زن آلوده و عابد بنی اسرائیل
زنی فاسد و هرزه گرد، با چند نفر از جوانان بنی اسرائیل روبرو شد. با قیافه زیبا و آرایش کرده خود آنها را فریفت. یکی از آن جوانان به دیگری گفت: «اگر فلان عابد هم این زن را ببیند فریفته اش خواهد شد.»
زن آلوده چون این سخن را شنید گفت: «به خدا سوگند تا او را نفریبم به خانه برنمی گردم.»
پس شب به خانه عابد رفت و درب را کوبید و گفت: «من زنی بی پناهم! امشب مرا در خانه خود جای بده.» ولی عابد امتناع ورزید.
زن گفت: «چند نفر جوان مرا تعقیب می کنند، اگر راهم ندهی، از چنگشان خلاصی نخواهم داشت.»
عابد چون این حرف را شنید به او اجازه ورود داد. همین که آن زن داخل خانه شد لباسش را از تن خود بیرون آورد و قامت دلارای خویش را در مقابل او جلوه داد. چون چشم عابد به پیکر زیبا و اندام دلفریب او افتاد چنان تحت تأثیر غریزه جنسی واقع شد که بی اختیار دست خود را بر اندامش نهاد. در این موقع ناگهان به خودش آمد و متوجه شد که چه کاری از او سرزده است. به طرف دیگی که برای تهیه غذا زیر آن آتشی افروخته بود رفت و دست خود را در آتش گذاشت.
زن پرسید: «این چه کاری است که می کنی؟»
او جواب داد: «دست من، خودسرانه کاری انجام داد، حالا دارم او را کیفر می دهم.»
زن از دیدن این وضع طاقت نیاورد و از خانه او خارج شد. در بین راه به عده ای از بنی اسرائیل برخورد کرد و گفت: «فلان عابد را در یابید که خود را آتش زد.» و وقتی آنها رسیدند مقداری از دست او را سوخته یافتند.
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
#داستان_طلاق
#قسمت_چهارده
لینک قسمت سیزدهم
https://eitaa.com/Dastanvpand/11395
چند روز بعد سمانه گفت برای استخدام مدارکی رو از دانشگاه بگیرم و واسش ببرم
که تو دانشگاه با امیر روبرو شدم
امیر پسر ریس دانشگاه بود که اونموقع ها باهم همکلاس و هم رشته بودیم
زمان دانشجویی خیلی شیطونو شوخ شنگ بودم
منو که دید خیلی خوشحال شد
و بعد از حال واحوال گفت شوهرت چطوره؟
تا گفتم جدا شدم چشاش برق زد
و از اون روز مرتب بهم پیام میداد و زنگ میزد
و خیلی هوامو داشت و تا اینکه یه روز
گفت میای بریم شمال
حرصم گرفت عوضی
تو دلم گفتم تو هم مثل بقیه ای مردشور ریخت تو رو هم ببرن
گفت میای؟
گفتم نخیر
گفت اه چه گنده دماغ شدی
قبلا اینطوری نبودی...
حالمو بد میکرد عین گرگی بود که بوی خون شنیده باشه
اما با ادا واطفار جنتلمنی اومده بود جلو...
گفتم منو نمیشناسی من اهل این کارام
خیلی عوضی شدی
گفت قبلا مودبتر بودی
گفتم تو هم قبلا مثل لاشخور دنبال... دیگه نبودی
اینو که گفتم گفت خیلی بیشعوری و برای همیشه رفت و شرش رو کم کرد...
چند وقت گذشت
تا اینکه یه روز مریم زنگ زدو
گفت که میخوام بیام دنبالت با هم بریم یه جایی...
گفتم کجا
گفت سوپرایزه..
وقتی بخودم اومدم جلوی یه بوتیک خیلی بزرگ ایستاده بودیم
گفت بیا تو
رفتیم تو
چه بوتیکی یه سمت کفش یه سمت کیف یه سمت لباس و زیورآلات و وسایل آرایش
و هرچیزی که هرزنی از دیدن و داشتنش لذت میبره
و همه مارک و برند
از اون ته صدای دریل میومد و کسی توی بوتیک نبود
مریم برگشت وبه من گفت
شرکت من شرکت واردات صادراته
ماهی دوبار میرم فرانسه و ایتالیا..
میخواستم اینجا رو در اختیار اون دختره بی لیاقت هرزه بذارم
اما خودش پشت پا زد به بختش
صبر کن بفهمه چه خاکی به سرش شده...
آتشیش میگیره
احمق فکر میکرد اون دفتر و دستک مال شوهر منه...
دیگه نمیدونه اون مردک حالا خودش مونده و شلوار پاش..
کارای اینجا یکم دیگه تموم میشه میخواستم سوپرایزش کنم..
اما حالا میخوام اینجا رو بذارم در اختیار تو...
دهنم باز مونده بود گفتم یعنی میخوایید اینجا فروشنده بشم
گفت نه فروشنده چیه؟ نه...
میخوام با خودم ببرمت خارج از کشور
و کار رو یادت بدم
و اینکه با کجاها قرداد داریم
میخوام در واقع این فروشگاه رو مدیریت کنی
از خرید اجناس در خارج گرفته
تا پخش و توزیع و حساب کتاب ...
دهنم باز مونده بود و بسته نمیشد...
و با تعجب نگاش میکردم
گفت میدونم مسئولیت سنگینیه
ولی مطمئنم تو از پسش برمیایی...
راستش پیشنهادش اینقدر شوکه کننده بود
و منو خوشحال کرد
که کلا کار کردن با سمانه رو فراموش کردم
دنیا در جدیدی بروم باز کرده بود
وباورم نمیشد
تا 6ماه دیگه زندگیم کلا عوض بشه
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
#داستان_طلاق
#قسمت_پانزدهم
قطره اشکی از چشمم افتاد
گفتم چطور تاب آوردی اینهمه دوری رو؟
مثل همون موقعها چشماشو تنگ کرد و با محبت بهم نگاه کرد و
گفت دوری از یه آدم باعث نمیشه دیگه دوسش نداشته باشی،
ولی یه اولویتهایی هست که آدمو مجبور میکنه اونا رو انتخاب کنه
دوباره اشک تو چشمام جمع شد و
گفتم به چه قیمتی؟
غمگین زل زد به بیرون و جواب نداد؟
بعد یهو گفت کوش؟
گفتم کی؟
گفت همونی که باهاش اومدی..
نیشخندی زدم و گفتم معشوقه تو کو؟
گفت کدووم معشوقه،
اون فقط یه پله بود
ازش پرسیدم من چی بودم تو زندگیت؟
چشماشو بست و به صندلی تکیه داد...
حالا میتونستم راحت نگاش کنم دستاش رو میز بود
دستمو بردم جلو، میلرزیدم،
چقدر دلم واسه دستاش تنگ شده بود
اما دستمو کشیدم و خودمو جمع کردم
گارسون اومد جلو
و رو به من کرد و گفت
چی میل دارید
اما قبل از اینکه دهن وا کنم
مثل قدیما که همیشه تصمیم میگرفت چی بخوریم و کجا بریم و چیکار کنیم!
زود کافه گلاسه سفارش داد و
گفت گلاسه های اینجا حرف نداره
گفتم شاید من چیزه دیگه ای دوست داشته باشم
با شیطنت خندید و گفت
تو هیچ چیز دیگه ای غیر از منو دوست نداری!
منم خندیدم و گفتم هنوزم پررویی.
گارسون گلاسه ها رو آورد
گفتم مقسی بوکوم
گفت به به زبانم که بلدی؟
نکنه تو هم اینجا زندگی میکنی
چقدرم خوشگل شدی
و من فقط در جواب سوالاش لبخند میزدم
قبلا وقتی جوابشو نمیدادم
با شوخی منو نیشگون میگرفت تا اعتراف کنم
همیشه بدنم کبود بود
کبودیهای که مثل رطب، شاید سیاه بود اما پر از شهد و شیرینی بود
آه عمیقی کشیدم..
الان بین ما میزی بود به اندازه یکسال دوری
به اندازه قرنها غریبگی
به اندازه کیلومترها فاصله
گفت جواب نمیدی؟
خندیدم و گفتم نه...
چرا باید جواب بدم
دستشو آورد جلو دستمو گرفتو
محکم فشار داد
تمام سلولهای بدنم سرشار از وجودش شد
با خنده گفتم عوضی دستمو ول کن
داره دردم میاد..
دروغ میگفتم، دردی نداشتم
فقط گرمای دستش بود و خروار خروار دلتنگی..
نوشیدنیهامون که تموم شد
گفت پاشو بریم
دست کرد تو جیبش
گفتم مهمون من، جدی میگم
سرشو تکون داد و مثل اون موقعها اون لبای خوشگلشو آورد جلو و گفت نه بابا
گفتم آره بابا
گفت تو نمیخواد دست تو جیبت کنی
حساب و انعامو گذاشت و بلند شد
کنار رودخانه سن قدم میزدیم
گفت خوب تعریف کن ببینم چیکار میکنی؟
همه چیزو واسش تعریف کردمو
گفتم امشب دارم برمیگردم
گفت واقعا تنها اومدی
گفتم آره
حق داشت باور نکنه
از موجود رام و بی دست وپایی که ولش کرد و رفت،
انتظار نداشت تنهایی از یه شهر بره یه شهره دیگه،
چه برسه به یه کشور دیگه!
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
#داستان_طلاق
#قسمت_شانزدهم (پایانی)
کارام تموم شده بود
علی باهام اومد فرودگاه
گفت کی دوباره برمیگردی
گفتم احتمالا چهار پنج ماه دیگه
گفت مگه هر دوماه نمیایی
گفتم چرا ولی میرم ایتالیا
گفت بهم زودتر خبر بده شاید بیام
لبخندی زدمو و رفتم سمت گیت فرودگاه...
صدام زد..
برگشتم
نگاه عمیق و طولانی بهم کرد
گفتم چیه؟
آهی کشید و گفت هیچی
از گیت رد شدم که
دوباره صدام زد و گفت میای پیشم بمونی
سرمو تکون دادمو گفتم نه
گفت دیگه دوسم نداری
گفتم دوری از یه آدم باعث نمیشه دیگه دوسش نداشته باشه،
ولی یه اولویتهایی هست که آدمو مجبور میکنه اونا رو انتخاب کنه
گفت حرف خودمو به خودم تحویل میدی
گفتم آره
و برگشتم ایران
نمیدونم شاید شاید یه روزی میرفتم پیشش...
ولی حالا حالا اون روز نمیرسید...
من مریم و پرستو بدون وجود مردایی که روح و جسممونو آزار بدن
اوضاعمون خوب بود
و حالمون بهتر......
یکی از اون شبای خوب زندگیم
امیر رو از دور تو یه پاساژ دیدم
و یادم اومد که
تا فهمید طلاق گرفتم
به هوای نوک زدن به لقمه ای چرب چقدر دوروبرم چرخید
و یادم اومد
قبل از آشنائی با مریم چقدر از طرف این گرگای کثیف جامعه چه زن چه مرد
فقط از نظر روحی آسیب دیدم
بگذریم از زنهایی که از لحاظ جسمی هم آسیب دیدن...
و واقعا خدا رو شکر کردم که هنوز آدمای خوبی مثل مریم بهرام محبوب سمانه خاله کبری و علیرضا وجود دارن ...
تا نذارن زمین رو سیاهی و تباهی فرا بگیره
به امید روزی که خانومها برای خودشون ارزش قائل باشند
و انسان بودن خودشونو به هیچ قیمتی نفروشند
و یاد بگیرن عروسک و بازیچه نباشند
و مردهای جامعه مون هم به خانونمهای تنها یا مطلقه
به چشم متاع و طعمه نگاه نکنند
و اونها رو به اسم زنانگیشون صدا نزنند
و همه رو به چشم ناموس خودشون ببینند
ممنون که این داستان رو خوندید
ممنون از مهربونیتون
و ممنون از علیرضا گلشن عزیزم
که حقایق تلخی رو برام تشریح کرد تا به رشته تحریر در بیارم.
همون علیرضایی که پنج ماه پرستو رو تو خونش نگه داشت و مثل یک برادر ازش حمایت کرد
در حالیکه میتونست....
و ممنون از خدا که هنوزم گاهی فرشته هاش رو تو بدترین شرایط سراغمون میفرسته...
پایان
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
💕#حکایت
روزي پادشاهي بي عيب! به اطرافيانش گفت كه اگر از كسي عيب و ايرادي ببيند، آن شخص بايد يك درهم تاوان بدهد.
يكي از شحنه ها (نگهبان) مردي را عريان ديد و گفت: بايد به دستور پادشاه يك درهم بپردازي.
مرد گفت: چه....چه...چرا بايد بدهم؟!
شحنه گفت دو درهم بايد بدهي چون لكنت هم داري.
شحنه گريبان مرد راگرفت؛ او خواست دفاع كند، معلوم شد دستش هم بالا نمي آيد.
شحنه گفت حالا بايد سه درهم بدهي!
در اين گير و دار كلاه از سر مرد افتاد و آن مرد كچل بود. شحنه طلب چهار درهم كرد. مرد بينوا خواست بگريزد، كاشف به عمل آمد كه لنگ و چلاق هم هست. شحنه گفت از جايت تكان نخور كه تو گنجي بسيار پر بها هستي.!!!
متأسفانه برخي در پيدا كردن عيب و ايراد در ديگران چنان مشتاق و جدي هستند كه انگار گنجي را جست و جو مي كنند.
@Dastanvpand 🍃🍃🍃
امشب از شب های تنهایی ست!
رحمی کن بیا....
تا بخوانم بر تو امشب دفتر سودای من
#مولوی
شبتون بخير♥️
برگه طلاق را امضا کردیم و طلاق انجام شد دیگه تحمل زندگی با یک زن سرطانی رو نداشتم ….. وقتی خواستیم از دفتر طلاق خارج بشیم نسرین یهو اومد جلو بدون مقدمه گفت منو ببوس….
من گیج شده بودم ! نمیدونم هدفش چی بود چون از هم جدا شده بودیم دیگه محرم نبودیم ولی رفتم جلو ازش علت درخواستش رو پرسیدم....گفت تحملشو داری؟؟ گفتم آره بگو... گفت...
💢ادامه داستان 👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
animation.gif
1.94M
🌟خدایا هرشب
🌙به آسمان نگاه میکنم
🌟و میاندیشم
🌙دراین آرامش شب
🌟چه بسیار دلها که
🌙غمگین و پر اضطرابند
🌟خدایا تو آرام دلشان باش
🌙شبتون بخیر
🌟زندگیتون گرم از محبت
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💕 #داستان_کوتاه
دختر کوچکی به مهمانشان گفت:
می خوای #عروسک هامو ببینی؟
مهمان با مهربانی جواب داد: آره عزیزم.
دخترک دوید و همۀ عروسکهایش را آورد. بعضی از آنها خیلی با نمک بودند. در بین آنها یک عروسک «باربی» هم بود.
مهمان از دخترک پرسید: کدومشونو بیشتر از همه دوست داری؟ و پیش خودش فکر کرد که دخترک حتما می گوید «باربی»؛
اما خیلی تعجب کرد وقتی که دید دخترک به عروسک تکه پاره ای که یک دست هم نداشت اشاره کرد و گفت: اینو بیشتر از همه دوست دارم. مهمان با کنجکاوی پرسید:
این که زیاد خوشگل نیست. دخترک جواب داد:
آخه اگه منم دوستش نداشته باشم، دیگه هیشکی نیست که باهاش بازی کنه و دوستش داشته باشه؛
اون وقت دلش می شکنه…
مهربانی را از کودکی آموختم که برای شیرین کردن آب دریا، آب نباتش را به دریا پرتاب کرد.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
☁️🌞☁️
#خییا_قشنگه_حتمابخونید
⭕️ بچه علینقی الان کیست ؟
🌸علینقی، كاسب مؤمن و خیری بود كه هیچگاه وقت نماز در مغازه پیدایش نمیکردند. در عوض این معلم قرآن در صف اول نماز جماعت مسجد دیده میشد.
💢یك عمر جلسات مذهبی در خانهها و تكیهها به راهانداخته و كلی مسجد مخروبه را آباد كرده بود ولی از نعمت فرزند محروم بود ...
🍃آنهایی كه حسودیشان میشد و چشم دیدنش را نداشتند، دنبال بهانه میگشتند تا نمكی به زخمش بپاشند ..!
آخر بعضیها عقده پدر او را هم به دل داشتند؛ پیرمردی كه رضاخان قلدر هم نتوانسته بود جلسات قرآن خانگی او را تعطیل كند ..!
🌺علینقی راه پدر را ادامه داده بود اما
الان پسری نداشت كه او هم به راه پدری برود. به خاطر همین همسایه كینهتوز، بهانه خوبی پیدا كرده بود تا آتش حسادتش را بیرون بپاشد؛ درب را زد. علینقی آمد دم درب ...
مردك به او یك گونی داد و گفت:
«حالا كه تو بچه نداری، بیا اینها مال تو، شاید به كارت بیاید».
💔علینقی در گونی را باز كرد، ۱۱ تا بچه گربه از توی آن ریختند بیرون ..!
قهقهه مردك و صدای گریه علینقی قاطی شد ...
كنار در نشست و دستانش به دعا بلند و گفت «ای كه گفتی بخوانیدم تا اجابتتان كنم ..! اگر به من فرزندی بدهی، نذر میكنم كه به لطف و هدایت خودت او را مبلغ قرآن و دینت كنم».
✨خدایی كه دعای زكریای سالخورده را در اوج ناامیدی اجابت كرده بود، ۱۱ فرزند به علینقی داد كه اولینشان همین حاج آقا محسن قرائتی است ...
#فقط_باید_خدا_بخواهد_همین
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
📔✍خاطره ای از یک راننده تریلی در زمان شاه
سال ۱۳۳۸ در ورودی تهران ماشینم در موقع دور زدن در تقاطع ناگهان خاموش شد من لباسهایم را تعویض کردم و مشغول رفع عیب ماشین شدم ولی به علت بند آمدن خیابان ترافیکی به راه افتاد تقریبا نیم ساعتی بود ولی ماشین درست نشد ناگهان دونفر با کت وشلوار رسمی نزد من امدند و علت توقف را از من پرسیدند و من خرابی ماشین را عنوان کردم.
منکه مدتی دست بکار شدم و لباسهایم کثیف شده بودند و در گرما مشغول بودم
و ماشین درست نمیشد بسیار کلافه بودم که دوباره یکی از آن دو نزد من امد وگفت که چند لحظه بیا کارت دارم من با او رفتم دیدم چند ماشین پشت سر من یک کادیلاک مشکی رنگ شیشه اش را پایین داد و گفت چه اتفاقی افتاده من هم شرح دادم که چگونه ماشینم خراب شده و علت فرسودگیه ماشین است دیدم شروع به نوشتن نامه ای کرد و روی پاکت نامه ادرسی نوشت و گفت بچه کجایید؟ گفتم اردستان. گفت خوب به خانه ات برگرد و استراحت کن و فلان روز به این آدرس برو و نامه را به انها بده گفتم اما ماشینم خراب است گفت ماشینت را بزار همینجا و برو من خنده ام گرفت و گفتم مگر میشود ماشینم را ول کنم و بروم خارج از ان بار مردم در ان است دیدم یکی از ان دو مرا یک گوشه کشید و گفت میدانی این شخص کیست که با ان یکی به دو میکنید گفتم نه مگر کیست گفت اعلاحضرت همایونی شاهنشاه آریا مهر است تا شنیدم جا خوردم واز ترس معذرت خواهی کردم و نامه را گرفتم و به شهرمان برگشتم و قضیه را برای همسرم توضیح دادم چند روز بعد گفتم باید بروم به ادرسی که دارم ولی از یک جا میترسیدم که شاه برای بند اوردن خیابان مرا تنبیه خواهد کرد از یک جا باید میرفتم و ببینم تکلیف ماشینم و بارم چه شده خلاصه دل را به دریا زدم و رفتم تهران به ادرسی که داشتم.
به آدرس که رسیدم خیالم از جانبی راحت شد که ژاندارما یا اداره ساواک نیست که مرا تنبیه کند
داخل دفتر رفتم و با ترس نامه را دادم. دیدم مرا خیلی تحویل گرفتن و برایم چای اوردند و گفت چند لحظه صبر کنید و بعد از مدتی یک اقا امد و مرا پشت ساختمان برد در انجا تعدادی تریلر صفر ان زمان که عمدتا ماک و انترناش بودند در انجا پارک بود که گفت یکی را انتخاب کن، گفتم چرا ؟ گفت برای خودت. گفتم من که ماشین دارم و قصد خرید ندارم و حتی پول خرید ماشین صفر ندارم. دیدم گفت در این نامه به ما امر شده یک کامیون رایگان در اختیار شما بگذاریم و ما باید اطاعت کنیم راجع به ماشین داشتن یا نداشتن شما نیز اطلاعی نداریم من که از شوق نمیدانستم بخندم یا گریه کنم یک ماک بیست دنده انتخاب کردم و چند روز بعد رفتم و سندش را نیز دریافت کردم
بله این بود خاطره ای که من از شخصی اردستانی در مورد یکی از همشهریانش شنیده بودم که بعد ها از شاه شنیده شده بود که رانندگان ما نباید دغدغه خرابی ماشینهای فرسوده را بخورند آنها به قدر کافی در جاده سختی میکشند و بعدها در قبال خرید کامیون یک خودروی سواریه فورد به رانندگان مجانی میدادند که وقتی ماشین را به گاراژ بردین پیاده به خانه نیایند.
این بود احترام به مشاغل سخت که بعد از تصویب نشدن سختی کار بازنشتگی رانندگان که ۲۵سال باشد نه ۳۰ سال از طرف اقای احمدی نژاد که گفت رانندگان تفریح میکنند...!
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
📔#داستان_کوتاه_آموزنده
روزگاری مرید و مرشدی خردمند در سفر بودند. در یکی از سفر هایشان در بیابانی گم شدند و تا آمدند راهی پیدا کنند شب فرا رسید.
ناگهان از دور نوری دیدند و با شتاب سمت آن رفتند. دیدند زنی در چادر محقری با چند فرزند خود زندگی می کند.
آن ها آن شب را مهمان او شدند و او نیز از شیر تنها بزی که داشت به آن ها داد تا گرسنگی راه بدر کنند.
روز بعد مرید و مرشد از زن تشکر کردند و به راه خود ادامه دادند. در مسیر، مرید همواره در فکر آن زن بود و این که چگونه فقط با یک بز زندگی می گذرانند و ای کاش قادر بودند به آن زن کمک می کردند ، تا این که به مرشد خود قضیه را گفت.
مرشد فرزانه پس از اندکی تامل پاسخ داد: «اگر واقعا می خواهی به آن ها کمک کنی برگرد و بزشان را بکش!»
مرید ابتدا بسیار متعجب شد ولی از آن جا که به مرشد خود ایمان داشت چیزی نگفت و برگشت و شبانه بز را در تاریکی کشت و از آن جا دور شد. سال های سال گذشت...
روزی از روزها مرید و مرشد قصه ما وارد شهری زیبا شدند. سراغ تاجر بزرگ شهر را گرفتند و مردم آن ها را به قصری در داخل شهر راهنمایی کردند. صاحب قصر زنی بود.
آن ها نزد زن رفتند تا از رازهای موفقیت وی جویا شوند. زن نیز چون آن ها را مرید و مرشدی فرزانه یافت پذیرفت و شرح حال خود این گونه بیان نمود:
سال های بسیار پیش من شوهرم را از دست دادم و با چند فرزندم و تنها بزی که داشتیم زندگی سپری می کردیم. یک روز صبح دیدیم که بزمان مرده و دیگر هیچ نداریم. ابتدا بسیار اندوهگین شدیم ولی پس از مدتی مجبور شدیم برای گذران زندگی با فرزندانم هر کدام به کاری روی آوریم.
ابتدا بسیار سخت بود ولی کم کم هر کدام از فرزندانم موفقیت هایی در کارشان کسب کردند.
فرزند بزرگترم زمین زراعی مستعدی در آن نزدیکی یافت. فرزند دیگرم معدنی از فلزات گرانبها پیدا کرد و دیگری با قبایل اطراف شروع به داد و ستد نمود. پس از مدتی با آن ثروت شهری را بنا نهادیم و حال در کنار هم زندگی می کنیم.»
هر یک از ما بزی داریم که عادت و اکتفا به آن مانع رشدمان است و باید برای رسیدن به موفقیت و موقعیت بهتر آن را فدا کنیم.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🌱🕊
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂
🍃
تامل داره این حکایت
حکایت نموده اند که در روزگاران قدیم، الاغهای دِه، از پالان دوزشان بسیار ناراضی بودند.
زیرا پالانی که برایشان میدوخت پشت شان را زخمی میکرد. در نهایت تصمیم گرفتند که جایی جمع شوند و دعایی بکنند تا شاید پالان دوز دیگری به ده شان بیاید.
از آنجا که دل صاف و ساده ای داشتند، دعاهایشان قبول درگاه آمد و پالان دوزی جدید وارد دهشان گشت... اما چه فایده که این پالان دوز هم لنگه همان پالان دوز سابق... نه تنها پالان راحتی بر تن خر ها نمیدوخت، بلکه از مواد اولیه پالانها نیز کم میگذا...شت و اینبار نه تنها پشتشان زخمی میشد، بلکه به جای دیگرشان نیز فشار می آمد. بازهم تصمیم گرفتند که جمع شوند و برای آمدن پالان دوز جدید دعایی بکنند.
این دفعه نیز به لطف دل پاک و بی غل و غششان، دعایشان مقبول گردید و پالان دوز جدید هم آمد، اما صد افسوس، و چه فایده.... این یکی به غیر از دوخت بد و دزدی از مواد اولیه ی پالانها، از صاحبان خرها خواسته بود که خرها را در گرسنگی نگهدارد تا شاید پالانها به تنشان اندازه شود... و اینبار نه تنها پالان شان راحت نبود و پشتشان همچنان زخمی، بلکه دلسوخته و از کرده پشیمان، که چرا قدر همان پالان دوز اولی را ندانسته و ناشکری کرده بودند... خلاصه .... هی جمع شدند و هی دعا کردند و این پالاندوز آمد و آن پالاندوز رفت
اما زخم پشتشان خوب نشد که هیچ بدتر هم شد.
تا اینکه تصمیم گرفتند جمع شوند و این بار نه برای رهایی از پالان دوز بلکه برای رهایی از خریت خود دعایی بکنند!!
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
راز خوشبختی
بازرگانی پسرش را برای آموختن راز خوشبختی نزد خردمندی فرستاد. پسر جوان چهل روز تمام در صحرا راه رفت تا اینکه سرانجام به قصری زیبا بر فراز قله کوهی رسید. مرد خردمندی که او در جستجویش بود، آنجا زندگی می کرد.
به جای اینکه با یک مرد مقدس روبرو شود، وارد تالاری شد که جنب و جوش بسیاری در آن به چشم می خورد، فروشندگان وارد و خارج می شدند، مردم در گوشه ای گفتگو می کردند، ارکستر کوچکی موسیقی لطیفی می نواخت و روی یک میز انواع و اقسام خوراکی های لذیذ چیده شده بود، خردمند با این و آن در گفتگو بود و جوان ناچار شد دو ساعت صبر کند تا نوبتش فرارسد.
خردمند با دقت به سخنان مرد جوان که دلیل ملاقاتش را توضیح می داد، گوش کرد اما به او گفت که اکنون وقت ندارد که راز خوشبختی را برایش فاش کند. پس به او پیشنهاد کرد که گردشی در قصر بکند و حدود دو ساعت دیگر به نزد او بازگردد.
مرد خردمند اضافه کرد:«اما از شما خواهشی دارم.» آنگاه یک قاشق کوچک به دست پسر جوان داد و دو قطره روغن در آن ریخت و گفت:« در تمام مدت گردش این قاشق را در دست داشته باشید و کاری کنید که روغن آن نریزد.»
مرد جوان شروع کرد به بالا و پائین کردن پله ها، در حالی که چشم از قاشق برنمی داشت. دو ساعت بعد نزد خردمند بازگشت.
مرد خردمند از او پرسید:« آیا فرش های ایرانی اتاق ناهار خوری را دیدید؟ آیا اسناد و مدارک ارزشمند مرا که روی پوست آهو نگاشته شده، دیدید؟»
جوان با شرمساری اعتراف کرد که هیچ چیز ندیده، تنها فکر او این بوده که قطرات روغنی را که خردمند به او سپرده بود، حفظ کند.
خردمند گفت: خب، پس برگرد و شگفتی های دنیای من را بشناس. آدم نمی تواند به کسی اعتماد کند مگر اینکه خانه ای را که در آن سکونت دارد، بشناسد.
مرد جوان این بار به گردش در کاخ پرداخت، در حالی که همچنان قاشق را به دست داشت. با دقت و توجه کامل آثار هنری را که زینت بخش دیوارها و سقف ها بود، می نگریست. او باغ ها را دید و کوهستان های اطراف را، ظرافت گل ها و دقتی که در نصب آثار هنری در جای مطلوب به کار رفته بود، تحسین کرد. وقتی که نزد خردمند بازگشت همه چیز را با جزئیات برای او تعریف کرد. خردمند پرسیدک پس آن دو قطره روغنی که به تو سپردم، کجاست؟
مرد جوان قاشق را نگاه کرد و متوجه شد که آنها را ریخته است.
آن وقت مرد خردمند به گفت:
⭐️« راز خوشبختی این است که همه شگفتی های جهان را بنگری بدون اینکه دو قطره روغن داخل قاشق را فراموش کنی.»⭐️
📚کیمیاگر نوشته ی پائولو کوئیلو
#هزارویک_حکایت
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
💕 #ضرب_المثل
#گربه_را_دم_حجله_کشتن
میگویند در ایام قدیم دختری تندخو و بد اخلاق وجود داشته که هیج کس حاضر به ازدواج با او نبوده است. پس از چندی پسری از اهالی شهامت به خرج می دهد و تصمیم می گیرد که با وی ازدواج کند. بر خلاف نظر همه ، او میگوید که میتواند دخترک را رام کند. خلاصه پس از مراسم عروسی ، عروس و داماد وارد حجله میشوند و.... چند دقیقه از زفاف که میگذرد پسرک احساس تشنگی میکند . گربه ای در اتاق وجود داشته از او میخواهد که آب بیاورد. چند بار تکرار میکند که ای گربه برو و برای من آب بیاور. گربه بیچاره که از همه جا بی خبر بوده از جایش تکان نمی خورد تا اینکه مرد جوان چاقویش را از غلاف بیرون می کشد و سر از تن گربه جدا میکند. سپس رو یه دختر میکند و میگوید برو آب بیار....
واز آن به بعد ضرب المثل شد.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🌹بخونید واقعا قشنگه🌹
مردی با پدرش در سفر بود که پدرش از دنیا رفت. از چوپانی در آن حوالی پرسید:
«چه کسی بر مرده های شما نماز می خواند؟»
چوپان گفت: «ما شخص خاصی را برای این کار نداریم؛ خودم نماز آنها را می خوانم»
مرد گفت: «خوب لطف کن نماز پدر مرا هم بخوان!»
چوپان مقابل جنازه ایستاد و چند جمله ای زمزمه کرد و گفت : «نمازش تمام شد!»
مرد که تعجب کرده بود گفت: این چه نمازی بود؟
چوپان گفت: بهترازاین بلد نبودم
مرد از روی ناچاری پدر را دفن کرد و رفت.
شب هنگام، در عالم رؤیا پدرش را دید که روزگار خوبی دارد.
از پدر پرسید: «چه شد که این گونه راحت و آسوده ای؟»
پدرش گفت: «هر چه دارم از دعای آن چوپان دارم!»
مرد، فردای آن روز به سراغ چوپان رفت و از او خواست
تا بگوید در کنار جنازۀ پدرش چه کرده و چه دعایی خوانده؟
چوپان گفت: «وقتی کنار جنازه آمدم و ارتباطی میان من و خداوند برقرار شد،
با خدا گفتم : « خدایا اگر این مرد، امشب مهمان من بود، یک گوسفند برایش
زمین می زدم. حالا این مرد، امشب مهمان توست. ببینم تو با او چگونه رفتار می کنی ؟ »
به نام خدای آن چوپان ...
گاهی دعای یک دل صاف،از صدنماز یک دل پرآشوب بهتراست...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
📌داستان 🍃🌸
پناهندهشدن یک شتر به حرم امام رضا (ع)
سید محمد حسینی از خادمان حرم امام رضا(ع) در مورد ماجرای پناهندهشدن یک شتر به حرم امام رضا (ع) گفت: در منطقه محمدآباد مشهد، کشتارگاهی بود که محل ذبح حیوانات و تأمین گوشت قصابیهای مشهد بود. روزی، صاحب کشتارگاه، شتری را خریداری و برای ذبح به کشتارگاه میبرد. ناگهان قبل از ذبح، حیوان افسار خود را کشیده و به سمت حرم مطهر فرار میکند. همه تلاشها برای نگه داشتن آن بینتیجه میماند.
خادمان حرم امام رضا(ع) در ادامه گفت: من آن روز به حرم مشرف بودم، ناگهان دیدم از در شرقی صحن انقلاب (عتیق)، شتری وارد صحن شد و مستقیم به سمت در غربی رفت، اما قبل از رسیدن به در غربی برگشت نگاهی به گنبد و بارگاه انداخت و آرام آرام پشت پنجره فولاد رفت و آنجا زانو زد.
پایان این ماجرا را سید محمد حسینی اینگونه تعریف کرد: کم کم زائران جمع شدند، خادمان و مسئولان حرم هم رسیدند، صاحب شتر نیز خودش را رساند، صحنه جالبی بود، از چشمان حیوان مرتب اشک جاری بود. غریبهای جلو آمد و خواست بهای شتر را به صاحب آن بپردازد. صاحب شتر گفت: من این حیوان را به مولایمان حضرت رضا میبخشم و امیدوارم حضرت هم مرا به نوکری خود بپذیرند. حیوان را به مزرعه آستان قدس بردند و تا پایان عمر در آنجا آزادانه مشغول چرا و گشت و گذار بود.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
نامه مادر غضنفر به پسرش:
غضنفر جان سلام!
ما اينجا حالمان خوب است اميدوارم كه تو هم انجا حالت خوب باشد.
اين نامه را من ميگويم و جعفر اقا كفاش برايت مينويسد. بهش گفتم غضنفر ما تا كلاس سوم بيشتر درس نخوانده و نميتواند تند تند بخواند آرام ارام بنويس كه فرزندم عقب نيوفتد.
وقتي تو رفتي ما هم از ان خانه رفتيم اما تو به ادرس قبلي نامه هايت را بفرست اخر پدرت پلاك خانه ي قبلي را اورده اينجا نصب كرده تا دوست و اشنا كه ميخواهند بيايند به زحمت نيافتند..
حسن اقا هم مرد. بنده ي خدا وصيت كرده بود جسدش را در دريا بياندازند بيچاره پسرش اصغر وقتي ميخواست براي پدرش قبر بكند زير دريا نفس كم اورد و خفه شد.
راستي غضنفر جان ميخواستم برايت پول بفرستم ولي وقتي يادم امد، كه نامه را پست كرده بودم.
قربانت مادرت سكينه.
اين اخري داغونم كرد😑 😂😂
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
راز مرد نصف شده
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💞روزگاری پسرکی فقیر برای گذران زندگی و تأمین مخارج تحصیلش دستفروشی میکرد؛ از این خانه به آن خانه میرفت تا شاید بتواند پولی بدست آورد. روزی متوجه شد که تنها یک سکه ۱۰ سنتی برایش باقیمانده است و این درحالی بود که شدیداً احساس گرسنگی میکرد. تصمیم گرفت از خانهای مقداری غذا تقاضا کند. به طور اتفاقی در خانهای را زد. دختر جوان و زیبایی در را باز کرد. پسرک با دیدن چهره زیبای دختر دستپاچه شد و به جای غذا، فقط یک لیوان آب درخواست کرد.
دختر که متوجه گرسنگی شدید پسرک شده بود به جای آب برایش یک لیوان بزرگ شیر آورد. پسر به آهستگی شیر را سر کشید و گفت: «چقدر باید به شما بپردازم؟»
دختر پاسخ داد: «چیزی نباید بپردازی. مادر به ما آموخته که نیکی ما به ازائی ندارد.»
پسرک گفت: «پس من از صمیم قلب از شما سپاسگزاری میکنم.»
سالها بعد دختر جوان به شدت بیمار شد. پزشکان محلی از درمان بیماری او اظهار عجز نمودند و او را برای ادامه معالجات به شهر فرستادند تا در بیمارستانی مجهز، متخصصین نسبت به درمان او اقدام کنند.
دکتر هوارد کلی، جهت بررسی وضعیت بیمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد. هنگامی که متوجه شد بیمارش از چه شهری به آنجا آمده برق عجیبی در چشمانش درخشید. بلافاصله بلند شد و به سرعت به طرف اطاق بیمار حرکت کرد. لباس پزشکیاش را بر تن کرد و برای دیدن مریضش وارد اطاق شد. در اولین نگاه او را شناخت.
سپس به اطاق مشاوره بازگشت تا هر چه زودتر برای نجات جان بیمارش اقدام کند. از آن روز به بعد زن را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سر انجام پس از یک تلاش طولانی علیه بیماری، پیروزی از آن دکتر کلی گردید.
آخرین روز بستری شدن زن در بیمارستان بود. به درخواست دکتر هزینه درمان زن جهت تائید نزد او برده شد. گوشه صورتحساب چیزی نوشت. آن را درون پاکتی گذاشت و برای زن ارسال نمود.
زن از باز کردن پاکت و دیدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت. مطمئن بود که باید تمام عمر را بدهکار باشد. سرانجام تصمیم گرفت و پاکت را باز کرد. چیزی توجهاش را جلب کرد. چند کلمهای روی قبض نوشته شده بود. آهسته آن را خواند: «بهای این صورتحساب قبلاً با یک لیوان شیر پرداخت شده است!»
@Dastanvpand
داستان عبرت آمیز🌸🌸
سرانجام زن بی حیا و بی نماز
این داستان عبرتناک و ترحم بر انگیزرا یکی ازدوستانم برایم تعریف کرد او در کشور کویت مقیم بود او قبل جنگ معروف آمریکا و عراق و تصریف کشور کویت توسط صدام حسین غسال و مرده شور بود و در این فن مهارت خاصی داشت پس از اشغال کویت توسط نیروهای عراقی به کشور مصر گریخت و در آنجا هم حرفه اش را ادامه داد او میگوید:خانواده مصری از او خواستند تا مرده آنهارا که زن بود تکفین و تدفین کند،او میگوید من انتظار تکفین میت در کنار غسال خانه بودم که چهار زن با حجاب از غسالخانه با اضطراب وعجله بیرون آمدند چیزی به من نگفتند:زنی دیگر بیرون آمد و از من خواست تا درامر تغسل میت اورا کمک و یاری کنم به او گفتم من مرد هستم و برایم جایز نیست
که زنی را غسل دهم او گفت :قضیه بسیار پیچیده است حتما باید این کار را بکنید،😳
این مرده انچنان سنگین است که هیچ زنی نمیتواند اورا غسل بدهد ( استغفرالله )
📝ما یازده نفر وارد غسالخانه شدیم وبامکافات
اورا غسل داده وبه محل تدفین بردیم،مصریان با
قبرهای بقیه ی کشور هامیکند،قبرآنهابه اندازه اتاق وبه شکل اتاقی ساخته میشود و مرده را بدون خاک کردن در آن میگذارند ما با کمک نردبان مرده را در اتاق گذاشتیم همینکه اورا گذاشتیم صدای شکسته شدن استخوانهایش را میشنیدیم که گویا شخصی استخوانهای اورا میشکست.کفن ازروی مرده برادشته شد وصورت او از طرف قبله برگشت چشمایش از حدقه بیرون آمد،چهره اش سیاه شد،ما از ترس فرار کردیم و در اتاق را بستیم همینکه به منزل رسیدم یکی از فرزندان آن زن نزدم آمد ومرا قسم داد که درقبر برمادرش چه گذشت..من چیزی به او نگفتم اما او اصرار داشت تا حقیقت را بداند،با اصرارو پا فشاری او تمام ماجرارا برای وی شرح دادم،اوگفت:ای شیخ کسی که شما غسلش دادی مادر من بود این عذاب و روسوایی حق اوبود چرا کع او با وجودمسلمان بودن هیچوقت نماز نمی خاند،زن بود اما هیچگاه حجاب نمیکردمسلمان بود اما ارایش او بدتر از غیر مسلمان بود او یک مد گرای تمام معنا بود ،او بی شرمانه دست به هر کار خلاف عفت و حیا میزد.
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
گاهی خداوند اینچنین مناظر و حوادثی را نشان میدهد تا برای بقیه مسلمانان درس عبرتی بشود،نشان دادن همه مردگان خلاف رحمت خداوندی هست و مغایر با ایمان بالغیب ومصالح آن هست.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
◈┅═❧═┅┅┄┄
✨#تـمـــام_زنــدگــــے_مــن
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے
🌹قــسـمـت بـیـسـت و دوم
(قـتـلـگـاهـے بہ نـام ایــران)
دیگه هیچ چیز برام مهم نبود ... با صراحت تمام بهش گفتم...
- اونها با حزب سبز آلمان ارتباط دارن ... واقعا می خوای به افرادی رای بدی که با دشمن کشورشون هم پیمان شدن؟... کسی که به خاکش خیانت می کنه ... قدمی برای مردمش برنمی داره ... مگه خون ایران توی رگ های تو نیست؟ ...
من با تمام وجود نگران بودم ... ایران، خاک من نبود که حس وطن پرستی داشته باشم ... اما ایران، و مرزهای ایران برای من حکم مرزها و آخرین دژهای اسلام رو داشت ...
حسی که با مشت محکم متین، توی دهن من، جواب گرفت ... دهنم پر از خون شده بود ... این مشت، نتیجه حرف حق من بود ... پاسخ صبر و سکوت من در این سه سال ... به تمام رفتارهای زشت و بی توجهی ها ...
پاسخ تلخی که با حوادث بعد از انتخابات، من رو به یه نتیجه رسوند ... باید هر چه سریع تر از ایران می رفتم ...
وقتی آلمان ها به لهستان مسلط شدن، نزدیک به دو سوم از جمعیت لهستان رو قتل عام کردند ... یکی از بزرگ ترین فجایع بشر ... در کشور من رقم خورد ... فاجعه ای که مادربزرگم با اشک و درد ازش تعریف می کرد ...
و حالا مردم ایران، داشتند با دست های خودشون درها رو برای دشمن قسم خورده شون باز می کردن ... مطمئن بودم با عمق دشمنی و کینه اونها ... این روزها ... آغاز روزهای سیاه و سقوط ایرانه ... و این آخرین چیزی بود که منتظرش بودم ...
باید به هر قیمتی جون خودم و پسرم رو از این قتلگاه نجات می دادم ...
ادامه دارد...🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✨#تـمـــام_زنــدگــــے_مــن
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے
🌹قــسـمـت بـیـسـت و ســوم
(رویــاے طـوفـانـے)
برای فرار زمان بندی کردم و در یه زمان عالی نقشه ام رو عملی کردم ... وسائل و پاسپورتم رو برداشتم و مستقیم رفتم سفارت ... تمام شرایط و اتفاقات اون چند سال رو شرح دادم ... من متاهل بودم و نمی تونستم بدون اجازه متین به همراه پسرم، ایران رو ترک کنم ...
شرایط خیلی پیچیده شده بود ... مسائل دیپلماتیک، اغتشاش های ایران، عدم ثبات موقعیت دولت در ایران که منجر به تزلزل موقت جهانی اعتبار دولت شده بود و .
.. دست به دست هم داده بود ...
هر چند من دخالتی در این مسائل نداشتم اما احساس گناه می کردم ... که در چنین شرایطی دارم ایران رو ترک می کنم ... هر چند، چاره دیگه ای هم نداشتم ... هیچ چاره ای ...
متین خبردار شده بود ... اومد سفارت اما اجازه ملاقات بهش ندادن ...
دولت و وزارت خارجه هم درگیرتر از این بود که بخواد به خروج بی اجازه یه تبعه عادی رسیدگی کنه ... و من با کمک سفارت، با آرتا به لهستان برگشتم ...
پام که به خاک لهستان رسید از شدت خوشحالی گریه ام گرفته بود ...
برام هتل گرفته بودن و اعلام کردن تا هر زمان که بخوام می تونم اونجا بمونم ... باورم نمی شد ...
همه چیز مثل یه رویا بود ... اما حقیقت اینجا بود ... یه رویا فقط تا پایان خواب ادامه داشت ... جایی که بالاخره یه نفر صدات کنه و تو از خواب بیدار بشی ... مثل رویای کوتاه من، رویایی که کمتر از یک ماه، طوفانی شد ...
کم کم سر و کله افراد عجیبی پیدا شد ... افرادی که ازم می خواستن علیه اسلام، حقوق زنان، حقوق بشر و ... در ایران صحبت کنم ... هنوز ایران درگیر امواج شدیدی بود اما اونها می خواستن با استفاده از من ... طوفان دیگه ای راه بندازن ...
افرادی که می خواستن من رو به اسطوره آزادی خواهی در تقابل و مبارزه با جامعه ایرانی تبدیل کنن ...
ادامه دارد...🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✨#تـمـــام_زنــدگــــے_مــن
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے
🌹قــسـمـت بـیـسـت و چـهــارم
(دوربــیــن هــاے زنـده)
روز اول یه زن مسلمان اومد سراغم ... لهجه اش شبیه مردم خاورمیانه بود ... خودش رو معرفی کرد ... نشست و شروع کرد به صحبت کردن ...
راست یا دروغ، از زندگی و سرگذشتش تعریف می کرد ... بعد از چند ساعت حرف زدن، بخش اصلی حرف هاش شروع شد ...
- ما باید به عنوان زنان شجاع و مبارز ، حرف مون رو به گوش دنیا برسونیم ... ما باید به دنیا بگیم توی کشورهای مسلمان داره چه بلایی بر سر زن ها میاد ... چطور مردها، زن ها رو به بند می کشن و استثمار می کنن ... ما باید ...
با هیجان تمام و پشت سر هم حرف می زد ... و ازم می خواست بیام جلوی دوربین های تلوزیون و ماهواره بشینم و حرف بزنم ... و از حق خودم و زن هایی مثل خودم دفاع کنم... نمی دونستم از این کار چه نیتی داره و چه افرادی پشت این حرکت هستن ... برای همین خودم رو زدم به اون راه ...
- شما از کدوم کشور مسلمانی؟
- چه فرقی می کنه ... مهم سرنوشت های یکسان ماست ... سرنوشتی که گریبان گیر تمام دختران و زنان مسلمانه ...
- ولی شوهر من، مسلمان نبود ...
- مگه شوهر شما ایرانی نبود؟ ...
- چرا ... ایرانی بود ...
- مگه شوهر شما مسلمان نبود؟ ...
- نه، پدرشوهرم مسلمان بود ...
گیج می خورد نمی فهمید چی دارم بهش میگم ...
- من اصلا متوجه منظور شما نمیشم ... میشه واضح حرف بزنید ...
- فکر می کنم این شما هستی که باید واضح صحبت کنی... من به خاطر سرنوشت تلخ شما واقعا متاسفم ... اما واقعا ما تلخ ترین سرنوشت زنان دنیا رو داشتیم؟ ... چیزی که من متوجه نمیشم اینه ... چرا ازم می خوای برم جلوی دوربین تلویزیون و حرف بزنم؟ ... زنان زیادی توی دنیا، سرنوشتی مشابه یا بدتر از من دارن ... چرا با اونها حرف نمی زنید؟ ..
ادامه دارد...🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
#چگونه_با_پدرت_آشنا_شدم
#نامه_شماره_یک «دکتر بهروز»
ساعت ۷ صبح یک روز جمعه بود که تصمیم گرفتم شوهر داشته باشم. دقیقا فردای عروسی دخترعمویم، از خواب که بیدار شدم دیدم جایش خالیست! پدرت را میگویم. اولش شک کردم نکند جای یک چیز دیگر خالی شده و من جای شوهر اشتباه گرفتم! دو سه باری در رختخواب غلت زدم و هر چقدر فکر کردم تا به یک نکته آبرومندانهتری برسم، باز میرسیدم به شوهر. یعنی حالا که فکر میکنم از همان عروسی دیشب دقیقا همان وقتی که همه مردها دم در سالن عروسی منتظر خانمها ایستاده بودند و سرشان غر میزدند و کسی نبود عروسی را کوفتم کند و بچه را بیندازد روی دوشم تا با کفش پاشنه بلند، بچه تنبان خیس شده را خرکش کنم و با مژه نصفه کنده شده اشکم را دربیاورد که بهخاطر خستگیاش نمیرویم دنبال عروس، دقیقا همان موقع، در اوج آزادی دلم شوهر خواست! جای گند زدن پدرت در زندگی مجردیام خالی بود و من تصمیم گرفتم جایش را پر کنم!
اولین گزینهام بهروز پسر عمو اسدالله بود. چون که دم دستترین گزینه بود. خانهشان کوچه پایینی بود. با خودم گفتم همین الان هم بخواهد من را بگیرد، با احتساب زمان ته ریش زدنش و توالت رفتنشان و رسیدنشان به اینجا تا ۹ صبح دیگر ازدواج کردهایم. موبایلم را برداشتم و به بهروز پیامک زدم: «کی وقت داری ازدواج کنیم؟»
میگفتند بهروز مغز پزشکی است. اما عمو اسدالله میخندید و میگفت نطفهاش از خودم است، حرف مفت است! راست هم میگفت. هنوز هم عمو اسدالله با این هیکل و دو من سیبیل به کیسه صفرا میگوید صفورا! همیشه هم از این اندامش به نیکی یاد میکرد چون هم نام زن عمو است! هرچقدر هم بهروز میگفت صفرا یک کیسه بوگندوی ضایع است، باز هم عمو خودش را لوس میکرد و داد میزد کیسه صفورای من کیه؟؟ زن عمو هم هربار ریسه میرفت و میگفت: من من! با این حال میگفتند بهروز مغز پزشکی است! نه اینکه فکر کنی پزشک است نه! از وقتی یکی از دورههای کمک های اولیه را ثبتنام کرده بود و تنفس مصنوعی یاد گرفته بود، فامیل ندید بدید ما دکتر صدایش میکردند! زنعمو هم میگفت پسرش یکجور منحصر به فردی تنفس مصنوعی میدهد که تمام فرورفتگیها آدم پف میکند میزند بیرون! خانوادگی میگفتند از وقتی بهروز اینقدر مهارت پیدا کرده دیگر پایشان به دکتر باز نشده! یعنی اگر بهروز پدر تو میشد میتوانستی افتخار بکنی که پدرت مکتبی جدید در علم پزشکی ایجاد کرده که یبوست و آرتروز و ورم پانکراس را هم با تنفس مصنوعی درمان میکند!
بهروز هنوز جوابم را نداده بود. یک حالت بیشتر نداشت؛ قضیه را کف دست زن عمو کیسه صفورا گذاشته، او هم از ترس این وصلت خودش را به مردن زده! یعنی کارش این است! تا آن روز۶۲ بار بر سر هر قضیهای که به مغزش فشار بیاورد سریع خودش را به مردن زده بود تا فضا را متشنج کند! آخرین بار میخواست ٨٥ تومان را جلوی جمع تقسیم بر سه کند. چون عددش رند نبود مغزش داغ کرد و خودش را به مردن زد تا کم نیاورد!
پیغامی از بهروز آمد: «نمیتونم! مامان صفورا مرده!»
از کوره در رفتم. پسرک بیکارِ بیعار یا شوخیاش گرفته بود یا بازی زن عمو را باور کرده بود.
برایش نوشتم: «محل نذار زنده میشه! کی میای خواستگاری؟»
دوباره بهروز پیغام داد: «مرده!»
در روز اول وارد چالش عروس و مادر شوهر بازی شده بودم خندهام گرفت! از خنده سر و ته شده بودم که مامان با لباس مشکی در اتاقم را باز کرد. از شکل نشستنم روی صندلی جیغی کشید و گفت: «زنعمو صفورا جدی جدی مرد!»
زنعمو کیسه صفورا ساعت ۷ صبح جمعه مرده بود. بهروز و مادرش صفورا پیغام من را خوانده بودند و به حماقت من آنقدر خندیده بودند که باعث فشردگی عضلات قلب صفورا شده بود. بهروز هم تا توانسته بود تنفس مصنوعی وارد کرده بود و باعث ترکیدگی ششهای مادرش شده بود! مرگ غمانگیزی بود. میگفتند جسد صفورا نیم متر با زمین فاصله داشت و هوای پر شده در بدنش خالی نمیشد! بهروز دیگر عمرا با من ازدواج میکرد. خودت هم میدانی که بهروز پدرت نشد اما فردای مرگ صفورا مسیر ازدواجم تغییر کرد و با کسی آشنا شدم که فکر کردم چرا پدرت یک خلبان
نباشد…!
قربانت – مادرت
ادامه دارد..
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
#چگونه_با_پدرت_آشنا_شدم
#نامه_شماره_دو «خلبان کامران»
زن عمو صفورا را هم بد موقع مرد! از اینکه برایش گریهام نمیگرفت معذب بودم و مجبور بودم هر وقت جمع به اوج هیجان میرسید و یکهو از بغض میترکید، لبهایم را الکی بلرزانم که یعنی بغض امانم را بریده و بدوم سمت اتاق زن عمو! اتاقش پر بود از کوبلنهای نیمه دوخته شده و عکسهای پسرش بهروز. روی تختش ولو شدم و تمرین باد کردن آدامس کردم. نه اینکه فکر کنی مادرت در آن سن وسال بچه بازیاش گرفته بود، نه! از آن جهت که اگر قرار بود با مردی آشنا بشوم به نظرم مهارت آدامس باد کردن جلویش میتوانست حرکت فریبنده و اغواکنندهای باشد. داشتم لحظه مردن صفورا را تصور میکردم که از زیر تخت صدایی به گوشم رسید. شبیه صدای دندان قروچه موش خانگیام بود که حالا نوهاش دست توست. دستم را زیر تخت بردم. به چیزی خورد که بزرگتر از یک موش بود! خیلی بزرگتر. چیزی که هم لباس داشت، هم عینک و در برخی نواحی مو! با ناخنهایم چنگش گرفتم تا فرار نکند و سرم را به زیر تخت بردم. صحنهای دیدم که فراموشم نمیشود. یک مرد با لباس خلبانی درحالیکه تعدادی عکس را توی دهانش چپانده بود زیر تخت صفورا پنهان شده بود.
کامران بود! خواهرزاده صفورا. از زیر تخت بیرون آمده بود و روبهرویم نشسته بود. چندسال قبلش همینجا او را دیده بودم. آن موقعها آنقدر زشت بود که هربار بعد از دیدنش تا یک هفته غذا از گلویمان پایین نمیرفت. اما حالا انگار با آدم جدیدی روبهرو شده بودم. جنتلمنی با موهای خوشحالت، دماغ سربالا، دندانهای ردیف و خلبان! همینکه یادم افتاد خلبان است ناخودآگاه آدامسم را جلویش باد کردم. خندهاش گرفت. تا خندید دیدم تکهای از عکس بهروز لای دندان جلویش گیر کرده! گفتم: «یه تیکه بهروز لای دندونتون مونده!»
با ناخن دندانش را پاک کرد و گفت: «نمیدونم چرا عکسای بهروز خیلیام دیر هضمه!»
حرفش را نفهمیدم! لباسش آنقدر شیک و درجه یک بود و بوی هواپیمای نو میداد که دوباره آدامسم را باد کردم! برایم تعریف کرد که مستقیم از پرواز توکیو آمده اینجا، باز آدامسم باد شد! و فردا برمیگردد به ایتالیا، آدامسم بیشتر باد شد! کلاهش را برداشت و دستی در موهایش کشید، آدامسم آنقدر بزرگ شده بود که فاصله میان من و کامران را پر کرده بود! عینک دودی خلبانیاش را در جیب کتش گذاشت. دیگر دهانم داشت کف میکرد که ترکاندمش! هیچوقت نمیدانستم که اینقدر عقده مال دنیا و ظواهر شیک را دارم که بعد از ۵دقیقه ملاقات با یک خلبان تا این سطح از اغواگری را جلویش راه بیاندازم! سعی کردم هولبازی در نیاورم، اما در پس ذهنم تصمیم گرفتم با کامران ازدواج کنم. قبل از اینکه چیزی بپرسم خودش برایم تعریف کرد خاله صفورایش گنجینهای از عکسهای دوران قیافه چندش کامران داشته است و حالا میترسیده عکسهایش بعد از مرگ خالهاش بیفتد دست این و آن! میگفت عادت دارد عکسهای گذشتهاش را بخورد چون اینطور از نابودیشان مطمئنتر است و همهشان را با دستان خودش درون خودش حل و تبدیل به نیستی کرده. هرچند از نظر من با دستانش که نه با یک جای دیگرش این پروسه حل کردن را انجام میداد و به آن چیزی که تبدیلش میکرد اسمش نیستی نبود، یک چیز دیگر بود! خلاصه اگر کامران پدرت بود میتوانستی افتخار کنی پدرت به کود انسانی میگوید نیستی!
چند روزی خودم را به کامران چسباندم تا ازدواجمان را با او درمیان بگذارم. هرجا میرفتیم مدام با دو دستش درهای خروجیاش را نشانم میداد. میگفت قبل از اینکه خلبان شود به امید این ژست و اداهای نشان دادن درهای خروجی و پانتومیم ماسک اکسیژن و پخش کردن آبنبات مرارتها کشیده تا خلبان شود اما آخرش فهمیده اینها کار مهماندار است و راه را عوضی آمده! خلبان دیوانه نهتنها عادت کرده بود عکسهای قدیمیاش را بخورد بلکه هر وسیلهای که خاطره بدی را به یادش میآورد، یکراست در دهانش میکرد و قورتش میداد. آخرینبار دیدم تا دو روز پیژامه کودکیاش را بخاطر خاطرات بد شب ادراریاش تکه تکه میخورد! همه ترسم این بود که وقتی ازدواج کردیم از اخلاقهای بابا خوشش نیاید و یک روز به صرف عصرانه بابا را بگذارد لای نان سنگک و بخورد! همه اینها به کنار، دفع کردن این همه وسیله برای کامران باید مرگآور باشد و برای من مرگ زودهنگام شوهر، آن هم با آن همه بچه قد و نیمقدی که میخواستم داشته باشم، ترسناک بود. هرچند بعد از چندسال شنیدم کامران بعد از خوردن نیمی از زندگی و همسرش فقط مقداری افتادگی روده پیدا کرده است و زنده است! آن روزها بیشتر از این غول بیابانی جنتلمن میترسیدم! میدانم شاید دوست داشتی پدرت یک خلبان جنتلمن باشد، اما در آخرین ملاقاتم با کامران و دیدن یکی از مسافرانش فکر کردم پدرت حتما باید یک توریست فرانسوی باشد.
تا بعد – مادرت
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓