🔘 داستان ، عبرت آموز👌
قشنگه, قابل تامل🌹
"کشتی" در طوفان شکست و "غرق شد."
فقط "دو مرد" توانستند به سوی جزیره ی کوچک بی آب و علفی شنا کنند و "نجات یابند."
دو نجات یافته دیدند هیچ نمی توانند بکنند، با خود گفتند؛
"بهتر است از خدا کمک بخواهیم."
بنابراین دست به "دعا" شدند و برای این که ببینند دعای کدام بهتر "مستجاب" می شود به گوشه ای از جزیره رفتند...
"نخست،" از خدا "غذا" خواستند؛
فردا "مرد اول،" درختی یافت و "میوه ای" بر آن، آن را خورد.
اما "مرد دوم" چیزی برای خوردن نداشت.
هفته بعد، مرد اول از خدا "همسر و همدم" خواست، فردا کشتی دیگری غرق شد، "زنی" نجات یافت و به مرد رسید.
در سمت دیگر، مرد دوم هیچ کس را نداشت.
مرد اول از خدا "خانه، لباس و غذای بیشتری" خواست، فردا، به صورتی "معجزه آسا،" تمام چیزهایی که خواسته بود به او رسید.
مرد دوم هنوز هیچ نداشت.
دست آخر، مرد اول از خدا "کشتی" خواست تا او همسرش را با خود ببرد.
فردا کشتی ای آمد و در سمت او "لنگر" انداخت، مرد خواست به همراه همسرش از "جزیره" برود و مرد دوم را همانجا "رها" کند..!
پیش خود گفت:
مرد دیگر حتما "شایستگی" نعمت های الهی را ندارد، چرا که درخواستهای او پاسخ داده نشد، پس همینجا بماند بهتر است!
زمان حرکت کشتی، ندایی از او پرسید: «چرا همسفر خود را در جزیره رها می کنی؟»
مرد پاسخ داد: «این همه نعمت هایی که به دست آورده ام همه مال خودم است و خودم درخواست کرده ام. درخواست های همسفرم که پذیرفته نشد. پس چه بهتر که همینجا بماند.»
آن ندا گفت:
اشتباه می کنی!
تو مدیون او هستی...
هنگامی که تنها "خواسته او" را اجابت کردم، این "نعمات" به تو رسید...
مرد با تعجب پرسید:
«مگر او چه خواست که من باید مدیونش باشم؟»
* و آن ندا پاسخ داد:
«از من خواست که تمام دعاهای تو را مستجاب کنم!!..» *🙏🙏
نکته:
* شاید داشته هایمان را مدیون کسانی باشیم که برای خود هیچ نمی خواستند و فقط برای ما دعا می کردند...🌹
ممکن است همه موفقیت و ثروت و هر چیز دیگر که داریم را...
"مدیون آن دو فرشته ای" باشیم که ما را بزرگ کردند... * (پدر و مادر)🌹🌹
بدون هیچ توقعی! 💚
@dastanvpand
🍃🌸🍃🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زنگ انشا : علم بهتر است یا ثروت!
این انشا رو حتما گوش بدین😂👌
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
روزم بــه نـام تــ❤️ـــو مـــادر:
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ رَسُولِ اللَّهِ
🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ نَبِيِّ اللَّهِ
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا زَوْجَةَ وَلِيِّ اللَّهِ
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا أُمَّ الْحَسَنِ وَ الْحُسَيْنِ سَيِّدَيْ شَبَابِ أَهْلِ الْجَنَّةِ
🍃السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الرَّضِيَّةُ الْمَرْضِيَّةُ السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْفَاضِلَةُ الزَّكِيَّة
🌷ُالسَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْحَوْرَاءُ الْإِنْسِيَّةُ
🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا فَاطِمَةُ بِنْتَ رَسُولِ اللَّه
💠تا ابد اين نکته را انشا کنيد
پاي اين طومار را امضا کنيد🌼
💠هر کجا مانديد در کل امور
رو به سوي حضرت زهرا کنيد🌼
❣ #روزتون_پربرکت❣
🔘فروارد این پیام صدقه جاریه است🔘
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
رمان #جوانه_ی_امید قسمت دوم -عه سلام حالتون خوبه ؟ -سلام هسلا مرسی اینجا اومدی ؟ تسلیت میگم بازم -م
رمان #جوانه_ی_امید
قسمت سوم
پیشونیمو بوسد و همه تک تک اومدن بهمون تبریک گفتن و رفتن
موزیکی پخش شد و هیراد دستمو گرفت و کمی رقصیدیم.
اهنگ که تموم شد با صدای دست مهمونا به خودمون اومدیم و رفتیم نشستیم
-هیراد خیلی شبیه عروسیه تا نامزدی
-اره عشقم میخواستم همه چی تموم باشه دیگه
-اخه اینجوری دیگه عروسی میخوایم چیکار
-نمیخوای ؟
-نه دیگه بعد یه مدت میریم محضر و عقد میکنیم
-باشه عزیزم هرجور تو بخوای
بعد از خوردن شام مهمونا کم کم داشتن میرفتن .. هرکی که برای خدافظی می اومد باهاشون عکس میگرفتیم و بعد هم تبریک میگفتن و میرفتن
بعد رفتن تموم مهمونا رفتیم بالا
به سمت اتاق خودم و هیراد رفتیم ..
و من رفتم ی دوش گرفتم.
مامان بابای هیراد میگفتن برم باهاشون زندگی کنم ولی من قبول نمیکردم .. ولی اخر سر برای اینکه ناراحت نشن یه سری لوازمم رو بردم خونشون تا بعضی شبا اونجا بمونم
قرار بود اردیبهشت عقد کنیم و بدون عروسی بریم سر خونه زندگیمون...
از حموم در اومدم و رفتم سریع لباس پوشیدم و خوابیدم.
صبح که بیدار شدم دیدم در باز شد و مامان و بارانا اومدن داخل
چقدر خوبه از تنهایی در اومدم
مامان : سلام تازه عروس من خوبی ؟ خوب خوابیدی ؟
-سلام ممنونم بله خیلی خوب بود
هیراد: منم هستما
مامان : حسودی نکن پسرم هسلا رو بردار و بیاین صبحونه
نمیدونم چرا بارانا ناراحت بود
اصلا حرفی نزد
-هیراد؟
-هوم ؟
-بارانا چرا ناراحت بود ؟
-نمیدونم عزیزم بیا بریم پایین
لباسامو عوض کردم و شالی رو سرم انداختم و رفتیم پایین
هیراد: برو تو اتاقت هروقت ما از اینجا رفتیم میتونی بیای بیرون گمشو
باراد(داداشش) : ببین دیگه خیلی دارم تحملت میکنم
هیراد یه دونه زد در گوش باراد و من هییین بلندی کشیدم که بابا و مامان و بارانا اومدن تو هال
بابا: هیراد تمومش کن این مسخره بازیو
هیراد: مسخره بازی ؟ به گندی که بالا اورده میگین مسخره بازی ؟؟ بچه بوده که بوده عقل که داشته میتونسته خوب رو از بد تشخیص بده اینی که میگین بچه بوده 16 ، 17 سال داشته پدر من گناه کرده گنـــــــــاه .
ادامه دارد...
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
رمان #جوانه_ی_امید
قسمت چهارم
سعی کردم هیرادو اروم نگه دارم نمیخواستم ازش بپرسم چون تقریبا فهمیده بودم موضوع چیه
باراد احتمالا با یه دختره دوست بوده و بعدا بلایی سرش اورده تجاوزی چیزی بعدم ولش کرده .. فکر کنم زنا کرده که هیراد اینقدر باهاش بده بعد 3 سال 4 سالی که میگه از موضوع گذشته.
فکر کنم اگه ازش نپرسم بهتره چون شاید باعث خجالتش بشه
بعدا اگه بخواد خودش برام تعریف میکنه.
اره اینطوری خیلی بهتره
-هیرادم اروم باش عزیزم
همین یه جمله انگار کافی بود تا هیراد از اون حال خارج بشه
نگاهی با غم بهم انداخت و دیگه چیزی نگفت.
همگی با هم رفتیم سر سفره به جز باراد
اون رفت تو اتاق و بعدم اومد بیرون و گفت :
-مامان هروقت این عروست با این پسره مزخرفت رفتن بیرون زنگ بزن بیام خونه
مامان: وای باراد ؟ این چه وضع حرف زدنه.
بابا: باراد می مونی کارت دارم وگرنه دیگه بر نمیگردی.
انگار از باباش خیلی حساب میبرد که سر جاش وایساد ...
باراد: بمونم که پسرت هرچی میخواد جلو زن عملیش بارم کنه ؟ گمشین از این خونه بیرون.
چنان دادی زد که مامان به گریه افتاد.
رفتم دستشو گرفتم و ارومش کردم حواسم به هیراد بود که بلند نشه.
بابا بارادو برد تو اتاق و درم بست ..
از حرفش ناراحت نشدم چون حس میکردم باراد بیماری روحی گرفته خیلی قیافش افسرده بود.
درسم که نمیخوند فقط تو اتاقش بود .. هیرادم که میومد اون بنده خدا از اتاق خارج نمیشد اگرم میومد با داد هیراد میرفت داخل.
ولی از وقتی من میومدم اینجا باراد همش جواب میداد و به هیراد توجه نمیکرد که داره داد میزنه.
فکر کنم چون از من خجالت میکشه دوست نداره جلوی من هیراد سرش داد بزنه.
کسی دیگه اشتهایی به صبحونه نداشت
با کمک بارانا میزو جمع کردیم.
ظرفارو شستیم و وسایلارو جمع و جور کردیم رفتم بالا تو اتاقمون.
-هیراد اینجایی ؟
-...
-هیراد ؟
-...
-هیراد
-وای ! جانم چرا داد میزنی ؟؟؟
-واسه چی جواب نمیدی ترسیدم.
میشه بریم خونه ؟
-خسته شدی ؟
-نه ولی هیراد فردا باید دوباره بریم سرکار ... میخوام خونه باشم و به کارا برسم .. میدونی که این پروژه تو ساری هستش ..
-هسلا ما باهم میریم اونجا باشه ؟
-اره عزیزم میدونم من که بدون تو نمیرم . تو هم بدون من نمیری
خندیدیم و گفت : باشه پس وسیله هاتو جمع کن که بریم واسه فردا اماده شیم
باشه ای گفتم و شروع کردم به جمع و جور کردن .. این اتاقو واسه من و هیراد در نظر گرفته بودن .. یه سری لوازمی که احتیاج بود رو اورده بودم اینجا که همیشه باشن و بتونم شب اگه خواستم بمونم
کیف و گوشیمو با لباسمو جمع کردم و راه افتادیم ..
مامان اینا خیلی اصرار کردن که بمونیم ولی با هیراد قانعشون کردیم که از فردا کلی کار داریم .. نزدیک عید هم بود و من هنوز برای هیراد هییچی نگرفته بودم.
بعد از کلی خرید میوه و خوراکی رسیدیم خونه.
هیراد: تو برو وسیله هارو جابه جا کن من ناهار اماده میکنم
اتاقمو جمع و جور کردم لباسامم همین طور نشستم روی تخت و شماره ی شیدا رو گرفتم.
خاموش بود ..
خدایا یعنی کجاس!
از اتاق خارج شدم و به هیراد گفتم : هیراد خبری ازشیدا نداری ؟
-نه من برای چی باید خبر داشته باشم ؟
-افرین ولی هرچی زنگ میزنم میگه خاموشه
-جدی ؟؟؟؟؟ خبری ازشون ندارم تو این 2 هفته ندیدمشون حتی محمدرضا رو هم ندیدم.
-اره منم خبری ندارم نگران شیدام چیزی نشده باشه.
-نه حتما رفته سفری جایی از فردا میاد سر کار حتما.
-ایشالا .. خب ناهار چیه عزیزم ؟ من خیلی گشمنه.
-ایناها
-این که فقط گوجه و خیاره
-غذای اصلی رو گازه.
رفتم سمت گاز دیدم نیمرو درست کرده
همیجوری نگاهش کردم اومدوگفت: خب من فقط سوپ بلدم و نیمرو..
ادامه دارد...
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
#حتما بخوانید💥
@Dastanvpand
🎈عاقبت عشق خياباني💥
همه خواهران و برادرانم ازدواج کرده بودند. من آخرين فرزند خانواده بودم و سال آخر دبيرستان را مي گذراندم. پدر و مادر پيرم سعي مي کردند آنچه را که دوست دارم برايم فراهم کنند. در واقع آنها هيچ کاري به کارم نداشتند و مرا آزاد گذاشته بودند.
آن روزها خودم را براي کنکور آماده مي کردم که يک روز مردي به ظاهر آرام و با شخصيت که سر راهم ايستاده بود توجهم را به خود جلب کرد. رفت و آمدهاي آن مرد ۳۲ ساله در مسير مدرسه باعث آشنايي من و او شد.
آن مرد همواره مرا نصيحت و به ادامه تحصيل تشويق مي کرد حرف هاي او باعث مي شد اعتماد من به او بيشتر شود.
ديدارهاي مخفيانه من و جمشيد از دو سال قبل ادامه داشت که با گذر زمان متوجه شدم به او علاقه مندم.
شدت اين علاقه به حدي بود که اگر يک روز او را نمي ديدم آن روز مانند ديوانه ها کلافه مي شدم.
@Dastanvpand
ارتباط پنهاني من و جمشيد به جايي رسيد که من در نبود همسر و فرزندش به خانه او مي رفتم. يک روز که او مثل هميشه مرا نصيحت مي کرد گفت تو کمي چاق هستي و بايد خودت را لاغر کني تا مورد توجه ديگران قرار بگيري!
در اين هنگام او مقداري پودر سفيد رنگ به من داد تا با استعمال آن لاغر شوم من هم که از چاق بودن خود ناراحت بودم پيشنهادش را پذيرفتم اما پس از مدتي به خودم آمدم که ديگر معتاد شده بودم تازه فهميدم که پودرهاي سفيد موادمخدر😱 صنعتي (شيشه) بوده است که من وابستگي شديدي به آن پيدا کرده بودم.
اين موضوع موجب سوءاستفاده هرچه بيشتر جمشيد شد و من مجبور بودم براي تامين موادمخدر هر روز نزد او بروم.😔
اين ارتباط حدود ۲ سال طول کشيد تا اين که سه ماه قبل متوجه شدم باردار شده ام آن روز دوست داشتم زمين دهان باز کند و مرا درخود فرو ببرد. نمي دانستم با اين آبروريزي بزرگ چه کنم مي ترسيدم که ديگران از ارتباط مخفيانه و آشنايي خياباني من و جمشيد مطلع شوند به همين خاطر تصميم احمقانه ديگري گرفتم و از خانه فرار کردم.
اما هنگامي که در جست وجوي مکاني براي زندگي بودم توسط ماموران دستگير شدم
يک عشق دروغين و خياباني مرا به گرداب فلاکت و نابودي کشاند و اگرچه جمشيد هم دستگير شد اما مي خواهم بگويم هيچ ثروتي بالاتر از پاکدامني نيست.
🍒داستان های عبرت آموز و واقعی در کانال داستان و پند🍓🍓
@Dastanvpand
💥☂💥☂💥☂
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#دلبری_های_دختر_ایرونی #قسمت_هفدهم مگی گفت: - امیدوارم كه داشته باشم آخه همهی اونایی كه اون جا نش
#دلبری_های_دختر_ایرونی
#قسمت_هجدهم
خودم سکوتو شکوندم: هی دنیل واسه چی خودت اومدی؟ پاول منو میرسوند، :چون میخواستم دلتنگیمو جبران کنم ... چرا نمیمونی؟ :چون باید برم پیش مامانم تا شک نکنه .... :اوکی اذیتت نمیکنم ... همش دوهفتس چرا الکی فیلم بازی میکنی؟ تو که خودتم میدونی از من بدت میاد :یادت میاد بچه که بودی دندونت که یکم لق میشد هی باهاش ور میرفتی .... با این که درد داشت اما دردش لذت بخش بود ...... عشق هم یه همچین چیزیه دردش لذت بخشه ... عشقه من با نفرته ... اما حس میکنم تو بهم نارو نمیزنی :ببین دنیل من اصلا دوستت ندارم ..... اگه شیدا بهت گفت دوستت داره و نارو زد من بهت نگفتم دوستت دارم پس امکان داره بهت نارو بزنم دلم شکست من بهش علاقه داشتم اما جواب مگی رو چی میدادم؟ :به نظر من مگی بهترین گزینه واسه توا.... :تو دروغ میگی من میدونم که دوستم داری :نه ... من دوست ندارم، باشه ولی ما یه هفته قراره باهم باشیم پس این یه هفته برام بهترین هفته عمرمو بساز .... تو تنها عشق منی.... میخوام خاطرهی خوبی ازت داشته باشم بعدشم با یکی از همون دوتا عروسی میکنم که البته دلم نمیخواد اون ولگا باشم ... برای این اصرار نمیکنم که باهام ازدواج کنی که دیگه توان شکست عشقی رو ندارم میخوام همین شخصیت کثیف رو حفظ کنم :نمیدونم چی بگم .... دنیل تو واقعا انقد که عوضی نشون میدی عوضی نیستی خندید و بهم خیره شد بغضشو فرو داد :دوستت دارم مهرسا .... باور کن .... میدونم اون خدایی که باهام لجه تورم داره ازم میگیره به خودم قول دادم دیگه به هیچ دختری نگم دوسش دارم .... تو رم به خدا میسپرم خدایی که تو اعتقاد داری بهش ولی یک هفته بذار طعم عشق رو بچشم ترمز دستی رو کشید :رسیدیم دلم آشوب بود حسشو میدونستم منم برای اولین بار عاشق شده بودم .... :یه جمله بهت بگم: عشقای قبل از تو سوء تفاهم بود.
اینو با فارسی و لهجه گفت خندم گرفت بی اختیار گونشو بوسیدم و ازش جدا شدم دنیل: به امید دیدار عزیزم، وقتی رسیدم خونه بعد از ظهر بود پول تاکسی رو حساب کردم و داخل خونه شدم خونه طبق معمول سوت و کور بود کلید انداختم و وارد شدم بابا نشسته بود روبروی تلویزیون و بی صدا تلویزیون میدید و مدام هم سرفه میکرد رفتم پشت ویلچرش وایسادم و دستمو روی چشماش گذاشتم بابا دستشو روی دستم کشید: مهرسا بابا خودتی؟ :آره بابایی جونم خودمم چطوری؟ ببین برات چی آوردم شکلاتی رو که آخرین لحظه ها از بساط دنیل کش رفته بودم روبروی چشاش گرفتم. بابا سرفه محکمی کرد و گفت: بابا جون به نظرت من میتونم این شکلات رو بخورم با این وضع بیماریم :ای وای پس نمیتونی نه... خب با اینکه من شکلات اصلا دوست ندارم مجبورم بجای تو این شکلات رو بخورم بابا قهقهی همراه با سرفه ای کرد و گفت: ای شیطون تو که از اولم بفکر بابای پیرت نبودی... :چرا واسه شما هم چند تا پیرهن خریدم جیگر شی بری مخ دخترای امریکا رو بزنی. :آره حتما با این ویلچر.... راستی دیشب جان اینجا بود گفت کی حاضر میشی واسه جشن نامزدی؟ شکلات پرید گلوم :واسه چی باید نامزد کنم ؟ بابا یکم صداشو برد بالا: مهرسا تو به مادرت قول دادی دیروز یکی از طلبکارا اومده بود دم خودنم با تفنگ تهدیدم کرد.نفس عمیقی کشیدم و گفتم :خوب بابا شما توقع داری من خودمو بخاطر اشتباهات شما تباه کنم بابا صداشو بیشتر برد بالا :چه تباهی چه کوفتی؟ دارن فرش زیر پامونوم میبرن... جان خیلی پولداره در ضمن خوشقیافه هم هس تورم خیلی دوست داره... :بابا جون شما که خودت بریدی و دوختید..... لااقل تا سه هفته ی دیگه وایسید :قراره تا سه هفته ی دیگه موجزه بشه ؟ :آره ...مطمئن باش :خیلی خب .... تو فعلا با جان نامزد کن یه مراسم سوری بگیریم که جان دهن اینا رو ببنده .... تا بعد :باشه ولی عقدی در کار نیستا :اوکی.... ولی یادت نره کاری نکن که شک کنه حالا اون معجزه چی هست :هیچی دوستم مگی رو میشناسی :همون دختر مو هویجیه :آره .... اون خیلی پولداره قرار شده اگه من کمک کنم بهش که تویه مسابقه دختر شایسته قبول شه بخشی از جایزشو بده به من :خب این شد یه حرف حساب.... :خوب ددی مامانیم کو؟ :مامانت رفته آرایشگاه تو که نبودی رفت استخدام شد ...... بلکم خرج خونه در بیاد .... :بابا تو با هوسبازیات خیلی به ما بد کردی باباسرشو انداخت پایین و گفت :شرمندم.... جبران میکنم. گوشیمو از میز برداشتم و از بابا دور شدم گاهی اوقات ازش متنفرمیشدم ..... رفتم توی اتاقم و خوابیدم. شنیدم بابا زنگ زد به جان و واسه شب دعوتش کرد ..... با صدای مهربون مامان بیدار شدم دستشو روی موهام کشید: به به دخترم کی رسیدی جان اومده بیدار نمیشی میخواستم بگم بدرک که جان اومده اما برعکس دست مامان رو بوسیدم و خواب آلوده گفتم :چرا الان یکم بخودم میرسم میام...
ادامه دارد...
#دلبری_های_دختر_ایرونی
#قسمت_نوزدهم
مامان که از اتاق رفت بیرون رفتم جلوی آینه نشستم همش فکرم پیش دنی بود چقد دلم براش تنگ شده بود یه لحظه تصور کردم تو آینه عکس اونه پیش خودم خندیدم یه پیراهن سفید بلند پوشیدم موهامم از دوطرف بافتم و رفتم پیش بقیه جان با دیدن من گل از گلش شکفت رفتم جلو حسابی باید خرش میکردم: سلام جان :سلام عزیزم چقد خوشگل شدی انگار حسابی آب رفته زیر پوستت سفرخوش گذشت؟ :بله ..... رفتم جلو و بابا و مامان جان رو بوسیدم و کنار برادرش نشستم ... چطوری الویس؟ الویس: خوبم زن داداش، لپ الویس کوچولو رو کشیدمو به حرف بقیه گوش دادم بابای جان شروع کرد: خب پس بالاخره عروس خودمون شدی ... :آره دیگه.... بالاخره دخترا ناز دارن دیگه شما باید نازمو میخریدید. بابای جان: شایدم وعده های ما باعث شده تو قبول کنید جان اعتراض کرد: پدر! من هم با کنایه گفتم: از خودمون میگیرید به خودمون میخواید پس بدید کنایه هم میزنید :خوشم میاد معلومه دختر اون بابا و عروس خودمی تو باید تو شرکت خودم مدیریت کنی :پوزخندی زدم و گفتم :نظر لطفتونه. جان :عزیزم بیا بریم بیرون باهات صحبت کنم، باهم دیگه رفتیم بیرون و شروع کردیم به قدم زدن دستشو دور کمرم انداخت و پیشونیمو بوسید: چی شد بالاخره رام من شدی :من از اولم دوست داشتم منتهی ناز میکردم :ای جان..... خوب کی عقد کنیم من کی مسلمون شم :عزیزم عقد زوده بیا جشن نامزدی رو بگیریم یه ماه دیگه عقد میکنیم :باشه هرچی تو بخوای. جان زیادی سرخوش شده بود و همین من رو واسه رسیدن به هدفم بیشتر تشویق ميكردم خیلی كیف میداد كه آدم یه جوری بزنه تو برجك اینا مخصوصا خودش و باباش.... دستشو انداخت دور گردنمو می خواست لبامو ببوسه كه سریع به خودم اومدم و با یه لحن پر از ناز و عشوه گفتم: - عزیزم مثل این كه یادت رفته من ایرانی هستما فقط یه كوچولو صبر كن بعدش كاملا مال خودت ميشم. خودم كه حتی نیم درصد به چرندیاتی كه داشتم بلغور ميكردم اعتقاد نداشتم ولی جزء نقشم بد دیگه. ده دقیقه بعدش دیگه تصمیم گرفتیم بریم بالا. دستشو دور كمرم حلقه كرد. با این كه خون خونمو ميخورد اما سیاستمو حفظ كردم و هیچی نگفتم. دم در ورودی هال وقتی كه فهمیدم همه به ما توجه ميكنن یه نگاه خمار به جان انداختم كه دیگه همه مطمئن شن كه من راضی هستم. به سمت مبل راه افتادیم و با یه ببخشید از جان دور شدم و بعد از خوردن یه لیوان آب پیش مامانم نشستم. مامان: مهرسا برو یه دونه از اون آهنگایی كه صبح تا شب گوش ميدی رو روشن كن كه این شادی رو جشن بگیریم. بلند شدم و سی دی جدیدی گ رو كه از خونهی دنیل كش رفته بودم برداشتم. با دیدن سی دی بازم یاد دن افتادم و داغ دلم تازه شد. دو هفته خیلی زیاد بود نمی دونم چرا ولی خیلی دلم براش تنگیده بود. یاد جملهای كه همیشه معلم فیزیكمون ميگفت افتادم:
"love is a big lie, don't believe it "
یعنی راست ميگفته؟ پس اسم این حسی كه به دنیل دارم چیه؟ خدایا یهو نفس یه نفر رو بالای سرم حس كردم یه لحظه جایگاه خودمو فراموش كردم ميخواستم جیغ بزنم كه صورت جان رو بالای سرم دیدم. جان: خانوم خوشكل این آهنگ ما چی شد؟ من: هیچی الان میام عزیزم. سی دی رو توی دستگاه گذاشتم و پیش مامان اینا رفتم. تا حالا به آهنگایی كه تو سی دی بود گوش نكرده بودم. بعد از یكی دو دقیقهای كه گذشت صدای آهنگ بلند شد با شنیدن آهنگ چشمام چهار تا شده بود... آهنگ فارسی بود یعنی دنیل آهنگ ایرانی گوش می ده؟! من خودم تو این مدت شاید پنجاه تا آهنگ ایرانی بیشتر گوش نكرده بودم ولی دنیل؟... خیلی برام جالب بود.
خونوادهی جان هیچی از آهنگ نمی فهمیدن، آهنگ دخترا باید برقصن ابی بود. ایول دنیل... از این كارا هم بلد بود. با این كه هیچی نمی فهمیدن اما خب بالاخره چون فضای آهنگ شاد بود فهمیدن مناسبه. بابای جان: خب مهرسا جان كی مراسم رو برگزار كنیم؟ من: فرقی نميكنه بابا جون، خودم از لحن لوسم حالم بهم ميخورد اما... بابای جان: خب پس آخر همین هفته خوبه؟ دو دقیقه ای طول كشید تا حرفشو فهمیدم چییییییییییی؟ یعني پس فردا؟ :باشه مشکلی نیست اما اگه میشه تا دو هفته صبر کنید من باید یه سفر برم بعد، بابای جان: باشه مشکلی نیست ... منم حرفی ندارم ولی یه حلقه بندازید که نشون باشید با هم دیگه :باشه عالیه. همه به سالمتی نوشیدن به غیر از من که دلم تنگ عشقم بود ... جشن نامزدی مفصلی گرفتیم و تمام همکلاسی ها رو دعوت کردیم غیر از مگی که آخرای هفته خودشو میگذروند از همه بچهها خواسته بودم که به مگی تو این یه هفته چیزی نگن تا خودم بهش بگم و سورپرایزش کنم اما خودم میدونستم که همش دروغه و میخوام مگی رو دوربزنم ولی نه... من میخواستم همه چی بسپرم به دست زمونه و تقدیر و سرنوشت...
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🍃🌺
#قسمتهفدهم
#نمنمعشق
یاسر
توی اتوبان مشغول رانندگی بودم که تلفنم زنگ خورد...
زدم روی بلندگو
_جانممامان
+سلامپسرم.کجایی مادر؟
_سلام.دارم میرم یه سری کاردارم بعدهم میرم اداره..
+باشهعزیزم.مراقبخودتباش.خداپشت و پناهت.
_یاعلی .
و تماس رو قطع کردم..
بارسیدن به مقصدموردنظرم از ماشین پیاده شدم...
به سمت در کوچک مشکی رنگ رفتم...
زنگ رو زدم...
مدل خاص خودم...
دوتا پشت هم...یکم فاصله یدونه زنگ ...دوتا پشت هم دوباره...
باصدای تیک بازشدن در رفتم داخل...کوچه رو ازنظر گذروندم و بعدازاطمینان از نبودن کسی در رو بستم..
یکی از بچه ها اومد سمتم...
+سلام میلادجان..خوش اومدی...چه عجب از این ورا...شنیدم گردوخاک کردی
پوزخندی زدم و به سمت کاناپه ی وسط اتاق رفتم...روش ولو شدم و پاهامو روی میزانداختم...
+سلام ... چقد کلاغا فعال شدن جدیدا...خبر گرد و خاکم پخش میکنن؟
+بس کن میلاد...خودت خوب میدونی چه خبره...کلاغا باید حواسشون به ادامس خوردناتم باشه...
با نفرت نگاش کردم و گفتم
_این هفدهمین باریه که بت میگم ازت بدم میادیاشار...
چندش ترین و غیرقابل اعتمادترین آدم روی زمینی برام...
کم حرف بزن...مسعود کجاست؟
+میخای کجاباشه؟خودت بش گفتی بره دنبال کارای مهمونی...
_خیلی خب...حواستو به همه چیز جمع کن...یه تارمو از سر کسی کم بشه خودم میکشمت...
میدونی که انگیزشم دارم...
+چشم رئیس😏کم رجز بخون...
حواسم هست...
پوزخندی به نشونه ی تمسخرزدم و از خونه خارج شدم...
دستمالمو درآوردم و اثرانگشتمو ازروی در پاک کردم...
سوارماشین شدم.و به سمت اداره به راه افتادم.
مهسو
وقتی رسیدم خونه در کمال تعجب بابا و مامان و مهیار خونه بودن.
نکنه اتفاقی افتاده باشه؟
با عجله رفتم وگفتم:
_سلام چیزی شده؟
مامان :وا،سلام.دختر چته .چرابایدچیزی شده باشه..؟
_آخه...آخه..آخرین باری که هممون باهم خونه بودیم رو یادم نمیاد...
ترسیدم ...همین
مامان نگاهش پرازغم شدو به بابا که باشرمندگی به نگاه پراز غم مهیارخیره شده بود نگاه کرد...
بابا:نه چیزی نیست دخترم.یاسرگفته تاوقتی که بهمون اطلاع نداده ازخونه خارج نشیم...
راستی شما کجارفتین؟
تازه همه چیزیادم اومده بود.کل وقایع امروز ازجلوی چشمم گذشت..
_لباسم رو عوض کنم میام میگم براتون...
بعداز تعویض لباسم به جمع برگشتم و جریانات رو براشون تعریف کردم.
وقتی شنیدن که یاسرچجور جونمونجات داده کلی ازش تعریف کردن.ومنم کلی حرص خوردم...
تاشب خودم رو مشغول درس کرده بودم.
بعدازشام رفتم توی اتاقم گوشیموبرداشتم و به طناز زنگ زدم..
+سلامبفرمایید.
_سلامطنازیچطوری؟
+ببخشیدشما؟؟؟
_واااااا.طناااز؟؟؟منم ها...مهسو
+ببخشیدنشناختم
_کوفت.خب سرم شلوغ بود.نگو سر خودت شلوغ نبوده.خودت که میدونی چه بدبختیایی سرمون اومده...
+خیلی خب بخشیدمت.ولی خیلی پستی.چون خودمم سرم شلوغ بود درک میکنم فقط...
کمی باهم حرف زدیم و قرارشد فرداصبح بیاد پیشم تا کمی همدیگه رو ببینیم.
بعداز قطع کردن تلفن لباس خواب خرسیمو پوشیدم و روی تخت ولوشدم و چراغ رو خاموش کردم...
حجم فشارهای امروز برام زیادبود...
توهمین افکاربودم که صدای تماس گوشیم اومد...
_سلام آقاسید
+سلام خانم..خوبید؟ببخشیدبدموقع مزاحم شدم
_خوبم ممنون.شما خوبین؟اختیاردارین مراحمین
+غرض از مزاحمت این که ان شاءالله فرداشب خدمت میرسیم برامحرمیت.
البته مادرم صبح اول وقت تماس میگیرن.فقط خواستم شمابدونین واطلاع داشته باشین.
_ممنون.لطف کردین.
+خواهش میکنم.امری نیست؟
_عرضی نیست
+شبتون زیبا.یاعلی ع
_خدانگهدار
بعدازقطع تماسش افکار مختلف به سرم هجوم آوردن...
ولی بعدازمدتی چشمام گرم شد و به خواب رفتم...
#روزیکهنمانددگریبرسرکویت
#دانیکهزاغیاروفادارترممن
#محیاموسوی
ادامه دارد...
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺
#قسمتهجدهم
#نمنمعشق
یاسر
بعداز قطع کردن تماسم دوتاقرص خواب خوردم که تخت بخوابم...
خوب میدونستم تا تهِ این بازی که شروع شده خواب درست و حسابی ندارم...
****
صبح باصدای یاسمن که داشت خودشو میکشت تا منوبیدارکنه ازخواب بیدارشدم..
_هااااااان چه مرگته...چته...عجبا..بزاربخوابم آخرین روز مجردیموبابا
بعدم به حالت ناله از تخت بیرون اومدم..
_خیرنبینی عجوزه،بااین صدات.اه اه
بترشی ان شاءالله..
+هوووی خانداداش چته هی غرمیزنی...اثرات دومادشدنه؟
همین که تو نترشیدی بازم جای شکرش هست..من به جهنم...
بحث کردن بااین بی فایده اس..
رفتم تو سرویس اتاقم تا دست و صورتموبشورم ...قیافمو تو آینه که دیدم وحشت کردم...
یاصاحب صبر...
بعداز مرتب کردن سر و وضعم و مرتب کردن تختم رفتم پایین
وارد آشپزخونه شدم...
عادت به صبحانه خوردن نداشتم...معده ام اذیت میشد...
_سلام براهل بیت...مامان جان تماس گرفتین؟
بابا با کنایه و خنده گفت:
+میبینم که عجله ام داری...ماشالارنگ و روتم که وا شده امروز
بااین حرف همشون خندیدن و من ازخجالت سرموپایین انداختم..
مامان:الهی دورت بگردم گل پسرم.آره عزیزم تماس گرفتم و قرارروبرای ساعت نه شب گذاشتم.با یاسمن برید طلافروشی یه انگشتر نشون بخرید.
_چشم روی چشام.
+چشمت بیبلامادر.خریدای خودتم انجام بده آرایشگاهم برو
_باشه مادری.میدونم بلدم خودم😅
++مگه تاحالاچندباردومادشدی خااان دادااااش؟😂😆
_آی عجوزه تو فکر خودت باش که نترشی
++بابااااا ببینین چی میگه😢
+اذیتش نکن پسر گل دخترمو.پاشیدبریدیالا.
رفتم توی اتاقم و لباسام رو پوشیدم...
حاضرو آماده اومدم پایین و به همراه یاسمن به سمت ماشین رفتیم و راهی شدیم.
مهسو
از صبح که باصدای پلید طناز که توی گوشم جیغ میزد ازخواب پریدم تاالان ک ساعت چهار بعدازظهره سرم دردمیکنه.
بازخوبه مامان به گلبهار خانم که بعضی مواقع ازش میخادبرای کارای خونه کمکش کنه سپرده بود تا بیاد ...وگرنه حسابی دخلم میومد...
خیلی استرس داشتم.حس مزخرفی بود..دوس داشتم جیغ بزنم تا تخلیه بشم...
مامان اومد توی اتاقم و گفت
+مهسو؟؟لباس انتخاب کردی؟اصلا حمام رفتی؟این چ وضعیه که براخودت ساختی آخه ؟
اشک از چشام سرازیرشد...
_مامان؟میشه یکم بغلم کنی؟😢
روی تخت نشستم و گریه سردادم..
دستاشوکه دورم حلقه کرد هق هقم بیشترشد..
_آخرین باری که بغلم کردی یادم نمیادمامان..سالهابودعطرتنتوفراموش کرده بودم...
مامان من میترسم...ازآخرش میترسم..
+هیچوقت مادرخوبی نبودم..اصلا نبودم که بخوام خوب یابدش رو مشخص کنم..
ولی همیشه تو و مهیارروعاشقانه دوس داشتم..
عزیزدلم..پدرت به اقایاسر خیلی اعتمادداره..به منم چیزی نگفته ولی میدونم که حرفی روالکی نمیزنه...
خودت رو به دست سرنوشت بسپار ماه من..
با حرفاش آروم شده بودم..
بوسیدمش
_ممنون..حالم بهترشد..هرازگاهی آغوشتو به روم بازکن..
خنده ای کرد و گفت
+چشم بلاخانم.سرم رو بوسید و ازاتاق بیرون رفت..
**
به ساعت نگاه کردم راس نه بود..
باصدای زنگ آیفون از جام پریدم..
مهیار به سمت آیفون رفت و دررو بازکرد..
خداروشکر کردم که این بارقرارنیست چای ببرم.
اول از همه پدرش واردشد.آدم بادیدن چهره ی باباشون یه حس خوبی بهش دست میداد.
باهاش سلام کردم و به رسم ادب لبخندی هم چاشنیش کردم..
بعدازاون هم نوبت به الهام خانوم و بعدهم یاسمن رسید..
یاسمن منوسفت بغل کردوگونه ام روبوسید.منم همینطور..دم گوشم آروم گفت:خوشگل شدی زن داداش
_بروبینم بچچچه.
ازکنارم رد شد ..آخرین نفر یاسربود...
این بار کت و شلوار مشکی پوشیده بود با پیرهن یقه دیپلمات سرمه ای...که واقعا بهش میومد..تک خنده ای کرد و سر به زیر دسته گل رز رو بهم داد...
شیک و ساده..
+تقدیمبه شما
_ممنونم
به سمت جمع رفتیم و بهشون ملحق شدیم...
#اگردرمانتویی
#دردمفزونباد
#محیاموسوی
ادامه دارد....
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺
#قسمتنوزدهم
#نمنمعشق
پدرمهسو:اختیارمام دست شماست حاج اقا...بفرمایید.
بعدازسلام و احوالپرسی پدرم با حاج اقا مهدویان ،ایشون بعد از پرسیدن مقدارمهریه ی تعیین شده برای عقدموقت ومدت زمانش که ما یک هفته تعیین کرده بودیم صیغه ی محرمیت رو جاری کردن...
+بااجازه ی بزرگترای مجلس...بله...
من هم بله رو دادم و ...
رسما صاحب همسرشدم...
مهسو
باورم نمیشد...
یعنی الان دیگه من همسر یه مردم؟؟؟
باورم نمیشه...
چه نقشه ها که برای زندگیم نداشتم...
چه نقشه هایی که نقش برآب شد...
یاسر جعبه ای رو از مادرش گرفت و درش رو باز کرد...
یاسمن:اینم حلقه ی نشون عروس خانمیمون...امیدوارم خوشت بیاد فداتشم..البته خوشت نیاد هم حق داری...سلیقه ی این داداش خلمه...
همه به حرف یاسمن خندیدن...
و فقط من دیدم چشم غره و خط و نشونی رو که یاسر برای یاسمن کشید...
به سمت من برگشت و دستشو اروم جلو اورد...
باصدای زیری گفت
_میشه دست چپتون...یعنی..چپت رو..بدی؟
دستمو اروم توی دستش گذاشتم ...
لرزیدن دستش رو به وضوح حس کردم..
شنیدم که زیر لب گفت..
+ #بسماللهالرحمنالرحیم
خدایا به امیدتو..
باگفتن این جمله انگار چیزی درونم فروریخت و به جاش حس آرامش وجودموپرکرد..
انگشتم رو گرفت و سردی انگشتر رو توی دستم حس کردم...
هردومون همزمان نفس عمیقی کشیدیم و...
هنوز دستم توی دستش بود...
سرم رو آوردم بالا تا دلیلش رو بفهمم که با دیدن اشکی که از گوشه ی چشمش ریخت شوکه شدم...
+قسم میخورم که نزارم این وسط تو بازی بخوری...فقط بهم اعتمادکن
چیلیک
یاسمن:عجبببب عکسی شد...ایول الله
شکار لحظه ها بودا
الحق که رشته ی عکاسی برازنده امه...
لبخندی زدم و تا اومدم حرفی بزنم یاسر گفت...
+شمااین استعداداصلیتو نگه دار بمونه برای روز عقد ...عکسای اون روز قشنگتره..
نگاهی بهم کرد و ادامه داد..
+...مگه نه مهسو؟
دویدن خون به صورتم رو حس کردم...
نگاهی به یاسمن انداختم و گفتم
_یاسر هرچی میگه درست میگه خواهر شوهرجان...
بازهم صدای خنده ی جمع...
و نگاه شوکه شده ی یاسر....
#منخواستمزینپستمامماجراباشی
#محیاموسوی
ادامه دارد...
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺
#قسمتبیستم
#نمنمعشق
یاسر
بعد از صرف شام راهی خونه شدیم
به خونه که رسیدیم گفتم:
_بابابااجازتون من برم یه چرخی بزنم یکم فکرم درگیره...
+چیه خان داداااش؟درگیرعروس خانمی؟
باخنده نگاهی بهش کردم و گفتم
_اونوقتم که باشم...نبینم تو زندگیه مادخالت کنیا...
باآویزون شدن لب و لوچه اش صدای خنده امون کوچه رو برداشت
++باشه باباجان،بروپسرم.مراقب خودت باش...فعلا
_چشم حاجی..یاعلی همگی
دوباره پشت فرمون نشستم و به سمت مقصد روندم..
***
همیشه عاشق اینجا بودم...
اینکه ببینی کل شهر زیرپاته حس خوبیه...
حس میکنی مشکلات دربرابرت قدرتی ندارن و خلع سلاحن...
جذابه...
گوشیموازجیب کتم بیرون آوردم به ساعت نگاه کردم...۲شب بود...
نمیدونستم کاردرستیه یا نه ولی...پیامک زدم
_«سلام بیداری»
بعد از گذشت چن ثانیه صدای زنگ پیامم بلندشد...
#پستوهمبیداری...
+«سلام،بله..شماچرابیدارید؟»
هیچوقت از پیامک دادن خوشم نمیومد،دلو به دریا زدم و دکمه ی اتصال رو فشاردادم..
بوق اول...بوق دوم...بوق سوم
+الو...
_سلام
+سلام
_ازپیامک دادن خوشم نمیاد...شرمنده
+موردنداره...میتونم حرف بزنم
_حالت خوبه؟چرانخوابیدی؟
+من خوبم.شماخوب هستین؟خواب به چشمم نمیادذهنم درگیره
_اولا این که من یه نفرم...شما گفتن رو زیاددوس ندارم.ممنون میشم اگه منوجمع نبندی.الان دیگه همسرمنی،موردنداره ..دوما ذهنت درگیر چیه؟بریزبیرون...
+سختمه مفرد به کار ببرم آخه..
_سخته ولی لطفا عادت کن...من و تو قراره دوست باشیم برای هم...
+باشه..
_خب،نگفتیدرگیر چی هستی؟یادت نره ازین به بعد کل حرفاتو باید بگی تا بتونم مراقبت باشم..پس یالا بریز بیرون...
مهسو
کمی مکث کردم...
_نمیدونم آقایاسر...یعنی...یاسر
خودم کلی خجالت کشیدم..برام واقعا عجیب بود..این همون پسریه که روز اول بهش گفتم امل و مسخره اش کردم؟؟؟
پس حالا چرا...
+میفهمم...وقتی آدم نمیدونه چرادلش گرفته و ذهنش مشغوله کار خیلی سخته...
دراصل اگه بدونی چرادرگیری داری زیادحاد نیست آخه خود به خود نصف ماجرا حل شده محسوب میشه...
_ظاهرااینجوره...امیدوارم ته همه ی این بازیا یه نتیجه ی خوب باشه لااقل...
+شنابلدی؟
_چی؟😳چه ربطی داره؟
+واضح بود..شنابلدی یا نه؟
_خب..خب آره چطور؟؟؟
+پس اینومیدونی که وقتی دریاطوفانی میشه دست و پازدن فقط غرقت میکنه...
پس باید خودتو به جریان آب بسپاری تا طوفان تموم بشه...
ازاین تعبیر قشنگش ذهنم آروم شد...یه حس اعتماد به دلم حاکم شد...درست مثل وقتی که اون جمله رو گفت:
« #بسماللهالرحمنالرحیم »
_تعبیرزیبایی بود.آرومم کرد...راستی اون جمله رو که گفتی موقع حلقه انداختن...
اونم آرومم کرد.مثل آبی که روی آتیش ریختن...شنیده بودم ارامش میده ولی باورش نداشتم...
+خوبه که تونستم آرامشو بهت القاکنم اونم به وسیله ی زیباترین جمله ی دنیا...
لبخندی زدم و...
_ممنون
+بودن وظیفه ی منه...بروبخواب فردامیام ببرمت دانشگاه.
درضمن از بدقولی متنفرما
خنده ای زدم و گفتم...
_این یه مورد رو حسابی یادم میمونه سیدیاسرخان..
صدای تک خنده ی مردونه اش و بعدش
+شب خوش
_شب بخیر
#ماییمونوایبینوایی
#بسمللهاگرحریفمایی
#محیاموسوی
ادامه دارد
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#دلبری_های_دختر_ایرونی #قسمت_نوزدهم مامان که از اتاق رفت بیرون رفتم جلوی آینه نشستم همش فکرم پیش
#دلبری_های_دختر_ایرونی
#قسمت_بیستم
نوبت من فرا رسید جان یه لحظه ولم نمیکرد وسایلمو جمع کردم و به همراه جان به فرودگاه رفتم در فرودگاه جان مدام سوال پیچم میکرد: عزیزم حالا این سفر واقعا لازمه؟ :آره لازمه .... یه کاره واسه تحقیق دانشگاه خودم از دروغام خندم گرفته بود دستمو گرفت بوسید: کی میای :هفته دیگه :مگی کجاس :من نمیدونم یعنی اونم سفره .... :خیلی خب.... من دیروز باهاش حرف زدم گفت وگاسه و تو هم قراره بری پیشش :چیز دیگه ای نگفت. با شک نگاهم کرد: مثلا؟ :هیچی.... چرا انقد لکنت داری :نه من؟ باید برم دیرم شده عزیزم گونشو بوسیدم و لپشو کشیدم بابای گوشهی لبمو بوسید و باهام خدافظی کرد به سمت هواپیما پرواز میکردم..... تو هواپیما مدام فکرم پیش دنیل بود نکنه تو این دو هفته شیطونی کرده باشه نگنه دیگه منو دوست نداره ..... تو دلم انگار دارن رخت میشورن! تا رسیدیم چشمم دنبال دنیل بود چفد لاغر شده بود ریش درآورد با دیدن من دست تکون داد و به پاول اشاره کرد که وسایل منو ببره و من با ماشینش برم. جلو رفتم و خودمو انداختم تو بغلش. بغلم کرد و موهامو بوسید :سلام عزیزم :صورتشو بوسیدم :چطوری دنی :خوبم عزیزم بریم که داشته باشیم یه هفته پر از قشنگیو دستشو دور شونم انداخت و با هم رفتیم :چه خبر از اون دوتا: هیچی دیگه ..... : خوش گذشت :آره بد نبود.... میخوام ولگا رو برکنار کنم و بعد بین تو و مگی انتخاب کنم :من که شرایطمو واست توضیح دادم .... :بس کن بیا بریم .... با همدیگه به سمت کاخش راه افتادیم چقد قشنگ بود چقد دلم واسه اینجا تنگ شده بود مگی رو توی باغ دیدم اومد سمتم و بوسیدم و خندید: دنی تو میشه بری تو من میخوام با مهرسا صحبت کنم :اوکی .... من شما هووها رو تنها میذارم. با مگی گوشه باغ رفتیم. مگی سفت بغلم کرد و بوسید: بگو چی شد، بغضم گرفت میدونستم چی میخواد بگه بغضمو خوردم :چی شده :من تونستم برای اولین بار دنی رو ببوسم واقعا عالی بود، بزور گفتم: خاک تو سرت نتیحه کل این یه هفته یه بوسه بود : آره ... با یکمم ناز و نوازش. بغضمو خوردم و به سمت در رفتم :کجا میری: گوشیم داره تو جیبم ویبره میزنه یه لحظه عزیزم، داشتم خارج میشدم که مگی مرموزانه گفت: نامزدیتم مبارک خودمو به اون راه زدم و به ته باغ رفتم............ نفسمو بالا نمیومد بغضمو خوردم آهی کشیدم میدونستم شانس ندارم رفتم ته باغ کنار یه جوی آب نشستم سرمو توی دستام گذاشتم و شروع کردم به هق هق کردن نمیدونم چرا انقد بدبخت بودم دستمو توی جوی آب بردم و به صورتم زدم اه خدایا ...... من دیگه نامزد دارم نمیشه، کنار جوی آب خوابیدمو به آسمون خیره شدم بوی چمن خیس خورده آرومم میکرد اما یه بوی دیگه هم بود که باعث شده بود من آروم بشم اونم بوی ادکلن تلخ دنیل بود دستمو گرفت توی دستش :کوچولوی من چرا گریه کرده دستشو پس زدم: دست از سرم بردار و گمشو :حتما مگی چیزی گفته؟ با چشمای پر از اشک بهش خیره شدم. سرمو روی پاش گذاشت و اشکامو پاک کرد: ببین تو به من گفتی که هیشکی اندازه مگی دوستم نداره راست میگی... من قبلا یه بار بدجوری شکست عشقی خوردم .... تصمیم جدی گرفتم باهاش عروسی کنم، تو راست میگفتی آدم باید با کسی عروسی کنه که اون دوسش داره مگی درسته زیبایی خاصی نداره ولی میتونه منو به آرامش برسونه ... :مثل اون بازیم ندادی مرسی..... ولی خواهش میکنم بذار این یه هفته با تو باشم قول میدم دستم بهت نزنم فقط نگات کنم ... عشق شیدا عشق بچگیم بود ولی من تازه فهمیدم عشق یعنی چی همه چیزه تو برای من شیرینه .... خنده هات ... بی آبروییات ...... نمیدونم چجوری ترکت کنم ولی تو خودت میگی منو نمیخوای باشه ..... من دیگه طاقت شکست ندارم حداقل با مگی که ازدواج کنم تو چون دوستشی همیشه میبینمت. مگی برای من راجع به مشکلات تو گفت خیالت راحت، از اینکه انقد راحت راجب ترک من صحبت میکرد دلم شکست دستشو گرفتم و بازم اون غرور لعنتی بهم چیره شد :دنی واقعا ممنونم که فهمیدی عشق من یجای دیگست اون چشمای مشکی داره و یه پسر کاملا شرقیه..... وای باید ببینیش: لبخند تلخی زد و گفت: خوشبخت شی فقط این یه هفته رو حواست به من باشه .... اوکی چشمکی زدم و گفتم: حتما .... دنیل: هرچی به مگی بیشتر نگاه میکنم میبنیم زیبایی عجبیبی داره .... من کم کم دارم عاشقش میشم .... :خوبه منم وقتی دوست پسرمو دیدم همین حسو داشتم :تو که میگفتی تا حالا با کسی نبودی :خب الان میگم بودم. مرموذانه نگاهم کرد و گفت: من دوست دارم بچم شبیه مگی شه :منم همینطور :تو هم دوستداری بچت مثل مگی شه؟ :نه منم دوستدارم بچم شبیه عشقم شه اسمش ..... اسمش ... فرزینه :اسمش قزوینه ؟ :نه اون اسم شهره .... اسمش فرزینه :اوکی..... مبارک باشه...... تا حالا بوسیدتت؟ با چشای پر از اشک گفتم : آره با همون یکبار دلمو برد...
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#داستانک
زمانی که فیض کاشانی در قمصر کاشان زندگی می کرد ، پدر خانمش ، ملاصدرا ، چند روزی را به عنوان میهمان نزد او در قمصر به سر می برد .
در همان ایام در قمصر ، جوانی به خواستگاری دختری رفت . والدین دختر پس از قبول خواستگار ، شرط کردند که تا زمان عقد نه داماد حق دارد برای دیدن عروس به خانه عروس بیاید و نه عروس حق دارد به بیرون خانه برود .
از این رو ، عروس و داماد که عاشق و شیدای همدیگر بودند و می خواستند همدیگر را ببینند ، به فکر چهره ای افتادند که نه با شرط مخالفت بشود و نه والدین عروس متوجه بشوند . لذا عروس حیله ای زد و گفت : من فلان موقع به قصد تکاندن فرش به پشت بام می آیم و تو هم داخل کوچه بیا ، همدیگر را ببینیم .
در آن وقت مقرر ، دختر فرش خانه را به قصد تکاندن به پشت بام برد و فرش را تکان می داد و داماد هم از داخل کوچه نظاره گر جمال دلنشین عروس خانم بود و مدام این جملات را می خواند :
اومدی به پشت بوندی اومدی فرش و تکوندی
اومدی گردی نبوندی اومدی خودت و نشوندی
در این حال ، عارف بزرگوار ، ملاصدرا از کوچه عبور می کرد و این ماجرا را دید و شروع به گریه کردن کرد . او یک شبانه روز بلند گریه می کرد تا این که فیض کاشانی از او پرسید :
چرا این گونه گریه می کنی ؟
ملاصدرا گفت : من امروز پسری را دیدم که با معشوقه خود با خوشحالی سخن می گفت . گریه من از این جهت است که این همه سال درس خوانده ام و فلسفه نوشتم و خود را عاشق خدای متعال می دانم اما هنوز با این حال و صفایی که این پسر با معشوقه خود داشت من نتوانستم با خدای خود چنین سخن بگویم . لذا به حال خود گریه می کنم .
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
🅱 کشتن زن خود با عصا
در اصفهان مردی عصایی به زنش زد و زن به خاطر خوردن آن عصا درگذشت که قصدکشتن در آن بود، چون مرد از قبیله زن ترسید پیش کسی رفت و با او مشورت کرد
وی گفت:علاجش در این است که جوان خوشگل و زیبارویی را به منزل ببری و به قتل رسانی و پیش همسرت بیندازی و بگویی که زوجه ام با این جوان زنا میکرد و من دیدم ،لذا هردو را به قتل رسانیدم..
پس مرد ساده لوح کلام آن مرد را تصدیق نمود و رفت درخانه اش نشست دید جوان زیبایی از راه میگذرد پس......
✍ادامه داستان کانال زیر سنجاق شده😃👇👇👇👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
داستان کوتاە بسیار زیبا و خواندنی
❤️ عشق واقعی❤️
💧زن و شوهر جوانی سوار بر موتورسیکلت در دل شب می راندند.
آنها از صمیم قلب یکدیگر را دوست داشتند.
زن جوان: “یواشتر برو من می ترسم” مرد جوان: نه ، اینجوری خیلی بهتره !
زن جوان: “خواهش میکنم ، من خیلی میترسم.”
مرد جوان: “خوب ، اما اول باید بگی دوستم داری!”
زن جوان: “ دوستت دارم ، حالا میشه یواشتر برونی؟”
مرد جوان: “مرا محکم بگیر”
زن جوان: “خوب ، حالا میشه یواشتر؟” مرد جوان: “باشه ، به شرط اینکه کلاه کاسکت مرا برداری و روی سرت بذاری ، آخه نمیتونم راحت برونم ، اذیتم میکنه.”
روز بعد روزنامه ها نوشتند برخورد یک موتورسیکلت با ساختمانی حادثه آفرید. در این سانحه که بدلیل بریدن ترمز موتور سیکلت رخ داد ، یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری در گذشت.
مرد از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود پس بدون اینکه زن را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت خود را بر سر او گذاشت و خواست برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند و این است عشق واقعی!
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌱🕊
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂
🍃
#تا_انتها_بخوانید
در شهر خوی مردی به نام امین علیم، در زمان اوایل حکومت قاجار زندگی میکرد. او فرد بسیار دیندار و عالمی بود که از خدمت در دستگاه حکومتی و فرمانداری شهری اجتناب میکرد.
روزی از سوی خانِ وقتِ خوی میرزا قلی، تهدید به مرگ در صورت عدم همکاری میشود.
و از ترس، به روستایی در شمال خوی، فرار کرده و در آن ساکن میشود.
پس از یکسال به خان شهر خوی خبر میرسد، امین علیم در فلان روستا در حال زندگی دیده شده است. او گروهی از چماقداران خان را برای پیدا کردن امین علیم به آن روستا روانه میکند و توصیه میکند طوری او را پیدا کنید که اصلا متوسل به خشونت نشوند.
ماموران خان، به روستا وارد شده و مردم روستا را ابتدا تطمیع و سپس تهدید میکنند که امین علیم را تحویل دهند. اما مردم از این امر اظهار بیاطلاعی کردند.
ماموران ناامید به دربار خان بر میگردند.
امین علیم دوستی داشت صمیمی و زرنگ. شاه از او کمک میگیرد و دوست او نقشهای به شاه میدهد و میگوید امین علیم را نه با پول و مقام بلکه باید با علم تله گذاشت و به دامش انداخت.
دو ماه بعد 100 گوسفند را خان به روستا میبرد و به مردم روستا میگوید: به هر خانه یک گوسفند علامتگذاری کرده میدهیم و وزن میکنیم. دو ماه بعد برای گرفتن این گوسفندان مراجعه میکنیم که نباید یک کیلو کم و یا یک کیلو وزن زیاد کرده باشند. و اگر کسی نتواند شرط خان را رعایت کند یک گوسفند جریمه خواهد شد.
یک ماه بعد ماموران خان برای وزن گوسفندان به روستا میآیند و از تمام گوسفندان داده شده فقط یک گوسفند وزنش ثابت مانده بود. دستور دادند صاحب آن خانه که گوسفند در آن بود را احضار و خانهاش تفتیش شد و امین علیم از آن خانه بیرون آمد.
از امین علیم پرسیدند: چه کردی وزن این گوسفند ثابت ماند؟
گفت: هر روز گفتم گوسفند را سیر علف بخوران و شب بچه گرگی در آغل او انداختم و گوسفند در شب هرچه خورده بود از ترسش آب کرد. و چنین شد وزنش ثابت ماند.
امین علیم را نزد خان آورده و به زور نایب خان کردند.
امین علیم گفت: این نقشه را در عبادت خدا یافتم و عمل کردم.
اینکه انسان هم باید در خوف و امید زندگی کند و اگر کسی روزها تلاش کرده و شبها در نماز از خود حساب کشد و ترس بریزد، در این دنیا در یک قرار زندگی میکند، نه چاق میشود و نه ضعیف و مردنی، نه ناامید است و نه زیاد امیدوار، نه در رفاه محض زندگی میکند و نه در بدبختی.🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#حکایت_پند 🗞
💠زیباست، لطفا بخونید😊👇
🔹مادر شوهر بعد از اتمام ماه عسل با تبسم به عروسش گفت : تو توانستی در عرض سی روز پسرم را ملتزم به خواندن نمازهایش کنی؛ کاری که من طی سی سال در انجام آن تلاش کردم و موفق نشدم ! و اشک در چشمانش جمع شد ...
🔹عروس جواب داد : مادر داستان سنگ و گنج را شنیده ای ؟ می گویند سنگ بزرگی راه رفت و آمد مردم را سد کرده بود، مردی تصمیم گرفت آن را بشکند و از سر راه بردارد، با پتکی سنگین نود و نه ضربه به پیکر سنگ وارد کرد و خسته شد. مردی از راه رسید و گفت : تو خسته شده ای، بگذار من کمکت کنم ...
مرد دوم تنها صدمین ضربه را وارد کرد و سنگ بزرگ شکست، اما ناگهان چیزی که انتظارش را نداشتند توجه هر دو را جلب کرد.
🔹طلای زیادی زیر سنگ بود ! مرد دوم که فقط یک ضربه زده بود گفت : من پیدایش کردم، کار من بود، پس مال من است! مرد گفت : چه می گویی من نود و نه ضربه زدم دیگر چیزی نمانده بود که تو آمدی ! مشاجره بالا گرفت و بالاخره دعوای خویش را نزد قاضی بردند و ماجرا را برای قاضی تعریف کردند. مرد اول گفت : باید مقداری از طلا را به من بدهد ، زیرا که من نود و نه ضربه زدم و سپس خسته شدم. و دومی گفت : همه ی طلا مال من است، خودم ضربه زدم و سنگ را شکستم.
🔹قاضی گفت : مرد اول نود و نه جزء آن طلا از آن اوست، و تو که یک ضربه زدی یک جزء آن از آن توست. اگر او نود ونه ضربه را نمیزد، ضربه صدم نمی توانست به تنهایی سنگ را بشکند.
🔻و تو مادر جان سی سال در گوش فرزند خواندی که نماز بخواند بدون خستگی ... و اکنون من فقط ضربه آخر را زدم !
🔻چه عروس خوش بیان و خوبی ، که نگذاشت مادر در خود بشکند و حق را تمام و کمال به صاحب حق داد. و نگفت : بله مادر من چنینم و چنانم، تو نتوانستی و من توانستم ...این گونه مادر نیز خوشحال شد که تلاشش بی ثمر نبوده است .
♦️اخلاق اصیل و زیبا از انسان اصیل و با اخلاق سرچشمه می گیرد. جای بسی تفکر و تأمل دارد، کسانی که تلاش دیگران را حق خود می دانند کم نیستند اما خداوند از مثقال ذره ها سوال خواهد كرد.
♦️پیامبر اکرم (ص) فرمودند: "کامل ترین مؤمنان از نظر ایمان کسی است كه اخلاقش نیكوتر باشد و خوشرویی دوستی و محبت را پایدار می کند"
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ی پایان تلخ بهتر از یه تلخیه بی پایانه #به_روایت_تصویر 😍👌
#ویدئو 🎥
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه اهنگ محلی بسیار زیبا ودلنشین 👌
تقدیم به شما🙏🌹
شاد.باشید😊 ❤️
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍃🌺
#قسمتبیستویکم
#نمنمعشق
یاسر
اهههههه..قسم میخورم یه روز این فناوریه زنگ بیدارباش رو تحریم کنم..خددددا
نگاهی به ساعت انداختم راس ۶صبح...
فقط سه ساعت خوابیدم خدا...😢😢
عوارض متاهل بودنه...بریم که داشته باشیم اولین روزش رو
یاعلی گفتم و از تختم بیرون اومدم..
توی سرویس اتاقم صورتمو شستم و وضوگرفتم.
بعدازبیرون اومدن رفتم سراغ انتخاب لباس...
مامانم همیشه میگفت خوبه پسری و اینقد پای لباس پوشیدنت وقت میذاری..
هوای آذرماه سردبود..سرمای خاص خودش رو داشت..
ترجیح دادم امروز اسپرت بپوشم..
البته من هررررچی بپوشم بهم میاد..
خودشیفته هم نیستم اصلا😁😅
شلوارکتون طوسی رنگ و پیراهن یقه مردونه خاکستری رنگم روپوشیدم آستین لباس رو تا روی ساعد تا زدم..
کت تک چرم پاییزه ام رو که مشکی بود پوشیدم
آستیناش تقریبا سه ربع بود و قبل از تای آستین لباسم قرارمیگرفت...
کتونی های مشکیم که خطای طوسی داشت هم دستم گرفتم تابپوشم
ساعت رولکسم رو دستم کردم و یه دوشم با ادکلنم گرفتم و...
د برو که رفتیم...
_یاسی؟مامان؟
+جانم مادر چراخونه روگذاشتی رو سرت این وقت صبح؟
_سلام برمادرم،سلطان قلبم.ببخش منوالهام بانو ولی شدیدا دیرم شده نرسیدم تختمومرتب کنم شرمننننده.
+خیلی خب دشمنت شرمنده باشه.خودم جمع میکنم.حالابااین تیپ خوشگل کجامیری ؟
چشمکی زدم و گفتم
_اولین روزمتاهلی بدقول بشم خیلللی بده سلطان.
بوسه ای روی پیشونیش گذاشتم و...
_یاعلی
+علی یارت پسر
دم در کتونیهامو پازدم و...
*
_اینم دانشگاه...بفرمایید حاج خانم
چشاشوگرد کرد و گفت
+حااااج خانممم؟
_چراقیافتواینجوری میکنی اول صبحی ادم میگرخه😂
+دلتم بخاد من همه جوره خوشگلم.اول صبح و آخرشبش فرق نداره...
درضمن حاج خانومم نگو بدم میاد،یاد این پیرزنای چاق میفتم
از تشبیهش شروکردم به خندیدن...
_چشم ماه بانو..پیاده شو به کلاس نمیرسی
خودمم پیاده شدم..
+توکجامیای؟نکنه توی کلاسم میخای بیای؟
نگاهی بش کردم و گفتم
_خب مسلمه😳ازین به بعدمنم سر کلاس هستم..ولی نه به عنوان همسر یا محافظت.به عنوان یه دانشجو که این ترم مهمانه
+عجببببب.شماهافکرهمه جارو کردین آره؟
_بیابریم دختتتتر
مهسو
ماشالله مخ نیست که سانتریفیوژه..
گوشیم زنگ خورد طنازبود..
_سلام پلانگتون کجایی؟
+سلام عزیزدلم.فرشته ی من توکجایی دوست نازم
ازلحنش کپ کردم..
_پلانگتون خودتی؟
+آره عزیزم.آبجیه گلم ،اقا امیرحسین هم اینجاست.
_اوووووهوع پس بگو اوشون پیشته که لفظ قلمی.الکی مثلا باادبی آره؟خیلی خب کجایین؟
+پیش سلف عزیزم.منتظریم
_اومدیم.بای
+طنازخانم بودن؟
_بله.امیرحسینم پیششه.
بابهت برگشت طرفم و گفت
+کی پیششه؟
_امیرحسین دیگه...همکارت
چندلحظه تو چشمام خیره شد و گفت
+شما الان همسرمنی.ناموس منی.درشأن یه دخترخانم مسلمون نیست که اقایون رو به اسم کوچیک صدابزنه.یااصلازیادباهاشون بگوبخندکنه و حرف بزنه.
خواهش میکنم اگه میخای خطابش کنی آقا امیرحسین یا آقای مهدویان به کار ببر...پسرهمین حاج آقاییه که دیشب محرمیتمون رو خوند..حالاهم تادیر نشده لطفا راه بیوفت
چه دستورایی که نمیده.دوبار تو روش خندیدم پروشده.اه.حیف که خرم روی پل تو گیر کرده...
دنبالش به راه افتادم و به سمت سلف حرکت کردیم..
#حسودنیستماماکسیبهغیرخودم
#غلطکندکهبخواهدرقیبمنباشد
#محیاموسوی
ادامه دارد...
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺
#قسمتبیستودوم
#نمنمعشق
یاسر
از دور بچه هارو دیدم...چشمم به امیرحسین که افتاد بازم حرف مهسو یادم اومد...
اعصابم واقعا خراب میشد..غیرتی بودنم محدود به شخص خاصی نبود.ولی خب الان مهسو زن منه حقم بود غیرتی شم واقعا...
پوففففی کشیدم و جلوتر رفتم
_بحححح ببین کی اینجاس.چطوری سلطان
+نفرمایید قربان.چوبکاریه
همدیگه رو بغل کردیم و روبوسی کردیم
اشاره ای به مهسو کردم و گفتم
_ایشونم همسربنده مهسوخانم امیدیان
امیرحسین لبخندملیحی زد و سرش رو پایین انداخت و گفت:
+خوشبختم خانم.درضمن..بهرحال تبریک میگم
++ممنونم آقای مهدویان.همچنین منم تبریک میگم.
+تشکر
لبخندی از سر قدردانی به مهسوزدم و بعداز آشنایی من و طناز به سمت کلاسارفتیم..
وارد کلاس شدیم و من و امیرحسین روی آخرین صندلیای کلاس نشستیم و دخترا هم سمت دوستاشون رفتن
امیرحسین آروم گفت
+یاسر خیلی حس مزخرفی دارم... دوباره دانشگاه؟
_داداشم بایدتحمل کنیم.یادت نره قصدما درس خوندن که نیس...
باواردشدن استاد حرف ماهم نیمه کاره رهاشد...
به احترامش ازروی صندلی هامون پاشدیم
+بفرمایید بشینید...
همه نشستیم و استاد شروع کرد به صحبت کردن
+به من گفتن قراره دوتا دانشجوی جدید به صورت مهمان تشریف بیارن.حضوروغیاب میکنیم ان شاءالله که حضوردارن...
مهسو
+سارا خجسته
++حاضر
+میثم صادقی
++حاضراستاد
+مهسوامیدیان
دستم رو بالابردم و رسا گفتم
_هستم استاد
همون لحظه یکی از پسرای کلاس که فکرمیکرد خیلی بانمکه گفت
++ولی خستس استااااد
بااین حرف همه تقریبا خندیدن
استاد گفت
+خیله خب.کافیه.لطفا میاین توی کلاس من نمکاتونو بتکونین همون پشت در.
و نگاهی به اون پسرانداخت.
+پرهامکیهان
برگشتم تا ببینم کیه ...که...
++حاضراستاد
+پس شما مهمانی؟
++بله استادباعث افتخاره برای من و برادرم
همون لحظه امیرحسین هم پاشد و گفت
++پدرام کیهان هستم استاد
+بله بله.پس شمادوتایید.خوش آمدید.بشینید
هردو نشستن و جالب اینکه ذره ای به ما توجه نداشتن..چه حرفه ای...
**
_واااای این استادنجفی چقدحرف میزنه
+اره بخدا.مخم دردمیکنه
_بنظرت بچه ها کجان؟
+نمیدونم.بریم سلف شایداونجاباشن
به سمت سلف رفتیم .سرمو توی سالن چرخوندم پشت یکی از اخرین میزا نشسته بودن...
کنارشون رفتیم
_سلام
+سلام خانم امیدیان
_خانم امیدیان؟؟؟؟؟
+بله پس چی.مگه فامیلیتون این نبود؟
ماهم کیهان هستیم.برادریم.دوقلو
متوجه شدم که باید توی دانشگاه اینجوربرخورد کنیم
بعدازکمی خوش و بش به سمت دیگه ی سالن رفتیم و پشت یکی ازمیزانشستیم...
#منحواسمبهتوهستو
#توحواستبهمناست...
#محیاموسوی
ادامهدارد....
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓