eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
یک ذوقی کردم با این حرفش .مهندس رضایی هم حرفش رو تایید کرد .نیما رو به امیر گفت:امیر فکر کنم همین خوب باشه ..هان؟ امیر یه نگاه به نقشه کرد و گفت:رو همین کار میکنیم . فکر کنم خیلی زورش اومده بود .چون بدون هیچ حرف دیگه ای انجا رو ترک کرد .بقیه هم بعد از اندکی از اون تبعیت کردن. شیرین در حالی که نقشه رو از روی میز جمع میکرد گفت:امروز معلوم هست تو چت شده ؟! چطور مگه ؟ -اصلا حواست به جمع نبود -نمیدونم،اصلا حوصله ندارم....ساعت چنده . شیرین نگاهی به ساعتش کرد وگفت:ساعت ۲....ببینم تو گرسنه ات نیست. -نه -عجیبه !مستی ،دارم مشکوک میشم. -به چی؟ -به این که عاشق شدی. نقشه رو از دستش گرفتم و گفتم:دوباره این مسخره بازیهات رو شروع کردی ؟ -جون مستی ،راست میگم -میشه شما اظهار نظر نکنی . شانه هایش رو بالا انداخت و گفت :حالا بعدا معلوم میشه . به اتاق خودمون رفتیم .شیرین :من دارم از گشنگی هلاک میشم .به نظر تو مهندس اجازه میده بیرون بریم -چرا نده ؟ -برم یه سوالی بکنم . لحظه ی بعدبرگشت وگفت :مهندس وحیدی گفت میتونید برید. -من نمیام ،گرسنم نیست -باشه پس من رفتم .خیلی گشنمه . کفیش رو برداشت و از در خارج شد .پشت میزم نشستم و به نقشه خیره شدم .صدای سرحدی میومد که با امیر حرف میزد .یه نیرویی وادارم کرد از اتاق خارج بشم .به بهانه دستشویی اومدم بیرون .سرحدی متوجه من شد .امیر هم برگشت و به من نگاه کرد .بی اختیار لبخند زدم .اما امیر بدون هیچ واکنشی سرش رو برگردند و مشغول صحبت با سرحدی شد . ای دردت بگیره مستانه .آخه تو این لبخند ژوگون رو از کجا آوردی که به این مردک زدی ؟!حالا فکر میکنه عاشق چشم و ابرو ش شدی .پسره خودخواه سریع خودم رو به دستشویی رسوندم .سخت از کارم پشیمون بودم .تو آینه نگاه کردم:تو چت شده مستانه ؟!تو همون مستانه قبلی نیستی ؟داری قاط میزنی ...بهتره رو رفتارت بیشتر کنترل داشته باشی؟ از دستشویی بیرون امدم .امیر و نیما روبروی هم ایستاده بودن وحرف میزدن .تصمیم گرفتم بدون این که نگاهی به اونها بندازم به اتاقم برم .به روبرو نگاه کردم و از کنارشون رد شدم .اما خدا میدونه چه حالی داشتم .مخصوصا وقتی که از کنار امیر رد میشدم. هنوز به اتاقم نرسیده بودم که نیما گفت:خانوم صداقت ، شما برای ناهاربا خانوم شجاعی نرفتید . مگه فضولی تو بچه ! برگشتم و فقط به صورت نیما نگاه کردم :نه نیما به ساعتش نگاه کرد و گفت:مطمئن هستید چیزی نمیخواین ؟اگر دوست داشته باشید من و امیر داریم میریم بیرون .میتونیم برای شما هم غذا سفارش بدیم و براتون بیاریم آخه چه پسر خوبیه ،بی خود نیست شیوا عاشقش شده . -این لطف شما رو میرسونه .ممنون ،اگه لازم بود با خانوم شجاعی میرفتم . و بعد بدون ین که به امیر نگاهی کنم برگشتم و داخل اتاقم شدم .در اتاق رو بستم و چند بار نفس بلند کشیدم ..اون موقع که با نیما حرف میزدم نگاه مستقیم امیر،موجب شده بود هوا کم بیارم برای نفس . دستم رو رو قلبم گذاشتم .(چرا اینقدر تند میزنه .مستانه فکر کنم باید یه چک اپ بری .فکر کنم تو هم فشارخونت بالا رفته،فکر کنم این تپش قلبت برای اینه ) با صدای موبایلم از جا پریدم .دست تو جیبم کردم و جواب دادم -سلام شیوا ،خوبی عزیزم سلام .من خوبم .مرسی ،بد موقع که مزاحم نشدم -اختیار داری -مستانه جان مزاحمت شدم بگم ،اگه دوست داری امروز با هم بریم بیرون ،من یکم خرید دارم ،دوست دارم تو هم باشی نظر بدی ؟ با این که اصلا حوصله نداشتم گفتم :باشه بدم نمیاد بیام -مرسی ،کارت کی تموم میشه -ساعت 5 -کجا همدیگر رو ببینیم -بیا اینجا از اینجا با هم میریم -اونجا ....میخوای من سر میدون تجریش منتظرت میمونم . چرا اونجا ..بیا شرکت -شرکت برای چی صدام رو اروم کردم و گفتم :برای این که یارو ببینی -مستانه داشتیم -شوخی نکردم به خدا بیا اینجا .با یه تیر ۲ تا نشون میزنی -ا ا ...روم نمیشه بیام اونجا -روم نمیشه یعنی چی؟من یه ربع به ۵ منتظرتم .خداحافظ . گوشی رو قطع کردم و پشت میز نشستم و خودم رو مشغول کردم تا شیرین برگرده وقتی شیرین برگشت یه جعبه پیتزا هم دستش بود .جلوم گذاشت و گفت:بیا بخور تا از گشنگی تلف نشدی . -من که گفتم گرسنه نیستم چرا خریدی .؟ -بخاطر این که یه وقت پس نیوفتی . در جعبه رو باز کرد و گفت ببین چه رنگ و بویی داره اما خودش سرش رو عقب کشید گفتم :چیه تو که داشتی از رنگ وبوش میگفتی ،چی شد عقب کشیدی؟! ادامه دارد... @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾••• ‌‌‌‌‌‌
کمی عقب تر رفت و گفت:نمیدونم .شاید الان غذا خوردم بو پیتزا اذیتم میکنه ....به هر حال یه گاز هم که شده باید بزنی ...من میرم دستشویی چند روز حالم خوب نیست یه تیکه از پیتزا برداشتم و ....چقدر گرسنه ام بود خودم نمیدونستم ..خدا خیرت بده شیرین . شیرین اومد تو و گفت:خوبه گرسنه ات نبود وگرنه من و هم میخوردی همونطور که لقمه دهانم بود گفتم:چرا دیر کردی؟! رو صندلی نشست وگفت :فکر کنم از دیشب مسموم شدم این غذا رو هم که خوردم حالم بدتر شده .تو دستشویی چنتا اوق زدم -اه ه ه ...حالم رو بد کردی شیرین -ای کاش میشد زودتر میرفتم .حالم اصلا خوب نیست -نه انگار راست میگی ..رنگت پریده ..برو به این رادمنش بگو . -روم نمیشه روز اول کاری ...دلم نمیخواد فکر کنه از زیر کار در میرم -بی خود کرده ..رنگت حسابی پریده -میگم ،مستانه تو میری بگی -من؟! -اره دیگه اگه تو بگی ،میفهمه حالم خیلی بده. دلم نمیخواست این کار رو بکنم اما وقتی رنگ و روی شیرین رو دیدم دلم سوخت دو ر دهنم رو پاک کردم و در حالی که به طرف در میرفتم گفتم :پس تا من میرم بر میگردم وسایلت رو جمع کن نمیدونم این سرحدی چرا این قدر به رفت و آمد های من حساس شده بود .با نگاهش میخواست آدم و بخوره . میخواستم محلش ندم نمیشد .کرم داشتم دیگه.... با ادا گفتم:خانوم سرحدی ،لطف کنید وقتی من تو اتاق مهندس رادمنش هستم کسی مزاحم نشه . بعد اروم گفتم :یه کار خیلی خصوصی باهاش دارم قیافش خیلی دیدنی بود .پیش خودش چه فکرا که نکرده بود . یه ضربه به در زدم و وارد شدم .امیر پشت کامپیوتر نشسته بود (ناکس خودش game بازی میکنه اون وقت از ما بیگاری میکشه ) خیلی دلم میخواست کمی طولش بدم تا حرص این سرحدی بیشتر در بیاد ..... امیر همینطور خیره به من نگاه میکرد .آخه من همینطور بدون هیچ حرفی دم در وایساده بودم .نگاهش که افتاد تو نگاهم ،همه چی از یادم رفت .... امیر:با من کاری دارید خانوم صداقت ؟ (واسه چی امدم اینجا ؟) سرم رو انداختم پایین و سعی کردم تمرکز کنم .انگاری خنگ شده بودم .چشم هام رو بستم و دوباره فکر کردم .حتما امیر با خودش میگفت این دیوونه کیه گیر ما افتاده؟!یه دفعه بدون این که متوجه صدای بلندم بشم گفتم:آهان... بیچاره خیلی جا خورد .فهمیدم صدام خیلی بلند بوده .کمی خودم و جمع و جور کردم گفتم :ببخشید آقای مهندس ،شیرین ....یعنی خانوم شجاعی میتونه بره . یه کم نگاهم کرد و دوباره به مانیتور چشم دوخت و گفت:چرا خودش نیومد بگه -خوب بجاش من امدم بگم . امیر سرش رو بالا کرد و با یه حالت عصبانی سر تا پام رو سریع از نظر گذارند و گفت:فکر نمیکردم شما وکالت خونده باشید .! -نخوندم ! -پس چرا وکیل وصی خانوم شجاعی شدید ؟! (ای حیف مهندس که به تو بگن .) -ایشون حالشون مساعد نیست .مطمئن باشید اگه مجبور نبودم این درخواست رو از شما نمیکردم. سریع زدم بیرون .اگه یه کم انجا میموندم یه چیزی بارش میکردم .در رو که پشت سرم بستم نگاه سرحدی هم با حرص به من افتاد .یه لبخند گله گشاد زدم و گفتم:خانوم سرحدی من نمیدونستم این مهندس رادمنش اینقدر بامزه اس .الانه کلی با حرفاش خندیدم .خوش بحالتون که رئیس به این باحالی دارید . (اره جون خودم ،خیلی باحاله ،مردتیکه بی شعور ) بعد در حالی که الکی میخندیدم رفتم پیش شیرین شیرین:چیه ؟برات جک تعریف کرده؟ -اره ،اون هم چه جوکی !.... ابروهاش رو بالا دادو گفت:خب ،چی شد قبل از این که حرفی بزنم امیر سرو کله ا ش پیدا شد و گفت: خانوم شجاعی ،شما میتونید تشریف ببرید ،اگر هم تا فردا حالتون بهتر نشد میتونید ،نیاید .فقط قبلش یه تماس با شرکت بگیرید و اطلاع بدید. (عجب آدمیه این این موذی....ازت کم میشد همون موقع اجازه میدادی ) بدون این که برگردم و نگاهش بکنم کیف شیرین و برداشتم و بهش دادم امیر:اگه تنهایی براتون مشکله ،خانوم صداقت هم میتونه باهاتون بیاد (چه دست و دلباز شده برای من ) شیرین:نه ممنون به همسرم زنگ میزنم بیاد دنبالم .دیگه مزاحم مستانه جان نمیشم -به هر صورت خواستم بگم که از نظر من مشگلی نیست .اگه ایشون هم میخوان تشریف ببرن. پشت میزم نشستم و گفتم:من منتظر کسی هستم . ادامه دارد.... @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾••• ‌‌‌‌‌‌
پشت میزم نشستم و گفتم:من منتظر کسی هستم .با یکی قرار دارم ....ببخشید شیرین جون نمیتونم همراهت بیام شیرین لبخند زد و رو به امیر گفت :به هر صورت از لطف شما ممنونم امیر سرش رو به احترام تکون داد و رفت .شیرین در حالی که شماره فرید رو میگرفت گفت:ببینم خوشگله ،با کی قرار داری،شیطون ؟ با یه پسر خوشگل . خندید و گفت:اگه از این عرضه ها داشتی که خوب بود. گوشیم زنگ خورد _جانم شیوا جان -من پایینم -بیا بالا من هنوز کار دارم بعد هم گوشی رو قطع کردم ومنتظر شیوا شدم .از اتاقم امدم بیرون .سرحدی کیف به دست به طرف اتاق امیر رفت وگفت:آقای مهندس من دارم میرم کاری ندارید؟ صدای امیر رو شنیدم که گفت:نه خسته نباشد -ممنون شما هم خسته نباشد (وای که چقدر این دختر ادا میاد) نیما از اتاق بغل دستی امیر که اتاق کارش بود بیرون اومد و از سرحدی خداحافظی کرد . سرحدی قبل از رفتن کیفش رو روی شونه اش جابجا کرد و بدون رغبت از من خداحافظی کرد .چند لحظه بعد در شرکت باز شد و شیوا وارد شد .جلو رفتم و با هم روبوسی کردیم شیوا:همه رفتن -همه یعنی نیما ؟ لبخندی زد و هیچی نگفت. گفتم:نه هنوز نیما و امیر نرفتن . در همین لحظه دوتاشون از اتاق امیر اومدن بیرون.امیر با دیدن شیوا لبخندی زد و گفت:به به ،سلام .شیوا خانوم افتخار دادید چه عجب از این طرفها . شیوا که کاملا خجالت ،بخاطرحضور نیما از چهرش مشخص بود آروم سلام کرد . نیما هم همونطور جوابش رو داد .امیر نزدیکتر اومد و گفت:خوب نگفتی این طرفها -با مستانه جان قرار گذاشته بودم با هم بریم خرید نگاهی به نیما انداختم .شک در این نگاههای مشتاق نداشتم .لبخندی رو لبهام نقش بست .اما با نگاه امیر که با اخم نگاهم میکرد ،خنده رو لبهام خشک شد . (حتما پیش خودش فکر کرده از فرصت استفاده کردم و پسر مردم رو دید میزدم .) لب پایینم رو گاز گرفتم و به شیوا نگاه کردم . شیوا:خوب بریم مستانه جان. امیر:کجا میخوای بری برای خرید -همین اطراف -ماشین آوردی ؟ -نه -پس من تا یه جایی میرسونمتون بعد رو به نیما گفت:تو که دیرت نمیشه نیما:نه اصلا اینها دیگه کجا میخوان بیان . شیوا :مزاحم نمیشیم ،من و مستانه خودمون میریم نیما جواب داد:مطمئن باشید ،مزاحم نیستید آخه ،نازی ...دوباره یه لبخند اومد رو لبم اما این دفعه به امیر نگاهی نکردم . اول من و شیوا ،از شرکت زدیم بیرون .دست شیوا رو فشردم.شیوا لبخندی زد و به طرف در آسانسور رفتیم. امیر و نیما هنوز تو شرکت بودن .آروم به شیوا گفتم: شیوا ،بخدا این نیما هم به تو علاقه داره .من از نگاهش فهمیدم .خیلی تابلو بود شیوا با حالت خاصی گفت :خدا کنه. ماشین امیر یه نیسان MORANU بود ،از اونها که من عاشقش بودم .انقدر دلم میخواست آقام یکی از این شاسی بلندا برام بخره .من و شیوا رفتیم عقب نشستیم و مشغول صحبت شدیم. شیوا :مستانه اگه حرف تو رو گوش نمیکردم ،الان اینطوری نمیشد. -دیدی حالا ،تازه کجاش و دیدی .من تا تو رو به ریش این نیما نبندم ول کن نیستم ....حواست به اینه بغل باشه طرف بد جور زیر نظرت داره . شیوا از خجالت سرخ شد و گفت:راست میگی مستانه -دروغم چیه .از وقتی سوار شدی همینطور چشم چرونی میکنه آروم زد به پهلوم و این موجب شد خندم بگیره ،نگاهم به آینه جلو افتاد .امیر چنان نگاهم کرد که بند دلم پاره شد (این چشه همیشه اخمهاش تو همه ) من هم اخم کردم و رومو بطرف پنجره کردم و مشغول تماشای بیرون شدم. امروز حسابی گل کاشتم .من هیچ وقت این کارا رو نمیکردم ،الان میگه این دختر تنش میخاره . با این فکر سری از تاسف برای خودم تکون دادم .شیوا آروم گفت :چیه ،یه دفعه رفتی تو هم -از بس این فامیلت اخمهاش تو هم آدم به خودش شک میکنه نگاهی به اینه انداخت و گفت:من که همچین چیزی نمی بینم -الان رو که نمیگم ،اونوقتی که خندیدم چنان اخمی کرد که گفتم الان از ماشین پرتم میکنه پایین. با این حرفام شیوا زد زیر خنده. امیر از آینه نگاه کرد و گفت:اگه چیز خنده دار برای هم تعریف میکنید ،بگید تا ما هم بخندیم . در عوض شیوا جواب دادم:داشتیم میگفتیم اگه شما همینجا نگه دارید خیلی خوب میشه .چون با اون قیافه ای که شما گرفتید هر کی ندونه فکر میکنه ما به زور سوار ماشین شما شدیم با این حرفام نیما پوزخندی زد و گفت:ایشون راست میگه امیر.از موقعی که سوار شدیم همینطور اخم کردی امیر ماشین رو گوشه ای نگه داشت و گفت: اگه ناراحته میتونید پیاده بشید نیما :ا ...امیر ... گفتم:همین کار رو هم میخواستم بکنم شیوا دستم و گرفت و گفت:مستانه امیر شوخی کرد -من شوخی ندارم .... ادامه دارد.... @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾••• ‌‌‌‌‌‌
animation.gif
1.94M
🌟خدایا هرشب 🌙به آسمان نگاه میکنم 🌟و می‌اندیشم 🌙دراین آرامش شب 🌟چه بسیار دل‌ها که 🌙غمگین و پر اضطرابند 🌟خدایا‌ تو آرام دلشان باش 🌙شبتون بخیر 🌟زندگیتون گرم از محبت 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
📵 داستان تصویر کثیف 📵 با چند دختر جوان رابطه خياباني داشتم و آن ها را با وعده هاي دروغين خام کرده بودم. حدود ۲هفته قبل، يکي از دوستانم با آب و تاب برايم تعريف کرد که با دختري باکلاس آشنا شده است و ارتباط زيادي باهم دارند. دوستم با اين حرف ها مرا نيز وسوسه کرد تا از آن دختر خانم سوء استفاده کنم.او يک روز با آن دختر قرار گذاشت و مرا نيز در ويلاي پدرش مخفي کرد طبق نقشه اي که در سر داشتيم قرار بود وقتي آن دختر جوان به داخل باغ آمد من نيز داخل باغ منتظر دختر خانم بوديم که دوستم گوشي تلفن همراه خود را روشن کرد و گفت: از ارتباط خود با آن دختر فيلمبرداري کرده است. در اين لحظه با لبخندي گوشي را از دست او قاپيدم تا آن تصوير کثيف را ببينم اما وقتي دقيق نگاه کردم دیدم😳😳...... 🆘 ادامه در کانال زیر👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙 شب خوش ⭐️ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
روزم بــه نـام تــ❤️ـــو مـــادر: 🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ رَسُولِ اللَّهِ 🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ نَبِيِّ اللَّهِ 🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا زَوْجَةَ وَلِيِّ اللَّهِ 🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا أُمَّ الْحَسَنِ وَ الْحُسَيْنِ سَيِّدَيْ شَبَابِ أَهْلِ الْجَنَّةِ 🍃السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الرَّضِيَّةُ الْمَرْضِيَّةُ السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْفَاضِلَةُ الزَّكِيَّة 🌷ُالسَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْحَوْرَاءُ الْإِنْسِيَّةُ 🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا فَاطِمَةُ بِنْتَ رَسُولِ اللَّه 💠تا ابد اين نکته را انشا کنيد پاي اين طومار را امضا کنيد🌼 💠هر کجا مانديد در کل امور رو به سوي حضرت زهرا کنيد🌼 ❣ ❣ 🔘فروارد این پیام صدقه جاریه است🔘 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
#سلام_مولایم💗 روی هر لب نام زیبای تو وقتی بشکفد زندگی گل می دهد عطر نفس های تو غوغا می کند تو بیا یابن الحسن دنیا گلستان می شود #اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج🌸 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💎پیشنهاد اول دوست معمولی پیشنهاد دوم دوست اجتماعی پیشنهاد سوم دوست همه جوره پیشنهاد چهارم ازدواج سفید پیشنهاد پنجم........... دلم برای اونایی که از تنهایی می نالن دیگه نمی سوزه... اونا خودشون قسمتی از این فاجعه هستن فاجعه ای که محصول نوع نگرششون به رابطه اس... اینجا ایرانه.... درصد خانواده هایی که ازدواج سفید رو قبول می کنن هنوز در اقلیته... هر خانواده ای هم تا یه جایی و به یه مدتی دوست پسر و دوست دختر رو برای فرزندش می پذیره.... هیچکدوم از این خانواده ها هم نمی دونن که دختر و پسرشون چطوری دارن از خط قرمز ها فراتر میرن و چه رابطه های مجهول الهویه و معلوم الحالی رو تجربه می کنن... اینجا ایرانه... شرایط اقتصادی دامن زده به ندادن اون پیشنهاد پنجم اما یه چیز دیگه ای ام هست که از ریشه زده این پیشنهاد پنجم رو... کافیه دست دراز کنی و اون آدمی رو که میخوای برای اون رابطه عجیب و غریب و تعریف نشده ای که میخوای پیدا کنی.... دیگه چیز تجربه نکرده ای باقی نمونده و اون پناه بردن از تنگناها به ازدواج دیگه معنی نداره... داشتن فرزند هم که با جمله ای مثل این که " مگه دیونه ام یه آدم بیگناهو به این دنیا بیارم و بدبختش کنم " منتفی میشه... از یه جهاتی شاید خوب باشه اما محصولش آدم های بلاتکلیفیه که از تنهایی شاکی ان اما از تشکیل خانواده فراری... خودمون رو دریغ نمی کنیم و به دوستی های عجیب و غریب چراغ سبز نشون میدیم و انقدر به پوچی در رابطه های متعدد میرسیم که در نهایت تنها می مونیم... دلم برای تنهایی های همه شبیه به هممون نمیسوزه... متجدد تر و زیباتر و خوشتیپ تر شدیم اما نه انقدر مردونگی مونده که بخوایم ستون یه خانواده بشیم نه انقدر زنونگی که پشت یه مرد وایستیم و با تدبیرمون یه زندگی رو سر و سامون بدیم... و حتی نه انقدر قوی و بی نیاز و با وجدانیم که تنهایی رو بپذیریم و نه پیشنهاد دهنده همچین رابطه هایی باشیم نه پذیرنده این رابطه ها... هیچوقت به بچه هایی فکر کردید از پوست و خونتون...؟ نه بهتره فکرشو نکنیم... اگر قراره با این فرهنگ و نگرش، ما باشیم پدر و مادرشون ✍ @Dastanvpand
❌توصیە میشە دختران مجرد حتما بخوانند👇 نازنین ۱۶ سالە تعریف میکند کە:یک روز با جوانی بە اسم سینا آشنا شدم تعریفش رو از بیشتر همکلاسیهام میشنیدم این بود کە در مدت کوتاهی بهش وابستە شدم ما تقریبا هر روز همدیگر رو میدیدیم و با هم صحبت میکردیم.مادر سینا هم از رابطەی ما خبر داشت. یک روز سینا گفت کە خواهر بزرگم از تهران بە مشهد آمدە و میخواهد تو را ببیند منم قبول کردم کە باهاش بە خانە بروم.رفتیم داخل خونە؛ ولی همون اول متوجە شدم کە کسی خونە نیست یە ترسی وجودم رو فرا گرفت . توی اتاق نشستە بودم کە صدای باز شدن در اومد سینا وارد اتاق شداو با یک لیوان شربت از من یذیرایی کرد و چند دقیقه بعد سر گیجه عجیبی گرفتم و پلک هایم سنگین شد و دیگر نفهمیدم چه اتفاقی افتاد . وقتی به هوش آمدم متوجه شدم داخل خودرو سینا هستم و او با گریه و التماس می گفت: تو همسر آینده ام هستی و نگران مشکلی که به وجود آمده نباش ما خیلی زود با هم ازدواج می کنیم . با توجه به مشکلی که برایم به وجود آمده بود به خانه رفتم و این موضوع را از خانواده ام مخفی نگه داشتم. دو ماه از این ماجرا گذشت و فهمیدم باردار شده ام . من با سینا تماس گرفتم و گفتم با توجه به وضعیتی که به وجود آمده هر چه زودتر باید به خواستگاری ام بیایی. او هم پیشنهاد داد یک هفته بعد با مادرش در یک پارک قرار ملاقات بگذاریم و در این باره صحبت کنیم. دختر نوجوان اشک هایش را پاک کرد و افزود: آنها سر قرار حاضر شدند و مادر سینا گفت ابتدا باید بچه ات را سقط کنی چون این بچه آبروی همه ما را خواهد برد. من به تو قول می دهم که خودم در کمتر از دو ماه شرایط ازدواج شما را فراهم کنم. آنها با این وعده های شوم مرا با خود به خانه ای در حاشیه شهر مشهد بردند و عمل سقط جنین را انجام دادیم. اما با حال و روزی که داشتم به محض این که به خانه برگشتم مادرم متوجه غیر طبیعی بودن حالم شد و من موضوع را برایش تعریف کردم . ما بلافاصله به سراغ سینا و مادرش رفتیم اما آنها خانه خود را تغییر داده اند و هیچ شماره و نشانی از آنها نداریم. نازنین در پایان گفت: از تمام دختران جوان خواهش می کنم از لبخند هوس و قول و قرارهای خیابانی دوری کنند و در هر مسئله ای با پدر و مادر خود مشورت داشته باشند تا دچار مشکل نشوند @dastanvpand
یکی از دوستان قدیمی که در ارتش زمان شاه، با درجه تیمساری خدمت می کرد روزی مطلبی را برای من تعریف کرد که فوق العاده زیبا بود: تعریف می کرد در سال 1350 هنگامی که با درجه سرهنگی در ارتش خدمت می کردم، آزمونی در ارتش برگزار گردید تا افراد برگزیده در رشته حقوق، عهده دار پست های مهم قضائی در دادگاه های نظامی ارتش گردند. در این آزمون، من و 25 نفر دیگر، رتبه های بالای آزمون را کسب نموده و به دانشگاه حقوق قضائی راه یافتیم. دوره تحصیلی یک ساله بود و همه، با جدیت دروس را می خواندیم. یک هفته مانده به پایان دوره، روزی از درب دژبانی در حال رفتن به سر کلاس بودم که ناگهان دیدم دو نفر دژبان با یک نفر لباس شخصی منتظر من هستند و به محض ورود من، فرد لباس شخصی که با ارائه مدرک شناسائی، خود را از پرسنل سازمان امنیت معرفی میکرد مرا البته با احترام، دستگیر و با خود به نقطه نامعلومی برده و به داخل سلول انفرادی انداختند. هر چه از آن لباس شخصی علت بازداشتم را می پرسیدم چیزی نمی گفت و فقط می گفت من مأمورم و معذور و چیز بیشتری نمی دانم! اول خیلی ترسیده بودم وقتی بداخل سلول انفرادی رفتم و تنها شدم افکار مختلفی ذهنم را آزار می داد. از زندان بان خواستم تلفنی به خانه ام بزند و حداقل، خانواده ام را از نگرانی خلاص کنند که ترتیب اثری نداد و مرا با نهایت غم و اندوه، در گوشه بازداشتگاه، به حال خود رها کرد. آن روز شب شد و روزهای دیگر هم به همان ترتیب، گذشت و گذشت، تا این که روز نهم، در حالی که انگار صد سال گذشته بود، سپری شد. صبح روز نهم، مجددا" دیدم همان دو نفر دژبان بهمراه همان لباس شخصی، بدنبال من آمده و مرا با خود برده و یکراست به اتاق رئیس دانشگاه که درجه سرلشگری داشت بردند. افکار مختلف و آزار دهنده، لحظه ای مرا رها نمیکرد و شدیدا در فشار روحی بودم. وقتی به اتاق رئیس دانشگاه رسیدم، در کمال تعجب دیدم تمام همکلاس های من هم با حال و روزی مشابه من، در اتاق هستند و البته همگی هراسان و بسیار نگران بودند. وقتی همه دوستانم را دیدم که به حال و روز من دچار شده اند کمی جرأت بخرج دادم و از بغل دستی خود، آهسته پرسیدم، دیدم وضعیت او هم شبیه من است! ناگهان همهمه ای بپا شد که ناگهان در اتاق باز شد و سرلشگر رئیس دانشگاه وارد اتاق شده و ما همگی بلند شده و ادای احترام کردیم. رئیس دانشگاه، با خوشروئی تمام، با یکایک ما دست داده و در حالی که معلوم بود از حال و روز همه ما، کاملا آگاه بود این چنین به ما پاسخ داد: هر کدام از شما، که افسران لایقی هم هستید پس از فارغ التحصیلی، ریاست دادگاهی را، در سطح کشور بعهده خواهید گرفت، و حالا این بازداشتی شما، آخرین واحد درسی شما بود که بایستی پاس می کردید و در مقابل اعتراض ما گفت: این کار را کردیم تا هنگامی که شما در مسند قضاوت نشستید، قدرتمند شدید و قلم در دست تان بود، از آن سوءاستفاده نکنید و از عمق وجودتان، حال و روز کسی را که محکوم می کنید درک کرده و بی جهت و از سر عصبانیت و یا مسائل دیگر، کسی را بیش از حد جرمش، به زندان محکوم نکنید! در خاتمه نیز، از همه ما عذرخواهی گردید و همه ما نفس راحتی کشیدیم. زیر پایت چون ندانی، حال مور همچو حال توست، زیر پای فیل🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#تمنای_وجودم #قسمت_بيستوچهارم پشت میزم نشستم و گفتم:من منتظر کسی هستم .با یکی قرار دارم ....ببخشید
مستانه امیر شوخی کرد -من شوخی ندارم .تو هم اگه دوست نداری با من بیایی من ناراحت نمیشم بعد در ماشین رو باز کردم .اما تا خواستم پیاده بشم ،ماشینی که از بغل ما رد میشد چنان بوقی زد که کشیدم عقب و در بستم امیر پوزخندی زد و گفت:چی شد پشیمون شدید ؟ اخم کردم و گفتم :ابدا نیما برگشت عقب و گفت:خانوم صداقت بی خیال بشید .این امیر انقدر که نشون میده بد اخلاق نیست گفتم :برای من اهمیتی نداره بعد رو به شیوا گفتم :میشه پیاده بشی تا من هم از اون طرف پیاده بشم نیما:شیوا خانوم شما یه چیزی به ایشون بگید شیوا :مستانه جان ،خواهش میکنم گفتم:شیوا جان مگه نمی بینی پسر خاله عزیزتون ماشین رو کنار زدن ،دیگه با چه زبونی بگن باید پیاده بشیم ،مزاحمیم . یه دفعه با گازی که امیر به ماشین داد به عقب پرت شدم . امیر:من چاکر دختر خاله ام هم هستم ،حالا که این طورشد، شیوا،تا تمام خریدت رو بکنی خودم در خدمتم . -پس لطف کنید و همین جا نگه دارید ،چون از قرار معلوم تنها من مزاحمم شیوا یه نیشگون ازم گرفت .نیما گفت:خانوم صداقت کوتاه بیاین دیگه .حرفی زده شد ،تموم شد رفت .تو رو خدا دیگه دنبالش رو نگیرید.نا سلامتی از فردا دوباره باید با هم کار کنیم . بعد رو به امیر گفت:اینطور نیست امیر؟ امیر:من که چیزی نگفتم .ایشون به خودشون گرفتن خواستم جوابش رو بدم اما وقتی دیدم ,داره از تو آینه نگاه میکنه حرفی نزدم و روم رو برگردوندم . نیما هم لبخندی زد گفت:حالا به مناسبت آشتی کنون با یه نوشیدنی گرم چطورید؟ شیوا گفت:آقا نیما مگه کسی با کسی قهر بوده که اینطوری میگید ؟ -حق با شماست .خب پس حالا برای دوام این دوستی با یه نوشیدنی داغ چطورید؟ امیر در حالی که خنده تو صداش بود گفت:چی گفتی نیما -نیما:بابا اصلا هر چی ...با یه نوشیدنی موافقید یا نه؟ امیر :من که موفقم تو چی شیوا ؟شیوا:من هم همینطور .من هنوز اخمهام تو هم بود و بیرون رو تماشا میکردم نیما گفت:خب, مثل این که خانوم صداقت هم موافقن .چون سکوت علامت رضاست . شیوا دستم رو فشرد . میدونستم دل تو دلش نیست بخاطر همین یه لبخند کمرنگ زدم . بعد از این که امیر جلو یه کافی شاپ نگه داشت همه پیاده شدیم و داخل شدیم .یه میز ۴ نفره انتخاب کردیم و نشستیم .تا نشستم رحیمی رو دیدم با چنتا از دوستاش دور یه میز نشسته بودن .(این اینجا چکار میکنه ) هنوز متوجه من نبود ،دلم نمی خواست من رو تو اون موقعیت ببینه .چون مطمئنا یه فکر دیگه میکرد . دست چپم رو کنار صورتم گرفتم تا صورتم دیده نشه .این امیر هم که امروز بد جور رفته بود تو نخ من .کنجکاو نگاهم کرد وبعد بطرف چپ سمت من یه نگاه انداخت . نیما گفت:خب ،خانوم صداقت چی میخورید. (حالا نمیشد اول از من نپرسی) سعی کردم تشویش و نگرانی تو صورتم نباشه گفتم:فرق نمیکنه . بعد خودم رو کج کردم طرف شیوا چرخیدم تا در تیر راس نگاه رحیمی نباشم . شیوا آروم گفت:چیزی شده؟ امیر و نیما مشغول سفارش شدن .گفتم :یکی از همکلاسیهام اینجاست .دوست ندارم من رو ببینه ،چون حتما فکری ناجور میکنه . -چرا باید این فکر رو بکنه ؟! -به نظر تو چه دلیلی داره من با ۲ تا پسر مجرد اینجا مشغول خوردن نوشیدنی باشم .اون هم من که محل به هیچ کدوم از پسرای دانشگاه نمیدم .خودت که میدونی من اهل این برنامه ها نیستم -حالا کدوم طرف نشسته -درست سمت چپ من همون پسره که بلوز سبز پوشیده شیوا خودش رو کمی جلو کشید تا رحیمی رو بهتر ببینه یه دفه موبایلم زنگ خورد .اوه ،اوه،مامانم .یادم رفت باهاش تماس بگیرم . ادامه دارد... @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾••• ‌‌‌‌‌‌