#چگونه_با_پدرت_آشنا_شدم
#قسمت_دوم
#نامه_شماره_بیست_و_شش «از ختنه سورون تا عروسی!»
لینک قسمت قبل
https://eitaa.com/Dastanvpand/12058
. درواقع شایان خواهرزاده زنعمو شوکت بود. کی فکرش را میکرد گزینهای به نام خواهرزاده زنعموی آدم هم وجود دارد که امکانش هست شوهر آدم شود. اما شایان میگفت از ۳سالگیاش که فهمیده یک مرد میتواند با یک زن ازدواج کند و از قضا برایش روشن شده که او یک مرد است و من زن، دلش میخواسته با من ازدواج کند. این حس دوست داشتهشدن هم چیز غریبیست. یکجوری تا میفهمی کسی دوستت دارد یک هوا به قدت اضافه، گردنت درازتر و پشت چشمهایت باریکتر میشود. اما نه برای کسی مثل من که با ۲۴نفر چانه زدهام تا من را بگیرند و هرکدام دبه کردهاند! آدمی مثل من فقط در این شرایط باید دنبال باغ عروسی بگردد که دیوارهایش نرده داشته باشد و در پشتیاش قفل باشد. شایان هم که از من بیچارهتر. بعد از ۲۵سال عاشق من بودن از روزی که فهمیده بود قرار است با هم ازدواج کنیم، پیژامه و مسواکش را آورده بود خانه ما و شبها کنار بابا میخوابید تا دلش را به دست آورد. اما واقعا روز عروسی روز بخصوصی است. از همان موقعی که ۶ صبح بیدارت میکنند تا روی صورتت را پیلینگ و لایهبرداری کنی و از زیر پتو میگویی غلط کردم، تا شیطونیکردن با دوربین فیلمبرداری که تا کمر از ماشین بیرون آمده و خودش را کج و کوله میکند تا هیجان خاصی به ازدواج ما بدهد. شایان از شدت هیجان به نفسزدن افتاده بود از گوشه دهانش کف بیرون میآمد. جلوی سفره عقد نشستیم تا فک و فامیل از جلویمان رد شوند و تأیید و تکذیب خود را علنی کنند که داماد سرتر است یا من، تا لال و بدون نظریه از دنیا نروند. فیلمبردار همچنان روی سفره عقد قوسوخیز برمیداشت و دوربینش را فرو میکرد بین گلهای عقد و به ما اشاره میکرد از پشت گلها به یک غروب فرضی نگاه کنیم! اینکه برای متاهلشدن باید اینقدر خودت را به فلاکت بیندازی و مجبوری انگشت عسلیات را تا آرنج فرو کنی در حلق همسرت و او هم فکر کند که اگر انگشتت را گاز بگیرد، نمک زندگیمان را تأمین کرده هضمش سخت است. همه اینها به کنار، اینکه موجودی به نام خواهرشوهر بخواهد با چشمک و انحناهای عجیب و غریب دادن به خودش با یک چاقوی سلاخی روبهرویت، نوک چاقو را به سمت صورتت عقب و جلو بکند و از شوهرت طلب شاباش بکند تا شاباشهایش را در یقهاش بگذارد، کرک و پری برای آدمیزاد به جا نمیگذارد. داشتم شایان را تهدید میکردم که تا قبل از عقد از روی صندلی کنار دستم نباید تکان بخورد که در اتاق عقد باز شد و یک آدم خاص وارد اتاق شد! باقیاش باشد
تا بعد_مادرت
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
#چگونه_با_پدرت_آشنا_شدم
#قسمت_اول
#نامه_شماره_بیست_و_هفت «نامه بیشوهر»
خوشبختانه تا امروز ازدواج نکردهای که بدانی درست وقتیکه عاقد صیغه عقد را بین تو و پسر مردم جاری میکند، دقیقا لحظه عقد زیر آن تور لعنتی، چقدر گرم است! درواقع همه عروسها در همان لحظه حساس جز باد زدن خودشان و پیدا کردن بادبزن به مسأله دیگری فکر نمیکنند. من هم داشتم تورم را تکان میدادم تا هوا جا به جا شود و شایان هم اشکهایش را پاک میکرد که من را بدست آورده که در اتاق عقد باز شد و یک نفر وارد اتاق شد. تا اینجایش را برایت گفته بودم. سرم را بالا آوردم و چشمم به قد و بالایش افتاد. دسته گلم را توی صورت شایان پرت کردم و به طرفش دویدم و درحالیکه جیغ ممتد کرکنندهای میزدم، بغلش کردم. هنوز صدای جیغ خودم قطع نشده بود که صدای جیغ دومی بلند شد. شایان پشت سرم روی زمین افتاده بود و قلبش را چنگ میزد. بدن بیظرفیتش با هر اتفاقی سکته ناقص میزد. من هم یادم رفته بود به شایان بگویم یک برادر بزرگتر دارم که ایران زندگی نمیکند و برای عروسیام خودش را رسانده است. اما خیلی دیر شده بود. این یکی دیگر برای قلبش زیادی سنگین بود. شایان خلق شده بود برای تراژدی و در لحظات آخرش فقط گفت: «خیلی بیوفایی» و با انگشت اشاره عسلیاش داییات را نشانه گرفت و در راه عشق جان باخت! پسر دیوانه جوگیر حتی صبر نکرد توضیح بدهیم ما خواهر و برادریم و اینجا سریال ترکیهای نیست! میدانی، باید خیلی بدشانس باشی که بعد از ۲۴ مورد شکست، یک نفر را پیدا کنی که او هم از شدت عشق به تو در جا ایست قلبی کند و تو باز مجرد بمانی اما من دقیقا همان نقطه پایان بدشانسی بودم.
تا بعد_مادرت
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
#چگونه_با_پدرت_آشنا_شدم
#قسمت_دوم
#نامه_شماره_بیست_و_هفت «نامه بیشوهر»
. هرچند اگر دایی امیدت کمی دیرتر میرسید من بیوه میشدم اما بازگشت امید یک اتفاق ملیح و احساسی نبود. با برگشتن امید دیگر خبری از شوهر نبود. دایی امیدت تخصص عجیبی در غیرتی بازی داشت. یعنی از وقتی که چشمم به دنیا باز شد بالای سرم یک پسر ۶ ساله با یک بالشت در دستش دیدم که وقت و بیوقت قصد خفه کردن من را داشت چون به نظرش ناموس آدم زیر بالشت خفه شود بهتر از این است که پس فردا زن مردم شود. با افزایش سنش هم تخصص و تبحرش در غیرت داشتن به قدری بالا رفت که حفاظت از نوامیسش روی شانههای خودش که سنگینی میکرد هیچ، ما که ناموسهایش باشیم را هم مجید و حمید صدا میکرد تا خودمان هم خیال برمان ندارد که زن هستیم! اما حالا داستان فرق داشت. عروسی من بهم خورده بود و بازگشت امید یعنی خداحافظی با هرگونه مرد با عنوان شوهر یا همسر یا نامزد یا هر چیزی به هر زبانی که معنی مردانگی بدهد. فردای عروسی بهم خورده شروع زندگی جدید بود. چشمهایم را که در تخت خواب باز کردم امید به جای بالشت اینبار با یک ماشین اصلاح بالای سرم ایستاده بود. عینکش را روی سرش گذاشت و به سمتم دولا شد و گفت: «بدم نشد مجید جون!» اینکه هنوز من را مجید صدا میزد و اروپا هم نتوانسته بود او را عوض کند یعنی یک جای ژنتیکش میلنگید. خواستم سرش داد بزنم که حق ندارد با موهایم کاری داشته باشد که تکه مویی از دهانم بیرون پرید. دستم را روی چتریهایم کشیدم و کف دستم سابیده شد روی پیشانی بلندم. چتری در کار نبود. کلهام را با شماره ۳ زده بود و یک پیژامه مردانه را انداخت روی شکمم. اینکه با آن موهای نیم سانتی حتی نمیتوانستم دل یک سوسک نر را هم ببرم بماند اما کار امید همینجا تمام نشده بود. پیژامه را پوشیدم تا دست از سرم بردارد و از اتاق بیرون آمدم و با صحنهای مواجه شدم که همان نیم سانت موی روی سرم هم کز داده شد. ۱۲۶ واحد پسر بالغ شامل پسرهای فامیل، پسرهای محله، دوستان و آشنایان نر روبرویم ایستاده بودند و تخمه میشکستند. امید نیشش را درست مثل خودم وقتی که گندی میزنم باز کرد و با دستش من را نشان داد و گفت: «بچهها معرفی میکنم؛ داداشم مجید!» پراندن ۱۲۶ پسر در کمتر از ۱۰ ثانیه فقط از یک تحصیلکرده خارجه بر میآمد که امید زحمتش را کشید. پوست آخرین تخمهای که در دهان داشت را بیرون داد و گوشه چشمش برقی زد و ادامه داد: «ما یه خواهر داشتیم که اونم رفت زیر کامیون.» انگار که به عمق مسأله ازدواج من پی برده بود و داشت از بیخ قضیه را ریشهکن میکرد. اما کور خوانده بود. دستی به کف سرم کشیدم و نگاهش را تحویلش دادم و صدایم را انداختم ته گلویم و گفتم: «بچهها عصر بریم فوتبال؟» امید سرفهای کرد و داد زد «خب دیگه بسه. جمیعا متفرق شید!» هر کدامشان که از کنارم رد میشدند و خداحافظی میکردند با مشت میکوباندند پس کلهام و قرار میگذاشتند ۷ شب سر کوچه سی و دوم جمع شویم تا به دختر آقا شعبانی تیکه بیندازیم! من تبدیل شده بودم به یک دختر کله موکتی که لباسهای دخترانهاش را تبدیل به دستمال گردگیری کرده بودند و پشت گردنش یک ردیاب چسبانده بودند. اما این تازه شروعش بود چون امید حواسش نبود من را درسته گذاشته در دهان شیر و با این بادها نمیلرزم که هیچ قر و ادایم هم بیشتر میشود. عصر همان روز از پنجره خانه بیرون پریدم و به همان فوتبالی رفتم که شامل ۲۳ عدد شوهر آماده پخت بود که منتظرم ایستاده بودند و از قضا یکی از آنها پدرت بود….
تا بعد – مادرت
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
#داستانی_واقعی_از_یک_قاضی_مصری
یک قاضی با ایمان مصری به نام محمد عریف در کتابی که خودش نوشته بود یک رویداد واقعی از خودش را تعریف میکند:
15 سال پیش وقتی وکیل دادگستری بودم یک روز صبح میرفتم سر کار و تا شب به خانه برنمی گشتم. جلو درب محل کارم یادم افتاد که چند برگه مهم را خانه جا گذاشتم و فورا سوار ماشینم شدم و به خانه برگشتم تا برگه ها را بردارم.
وقتی وارد خانه شدم دیدم۰یک۰مرد غریبه با....😳
ادامه داستان را باز کنید تا ببینید چی شده حیرت زده خواهید شد😳😳ادامه در لینک زیر 👇👇⁉️
http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
سنجاق شده در کانال 👆🌹❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به یکشنبه ۶ مرداد ماه خوش آمديد
امروزتان🌷
به زیبایی گل و🌷
لحظه هاتون بی نظیر🌷
سرشارازمهربانے
امـيد و اتفاقهای خـوب🌷
وشگفت انگیز باشه
الهی
امروزخوشبختی بالاترین🌷
حس زیبای زندگیتون باشه🌷
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
#چگونه_با_پدرت_آشنا_شدم
لینک قسمت قبل
https://eitaa.com/Dastanvpand/12058
#قسمت_دوم
#نامه_شماره_بیست_و_شش «از ختنه سورون تا عروسی!»
. درواقع شایان خواهرزاده زنعمو شوکت بود. کی فکرش را میکرد گزینهای به نام خواهرزاده زنعموی آدم هم وجود دارد که امکانش هست شوهر آدم شود. اما شایان میگفت از ۳سالگیاش که فهمیده یک مرد میتواند با یک زن ازدواج کند و از قضا برایش روشن شده که او یک مرد است و من زن، دلش میخواسته با من ازدواج کند. این حس دوست داشتهشدن هم چیز غریبیست. یکجوری تا میفهمی کسی دوستت دارد یک هوا به قدت اضافه، گردنت درازتر و پشت چشمهایت باریکتر میشود. اما نه برای کسی مثل من که با ۲۴نفر چانه زدهام تا من را بگیرند و هرکدام دبه کردهاند! آدمی مثل من فقط در این شرایط باید دنبال باغ عروسی بگردد که دیوارهایش نرده داشته باشد و در پشتیاش قفل باشد. شایان هم که از من بیچارهتر. بعد از ۲۵سال عاشق من بودن از روزی که فهمیده بود قرار است با هم ازدواج کنیم، پیژامه و مسواکش را آورده بود خانه ما و شبها کنار بابا میخوابید تا دلش را به دست آورد. اما واقعا روز عروسی روز بخصوصی است. از همان موقعی که ۶ صبح بیدارت میکنند تا روی صورتت را پیلینگ و لایهبرداری کنی و از زیر پتو میگویی غلط کردم، تا شیطونیکردن با دوربین فیلمبرداری که تا کمر از ماشین بیرون آمده و خودش را کج و کوله میکند تا هیجان خاصی به ازدواج ما بدهد. شایان از شدت هیجان به نفسزدن افتاده بود از گوشه دهانش کف بیرون میآمد. جلوی سفره عقد نشستیم تا فک و فامیل از جلویمان رد شوند و تأیید و تکذیب خود را علنی کنند که داماد سرتر است یا من، تا لال و بدون نظریه از دنیا نروند. فیلمبردار همچنان روی سفره عقد قوسوخیز برمیداشت و دوربینش را فرو میکرد بین گلهای عقد و به ما اشاره میکرد از پشت گلها به یک غروب فرضی نگاه کنیم! اینکه برای متاهلشدن باید اینقدر خودت را به فلاکت بیندازی و مجبوری انگشت عسلیات را تا آرنج فرو کنی در حلق همسرت و او هم فکر کند که اگر انگشتت را گاز بگیرد، نمک زندگیمان را تأمین کرده هضمش سخت است. همه اینها به کنار، اینکه موجودی به نام خواهرشوهر بخواهد با چشمک و انحناهای عجیب و غریب دادن به خودش با یک چاقوی سلاخی روبهرویت، نوک چاقو را به سمت صورتت عقب و جلو بکند و از شوهرت طلب شاباش بکند تا شاباشهایش را در یقهاش بگذارد، کرک و پری برای آدمیزاد به جا نمیگذارد. داشتم شایان را تهدید میکردم که تا قبل از عقد از روی صندلی کنار دستم نباید تکان بخورد که در اتاق عقد باز شد و یک آدم خاص وارد اتاق شد! باقیاش باشد
تا بعد_مادرت
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
#چگونه_با_پدرت_آشنا_شدم
#قسمت_اول
#نامه_شماره_بیست_و_هفت «نامه بیشوهر»
خوشبختانه تا امروز ازدواج نکردهای که بدانی درست وقتیکه عاقد صیغه عقد را بین تو و پسر مردم جاری میکند، دقیقا لحظه عقد زیر آن تور لعنتی، چقدر گرم است! درواقع همه عروسها در همان لحظه حساس جز باد زدن خودشان و پیدا کردن بادبزن به مسأله دیگری فکر نمیکنند. من هم داشتم تورم را تکان میدادم تا هوا جا به جا شود و شایان هم اشکهایش را پاک میکرد که من را بدست آورده که در اتاق عقد باز شد و یک نفر وارد اتاق شد. تا اینجایش را برایت گفته بودم. سرم را بالا آوردم و چشمم به قد و بالایش افتاد. دسته گلم را توی صورت شایان پرت کردم و به طرفش دویدم و درحالیکه جیغ ممتد کرکنندهای میزدم، بغلش کردم. هنوز صدای جیغ خودم قطع نشده بود که صدای جیغ دومی بلند شد. شایان پشت سرم روی زمین افتاده بود و قلبش را چنگ میزد. بدن بیظرفیتش با هر اتفاقی سکته ناقص میزد. من هم یادم رفته بود به شایان بگویم یک برادر بزرگتر دارم که ایران زندگی نمیکند و برای عروسیام خودش را رسانده است. اما خیلی دیر شده بود. این یکی دیگر برای قلبش زیادی سنگین بود. شایان خلق شده بود برای تراژدی و در لحظات آخرش فقط گفت: «خیلی بیوفایی» و با انگشت اشاره عسلیاش داییات را نشانه گرفت و در راه عشق جان باخت! پسر دیوانه جوگیر حتی صبر نکرد توضیح بدهیم ما خواهر و برادریم و اینجا سریال ترکیهای نیست! میدانی، باید خیلی بدشانس باشی که بعد از ۲۴ مورد شکست، یک نفر را پیدا کنی که او هم از شدت عشق به تو در جا ایست قلبی کند و تو باز مجرد بمانی اما من دقیقا همان نقطه پایان بدشانسی بودم.
تا بعد_مادرت
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
#چگونه_با_پدرت_آشنا_شدم
#قسمت_دوم
#نامه_شماره_بیست_و_هفت «نامه بیشوهر»
. هرچند اگر دایی امیدت کمی دیرتر میرسید من بیوه میشدم اما بازگشت امید یک اتفاق ملیح و احساسی نبود. با برگشتن امید دیگر خبری از شوهر نبود. دایی امیدت تخصص عجیبی در غیرتی بازی داشت. یعنی از وقتی که چشمم به دنیا باز شد بالای سرم یک پسر ۶ ساله با یک بالشت در دستش دیدم که وقت و بیوقت قصد خفه کردن من را داشت چون به نظرش ناموس آدم زیر بالشت خفه شود بهتر از این است که پس فردا زن مردم شود. با افزایش سنش هم تخصص و تبحرش در غیرت داشتن به قدری بالا رفت که حفاظت از نوامیسش روی شانههای خودش که سنگینی میکرد هیچ، ما که ناموسهایش باشیم را هم مجید و حمید صدا میکرد تا خودمان هم خیال برمان ندارد که زن هستیم! اما حالا داستان فرق داشت. عروسی من بهم خورده بود و بازگشت امید یعنی خداحافظی با هرگونه مرد با عنوان شوهر یا همسر یا نامزد یا هر چیزی به هر زبانی که معنی مردانگی بدهد. فردای عروسی بهم خورده شروع زندگی جدید بود. چشمهایم را که در تخت خواب باز کردم امید به جای بالشت اینبار با یک ماشین اصلاح بالای سرم ایستاده بود. عینکش را روی سرش گذاشت و به سمتم دولا شد و گفت: «بدم نشد مجید جون!» اینکه هنوز من را مجید صدا میزد و اروپا هم نتوانسته بود او را عوض کند یعنی یک جای ژنتیکش میلنگید. خواستم سرش داد بزنم که حق ندارد با موهایم کاری داشته باشد که تکه مویی از دهانم بیرون پرید. دستم را روی چتریهایم کشیدم و کف دستم سابیده شد روی پیشانی بلندم. چتری در کار نبود. کلهام را با شماره ۳ زده بود و یک پیژامه مردانه را انداخت روی شکمم. اینکه با آن موهای نیم سانتی حتی نمیتوانستم دل یک سوسک نر را هم ببرم بماند اما کار امید همینجا تمام نشده بود. پیژامه را پوشیدم تا دست از سرم بردارد و از اتاق بیرون آمدم و با صحنهای مواجه شدم که همان نیم سانت موی روی سرم هم کز داده شد. ۱۲۶ واحد پسر بالغ شامل پسرهای فامیل، پسرهای محله، دوستان و آشنایان نر روبرویم ایستاده بودند و تخمه میشکستند. امید نیشش را درست مثل خودم وقتی که گندی میزنم باز کرد و با دستش من را نشان داد و گفت: «بچهها معرفی میکنم؛ داداشم مجید!» پراندن ۱۲۶ پسر در کمتر از ۱۰ ثانیه فقط از یک تحصیلکرده خارجه بر میآمد که امید زحمتش را کشید. پوست آخرین تخمهای که در دهان داشت را بیرون داد و گوشه چشمش برقی زد و ادامه داد: «ما یه خواهر داشتیم که اونم رفت زیر کامیون.» انگار که به عمق مسأله ازدواج من پی برده بود و داشت از بیخ قضیه را ریشهکن میکرد. اما کور خوانده بود. دستی به کف سرم کشیدم و نگاهش را تحویلش دادم و صدایم را انداختم ته گلویم و گفتم: «بچهها عصر بریم فوتبال؟» امید سرفهای کرد و داد زد «خب دیگه بسه. جمیعا متفرق شید!» هر کدامشان که از کنارم رد میشدند و خداحافظی میکردند با مشت میکوباندند پس کلهام و قرار میگذاشتند ۷ شب سر کوچه سی و دوم جمع شویم تا به دختر آقا شعبانی تیکه بیندازیم! من تبدیل شده بودم به یک دختر کله موکتی که لباسهای دخترانهاش را تبدیل به دستمال گردگیری کرده بودند و پشت گردنش یک ردیاب چسبانده بودند. اما این تازه شروعش بود چون امید حواسش نبود من را درسته گذاشته در دهان شیر و با این بادها نمیلرزم که هیچ قر و ادایم هم بیشتر میشود. عصر همان روز از پنجره خانه بیرون پریدم و به همان فوتبالی رفتم که شامل ۲۳ عدد شوهر آماده پخت بود که منتظرم ایستاده بودند و از قضا یکی از آنها پدرت بود….
تا بعد – مادرت
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
#چگونه_با_پدرت_آشنا_شدم
#قسمت_اول
نامه شماره بیست و هشت «بارسلونای کوچه شصت و سوم»
باورت میشود ۲۸ هفته از اولین نامهای که برایت نوشتم میگذرد و هنوز ردپایی از پدرت پیدا نکردی؟! نه اینکه پدرت خیلی انسان صعبالوصولی باشد، نه، اما ازدواجی مثل ازدواج من و پدرت بهراحتی یکی دو نامه اتفاق نمیافتد. هرچند در نامه قبل گفتم پدرت را دیدم. بگذار از آنجا برایت بگویم که دایی امیدت سرم را تراشیده بود و لباسهای پسرانهاش را تنم کرده بود تا خیالش راحت باشد ناموس ندارد؛ فقط برادر دارد! اینکه تصور امید از زن بودن فقط موی بلند و پیراهن صورتی است خودش جای موشکافی دارد؛ اما فوتبال آن شب بود که باعث شد تا من از در دیگری وارد تبادل و گفتوگو با مردان بشوم. ساعت ۷ در زمین خاکی سر کوچه، روبهروی ۲۳ عدد پسر مجرد ایستاده بودم که مجید صدایم میکردند. هرکدامشان در گوشهای از زمین درجا میزدند و دقیقا نمیفهمیدم برای چه اسمم را میپرسیدند وقتی قرار است با فحش صدایم کنند. شلوار گرمکنم را بالا کشیدم. زیر چشمی نگاهشان کردم و دیدم یک نفرشان گوشه زمین زانوهایش را تا شکمش بالا میآورد و خودش را گرم میکند. هرچقدر فکر کردم، دیدم تنها حرکت ورزشی که بلدم این است که چشمهایم را ببندم و سعی کنم انگشتان اشارهام را به هم بچسبانم که آنهم عدهای معتقد بودند جز ورزش حساب نمیشود؛ اما بدن من با همین حرکات هم تا دو روز گرفتگی عضلات پیدا میکرد. چشمهایم را بستم و دستانم را باز کردم که توپی به پشت سرم خورد و یک نفر داد زد «بچهها داوود اومد!» چشمهایم را باز کردم و خاک همه جا را گرفته بود. داوود با موتورگازیاش وسط زمین خاکی ایستاده بود و همچنان سرجایش گاز میداد و به یک نقطهای که دقیقا نمیدانم کجاست اما همه انسانهای موفق به آن خیره میشوند، خیره شده بود. از موتورش پیاده شد و شلوارش را کشید پایین. زیرش یک شورت ورزشی آبی با جورابهایی که تا زانوهایش بالا رفته بود، پوشیده بود. از وقتی یادم است داوود را در تلویزیون میدیدم. از آنهایی بود که سر و تهش را میزدند باز جلوی استادیوم پیدایش میکردند که دنبال دوربینها میگردد تا راجع به ناداوری داور و گل خداداد در بازی استرالیا حرف بزند. دورش حلقه زدیم. آنقدر زیاد بودند که نمیدانستم باید روی کدامشان برای ازدواج تمرکز کنم. داوود انگشتش را بالا آورد تا یارکشی کند. نیشم را باز کردم و به چشمهایش خیره شدم تا متوجه من شود. پرویز و حمید و یعقوب و سعید را کشید. روی نوک پاهایم ایستادم تا متوجهام شود. چهار نفر دیگر هم انتخاب کرد و چشمهایش را ریز کرد تا بقیه را نگاه کند. دستش را چرخاند و بین باقیماندهها چرخاند و ما بین من و بغل دستیام گرفت. با قدمهای ریزم خودم را تکان دادم و روبهروی انگشتش ایستادم. نگاهی به قد و قوارهام کرد و اشاره کرد بروم سمتشان. هر کدامشان به نوبه خود میتوانستند مرد زندگی شوند؛ اما اولویت را گذاشتم بر اینکه هرکسی کمتر عرق کند. تیم ما بارسلونای کوچه شصت و سوم بود و تیم مقابل بارسلونای کوچه حقانی. دوتا تیم دیگر هم بیرون زمین ایستاده بودند که آنها هم بارسلونا بودند منتها یکی برای کوچه شصت و چهارم و یکی دیگر هم بارسلونای احداثی بین کوچه شصت و سوم و شصت و چهارم!
تا بعد_مادرت
تا بعد – مادرت
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
#حکایت_پند♥️
#شیخ_مرتضی_انصاری
💠يكى از شاگردان مرحوم شیخ مرتضی انصاری رضوان الله تعالی علیه نقل مىكند:
نيمه شبى در كربلاى معلاّ از خانه بيرون آمدم، در حالى كه كوچه ها گلآلود و تاريك بودند و من چراغى با خود برداشته بودم. از دور شخصى را مشاهده كردم، چون به او نزديك شدم ديدم، استادم شيخ انصارى (ره) است، با ديدن ايشان به فكر فرو رفتم و از خود پرسيدم، كه آن بزرگوار در اين موقع از شب، در اين كوچه هاى گل آلود با چشم ضعيف به كجا مىروند؟
💠از بيم آنكه مبادا كسى در كمين ايشان باشد، آهسته به دنبالش حركت كردم، شيخ آمد و آمد تا در كنار خانه اى ايستاد و در كنار در آن خانه «زيارت جامعه» را با يك توجّه خاصّى خواند، سپس داخل آن منزل گرديد من ديگر چيزى نمىديدم امّا صداى شيخ را مىشنيدم كه با كسى سخن مىگفت. ساعتى بعد به حرم مطهّر مشرّف گشتم و شيخ را در آنجا ديدم. بعدها كه به خدمت آن جناب رسيدم و داستان آن شب را جويا شدم.
💠پس از اصرار زياد، به من فرمودند: گاهى براى رسيدن به خدمت «امام عصر»عجّل اللّه تعالى فرجه الشّريف اجازه پيدا مىكنم و در كنار آن خانه كه تو آن را پيدا نخواهى كرد مىروم و «زيارت جامعه» را مىخوانم، چنانچه اجازه ثانوى برسد. خدمت آن حضرت شرفياب مىشوم و مطالب لازم را از آن سرور مىپرسم و يارى مىخواهم و بر مىگردم! سپس شيخ از من پيمان گرفت كه تا هنگام حياتش اين مطلب را براى كسى اظهار نكنم.
📗ملاقات با امام زمان ص ۱۳۵
#شرح_حال_اولیاء_خدا
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
✨﷽✨
#عفو_گذشت
✍ (مالك اشتر) روزي از بازار كوفه مي گذشت با لباسي از كرباس خام و به جاي عمامه از همان كرباس بر سر داشت و به شيوه فقراء عبور مي كرد . يكي از بازاريان بر در دكانش نشسته بود ، چون مالك را بديد به نظرش خوار و كوچك جلوه كرد و از روي استخفاف كلوخي را به سوي او انداخت .
مالك به او التفات ننمود و برفت . كسي مالك را مي شناخت و اين واقعه را ديد ، به آن بازاري گفت : واي بر تو هيچ دانستي كه آن چه كس بود كه به او اهانت كردي ؟ گفت : نه ، گفت : او مالك اشتر يار علي عليه السلام بود . آن مرد از كار بدي كه كرده بود لرزه به اندامش آمد و دنبال مالك روانه شد كه از او عذر خواهي كند . ديد به مسجدي آمده و مشغول نماز است صبر كرد تا نمازش تمام شد ، خود را بر دست و پاي او انداخت و پاي او را مي بوسيد مالك سر او را بلند كرد و گفت : اين چه كاري است مي كني ؟ گفت : عذر گناهي است كه از من صادر شده است كه ترا نشناخته بودم .
💥مالك گفت : بر تو هيچ گناهي نيست ، به خدا سوگند كه به مسجد نيامدم مگر براي تو استغفار كنم و طلب آمرزش نمايم.
📚 منتهی الآمال ج۱ ص۲۱۲
↶【به ما بپیوندید 】↷
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #ده
عادت داشت چفیه روی دوشش می انداخت بهنگام نماز...
همان چفیه ای را که در سفر راهیان نور سال قبل خریده بود، چفیه را روی سرش انداخت،
انگار که خسته شده بود،آرام به سجده رفت، #باتمام_وجودبه_خاک_افتاده_بود،
آرام آرام گریه کرد،😞😭
درد دل کرد، برای معبودش، که #فقط_او را داشت،..
✨خدااا چرااا... چرا نمیشه.! چرا نمیتونم نماز بخونم.!😭من که #مراقبم!.😭 #نگاهم هرز نره،! با #گفتارم، با #رفتارم مراقبم،😭
خدایا خسته شدم...😭خدایا بخودت قسم..خسته شدم😭فقط تو میتونی کمکم کنی.فقط تو میتونی، من #هیچکسی رو غیر تو ندارم.مگه نگفتی نگاهت رو #بگیر!؟ مگه نگفتی #تقوا؟!میخای چکار کنی؟! امتحانه؟عذابه؟هرچی هست کافیه!!😭😩خدای من دارم کم میارم.. اگه نگاهم #هرز رفت!!اگه #گناه کردم!!.. اییییی واااای مننننن... 😭😫😭 نکنه کم بیارم، نکنه کاری بشه که نباید!!..😰😱😭
دعوا نمیکنم،تهدید نمیکنم، خدایا بریدم چکار کنم از دست بنده هات!؟..
راهی، حرکتی، نشانه ای!!میدونم حواست هست،..البته که هست،اما میترسم... میترسم.. نتونم دووم بیارم!!😭😭
خدا را قسم میداد...
خدایا...بحق اهلبیتت.😭
بحق زخم سکوت ٢۵ ساله مولا علی.ع.😭
بحق چادر سوخته حضرت مادر.س.😭
بحق لبهای تشنه امام حسین.ع. 😭
بحق دستهای بریده باب الحوائج.ع.😭
خداااااکمکم کن😭🙏😭
میگفت. زار میزد و میگفت.ناله میکرد و میگفت. انگار که دردهایش تمامی نداشت. گفت و گفت...با صدای ✨اذان صبح✨ سر از سجده بلند کرد،
چشمانش از شدت گریه متورم شده بود، سبک شده بود،.. سبک مثل ابر،خوشحال بود، بلند شد تا نمازصبحش✨ را اقامه کند.
نماز را که تمام کرد،..
ناخودآگاه به فکر آقابزرگ افتاد،میدانست که الان بیدار است، مگر میشد آقابزرگ نمازش ✨اول وقت✨نباشد.!
گوشی اش را برداشت، شماره را گرفت، صدای آشنای آقابزرگ در گوشش طنین انداز شد...
_سلام آقابزرگ، خوبین، قبول باشه😔
_سلام باباجان، الحمدلله،قبول حق، تو چطوری؟😊
صدایش با غم همراه بود.
_الحمدلله.میگذره!!😞
_چیه باباجان خیلی پکری!؟ طوری شده؟ همه خوبن؟😟
صدایش را صاف کرد، نمیخواست از غم و غصه اش چیزی بفهمد.
_نه اقاجون چیز خاصی نیست، برای امروز هسین، یه سر بیام پیشتون!؟😒
_آره باباجان، حتما، ان شاالله که خیره، صبحونه منتظرتم😊
_به شرطی که مهمون من باشین
_زحمتت میشه باباجان
_اختیاردارید، پس میبینمتون، یاعلی
_علی یارت باباجان
یادداشتی را روی آینه کنار در ورودی چسباند؛ ✍من رفتم پیش اقابزرگ ظهر منتظرم نباشین. یوسف✍
سریع ماشین را از خانه خارج کرد...
با ماشین تا سرکوچه راهی نبود.از سر کوچه شان حلیم🍵 با نون تازه🍪 خرید. ده دقیقه بعد به خانه اقابزرگ رسید.در دستش حلیم و در دیگری نان تازه بود.
زنگ در را زد. صدای گرم خانم بزرگ در ایفون پیچید.
_یوسف مادر تویی.؟😊
_سلام خانم بزرگ دیر که نکردم😒
در با صدایی باز شد.
_نه مادر خیلی هم بموقع هس.بیاتو😊
یوسف درب را باز کرد...
و وارد راهرو ورودی شد انتهای راهرو پرده ای آقابزرگ نصب کرده بود.پرده را با آرنجش کنار زد...
_بیا مادر این چای رو بخور گرم بشی. صبحونه که نخوردی...😕چیشده مادر، خب حرف بزن... باسکوت که چیزی حل نمیشه!😒
مهر سکوتش بازشدنی نبود...
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #یازده
مهر سکوتش باز شدنی نبود...
با فکرهایی که در سرش بود،صغری کبری میچید اما بی نتیجه.! نمیدانست چه کند.
سرش پایین بود و به چایی که خانم بزرگ برایش گذاشته بود خیره شده بود.😞👀
یک دستش را تکیه بدنش کرده بود.
با انگشت دست دیگرش روی لبه فنجان خطوطی نامفهوم میکشید.
آقابزرگ صبرش به سر آمد و گفت:
_باباجان نمیگی چیشده؟ با یاشار حرفت شده؟😕
نفس عمیقی بیرون داد.
_نه.!
_خب پدر بیامرز حرف بزن ببینم دردت چیه. بیشتر از یکساعته ساکتی.! حرفتو بزن..! 😒
خانم بزرگ_ آره مادر! من که دق کردم از دستت. اون از صبحونه خوردنت اینم از حال الانت. خب حرف بزن..! 😒
جمله خانم بزرگ گویی تاثیر خودش را گذاشته بود.زانوانش را در بغل گرفت. آهسته گفت:
_نمیدونم از کجا بگم. زندگیم هیچ جوری به هم نمیخوره! فاصله عقاید من با همه از زمین تا آسمون شده! مامان بابا اصلا منو درک نمیکنن!! تمام فامیل رو بسیج کردن #علیه_من. مخصوصا مامان...😞
نگاهش را بالا آورد.
_دیشب بابا از دستم شاکی شد. گفتم مهسا رو نمیخام. یاشار و سمیرا هم، همون دیشب، محرم شدن.خیلی کلافه ام...😣بیشتر از دست مامان.اصلا نمیفهمه چی میگم. مهمونی ها شده مثل عروسی فقط تجملات...!
میگم نمیخام خاله شهین اینا رو ببینم از عمد میگه برو دنبالش. میگم نیاز به اینهمه مهمونی نیس، کار خودشو میکنه.
نگاهی به اقابزرگ و خانم بزرگ کرد.
هر دو بالبخند😊😊 به او نگاه میکردند و به حرفهایش گوش میدادند.
خانم بزرگ_خب خیلی طبیعیه مادر😊
روی دو زانو نشست.
_اخه کجای اینا طبیعیه!!؟؟ اصلا به هم همخوانی نداره! چه دلیلی داره اینهمه با حرفها و نظراتم مخالف باشند؟! چه دلیلی داره اینهمه فاصله بین من و بقیه؟! از خانواده خودم هیچکسی نیست باهم، هم عقیده باشیم، این کجاش طبیعیه؟!اینهمه اصرار مامان بابا برا ازدواج من با مهسا کجاش طبیعیه؟!
آقابزرگ بقیه چایش که نصفه شده بود را خورد. استکانش را در سینی گذاشت و با لبخند گفت:
_ببین باباجان حرف زیاد دارم بهت. ولی اول باید تمام حرفهات رو بگی.بعد من میگم.
_همه رو گفتم😕
_نه باباجان من تو رو بزرگت کردم. تک تک سلولت رو میشناسم، غم بزرگی رو دلت سنگینه. اونو بگو
_شما منو بزرگ کردین؟؟😳
خانم بزرگ_آره مادر! اول حرفات رو بگو تا بگیم برات😊
_خب شما بگین جریان چیه؟!😟
خانم بزرگ_دلت سبک بشه راحت تر میفهمی ما چی میگیم.😊
_زن میخوام.😔ولی هیچ کاری نمیکنن. میگم چادری باشه مهسا رو معرفی میکنن.!!! اصلا دلخوری دیشب بابا هم از همینه!!خسته شدم از اینهمه مهمونی. خسته شدم از اینهمه ظاهرسازی، از خونه باغ، از تجملات، تنها جایی که مانوسم بعد از اتاقم خونه شماست و اونم نمیدونم دلیلش چیه!! از اینهمه... از اینهمه...😔
کلام نیمه تمامش را خانم بزرگ تمام کرد.
_از اینهمه عشوه و غمزه های دخترا، از کارای مادرت، از اینکه همه متحد شدن تا تو رو ب زانو دربیارن، از اینهمه اصرار پدرت.
با تعجب و تحیّر به دهان خانم بزرگ چشم دوخته بود.😳😧 باورش نمیشد،.. حرف دلش بود،...همانی که این پا و آن پا میکرد تا خودش بگوید، حالا چه راحت خانم بزرگ همه را میگفت..!
آقابزرگ لبخند پهنی زد.😊
_چیه باباجان.،؟؟!! چرا اینقدر تعجب کردی!!! ؟؟ ما خیلی چیزا میدونیم که خبر نداری. بهت نگفتیم تا خودت بیای، ازمون بخای که بگیم برات.
نزدیک ظهر بود...
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
anvpand 👈💓
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #دوازده
نزدیک ظهر بود...
خانم بزرگ در آشپزخانه...
مشغول آماده کردن سفره ناهار بود. آقا بزرگ و یوسف درحیاط حرفهایی میزدند که مردانه بود. و خانم بزرگ خوب این را درک میکرد.
پیچ رادیو قدیمی را باز کرد...
نوای روحبش کلام الله در خانه پیچید.
آقابزرگ و یوسف به سمت حوض کوچک وسط حیاط رفتند، برای وضو.✨
خانم بزرگ وضو گرفته از آشپزخانه بیرون آمد،...
سجاده ها را از روی طاقچه برداشت. نزدیک ورودی حیاط رو به آقابزرگ گفت:
_آقاجلال،.. سجاده رو بیارم براتون حیاط، یا میاین داخل!؟😊
آقا بزرگ با #لحن_شیرینی گفت:
_شما کجا میخونی..؟! هرجا هسی برا منم سجاده رو همون جا بذار😊❤️
خانم بزرگ_هوا سرد نیست؟!😊
_نه،اصلا اسفند شده، ولی مثل بهاره!😊👌
خانم بزرگ بود و زانو دردش...
میز و صندلی مخصوصی،آقابزرگ برایش تهیه کرده بود،..تا در نماز، از زانودرد در امان باشد. و گوشه ایوان گذاشته بود.
💫مخصوص نماز هایی که #دونفره میخواندند.💫
به سمت میزش رفت.سجاده خودش را گذاشت. کمی جلوتر سجاده آقابزرگ را پهن کرد.سجاده ای که برای مهمان گذاشته بود، کنارش پهن کرد تا یوسف روی آن نماز گذارد.
مقنعه اش را سرکرد...
چادرش را پوشید. 💚عطر خوشی💚 در هوا پیچید. که ادمی را مست میکرد.
این همان #عطرتربتی😢 بود که مادرش به او بخشیده بود. و حالا همچنان او را نگه داشته بود.
آقابزرگ وضو گرفته،...
آستین پیراهنش را به پایین میکشید. و به سمت سجاده ای که خانم بزرگ انداخته بود آمد.
_به به.. به به...عجب عطری #خاتون_جان.😢
قطره اشکی سمج از گوشه چشمش چکید.😢 گرچه سریع پاکش کرد. اما یوسف و خاتون هردو دیدند.
با لحن آرامی گفت:
_خیلی خوب کاری کردی اومدی بیرون. از کجا فهمیدی نماز اینجا بیشتر به من میچسبه؟!😊❤️
خانم بزرگ لبخندی زد.☺️❤️ و چیزی نگفت.
یوسف سجاده اش را جمع کرد،...
انگار که دلخور شده بود.ترجیح میداد تنهایی نماز بخواند. هم خلوت عارفانه و عاشقانه شان را به هم نمیزد! و هم راحت تر با خدایش حرف میزد.
_بااجازتون من میرم داخل میخونم.
خانم بزرگ خواست حرفی بزند تا دلجویی کند، اما آقابزرگ سریع گفت:
_باشه بابا جان هرجور راحتی
آقابزرگ کلاه سفیدی که یادگار حج بود را روی سرش گذاشت،...
عبایش را انداخت، و شروع کرد به اذان و اقامه گفتن.هراز گاهی به #بهانه صاف کردن آستین لباسش #نگاهی به همسرش میکرد.💞👌
اذان و اقامه شان تمام شده بود... دستهایشان را بالا بردند. و خواندند ۴ رکعت نماز جماعتی که سجده هایش با هق هق آقابزرگ😭 و ریزش اشک های بی پایان خانم بزرگ 😭همراه بود.
یوسف گیج بود،...😢😥
حال خودش را نمیدانست. وارد پذیرایی شد، پشت پنجره به تماشای زوجی👀💞 بود که بعد از گذشت نزدیک ۶٠ سال😯 از زندگی مشترکشان #همچنان_دلداده اند.
💎باید #آقابزرگ را #الگو قرارمیداد.💎
✨چقدر زیبا #بندگی میکرد.
✨چقدر زیبا #همسرداری میکرد.
✨و چقدر زیبا با بهترین لحن ممکن #تشکر میکرد.
یوسف، سرش را پایین انداخت.
خانه فقط دو اتاق داشت. راهش را کج کرد به سمت اتاق میهمان.در رابست.
چنان در فکر بود که حواسش نبود، جهت قبله را اشتباه کرده،😞چند دقیقه ای فکر کرد، سجاده را چرخاند بسمت راست، ایستاد، اما نای ایستادن نداشت،
اینجا کسی نبود..بی نامحرم، بی واسطه، خودش بود و محبوب، خودش بود و معبود...آرام روی زمین نشست....
زانوانش را در بغل گرفت، سرش را روی دستانش گذاشت، و آرام آرام اشکهایش جاری میشد.😣😭
حس کرد صدایی از بیرون می آید،..
حتما خلوت عاشقانه و عارفانه شان تمام شده بود. به خودش آمد....بلند شد تا نماز گذارد.
هنوز تکبیر نگفته بود که آقابزرگ با خنده در زد.
_یوسف باباجان..!😁نمازت رو خوندی بیا ناهار، فقط زود بیا، تو رو نمیدونم، ولی #دستپخت_خاتون ترمز من یکی رو که بریده😁😋
بالبخند☺️ از #جمله_شیرین_آقابزرگ نماز را شروع کرد.
سرش را از سجده برداشت...
نمازش تمام شده بود، اما درد دلهایش نه، روی دوزانو نشست،تسبیح فیروزه ای را برداشت.ذکر تسبیحات را میگفت، سجاده را جمع کرد.در را باز کرد.
با تسبیح وارد پذیرایی شد....
با صحنه ای که دید چنان ذوقی😍در دلش بوجود آمد که نتوانست آن را بروز ندهد.
آقابزرگ و خانم بزرگ #کنارهم،..روی#زمین، مقابلشان سفره ای #ساده، اما #صمیمی،پهن بود...
☺️😍عطر دلپذیر دستپخت خانم بزرگ شیرین پلو با قیمه، که #آقابزرگ_عاشق_این_غذابود.
نزد یوسف که نوه شان بود، چنان آرام باهم حرف میزدند، که گویی #تازه به هم رسیده اند.🙈
یوسف_عجب غذایی خانم جون..!! دستتون درد نکنه..! هوووووم....😋شیرین پلو با قیمه😍👏
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dast
👈اینو تقدیم 💐
خانمهای محترم کانال داستان وپند میکنم:
💜
*ميگن كل دنيا رو هم بگردي عاقل تر از خانم اسفندي پيدا نميكنی
*به فکرت هم نزنه بتونی خانم بهمنی روبپیچونی*
❤️
*اگردنبال خانم میگردی که همه ی خوبی هاروداشته باشه برو یه دی ماهی روانتخاب کن*
💛
*رسیدن به جایگاهی که خانمای آذری دارن آرزوی خیلیاست*
💙
*اگه یه خانم آبانی بین دوستات هست بدون یکی هست که همیشه پشتته*
❤️
*ازدست دادن یه خانم مهرماهی یعنی ازدست دادن پاک ترین موجود دنیا*
💚
*خانم دوست داری زيبا و دوست داشتني وشیطون ولی باشخصیت بگرد دنبال یه شهریوری*
💖
*خانمای مردادی اول مهربون بودن بعد دست وپادرآوردن*
💙
*اگه قدرت درک کارای خانمای تیرماهی روداری بدون خیلی باهوشی*
💜
*اگه یه خانم خردادی توزندگیت نیست بدون نصف عمرت برفناست*
💛
شيك ترين و خوش قلب ترين وبا وفاترین خانوما ارديبهشتين*
❤️
*هرجاسخن از بهترین هاست نام زیبای خانمای فروردینی میدرخشد*
💝تقدیم به پرنسس خانمای گل ایران زمین💝
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مامان ناهار چی داریم
🍚🍳🍲🍜🍤🍖🍗
تقدیم به بجه های ناز شما دوستان!
👉 @Dastanvpand
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#تمنای_وجودم #قسمت_پنجاهوششم رو به شیوا گفتم:حالا فکر کرده من قبول میکردم اون پول کلینینگ رو بده -ب
#تمنای_وجودم
#قسمت_پنجاهوهفتم
امیر نگاهی به شیوا کرد و گفت:بنده حرفی ندارم ،شما چی شیوا جان؟
شیوا هم موافقت کردو هردو وارد شدن...
(روز بعد...)
چشم هاش رو بست و گفت :خوب اون حق انتخاب داره.حق داره خوشبخت بشه
بغض تو گلوم رو قورت دادم و گفتم :اما اون با شما خوشبخت میشه
-اما من..نمیتونم خوشبختش کنم ..من،
توی حرفش پریدم وگفتم :برای چی ؟به خاطر این که اندازه بابایی اون پول ندارید ،مگه پول خوشبختی میاره
به طرفم نگاه کرد و گفت:خانوم صداقت خود شما اگه یه نفر مثل شرایط من ,ازشما تقاضای ازدواج کنه ،قبول میکنید .
-شرایط من فرق میکنه
-دیدید ،حتی خود شما هم حاضر نیستید با این شرایط ازدواج کنید
-منظورم اینه که من عاشق نیستم ،ولی شیوا هست.
یه لبخند تلخ زد
-تازگیها یه آپارتمان ۲ طبقه طرفهای آزادی خریدم اون هم با قرض .یه طبقه اش رو خودمون نشستیم یه طبقه اش هم خالیه ،یعنی مادرم نذاشت مستاجر بیارم .میگه اونجا خالی میمونه تا عروست رو بیاری.حالا به نظر شما پدر شیوا یا اصلا خودش قبول میکنه بیاد انجا توی آپارتمان ۷۵ متری زندگی کنه .
-من اشکالی نمیبینم
-خانوم صداقت ،نمیخواین بگید که من تاحالا داشتم برای خودم حرف میزدم .من و خانواده ام با شرایط فعلی ام کجا و خانواده اونها کجا
-اما این دلیل نمیشه حتی برای یه بار هم که شده ،قدم پیش نزارید .
-وقتی میدونم نتیجه اش چی میشه چرا باید این کار رو بکنم
شیطونه میگه بزنم پس کله اش ها ...
-شما وقتی گرسنه میشد چه کار میکنید
با تعجب برگشت طرفم ،حتما پیش خودش میگفت ،این مثل این که کم داره ،اصلا چه ربطی به این موضوع داره ؟
گفتم :چکار میکنید .
طوری که میخواست لبخند ش رو کنترل کنه گفت :خب غذا میخورم
-چرا؟
لبخندش پررنگ تر شد
-چرا غذا میخورد وقتی بعدا به این نتیجه میرسید که دوباره گرسنه میشد ....
خندید .
نذاشتم بیشتر به این نتیجه برسه که من واقا یه تختم کمه ،برای همین ادامه دادم :این دقیقا مثل همون نتیجه ای میمونه که جلو ی شما رو از ابراز پیشنهادتون برای ازدواج با شیوا گرفته .یعنی ...تقریبا ،یعنی خیلی کم ,مثل اون میمونه ...اصلا منظورم اینه که،اگه ما بخوایم قبل از انجام کاری به نتیجه و فرضیه های خودمون برسیم هیچ وقت کاری رو انجام نمیدیم .حق با من
نیست ؟
-خب شاید
با حالت حق به جانب گفتم ،شاید ؟!
-نه منظورم اینکه حق با شماس ..
بعد با لبخند گفت :همیشه حق با خانوم ها س
از اول هم معلوم بود خیلی فهمیده اس
-شما باید با شیوا صحبت کنید
به زور میخواستم شیوا رو به ریشش ببندم .
گفت:اما شما گفتید که ایشون تصمیمش رو گرفته
-اما این رو هم گفتم برای چی میخواد اینکار رو بکنه ..اگه مطمئن بشه شما بهش علاقه دارید اینکار رو نمیکنه .
-اما این نظر شما س
-نه نیست .خودش از علاقه اش به شما با من حرف زده.قرار بود فقط پیش خودمون بمونه اما وقتی فهمیدم میخواد بر خلاف میلش رفتار کنه ،تصمیم گرفتم با شما حرف بزنم .نذارید اشتباه تصمیم بگیره من مطمئنم شیوا منتظر حرفهای شما س .
-یعنی شما میگید من با هاش حرف بزنم
یه جور نگاش کردم که فهمید میگم ،یکی بزنم تو سرت, پس من از اون موقع تا حالا گل میسابم .
لبخند زد.از روی صندلی بلند شدم و یه تیکه کاغذ برداشتم و شماره موبایل شیوا رو روش نوشتم .گفتم:باید باهاش حرف بزنید .اون هم مثل شما ۳ ساله که منتظره .از همون شب عروسی .
ادامه دارد....
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
#تمنای_وجودم
#قسمت_پنجاهوهشتم
فکر کنم از ذوق شلوارش رو خیس کرد .
رفتم به طرفش و گفتم :این شماره شیوا س .
همون موقع امیر از دفترش اومد بیرون .
به ،آقای رابین هود ،چه عجب !
یه نگاه به من ،یه نگاه به نیما کرد و بعد خط نگاهش رو امتداد داد به تکه کاغذی که هنوز دستم بود و به طرف نیما گرفته بودم .
نیما شماره رو از دستم گرفت و گفت: باشه ،حتما زنگ میزنم .
بعد هم رو به امیر گفت:بریم ؟
امیر بدون این که حرفی بزنه از شرکت خارج شد .یه نگاه به نیما انداختم فهمیدم انتظار این حرکت امیر رو نداشته .قصد خارج شدن از شرکت رو داشت که گفتم:آقا نیما ،مهندس رادمنش از علاقه شما به شیوا چیزی میدونه ؟
سرش رو تکون داد و گفت:هیچ کس جز شما خبر نداره .
سرم رو به حالت فهمیدن تکون دادم .اون هم یه لبخند زد و در رو باز کرد .
آروم زمزمه کردم :ای کاش اون هم میدونست.
انقدر خسته بودم که همونطور روی مبل خونمون ولو شدم. میدونستم کسی خونه نیست .مادرم و هستی برای کمک به یکی از همسایه ها که فردا نذری داشت ،رفته بودن .نگاهم به تلفن افتاد .نمی دونستم آیا هنوز نیما به شیوا زنگ زده یا نه ؟!وقتی هم ظهر از ناهار با امیر برگشتن ،روم نشد دوباره فضولی کنم و ازش چیزی بپرسم یعنی فکر کردم اگه دلش میخواست بهم میگفت.
دستم رو زیر چونه ام گذاشتم و گفتم:یعنی شیوا برای اینکه مطمئن نبود ،نیما دوستش داره میخواست اون تصمیم احمقانه رو بگیره ؟اصلا چرا خودش با نیما حرف نزد .یعنی حتما نیما باید به زبون میاورد تا باور کنه ؟
به مبل تکیه دادم گفتم:یعنی من هم اگه روزی عاشق بشم منتظر میمونم تا خودش اظهار علاقه
کنه ؟من تا چند وقت میتونم تحمل کنم ،یک ماه ،دو ما ه ،یک سال ،دو سال ...وای چقدر سخته .من اصلا تحمل ندارم .....اما من اگه عاشق کسی بشم تا ابد عشقش رو تو سینم نگه میدارم ،حتی اگه اون به من علاقه ای نداشته باشه .
باز چهره امیر اومد جلو چشمم .
....اه ... این اینجام ول کن من نیست .
سریع بلند شدم و در حالیکه دگمه های مانتو ام رو باز میکردم به طبقه بالا رفتم ،عجیب این که
این دفه مثل همیشه به امیر فحش ندادم !!!!
فردای اون روز وقتی رسیدم شرکت با کمال تعجب شیو ارو دیدم که پشت میزش نشسته
بود .اول متوجه حضورم نشد .سرش پایین بود و داشت چیزی می نوشت .به چهره اش دقیق شدم .میخواستم از روی چهره اش به حالت درونی اش پی ببرم.در رو که بستم متوجه شد و سرش رو بلند کرد.لبخند کمرنگی زد .جلو رفتم .
-سلام شیوا
-سلام
دوباره مشغول کارش شد
-شیوا ،دیشب میخواستم باهات حرف بزنم .اما فکر میکردم خودت زنگ میزنی
بدون اینکه سرش رو بلند کنه گفت:چرا باید بهت زنگ میزدم .
نگران شدم .چرا اینطوری حرف میزنه ؟!نکنه این نیما بهش زنگ نزده ؟
با تردید پرسیدم :بلاخره دیشب چکار کردی؟
یه نگاه به من کرد و گفت:قرار بود چکار کنم
کلافه کیفم رو روی میز گذاشتم و گفتم:دیروز گفتی شب میخوای تکلیفت رو روشن کنی
ورقه کاغذ رو کنار گذشت و با کلید های کیبورد ور رفت دیگه داشت اعصابم رو خط خطی میکرد .
گفت:تکلیفم رو روشن کردم
-خب ؟
-همون کاری رو کردم که دیروز گفتم.
یه لحظه شوکه شدم .نکنه خریت کرده
-شیوا ،به خواستگارت چی جواب دادی؟
خیلی بی تفاوت گفت:دیروز که بهت گفتم ،نگفتم با تندی گفتم :نمیخوای بگی که بهش جواب مثبت دادی
ادامه دارد...
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
#تمنای_وجودم
#قسمت_پنجاهونهم
شیوا وسط حرف نیما پرید و گفت:من مطمئنم این چیزها برای خانواده من ملاک نیست .اینرو دیشب هم به شما گفتم .
گفتم:آقا نیما بهتره همین الان این جریان رو به مهندس رادمنش بگید شاید ایشون هم نظری داشته باشن .
-امیر امروز یه کم دیر میاد ..وقتی اومد بهش میگم .
به درخواست نیما روی محاسبات چند نقشه کار کردم .اما هر از گاهی که یه سرک میکشیدم میدیدم این شیوا و نیما دل میدن قلوه میگیرن .
هی بسوزه پدرت عاشقی ..
**
موقع نهار نیما از من هم دعوت کرد باهاشون به نهار برم .این نیما هم خیلی مارمولک بودا از نبود امیر سواستفاده میکرد .
ساعت چهار ونیم که کارم تموم شد رفتم پیش شیوا نشستم و با هم حرف زدیم .یه چند دقیقه ای که همه رفتن رو به شیوا که داشت چیزی رو تایپ میکرد گفتم:نمیخوای بری
بذار این تموم بشه ....اگه تو دیرت شده برو
-خب اگه میخوای من رو دک کنی رو راست بگو .
-نه بابا تو رو هم دک کنم ،این امیر که هست
-ا ا ا ...پس آقا بلاخره تشریف فرما شدن .
یه نگاه به در اتاقش که که هنوز باز بود کردم .یهو دلم گرفت .از دیروز تا حالا ندیده بودمش .این که نبود من هم برای خالی کردن خودم هیچ بهونه ای نداشتم .امروز صبح حتی یه دری وری نگفته بودم .این چند وقته بد جور معتادشده بودم ایشون رو به صفات عالیه مزین کنم ...
-مستانه جون شاید فردا نتونم زود بیام .باید برم انقلاب کتاب بخرم .
به طرفش نگاه کردم و گفتم:مگه فردا کلاس نداری
-نمیرم ،باید برم کتاب بخرم
آهسته گفتم:نیما هم میخواد کتاب بخره
-منظور؟
-همینطوری گفتم
-نه بابا ،مگه کار شرکت میزاره که اون هم کتاب بخره
-یه وقت خجالت نکشی ها
بلند شد و در حالی که به سمت دستشویی میرفت گفت:خجالت برای چی ؟بلاخره عقده این چند سال رو باید در بیارم یا نه
-رو که رو نیست ،سنگ خارا س ....شیوا من هم دارم میرم .فردا میبینمت
- با ما نمیایی
-نه ،ممنون
دستش رو به عنوان خداحافظی تکون داد و رفت داخل .
مونده بودم برای خداحافظی به اتاق امیر و نیما هم برم که خود نیما اومد بیرون
از رو صندلی بلند شدم و گفتم:با اجازتون من دارم میرم .
-با ما نمیاین
-نه دیگه مزاحم نمیشم (اونی که باید بگه نمیگه ) ....راستی ناهار امروز خیلی چسبید
-این همه دست و دلباز بودی و من نمیدونستم .
به طرف امیر که پشت سرم بود برگشتم .دلم هری ریخت .انگار سالها بود که صدای آشناش رو نشنیده بودم .
نگاهش به نیما بود .حتی وقتی به طرفش برگشتم نگاهم نکرد .آروم سلام کردم ،یه نیم نگاه کرد و سلام کردو به سمت نیما رفت .
مرده شور ...این حرکت ،یعنی چی !...
نیما دستش رو روی شونه امیر گذاشت و گفت:چند دفه من از این دست و دلبازی ها کردم؟چشم و رو نداری که !
یه پوزخند زد .
درد ...واسه من هندل میزنه
-امیر تو کارت تموم شد
نگاهم رو به طرف شیوا سوق ندادم ،ترجیح دادم به خالی کردن عقده هام ادامه بدم
امیر:چطور مگه ؟
شیوا : آخه من هنوز یه کم کار دارم ،فردا دیرتر میام .نمیخوام کارم نصفه بمونه .
امیر به طرف اتاقش رفت و گفت:به کارت برس .من هم کمی کار دارم
بعد هم در رو پشت سرش بست .
ننه ات یه ذره ادب یادت نداده . ..یه خداحافظی میکردی از غرورت کم نمیشد ....
آروم به شیوا گفتم:امیر کی امد ؟
-یه دو ساعتی میشه ،چطور ؟
رو به نیما گفتم :آقا نیما در اون مورد با ایشون صحبت کردید ؟
-نه هنوز فرصت نکردم.
ادامه دارد....
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
#تمنای_وجودم
#قسمت_شصتم
شیوا گفت:اگه روت نمیشه من باهاش حرف میزنم.
نیما خندید و گفت:برای چی روم نشه ؟
-خب فکر کردم ،شاید در این مورد باهاش رو دروایسی داشته باشی
-نه ،من با هر کی رودروایسی داشته باشم با اون ندارم ...حالا که اینطور شد حالا میرم باهاش صحبت میکنم .
شیوا :فکر نمیکنی زود باشه
در حالیکه به طرف اتاق امیر میرفت گفت:نه اتفاقا دیر هم هست
به شیوا نگاه کردم و خندیدم .شیوا گفت:میشه خواهش کنم در رو باز بذاری ؟
نیما با لبخند گفت:چشم
بعد وارد اتاق شد .نمیدونم من چرا انجا وایساده بودم .شاید از روی کنجکاوی ،یعنی حتما از روی کنجکاوی و یا به عبارتی فضولی !
شیوا دستم رو گرفت گفتم:چرا دستت اینقدر یخه !
-میگم اگه امیر مخالفت کنه چی؟
-چرا باید این کار رو کنه
-نمیدونم ،اما الان موقعیتش نبود .به نظرم امروز خسته بود .
-نگران نباش ،من مطمئنم امیر با نیما هیچ مخالفتی نمیکنه .
شیوا کمی جلو تر رفت .دستم رو کشید و گفت:بیا بریم جلو تر اونطوری میتونیم بشنویم چی میگن .
با هم نزدیک در رفتیم و گوشهامون رو تیز کردیم .
نیما :اگه کارت زیاده میزارم برای یه روز دیگه
-گفتم که کارم انقدر ها هم مهم نیست ...خب ،میشنوم .
-راستش ...راستش ..نمیدونم چه جوری بگم .
صدای قدم زدن یکی از اونها تو اتاق پیچیده شد و در پی اون صدای امیر که گفت:طوری شده
-طوری که نه
همچین گفت الان میرم بهش میگم که گفتم الان میره جلوش و با صدای کلفت و لاتی میگه ،یا آبجیت رو میدی یا خودم همین الان ورش میدارم و میرم عقدش میکنم ...فکر میکنم خودش هم فهمیده تو چه مخمصه ای گیر کرده ....آخه ....حتما هی تند تند داره عرقش رو از رو پیشونیش پاک میکنه ..
صدای امیر که کمی بالاتر رفته بود توجه من رو به خودش جلب کرد
-ازدواج کنی ؟
-آره، فکر کنم خودت میدونی در مورد کی حرف میزنم ...راستش من و اون به هم علاقه داریم .یه وقت فکر نکنی از اعتمادت سواستفاده کردم .به علی تا همین دیشب که بهش گفتم قصد دارم باهاش ازدواج کنم ،حتی یه بار هم تنهایی با هم صحبت نکردیم ....
امیر با صدایی که کمی گرفته به نظر میومد گفت:خب مبارکت باشه ....حالا چرابرای گفتن این موضوع اینقدر این پا و اون پا میکردی !
-آخه ،به کمک تو احتیاج دارم
-کمک؟!
-آره ،راستش میخوام قبل از خودم تو با خانواده اش صحبت کنی
-من ؟!!....من این وسط چه کارم
شیوا بازوی من رو گرفت.تو چهره ا ش تشویش و نگرانی بود .
امیر:ببین نیما من رو معاف کن این موضوع هیچ ربطی به من نداره
-شیوا آهسته گفت:من به نیما گفتم الان وقتش نیستا،گوش نکرد
بعد به طرف میز رفت و سرش رو روی میز گذاشت .بطرفش رفتم و گفتم:این بود پسر خاله مهربان و دلسوزی که میگفتی؟!
شیوا سرش رو بلند کرد و نگاهم کرد .
لحظه ای بعد اول امیر و بعد از چند ثانیه نیما اومد بیرون. امیر بدون اینکه نگاهی به من یا به شیوا بیاندازه ،با ابروهای گره خورده گفت :شیوا اگه کارت تموم شده بریم .
به نیما نگاه کردم خیلی دمق بود و سرش رو پایین انداخته بود .معلوم بود اصلا همچین توقعی رو از بهترین دوستش نداشته .شیوا مشغول جمع کردن وسایلش شد .حتم داشتم با یه تلنگر میزنه زیر گریه .
نگاهی با امیر انداختم .مثل طلبکارها یه دستش رو توی جیبش کرده بود و با یه دستش سویچش رو تکون میداد .خیلی اعصاب داشتم ،این هم هی با تکون دادن سویچش میرفت رو اعصاب ما
شیوا راپیدی رو از رو میزش برداشت و گفت:بیا امیر ،این راپیدت .دیگه بهش احتیاجی ندارم
امیر دستش رو از تو جیبش در آورد و راپید رو گرفت .شیوا کیفش رو روی دوشش گذاشت و گفت:من حاضرم
امیر چند قدم برداشت و از کنار من رد شد .از بی توجهش حرصم گرفت ..باید کاری میکردم ...میدونستم شیوا هم دیگه حرفی بهش نمیزنه .
ادامه دارد....
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
animation.gif
7.15M
🌸در این شب زیبا
✨آرزو می کنم
🌸همه خوبی های دنیا
✨مال شما باشه
🌸دلتون شاد باشه
✨غمی توی دلتون نشینه
🌸خنده از لب قشنگتون پاک نشه
✨و دنیا به کامتون باشه
🌸و اوقاتتون همیشه
✨بر مدار خوشبختی بچرخه
🌸شبتون زیبا و در پناه خدا
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🐝🌸زنـدگی شهد گـل است
🐝🌸زنبور زمان می خوردش
🐝🌸 آنچه می ماند
🐝🌸عـسل خاطره هاست
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💠 • ° •🔸 ◎﷽◎ 🔸• ° • 💠
⇩⇩⇩ داسـتـــ📚ــــان⇩⇩⇩
°❀°▪️°❀°▪️°❀°▪️°❀°
فردی دچار بیماری گِل خواری بود
و چون چشمش به گِل میافتاد، ارادهاش سست میشد و شروع به خوردن آن مینمود.
وی روزی برای خریدن قند به دکان عطاری رفت. عطار در دکان سنگِ ترازو نداشت و از گِل سرشوی برای وزن کشی استفاده میکرد.
عطار به مرد گفت: من از گِل به عنوان سنگِ ترازو استفاده میکنم. برای تو مشکلی نیست؟
مرد گفت: من قند میخواهم و برایم فرق نمیکند از چه چیزی برای وزن کشی استفاده کنی.
در همین هنگام مرد در دل خود میگفت: چه بهتر از این! سنگ به چه دردی میخورد برای من گِل از طلا با ارزش تر است.
اگر سنگ نداری و گِل به جای آن میگذاری باعث خوشحالی من است.
عطار به جای سنگ در یک کفهٔ ترازو، گِل گذاشت و برای شکستن قند به انتهای مغازه رفت.
در همین اثنا، مرد گِل خوار دزدکی شروع به خوردن از گِلی که در کفهٔ ترازو بود کرد.
او تند تند میخورد و میترسید مبادا عطار متوجه ماجرا شود.
عطار زیر چشمی متوجه گل خوردن مشتری شد ولی به روی خودش نیاورد.
بلکه به بهانه پیدا کردن تیشه قند شکن، خود را معطل میکرد.
عطار در دل خود میگفت:
تا میتوانی از آن گل بخور، چون هر چقدر از آن میدزدی در واقع از خودت میدزدی!
تو بخاطر حماقتت میترسی که من متوجه دزدیت بشوم. در حالیکه من از این میترسم که تو کمتر گل بخوری!
تا میتوانی گل بخور
تو فکر میکنی من احمق هستم؟ نه! این طور نیست، بلکه هنگامی که در پایان کار، مقدار قندت را دیدی، خواهی فهمید که چه کسی احمق و چه کسی عاقل است!
این داستان یکی از حکایتهای زیبای مولوی در مثنوی معنوی است.
مولانا با ظرافتی ستودنی گِل را به مال دنیا و قند را به بهای واقعی زندگی آدمی تشبیه میکند.
در نظر او آنان که به گمان زرنگ بودن تنها در پی رنگ و لعاب دنیا هستند همانند آن شخص گِل خواری هستند که پی در پی از کفه ترازوی خود میدزدند که در عوض از وزن آنچه در مقابل دریافت میکنند، کاسته میشود.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#چگونه_با_پدرت_آشنا_شدم #قسمت_اول نامه شماره بیست و هشت «بارسلونای کوچه شصت و سوم» باورت میشو
#چگونه_با_پدرت_آشنا_شدم
#قسمت_اول
نامه شماره بیست و هشت «بارسلونای کوچه شصت و سوم»
باورت میشود ۲۸ هفته از اولین نامهای که برایت نوشتم میگذرد و هنوز ردپایی از پدرت پیدا نکردی؟! نه اینکه پدرت خیلی انسان صعبالوصولی باشد، نه، اما ازدواجی مثل ازدواج من و پدرت بهراحتی یکی دو نامه اتفاق نمیافتد. هرچند در نامه قبل گفتم پدرت را دیدم. بگذار از آنجا برایت بگویم که دایی امیدت سرم را تراشیده بود و لباسهای پسرانهاش را تنم کرده بود تا خیالش راحت باشد ناموس ندارد؛ فقط برادر دارد! اینکه تصور امید از زن بودن فقط موی بلند و پیراهن صورتی است خودش جای موشکافی دارد؛ اما فوتبال آن شب بود که باعث شد تا من از در دیگری وارد تبادل و گفتوگو با مردان بشوم. ساعت ۷ در زمین خاکی سر کوچه، روبهروی ۲۳ عدد پسر مجرد ایستاده بودم که مجید صدایم میکردند. هرکدامشان در گوشهای از زمین درجا میزدند و دقیقا نمیفهمیدم برای چه اسمم را میپرسیدند وقتی قرار است با فحش صدایم کنند. شلوار گرمکنم را بالا کشیدم. زیر چشمی نگاهشان کردم و دیدم یک نفرشان گوشه زمین زانوهایش را تا شکمش بالا میآورد و خودش را گرم میکند. هرچقدر فکر کردم، دیدم تنها حرکت ورزشی که بلدم این است که چشمهایم را ببندم و سعی کنم انگشتان اشارهام را به هم بچسبانم که آنهم عدهای معتقد بودند جز ورزش حساب نمیشود؛ اما بدن من با همین حرکات هم تا دو روز گرفتگی عضلات پیدا میکرد. چشمهایم را بستم و دستانم را باز کردم که توپی به پشت سرم خورد و یک نفر داد زد «بچهها داوود اومد!» چشمهایم را باز کردم و خاک همه جا را گرفته بود. داوود با موتورگازیاش وسط زمین خاکی ایستاده بود و همچنان سرجایش گاز میداد و به یک نقطهای که دقیقا نمیدانم کجاست اما همه انسانهای موفق به آن خیره میشوند، خیره شده بود. از موتورش پیاده شد و شلوارش را کشید پایین. زیرش یک شورت ورزشی آبی با جورابهایی که تا زانوهایش بالا رفته بود، پوشیده بود. از وقتی یادم است داوود را در تلویزیون میدیدم. از آنهایی بود که سر و تهش را میزدند باز جلوی استادیوم پیدایش میکردند که دنبال دوربینها میگردد تا راجع به ناداوری داور و گل خداداد در بازی استرالیا حرف بزند. دورش حلقه زدیم. آنقدر زیاد بودند که نمیدانستم باید روی کدامشان برای ازدواج تمرکز کنم. داوود انگشتش را بالا آورد تا یارکشی کند. نیشم را باز کردم و به چشمهایش خیره شدم تا متوجه من شود. پرویز و حمید و یعقوب و سعید را کشید. روی نوک پاهایم ایستادم تا متوجهام شود. چهار نفر دیگر هم انتخاب کرد و چشمهایش را ریز کرد تا بقیه را نگاه کند. دستش را چرخاند و بین باقیماندهها چرخاند و ما بین من و بغل دستیام گرفت. با قدمهای ریزم خودم را تکان دادم و روبهروی انگشتش ایستادم. نگاهی به قد و قوارهام کرد و اشاره کرد بروم سمتشان. هر کدامشان به نوبه خود میتوانستند مرد زندگی شوند؛ اما اولویت را گذاشتم بر اینکه هرکسی کمتر عرق کند. تیم ما بارسلونای کوچه شصت و سوم بود و تیم مقابل بارسلونای کوچه حقانی. دوتا تیم دیگر هم بیرون زمین ایستاده بودند که آنها هم بارسلونا بودند منتها یکی برای کوچه شصت و چهارم و یکی دیگر هم بارسلونای احداثی بین کوچه شصت و سوم و شصت و چهارم!
تا بعد_مادرت
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662