eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌺 ‍ یاسر باصدای یاسمن از خواب بیدارشدم... +داداش جونم؟گل پسری...پانمیشی؟ چشمام رو باز کردم و لبخندی زدم کنارم رولبه ی تخت نشسته بود وموهامونوازش میکرد... _سلام موش موشی...مهربون شدی بغض کرد و گفت +چیکارکنم دیگه گناه داری...قراره دومادبشی... دستشو از توی موهام درآورد و ازروی تخت بلندشد.. +پامیشی یا بپاشونمت؟ خنده ای کردم و گفتم _باشه بابا.. تسلیم.. بعدازاین حرف از روی تختم بلندشدم میخواستم مرتبش کنم که گفت +نه خودم مرتب میکنم.تو به کارهات برس. شونه ای بالاانداختم و واردسرویس شدم. بعدازمرتب کردن سرووضعم وارد آشپزخونه شدم _سلام براهل بیتمان .صبحتون بخیرباشه مامان:سلام.صبح توام بخیر پسرگلم.بشین صبحانه بخور. بابا:سلام پسر..بشین روی صندلی نشستم و برخلاف عادتم شروع کردم به خوردن صبحانه... مخصوصا این که تازه ده روزی میشد ماه رمضان تموم شده بود و هنوز معده ام درست و حسابی عادت نکرده بود. داشتم چاییمومیخوردم که مامان گفت +زودباش یاسرجان.مهسومنتظرته ببریش آرایشگاه چای پرید توی گلوم و به سرفه افتادم بعدازآروم شدن سرفه ام پرسیدم _آرایشگاه برا چی دیگه؟خودشون توی خونه یکاری بکنن دیگه..مگه عروسیه واقعیه. مامان چنان اخمی کرد که نظیرشوندیده بودم +یاسر،خوب گوشاتوبازکن.این بازیوراه انداختین تووهمکارات دم نزدیم.هرچی گفتی ما و اون دخترزبون بسته قبول کردیم.چون این ازدواج برا یه مدت کوتاهه دلیل نمیشه که تو مانع پوشیدن لباس عروس و آرایشگاه رفتن دختره بشی.آرزوی هردختریه اینا. مامان راست میگفت حرف من خودخواهی بود... _ببخشید.چشم مادر. و به صبحانه ام ادامه دادم... مهسو _واااای خانم تروخدایواش تر...بخدااشکم درومد دیگه +آروم باش .یکم دیگه تحمل کن دختر.آباریکلا بعداز گذشت حدودا یک ساعت بالاخره اذن داد که خودموتوی آیینه ببینم...چه مسخره بازیا...مگه این ازدواج واقعیه که خوشحال باشم که تغییرکردم؟هه...یامثلا برای داماد قیافم خیلی مهمه؟ به افکارم پوزخندی زدم و بغض گلوموگرفت....بیچاره از آینده ام که داره تباه میشه... توی آینه خودمونگاه کردم...انصافا خیلی خوشگل شده بودم.البته خوشگل بودم.خوشگلترشدم...اعتمادبه نفسمم خوبه.بلههههه. +مهسو؟ آروم به پشت سرم چرخیدم و طناز رو دیدم... _واااای چه جذاب شدی پلانگتون.واقعاالان اسمت برازندته...طناز +درست مثل اسم تو...مثل ماه شدی آبجیییی جلوتر رفتم و بغلش کردم... بعد از کمی صدای شاگرد ارایشگر اومد که اومدن پسرارو اعلام کرد شنل من که مثل یه ردا بود رو آرایشگر تنم کرد و کلاهش رو کاملا روی سروصورتم انداخت +تاشاباشمونونگیریم نمیزاریم دوماد عروسو ببینه... توی گوش طناز گفتم _پس بمون تا شاباشتوبگیری...چقدم که قیافه هامون مهمه برادومادا طنازخندیدوگفت +همینو بگو آروم و بااحتیاط از آرایشگاه خارج شدیم... خداروشکر که فیلم بردارنداشتیم... کفشهای یاسررومیدیدم که نزدیک میومد ++اقای داماد اول شاباش ماروبدین بعد عروستونوببینین و تحویل بگیرین +من قصدندارم عروس رو ببینم..توی خیابون همه هستن ...ترجیح میدم فقط خودم ببینمش...ولی برای تحویلش..چشم ..اینم شاباش شما تشکر کردو بعداز گرفتن شاباش از امیرحسین هم بالاخره راضی به رفتنمون شد... گل رو یاسر به طرفم گرفت و گفت +گل برای گل ازش گرفتم و تشکرکردم.و به سمت ماشین حرکت کردیم. ... ادامه دارد.... 🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺 ‍ یاسر _چراساکتی؟ +حرفی ندارم ابرویی بالاانداختم و گفتم _ناراحتی که قراره بریم آتلیه؟ +نه...مهم نیس پوزخندی زدم و گفتم _اینومیدونم...یه چیزجدیدبگو +آقایاسرمیشه اینقدر امروز به من گیرندی؟اصلا روفرم نیستم _باشه.خودت خواستی. شونه ای بالاانداخت و سکوت کرد. شنل ردامانندش تنش بود و صورتش روپوشونده بود.چون دیدی به قیافش نداشتم حس احمقابهم دست داده بود.همش حس میکردم یه مسأله ی ریاضی رو نفهمیدم و استاد هرچی تکرارش میکنه بازم من حالیم نمیشه... +من که خودم عکاسی بلدبودم و کلی هم دوست عکاس داشتم.چرانذاشتی به اونابگم؟ _بله میدونم،خبردارم شما عکاس هستی و مدل هم میشین... پوزخندی زدم و ادامه دادم... _ولی دلم نمیخواست عکسامون دست هرکسی بیوفته...ازهمه مهمتر،تو که دلت نمیخادهمه شوهرفرمالیته اتوبشناسن؟براآینده ات بدمیشه خدای ناکرده... صدای پرازحرص و بغضشوشنیدم که گفت +لعنت به زبونت که اینقدنیش داره.اه نیشخندی زدم و توی دلم گفتم آخیش زهرموریختم...تاتوباشی برجک منونزنی فسقل خانوم...هنوزیاسرخانونشناختی... صدای زنگ گوشیم رشته افکارموپاره کرد بادیدن شماره ی تماس گیرنده نفس تو سینم حبس شد...بالاخره روزی که منتظرش بودم فرارسید...یاسرامروز رو شانسی...سریع ماشینوکنارخیابون پارک کردم و تماس رو وصل کردم و درهمون حین مشغول بازکردن کمربندم و پیاده شدن از ماشین شدم... _سلام عزیییییزم.. مهسو خوشبختانه شیشه ی ماشین پایین بود و میتونستم باکمی دقت حرفهاش رو بشنوم...از بچگیم کنجکاوبودم شدیدا.. مخصوصا لحن خاص یاسر و عزیییزم گفتنش که بیشترتحریکم کرد به شنیدن حرفهاش... +آره خانومی شما جون بخواه...حتما میام برای دست بوسی...فقط کافیه بگی کی و کجا..فقط عزیزم امشب یه مشکل خانوادگی هست ..غیرازامشب هرشبی باشه پایه اتم... ای کوفت...من مشکل خانوادگیم؟اصلااین دختره کیه که اینجور باش حرف میزنه؟آخه به تو چه مهسو...فضول خنده ی بلندی سردادوگفت +چششم حتما.ما که خیلی وقته اسیرتونیم بانو..حتمامیام.پس میبینمت.بیصبرانه برای دیدنت منتظرم.کاری نداری؟ +قربونت.توام همینطور.خدانگهدار.. تاتماس رو قطع کرد ازپنجره فاصله گرفتم و به حالت قبل بی تفاوت نشستم...ولی ازدرون داشتم ازفضولی میترکیدم.. آخه یاسر که اهل این حرفانیست.یعنی بهش نمیادکه باشه...حسابی توی کاراین بشرمونده بودم... سوارماشین شد و حرکت کردیم... *** ساعت پنج شد و ماتازه از دست عکاس خلاص شدیم.خوبه چندتادونه عکس ساده بیشتر نبوده ها.به سمت محضر حرکت کردیم.ساعت شش وقت محضرداشتیم. +میگماآشپزی هم بلدی؟ باحرص جواب دادم _بله باتعجب گفت +جدا؟؟؟؟؟ازیه دخترباشرایط مالی توتقریبادورازانتظاره _حالاکه میبینی بلدم.من ازبچگی تنهابودم.مجبوربودم یادبگیرم.نمیتونستم کل عمرموفست فودوپیتزابخورم که... +آره خب اینم حرفیه.پس بهش علاقه نداری؟زورکیه؟ _نخیر.من عاشق آشپزیم +عههه؟خوشبحال آشپزی پس... _منظور؟ +هیچی والا.پس بیزحمت به پاس خدمات من وظیفه ی خطیرخونه داری و آشپزی هم به دوشت باشه.آخه من خیلی غذادوس دارم و میخورم. باتعجب گفتم _پس چراچاق نیستی؟ خندیدوگفت +یادت نره شغلم چیه ها...بنده ورزشکارم هستم..بعله... لبخندآرومی زدم و گفتم _فقط به پاس زحماتت و اینکه از گشنگی تلف نشی... خندید و گفت... _ جملش لرزی به تنم انداخت... ... ادامه دارد... 🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺 ‍ یاسر دم در محضر که رسیدیم همه اومدن استقبالمون.بعدازپارک کردن ماشین روبه مهسوگفتم _بازی شروع شد.جلوی فامیل حواستوجمع کن.من و تو یه زوج فوق العاده عاشقیم. سرش رو به معنای تاییدتکون داد بالبخند از ماشین پیاده شدم و به طرف درب سمت مهسورفتم... بالبخنددرروبازکردم و دسته گل رو به دستش دادم.دسته گل رو گرفت و دستموبه سمتش درازکردم.آروم دستش رو توی دستم گذاشت و پیاده شد.مهیارجلو اومد و سوییچ رو ازم گرفت تاماشین رو ببره یه جای درست و حسابی پارک کنه.باهم واردمحضر شدیم .به محض ورود امیرحسین وطنازرودیدم که ازمازودتررسیده بودن.سلام کردیم و بعدازدادن شناسنامه هاومدارک به سردفتر منتظرشدیم. **** بعدازدادن زیرلفظی توسط بنده که یه پلاک طلای الله بود که نستعلیق نوشته شده بود آقای عاقدفرمودن: +دوشیزه خانوم مهسوامیدیان برای بارچهارم وآخرین بار میپرسم آیا به بنده وکالت میدهید بامهریه ی تعیین شده شمارا به عقد دائم آقای سیدیاسرموسوی درآورم؟؟؟ سکوت مهسو کمی طولانی شد...ولی: +ماییم و نوای بی نوایی ،بسم الله اگرحریف مایی...بااجازه ی بزرگترای مجلس...بله.. همه مشغول دست زدن شدن ولی من غرق تفکر شدم به معنی جمله ای که مهسو بهش اقتداکرد... این دخترداره توکل رودرک میکنه.. بعدازبله گرفتن ازمن و خوندن خطبه عقد توسط آقای عاقد نوبت حلقه ها رسید... مهسو واردساختمون شدیم...تاچشمم به آسانسورافتاد فشارخونم بالاپایین شد... کلاه شنلم رو که کمی جلوی دیدم رو گرفته بود عقب تردادم...گرمای دستای یاسرروحس کردم... +بازکه‌یخ‌زدی!!!!نترس مهسو.. توی چشماش نگاهی کردم و گفتم _یادم میمونه... واردآسانسورشدیم...چشمام خودبه خود و غیرارادی بسته شد..بازهم یاسر من رو جلوقراردادوخودش پشت سرم ایستاد...اینبارکف دستاش رو روی کمرم نگه داشته بود... روبه رومون آیینه بود...سرم رو بالاآوردم و متوجه شدم یاسرداره ازآینه به من نگاه میکنه...ناخودآگاه توجهم به چشماش جلب شد.. اون هم خیره به چشمام بود... +شده آیا که نفهمی که چه مرگت شده است؟ من دقیقا به همین حال دچارم امشب همون لحظه آسانسور ایستاد و یاسر سریعا دستش رو ازروی کمرم برداشت و ازآسانسور خارج شد...ذهنم درگیر یه بیت شعری شد که خونده...بااین حال پشت سرش از آسانسورخارج شدم درب خونه رو که میخواست بازکنه متوجه کلافگیش شدم...تمرکزی برای این کارنداشت...دوسه بارکلیدازدستش افتاد... دستمو گذاشتم روی شونه اش وگفتم _یاسر،بده من بازمیکنم... کلیدروازش گرفتم و دررو بازکردم... واردخونه شدم و یاسر هم پشت سرم اومد...صدای قفل کردن درروشنیدم.. برگشتم و نگاهش کردم که مشغول درآوردن کتش بود _چرادرروقفل کردی؟ نگاه عاقل اندرسفیهی بهم انداخت و گفت +خب مسلمه...برای امنیتمون.. شونه ای بالاانداخت و به طرف اتاقش رفت... لحظه آخر گفت +راستی یادم رفت بگم...خوشگلترشدی... لبخندوچشمکی زد و ادامه داد +درضمن،کاری داشتی یامشکلی بود هرموقع شب بیدارم کن.فعلاشب بخیر باهمون لباسا و سرووضع وسط هال نشستم و به دیوارزل زدم....وشروع کردم به فکرکردن... ، ! ؟ ... ادامه دارد... 🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺 ‍ یاسر وارداتاق شدم و دررو بستم... جلوی آینه ایستادم...یه داماد تمام عیار... پوزخندی زدم و کتمو از تنم درآوردم...روی تخت پرتش کردم و وساعتمو از دور مچم بازکردم و روی پاتختی گذاشتم.. واردسرویس اتاق شدم و سرمو زیر لوله ی آب گرفتم... همیشه وقتی کلافه بودم آب سرد بهم آرامش میداد... لوله رو بستم و دکمه های لباسمو بازکردم و ازتنم خارجش کردم...گلوله اش کردم و پرتش کردم گوشه ی حمام... حوله ام رو روی سرم گذاشتم و موهاموخشک کردم...عادت به سشوارکشیدن نداشتم...شلوارموبا یه شلوار ورزشی عوض کردم و یه تی شرت هم تنم کردم.. ازپنجره به آسمون خیره شدم... پرت شدم به یه خاطره ی دور توی گذشته ام...یه خاطره ی گرم توی دل روزهای سردی که توی کشور غریبه داشتم...به روزهای هفده سالگیم.. «_چرااینجورنگاه میکنی نیلا؟ +چون دوستت دارم میلاد... دستمو روی میزکوبیدم و گفتم... _بس کن نیلا..هم من یه بچه ام هم تو...من و تو یک نقطه ی مشترک هم نداریم نیلا...بزرگترینش هم آیینمون...اینقدم به من نگومیلاد...» بابغض نگاهم کرد و دستشو آروم روی صورتم گذاشت... با خشم دستشو پس زدم و گفتم _بهم دست نزن.اه.چرانمیفهمی این چیزا توی دین من خوب نیستن نیلا...حتی اگه همدیگه رو دوس داشته باشیم...میفهمی عزیزم؟ آروم چشماشوبست و اشک ریخت..اشکاش آتیشم میزد...نفهمیدم چیشد که کنترلمواز دست دادم و بغلش کردم...اشک از چشمای خودمم جاری شد... این رابطه سرتاپا غلط بود» نگاهی به آسمون انداختم و زیرلب گفتم: _ازت متنفرم لعنتی...انتقام همه امونو ازت میگیرم...تماشاکن... مهسو ازصبح که بیدارشده بودم یاسر خونه نبود... لابدرفته پیش اون دختره...هه بدبختانه امروز کلاس هم نداشتم... گوشیمو برداشتم و کمی توی اینترنت چرخیدم ...مشغول خوندن یه رمان بودم یکهو برام پیامک اومد.. ازیه شماره ناشناس بود... «مبارک باشه...خیلی بهم میومدین» وا..کیه؟پیام دادم _ممنون ،شما؟ پیامم ارسال نشد... تماس گرفتم خاموش بود. خیلی تعجب کردم...ول کن هرکی باشه دوباره پیام میده... گوشیموکنار گذاشتم و تلفن خونه رو برداشتم و شماره یاسرروگرفتم بعداز سه تابوق برداشت +بله _سلام +علیک...چیزی شده؟ _نه..خواستم ببینم ناهارمیای؟ +آهان،نه...منتظرم نباش...بخور.درارم قفل کن...من بایدبرم خدافظ و تلفن رو قطع کرد... نگاهی به تلفن انداختم و شکلکی براش درآوردم... بیچاره تلفن گناهش چیه آخه؟؟؟ دوباره تلفن رو برداشتم و شماره طنازروگرفتم... بعدازکمی حرف زدن به آشپزخونه رفتم و مشغول پختن لازانیا شدم... ادامه دارد. 🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 خانم معلمی شوهرش کارمند است و چهار فرزند دارند. به خاطر شغلشان یک خانم خدمتکار از شرق آسیا آوردند. یک روز همسر از مدرسه برگشت، چون قرار بود شوهرش برای مسافرت به شهر دیگری برود، میخواست با او خداحافظی کند. وقتی وارد منزل شد و خواست وارد اتاق خوابش شود شوهرش را دید که در آغوش خدمتکار است. زن به مدرسه برگشت، گویا چیزی اتفاق نیافتاده است. بعد از این که مدرسه تعطیل شد به خانه برگشت شوهرش به فرودگاه رسیده بود. زن باهاش تماس گرفت و به خاطر سلامتی به او تبریک گفت، اما بعدش چه اتفاقی افتاد؟ این زن بزرگوار با برادرش تماس گرفت و گفت: میخوام همین امروز این خدمتکار را به کشورش بفرستی. خدمتکار را به کشورش فرستادند یک هفته بعد وقتی شوهر آمد در مورد خدمتکار پرسید که کجاست؟ همسرش گفت: بعد از مسافرت تو خدمتکار مریض شد. او را به بیمارستان بردم، بعد از آزمایشات پزشکی دریافتم که مبتلا به ایدز است. این جواب زن مثل پتکی بود که توی سر شوهر کوبیده شود، پریشان شد و نمی تونست بهش بگه که با او زنا کرده. بعد از این که همسرش به او خبر داد که وضعیت خدمتکار خیلی بد بوده و شاید با زندگی وداع گفته است، شوهر افسرده شد، انزوا اختیار کرد، چیزی نمیخورد و تمام اشتهایش را از دست داده بود. در حالی که با سختی ها دست و پنجه نرم می کرد بیش از ده کیلو وزن کم کرده بود. آیا برای همسرش اعتراف می کند که خیانت کرده است یا به توبه روی می آورد و رازش را با خود به گور می برد؟! شایان ذکر است که این شوهر در نماز جماعت حاضر نمیشد- ولی بعد از آن در مسجد حاضر میشد، نماز می خواند، گریه می کرد و نماز شب را نیز به پا می داشت. بعد از شش ماه وضعیتش بد شد و به بیماری وسواس مبتلا گشت. هر لحظه منتظر مرگ بود. آن هم چه مرگی! مرگ با رسوایی! وقتی همسر وضعیتش را این گونه دید او را به گوشه ای کشید و برایش تعریف کرد که وقتی می خواست به سفر برود او را با خدمتکار در روی تخت دیده و این داستان را ساخته تا به پروردگارش برگردد و خانه و خانواده اش را حفظ کند و خدمتکار به بیماری ایدز مبتلا نبوده است. 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🚩 صبح یکی از روزهای اردیبهشت ماه بود. خانم پاشایی با آوای نازک و زنانه­ اش و با بغضی نیمه آشکار در گلو گفت: «از جلو… نظام» و دست­ های دختران خواب آلود، بی حال و بی سامان، تا نزدیکی شانه‌ی نفرهای پیشین بالا رفت. وقتی خانم ناظم گفت «خبر دار»، از صد و بیست دختر هنرستان، چند نفر با ضرباهنگ همیشگی و هجابندی مرسوم مدرسه‌ها گفتند: «الله اکبر، خمینی رهبر، یا مهدی ادرکنی، عجّل علی ظهورک، یا حسین، کربلا» و مابقی را با پچ‌‌‌‌‌‌پچ‌‌‌های روزمره و تمام ناشدنی خود ادامه دادند و یا به کفِ سیمان پوش حیاط مدرسه چشم دوختند. صدای خانم ناظم بیشتر در خورِ روان­شناسان و مشاوران مدرسه بود تا ناظمی که طبق عرف و سنت آموزش و پروش، بایستی خشن می‌بود. او عقب عقب رفت تا خانم مدیر بتواند پشت تریبون قرار بگیرد و میکروفون به دهانش نزدیک­تر شود و فریادش در بلندگوی هنرستان بپیچد. خانم مدیر با وجود آن که یک هفته­ ای از تختخواب بیمارستان جدا شده بود، هنوز حال ­ندار بود. تمام فروردین و بخشی از اسفندماه را در بیمارستان بستری بود. هراسی آشکار در چشمانش لانه کرده بود. با این وجود به همان اندازه که ترس دخترهای دبیرستان از او فرو ریخت به همان مقدار هم به احترامش افزوده شده بود. بعد از آن اتفاق شوم، درِ مدرسه را فقط هنگام آمد و شد دانش آموزان باز می­ کردند و در طول روز بسته بود. پیش از آن اتفاق، فقط یک پرده، حیاط مدرسه را از خیابان ری جدا می­ کرد. برخی از دختران از لای پرده به بیرون سرک می­ کشیدند و برای جوانان تراشکاری روبرو ادا در می­ آورند و قهقهه سر می­ دادند. از آن روزی که سه نفر از اوباش­ های خیابان مولوی، مست و سرخوش، وارد هنرستان شدند و مدیر را با چاقو زدند، در را برای همیشه قفل کردند. آن روز سه نفر از اراذل نامدار خیابان مولوی پس از درگیری با کامران کُرده و محرم تُرکه در خیابان شترداران، کتک مفصلی خوردند و سرشکسته بازگشتند. اراذل هر منطقه مانند جانورانی که بر مرز قلمرو خود می­ شاشند تا از ورود غریبگان جلوگیری کنند، نشانه­ هایی دارند که قلمروشان را از محدوده­ اراذل دیگر جدا می­ کند. آن روز لات­ های دیگر مناطق، این مرز را درنوردیدند و در زیستگاه لات­ های مولوی عربده کشیدند و پیروز شدند. خبر کتک خوردن و گریستن‌شان همه جا پیچید. پس از این رویداد نامبارک، اراذل خیابان مولوی چند پیمانه بیشتر از هر روز نوشیدند و ضامن‌دار را در جیب و دشنه را در کمر گذاشتند و برای باز پس گیری آبروی از دست رفته از خانه بیرون زدند. احتمالا هنگام خروج، مادران‌شان جلوی در ایستاده بودند تا از بیرون رفتن عزیزان‌شان جلوگیری کنند و آنان سر خود را به دیوار کوبانده بودند و «برو کنار ننه» گویان از در خارج شده بودند. در گام نخست، شیشه­ های دکان­داران را شکستند و حتی در و دیوار شعبه‌ی اصلی رستوران هانی در میدان قیام – میدان شاه پیشین- را بی نصیب نگذاشتند. آن گاه عربده‌کشان وارد هنرستان دخترانه شدند. دخترها مانند دیوانگان به سوی کلاس­ ها گریختند و جیغ سر دادند. سه لاتِ مست، دو دختر ترسیده و گُرخیده را گرفتند و لب­های الکل آلود و سبیل­ های زمخت خود را به لب و گردن آنان نزدیک کردند و پوست روشن‌شان را مکیدند و تا زمانی که مدیر سراسیمه از پله­ ها پایین بیاید و حتی دقایقی پس از آن، به معاشقه­ هراس آور خود ادامه دادند. جیغ­ های گوشخراش دختران فضا را هولناک کرده بود. خانم مدیر با مشت‌های زنانه و فرهنگی اش بر سر و روی اوباشانِ مست می­ کوبید اما آنان دست بردار نبودند. یکی از آن سه گنده لات مست، آزمندانه دست برد تا روپوش یکی از دخترها را از یقه پاره کند و بر پستان­ هایی چنگ بزند که احتمالا در نیمه شب‌های بی نصیبی، انگاره­ دقیق و دلپذیر از آن اندام‌های برآمده ساخته بود، اما با سماجت خانم مدیر مواجه شد و ناکام ماند و با چاقوی دسته شاخی و پر نقش و نگار خود که شاید میراث الوات تاج بخشِ مرداد ماهی دور و یا نزدیک بوده باشد، ضربه­ ای به پهلوی مدیر زد. با افتادن مدیر و روان شدن خون از زیر مانتویش، گویا اراذل فهمیدند که هوا پس است، دختران را رها کرده و خطی هم برای یادگاری به بازوان خود انداختند و بیرون رفتند. ساعتی بعد در خیابان ری، ولوله­ ای به پا شد. مردم و کسبه­ محل و بیشتر والدین در جلوی مدرسه جمع شده بودند و نیروی انتظامی می­ کوشید متفرق شان کند. خانم مدیر را به بیمارستان برده بودند و به دو دختر آب قند دادند. چند نفر از این سو و آن سو آمدند و به معلمان و ناظم و معاون و … فهماندند که برای حفظ آبروی دختران هم که شده، بهتر است کسی از این اتفاق بویی نبرد. 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🚩 حالا یک هفته­ ای بود که خانم مدیر به مدرسه بازگشته بود و برای نخستین بار می­ خواست در صبحگاه سخنرانی کند. خانم پاشایی از کنار تریبون دور شد و شاید چند قطره اشک هم ریخت. آفتاب بهاری، سخاوتمندانه بر حیاط سیمانی مدرسه می­ تابید و خانم مدیر با سرفه ­ای، سخنان خود را آغاز کرد. «به نام خداوند جان و خرد… دختران عزیزم! من شش سال پیش بازنشسته شده­ ام و دیگر توانی برای ادامه­ کار در خود نمی­ بینم. شاید این آخرین روزی باشد که در خدمت شما هستم. بارها گفتم که پشت بام­ های زیادی مشرف به حیاط مدرسه­ ماست و بهتر است که در حیاط هم روسری سر کنید. بچه­ ها کمی به خود آمدند و خانم مدیر که به وضوح زردتر و پیرتر شده بود ادامه داد. من حالا نه به عنوان مدیر این هنرستان که به عنوان یک دوست با شما حرف می­زنم. از سه روز پیش که با استعفایم موافقت شده است تا به امروز، با خودم درگیر بودم که در آخرین صبحگاه کاری ام چه بگویم و چگونه خداحافظی کنم. چیزی به ذهنم نرسید. هیچ چیز! سی و شش سال پیش یعنی تابستان سال هزار و سیصد و چهل و هفت که من وارد آموزش و پرورش شدم، لیسانس داشتم. آن سال شرکت نفت دختران دیپلمه استخدام می­ کرد و لیسانسه ­ها را روی چشم می­ گذاشت. پدرم اجازه نداد به شرکت نفت بروم. گفت: آبادان دور است و پر از انگلیسی و آمریکاییِ چشم ناپاک و شراب خور! البته درست هم می­ گفت. اما استخدام برای دفتر مرکزی شرکت نفت در تهران بود نه آبادان. پدرم با استخدام در تهران راضی بود اما نامزدم که خودش معلم بود، قبول نکرد. یک روز که پالتوی خاکستری و رنگ و رو رفته­ اش را پوشیده بود، دستی به سبیل­ های پرپشتش کشید و گفت: بهتر است در تهران بمانی! البته می­ دانم شما از حرف­هایم سر در نمی­ آورید. انتظاری هم ندارم که سر در بیاورید. حق هم دارید که سر درنیاورید. اما دلم خواست که در این آخرین روز کاری، این­ها را بگویم». چشمان خانم ناظم آن سوتر سوسو می­زد و دخترها شق و رق ایستاده بودند و خواب بهاری از چشمان­شان رمیده بود. من در چند سال اول کوشیدم همانی باشم که نامزدم می­گفت. اما پس از مرگ ناگهانی او، کارم شده بود جیغ و داد کردن بر سر دختران و اولیای دخترانی که درس نمی­خواندند و میانگین نمره‌های‌شان پایین بود. شاید به خاطر همین سخت­گیری­ها و جیغ و فریادها بود که شش سال پس از بازنشستگی، باز هم از من خواهش کردند که بمانم. به هر حال حلالم کنید. فردا یک مدیر دیگر برای‌تان می‌فرستند. باز هم می­ گویم که سمت بازار و مولوی و عودلاجان نروید. توی این خرابه‌ها معلوم نیست چه خبر است. پر از دزد و معتاد! جلوی دهان‌تان را می‌گیرند و خدا هم به دادتان نمی‌رسد. مستقیم از خانه بیایید و به خانه بروید. توی یک خط راست. حلالم کنید. خدا حافظ. چند نفر از دخترها گریه کردند و خانم پاشایی هم با چشمانی اشک بار به پشت تریبون آمد و فرمان رفتن به کلاس را صادر کرد. هنگام رفتن به کلاس، سپیده، خانم مدیر را بغل کرد و ناله سر داد. مرجان هم اگر چه خجالتی بود اما این کار را کرد. به هر حال خانم مدیر آن دو نفر را از دست اوباش مست نجات داده بود. اما مریم فقط به یک تصویر فکر می­ کرد. به لحظه ­ای که او روی پلّه‌ها ایستاده بود و دید که چگونه چاقو در قلوه‌ی خانم مدیر فرو رفت و او لرزید و افتاد و خون بی اختیار از زیر مانتویش به بیرون نشت کرد. مریم از خانم مدیر خوشش نمی‌آمد اما دلش سوخت. 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🚩 فردای آن روز مدیری دیگر در مراسم صبحگاه معرفی شد؛ خانم پورجوادی. خانمی جوان که خستگی‌ناپذیر و پر انرژی به نظر می رسید و در همان روز نخست، جوری رفتار کرد که گویا می­ خواهد گربه را جلوی حجله بکُشد. شق و رق راه می­ رفت و از بسیاری چیزها ایراد می­ گرفت. خانم پاشایی مانند کارگزاری که کارش را بلد باشد، دستورات مدیر تازه وارد را با صدایی نازک برای بچه­ ها بازگو می­ کرد. خانم پورجوادی نیامده، به انباری و کلاس‌ها و پشت بام و دیوار و خیلی چیزهای دیگر ایراد گرفت. به کلاس ها می ­رفت و سخنرانی یک ساعته و غرّایی ایراد می­ کرد. رفتار و واکنش دخترها در برابر مدیر جدید، آمیزه‌ای از ترس و احترام بود. پشت سر از رفتارش شکوه می‌کردند و از کنارش با احتیاط و احترام رد می­شدند. خانم مدیر نشان داد که با کسی شوخی ندارد. آبدارچیِ مدرسه را مجبور کرد که هر زنگ پس از ورود دختران به کلاس، به دستشویی برود و سطل‌های پسماند را نگاه کند تا مبادا نوار بهداشتی در آنها مانده باشد. در سومین روز کار، کارگران چند گلدان بسیار بزرگ آوردند با درختچه­ هایی که کسی نام‌شان را نمی‌دانست. بعد هم چند نفر گچ‌کار و نازک‌کار سراغ دیوار دستشویی‌ها رفتند و شعارها و نگاره‌هایی که دختران نوشته و کشیده بودند را با لایه‌ای از گچ پوشاندند. خانم مدیر سه نفر از دخترانی را که نامزد کرده بودند، به دفتر مدرسه فراخواند و بی آن که به زاریدن و نالیدن­ های جگرسوزشان وقعی بنهد، در کمتر از ده دقیقه اخراج‌شان کرد. البته این کارش هم طبق قانون و بخش‌نامه بود. آنان بایستی به مدارس شبانه‌ای می‌رفتند که ویژه‌ی متاهلان بود. او در ادامه­ اصلاحاتش، می‌خواست دیوارهای مدرسه را بالاتر ببرد تا کفتر بازها نتوانند حیاط را دید بزنند اما خیلی زود فهمید که این کار ناشدنی است و دیوار پنج متری، هزینه‌ای گزاف در پی خواهد داشت. یک هفته­ از آمدن مدیر تازه وارد می‌گذشت که خیلی چیزها تغییر کرد. دیوارها رنگ و دستشویی‌ها تمیز شد. درختچه‌هایی با برگه‌های سبز در حیاط هویدا شد. زنگ تفریح دوم خورده بود. دخترها در حیاط بالا و پایین می‌جستند. خانم پورجوادی لیوان چایش را دست گرفته بود و از پشت پنجره بیرون را نگاه می‌کرد و از دگرگونی‌هایی که ایجاد کرده بود، خرسند به نظر می‌رسید. معلم‌ها در آبدارخانه چای و بیسکویت می‌خوردند و هر از گاهی با صدای بلند می‌خندیدند. وقتی معلمان، لطیفه‌های غیر اخلاقی تعریف می‌کردند و یا خاطرات شبانه‌ی خود را به آرامی اما رسا روایت می‌کردند، خانم مدیر دندان‌هایش را به هم می‌سایید و آرزو می‌کرد که قهقه‌های‌شان را نشنود. خانم پاشایی، چند نفر از دخترها را با موهای ژولیده و چهره‌های خراشیده به دفتر آورد. آنان را کنار در ایستاند و کوشید تا بر خشم خود چیره شود. صدای زیر و نازکش در دفتر مدرسه پیچید اما پیش از آن که موفق به گفتن شود، با اشاره‌ خانم مدیر بیرون رفت. دخترها درهم و برهم حرف می‌زدند. خانم پورجوادی لیوان چایش را روی میز گذاشت. درِ دفتر را قفل کرد. سکوت حکمفرما شد. یک بار درازای دفتر را با چهره­ ای مبهم و گام‌هایی شمرده قدم زد و ناگهان برگشت و جیغ گوشخراشی کشید. «اراذل و اوباش فقط توی خیابان نیستند. شما هم یک پا اوباش هستید. شاید هم دو پا اوباش هستید. لات‌های بی سر و پا! تفاله‌ها! می‌دانید وقتی گچ‌کارها در دستشویی می‌خندیدند و درباره‌ی نقاشی‌های شما حرف می‌زدند، من چه حالی داشتم؟ چقدر تحقیر شدم؟ هان»؟! 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞ڪلیپ 🔴عریان شدن زن فمینیست در مقابل ڪارشناس اسلامی تعدادی از زنان عضو یک گروه فمینیستی در فرانسه هنگام سخنرانی ” طارق رمضان ” عالم برجستهِ سخنران در نشست سالانه اسلامی در پاریس با بدن عریان درمقابل او قرار گرفتند. 🏷به گزارش العالم، دراین ماجرا یکی از زنان ابتدا درحالی که چادر عربی به تن داشت به تریبون سخنرانان نزدیک شد و به صورت ناگهانی چادر خود را از سر انداخت درحالی که عریان بود، سپس سه زن عریان دیگر هم به میز نزدیک شدند. 🏷نیروهای امنیتی حاضر در محل بلافاصله زنان را از سالن خارج کردند. 📚شفقتنا #اخـــرالزمان 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
شماره حساب دلتون 💐 رو نداشتم تا شادي هارو براتون واریز كنم رمزش رو هم 💐 نداشتم تا غمهاتون رو برداشت کنم ولی از خودپرداز دلم براتون بهترينها رو آرزو كردم این گلهای زیبا 💐 تقدیم به تویی که الان داری این پست رو میخونی 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شبت عالی ،خوابت آرام 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓