eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ بسم_رب_الحسین رمان: نویسنده: با بغض شروع کردم به نوشتن امروز: دادم تورا قسم به نخ چادری که سوخت شاید دلت بسوزد و یک کربلا دهی می گویند کربلا قسمت نیست دعوت است. خدایا!من معنی قسمت و دعوت را نمی دانم. اما یقین دارم تو معنی طاقت را می دانی... آسمان هم امروز دلش پر است همانند من. بیچاره آسمان.انقدر دود می خورد تا اینگونه سیاه و تیره و تار شود.دیگه دلم طاقت ندارد.فقط می توانم قلم را نالان رو کاغذ بکشم و بنویسم: دود این شهر مرا از نفس انداخته است به هوای حرم کرببلا محتاجم با صدای آلارم گوشی از خواب بیدار شدم.دست و صورتم رو آب زدم و برگشتم توی اتاق تا آماده بشم.پرده رو کشیدم با آسمانی تیره و خشمگین مواجه شدم.چه دلگیر.برای احتیاط یک لباس گرم برداشتم و روسری فیروزه ایم رو لبنانی بستم و درحالی که چادر را سر می کردم از اتاق بیرون آمدم.از کنار آشپزخانه که رد میشدم مادر صدایم کرد. -رضوان جان عزیزم صبحونه نخورده کجا میری مادر؟ —مامان جان دیرم شده.میرم توی راه با زینب یه چیزی می خورم. -برو مادر جان خدا به همراهت.فقط رضوان،داری میری بیرون یه سری به اتاق ریحانه بزن و بیدارش کن مدرسش دیر میشه.راستی مادر بابات پنجاه تومن رو جاکفشی برات گذاشته بردار. —چشم مامانم.فعلا خدافظ. در اتاق ریحانه خواهر کوچکتر که راهنمایی بود را باز کردم تا بیدارش کنم.پتو رو از سرش کشیدم و گفتم: -پاشو دیگه ریحان چقد می خوابی تو. در حالی که چشم هاشو میمالید گفت: —ولم کن من مریضم امروز نمیرم مدرسه. گرفتم کشیدمش،از جاهاش بیرون اوردمش و درحالی که از اتاق بیرونش می کردم گفتم: -باشه برو همین ها رو به مامان توضیح بده. غرغر کنان بیرون رفت و منم به سمت حیاط به راه افتادم.پنجاه هزار تومن بابام رو برداشتم و گذاشتم توی کیفم. راه افتادم سمت کوچه.سرکوچه زینب رو ندیدم و تعجب کردم.گفتم شاید نیاد.یه چند دقیقه ای که ایستادم دیدم نه نیومد.برای همین زنگ زدم به موبایلش.با صدای گرفته گوشی رو جواب داد و گفت: -سلام رضوان جان.ببخشید من یه کمی تب دارم و مریض احوالم.اگر اشکال نداره خودت تنها امروز برو. بعد از کلی توصیه و مواظب خودت اش گفتن ها گوشی را قطع کردم و به راه افتادم. وارد کلاسمون نشده بودم که یهو نرگس آستین چادرمو گرفت و کشید توی راه رو.تعجب کردم.بهش گفتم: -وا نرگس جان چرا همچین می کنی؟ —فعلا هیچی نگو وبیا دنبالم. دست و پاهام یخ کرد و همینطور سمت نرگس کشیده میشدم.انقدر سست شده بودم که با خودم فکر نمی کردم زشته اینطوری تو سالن دانشگاه نرگس داره منو کشون کشون می بره. رسیدیدم به سالن بزرگ دانشگاه.رفتیم کنار برد اعلانات و اخبار دانشگاه.همون جایی که لیست اسم های کربلایی هارو زده بودن.همون جایی که درست یک هفته پیش به خاطر یک روز دیرتر دادن اسمم نشد که اسم منم تو لیست باشه.همون جایی که.... بگذریم.درست کنار همون لیست یک هفته پیش یک اعلامیه بزرگ تر چاپ شده بود با عنوان: به اطلاع دانشجویان گرامی میرسانیم که.... به خودم اومدم که دیدم نرگس داره می خنده و به صورتم آب میزنه.دیدم توی سرویس بهداشتی دانشگاهیم.سریع پرسیدم: -نرگس بگو که خواب نبودم. دستم رو بردم سمتش و گفتم:توروخدا یه بشگون از دست من بگیر مطمئن شم. —نه عزیزم خواب نبودی یه لحظه غش کردی خانم.پاشو حالا تا لیست دوباره پر نشده بریم اسم تو و زینب رو هم بدیم دیگه.پاشو خواهر.انگار شما هم کربلایی شدین. چه جمله عجیبی گفت نرگس.من؟کربلا؟اربعین؟ و مثل همان لحظه ورودم به کلاس تقریبا کشان کشان من رو به طرف دفتر مدیریت دانشگاه برد تا اسم خودم و زینب رو هم بدم.باورم نمی شد.انگار توی خواب دیدم همین پنج دقیقه پیش که توی اعلامیه نوشته شده بود:پنج جای خالی دیگر برای اردوی پیاده روی کربلا. امروزم را این چنین نوشتم: ندیده ای شوریدگانی را که ذکر صبح و شامشان حسین است؟ این روز ها عجیب بوی سیب به مشامم می رسد.. 🌸 پايان قسمت دوم 🌸 امیدوارم لذت برده باشید🌷🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
🚩#مدرسه_دخترونه #قسمت_بیستوشش در پایان دومین هفته‌ی فرار مریم از خانه، اتفاقی افتاد که کسی انتظار
🚩 ابرام آب دهانش را قورت داد و به زحمت نفسی کشید. گوشی را به چشمانش نزدیک‌تر کرد. زنش سراسیمه دوید و فیلم را دید. به ضرص قاطع می‌گفت که این فقط شبیه مریم است. مریم بازویش خال نداشته، گوشواره نداشته و …! پس از آن اتفاق، ابرام از درِ خانه بیرون نمی‌آمد. کسی را به خانه‌ی خود راه نمی‌داد. مشتری‌هایش پریدند و از جای دیگری موادشان را تهیه می‌کردند. کسی نمی‌دانست کِی به دستشویی می‌رود و کی بیدار است و کی می‌خوابد. ساکنین حیاط بزرگ چنان از کنار خانه‌ی ابرام می‌گذشتند که گویی کنام ددان است و یا معبدی مرموز و ناشناخته. گاهی زنش را می‌دیدند که از شیر حوض آب بر می‌دارد و یا چادر به سر از حیاط بیرون می‌رود. داوود، ملقب به داوود خانم، از ترس ابرام لاشخور، اتاقش را قفل زد و از حیاط بزرگ رفت. می‌گفت: «ازش می‌ترسم. می‌ترسم یک شب بیاد سر وقتم. اول لکّه دارم بکنه و بعد تکّه تکّه‌م کنه و بریزه توی گونی و بندازه توی سطل آشغال سر خیابان»! عظیمه سادات ختم انعام نگرفت و حتی جواب سلام مادر مریم را هم نمی‌داد. شاید اگر شدنی بود، صلوات‌هایش را هم پس می‌گرفت! صلوات‌هایی که با تسبیح گِلینش برای درمان مریم نذر کرده بود و فرستاده بود. پیرزن فکر می‌کرد که او را مسخره کرده‌اند. بعد از يك ماه، در یک نیمروزِ تکراری، مریم به حیاط بزرگ آمد. کنار حوض حیاط ایستاد و خانه را نگاه کرد. زنان و مردان حیاط بزرگ از اتاق‌ها بیرون آمده بودند و او را با تعجب نگاه می‌کردند. مریم سرک می‌کشید و می‌خواست مطمئن شود که پدرش در خانه نیست. آمده بود مادرش را ببیند. اما ابرام در خانه بود! ابرام لاشخور موهای مریم را پيچانده بود دور دست چپش و دور حياط می‌چرخاند و عربده می‌زد: «درسته عمل دارم، اما هنوز ابرامم. آن قدر غيرت تو رگام هست كه بكشمت». زن‌اش دنبال‌اش دويده بود. جيغ زده بود 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🚩 (آخر) – ولش كن ابرام آقا. ارواح خاك آقات ولش كن! ابرام داد زده بود – خفه شو پتیاره! بعدِ اين نوبت خودته! زن زوزه كشيده بود – ريختن خون دختر حرامه… ابرام عربده زده بود – اين ديگه دختر نيست. عين ننه‌ی گور به گورت يه زنه! كسی جرأت نكرده بود يا نخواسته بود مانع‌اش بشود. دختر در آخرين لحظات فقط توانسته بود بگويد: «گُه خوردم آقا جون… گُه خوردم!» ابرام چاقو را گذاشته بود توی قفسه‌ی سينه‌اش. با تمام قدرت سرش را به لبه حوض كوبيده بود. خون از دهان و گوش و سينه‌ی دختر زده بود بيرون و شتك زده بود توی صورت پدرش. قسمتی از موهای دختر به خون آغشته شده بود. خون از دسته‌ی چاقو بيرون می‌زد و از آستين مانتو به پايين می‌چكيد و به همان راهی مي‌رفت كه فاضلاب حياط هميشه می‌رفت. ناخن‌هايش شكافته شده بود و نتوانسته بود لبه سنگي حوض را بخراشد. فرياد و ضجه‌ی زن‌های حياط بزرگ به همه جا می‌رفت. به شكاف خشت‌های ديوارهای كاه‌گلی و ورودی كوچه‌های باريك. زن ابرام گريه نمی‌كرد. سياه شده بود. خون دختر را مشت مشت به سمت اتاق‌ها می‌ريخت و می‌گفت: «خون ريشه‌تون رو بگيره. خون ريشه‌ی همه‌تون رو بگيره»! بعد هم بی هوش افتاده بود. پایان 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🌸 🍀 جاهای خالی را ...!! با آدم های مناسب پر كنيد.😊 🍀 🌸 @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾•••
🔴🔵🔴🔵🔴 داستان عبرت آموز 🎈گام های شیطان @Dastanvpand مهران با مدرک مهندسی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و پدرش دفتر کاربزرگی برایش افتتاح کرد و اتومبیلی به او هدیه نمود و به او وعده داد که هنگام ازدواجش ویلایی بزرگ به او تقدیم خواهد کرد. پدر مهران پیمان کار بود و مناقصه ی یک ساختمان دولتی به شرکت او واگذار شده بود و خانم (س.و) مهندس ناظر پروژه ی ساختمان دولتی بود او زیبا و خوش چهره بود و پدر مهران از او خوشش آمد. با گذشت روزها میان او و خانم مهندس ارتباط عشق و عاشقی برقرار شد و روابط کاری با عواطف و شهوت های حیوانی در آمیخت و با وجود اختلاف سنی میانشان این ارتباطات میان پیمانکار و خانم مهندس پیشرفت کرد و پدر مهران، خانم مهندس را غرق در هدایا می کرد و شیطان نیز این پیوند را استوارتر می ساخت تا آن دو به دام فحشا افتادند و به حرام روی آوردند و بدون هیچ ترس و –حیایی مرتکب حرام شدند و در آن غوطه ور گشتند، شیطان نیز این روابط را حمایت می نمود. دیدارها میان خانم مهندس و پدر مهران همچنان ادامه یافت تا اینکه از او باردار شد، خانم مهندس نیز معشوقش را از این امر مطلع ساخت و گفت که او دو ماهه باردار است و با ازدواج وی موافق است ولی پیمانکار با وجود سن زیادش داخل لجن افتاد و از حرام لذت برد، پس پیشنهادی و پست به او کرد و آن این بود که معشوقه اش خانم مهندس سقط جنین کند و او را به ازدواج پسر مهندسش مهران در آورد. خانم مهندس (س-و) نیز جزو همان گروه شیطانی پیمانکار بود، کسانی که در راه رسیدن به شهوات و خواسته هایشان از انجام هیچ کاری فرو گذار نمی کنند. خانم مهندس هم با این پیشنهاد شیطانی موافقت کرد و جنین را سقط نمود و پیمانکار هم سعی می کرد به هر وسیله پسرش را قانع کند تا با خانم مهندس ازدواج کند ولی پسرش از ازدواج با او سر باز زد، چون او رفتار خانم مهندس را از وقتی که در دانشگاه هم کلاس بودند می دانست و در جریان روابطش با دوستان دیگرش در دانشگاه بود. ولی پدر پیمانکارش ناراحت شد و او را تهدید به محرومیت از ارث و همه امتیازاتی که برایش فراهم کرده بود_ از ویلا گرفته تا ماشین و دفتر کار _ و محرومیت از شرکت درپروژه ها، با استفاده از روابطش با مسئولین، نمود. مهران به ناچار به خواسته پدرش تن درداد وعقد ازدواج میان خانم مهندس (س_و) و مهران تحت نظارت پدر عاشق جاری شد. روزها گذشت و رابطه ی میان خانم مهندس و پدرشوهرش دوباره شروع شد، خانم (س_و) حامله شد، در حالی که نمیدانست از مهران حامله شده یا از پدرش! او سرانجام دوقلو به دنیا آورد. پدر بی حیا هم برای اینکه فرصتی داشته باشد پسرش را برای نظارت بر پیمانکاری ها و تعهدات مربوطه به مناطق دوردست می فرستاد تا به همراه همسر پسرش در چاه فساد فرو رود. خانم مهندس بار دیگر باردار شد، ولی این بار مطمئن بود که بارداریش در هنگام غیبت شوهرش صورت گرفته و از پدر شوهرش حامله شده است. این دفعه نیز خانم مهندس دو قلو زایید، یک پسر و یک دختر! خانم (س_و) همچنان ارتباط حرامش را با پدر شوهر ادامه می داد و پدر شوهر هم او و فرزندانش را غرق در پول و ثروت می کرد و از آنها نگهداری می نمود. یک روز پسر فریب خورده که به ماموریت رفته بود قبل از موعد مقرر به خانه برگشت و ماشین پدرش را در پارکینگ دید. از پله های طبقه بالا که اتاق خواب در آنجا بود بالا رفت و ⏪ادامه دارد...... @Dastanvpand 🔴🔵🔴🔵🔴🔵
قسمت پایانی 💜داستان عبرت آموز @Dastanvpand ❣گام های شیطان از پله های طبقه بالا که اتاق خواب در آنجا بود بالا رفت و پدر و همسرش را به گونه ای در کنار هم یافت که حاکی از ارتباط حرام میان آنها داشت و هنگامی که آنها وجودش را احساس کردند طوری رفتار کردند که گویی هیچ چیز میانشان نبوده است. مهندس مهران بسیار خشمگین شد و دانست که ارتباط حرام میان همسر و پدرش وجود دارد و منتظر ماند تا پدرش از خانه رفت تا در این باره از همسرش توضیح بخواهد و خشم خود را پنهان کرد. @Dastanvpand فردا صبح به سوال و جواب همسرش درباره ی آنچه دیشب دیده بود پرداخت و دعوا میانشان بالا گرفت. او همسرش را متهم کرد که این فرزندان، فرزندان او نیستند و آنها حرام زاده اند، همسرش آب دهان به صورتش انداخت و او را به بی غیرتی متهم ساخت. مهران در حالی که خشم و غضب از چشمانش می بارید از خانه خارج شد و به خانه پدرش رفت و جریان را به او گفت و میانشان دعوایی سرگرفت و همه روابط و پیوند ها بریده شد. اما همسر بدبخت ناگهان دیوانه شد و حالتی روانی به او دست داد که باعث شد اعصابش را از دست بدهد و از طبقه ی دهم بچه هایش را یکی پس از دیگری به میان مردم وحشت زده پرت کند و با وجود اینکه مردم التماس می کردند که این کار را نکند ولی خشم و جنون او را کور کرده بود و بدون رحم و شفقتی همه ی آنها را از طبقه ی دهم به پایین انداخت. @Dastanvpand آری ، هوی و هوس زودگذر شیطانی باعث ارتکاب چنین جنایات وحشتناکی گشت که عقل آن را باور نمیکند، ولی شهوت حرام و پیروی از شیطان این چنین است و چقدر خداوند متعال در کتاب بزرگش ما را از شگرد های شیطانی و مکر و حیله اش برحذر داشته است و به راستی که شیطان هدفی جز نابود کردن انسان ها به وسیله ی نیرنگ هایش و انضمام آنها به حزبش ندارد. خداوند متعال می فرماید: يا أيها الذين آمنوا لا تتبعوا خطوات الشيطان ومن يتبع خطوات الشيطان فإنه يأمر بالفحشاء والمنكر .... يعني: اي مؤمنان ! گام به گام شيطان ، راه نرويد و به دنبال او راه نيفتيد ، چون هركس گام به گام شيطان راه برود و دنبال او راه بيفتد ( مرتكب پلیدی ها و زشتيها مي گردد ) . چرا كه شيطان تنها به زشتيها و پلیدی ها ( فرا مي خواند و ) فرمان مي راند . رسول اکرم –صلی الله علیه و سلم- می فرماید: «به راستی که شیطان تختش را روی آب قرار می دهد، سپس لشکریانش را گروه گروه به ماموریت می فرستد و مقام و منزلت کسی به او نزدیک تر است که از همه فتنه انگیز تر باشد ... یکی از آنها می آید و می گوید: دست برنداشتم تا اینکه میان او و همسرش جدایی ایجاد کردم ... پس شیطان او را نزد خود نگه می دارد و می گوید: بله تو (کار را کردی)!» @Dastanvpand ❌💦❌💦❌💦
زندگی به تو لبخند میزند هنگامی که خوشحالی. زندگی تسلیم تو میشود هنگامی که دیگران را خوشحال میکنی @dastanvpand ─═इई🍃🌻🍃ईइ═─
یک صبح پر از ترانه تقدیم شما شور خوش جاودانه تقدیم شما یک سفرہ مهیا شدہ از عشق و غزل با خندہ های عاشقانه تقدیم شما صبحتون بخیر ❤️ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🚩 ادما تو زندگی در برخورد با دیگران رفتار و اخلاقهای متفاوتی از خودشون نشون می دن و به نوعی با محیط اطراف و اتفاقات پیرامونشون ارتباط بر قرار می کنن در واقعه هر کس اخلاق خاص خودشو داره مثلا بعضیا می تونن خیلی خشک و جدی باشن مثل بابای خدابیامرزم انقدر خشک و جدی که اگه یه شب با کمربند به جون مادربد بختم نمی یوفتاد شام از گلوش پایین نمی رفت و یا خیلی شوخ طبع و بذله گو………….. مثل اقای کیهانی دربون شرکت حرافترین و مزخرفترین موجودی که تو زندگیم می شناسم کسی که بزرگترین ارزوی زتدگیش خرید یه پراید کار کرده است با نازلتریین قیمته یا می تونن فوق العاده لوس واز خود راضی باشن……………. مثل مژگان در واقع مژگان کپی برابر اصل باربیه تازگیا دماغشو عمل کرده و فکر می کنه زیباترین و بدون نقص ترین دختریه که تو شرکت وجود داره و خواستگار گر وگر از درو دیوار براش ریخته یا انقدر مهربون و دلسوز باشن که ادم در کنارشون احساس شادی و شعف کنه …………مثل صاحب خونه عزیزم که اگه اجاره یک ماهش عقب بیفته علاوه بر داد و بی داد های مداوم و گوش خراشش باید تمام درسا و پروژه ی بچه هاشو یه شب مونده به تحویل بی کمو کاست انجام بدم و در اخر اینکه می تونن خیلی ساده ،خجالتی،ترسو، بی عرضه، بی دقت، حواس پرت ،زشت و بی نمک، باشن ………………. دقیقا مثل من به طوری که اگه کسی برای اولین بار با من برخورد داشته باشه کمتر از ۱۰ دقیقه حاضره که دست به فجیحترین قتلها بزنه که از دست من خلاص بشه البته به ۱۵ دقیقه هم رسیده و این تو نوع خودش یه رکورد محسوب میشه اگه از اسمم بپرسیی باید بگم هـــــــی بهترین گزینه تو تمام گزینه هاییه که منو باهاش صدا می کنن نمونه بارز با بیشترین کاربرد ………هی دباغ…… برای صمیمت در کار ……………….دباغ……. اوج خفت و خواری…………………..هوی…. در بین همکاران که زیاد باهاشون صمیمی نیستم ………….ببین…. در بین دوستان صمیمی ………….دباغی…… به علت شباهت فوق العاده من به این موجود ……………..گربه (اشتباه نشه شباهت سبیلام به گربه مد نظره ) و می تونم بگم در بسیاری از موارد سبیلو هم بهم گفته شده که بیشتر در جمع اقایون بوده جایی که من توش کار می کنم یه شرکت بزرگ خصوصیه که وارد کننده و صادر کننده قطعات کامپیوتره و من یه عنوان یه قطره ناچیز از این دریای بی کران همراه با قطره های بزرگ و کوچیکش مشغول به کارم محل کار من یه اتاق کوچیک ۱۲ متری بدون پنجره و و تنها شامل یه میز یه کامپیوتر و چندین کمد که فقط توش پر شده از زونکنهای رنگو وارنگ اوه یادم رفت یه میز دیگه هم هست که متعلق به اقای حیدریه باید اقای حیدری رو از نظر اخلاقی هم رده پدرم قرار داد چون چیزی از اون کم نداره هم از نظر سنی و هم از نظر بد دهن بودن کافیه یکبار همکلامش بشی حرف زدن خودتم یادت می ره تو این ۳ ساله خوب با اخلاقش اوخت شدم کمتر کسی باهاش راه میاد و یا به قول معروف حرفشو می فهمه من زبون نفهم که تا بحال زبونشو فهمیدم و این واقعا جای شکر داره امروز بر خلاف تمام روزای دیگه کمی مهربونتره چرا ؟؟؟؟ چون قبل از ورود…. خودش برای خودش چایی اورد کاری که من همیشه باید انجام می دادم تا اون روی مبارک سگش بالا نیاد پس نتیجه می گیرم امروز مهربونه و نباید پا رو دم بی خاصیتش بزارم 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🚩 از چند روز پیش شروع کردم و ایدی مژگانو هک کردم خدایا از شیر مرغ تا جون ادمیزاد تو ایدیش پیدا می شد . یعنی یه ادم می تونه چندتا دوست داشته باشه نه ۱۰ تا نه ۲۰ تا بلکه ۵۰ تا …….چطور اسماشون به یادش می مونه چندباری هم به جاش با دوستای مجازیش چت کردم خیلی حال می ده سرکار گذاشتن افراد به درد نخور و علاف که وقتشونو فقط تو یاهو و چت تلف می کنن امروز می خوام به جای یکی از دوستای مژگان باهاش چت کنم -سلام عزیزم مژگان – وای سلام قربونت بشم کجایی نیستی جیگر؟ – ای قربون اون جیگر گفتنت برم مژگان – :d مژگان – می خوام ببینمت – عزیزم منم بی صبرانه منتظرم که تورو ببینم -راستی نمی خوای یه عکس خوشگل دیگه برام بفرستی تا فرشته زیبایی ها مو ببینم مژگان – وای الان عزیزم اتفاقا همین دیروز یه دونه جدید انداختم – ای جونم …. بفرست وای این مژگان چقدر هرزه رفته چطور اعتماد می کنه و عکسشو برای هر کسی می فرسته خاک بر سر احمقش الان بهترین وقت برای حال گیریه مژگان جونه راستش نمی خواستم این کارو کنم اما خودش باعث شد چند روز پیش نمی دونید چه بلایی سرم اورد داشتم از کنار اتاقش رد می شدم که دیدم دست به سینه به چار چوب در اتاقش تکیه داده و منتظره از همون دور که بهش نزدیک می شدم سلام کردم و لی حتی جوابمو نداد خوب من ادبو رعایت کردم اون دیگه ادب نداره مشکل من نیست مشکل ادب خانوادگی و اصل و نسبشه طبق عادت همیشگیم عینکمو کمی بالا کشیدم در حال رد شدن از دم در اتاقش بودم که مژگان – هی دباغ می تونی برام یه کاری کنی می دونم بازم سر کارم ولی بزار فکر کنه من نفهمیدم با یه لبخند کمرنگ – چیکار می تونم برات بکنم مژگان جو…..وایییییی چرا پاهام رو هواست ….اخ کمرم ای دستم مژگان- وای خدا چه باحال افتاد… بترکی دختر چقدر تو بانمکی دستاشو گذاشته رو شکمش و با تمام قدرت داره بهم می خنده فریده هم از خنده انقدر سرخ شدن که دیگه نفسش بالا نمیاد همه از اتاقشون امدن بیرونو بهم می خندن مژگان -حال کردی حال کردی نه جون من حال کردی… ای خدا این دیگه چی بود خلق کردی……حیف گربه که بهش می گن فریده – اره بابا گربه تعادل داده این چی مژگان – وای وای نگو مردم از خنده وکلی بساط خنده همکارا و فراهم کرد با پوست موزی که انداخته بود جلوی راهم باعث شد چند روز از کمر درد به خودم بپیچم خوب این کارم درس عبرتی میشه که دیگرانو مسخره نکنه هنوز منتظرم که عکسشو برام بفرسته که یکی از دوستای دیگش به اسم امیر on شد امیر- سلام مژ مژی خودم – مژگان چرا نمی فرسستی نکنه داری با کس دیگه ای چت می کنی ؟ مژگان – نه هانی جون(من به اسم هانی باهاش چت می کنم ) به جون تو فقط دارم با تو چت می کنم – اه امیدوارم پس من منتظرم مژگان – باشه عزیزم کمی صبر کن حجمش زیاده الان می فرستم – باشه مژی جونم پس تا بفرستی یه بوس بیا مژگان- بوسسسسسسسسسسسسسسسسسسس – ای جان فدای اون لبا امیر- مژی این چه عکسیه که برای ایدیت گذاشتیش مژگان – قشنگه امیر- ای همچی بگی نگی مژگان -یعنی خوشت نمیومد امیر امیر- اره راستش خیلی با نمکه مژگان – وای ممنون امیر تو همیشه از من تعریف می کنی امیر- از تو؟ مژگان – اره دیگه امیر- تو حالت خوبه مژی ؟ مژگان – منظورت چیه امیر ؟ امیر- من که از تعریف نکردم مژگان – ولی الان خودت گفتی با نمکم امیر- مژی یعنی این عکس توه؟ مژگان – اره خوب دیگه عزیزم امیر- هههههههههههههههههههههههه مژی خیلی با نمکی مژگان – ممنون ولی کجاش خنده داشت ؟هان؟ امیر- یعنی می خوای باور کنم تو یه شامپازه ای مژگان – چیییییییییییییییییییییییی ییییییییییییی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ؟؟ وای خدا مرده بودم از خنده تو ایدی مژگان به جای عکس اواتارش یه شامپازه گذاشته بودم کاش بودم و قیافشو می دیدم الان باید فشارش افتاده باشه مژگان خاموش شد ………..فکر کردم کلا خارج شد که برام یه عکس امد – مژی هستی؟ دینگ دینگ مژگان – اره اره هستم – عزیزم فکر کردم رفتی مژگان – نه عزیزم مزاحم داشتم خواستم با تو تنها باشم – وای ممنون چقدر تو خوبی مژگان – خواهش ببین چطوره خوشت میاد – ای به چشم یه لحظه وای چشمامو بستم بی شعور این دیگه چه عکسیه ….غیرت میت تعطیله تو این دختر…. همون تاپ و شلوارکو نمی پوشیدی سنگین تر نبودی بودی جانم مژگان – چطوره عزیزم پسندیدی – اوه عالیه عزیزم دارم دیونه میشم از این همه زیبایی که خدا در وجود تو گذاشته مژگان – عزیزم انقدر هم تعریفی نیستم – نه نگو مژی جون حالا بیشتر از گذشته می خوام ببینمت مژگان – تو چی نمی خوای یه عکس خوشگل برام بفرستی -خاک تو سرم حالا عکس اونم از نوع مذکرشو از کجا گیر بیارم خوب باید بگردم تو اینترنت و یه عکس پیدا کنم تا براش بفرستم ای وای صدای حیدری داره میاد چقدر هم عصبانیه -مژی مژی جونم الان ندارم فردا برات می فرستم -بوس بوس بای مژگان – بای عزیزم 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما
حیدری- هی دباغ اون زونکن سال ۸۹ زودی بردار و بیار – چشم الان میارم ……..بفرماید اقای حیدری با فریاد……….دباغ…….. دباغ – بله؟ حیدری- تو هنوز نفهمیدی وقتی می گم ۸۹ باید کلشو بیاری… پس فاکتوراش کدوم گورین – اهان چشم چشم یه لحظه …ای خدا پس این فاکتورا کجان …….. همین دوماه پیش اینجا بودنا …چرا پیدا نمیشن….وای الان بفهمه هنوز دارم می گردم سگ میشه حیدری- دباغ دباغ چی شد؟ – نیستش حیدری- چی؟ – فاکتورا نیستن حیدری- نیستن !!!!!!!!!!!!!! تو غلط کردی که انقدر راحت می گی نیستن خودشو با اون هیکل پخمش به زور از روی صندلی جدا کرد و به طرف قفسهای اتاق بایگانی امد. حیدری- مگه اینجا نذاشتیشون عینکمو که نیمی از صورتمو پوشونده با دست کمی بالا می کشم و با ترس بهش نگاه می کنم. – چرا ولی الان نیستن شاید تحویل قسمت مدیریت شده که حالا نیستن حیدری- خفه بمیر برو انورو بگرد منم اینورو زود باش تا صداشون در نیومده خوبه که امروز مهربون بود که انقدر فحش حوالم کرد …. – خوب بگرد گربه خانوم بگرد که تا پیداش نکنی از اینجا خارج بشو نیستیا بعد از کلی گشتن و خاک خوردن به مغزم فشار اوردم و به این نتیجه رسیدم که یا من کورم که نمی بینم یا حیدری در حال چرت زدنه که صداش در نمیاد با دهنی کج و دستای خاکی از بایگانی زدم بیرون …پس این کجاست حالا چی بهش بگم وارد اتاق شدم دیدم داره با ارامش موهای بد حالتشو که به زور گریسو و انواع روغن درست نگه داشته رو شونه می کنه چرا انقدر ذوق زده است – اقای حیدری من… حیدری- ساکت شو حوصلتو ندارم ببین من دارم می رم دفتر ریاست باز دست گل به اب ندی تا بیام اهان اینو بگو باز داره می ره دفتر ریاست یعنی رفتن به اونجا انقدر ذوق کردن داره … چی بگم حالا خوبه حیدری کاریه نیست و گرنه چه ها که نمی کرد در حال رد شدن از کنارم -اه پرونده رو پیدا کردید حیدری- اره همینجا رو میز خودم بوده و خندید وا یعنی من داشتم اونجا وقت تلف می کردم با بی قیدی شونه هامو بالا انداختم و پشت میزم نشستم. درست حدس زدید من تو قسمت بایگانی کار می کنم در واقعه تمام کارای بایگانی با منه و حیدری نقش لو لوی سر خرمنو بازی می کنه که باید حضور فیزیکی داشته باشه و تنها دلخوشیش بردن پرونده ها به دفتر ریاسته نمی دونم کجای اینکار دلخوشی داره جز اینکه باید جلوشون خم و راست بشه و فقط بهشون بگه چشم قربان…. بله قربان …در عصرع وقت قربان…. حتما قربان و وقتی هم که میاد ساعتها از حضور بی مصرفش در دفتر ریاست حرف می زنه و برای خودش کلی حال می کنه خوب بهتره قبل از امدنش یه سری به کامپیوترش بزنم ….اونکه عرضه استفاده کردن از این امکاناتو نداره…………………… چرا یه کار درستی مثل من باهاش ور نره دستامو بهم کوبیدم و مثل فرفره پشت سیستمش نشستم خوراک من کامییوتره به طوری که می تونم بدون کوچکترین مشکلی وارد اطلاعات شخصی افراد بشم و یا اینکه اطلاعاتو اونطوری که دلم می خواد تغییر بدم اوه باورتون میشه حتی یه بار هم اطلاعات شرکتو هک کردم خیلی شانس اوردم که کسی بهم شک نکرد و گرنه کلکم کنده بود هرچند کار خاصی هم نکردما……… فقط اشتباهی تمام اطلاعت سال ۸۵ رو پاک کردم و همین باعث سردرگمی همه شد و تا چند روز کل سیتما رو قطع کردن و من از نعمت داشتن اینترنت محروم شدم (خدایا معتادان اینترنت را هیچگاه از اینترنت محروم نفرما از جمله منو ) 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🚩 مژگان – دینگ دینگ سلام هانی جون چطوری؟ -وای سلام به رروی همچو ماهت (بیچاره ماه که نسبتش می دم به توی عفریته ) مژگان – عزیزم هنوز عکستو برام نفرستادی -جیگرم تحمل کن الان برات سندش می کنم-رسید مژی جون مژگان – وای این تویی -نه عمه امه خوب خودمم دیگه مژگان – هانی جون چه جیگری هستیا -قربونت …. به شما که نمی رسم مژگان – هانی هانی کی ببینمت(وقت گل نی ) -به همین زودیا ولی عزیزم من یه سفرکاری دارم برم برگردم میام به دیدنت مژگان – وای کجا می خوای بری سفر هانی جون – المان اتیش مژگان – -اوه خدای من پس من بی صبرانه منتظرم تا تو برگردی – منم بی صبرانه منتظرم تا ملکه زیبایی هامو از نزدیک در اغوش بگیرم مژگان – وای هانی تو خیلی رومانتیکی -می دونم عزیزم مرده بودم از خنده بیچاره خبر نداشت خفن سر کاره خدایشم طرف خیلی قیافش ناز بود استغفرالله……… دختر بگو جای برادری ایشون خیلی ناز بودن اره اره همون سرمو انداخته بودم پایین و با مژی در حال دل و قلوه دادن بودم اهم اهم ببخشید خانوم هنوز سرم پایین بود -بله کاری داشتید ؟ بله راستش -اگه با اقای حیدری کار دارید هنوز نیومدن… اگه کار دیگه ای هم دارید بنده در خدمتم نه نه من در خدمتتون نیستم چون تا اقای حیدری نباشن نمی تونم پرونده به کسی تحویل بدم چون باید امضای ایشون باشه شما همیشه با مخاطبتون همینطوری حرف می زنید؟ – چطور مثلا اینطوری که اصلا بهش نگاه نمی کنید تازه رسیده بودم به اوج سر کار گذاشتن مژی ولی طرف هم حرف حساب می زد پس با یه بوس بای از مژی خداحافظی کردم و سرمو اوردم بالا یا قمر بنی هاشم من که اینو اسکن کردم چرا الان تو فضاست سریع به عکس دم دستم نگاه کردم و بلافاصله به اون صدام شروع کرده بود به لرزیدن -شما؟؟؟؟؟؟؟؟؟ من که چند بار خودمو معرفی کردم یعنی نشنیدید چرا چرا (نباید متوجه خنگ بودنم می شد پس به ناچار گفتم چرا چرا) -بفرماید امرتون شما حالتون خوبه خانوم -بهتر از این نمیشه(وای اگه مژی اینو اینجا ببینه کارم تمومه چه ابرو ریزیه میشه) -نگفتید اینجا چیکار دارید؟ برگه ای رو به طرف گرفت این حکم منه از امروز من به جای اقای حیدری اینجا مشغول به کار می شم -پس اقای حیدری چیه؟ ایشون بازنشست شدن -چیییییییییییی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ؟؟؟ اوه معذرت می خوام نمی خواستم ناراحتتون کنم مگه نمی دونستید ؟ از خوشحالی تو ابرا بودم نمی دونستم حالا تو این ابرا چیکار کنم اصلا کدوم طرفی پرواز کنم خدا کنه با هواپیما تصادف نکنم (شما حرفاشو زیاد جدی نگیرید یکم مخش تاب داره ….اره ) من وحید دادگر هستم و شما؟ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662