت روبهش کردم و گفتم -اومدی عزیزم؟بچه بهونت و میگرفت نوشین بالبخند اومد ارش و ازم گرفت و گفت -قربونت برم عزیزم دست باران و گرفت و گفتم -گرسنه نیستی عزیزم؟ -چرا عموجون خیلی گرسنه ام -پس بریم واست یه چیزی بخرم تو یکی از رسوران ها نشستیم و پیتزا سفارش دادیم بعد تموم شدنش گوشیم زنگ خورد با دستمال دور دهنم و پاک کردو جواب دادم -جانم؟ -مژده بده داداش که بهوش اومد با خوشحالی گفتم -راست میگی؟ -راه به جون نوشین -باشه من الان میام نوشین-چی شد؟ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🚩 -هیچی بهار بهوش اومده سریع بلند شید بریم نازلی-خوب خدارو شکر مام میایم بیمارستان -بچه هارو چیکار مینید -خدا بزرگه بدو بریم باهم بلند شدیم به سرعت به سمت بیمارستان حرکت میکردیم وقتی رسیدیم بعد کلی حرف زدن با نگهبان بالاخره اجازه داد بچه هارو ببریم بالا توی اتاق شلوغ بود همه دور بهار نشسته بودن و لبخند میزدن و باهاش حرف میزدن با باز شدن در همه برگشتن طرف ما نوشین با خوشحالی دوویید طرف بهار ولی من همونجا خشکم زد بهار با باز شدن در نگاهم به اون سمت چرخید اول چیزی که تو چشمم اومد کامران بود دلم براش خیلی تنگ شده بود تو چشمای هم خیره شده بودیم که با دوییدن نوشین به طرف خودم چشم از کامران برداشتم نوشین صورتمو بوسیدو کلی اظهار خوشحالی کرد در جوابش فقط تونستم بهش لبخند بی جونی بزنم با صدای گریه بچه به سرعت به سمتش برگشتم طوری که گردنم داغون شد آرش کوچولوی من بود که حالا داشت تو بغل باباش دست و پا میزد با لبخند دستمو تا جایی که میتونستم باز کردم کامران بچه رو اورد کنارم ولی نداد بغلش کنم با تعجب بهش نگاه کردم که گفت -عزیزم تو حالت خوب نیست بهتره استراحت کنی با صدای ارومی که به زور تونستم بگم وخودمم به زور شنیدم گفتم -پس بیارش پایین ببینمش وقتی صورت آرش جلوی دیدم قرار رفت قطه اشکی از گوشه چشمم ریخت پایین که صدای اعتراض همه بلند شد کامران گفت-اااا قرار نبود گریه کنی ها وگرنه میبرمش با ناراحتی بهش نگاه کردم صدام گرفته بود گلوم حسابی میسوخت -چرا اینقدره ضعیف شده دست کوچولوش و تو دستم گرفتم و بهش بوسه زدم دست از مکیدن دستش برداشت بهم نگاه کرد بعد چند دقیقه زد زیر گریه و دستاش و به سمتم دراز کرد تو بغل کامران ووا میخورد و اروم نمیشد با کمک خاله روی تخت جابه جا شدم کامران کنارم نشست و ارش و تو اغوش خودم و خودش گذاشت اروم با جوجوم حرف میزدم دلم براش یه ذره شده بودسرمو برگردوندم تا از نوشین و نازلی تشکر کنم ولی هیچکس تو اتاق نبود با تعجب به کامران نگاه کردم و گفتم -پس بقیه کجا رفتن؟ لبخندی زد و گفت -میخواستن ما راحت باشیم بعدشم خانوم خانوما شما سرتون خیلی شلوغ بود نفهمیدید -بچه رو ببر اینجا محیطش الودس مریض میشه -باشهفپس من میفرستمش با باران بره خونه نوشین -باران اومده؟ -اره ولی هرچی گفتم نیومد تو اتاق تو راهرو نشست -چرا؟ - نمیدونم از روی تخت بلند شدو بچه رو که حالا چشماش بسته بود تو اغوشش جابه جا کرد -چیزی نمیخوای بخرم؟ -نه -پس من این و بدم برمیگردم البته وقت ملاقات گذشته من تو سالنم کارم داشتی -توم برو خونه اخم دلنشینی کرد و گفت -دیگه چی؟ -اخه خسته میشی؟ -دیگه نشنوم،برمیگردم از اتاق رفت بیرون درد داشتم ولی به روی خودم نیاوردم چشمام و از روی درد بستم و بهم فشار دادم کم کم چشمام بسته شد صبح با تکون دستم از خواب بیدار شدم پرستاری بالای سرم و بود و داشت سرمم و در میاورد و یکی دیگه رو وصل میکرد با دیدن چشمای باز من گفت -صبحت بخیر خانومی؟خوب خوابیدی؟ لبخند بی جونی زدم و گفتم -اوهوم،میخوام برم دستشویی -اوکی عزیزم واسم ویلچر اورد و با کمک کامران که چشاش از بی خوابی سرخ شده بود من و نشوندن روش اولین باری بود که میرفتم دستشویی و اینقدر حال میداد قرار بود تا چند روز دیگه مرخص بشم از بیمارستان خسته شده بودم میخواستم زودتر برم خونه و دوباره زندگیم و از سر بگیرمبالاخره چند روزم تموم شد و از بیمارستان مرخص شدم در خونه که رسیدیم بچه ها با یک مردی که احتمالا قصاب بود واستاده بودن اون یاروم یک گوسفند تپل دستش بود با کامران از روی خونش رد شدیم ورفتیم داخل خاله با آرش داخل بود با شوق آرش و از بغلش گرفتم و بوسیدمش بعد دو سه هفته بالاخره بغلش کردم -الهی مامان قربونت بره قند عسلم بهم نگاه کرد و مانتوم و مشتای کوچولوش فشار داد و خودش و بهم چسبوند تو اغوشم فشارش دادم بوسیدمش با کمک کامران رفتم بالا تا لباسامو عوض کنم فعلا نباید میرفتم *گرماااابه* از خودم حالم بهم میخورد احساس میکردم نجسم آرش و روی تخت گذاشتم و لباسایی که کامران بهم داد و به کمک خودش پوشیدم اونم لباساش و پوشید روی تخت دراز کشیدم و آرش و تو بغلم گرفتم -فدات بشم ،چرا اینقدره ضعیف شدی ،مامان و میبخشی کوچولوی من؟قول میدم دیگه هیچوقت تو رو از خودم جدا نکنم دهنش و باز کرد و بهم نگاه کرد پسر کوچولوی من گرسنش با عشق بهش شیر دادم اونم خورد کامران رفته بود پایین پیش بقیه وقتی آرش خوابید اهسته از پله ها رفتم پایین همه داشتن باهم حرف میزدن با رفتن من پیششون ساکت شدم با شک بهشون نگاه کردم که کامران گفت -چرا اومدی پایین؟ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
1.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🗯🍃🌸🍃🗯🍃🌸🗯 ❄️🍃کلیپی باورنکردنی^^^ 🌼😢😳ببینید این نادان را..... ❄️🕊❄️🕊❄️🕊❄️🕊 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ❄️🕊❄️🕊❄️🕊❄️🕊
روزم بــه نـام تــ❤️ـــو مـــادر: 🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ رَسُولِ اللَّهِ 🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ نَبِيِّ اللَّهِ 🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا زَوْجَةَ وَلِيِّ اللَّهِ 🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا أُمَّ الْحَسَنِ وَ الْحُسَيْنِ سَيِّدَيْ شَبَابِ أَهْلِ الْجَنَّةِ 🍃السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الرَّضِيَّةُ الْمَرْضِيَّةُ السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْفَاضِلَةُ الزَّكِيَّة 🌷ُالسَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْحَوْرَاءُ الْإِنْسِيَّةُ 🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا فَاطِمَةُ بِنْتَ رَسُولِ اللَّه 💠تا ابد اين نکته را انشا کنيد پاي اين طومار را امضا کنيد🌼 💠هر کجا مانديد در کل امور رو به سوي حضرت زهرا کنيد🌼 ❣ ❣ 🔘فروارد این پیام صدقه جاریه است🔘 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🍃🌺روزتون شاد و زیبا 🌺🍃 💫الهی اونقدر بخندید 🌺ڪه صدای خنده هاتون بشه 💫زیباترین موسیقی کائنات 🌺يه دنياعشق مهمون خونه هاتون 💫زندگیتون خوش طعم 🌺روزتون شاد ; شاد 🌺👇 @dastanvpand