eitaa logo
داستان و پند. ........ اخبار فوری اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.7هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
صندلی رو عقب کشیدم ونشستم .امیر همونطور که به نوشیدنیش نگاه میکرد گفت:سو تفاهم رفع شد؟ از این حرفش چیزی نفهمیدم .گفتم :ببخشید متوجه حرفتون نشدم ؟! پوز خندی زد و گفت:من هم بودم خودم رو به اون راه میزدم . نیما :امیر ... امیر :البته به ما ربط نداره ،اما دوست ندارم کسی من رو احمق فرض کنه. گفتم:شما از چی حرف میزنید ؟ فنجان قهوه اش رو کمی به جلو هول دادو گفت:اگه دوست دارید براتون توضیح بدم ،این کار رو میکنم . نیما :امیر بس کن امیر با عصبانیت از رو صندلی بلند شد و رو به شیوا گفت:شیوا ،من تو ماشین منتظرم .....نیما بریم امیر رفت و نیما با گفتن با اجازتون ،بدنبالش رفت . من مونده بودم جریان چیه؟ -شیوا اینجا چه خبره؟ شیوا سرش رو تکون داد و گفت:وقتی موبایلت زنگ زد و رفتی ،همون پسره هم بلافاصله پشت سرت اومد .امیر فکر کرد اون به تو زنگ زده و تو هم بخاطر صحبت کردن با اون از اینجا رفتی .....به من گفت ...گفت دیگه حق ندارم با تو رفت و آمد کنم بلند گفتم:چی ؟ -من گفتم در مورد تو اشتباه میکنه .تو از اون جور دخترا نیستی . وای خدای من چی میشنوم .مگه میشه ؟آخه چرا اینطوری شد ؟!!!!!! سرم رو میون دستام گرفتم .انگار همه دنیا رو سرم خراب شده بود .چطور به خودش اجازه داده بود در مورد من اینطور فکر کنه .یعنی فکر کرده من از اون دخترای ........وای نه .خدایا چکار کنم ؟ بغض سنگینی تو گلوم گیر کرده بود .چشمهام رو بستم و دستام رو روی گلوم گذاشتم شیوا:مستانه حالت خوبه ؟ در حالی که سعی میکردم اشکهام سرازیر نشه گفتم:نه حالم خوب نیست .چطور به خودش اجازه داده همچین فکری در مورد من بکنه ...هان ...مگه اون کیه یه آدم خودخواه که جز .... آب دهانم رو قورت دادم بلکه اون بغض لعنتی هم باهاش پایین بره .از رو صندلی بلند شدم و به سرعت بیرون رفتم . امیر به ماشینش تکیه داده بود و با نیما حرف میزد . دوباره اون بغض لعنتی اومد سراغم .نه نباید میزاشتم اونها راجب من اشتباه فکر کنن.به طرف اونها رفتم .امیر با دیدن من حرفش رو قطع کردو حق به جانب نگاهم کرد .رفتم جلوش وایسادم .شیوا هم به من رسید و کنارم وایساد .سعی کردم به خودم مسلط باشم. نباید صدام میلرزید . تو چشمهاش نگاه کردم و گفتم:آقای مهندس مثل این که این شمایید،راجع به دیگران زود قضاوت میکنید . حرف صبح خودش رو به خودش پس دادم .اما قضاوت من کجا و قضاوت اون کجا . ادامه دادم:من اجازه نمیدم کسی در مورد من غلط فکر کنه .هیچ وقت نخواستم و نکردم کاری رو که برای خودم وخانواده ام،شرمندگی بوجود بیاره . هیچ وقت هم بجز امشب که اون هم بخاطر شیوا بوده ،با هیچ مرد غریبه ای بیرون نرفتم . تمام وجودم از عصبانیت میلرزید .به نفس نفس افتاده بودم .لبم رو محکم گاز گرفتم تا شاید بتونم جلو ریزش اشکم رو بگیرم نگاه امیر متوجه پشت سرم شد .به عقب برگشتم .رحیمی و دوستاش در حال بیرون اومدن از کافی شاپ بودن. یه آن نگاه رحیمی به من افتاد .توقف کرد و با تعجب به ما نگاه کرد . بلند گفتم:آقای رحیمی میشه یه لحظه تشریف بیارید ؟ کمی جا خورد .با طمانینه به ما نزدیک شد. -آقای رحیمی میشه اینجا بگید ,من وشما ،چطور همدیگر رو میشناسیم ؟ ابروهاش رفت بالا :بله ؟! -ازتون خواهش میکنم بگید .من فقط میخوام به اینها بگید ،من وشما ..... رحیمی با عصبانیت گفت:یعنی چی ؟منظورتون از این ادا ها چیه ؟ بعد یه نگاه گذرا به امیر و نیما کرد و گفت:اتفاقا دیدم امشب بر عکس همیشه تحویلم گرفتی تعجب کردم .اما حالا میفهمم که فقط میخواستی برای این آقایون بازار گرمی کنی .برای خودم متاسفم که تو این مدت در موردت اشتباه فکر میکردم و خوشحالم که به پیشنهاد ازدواجم جواب رد دادی . نفسم بالا نمیومد ....چی میشنوم ...... بایه دست سرم رو گرفتم ودر حالی که دیگه نمیتونستم مانع ریزش اشکهام بشم . -بخدا اشتباه میکنید ........همتون اشتباه میکنید ..... دیگه نایستادم و به طرفی دویدم .فقط میخواستم هر طوری که هست از اونجا دور بشم.حرفهای رحیمی مثل پتک تو سرم میکوبید .نگاههای تحقیر کننده امیر ،مثل خوره به جونم افتاده بود .فقط میدویدم .میخواستم فرار کنم از این دروغها ...از این تهمتها.......... دیگه صدای فریاد شیوا هم که من رو صدا میکرد تو هق هق گریه ام گمشد ... ادامه دارد... @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾••• ‌‌‌‌‌‌
۲۵ تیر ۱۳۹۸
صورتم از اشک خیس شده بود و هوای سرد مثل یه تازیانه به صورتم میخورد .نمیدونم چقدر دویدم .فقط یادمه که از دویدن خسته شدم و یه جا وایسادم .به دیواری تکه دادم و سر خوردم رو زمین .هنوز هم خالی نشده بودم .روسریم رو روی صورتم کشیدم و بلند بلند گریه کردم .موبایلم مدام زنگ میزد .اما توجهی بهش نداشتم . کمی که آروم تر شدم ،ایستادم با آستینم صورتم رو که از اشک خیس شده بود پاک کردم .به اطراف نگاه کردم.(اینجا کجاست)به ساعتم نگاه کردم .کیفم رو که پایین پام افتاده بود برداشتم و به سمت خیابون رفتم .برای اولین ماشینی که میومد دست بلند کردم و سوار شدم . راننده که مرد جوونی بود با اون حالم یکه خورد و گفت:اتفاقی افتاده خانوم. فقط سر تکون دادم .بعد آدرس خونمون رو بهش دادم.دوباره موبایلم زنگ زد .این دفعه به صحفه موبایلم نگاه کردم .شیوا بود .خاموشش کردم و تو جیبم گذاشتم و تا وقتی به مقصد برسیم چشمهام رو بستم . باصدای راننده چشمهام روبازکردم :خانوم رسیدیم .ببینیدهمینجاست میخواهید تا توی این کوچه هم برم. دست کردم تو کیفم و در حالی که مبلغی دستم بود تا کرایه رو حساب کنم گفتم:همینجا خوبه .....همینجا پیاده میشم پیاده شدم .وقتی اتومبیل دور شد راه افتادم.سرم پایین بود و به قضایای امشب فکر میکردم .دوباره اشکم سرازیر شد ...آش نخورده و دهن سوخته که میگن همینه....اما من دلم سوخته بود, دلم.... با انگشتم گوشه چشمم رو پاک کردم .دیگه بس بود هرچی گریه کرده بودم . با صدای آشنایی که اسمم رو صدا میکرد سرم رو بلند کردم.شیوا جلوم وایساده بود .امیر و نیما هم کمی عقبتر ایستاده بودن . شیوا: ما اومدیم اینجا از تو معذرت بخوایم ...هر چند که من یه لحظه هم به تو شک نکردم . لبخند بی جونی زدم و گفتم:میدونم امیر و نیما کمی جلوتر امدن.دلم نمی خواست یه لحظه هم به صورت امیر نگاه کنم .نیما گفت:خانوم صداقت ،بابت امشب متاسفیم . بعد سرش رو انداخت پایین.دوباره بدون این که دلم بخواد به امیر نگاه کردم .تو نگاهش یه چیزی بود،که خیلی معصومش کرده بود ،دیگه از اون همه غرور خبری نبود . (ای لعنت به من که با دیدن این چشمها همه چی از یادم رفت ) امیر:من رو ببخشید ،نباید راجع به شما اونطور قضاوت میکردم....واقعا متاسفم .امیدوارم این اشتباه من رو ببخشید نگاهم رو ازش گرفتم:از این که متوجه این موضوع شدید خوشحالم ،هرچند که رحیمی هم همون اشتباه رو کرد و... -من با ایشون حرف زدم و گفتم اون هم همین اشتباه احمقانه رو کرده .ایشون هم مثل من از حرفهاش پشیمونه . شیوا بغلم کرد وگفت:حالا همه ما رو میبخشی ؟ انقدر معصومانه این رو گفت که ناخودآگاه لبخند زدم و گفتم:بخشیدم. با نور اتومبیلی که پشت سرمون ایستاد به عقب برگشتم .آقام بود .از اتومبیلش پیاده شد اول با شیوا احوال پرسی کرد . در حال احوالپرسی با امیر و نیما نگاه کنجکاوی به من انداخت . گفتم :آقا جون ،ایشون مهندس رادمنش ،پسر خاله شیوا جون هستن .ایشون هم مهندس وحیدی هستن. دوباره با اونها احوال پرسی کرد اما این دفعه گرمتر از دفعه قبل. -آقای مهندس زحمت کشیدن ،برای خرید ما رو همراهی کردن.البته ما مزاحم مهندس وحیدی هم شدیم. (جون خودم ) امیر با تواضع گفت:اختیار دارید. لبخند الکی تحویلش دادم (پرو اصلا به روی خودش هم نیاورد ولی دلم سوخت همون قیافه مغرور بیشتر بهش میاد )آقام گفت:خوشحالم که شما رو از نزدیک میبینم.مستانه جان خیلی از شما تعریف کرده و البته این دیدار ،تصدیق حرفهای ایشون شد . (جانم!!!من اصلا کی در مورد این مارمولک تو خونه حرف زدم که ,تعریف کرده باشم !!!) امیر:تمنا میکنم ،خوبی از خودشونه.شما لطف دارید امیدوارم این مدتی که ایشون اونجا همکاری دارن،موجب رضایتشون قرار بگیره . (اوه،چه جورم .روز اول که خیلی مورد رضایت من قرار گرفته) آقام گفت:حتما همینطور خواهد بود امیر رو به من گفت:فرداکه تشریف میارید؟ آقام نگاهی به من کرد وگفت:مگه فردا قراره نری بابا؟! مونده بودم چی بگم.همچین دلم هم نبود که برم .اماچه بهانه ای برای مامان ،بابام بیارم ،برای نرفتنم. این امیر هم بد مارمولکی بودا. گفتم :اگه خانوم شجاعی حالشون بهتر نبود ،نمیام .آقام گفت:مگه شیرین طوریش شده ؟! -فکر کنم مسموم شده -خوب انشااله تا فرداخوب میشه .در ضمن مطمئنا همسر ایشون خیلی بهتر از شما ازایشون مراقبت میکنه.پس شما هم بهتره به شرکت بری وکارهای روکه به شما مربوط میشه انجام بدی. این بابا ماهم خوب حال آدم رو میگرفت ،جلوی بقیه. بادلخوری به آقام نگاه کردم. امیر گفت:پس فردا میبینمتون قبل از این که حرفی بزنم،شیوا بغلم کرد و گفت:بعدا میبینمت و بعدهمه خداحافظی کردن و رفتن. ادامه دارد @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾••• ‌‌‌‌‌‌
۲۵ تیر ۱۳۹۸
۲۵ تیر ۱۳۹۸
📵 داستان تصویر کثیف 📵 با چند دختر جوان رابطه خياباني داشتم و آن ها را با وعده هاي دروغين خام کرده بودم. حدود ۲هفته قبل، يکي از دوستانم با آب و تاب برايم تعريف کرد که با دختري باکلاس آشنا شده است و ارتباط زيادي باهم دارند. دوستم با اين حرف ها مرا نيز وسوسه کرد تا از آن دختر خانم سوء استفاده کنم.او يک روز با آن دختر قرار گذاشت و مرا نيز در ويلاي پدرش مخفي کرد طبق نقشه اي که در سر داشتيم قرار بود وقتي آن دختر جوان به داخل باغ آمد من نيز داخل باغ منتظر دختر خانم بوديم که دوستم گوشي تلفن همراه خود را روشن کرد و گفت: از ارتباط خود با آن دختر فيلمبرداري کرده است. در اين لحظه با لبخندي گوشي را از دست او قاپيدم تا آن تصوير کثيف را ببينم اما وقتي دقيق نگاه کردم دیدم😳😳...... 🆘 ادامه در کانال زیر👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
۲۵ تیر ۱۳۹۸
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے 🌹قــسـمـت نــوزدهــم (دخـتــر من) پدر و مادرش سراسیمه اومدن … با زحمت لباس کمکم کردن، پوشیدم و رفتیم بیمارستان … بعد از معانیه … دکتر با لبخند گفت … – ماه های اول بارداری واقعا مهمه … باید خیلی مراقبش باشید … استرس و ناراحتی اصلا خوب نیست … البته همین شوک و فشار باعث شده زودتر متوجه بارداری بشیم… پس از این فرصت استفاده کنید و … پدر و مادر متین خیلی خوشحال شدن … اما من، نه … بهتره بگم بیشتر گیج بودم … من عاشق بچه بودم ولی اضافه شدن یه بچه به زندگی ما فقط شرایط رو بدتر می کرد … حدود ساعت 1 بود که رسیدیم خونه … در رو که باز کردم، متین با صدای بلند گفت … – وقتی مودبانه میگم فاحشه ای بهت برمی خوره … جمله اش تمام نشده بود که چشمش به پدر و مادرش افتاد… مثل فنر از جاش پرید … تمام خوشحالی اون شب پدر و مادرش کور شد … پدرش چند لحظه مکث کرد و محکم زد توی گوشش … – چند لحظه صبر کردم که عذرخواهی کنی یا حداقل تاسف رو توی صورتت ببینم … تو کی اینقدر وقیح شدی که من نفهمیدم؟ … نون حروم خوردی که به زن پاکدامنت چنین حرفی میزنی؟ … بعد هم رو کرد به مادر متین … – خانم برو وسایل آنیتا رو جمع کن … این بی غیرت عرضه نگهداری از این دختر و بچه رو نداره … مادرش چنان بهت زده شده بود که حتی پلک نمی زد … – بچه؟ … کدوم بچه؟ … و با چشم های مبهوتش به من نگاه کرد … – نوه ی من بدبخت که پسری مثل تو رو بزرگ کردم … به خداوندی خدا … زنت تا امروز عروسم بود … از امروز دخترمه… صورتش سرخ و ورم کرده بود ولی به روی ما نیاورد … و لام تا کام حرف نزد … فکر نکن غریب گیر آوردی … سر به سرش بزاری نفست رو می برم … الان هم می برمش … آدم شدی برگرد دنبالش … ادامه دارد...🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
۲۵ تیر ۱۳۹۸
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے 🌹قــسـمـت بــیـسـتــم (مــرگ خـامـوش یـک زنـدگــے) یک ماه و نیم طول کشید تا اومد دنبالم … در ظاهر کلی به پدرش قول داد اما در حیطه عمل، آدم دیگه ای بود … دیگه رسما به روی من می آورد که ازدواجش با من اشتباه بوده و چقدر ضرر کرده … حق رو به خودش می داد و حتی یه بار هم به این فکر نکرد که چطور من رو بازی داده … چطور با رفتار متظاهرانه اش، من رو فریب داده … اون تظاهر می کرد که یه مسلمان با اخلاقه … و من، مثل یه احمق، عاشقش شدم و تمام این مدت دوستش داشتم… و همه چیز رو به خاطرش تحمل کردم … اون روزها، تمام حرف های پدرم جلوی چشمم می اومد … روزی که به من گفت … – اگر با این پسر ازدواج کردی، دیگه هرگز پیش من برنگرد … هر لحظه که می گذشت، همه چیز بدتر می شد … دیگه تلاش من هم فایده ای نداشت … قبلا روابط مشکوکش رو حس کرده بودم ولی هر بار خودم رو سرزنش می کردم که چرا به شوهرم بدگمانم … اما حالا دیگه رسما جلوی من با اونها حرف می زد … می گفت و می خندید و صدای قهقهه اون دخترها از پای تلفن شنیده می شد … اون شب سر شام، بعد از مدت ها برگشت بهم گفت … – یه چیزی رو می دونی آنیتا … تو از همه اونها برام عزیزتری… واقعا نمی تونی مثل اونها باشی؟ … خنده ام گرفت … از شدت غم و اندوه، بلند می خندیدم … – عزیزترم؟ … خوبه پس من هنوز ملکه این حرم سرام … چیه؟ … دوباره کجا می خوای پز همسر اروپاییت رو بدی؟ … به کی می خوای زن خوشگل بورت رو پز بدی؟ … منتظر جوابش نشدم و از سر میز بلند شدم … کمتر از 48 ساعت بعد، پسرم توی هفت ماهگی به دنیا اومد … ادامه دارد...🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
۲۵ تیر ۱۳۹۸
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے 🌹قــسـمـت بـیـسـت و یـکـم (قــدم نــو رســیــده) اسمش رو گذاشت آرتا ... وقتی فهمیدم آرتا، یه اسم زرتشتیه خیلی ناراحت شدم ... - چطور تونستی روی پسر مسلمان من، یه اسم زرتشتی بزاری؟ ... یعنی اینقدر بی هویت شدی که برای ابراز وجود، دنبال یه هویت باستانی می گردی؟ ... یا اینکه تا این حد از اسلام و خدا جدا شدی که به جای خدا ... که به جای افتخار به چیزهایی که داری ... یه مشت سنگ باستانی، هویت تو شده؟ ... دلم می خواست تک تک این حرف ها رو بهش بزنم و اعتراض کنم اما فایده ای داشت؟ ... عشقی که در قلبم نسبت بهش داشتم، به خشم و نفرت تبدیل می شد ... و فقط آرتا بود که من رو توی زندگی نگه می داشت ... غریب و تنها ... در کشوری که هیچ آشنا و مونسی نداشتم ... هر روز، تنها توی خونه ... همدم من، کتاب هام و یه بچه یه ساله بود ... کم کم داشتم با همه چیز غریبه می شدم... و حسی که بهم می گفت ... ایران دیگه کشور من نیست ... و انتخابات 88، تیر خلاص رو توی زندگی ما زد ... اون به شدت از موسوی حمایت می کرد ... رویاهایی رو در سر داشت که به چشم من کابوس بود ... اوایل سعی می کردم سکوت کنم ... تحمل می کردم اما فایده نداشت ... آخر، یه روز بهش گفتم ... - متین تو واقعا متوجه نمیشی یا این چیزهایی که میگی انتخاب توئه؟ ... ادامه دارد...🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
۲۵ تیر ۱۳۹۸
۲۵ تیر ۱۳۹۸
زن آلوده و عابد بنی اسرائیل زنی فاسد و هرزه گرد، با چند نفر از جوانان بنی اسرائیل روبرو شد. با قیافه زیبا و آرایش کرده خود آنها را فریفت. یکی از آن جوانان به دیگری گفت: «اگر فلان عابد هم این زن را ببیند فریفته اش خواهد شد.» زن آلوده چون این سخن را شنید گفت: «به خدا سوگند تا او را نفریبم به خانه برنمی گردم.» پس شب به خانه عابد رفت و درب را کوبید و گفت: «من زنی بی پناهم! امشب مرا در خانه خود جای بده.» ولی عابد امتناع ورزید. زن گفت: «چند نفر جوان مرا تعقیب می کنند، اگر راهم ندهی، از چنگشان خلاصی نخواهم داشت.» عابد چون این حرف را شنید به او اجازه ورود داد. همین که آن زن داخل خانه شد لباسش را از تن خود بیرون آورد و قامت دلارای خویش را در مقابل او جلوه داد. چون چشم عابد به پیکر زیبا و اندام دلفریب او افتاد چنان تحت تأثیر غریزه جنسی واقع شد که بی اختیار دست خود را بر اندامش نهاد. در این موقع ناگهان به خودش آمد و متوجه شد که چه کاری از او سرزده است. به طرف دیگی که برای تهیه غذا زیر آن آتشی افروخته بود رفت و دست خود را در آتش گذاشت. زن پرسید: «این چه کاری است که می کنی؟» او جواب داد: «دست من، خودسرانه کاری انجام داد، حالا دارم او را کیفر می دهم.» زن از دیدن این وضع طاقت نیاورد و از خانه او خارج شد. در بین راه به عده ای از بنی اسرائیل برخورد کرد و گفت: «فلان عابد را در یابید که خود را آتش زد.» و وقتی آنها رسیدند مقداری از دست او را سوخته یافتند. @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾••• ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
۲۵ تیر ۱۳۹۸
لینک قسمت سیزدهم https://eitaa.com/Dastanvpand/11395 چند روز بعد سمانه گفت برای استخدام مدارکی رو از دانشگاه بگیرم و واسش ببرم که تو دانشگاه با امیر روبرو شدم امیر پسر ریس دانشگاه بود که اون‌موقع ها باهم همکلاس و هم رشته بودیم زمان دانشجویی خیلی شیطونو شوخ شنگ بودم منو که دید خیلی خوشحال شد و بعد از حال واحوال گفت شوهرت چطوره؟ تا گفتم جدا شدم چشاش برق زد و از اون روز مرتب بهم پیام میداد و زنگ میزد و خیلی هوامو داشت و تا اینکه یه روز گفت میای بریم شمال حرصم گرفت عوضی تو دلم گفتم تو هم مثل بقیه ای مردشور ریخت تو رو هم ببرن گفت میای؟ گفتم نخیر گفت اه چه گنده دماغ شدی قبلا اینطوری نبودی... حالمو بد میکرد عین گرگی بود که بوی خون شنیده باشه اما با ادا واطفار جنتلمنی اومده بود جلو... گفتم منو نمیشناسی من اهل این کارام خیلی عوضی شدی گفت قبلا مودبتر بودی گفتم تو هم قبلا مثل لاشخور دنبال... دیگه نبودی اینو که گفتم گفت خیلی بیشعوری و برای همیشه رفت و شرش رو کم کرد... چند وقت گذشت تا اینکه یه روز مریم زنگ زدو گفت که میخوام بیام دنبالت با هم بریم یه جایی... گفتم کجا گفت سوپرایزه.. وقتی بخودم اومدم جلوی یه بوتیک خیلی بزرگ ایستاده بودیم گفت بیا تو رفتیم تو چه بوتیکی یه سمت کفش یه سمت کیف یه سمت لباس و زیورآلات و وسایل آرایش و هرچیزی که هرزنی از دیدن و داشتنش لذت میبره و همه مارک و برند از اون ته صدای دریل میومد و کسی توی بوتیک نبود مریم برگشت وبه من گفت شرکت من شرکت واردات صادراته ماهی دوبار میرم فرانسه و ایتالیا.. میخواستم اینجا رو در اختیار اون دختره بی لیاقت هرزه بذارم اما خودش پشت پا زد به بختش صبر کن بفهمه چه خاکی به سرش شده... آتشیش میگیره احمق فکر میکرد اون دفتر و دستک مال شوهر منه... دیگه نمیدونه اون مردک حالا خودش مونده و شلوار پاش.. کارای اینجا یکم دیگه تموم میشه میخواستم سوپرایزش کنم.. اما حالا میخوام اینجا رو بذارم در اختیار تو... دهنم باز مونده بود گفتم یعنی میخوایید اینجا فروشنده بشم گفت نه فروشنده چیه؟ نه... میخوام با خودم ببرمت خارج از کشور و کار رو یادت بدم و اینکه با کجاها قرداد داریم میخوام در واقع این فروشگاه رو مدیریت کنی از خرید اجناس در خارج گرفته تا پخش و توزیع و حساب کتاب ... دهنم باز مونده بود و بسته نمیشد... و با تعجب نگاش میکردم گفت میدونم مسئولیت سنگینیه ولی مطمئنم تو از پسش برمیایی... راستش پیشنهادش اینقدر شوکه کننده بود و منو خوشحال کرد که کلا کار کردن با سمانه رو فراموش کردم دنیا در جدیدی بروم باز کرده بود وباورم نمیشد تا 6ماه دیگه زندگیم کلا عوض بشه ادامه دارد... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
۲۵ تیر ۱۳۹۸
قطره اشکی از چشمم افتاد گفتم چطور تاب آوردی اینهمه دوری رو؟ مثل همون موقعها چشماشو تنگ کرد و با محبت بهم نگاه کرد و گفت دوری از یه آدم باعث نمیشه دیگه دوسش نداشته باشی، ولی یه اولویتهایی هست که آدمو مجبور میکنه اونا رو انتخاب کنه دوباره اشک تو چشمام جمع شد و گفتم به چه قیمتی؟ غمگین زل زد به بیرون و جواب نداد؟ بعد یهو گفت کوش؟ گفتم کی؟ گفت همونی که باهاش اومدی.. نیشخندی زدم و گفتم معشوقه تو کو؟ گفت کدووم معشوقه، اون فقط یه پله بود ازش پرسیدم من چی بودم تو زندگیت؟ چشماشو بست و به صندلی تکیه داد... حالا میتونستم راحت نگاش کنم دستاش رو میز بود دستمو بردم جلو، میلرزیدم، چقدر دلم واسه دستاش تنگ شده بود اما دستمو کشیدم و خودمو جمع کردم گارسون اومد جلو و رو به من کرد و گفت چی میل دارید اما قبل از اینکه دهن وا کنم مثل قدیما که همیشه تصمیم میگرفت چی بخوریم و کجا بریم و چیکار کنیم! زود کافه گلاسه سفارش داد و گفت گلاسه های اینجا حرف نداره گفتم شاید من چیزه دیگه ای دوست داشته باشم با شیطنت خندید و گفت تو هیچ چیز دیگه ای غیر از منو دوست نداری! منم خندیدم و گفتم هنوزم پررویی. گارسون گلاسه ها رو آورد گفتم مقسی بوکوم گفت به به زبانم که بلدی؟ نکنه تو هم اینجا زندگی میکنی چقدرم خوشگل شدی و من فقط در جواب سوالاش لبخند میزدم قبلا وقتی جوابشو نمیدادم با شوخی منو نیشگون میگرفت تا اعتراف کنم همیشه بدنم کبود بود کبودیهای که مثل رطب، شاید سیاه بود اما پر از شهد و شیرینی بود آه عمیقی کشیدم.. الان بین ما میزی بود به اندازه یکسال دوری به اندازه قرنها غریبگی به اندازه کیلومترها فاصله گفت جواب نمیدی؟ خندیدم و گفتم نه... چرا باید جواب بدم دستشو آورد‌ جلو دستمو گرفتو محکم فشار داد تمام سلولهای بدنم سرشار از وجودش شد با خنده گفتم عوضی دستمو ول کن داره دردم میاد.. دروغ میگفتم، دردی نداشتم فقط گرمای دستش بود و خروار خروار دلتنگی.. نوشیدنیهامون که تموم شد گفت پاشو بریم دست کرد تو جیبش گفتم مهمون من، جدی میگم سرشو تکون داد و مثل اون موقعها اون لبای خوشگلشو آورد جلو و گفت نه بابا گفتم آره بابا گفت تو نمیخواد دست تو جیبت کنی حساب و انعامو گذاشت و بلند شد کنار رودخانه سن قدم میزدیم گفت خوب تعریف کن ببینم چیکار میکنی؟ همه چیزو واسش تعریف کردمو گفتم امشب دارم برمیگردم گفت واقعا تنها اومدی گفتم آره حق داشت باور نکنه از موجود رام و بی دست وپایی که ولش کرد و رفت، انتظار نداشت تنهایی از یه شهر بره یه شهره دیگه، چه برسه به یه کشور دیگه! 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
۲۵ تیر ۱۳۹۸
(پایانی) کارام تموم شده بود علی باهام اومد فرودگاه گفت کی دوباره برمیگردی گفتم احتمالا چهار پنج ماه دیگه گفت مگه هر دوماه نمیایی گفتم چرا ولی میرم ایتالیا گفت بهم زودتر خبر بده شاید بیام لبخندی زدمو و رفتم سمت گیت فرودگاه... صدام زد.. برگشتم نگاه عمیق و طولانی بهم کرد گفتم چیه؟ آهی کشید و گفت هیچی از گیت رد شدم که دوباره صدام زد و گفت میای پیشم بمونی سرمو تکون دادمو گفتم نه گفت دیگه دوسم نداری گفتم دوری از یه آدم باعث نمیشه دیگه دوسش نداشته باشه، ولی یه اولویتهایی هست که آدمو مجبور میکنه اونا رو انتخاب کنه گفت حرف خودمو به خودم تحویل میدی گفتم آره و برگشتم ایران نمیدونم شاید شاید یه روزی میرفتم پیشش... ولی حالا حالا اون روز نمیرسید... من مریم و پرستو بدون وجود مردایی که روح و جسممونو آزار بدن اوضاعمون خوب بود و حالمون بهتر...... یکی از اون شبای خوب زندگیم امیر رو از دور تو یه پاساژ دیدم و یادم اومد که تا فهمید طلاق گرفتم به هوای نوک زدن به لقمه ای چرب چقدر دوروبرم چرخید و یادم اومد قبل از آشنائی با مریم چقدر از طرف این گرگای کثیف جامعه چه زن چه مرد فقط از نظر روحی آسیب دیدم بگذریم از زنهایی که از لحاظ جسمی هم آسیب دیدن... و واقعا خدا رو شکر کردم که هنوز آدمای خوبی مثل مریم بهرام محبوب سمانه خاله کبری و علیرضا وجود دارن ... تا نذارن زمین رو سیاهی و تباهی فرا بگیره به امید روزی که خانومها برای خودشون ارزش قائل باشند و انسان بودن خودشونو به هیچ قیمتی نفروشند و یاد بگیرن عروسک و بازیچه نباشند و مردهای جامعه مون هم به خانونمهای تنها یا مطلقه به چشم متاع و طعمه نگاه نکنند و اونها رو به اسم زنانگیشون صدا نزنند و همه رو به چشم ناموس خودشون ببینند ممنون که این داستان رو خوندید ممنون از مهربونیتون و ممنون از علیرضا گلشن عزیزم که حقایق تلخی رو برام تشریح کرد تا به رشته تحریر در بیارم. همون علیرضایی که پنج ماه پرستو رو تو خونش نگه داشت و مثل یک برادر ازش حمایت کرد در حالیکه میتونست.... و ممنون از خدا که هنوزم گاهی فرشته هاش رو تو بدترین شرایط سراغمون میفرسته... پایان 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
۲۵ تیر ۱۳۹۸