eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
پيرمرد به زنش گفت :بيا يادي از گذشته هاي دور بکنيم ، من ميرم تو کافه منتظرت و تو بيا سر قرار بشينيم حرفاي عاشقونه بزنيم..! 😂😂 پيرزن قبول کرد. فردا پيرمرد به کافه رفت ،دو ساعت از قرار گذشت ولي پيرزن نيومد وقتي برگشت خونه ديد پيرزن تو اتاق نشسته و گريه ميکنه ، ازش پرسيد : چرا گريه ميکني؟ پيرزن اشکاشو پاک کرد و گفت : بابام نذاشت😂😂😂 @dastanvpand 🍃🍃🌺🌺🍃🍃
💕 داستان کوتاه مرد میانسالی در محله ی ما زندگی میکند که من از بچگی او را میشناسم، آدم تو دار و خنده روییست... همیشه صورتش سه تیغ و پیراهن شاد میپوشد... او حتی محرم هم پیرهن سفید میپوشه، من هرگز اونو توی هیات و مسجد و امامزاده ها ندیدم... به قول بابام اصلا شاید کافر باشه... ولی هیچوقت کسی ازش بدی ندیده سرش تو کار خودشه... زنش هم تقریبا حجاب آنچنانی نداره خیلی عادی میپوشه، همیشه دوست داشتم بدونم که چرا اهل مسجد و هیات نیست... تا اینکه یه روز دل و به دریا زدم و توی یه مسیر که با هم بودیم ازش پرسیدم آقا رضا دوست داری یه سفر بری خونه ی خدا... با خنده گفت تو چی، دوست داری؟ گفتم اره چرا که نه... بابام هم همیشه حسرت حج رفتن و کربلا رو داره، گفت انشالا نصیبش میشه... گفتم جوابمو ندادی دوست داری بری؟ گفت من خونه ی خدا زیاد رفتم‌، اصلا هم حسرتش رو ندارم... چشام داشت از کاسه در میومد پرسیدم شوخی میکنی؟ گفت شوخی چرا؟ گفتم اخه ندیدم کسی تو محل بگه شما حج رفته باشید: گفت شما پرسیدید خونه ی خدا ،منم گفتم اره زیاد رفتم، اگه بخوای تو رو هم میبرم... خندم گرفت گفتم چطور، گفت کاری نداره فردا صب آماده باش ببرم خونه ی خدا..اونجا خیلیا هستن خدا هم منتظره دیدنمونه... خلاصه شب تا صب خوابم نبرد، همش فکر میکردم جادوگره یا هم فکرایی تو سرشه... خلاصه صبح که شد رفتم در خونشون و صداش زدم و اونم با صورت تراشیده و پیرهن شاد و موهای براق و سیگار وینستون روی لب اومد بیرون و با ماشینش رفتیم... وسط راه پرسیدم میخای ببریم امامزاده درسته؟ گفت به زودی میبینی... با هزاران سوال بی جواب توی سرم سکوت کردم تا اینکه رسیدیم به آسایشگاه بچه های بی سر پرست... داشتم شاخ در میاوردم فقط نگاه میکردم، همینکه رفتیم داخل بچه ها دویدن بغل آقا رضا و اونو عمو صدا میزدن آقا رضا هم از وسایلی که تو مسیر خریده بود بهشون میداد وصدای خنده ی بچه ها بلند شد... آقا رضا برگشت طرف من و گفت اینم خونه ی خدا ،دیدی که چقدر خونش نزدیکه، ادامه داد: خدا توی آسایشگاه معلولان ذهنی، توی بیمارستان محک، توی آسایشگاه سالمندان، و همیشه چشم به راهه... چرا ملاک اعتقاد مردم را از ظاهر تشخیص میدهید، چرا همش فکر میکنید خدا توی امامزاده ها و مساجده... پیرهن مشکی بپوشی به سر وسینه بزنی برا امام حسینی که جایگاه بلندی داره ثواب داره یا پیرهن شاد بپوشی و ثپ بچه هایی که از داشتن مهر پدری و مادری محرومند را نوازش کنی؟ شما پولهایتان را جمع کنید برای هیآت بلندگو و سیستم جدید بخرید و برای معصومیت رقیه روضه بخوانید و من قول دادم مقداری از حقوق این ماهم را برای امیدکوچولوی بی پدر و مادر دوچرخه بگیرم... بهشت من زمانیست که خنده ی از ته دل این کودکان را میبینم... خانه های خدا خیلی نزدیکتره اگه دقت کنیم... @dastanvpand 🍃🌼🌼🌼🌼🍃
ﻫﻤﺴﺮ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺍﯼ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ، ﮐﻪ ﺑﺎ ﮐﻮﺩﮐﺎﻥ ﺑﺎﺯﯼ میکرد ﻭ ﺑﺎ ﺍﻧﮕﺸﺖ ﺑﺮ ﺯﻣﯿﻦ ﺧﻂ میکشید ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﭼﻪ ﻣﯿﮑﻨﯽ؟🌺 ﮔﻔﺖ : ﺧﺎﻧﻪ میسازم ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ میفروشی؟ ﮔﻔﺖ : ﻣﯽﻓﺮﻭﺷﻢ . ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﻗﯿﻤﺖ ﺁﻥ ﭼﻘﺪﺭ ﺍﺳﺖ؟ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﻣﺒﻠﻐﯽ ﺭﺍ ﮔﻔﺖ ! ﻫﻤﺴﺮ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻓﺮﻣﺎﻥ ﺩﺍﺩ ﮐﻪ ﺁﻥ ﻣﺒﻠﻎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﻨﺪ ، ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﭘﻮﻝ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﻣﯿﺎﻥ ﻓﻘﯿﺮﺍﻥ ﻗﺴﻤﺖ ﮐﺮﺩ. ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺷﺐ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺩﺭ ﺧﻮﺍﺏ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﻭﺍﺭﺩ ﺑﻬﺸﺖ ﺷﺪﻩ، ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪﺍﯼ ﺭﺳﯿﺪ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺩﺍﺧﻞ ﺷﻮﺩ ﺍﻣﺎ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺭﺍﻩ ﻧﺪﺍﺩﻧﺪ ﻭ ﮔﻔﺘﻨﺪ: ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﺴﺮ ﺗﻮﺳﺖ !!..🌺 ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﭘﺮﺳﯿﺪ ؛ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﻗﺼﻪﯼ ﺁﻥ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺭﺍ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐﺮﺩ ! ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻧﺰﺩ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﺑﺎ ﮐﻮﺩﮐﺎﻥ ﺑﺎﺯﯼ ﻣﯽﮐﻨﺪ ﻭ ﺧﺎﻧﻪ میسازد ﮔﻔﺖ : ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ میفرﻭﺷﯽ؟ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﮔﻔﺖ : میفروشم ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﺑﻬﺎﯾﺶ ﭼﻪ ﻣﻘﺪﺍﺭ ﺍﺳﺖ؟ ﻣﺒﻠﻐﯽ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺟﻬﺎﻥ ﻧﺒﻮﺩ ! ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﮔﻔﺖ : ﺑﻪ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﺑﻪ ﻗﯿﻤﺖ ﻧﺎﭼﯿﺰﯼ ﻓﺮﻭﺧﺘﻪﺍﯼ ! دیوانه ﺧﻨﺪﯾﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﻫﻤﺴﺮﺕ ﻧﺎﺩﯾﺪﻩ ﺧﺮﯾﺪ ﻭ ﺗﻮ ﺩﯾﺪﻩ میخری !!!🌺 ﻣﯿﺎﻥ ﺍﯾﻦ ﺩﻭ، ﻓﺮﻕ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺍﺳﺖ !!!... ﺍﺭﺯﺵ ﮐﺎﺭﻫﺎﯼ ﺧﻮﺏ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ رضای خدا باشد نه برای معامله با خدا 🌹🌹🌹 میلیارد ها تومان خرج میکنیم نذری بدهیم ... و در پایان آرزوی شفای بیماری را داریم که برای نداشتن پول درمان میمیرد .... @dastanvpand ┅┅✿🍃❀💜♥️❀🍃✿┅
‍ ☔️بانو میم☔️: رمان: نویسنده: امروز را این چنین نوشتم که: دلم یک اربعین حرف دارد با تو حسینم... به همه گفتم اربعین حرم هستم.این تن بمیرد آبرویم را نبر آقا... هرچی سعی می کنم خوابم نمیبره از ذوق.تازه امشب فهمیدم((شب عاشقان بی دل چه شبی دراز باشد)). یک لحظه آرزو کردم کبوتر بودم.پر میزدم و پر میزدم و پر میزدم.سریع تر از آنکه فکرش را بکنم میرسیدم نجف. همین جوری به سقف زل زدم و فکر می کنم.یک دفعه یاد حال زینب افتادم که امروز چه جوری شده بود.وقتی با نرگس رفتیم اتاق مدیریت گفتن باید خود زینب بیاد.گفتیم حالش خوب نیست آقا.همون لحظه سه نفر اومدن تو برای ثبت نام.پس یا من باید ثبت نام می کردم تنها میرفتم که این کمال نامردی بود یا باید میرفتیم زینب رو می اوردیم.با خودم فکر کردم خونه نرگس اینا که زیاد دور نیست میرم میارمش. خلاصه از نرگس خداحافظی کردم و بهش گفتم: -زود میام نرگس بهم گفت: —ببین رضوان،..تو رو امام حسین زود بیا. توی دلم هی خالی می شد برای همین معطل نکردم و زود راه افتادم.انقدر تند راه میرفتم که چند بار محکم خوردم به مردم پیاده رو.تو حال و هوای خودم بودم که برای سومین بار خودم به یک پیرزنه.همه وسایل هاش ریخت.سه تا پلاستیک پر از میوه داشته که بیشترش ریخته بود.اومدم یه معذرت خواهی بکنم و سریع تر برم.گفتم: -مادر جون ببخشید من باید برم عجله دارم. —برو مادر خودم یه کاریش می کنم. یک قدم نرفته بودم.یک لحظه صداشو شنیدم که آروم گفت:یاحسین. برگشتم نگاش کردم دیدم دستاشو گذاشته رو زانو هاش تا بتونه دولا بشه و میوه ها رو برداره.همین جوری خشکم زد.من برای چه کاری داشتم می رفتم؟ سریع برگشتم و هرچی میوه بود برداشتم ریختم تو پلاستیکش.پلاستیک هارو دادم دستش و لبخند زدم و گفتم: -بیا مادر جون این هم میوه هات فقط باید بشوریشون.شرمنده دیگه. لبخند زد بهم و کیسه هارو گرفت. اومدم برم که گفت: —دختر جون،امام حسین عاقبت بخیرت کنه. دیگه نتونستم بایستم و نگاهش کنم و بهش بگم: -دعا کن مادر جون.دعا کن.عاقبت من با خود خود حسینه. یادم نیست دیروز چی نوشتم.ولی شاید نوشتم:تا بال و پر شکسته نباشی اجازه پرواز نخواهی داشت... خوشا به حال دل شکستگان.. 🌸 پايان قسمت سوم 🌸 امیدوارم لذت برده باشید🌷🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
‍ ☔️بانو میم☔️: ‍ نویسنده: امروزم را نوشتم: در کوی ما شکسته دلی میخرند و بس بازار خودفروشی از آن سوی دیگر است بعد از رفتن استاد میزهامون رو گوشه ای از کلاس گرد کردیم و شروع کردیم به صحبت کردن.زینب حالش خوب شده بود.خوب خوب.چرا مریض باشه؟درمانش را پیدا کرده بود دیگر.اینکه می گویم درمان یعنی معجزه. دیروز وقتی به خونه زینب رسیدم مامانش داشت گریه می کرد.گفت: -بچم از دیشب تبش پایین نمیاد که بالا میره.شده کوره آتشین. یه ذره که دلداریش دادم رفتم سمت اتاق زینب.نباید وقت تلف می کردم.در اتاق رو باز کردم و دیدم زینب دمر افتاده روی تختش و داره زار زار گریه می کنه. برش که گردوندن صورت قشنگش سرخ سرخ بود.دست هام که دست هاشو گرفته بود داغ داغ شده بود.بهش گفتم: -چه می کنی با خودت دختر. با بغض گفت: —رضوان خواهر دارم میسوزم. بهش گفتم:می ترسی بسوزی؟ _نه فقط... -دلشکسته که باشی خود خدا سرنوشتت رو میسازه بعد با خنده بهش گفتم: -بسه دختر پاشو خودت و جمع کن بریم دانشگاه بدو. —نه من نمیام‌. مجبور شدم خبر رو بهش بگم تا راضی بشه و بیاد.وقتی بهش گفتم یهو عین برق گرفته ها پاشد سر جاش نشست.چه جوری بگم که عرض سی ثانیه سرخی صورتش رفت و زرد شد.دست هاش یخ کردم.منم که خندم گرفته بود از این تغییر ناگهانیش سریع بلندش کردم و مجبورش کردم لباس هاشو بپوشه.هیچی نمی گفت.لام تا کام هیچ.فقط وقتی داشت چادرشو سرش می کرد صورتش خیس از اشک بود.از در خونه که میرفتیم بیرون یکی این گریه می کرد یکی مامانش.خلاصه مجلس زاری داشتیم. صدای خنده بچه ها که رفت بالا از فکر بیرون اومدم و دیدم زینب داره با خنده یک خاطره تعریف می کنه.دیدید گفتم.یعنی ذکر حال اون موقع زینب چیزی جز این شعر یادم نمی انداخت: تنها به شوق کرب و بلا می کشم نفس دنیای بی حسین به دردم نمی خورد. با نرگس و زینب از کلاس بیرون اومدیم به سمت خونه هامون راه افتادیم.هممون توی حال خودمون بودیم.نرگس توی همون حالی که بود گفت: -بچه ها می ترسم به کربلا نرسم.می ترسم بمیرم از فرط این هیجان. زینب دستش رو گرفت و گفت: -نفس بکش نرگس.به خدا بوی سیب میاد.به خدا همه جا بوی سیب پیچیده. امروز را نوشتم:من از آغاز در خاکم نمی از عشق می دیدم مرا می ساختند ای کاش از آب و گلی دیگر عشق کاریست که تنها از سینه سوخته های محبت و دود چراغ خورده های معرفت بر می اید.عشق،یک بسیجی تنها در یک میدان مین است. حال من حال جوانیست که یک ماه تمام در پی کسب جواز حرمت پیر شده.... 🌸 پايان قسمت چهارم 🌸 امیدوارم لذت برده باشید🌷🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
‍ ☔️بانو میم☔️: ‍ رمان: نویسنده: امروزم را نوشتم: آمده ام با عطش سال ها تا تو کمی عشق بنوشانی ام ماهی برگشته ز دریا شدم تا که بگیری و بمیرانی ام خوب ترین حادثه می دانمت خوب ترین حادثه می مانی ام؟ حرف بزن ابر مرا باز کن دیر زمانی است که بارانی ام حرف بزن،حرف بزن سال هاست تشنه یک صحبت طولانی ام گوشی تلفن رو برداشتم و زنگ زدم نرگس. -الو سلام نرگس جون خوبی؟ —ممنون عزیز خوبم. -ببین نرگس من چی بردارم؟وا استرس دارم.دوروز فقط مونده دارم دق می کنم. —چته دختر تو؟؟؟ببین رضوان جان چیز زیادی برندار چون خودمون باید وسایل رو بیاریم کم بیار.لوازم واجب رو. بعد از اینکه یه ذره دیگه حرف زدیم گوشی تلفن رو قطع کردم و رفتم سروقت کشو لباس ها و کوله پشتی ام.پشت کوله پشتی به عربی نوشته بود:به سوی راه حسین. با خودم گفتم:کربلا به رفتن نیست به شدن است.اگر رفتنی بود که شمر هم کربلایی بود... و امروز هم گذشت و فردا شد... موبایلم رو برداشتم و به همه دوست و فامیل پیام دادم که حلال کنید و این ها منم عازم شدم.همین طور که داشتم لیست مخاطبینم رو زیر و رو می کردم اسم دوست دوران دبیرستانم رو دیدم که یک ماهی میشد ازش بی خبر بودم.بهش پیام دادم.به سی ثانیه نکشید که بهم زنگ زد.گوشی رو جواب دادم: -به به خانوم گلی.دیگه ماهم رفتنی شدیم خواهر.حلالمو.... هنوز حرفم تموم نشده بود که هق هق گریه اش حرفم رو نصفه گذاشت. -الو.الو نازنین حالت خوبه؟ —ببین رضوان چیزی نگو.فقط رفتی کربلا،رفتی بین الحرمین رو به حرم حسین بگو نازنین گفت:ارباب جان یک سوال داشتم ازت.من میومدم کربلا خیلی آبروریزی میشد نه؟ این حرفش اتیش به دلم زد.یاد حال خودم افتادم.تلفن قطع شده بود و منم مات و مبهوت.بغضم ترکید و مثل خود نازنین هق هق به گریه افتادم.تنها حرفی که می تونستم بین گریه ام بزن این بود:این حسین کیست که جان ها همه پروانه اوست؟ توی حال خودم بودم که یک پیامک اومد از طرف نازنین. -رضوان ببخشید حالم اصلا خوش نیست.دارم شعله ور میشن.همه رفیق هام دارن میرن.تا حالا شده جا بمونی رضوان؟؟ نتونستم جوابی بهش بدم. —نازنین جونم غصه نخور.قسمت باشه میایی ان شالله. -رضوان تو دیگه آرزو داری؟؟الان که رفتنی شدی؟ نمی خواستم نمک به زخمش بپاشم.نمی خواستم جنونش به امام حسین رو شعله ور تر کنم.ولی باید می نوشتم.یعنی دستم بدون فرمان عقل روی صفحه گوشی حرکت می کرد.مگه میشه اسم حسین بیاد و عقل من کار کنه؟نه فرمان دست دله.فرمان زندگی من از همون اول دست خود حسین بود و هست. —نه هنوز هم حرفم همونه.آرزو یعنی داشتن یک جفت پای خسته،هشتاد کیلومتر کربلا،اربعین حسینی... -رضوان چشم من که لایق دیدار نیستودل من رو ببر پیشش و بیار خواهر.فقط همین. دیگه توان نداشتم چیزی بهش بگم.ولی دوست دارم امروزم رو شرح حال نازنین بنویسم و مطمئنم روز او هم چنین نوشته شد: ویزا بلیط کرببلا مال خوب هاست سهم چو من پیامک هستم به یادت است 🌸 پايان قسمت پنجم امیدوارم لذت برده باشید🌷🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
🚩#کارمند_عاشق #قسمت_سوم مژگان – دینگ دینگ سلام هانی جون چطوری؟ -وای سلام به رروی همچو ماهت (بیچاره
🚩 مژگان – دینگ دینگ سلام هانی جون چطوری؟ -وای سلام به رروی همچو ماهت (بیچاره ماه که نسبتش می دم به توی عفریته ) مژگان – عزیزم هنوز عکستو برام نفرستادی -جیگرم تحمل کن الان برات سندش می کنم-رسید مژی جون مژگان – وای این تویی -نه عمه امه خوب خودمم دیگه مژگان – هانی جون چه جیگری هستیا -قربونت …. به شما که نمی رسم مژگان – هانی هانی کی ببینمت(وقت گل نی ) -به همین زودیا ولی عزیزم من یه سفرکاری دارم برم برگردم میام به دیدنت مژگان – وای کجا می خوای بری سفر هانی جون – المان اتیش مژگان – -اوه خدای من پس من بی صبرانه منتظرم تا تو برگردی – منم بی صبرانه منتظرم تا ملکه زیبایی هامو از نزدیک در اغوش بگیرم مژگان – وای هانی تو خیلی رومانتیکی -می دونم عزیزم مرده بودم از خنده بیچاره خبر نداشت خفن سر کاره خدایشم طرف خیلی قیافش ناز بود استغفرالله……… دختر بگو جای برادری ایشون خیلی ناز بودن اره اره همون سرمو انداخته بودم پایین و با مژی در حال دل و قلوه دادن بودم اهم اهم ببخشید خانوم هنوز سرم پایین بود -بله کاری داشتید ؟ بله راستش -اگه با اقای حیدری کار دارید هنوز نیومدن… اگه کار دیگه ای هم دارید بنده در خدمتم نه نه من در خدمتتون نیستم چون تا اقای حیدری نباشن نمی تونم پرونده به کسی تحویل بدم چون باید امضای ایشون باشه شما همیشه با مخاطبتون همینطوری حرف می زنید؟ – چطور مثلا اینطوری که اصلا بهش نگاه نمی کنید تازه رسیده بودم به اوج سر کار گذاشتن مژی ولی طرف هم حرف حساب می زد پس با یه بوس بای از مژی خداحافظی کردم و سرمو اوردم بالا یا قمر بنی هاشم من که اینو اسکن کردم چرا الان تو فضاست سریع به عکس دم دستم نگاه کردم و بلافاصله به اون صدام شروع کرده بود به لرزیدن -شما؟؟؟؟؟؟؟؟؟ من که چند بار خودمو معرفی کردم یعنی نشنیدید چرا چرا (نباید متوجه خنگ بودنم می شد پس به ناچار گفتم چرا چرا) -بفرماید امرتون شما حالتون خوبه خانوم -بهتر از این نمیشه(وای اگه مژی اینو اینجا ببینه کارم تمومه چه ابرو ریزیه میشه) -نگفتید اینجا چیکار دارید؟ برگه ای رو به طرف گرفت این حکم منه از امروز من به جای اقای حیدری اینجا مشغول به کار می شم -پس اقای حیدری چیه؟ ایشون بازنشست شدن -چیییییییییییی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ؟؟؟ اوه معذرت می خوام نمی خواستم ناراحتتون کنم مگه نمی دونستید ؟ از خوشحالی تو ابرا بودم نمی دونستم حالا تو این ابرا چیکار کنم اصلا کدوم طرفی پرواز کنم خدا کنه با هواپیما تصادف نکنم (شما حرفاشو زیاد جدی نگیرید یکم مخش تاب داره ….اره ) من وحید دادگر هستم و شما؟
-منم دباغ هستم دادگر- خیلی خوشوقتم خانم دباغاه چه لفظ قلمم حرف می زنه منم باید یه جوری حرف بزنم که بفهمه منم ادم حسابیم – منم از دیدار حضرتعالی بسیار مفتخر و خرسندم اوه اوه چه چیزی گفتم الان بابام تو قبر بهم افتخار می کنه-خوب بفرماید……… اتاق قابل داری نیست شما بشینید من کارتونو بگم دیدم داره با خنده و تعجب نگام می کنه-چرا وایستادین؟دادگر- خانوم دباغ شما برگه رو کامل خوندید- بله چطور؟؟؟؟؟؟؟؟؟/دادگر- خوب توش نوشته من مسئول اینجام و همه کارا زیر نظر منهیه ابرومو بالا انداختم و کمی لبمو کج کردم و زیر چشمی به برگه نگاه کردمچی……… یعنی سه سال من اینجا کار کردم و جون کندم همش کشـــــــــکاین انصاف نیست این دور از مردونگی دور از جوانمردیهحالا باید یه چالغوز از راه نرسیده بشه رئیس من-خوب که چی؟ حالا مسئولی که مسئول باشید من که جلوتونو نگرفتم بشنید و مسئول بودنتونو به رخ بکشید . دادگر- ببخشید منظور من از این حرفا این بود که شما جای من نشستید- بله اقا؟ای روزگار ای فلک این میز هم به من وفا نکرد دیدید چطور منو از عرش به فرش رسوندنیه زری برای خودت می زنی ها کی توی گربه تو عرش بودی که حالا بیای رو فرشپاشو پاشو به تو شانس و خوشی و از این چرت و پرتا نیومده با ناراحتی از جام بلند شدم و اونم با قدمای اروم به میز نزدیک شدتازه فهمیدم هنوز ON هستم و خارج نشدم وای عکسشم که اونجاستقببل از نزدیک شدنش به میز داد زدم نهههههههههههههههههههههههه ههههطرف ده متر پرید بالا از ترس رنگش پریده بود و دستش رو قلبش بوددادگر- چیزی شده خانوم دباغ-وای نه یعنی اره دادگر- چی شده چرا داد می زنید خانوم دباغ-شما سر جاتون وایستید و اصلا تکون نخورید طرف حسابی گیج شده بود سریع خودمو به پشت میز رسوندم نمی تونستم با مو س کار کنم چون حسابی سه می شد پس تنها راهش خاموش کردن ناگهانی کیس بود و البته برداشتن عکس .هنوز با تعجب داشت نگام می کرد خم شدم و دستموگذاشتم رو عکس و با ارنجم دکمه کیسو فشار دادم مثلا که کاملا اتفاقی باشه ولی هرچی با ارنج به طرف دکمه ضربه می زدم تاثیری نداشت دادگر- خانوم چرا انقدر به کیس ضربه می زنید – مندادگر- نه من ؟-اقا خواب دیدی خیر باشه من کی به کیس ضربه زدم دادگر- ببین ببین همین الان دوباره زدیدببینید اگه بخوام من کیسو خاموش کنم که مرض ندارم هی ضربه بزنمبعد دستمو گذاشتم رو دکمه و فشار دادم……ببینید بخوام اینطوری خاموش می کنم دادگر- شما همیشه اینطوری کامپیوترو خاموش می کنید-نه همیشه…………
🚩 معمولا اکثر وقتادادگر- اهان با یه لبخند پیروز مندانه از پشت میز امدم بیرون و سر جای همیشکیم نشستم دستامو زیر چونه زدم و به تازه وارد زل زدممثل عکسش بود .هنوز عکسش تو دستم بود که دیدم پرونده روی میزو برداشت همونی که عکسو از توش برداشتم -با اون پرونده چیکار داری؟دادگر- هیچی دارم نگاش می کنم-اره خیلی خوبه برای اول کار …. اگه می خوای فرد موفقی باشی پس خوب نگاش کن با تعجب بهم نگاه کرد-شما برای این کار خیلی جونیددادگر- بله؟اخه شما را برای چی برای این کار انتخاب کردن؟ نه تجربه ای دارید نه می دونید بایگانی چیه ؟دادگر- یکی از دوستان منو معرفی کرد-انوقت مدرک تحصیلیتون چی؟دادگر- مدرک شما چیه خانوم دباغ؟شونه هامو بالا انداختم و راست سر جام نشستم و با افتخار و اقتدار کامل گفتمسیکل اقاچنان زد زیر خنده که انگار بهترین جک سالو شنیده باشه- چتونه اقا مگه مدرکم چشه؟دادگر- هیچیش نیست خانوم معذرت می خوام ولی وقتی شما مدرک درست و حسابی ندارید برای این کار انتظار دارید منم داشته باشم -یعنی شما هم سیکل داریددادگر- نه من یه سر و گردن از شما بالاترم….من دیپلم دارم-این یعنی یه سر و گردن دادگر- اگه بخواید می کنیم نیم سر و گردن- می دونستید خیلی بی مزه ایدفقط خندید و سیتمشو روشن کرد…. تا بالا بیاد پرونده روی میزو دوباره زیرو رو کرد دادگر- خانوم دباغ تو این پرونده باید یه عکس باشه ولی نیست شما نمی دونید این عکس کجا می تونه باشه -من من از کجا باید بدونم که باید کجا باشه حالا چه عکسی توش بوده؟به چشام خیر شد( من که عقلم زیاد نمی کشه ولی فکر کنم این خیره شدن یعنی خودتی …راستش وقتی می گن خودتی رو من خوب نمی فهمم یا معنیش این که خر خودتی یا گیج خودتی من که از دوتا معنیش استفاده می کنم به قول دبیر ادبیات ایهام و از معنی دورش بیشتر استفاده می کنم یعنی میشه همون خر خودتی …..با اینکه ادبیاتم خوب بود ولی نمی دونم چرا نمره ادبیاتم همیشه زیر ۱۰ بود بگذریم – نه اقا من خبری از عکس داخل پوشه ندارمدادگر- شما که اینجا کار می کنید باید از جیک و پوک پرونده ها خبر داشته باشید – هی هی چه خبرته؟ برای من از روز اول رئیس بازی در نیاریا که یهمو کلامون تو هم می ره دادگر- ای بابا خانوم من کی رئیس بازی در اوردم د همینه دیگه برای چی انقدر منو سوال پیچ می کنی من تازه امروز این پرونده رو می بینم پس انتظار نداشته باشید از محتویات توش خبری داشته باشم دادگر- شما از اینترنت هم استفاده می کنید ؟اینترنت … چی هست این اینترنت (من معمولا تو گمراه کردن طرف بهترینم به جون شما )دادگر- یه چیزی مثل خوراکی -اه چه جالب…….. حالا طعمش چطوریه؟دادگر- بعضی وقتا خوشمزه است و بعضی وقتا تلخ و بعضی وقتا حال بهم زنسرمو مثل فیلسوفا تکونی دادم -پس باید چیز به درد بخوری باشهچه جمله قشنگی گفت یادم باشه پشت اون کتاب رمان جدیدم بنویسمحرف عارفانه ای بود به به در حال کار کردن با سیتسم یهو سرشو برد و به مانیتور چسبوند از جام بلند شدم و به طرفش خم شدمیهو سرشو اورد بالا و منم از ترس سریع سیخ وایستادم دادگر- چیزی شده خانوم دباغ-نه نه اصلا ابدادادگر- پس برای چی وایستادید؟-برای هوا خوری……….. این بالا هوا عالیهبه بالا سرش نگاهی کرد و بعد اروم بهم خیر شد-چرا اونطوری نگاه می کنیددادگر- من طوری نگاتون نمی کنم-چرا دیگه انگار می خواید مچ بگیرید دادگر- مگه شما کاری کردید که من مچ بگیرم-نمی دونم از خودتون بپرسید که از صبح تا به الان یا سوال پیچم می کنید یا عین کارگاهها نگام می کنیددادگر- من؟در حالی که لبامو تو هم جمع کرده بودم با تکون سر گفتم ارهبازم یه لبخند و دوباره مشغول ور رفتن با کامپیوتر شد . منم دوباره اروم داشتم می نشستم سر جامدادگر- وای وای وای دو متر پریدم بالا -چی شد چی شددیدم دستاشو گذاشته رو صورتش با یه حرکت خودمو رسوندم طرفش- چی شده چی شده چرا اینطوری می کنیددادگر- اینو ببندش ببندش زود زود دستامو از هم باز کرده بودم و درحالی که عکسش هنوز تو دستم بود تکونشون می دادم می پرسیدم چی رو چی رو دادگر- اون هیولا رو می گم -هیولا؟سریع به مونیتور خیر ه شدم وای خداااااااااااا ی من …. یکی منو بگیره مژی الهی بلاهای دنیا رو سرت نازل بشه….
زیباترین جمله ی که تا حالا دیدم روی یک سنگ قبر بود ؛ نوشته بود : ای رهگذر، من هم روزی از اینجا رهگذر بودم… 🌸🕊ʝσłŋ 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
یک صبح پر از ترانه تقدیم شما شور خوش جاودانه تقدیم شما یک سفرہ مهیا شدہ از عشق و غزل با خندہ های عاشقانه تقدیم شما صبحتون بخیر ❤️ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
عارف و درویشی با هم دوست بودند. عارف بسیار ثروتمند بود اما درویش از مال دنیا فقط یک کشکول داشت و همواره به خاطر همان، بر روی زاهد بودن خود تأکید می کرد. روزی درویش مهمان دوستش بود، خواست تا باز زهد خود را مطرح کند. به عارف گفت حاضری همین الآن از همه ثروت خود دست بشویی و با من به یک معبد بیایی تا فقط به عبادت و ترک دنیا بپردازیم؟ عارف گفت البته، بیا همین الآن برویم. درویش شگفت زده شد و باور نمی کرد، به همین دلیل گفت یعنی از این همه ثروت و کاخ خود جدا می شوی؟ عارف گفت بله، اگر آماده هستی برویم. هر دو به راه افتادند، در بین راه ناگهان درویش گفت ای وای، کشکول را جا گذاشتم. عارف گفت دوست عزیز، دیدی هنوز در زندگی دلبستگی داری. داشتن مهم نیست، مهم دل نبستن است و تو نتوانستی حتی از یک کشکول دل بکنی. 👉 @Dastanvpand