امشب از شب های تنهایی ست!
رحمی کن بیا....
تا بخوانم بر تو امشب دفتر سودای من
#مولوی
شبتون بخير♥️
برگه طلاق را امضا کردیم و طلاق انجام شد دیگه تحمل زندگی با یک زن سرطانی رو نداشتم ….. وقتی خواستیم از دفتر طلاق خارج بشیم نسرین یهو اومد جلو بدون مقدمه گفت منو ببوس….
من گیج شده بودم ! نمیدونم هدفش چی بود چون از هم جدا شده بودیم دیگه محرم نبودیم ولی رفتم جلو ازش علت درخواستش رو پرسیدم....گفت تحملشو داری؟؟ گفتم آره بگو... گفت...
💢ادامه داستان 👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
animation.gif
1.94M
🌟خدایا هرشب
🌙به آسمان نگاه میکنم
🌟و میاندیشم
🌙دراین آرامش شب
🌟چه بسیار دلها که
🌙غمگین و پر اضطرابند
🌟خدایا تو آرام دلشان باش
🌙شبتون بخیر
🌟زندگیتون گرم از محبت
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💕 #داستان_کوتاه
دختر کوچکی به مهمانشان گفت:
می خوای #عروسک هامو ببینی؟
مهمان با مهربانی جواب داد: آره عزیزم.
دخترک دوید و همۀ عروسکهایش را آورد. بعضی از آنها خیلی با نمک بودند. در بین آنها یک عروسک «باربی» هم بود.
مهمان از دخترک پرسید: کدومشونو بیشتر از همه دوست داری؟ و پیش خودش فکر کرد که دخترک حتما می گوید «باربی»؛
اما خیلی تعجب کرد وقتی که دید دخترک به عروسک تکه پاره ای که یک دست هم نداشت اشاره کرد و گفت: اینو بیشتر از همه دوست دارم. مهمان با کنجکاوی پرسید:
این که زیاد خوشگل نیست. دخترک جواب داد:
آخه اگه منم دوستش نداشته باشم، دیگه هیشکی نیست که باهاش بازی کنه و دوستش داشته باشه؛
اون وقت دلش می شکنه…
مهربانی را از کودکی آموختم که برای شیرین کردن آب دریا، آب نباتش را به دریا پرتاب کرد.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
☁️🌞☁️
#خییا_قشنگه_حتمابخونید
⭕️ بچه علینقی الان کیست ؟
🌸علینقی، كاسب مؤمن و خیری بود كه هیچگاه وقت نماز در مغازه پیدایش نمیکردند. در عوض این معلم قرآن در صف اول نماز جماعت مسجد دیده میشد.
💢یك عمر جلسات مذهبی در خانهها و تكیهها به راهانداخته و كلی مسجد مخروبه را آباد كرده بود ولی از نعمت فرزند محروم بود ...
🍃آنهایی كه حسودیشان میشد و چشم دیدنش را نداشتند، دنبال بهانه میگشتند تا نمكی به زخمش بپاشند ..!
آخر بعضیها عقده پدر او را هم به دل داشتند؛ پیرمردی كه رضاخان قلدر هم نتوانسته بود جلسات قرآن خانگی او را تعطیل كند ..!
🌺علینقی راه پدر را ادامه داده بود اما
الان پسری نداشت كه او هم به راه پدری برود. به خاطر همین همسایه كینهتوز، بهانه خوبی پیدا كرده بود تا آتش حسادتش را بیرون بپاشد؛ درب را زد. علینقی آمد دم درب ...
مردك به او یك گونی داد و گفت:
«حالا كه تو بچه نداری، بیا اینها مال تو، شاید به كارت بیاید».
💔علینقی در گونی را باز كرد، ۱۱ تا بچه گربه از توی آن ریختند بیرون ..!
قهقهه مردك و صدای گریه علینقی قاطی شد ...
كنار در نشست و دستانش به دعا بلند و گفت «ای كه گفتی بخوانیدم تا اجابتتان كنم ..! اگر به من فرزندی بدهی، نذر میكنم كه به لطف و هدایت خودت او را مبلغ قرآن و دینت كنم».
✨خدایی كه دعای زكریای سالخورده را در اوج ناامیدی اجابت كرده بود، ۱۱ فرزند به علینقی داد كه اولینشان همین حاج آقا محسن قرائتی است ...
#فقط_باید_خدا_بخواهد_همین
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
📔✍خاطره ای از یک راننده تریلی در زمان شاه
سال ۱۳۳۸ در ورودی تهران ماشینم در موقع دور زدن در تقاطع ناگهان خاموش شد من لباسهایم را تعویض کردم و مشغول رفع عیب ماشین شدم ولی به علت بند آمدن خیابان ترافیکی به راه افتاد تقریبا نیم ساعتی بود ولی ماشین درست نشد ناگهان دونفر با کت وشلوار رسمی نزد من امدند و علت توقف را از من پرسیدند و من خرابی ماشین را عنوان کردم.
منکه مدتی دست بکار شدم و لباسهایم کثیف شده بودند و در گرما مشغول بودم
و ماشین درست نمیشد بسیار کلافه بودم که دوباره یکی از آن دو نزد من امد وگفت که چند لحظه بیا کارت دارم من با او رفتم دیدم چند ماشین پشت سر من یک کادیلاک مشکی رنگ شیشه اش را پایین داد و گفت چه اتفاقی افتاده من هم شرح دادم که چگونه ماشینم خراب شده و علت فرسودگیه ماشین است دیدم شروع به نوشتن نامه ای کرد و روی پاکت نامه ادرسی نوشت و گفت بچه کجایید؟ گفتم اردستان. گفت خوب به خانه ات برگرد و استراحت کن و فلان روز به این آدرس برو و نامه را به انها بده گفتم اما ماشینم خراب است گفت ماشینت را بزار همینجا و برو من خنده ام گرفت و گفتم مگر میشود ماشینم را ول کنم و بروم خارج از ان بار مردم در ان است دیدم یکی از ان دو مرا یک گوشه کشید و گفت میدانی این شخص کیست که با ان یکی به دو میکنید گفتم نه مگر کیست گفت اعلاحضرت همایونی شاهنشاه آریا مهر است تا شنیدم جا خوردم واز ترس معذرت خواهی کردم و نامه را گرفتم و به شهرمان برگشتم و قضیه را برای همسرم توضیح دادم چند روز بعد گفتم باید بروم به ادرسی که دارم ولی از یک جا میترسیدم که شاه برای بند اوردن خیابان مرا تنبیه خواهد کرد از یک جا باید میرفتم و ببینم تکلیف ماشینم و بارم چه شده خلاصه دل را به دریا زدم و رفتم تهران به ادرسی که داشتم.
به آدرس که رسیدم خیالم از جانبی راحت شد که ژاندارما یا اداره ساواک نیست که مرا تنبیه کند
داخل دفتر رفتم و با ترس نامه را دادم. دیدم مرا خیلی تحویل گرفتن و برایم چای اوردند و گفت چند لحظه صبر کنید و بعد از مدتی یک اقا امد و مرا پشت ساختمان برد در انجا تعدادی تریلر صفر ان زمان که عمدتا ماک و انترناش بودند در انجا پارک بود که گفت یکی را انتخاب کن، گفتم چرا ؟ گفت برای خودت. گفتم من که ماشین دارم و قصد خرید ندارم و حتی پول خرید ماشین صفر ندارم. دیدم گفت در این نامه به ما امر شده یک کامیون رایگان در اختیار شما بگذاریم و ما باید اطاعت کنیم راجع به ماشین داشتن یا نداشتن شما نیز اطلاعی نداریم من که از شوق نمیدانستم بخندم یا گریه کنم یک ماک بیست دنده انتخاب کردم و چند روز بعد رفتم و سندش را نیز دریافت کردم
بله این بود خاطره ای که من از شخصی اردستانی در مورد یکی از همشهریانش شنیده بودم که بعد ها از شاه شنیده شده بود که رانندگان ما نباید دغدغه خرابی ماشینهای فرسوده را بخورند آنها به قدر کافی در جاده سختی میکشند و بعدها در قبال خرید کامیون یک خودروی سواریه فورد به رانندگان مجانی میدادند که وقتی ماشین را به گاراژ بردین پیاده به خانه نیایند.
این بود احترام به مشاغل سخت که بعد از تصویب نشدن سختی کار بازنشتگی رانندگان که ۲۵سال باشد نه ۳۰ سال از طرف اقای احمدی نژاد که گفت رانندگان تفریح میکنند...!
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
📔#داستان_کوتاه_آموزنده
روزگاری مرید و مرشدی خردمند در سفر بودند. در یکی از سفر هایشان در بیابانی گم شدند و تا آمدند راهی پیدا کنند شب فرا رسید.
ناگهان از دور نوری دیدند و با شتاب سمت آن رفتند. دیدند زنی در چادر محقری با چند فرزند خود زندگی می کند.
آن ها آن شب را مهمان او شدند و او نیز از شیر تنها بزی که داشت به آن ها داد تا گرسنگی راه بدر کنند.
روز بعد مرید و مرشد از زن تشکر کردند و به راه خود ادامه دادند. در مسیر، مرید همواره در فکر آن زن بود و این که چگونه فقط با یک بز زندگی می گذرانند و ای کاش قادر بودند به آن زن کمک می کردند ، تا این که به مرشد خود قضیه را گفت.
مرشد فرزانه پس از اندکی تامل پاسخ داد: «اگر واقعا می خواهی به آن ها کمک کنی برگرد و بزشان را بکش!»
مرید ابتدا بسیار متعجب شد ولی از آن جا که به مرشد خود ایمان داشت چیزی نگفت و برگشت و شبانه بز را در تاریکی کشت و از آن جا دور شد. سال های سال گذشت...
روزی از روزها مرید و مرشد قصه ما وارد شهری زیبا شدند. سراغ تاجر بزرگ شهر را گرفتند و مردم آن ها را به قصری در داخل شهر راهنمایی کردند. صاحب قصر زنی بود.
آن ها نزد زن رفتند تا از رازهای موفقیت وی جویا شوند. زن نیز چون آن ها را مرید و مرشدی فرزانه یافت پذیرفت و شرح حال خود این گونه بیان نمود:
سال های بسیار پیش من شوهرم را از دست دادم و با چند فرزندم و تنها بزی که داشتیم زندگی سپری می کردیم. یک روز صبح دیدیم که بزمان مرده و دیگر هیچ نداریم. ابتدا بسیار اندوهگین شدیم ولی پس از مدتی مجبور شدیم برای گذران زندگی با فرزندانم هر کدام به کاری روی آوریم.
ابتدا بسیار سخت بود ولی کم کم هر کدام از فرزندانم موفقیت هایی در کارشان کسب کردند.
فرزند بزرگترم زمین زراعی مستعدی در آن نزدیکی یافت. فرزند دیگرم معدنی از فلزات گرانبها پیدا کرد و دیگری با قبایل اطراف شروع به داد و ستد نمود. پس از مدتی با آن ثروت شهری را بنا نهادیم و حال در کنار هم زندگی می کنیم.»
هر یک از ما بزی داریم که عادت و اکتفا به آن مانع رشدمان است و باید برای رسیدن به موفقیت و موقعیت بهتر آن را فدا کنیم.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🌱🕊
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂
🍃
تامل داره این حکایت
حکایت نموده اند که در روزگاران قدیم، الاغهای دِه، از پالان دوزشان بسیار ناراضی بودند.
زیرا پالانی که برایشان میدوخت پشت شان را زخمی میکرد. در نهایت تصمیم گرفتند که جایی جمع شوند و دعایی بکنند تا شاید پالان دوز دیگری به ده شان بیاید.
از آنجا که دل صاف و ساده ای داشتند، دعاهایشان قبول درگاه آمد و پالان دوزی جدید وارد دهشان گشت... اما چه فایده که این پالان دوز هم لنگه همان پالان دوز سابق... نه تنها پالان راحتی بر تن خر ها نمیدوخت، بلکه از مواد اولیه پالانها نیز کم میگذا...شت و اینبار نه تنها پشتشان زخمی میشد، بلکه به جای دیگرشان نیز فشار می آمد. بازهم تصمیم گرفتند که جمع شوند و برای آمدن پالان دوز جدید دعایی بکنند.
این دفعه نیز به لطف دل پاک و بی غل و غششان، دعایشان مقبول گردید و پالان دوز جدید هم آمد، اما صد افسوس، و چه فایده.... این یکی به غیر از دوخت بد و دزدی از مواد اولیه ی پالانها، از صاحبان خرها خواسته بود که خرها را در گرسنگی نگهدارد تا شاید پالانها به تنشان اندازه شود... و اینبار نه تنها پالان شان راحت نبود و پشتشان همچنان زخمی، بلکه دلسوخته و از کرده پشیمان، که چرا قدر همان پالان دوز اولی را ندانسته و ناشکری کرده بودند... خلاصه .... هی جمع شدند و هی دعا کردند و این پالاندوز آمد و آن پالاندوز رفت
اما زخم پشتشان خوب نشد که هیچ بدتر هم شد.
تا اینکه تصمیم گرفتند جمع شوند و این بار نه برای رهایی از پالان دوز بلکه برای رهایی از خریت خود دعایی بکنند!!
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
راز خوشبختی
بازرگانی پسرش را برای آموختن راز خوشبختی نزد خردمندی فرستاد. پسر جوان چهل روز تمام در صحرا راه رفت تا اینکه سرانجام به قصری زیبا بر فراز قله کوهی رسید. مرد خردمندی که او در جستجویش بود، آنجا زندگی می کرد.
به جای اینکه با یک مرد مقدس روبرو شود، وارد تالاری شد که جنب و جوش بسیاری در آن به چشم می خورد، فروشندگان وارد و خارج می شدند، مردم در گوشه ای گفتگو می کردند، ارکستر کوچکی موسیقی لطیفی می نواخت و روی یک میز انواع و اقسام خوراکی های لذیذ چیده شده بود، خردمند با این و آن در گفتگو بود و جوان ناچار شد دو ساعت صبر کند تا نوبتش فرارسد.
خردمند با دقت به سخنان مرد جوان که دلیل ملاقاتش را توضیح می داد، گوش کرد اما به او گفت که اکنون وقت ندارد که راز خوشبختی را برایش فاش کند. پس به او پیشنهاد کرد که گردشی در قصر بکند و حدود دو ساعت دیگر به نزد او بازگردد.
مرد خردمند اضافه کرد:«اما از شما خواهشی دارم.» آنگاه یک قاشق کوچک به دست پسر جوان داد و دو قطره روغن در آن ریخت و گفت:« در تمام مدت گردش این قاشق را در دست داشته باشید و کاری کنید که روغن آن نریزد.»
مرد جوان شروع کرد به بالا و پائین کردن پله ها، در حالی که چشم از قاشق برنمی داشت. دو ساعت بعد نزد خردمند بازگشت.
مرد خردمند از او پرسید:« آیا فرش های ایرانی اتاق ناهار خوری را دیدید؟ آیا اسناد و مدارک ارزشمند مرا که روی پوست آهو نگاشته شده، دیدید؟»
جوان با شرمساری اعتراف کرد که هیچ چیز ندیده، تنها فکر او این بوده که قطرات روغنی را که خردمند به او سپرده بود، حفظ کند.
خردمند گفت: خب، پس برگرد و شگفتی های دنیای من را بشناس. آدم نمی تواند به کسی اعتماد کند مگر اینکه خانه ای را که در آن سکونت دارد، بشناسد.
مرد جوان این بار به گردش در کاخ پرداخت، در حالی که همچنان قاشق را به دست داشت. با دقت و توجه کامل آثار هنری را که زینت بخش دیوارها و سقف ها بود، می نگریست. او باغ ها را دید و کوهستان های اطراف را، ظرافت گل ها و دقتی که در نصب آثار هنری در جای مطلوب به کار رفته بود، تحسین کرد. وقتی که نزد خردمند بازگشت همه چیز را با جزئیات برای او تعریف کرد. خردمند پرسیدک پس آن دو قطره روغنی که به تو سپردم، کجاست؟
مرد جوان قاشق را نگاه کرد و متوجه شد که آنها را ریخته است.
آن وقت مرد خردمند به گفت:
⭐️« راز خوشبختی این است که همه شگفتی های جهان را بنگری بدون اینکه دو قطره روغن داخل قاشق را فراموش کنی.»⭐️
📚کیمیاگر نوشته ی پائولو کوئیلو
#هزارویک_حکایت
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
💕 #ضرب_المثل
#گربه_را_دم_حجله_کشتن
میگویند در ایام قدیم دختری تندخو و بد اخلاق وجود داشته که هیج کس حاضر به ازدواج با او نبوده است. پس از چندی پسری از اهالی شهامت به خرج می دهد و تصمیم می گیرد که با وی ازدواج کند. بر خلاف نظر همه ، او میگوید که میتواند دخترک را رام کند. خلاصه پس از مراسم عروسی ، عروس و داماد وارد حجله میشوند و.... چند دقیقه از زفاف که میگذرد پسرک احساس تشنگی میکند . گربه ای در اتاق وجود داشته از او میخواهد که آب بیاورد. چند بار تکرار میکند که ای گربه برو و برای من آب بیاور. گربه بیچاره که از همه جا بی خبر بوده از جایش تکان نمی خورد تا اینکه مرد جوان چاقویش را از غلاف بیرون می کشد و سر از تن گربه جدا میکند. سپس رو یه دختر میکند و میگوید برو آب بیار....
واز آن به بعد ضرب المثل شد.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🌹بخونید واقعا قشنگه🌹
مردی با پدرش در سفر بود که پدرش از دنیا رفت. از چوپانی در آن حوالی پرسید:
«چه کسی بر مرده های شما نماز می خواند؟»
چوپان گفت: «ما شخص خاصی را برای این کار نداریم؛ خودم نماز آنها را می خوانم»
مرد گفت: «خوب لطف کن نماز پدر مرا هم بخوان!»
چوپان مقابل جنازه ایستاد و چند جمله ای زمزمه کرد و گفت : «نمازش تمام شد!»
مرد که تعجب کرده بود گفت: این چه نمازی بود؟
چوپان گفت: بهترازاین بلد نبودم
مرد از روی ناچاری پدر را دفن کرد و رفت.
شب هنگام، در عالم رؤیا پدرش را دید که روزگار خوبی دارد.
از پدر پرسید: «چه شد که این گونه راحت و آسوده ای؟»
پدرش گفت: «هر چه دارم از دعای آن چوپان دارم!»
مرد، فردای آن روز به سراغ چوپان رفت و از او خواست
تا بگوید در کنار جنازۀ پدرش چه کرده و چه دعایی خوانده؟
چوپان گفت: «وقتی کنار جنازه آمدم و ارتباطی میان من و خداوند برقرار شد،
با خدا گفتم : « خدایا اگر این مرد، امشب مهمان من بود، یک گوسفند برایش
زمین می زدم. حالا این مرد، امشب مهمان توست. ببینم تو با او چگونه رفتار می کنی ؟ »
به نام خدای آن چوپان ...
گاهی دعای یک دل صاف،از صدنماز یک دل پرآشوب بهتراست...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
📌داستان 🍃🌸
پناهندهشدن یک شتر به حرم امام رضا (ع)
سید محمد حسینی از خادمان حرم امام رضا(ع) در مورد ماجرای پناهندهشدن یک شتر به حرم امام رضا (ع) گفت: در منطقه محمدآباد مشهد، کشتارگاهی بود که محل ذبح حیوانات و تأمین گوشت قصابیهای مشهد بود. روزی، صاحب کشتارگاه، شتری را خریداری و برای ذبح به کشتارگاه میبرد. ناگهان قبل از ذبح، حیوان افسار خود را کشیده و به سمت حرم مطهر فرار میکند. همه تلاشها برای نگه داشتن آن بینتیجه میماند.
خادمان حرم امام رضا(ع) در ادامه گفت: من آن روز به حرم مشرف بودم، ناگهان دیدم از در شرقی صحن انقلاب (عتیق)، شتری وارد صحن شد و مستقیم به سمت در غربی رفت، اما قبل از رسیدن به در غربی برگشت نگاهی به گنبد و بارگاه انداخت و آرام آرام پشت پنجره فولاد رفت و آنجا زانو زد.
پایان این ماجرا را سید محمد حسینی اینگونه تعریف کرد: کم کم زائران جمع شدند، خادمان و مسئولان حرم هم رسیدند، صاحب شتر نیز خودش را رساند، صحنه جالبی بود، از چشمان حیوان مرتب اشک جاری بود. غریبهای جلو آمد و خواست بهای شتر را به صاحب آن بپردازد. صاحب شتر گفت: من این حیوان را به مولایمان حضرت رضا میبخشم و امیدوارم حضرت هم مرا به نوکری خود بپذیرند. حیوان را به مزرعه آستان قدس بردند و تا پایان عمر در آنجا آزادانه مشغول چرا و گشت و گذار بود.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
نامه مادر غضنفر به پسرش:
غضنفر جان سلام!
ما اينجا حالمان خوب است اميدوارم كه تو هم انجا حالت خوب باشد.
اين نامه را من ميگويم و جعفر اقا كفاش برايت مينويسد. بهش گفتم غضنفر ما تا كلاس سوم بيشتر درس نخوانده و نميتواند تند تند بخواند آرام ارام بنويس كه فرزندم عقب نيوفتد.
وقتي تو رفتي ما هم از ان خانه رفتيم اما تو به ادرس قبلي نامه هايت را بفرست اخر پدرت پلاك خانه ي قبلي را اورده اينجا نصب كرده تا دوست و اشنا كه ميخواهند بيايند به زحمت نيافتند..
حسن اقا هم مرد. بنده ي خدا وصيت كرده بود جسدش را در دريا بياندازند بيچاره پسرش اصغر وقتي ميخواست براي پدرش قبر بكند زير دريا نفس كم اورد و خفه شد.
راستي غضنفر جان ميخواستم برايت پول بفرستم ولي وقتي يادم امد، كه نامه را پست كرده بودم.
قربانت مادرت سكينه.
اين اخري داغونم كرد😑 😂😂
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
راز مرد نصف شده
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💞روزگاری پسرکی فقیر برای گذران زندگی و تأمین مخارج تحصیلش دستفروشی میکرد؛ از این خانه به آن خانه میرفت تا شاید بتواند پولی بدست آورد. روزی متوجه شد که تنها یک سکه ۱۰ سنتی برایش باقیمانده است و این درحالی بود که شدیداً احساس گرسنگی میکرد. تصمیم گرفت از خانهای مقداری غذا تقاضا کند. به طور اتفاقی در خانهای را زد. دختر جوان و زیبایی در را باز کرد. پسرک با دیدن چهره زیبای دختر دستپاچه شد و به جای غذا، فقط یک لیوان آب درخواست کرد.
دختر که متوجه گرسنگی شدید پسرک شده بود به جای آب برایش یک لیوان بزرگ شیر آورد. پسر به آهستگی شیر را سر کشید و گفت: «چقدر باید به شما بپردازم؟»
دختر پاسخ داد: «چیزی نباید بپردازی. مادر به ما آموخته که نیکی ما به ازائی ندارد.»
پسرک گفت: «پس من از صمیم قلب از شما سپاسگزاری میکنم.»
سالها بعد دختر جوان به شدت بیمار شد. پزشکان محلی از درمان بیماری او اظهار عجز نمودند و او را برای ادامه معالجات به شهر فرستادند تا در بیمارستانی مجهز، متخصصین نسبت به درمان او اقدام کنند.
دکتر هوارد کلی، جهت بررسی وضعیت بیمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد. هنگامی که متوجه شد بیمارش از چه شهری به آنجا آمده برق عجیبی در چشمانش درخشید. بلافاصله بلند شد و به سرعت به طرف اطاق بیمار حرکت کرد. لباس پزشکیاش را بر تن کرد و برای دیدن مریضش وارد اطاق شد. در اولین نگاه او را شناخت.
سپس به اطاق مشاوره بازگشت تا هر چه زودتر برای نجات جان بیمارش اقدام کند. از آن روز به بعد زن را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سر انجام پس از یک تلاش طولانی علیه بیماری، پیروزی از آن دکتر کلی گردید.
آخرین روز بستری شدن زن در بیمارستان بود. به درخواست دکتر هزینه درمان زن جهت تائید نزد او برده شد. گوشه صورتحساب چیزی نوشت. آن را درون پاکتی گذاشت و برای زن ارسال نمود.
زن از باز کردن پاکت و دیدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت. مطمئن بود که باید تمام عمر را بدهکار باشد. سرانجام تصمیم گرفت و پاکت را باز کرد. چیزی توجهاش را جلب کرد. چند کلمهای روی قبض نوشته شده بود. آهسته آن را خواند: «بهای این صورتحساب قبلاً با یک لیوان شیر پرداخت شده است!»
@Dastanvpand
داستان عبرت آمیز🌸🌸
سرانجام زن بی حیا و بی نماز
این داستان عبرتناک و ترحم بر انگیزرا یکی ازدوستانم برایم تعریف کرد او در کشور کویت مقیم بود او قبل جنگ معروف آمریکا و عراق و تصریف کشور کویت توسط صدام حسین غسال و مرده شور بود و در این فن مهارت خاصی داشت پس از اشغال کویت توسط نیروهای عراقی به کشور مصر گریخت و در آنجا هم حرفه اش را ادامه داد او میگوید:خانواده مصری از او خواستند تا مرده آنهارا که زن بود تکفین و تدفین کند،او میگوید من انتظار تکفین میت در کنار غسال خانه بودم که چهار زن با حجاب از غسالخانه با اضطراب وعجله بیرون آمدند چیزی به من نگفتند:زنی دیگر بیرون آمد و از من خواست تا درامر تغسل میت اورا کمک و یاری کنم به او گفتم من مرد هستم و برایم جایز نیست
که زنی را غسل دهم او گفت :قضیه بسیار پیچیده است حتما باید این کار را بکنید،😳
این مرده انچنان سنگین است که هیچ زنی نمیتواند اورا غسل بدهد ( استغفرالله )
📝ما یازده نفر وارد غسالخانه شدیم وبامکافات
اورا غسل داده وبه محل تدفین بردیم،مصریان با
قبرهای بقیه ی کشور هامیکند،قبرآنهابه اندازه اتاق وبه شکل اتاقی ساخته میشود و مرده را بدون خاک کردن در آن میگذارند ما با کمک نردبان مرده را در اتاق گذاشتیم همینکه اورا گذاشتیم صدای شکسته شدن استخوانهایش را میشنیدیم که گویا شخصی استخوانهای اورا میشکست.کفن ازروی مرده برادشته شد وصورت او از طرف قبله برگشت چشمایش از حدقه بیرون آمد،چهره اش سیاه شد،ما از ترس فرار کردیم و در اتاق را بستیم همینکه به منزل رسیدم یکی از فرزندان آن زن نزدم آمد ومرا قسم داد که درقبر برمادرش چه گذشت..من چیزی به او نگفتم اما او اصرار داشت تا حقیقت را بداند،با اصرارو پا فشاری او تمام ماجرارا برای وی شرح دادم،اوگفت:ای شیخ کسی که شما غسلش دادی مادر من بود این عذاب و روسوایی حق اوبود چرا کع او با وجودمسلمان بودن هیچوقت نماز نمی خاند،زن بود اما هیچگاه حجاب نمیکردمسلمان بود اما ارایش او بدتر از غیر مسلمان بود او یک مد گرای تمام معنا بود ،او بی شرمانه دست به هر کار خلاف عفت و حیا میزد.
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
گاهی خداوند اینچنین مناظر و حوادثی را نشان میدهد تا برای بقیه مسلمانان درس عبرتی بشود،نشان دادن همه مردگان خلاف رحمت خداوندی هست و مغایر با ایمان بالغیب ومصالح آن هست.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
◈┅═❧═┅┅┄┄
✨#تـمـــام_زنــدگــــے_مــن
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے
🌹قــسـمـت بـیـسـت و دوم
(قـتـلـگـاهـے بہ نـام ایــران)
دیگه هیچ چیز برام مهم نبود ... با صراحت تمام بهش گفتم...
- اونها با حزب سبز آلمان ارتباط دارن ... واقعا می خوای به افرادی رای بدی که با دشمن کشورشون هم پیمان شدن؟... کسی که به خاکش خیانت می کنه ... قدمی برای مردمش برنمی داره ... مگه خون ایران توی رگ های تو نیست؟ ...
من با تمام وجود نگران بودم ... ایران، خاک من نبود که حس وطن پرستی داشته باشم ... اما ایران، و مرزهای ایران برای من حکم مرزها و آخرین دژهای اسلام رو داشت ...
حسی که با مشت محکم متین، توی دهن من، جواب گرفت ... دهنم پر از خون شده بود ... این مشت، نتیجه حرف حق من بود ... پاسخ صبر و سکوت من در این سه سال ... به تمام رفتارهای زشت و بی توجهی ها ...
پاسخ تلخی که با حوادث بعد از انتخابات، من رو به یه نتیجه رسوند ... باید هر چه سریع تر از ایران می رفتم ...
وقتی آلمان ها به لهستان مسلط شدن، نزدیک به دو سوم از جمعیت لهستان رو قتل عام کردند ... یکی از بزرگ ترین فجایع بشر ... در کشور من رقم خورد ... فاجعه ای که مادربزرگم با اشک و درد ازش تعریف می کرد ...
و حالا مردم ایران، داشتند با دست های خودشون درها رو برای دشمن قسم خورده شون باز می کردن ... مطمئن بودم با عمق دشمنی و کینه اونها ... این روزها ... آغاز روزهای سیاه و سقوط ایرانه ... و این آخرین چیزی بود که منتظرش بودم ...
باید به هر قیمتی جون خودم و پسرم رو از این قتلگاه نجات می دادم ...
ادامه دارد...🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✨#تـمـــام_زنــدگــــے_مــن
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے
🌹قــسـمـت بـیـسـت و ســوم
(رویــاے طـوفـانـے)
برای فرار زمان بندی کردم و در یه زمان عالی نقشه ام رو عملی کردم ... وسائل و پاسپورتم رو برداشتم و مستقیم رفتم سفارت ... تمام شرایط و اتفاقات اون چند سال رو شرح دادم ... من متاهل بودم و نمی تونستم بدون اجازه متین به همراه پسرم، ایران رو ترک کنم ...
شرایط خیلی پیچیده شده بود ... مسائل دیپلماتیک، اغتشاش های ایران، عدم ثبات موقعیت دولت در ایران که منجر به تزلزل موقت جهانی اعتبار دولت شده بود و .
.. دست به دست هم داده بود ...
هر چند من دخالتی در این مسائل نداشتم اما احساس گناه می کردم ... که در چنین شرایطی دارم ایران رو ترک می کنم ... هر چند، چاره دیگه ای هم نداشتم ... هیچ چاره ای ...
متین خبردار شده بود ... اومد سفارت اما اجازه ملاقات بهش ندادن ...
دولت و وزارت خارجه هم درگیرتر از این بود که بخواد به خروج بی اجازه یه تبعه عادی رسیدگی کنه ... و من با کمک سفارت، با آرتا به لهستان برگشتم ...
پام که به خاک لهستان رسید از شدت خوشحالی گریه ام گرفته بود ...
برام هتل گرفته بودن و اعلام کردن تا هر زمان که بخوام می تونم اونجا بمونم ... باورم نمی شد ...
همه چیز مثل یه رویا بود ... اما حقیقت اینجا بود ... یه رویا فقط تا پایان خواب ادامه داشت ... جایی که بالاخره یه نفر صدات کنه و تو از خواب بیدار بشی ... مثل رویای کوتاه من، رویایی که کمتر از یک ماه، طوفانی شد ...
کم کم سر و کله افراد عجیبی پیدا شد ... افرادی که ازم می خواستن علیه اسلام، حقوق زنان، حقوق بشر و ... در ایران صحبت کنم ... هنوز ایران درگیر امواج شدیدی بود اما اونها می خواستن با استفاده از من ... طوفان دیگه ای راه بندازن ...
افرادی که می خواستن من رو به اسطوره آزادی خواهی در تقابل و مبارزه با جامعه ایرانی تبدیل کنن ...
ادامه دارد...🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✨#تـمـــام_زنــدگــــے_مــن
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے
🌹قــسـمـت بـیـسـت و چـهــارم
(دوربــیــن هــاے زنـده)
روز اول یه زن مسلمان اومد سراغم ... لهجه اش شبیه مردم خاورمیانه بود ... خودش رو معرفی کرد ... نشست و شروع کرد به صحبت کردن ...
راست یا دروغ، از زندگی و سرگذشتش تعریف می کرد ... بعد از چند ساعت حرف زدن، بخش اصلی حرف هاش شروع شد ...
- ما باید به عنوان زنان شجاع و مبارز ، حرف مون رو به گوش دنیا برسونیم ... ما باید به دنیا بگیم توی کشورهای مسلمان داره چه بلایی بر سر زن ها میاد ... چطور مردها، زن ها رو به بند می کشن و استثمار می کنن ... ما باید ...
با هیجان تمام و پشت سر هم حرف می زد ... و ازم می خواست بیام جلوی دوربین های تلوزیون و ماهواره بشینم و حرف بزنم ... و از حق خودم و زن هایی مثل خودم دفاع کنم... نمی دونستم از این کار چه نیتی داره و چه افرادی پشت این حرکت هستن ... برای همین خودم رو زدم به اون راه ...
- شما از کدوم کشور مسلمانی؟
- چه فرقی می کنه ... مهم سرنوشت های یکسان ماست ... سرنوشتی که گریبان گیر تمام دختران و زنان مسلمانه ...
- ولی شوهر من، مسلمان نبود ...
- مگه شوهر شما ایرانی نبود؟ ...
- چرا ... ایرانی بود ...
- مگه شوهر شما مسلمان نبود؟ ...
- نه، پدرشوهرم مسلمان بود ...
گیج می خورد نمی فهمید چی دارم بهش میگم ...
- من اصلا متوجه منظور شما نمیشم ... میشه واضح حرف بزنید ...
- فکر می کنم این شما هستی که باید واضح صحبت کنی... من به خاطر سرنوشت تلخ شما واقعا متاسفم ... اما واقعا ما تلخ ترین سرنوشت زنان دنیا رو داشتیم؟ ... چیزی که من متوجه نمیشم اینه ... چرا ازم می خوای برم جلوی دوربین تلویزیون و حرف بزنم؟ ... زنان زیادی توی دنیا، سرنوشتی مشابه یا بدتر از من دارن ... چرا با اونها حرف نمی زنید؟ ..
ادامه دارد...🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
#چگونه_با_پدرت_آشنا_شدم
#نامه_شماره_یک «دکتر بهروز»
ساعت ۷ صبح یک روز جمعه بود که تصمیم گرفتم شوهر داشته باشم. دقیقا فردای عروسی دخترعمویم، از خواب که بیدار شدم دیدم جایش خالیست! پدرت را میگویم. اولش شک کردم نکند جای یک چیز دیگر خالی شده و من جای شوهر اشتباه گرفتم! دو سه باری در رختخواب غلت زدم و هر چقدر فکر کردم تا به یک نکته آبرومندانهتری برسم، باز میرسیدم به شوهر. یعنی حالا که فکر میکنم از همان عروسی دیشب دقیقا همان وقتی که همه مردها دم در سالن عروسی منتظر خانمها ایستاده بودند و سرشان غر میزدند و کسی نبود عروسی را کوفتم کند و بچه را بیندازد روی دوشم تا با کفش پاشنه بلند، بچه تنبان خیس شده را خرکش کنم و با مژه نصفه کنده شده اشکم را دربیاورد که بهخاطر خستگیاش نمیرویم دنبال عروس، دقیقا همان موقع، در اوج آزادی دلم شوهر خواست! جای گند زدن پدرت در زندگی مجردیام خالی بود و من تصمیم گرفتم جایش را پر کنم!
اولین گزینهام بهروز پسر عمو اسدالله بود. چون که دم دستترین گزینه بود. خانهشان کوچه پایینی بود. با خودم گفتم همین الان هم بخواهد من را بگیرد، با احتساب زمان ته ریش زدنش و توالت رفتنشان و رسیدنشان به اینجا تا ۹ صبح دیگر ازدواج کردهایم. موبایلم را برداشتم و به بهروز پیامک زدم: «کی وقت داری ازدواج کنیم؟»
میگفتند بهروز مغز پزشکی است. اما عمو اسدالله میخندید و میگفت نطفهاش از خودم است، حرف مفت است! راست هم میگفت. هنوز هم عمو اسدالله با این هیکل و دو من سیبیل به کیسه صفرا میگوید صفورا! همیشه هم از این اندامش به نیکی یاد میکرد چون هم نام زن عمو است! هرچقدر هم بهروز میگفت صفرا یک کیسه بوگندوی ضایع است، باز هم عمو خودش را لوس میکرد و داد میزد کیسه صفورای من کیه؟؟ زن عمو هم هربار ریسه میرفت و میگفت: من من! با این حال میگفتند بهروز مغز پزشکی است! نه اینکه فکر کنی پزشک است نه! از وقتی یکی از دورههای کمک های اولیه را ثبتنام کرده بود و تنفس مصنوعی یاد گرفته بود، فامیل ندید بدید ما دکتر صدایش میکردند! زنعمو هم میگفت پسرش یکجور منحصر به فردی تنفس مصنوعی میدهد که تمام فرورفتگیها آدم پف میکند میزند بیرون! خانوادگی میگفتند از وقتی بهروز اینقدر مهارت پیدا کرده دیگر پایشان به دکتر باز نشده! یعنی اگر بهروز پدر تو میشد میتوانستی افتخار بکنی که پدرت مکتبی جدید در علم پزشکی ایجاد کرده که یبوست و آرتروز و ورم پانکراس را هم با تنفس مصنوعی درمان میکند!
بهروز هنوز جوابم را نداده بود. یک حالت بیشتر نداشت؛ قضیه را کف دست زن عمو کیسه صفورا گذاشته، او هم از ترس این وصلت خودش را به مردن زده! یعنی کارش این است! تا آن روز۶۲ بار بر سر هر قضیهای که به مغزش فشار بیاورد سریع خودش را به مردن زده بود تا فضا را متشنج کند! آخرین بار میخواست ٨٥ تومان را جلوی جمع تقسیم بر سه کند. چون عددش رند نبود مغزش داغ کرد و خودش را به مردن زد تا کم نیاورد!
پیغامی از بهروز آمد: «نمیتونم! مامان صفورا مرده!»
از کوره در رفتم. پسرک بیکارِ بیعار یا شوخیاش گرفته بود یا بازی زن عمو را باور کرده بود.
برایش نوشتم: «محل نذار زنده میشه! کی میای خواستگاری؟»
دوباره بهروز پیغام داد: «مرده!»
در روز اول وارد چالش عروس و مادر شوهر بازی شده بودم خندهام گرفت! از خنده سر و ته شده بودم که مامان با لباس مشکی در اتاقم را باز کرد. از شکل نشستنم روی صندلی جیغی کشید و گفت: «زنعمو صفورا جدی جدی مرد!»
زنعمو کیسه صفورا ساعت ۷ صبح جمعه مرده بود. بهروز و مادرش صفورا پیغام من را خوانده بودند و به حماقت من آنقدر خندیده بودند که باعث فشردگی عضلات قلب صفورا شده بود. بهروز هم تا توانسته بود تنفس مصنوعی وارد کرده بود و باعث ترکیدگی ششهای مادرش شده بود! مرگ غمانگیزی بود. میگفتند جسد صفورا نیم متر با زمین فاصله داشت و هوای پر شده در بدنش خالی نمیشد! بهروز دیگر عمرا با من ازدواج میکرد. خودت هم میدانی که بهروز پدرت نشد اما فردای مرگ صفورا مسیر ازدواجم تغییر کرد و با کسی آشنا شدم که فکر کردم چرا پدرت یک خلبان
نباشد…!
قربانت – مادرت
ادامه دارد..
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
#چگونه_با_پدرت_آشنا_شدم
#نامه_شماره_دو «خلبان کامران»
زن عمو صفورا را هم بد موقع مرد! از اینکه برایش گریهام نمیگرفت معذب بودم و مجبور بودم هر وقت جمع به اوج هیجان میرسید و یکهو از بغض میترکید، لبهایم را الکی بلرزانم که یعنی بغض امانم را بریده و بدوم سمت اتاق زن عمو! اتاقش پر بود از کوبلنهای نیمه دوخته شده و عکسهای پسرش بهروز. روی تختش ولو شدم و تمرین باد کردن آدامس کردم. نه اینکه فکر کنی مادرت در آن سن وسال بچه بازیاش گرفته بود، نه! از آن جهت که اگر قرار بود با مردی آشنا بشوم به نظرم مهارت آدامس باد کردن جلویش میتوانست حرکت فریبنده و اغواکنندهای باشد. داشتم لحظه مردن صفورا را تصور میکردم که از زیر تخت صدایی به گوشم رسید. شبیه صدای دندان قروچه موش خانگیام بود که حالا نوهاش دست توست. دستم را زیر تخت بردم. به چیزی خورد که بزرگتر از یک موش بود! خیلی بزرگتر. چیزی که هم لباس داشت، هم عینک و در برخی نواحی مو! با ناخنهایم چنگش گرفتم تا فرار نکند و سرم را به زیر تخت بردم. صحنهای دیدم که فراموشم نمیشود. یک مرد با لباس خلبانی درحالیکه تعدادی عکس را توی دهانش چپانده بود زیر تخت صفورا پنهان شده بود.
کامران بود! خواهرزاده صفورا. از زیر تخت بیرون آمده بود و روبهرویم نشسته بود. چندسال قبلش همینجا او را دیده بودم. آن موقعها آنقدر زشت بود که هربار بعد از دیدنش تا یک هفته غذا از گلویمان پایین نمیرفت. اما حالا انگار با آدم جدیدی روبهرو شده بودم. جنتلمنی با موهای خوشحالت، دماغ سربالا، دندانهای ردیف و خلبان! همینکه یادم افتاد خلبان است ناخودآگاه آدامسم را جلویش باد کردم. خندهاش گرفت. تا خندید دیدم تکهای از عکس بهروز لای دندان جلویش گیر کرده! گفتم: «یه تیکه بهروز لای دندونتون مونده!»
با ناخن دندانش را پاک کرد و گفت: «نمیدونم چرا عکسای بهروز خیلیام دیر هضمه!»
حرفش را نفهمیدم! لباسش آنقدر شیک و درجه یک بود و بوی هواپیمای نو میداد که دوباره آدامسم را باد کردم! برایم تعریف کرد که مستقیم از پرواز توکیو آمده اینجا، باز آدامسم باد شد! و فردا برمیگردد به ایتالیا، آدامسم بیشتر باد شد! کلاهش را برداشت و دستی در موهایش کشید، آدامسم آنقدر بزرگ شده بود که فاصله میان من و کامران را پر کرده بود! عینک دودی خلبانیاش را در جیب کتش گذاشت. دیگر دهانم داشت کف میکرد که ترکاندمش! هیچوقت نمیدانستم که اینقدر عقده مال دنیا و ظواهر شیک را دارم که بعد از ۵دقیقه ملاقات با یک خلبان تا این سطح از اغواگری را جلویش راه بیاندازم! سعی کردم هولبازی در نیاورم، اما در پس ذهنم تصمیم گرفتم با کامران ازدواج کنم. قبل از اینکه چیزی بپرسم خودش برایم تعریف کرد خاله صفورایش گنجینهای از عکسهای دوران قیافه چندش کامران داشته است و حالا میترسیده عکسهایش بعد از مرگ خالهاش بیفتد دست این و آن! میگفت عادت دارد عکسهای گذشتهاش را بخورد چون اینطور از نابودیشان مطمئنتر است و همهشان را با دستان خودش درون خودش حل و تبدیل به نیستی کرده. هرچند از نظر من با دستانش که نه با یک جای دیگرش این پروسه حل کردن را انجام میداد و به آن چیزی که تبدیلش میکرد اسمش نیستی نبود، یک چیز دیگر بود! خلاصه اگر کامران پدرت بود میتوانستی افتخار کنی پدرت به کود انسانی میگوید نیستی!
چند روزی خودم را به کامران چسباندم تا ازدواجمان را با او درمیان بگذارم. هرجا میرفتیم مدام با دو دستش درهای خروجیاش را نشانم میداد. میگفت قبل از اینکه خلبان شود به امید این ژست و اداهای نشان دادن درهای خروجی و پانتومیم ماسک اکسیژن و پخش کردن آبنبات مرارتها کشیده تا خلبان شود اما آخرش فهمیده اینها کار مهماندار است و راه را عوضی آمده! خلبان دیوانه نهتنها عادت کرده بود عکسهای قدیمیاش را بخورد بلکه هر وسیلهای که خاطره بدی را به یادش میآورد، یکراست در دهانش میکرد و قورتش میداد. آخرینبار دیدم تا دو روز پیژامه کودکیاش را بخاطر خاطرات بد شب ادراریاش تکه تکه میخورد! همه ترسم این بود که وقتی ازدواج کردیم از اخلاقهای بابا خوشش نیاید و یک روز به صرف عصرانه بابا را بگذارد لای نان سنگک و بخورد! همه اینها به کنار، دفع کردن این همه وسیله برای کامران باید مرگآور باشد و برای من مرگ زودهنگام شوهر، آن هم با آن همه بچه قد و نیمقدی که میخواستم داشته باشم، ترسناک بود. هرچند بعد از چندسال شنیدم کامران بعد از خوردن نیمی از زندگی و همسرش فقط مقداری افتادگی روده پیدا کرده است و زنده است! آن روزها بیشتر از این غول بیابانی جنتلمن میترسیدم! میدانم شاید دوست داشتی پدرت یک خلبان جنتلمن باشد، اما در آخرین ملاقاتم با کامران و دیدن یکی از مسافرانش فکر کردم پدرت حتما باید یک توریست فرانسوی باشد.
تا بعد – مادرت
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🌱🕊
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃
سالها پیش پسربچه ی فقیری ازجلوی یه مغازه ی میوه فروشی رد میشد که بطور اتفاقی چشمش به میوه های داخل مغازه افتاد، صاحب مغازه که پسرک را تو اون حال دید دلش سوخت ورفت یه سیب ازروی میوه ها برداشت و دادبه پسربچه.پسربچه باولع زیادسیب رابه دهانش بردو خواست یه گازمحکم به سیب بزند که یه فکری به ذهنش خطورکرد، اون باخودش گفت بهتره این سیب را ببرم دم یه مغازه ی دیگه و بادوتا سیب کوچکتر عوض کنم و این کارا انجام دادو بعدیکی از سیبها راخورد و اون یکی راهم به یه نفر فروخت و باپولش دوباره دوتا سیب خرید و این کار را اینقدر انجام داد تا اینکه تونست یه مقدارپول جمع کنه وبعدش با این پول ها دیگه برای خرید سیب سراغ میوه فروش نمیرفت و مستقیمأ از جایی که میوه فروش میوه تهیه میکرد میوه میخرید.چندسال گذشت و حالا دیگه اون پسرک بزرگترشده بودو با این کارش موفق شده بود مغازه ای دست وپا کنه و کم.کم بااین مغازه اوضاع مالیش خوب شده بود. اون جوان دیگه به این پول ها راضی نمیشد وسعی کرد برای خودش یه کاردیگه ای دست وپا کنه وباهمین هدف یه شرکت کوچیک تولیدقطعات الکترونیک دست وپا کردو چندنفر را هم سرکار گذاشت چندسالی گذشت واون شرکتش راگسترش داد و بجای چند نفر، چندین هزار نفر رو استخدام کردو بجای تولید قطعات شروع به ساخت موبایل ولب تاب کرد و موفق به تولید بزرگترین و باکیفیت ترین موبایلهای دنیا شد، اون شخص کسی نبود بجز "استیوجابز" مالک معتبرترین برند موبایل و لب تاب دنیا "اپل"
اون توی یه مصاحبه گفته علت اینکه شکل مارک جنسهای من عکسه سیبه، به این دلیله که یادم نره کی بودم و هرگاه خواستم مغرور بشم گذشته م رو بادیدن این سیب به یادبیارم...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
animation.gif
1.94M
🌟خدایا هرشب
🌙به آسمان نگاه میکنم
🌟و میاندیشم
🌙دراین آرامش شب
🌟چه بسیار دلها که
🌙غمگین و پر اضطرابند
🌟خدایا تو آرام دلشان باش
🌙شبتون بخیر
🌟زندگیتون گرم از محبت
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🌱🕊
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃
سالها پیش پسربچه ی فقیری ازجلوی یه مغازه ی میوه فروشی رد میشد که بطور اتفاقی چشمش به میوه های داخل مغازه افتاد، صاحب مغازه که پسرک را تو اون حال دید دلش سوخت ورفت یه سیب ازروی میوه ها برداشت و دادبه پسربچه.پسربچه باولع زیادسیب رابه دهانش بردو خواست یه گازمحکم به سیب بزند که یه فکری به ذهنش خطورکرد، اون باخودش گفت بهتره این سیب را ببرم دم یه مغازه ی دیگه و بادوتا سیب کوچکتر عوض کنم و این کارا انجام دادو بعدیکی از سیبها راخورد و اون یکی راهم به یه نفر فروخت و باپولش دوباره دوتا سیب خرید و این کار را اینقدر انجام داد تا اینکه تونست یه مقدارپول جمع کنه وبعدش با این پول ها دیگه برای خرید سیب سراغ میوه فروش نمیرفت و مستقیمأ از جایی که میوه فروش میوه تهیه میکرد میوه میخرید.چندسال گذشت و حالا دیگه اون پسرک بزرگترشده بودو با این کارش موفق شده بود مغازه ای دست وپا کنه و کم.کم بااین مغازه اوضاع مالیش خوب شده بود. اون جوان دیگه به این پول ها راضی نمیشد وسعی کرد برای خودش یه کاردیگه ای دست وپا کنه وباهمین هدف یه شرکت کوچیک تولیدقطعات الکترونیک دست وپا کردو چندنفر را هم سرکار گذاشت چندسالی گذشت واون شرکتش راگسترش داد و بجای چند نفر، چندین هزار نفر رو استخدام کردو بجای تولید قطعات شروع به ساخت موبایل ولب تاب کرد و موفق به تولید بزرگترین و باکیفیت ترین موبایلهای دنیا شد، اون شخص کسی نبود بجز "استیوجابز" مالک معتبرترین برند موبایل و لب تاب دنیا "اپل"
اون توی یه مصاحبه گفته علت اینکه شکل مارک جنسهای من عکسه سیبه، به این دلیله که یادم نره کی بودم و هرگاه خواستم مغرور بشم گذشته م رو بادیدن این سیب به یادبیارم...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🌟اﺯ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﯼ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ : ﺍﮔﺮ ﺗﻮ ﮔﺮﮒ ﺑﻮﺩﯼ ، ﭼﻪ ﻛﺎﺭ ﻣﯽ ﻛﺮﺩﯼ ؟
ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﮔﻔﺖ : ﻣﻦ ﮔﺮﮒ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻋﻠﻒ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﻋﺎﺩﺕ ﻣﯽ ﺩﺍﺩﻡ ،
ﺗﺎ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﻪ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﻫﺎﯼ ﺑﯽ ﮔﻨﺎﻩ ﺣﻤﻠﻪ ﻧﻜﻨﻨﺪ .
ﺍﺯ ﮔﺮﮔﯽ ﻫﻢ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ : ﺍﮔﺮ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺑﻮﺩﯼ ، ﭼﻪ ﻛﺎﺭ ﻣﯽ ﻛﺮﺩﯼ ؟
ﮔﻔﺖ : ﻣﻦ ﺑﻪ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﻫﺎ ﻣﯽ آﻣﻮﺧﺘﻢ ﻛﻪ ﭼﻪ ﻃﻮﺭ ﺑﺎ ﺩﻭ ﭘﺎﯼ ﻋﻘﺒﺸﺎﻥ ﺑﻪ ﺳﺮ ﮔﺮﮒ ﻫﺎ ﺑﺰﻧﻨﺪ
ﻭ آﻥ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﻜﺸﻨﺪ .ﺫﺍﺕ ﻫﯿﭻ ﺣﯿﻮﺍﻧﯽ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻥ ﻋﻮﺽ ﻛﺮﺩ
ﻭ ﺁﺩﻡ ﻫﺎ ﻫﻢ ﺑﺎ ﭘﻮﺷﯿﺪﻥ ﻟﺒﺎﺱ ﻫﺎﯼ ﺭﻧﮕﺎﺭﻧﮓ ﺫﺍﺗﺸﺎﻥ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﻧﻤﯽ ﻛﻨﺪ!
به بهلول گفتند که :
فلانی هنگام تلاوت قرآن ، چنان از خود بیخود می شود که نقش بر زمین می شود و غش می کند .
بهلول گفت : او را بر سر دیوار نهید تا تلاوت کند ، اگر غش کرد ، در عمل خود صادق است
@dastaneshabh 👈بیا تو
🍂🍂🍂🍂🍂🍂
❣حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
🌼🍃در یکی از روستاهای کوهستانی دیاربکر ترکیه آموزگار دبستانی بنام احمد در درس ریاضی به شاگردانش میگوید که اگر در یک کاسه ۱۰ عدد توت فرنگی باشد، در ۵ کاسه چند عدد توت فرنگی داریم .
🌼🍃دانش آموزان: آقا اجازه، توت فرنگی چیه ؟
معلم: شما نمیدانید توت فرنگی چیه ؟
دانش آموزان: ما تابحال توت فرنگی نخورده ایم .
🌼🍃معلم فکری به نظرش میرسد و مقداری از خاک آن روستا را به یک موسسه کشت و صنعت در شهر " بورسا " فرستاده و از آنها سوال میکند که آیا این خاک برای کشت توت فرنگی مناسب است یا نه ..
🌼🍃آن موسسه در پاسخ میگوید که این خاک و آب و هوای دیار بکر برای کشت توت فرنگی مناسب بوده و همچنین مقداری بوته توت فرنگی و دستورالعمل کاشت و داشت محصول را برای وی میفرستد .
🌼🍃معلم بچه ها را به حیاط مدرسه برده و طرز کاشتن بوته های توت فرنگی را به دانش آموزان یاد میدهد .
و به آنها میگوید که امسال از شما امتحان ریاضی نخواهم گرفت و بجای آن به هر کدام از شما چهار بوته توت فرنگی میدهم که آنها را به خانه برده و کاشت آنها را همانطوری که یاد گرفته اید، به پدر و مادرتان یاد بدهید ..
🌼🍃وقتی که توت فرنگی ها رسیدند آنها را توی بشقاب گذاشته و به مدرسه میاورید . برای هر ۱۰ عدد توت فرنگی یک نمره خواهید گرفت .
🌼🍃وقتی میوه ها رسیدند، بچه ها آنها را در بشقابی گذاشته و به مدرسه میاورند .
معلم میپرسد که مزه شان چطور بود؟
بچه ها میگویند که چون پای نمره در میان بود، اصلا از آنها نخورده ایم !!.
🌼🍃معلم میخندد و میگویید همه شما نمره کامل را میگیرید . میتوانید بخورید و آنها با ولعی شیرین توت فرنگی ها را میخورند .
🌼🍃بعد از دوسال از آن ماجرا ، مردم آن روستایی که تا به آن زمان توت فرنگی ندیده بودند ، در بازارهای محلی شان، توت فرنگی میفروشند ..
❣معلم بودن یعنی این ....
فقط روی تخته سیاه آموزش ضرب وتقسیم نیست ، شاید از خود اثری برجا گذاشتن باشد ...
واقعا جای تفکر داره👌👌
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂