eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
عارف و درویشی با هم دوست بودند. عارف بسیار ثروتمند بود اما درویش از مال دنیا فقط یک کشکول داشت و همواره به خاطر همان، بر روی زاهد بودن خود تأکید می کرد. روزی درویش مهمان دوستش بود، خواست تا باز زهد خود را مطرح کند. به عارف گفت حاضری همین الآن از همه ثروت خود دست بشویی و با من به یک معبد بیایی تا فقط به عبادت و ترک دنیا بپردازیم؟ عارف گفت البته، بیا همین الآن برویم. درویش شگفت زده شد و باور نمی کرد، به همین دلیل گفت یعنی از این همه ثروت و کاخ خود جدا می شوی؟ عارف گفت بله، اگر آماده هستی برویم. هر دو به راه افتادند، در بین راه ناگهان درویش گفت ای وای، کشکول را جا گذاشتم. عارف گفت دوست عزیز، دیدی هنوز در زندگی دلبستگی داری. داشتن مهم نیست، مهم دل نبستن است و تو نتوانستی حتی از یک کشکول دل بکنی. 👉 @Dastanvpand
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
🚩#کارمند_عاشق #قسمت_ششم معمولا اکثر وقتادادگر- اهان با یه لبخند پیروز مندانه از پشت میز امدم بیرون
🚩 من که یه همجنستم کم اوردم این بیچاره که جای خود داره معلوم نیست الان تو دلش چی می گذره (لابد از این همه زیبایی خدادادیی مژی خر کیف شده )دادگر- بستیش ؟-نه لطفا اروم باشید و به خودتون کاملا مسلط باشید ارمشتونو حفظ کنید و همین طور چشاتونو ببنید دادگر- باشه فقط زود باش-باشه باشهدادگر- بستش ؟-هنوز نه دادگر- چرا؟؟؟؟؟؟؟؟-چون موس نیست با سرعت به طرف بر گشت و دستاشو از روی صورتش برداشت خواست بگه موس که چشمش افتاد به تصور فجیح مژی دادگر- وای خدا تو روجون جدت ببندشدنبال موس گشتم دیدم زیر پرونده هاست اخیش پیداش کردم دادگر- بستیش؟تازه فهمیدم ایدیو رو تو مسنجر ذخیره کردم که با خاموش کردن بازم بالا امده و مژی دوباره برای خودنمایی و عرض اندام خوش تراشش یه عکس دیگه فرستاده و من تو فاصله ای که با دادگر حرف می زدم اون داشته فایل عکسو باز می کردهچه ادم فضولی حقش بوده تا اون باشه که فضولی نکنسریع ایدیو رو حذف کردم و صفحه رو بستمدادگر- چیکار می کنی دباغ- دارم می بندمشدادگر- چشامو باز کنم اره جناب پاستو ریزه باز کندادگر- اوه ممنونیعنی می خوای باور کنم تو از دیدن این تصویر انقدر منقلب شدیدادگر- تو درباره من چطور فکر می کنی -هیچی؟دادگر- نه حرفتو بزنخوب چی بگم…….. رک بگم یا با رو دبایستی بگم با تعجب و سر درگمی گفت رک بگو-خوب رکش اینطوری میشه کهتا حالا ندیدم مردی از دیدن این عکسا فرار کنه تازه حسابی هم لذت می برهدادگر- خوب با رودربایستی چی میشه در این صورت باید بگمتا حالا ندیدم مردی از دیدن این عکسا فرار کنهدادگر- دباغ این چه فرقی با جمله قبلی داشت؟- د همین دیگه شما با اینکه دیپلم داری ولی از ادبیات سر در نمیاریابروهاشو بالا انداخت -ببینید من اخر جمله رو حذف کردم بهش نگام کردم هنوز با چشای گشاد بهم خیر بودبابا منظورم (تا زه حسابی هم لذت می بره ) بود. دادگر- دباغ تو با این همه استعداد چطور هنوز اینجاییدست چپمو به میز تکیه دادم و با ذوق زیادخوب کار روزگاره دیگه می دونی من ادم قانعی هستم و خیلی از هنرامو بروز نمی دم دادگر- دباغ می ترسم اینطوری پیش بره تو حیف بشی -اره خودمم همین طوری فکر می کنم باید یه فکر درست و حسابی برای خودم بکندادگر- -اره موافقم حتما به فکر باشدر حالی که دست راستمو تو هوا تکون می دادم و با حرکت دست عکس دادگررو هم تکون می دادم شروع کردم از بقیه محسناتم برای دادگر صحبت کردندادگر که رو صندلی چرخدارش لم داده بود و دست به سینه به سخنرانی من گوش می داد.سرسشو اروم تکون می داد و حرفایی که من تو صحت درستیشون ۱۰۰ شک داشتم تصدیق می کرد وقتی حرفام تموم شد یه لبخند عریض زدمدادگر- واقعا سخنران خوبی هستی حالا لطف می کنی اون عکس منو بیاری بهم بدی بزارم لایه پروندهای قیافم دیدن داشت بدجوری مچمو گرفته بود -عکس شما؟دادگر- نگو اونی که تو دستته عکس من نیست-نه می خواستم بگم هست ولی نمی دونم چرا تو دستمهدادگر- دباغ دباغ -چرا چرا البته که می دونم ولی نمی تونم الان حرفی بزنمدادگر- اوه خدایا یعنی من باید با این کار کنمبعد با خنده گفت خوب اگه دوست داری پیشت باشه بگو یکی دیگه برات بیارم- یعنی چی اقا فکر کردی خیلی خوشگلی نه جونم خودتو خیلی تحویل گرفتی همچین اش دهن سوزی هم نیستیعکسو محکم رو میزش کوبیدم- شما حق ندارید به من توهین کنیددادگر- دباغ چت شو یهو ……اخه دیدم از همون اول که امدم با هزار جور کلک عکسو برداشتی و بوشم در نمیاری برای همین گفتم-شما بی خود فکر کردید 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🚩 دادگر- چشم دیگه فکر نمی کنم – ایول خوشم میاد ادم حرف گوش کنی هستی دادگر- خواهش… حالا اجازه می دی به کارمون برسیم -کی جلوتونو گرفته؟بفرماید به کاراتون برسیددادگر- راستی یه خواهش-هان؟دادگر- هان نه بله – خوب هان بگودادگر- اگه جواب خواهشم مثل بله گفتنته نگم-حالا تو بگو دادگر- -خواهشا دیگه سر جای من نشین و از سیستمم هم استفاده نکن-دیگه؟دادگر- – دیگه همین …در ضمن دباغ جان این جا محل کارته نه محل چت کردن و سرکار گذاشتن مردم-کی گفته من مردمو سرکار گذاشتمدادگر- خداروشکر منکر چت کردنت نمی شی-من گفتم چت کردم؟با حالتی حیرون بهم نگاه کرد-خوب باشه باشه اونطوری نگام نکن………….. باور کن من از اینکارا نمی کنمدیدم دستاشو گذاشته زیر چونش و با شوق به حرفام گوش می ده- ولی برای تلافی کار کسی بود برای همین سرکارش گذاشتم دادگر- خوب می تونی بیرون و رو در رو این کارو کنی – نه بابا جدی گفتی دیگه….. خوب اگه می تونستم اینکارو می کردم دادگر- یعنی طرف انقدر زورش از تو بیشتره- زورش که نه به احتمال زیاد من زورم از اون بیشتره دادگر- خوب جالب شد پس چرا نمی تونی رو درو حالشو بگیری با عجز بهش نگاه کردم – شما یه لطف کن و تو این کارا دخالت نکن خوبو خودمو با چندتا برگه به درد نخور رو میزم سرگرم کردموای (این دباغ زیاد میگه وای )فکرشو کنید بهش بگم چون خجالتی تر و ترسو تر از من وجود نداره برای همین نمی تونم رو درو حالشو بگیرم دادگر- باشه هر جور راحتی فکر کردم می تونم کمکت کنم- واقعا دادگر- اهم- حالا باید درباش فکر کنمدادگر- بازم هر جور تو بخوای -خوب بسه بسه به کارات برس با این حرفا نمی تونی از زیر کار در بریبا حالتی با مزه ای سرشو تکون داد دادگر- چشم بازم هرچی شما بگید.چند روز بود که مشغول به کار شده بود مثل بقیه نبود و اولین موجودی وای ببخشید اولین نفری بود که تا بحالا به جز دباغ چیز دیگه ای بهم نگفته بود.خوب خره بذار یکم بگذره اونم با محیط و بقیه اشنا بشه به لقب گربه اتم می رسهخوب برسه چیز غیر عادی نیست که وای دلم لک زده برای سیستمش چرا دیر کرده یعنی اینم نمی خواد دیگه بیادوای وای چقدر حرفای مزخرف می زنی مگه هرکی دیر کرد یعنی اینکه دیگه نمی خواد بیاد .از تنهایی چقدر اراجیف سر هم می کنماینم مثل حیدریه تا میگن فلان چیزو ببر دفتر ریاست انگار بهشتو بهش می دن .کاش منم یه بار می رفتم می دیدم اونجا چه خبره وای از مژی خبری ندارم نکنه دادگرو تا بحال دیده باشهنه اگه دیده بود که گندش در میومداز بیکاری دست چپمو گذاشتم زیر چونم و با دست دیگه شروع کردم به ضرب زدن روی میز این اهنگو دیروز تو اون ماشین سواری خوشگله شنیدم عشق من، برق چشای دلربات کشته منوتا نگام می کنی تو ،وا می کنه مشت منوعشق من، رنگ صدات،جادو رو جادو می کنهبوی عطر نفست دنیا رو خوش بو می کنهلالای لالای لالالالالایعشق من دل به دل عاشق بی نوات ببرجای دوری نمی ره یه دفعه واسه ما بخندما زمین خورده عشقتیم،هلاکتیم ببینجون هر چی عاشقه، ،جون هر چی عاشقه،جون هر چی عاشقهیه لحظه پیش ما بمونعشق من برق چشای دلربات کشته منوتا نگام می کنی تو ،وا می کنه مشت منوعشق من رنگ صدات،جادو رو جادو می کنهبوی عطر نفست دنیا رو خوش بو می کنهلالالالای لالالالای احساس کردم بوی خوبی میاد -وای چه بوی خوبی داره میاد انگار بوی عطر نفساش واقعا داره میاد به به عشق من بوی عطر نفسات دنیای بی بخار اینجارو خفن خوشبو می کنهلا لالا لای عشق منی لالای عشق منی لالای دادگر – خوشبحال طرفت چه عاشق سینه چاکی دارهوای این کی امد دو متر پریدم رو هوا همزمان صندلی هم افتاد -س س س لامدادگر – علیک سلام خانوم دباغ -شما کی امدید؟دادگر – مگه فرقی می کنه کی امده باشم-نه…… یعنی اره قبل از اهنگ امدی وسطاش امدی یا تهش؟اهان بذار ببینم بعد با خنده دادگر – از اونجا یی کی اون عاشقه می گفت عشق من برق چشای دلربات کشته منو-وای یعنی همشو شنیدی دادگر – اگه اون اولشه ارهنفسمو با ناراحتی بیرون دادم و صندلی رو که افتاده بود دوباره درستش کردم چرا صندلیم مثل اون چرخ دار نیست منم چرخدار دوست دارم هر چی خوبه برای از ما بهترونهنگاش کن تا میاد میره پشت سیستمش منم مثل این زندونیا باید بیگاری کنمدستمو دوباره گذاشتم زیر چونم پنجره که نداشتیم مجبور شدم به در خیره بشموای معرکه است فکرشو کن بخوای حالو هوات عوض بشه به در نگاه می کنی اخرش فقط یه دیوار می بینی ………..این اخر خوش شانسیهدادگر – چته دباغ باز حالت گرفته استعینکو کمی بالا کشیدم- نه چیزی نیستدادگر – پس لطف می کنی برام پرونده های ۸۵ تا ۸۹ برام بیاری-خوب خودت بیار دادگر – چی ؟- هیچی گفتم خودم الان براتون میارمدادگر – منم ازتون همینو خواستمبا بی قیدی از جام بلند شدم و وارد اتاق بایگانی شدم اینم از دستور دادن خوشش میاد ماشالله جونی و پر بنیه پاشو خودت کارتو بکن لااقل اون چربیای شکمتو اب کنیبیچاره که شکم ندارهخوب چربیای ?
🚩 دستاشو اب کنهدستشم که چاق نیست وای چقدر بیکاره ۸۵ تا ۸۹ اصلا اینو چطور راه دادن اینجا از اون روز که امده فقط داره از لایه پرونده ها برگه بر می داره یا کپی می گیره……… انقدر براش کپی گرفتم که نزدیکه اشتباهی دست خودمو هم کپی بگیرمدادگر – از اینکه کپی می کنی ناراحتی؟- وای چرا اینطوری می کنی؟دادگر – چطوری؟ -هی قایمکی میای دادگر – ببخشید نمی خواستم بترسونمت-حالا که ترسوندی ….. دیدم باز داره می خندهدادگر – تو جز خندیدن کار دیگه ای بلد نیستیدادگر – دباغ چند وقته اینجا کار می کنی ؟- چه فرقی می کنه تو فکر کن ۱۰ سال ۵ سال ۳ سال ولی همون ۳ سالو در نظر بگیردادگر – تو چرا وقتی می خوای جواب بدی ادمو جون به سر می کنی مکثی کردم و همینطوری که پرونده سال ۸۷ دستم بود بهش خیره شدمدادگر – خوب ببخشید پرونده رو انداختم تو بغلش – فعلا اینو بگیر من برم بقیه شو بیارمدادگر – تو از چی ناراحتی؟چرا هرچی می گم می خوای خفم کنی ؟-مگه برات مهمه؟دادگر – اره -انوقت برای چی؟دادگر – چون همکارمی -اوه چه حرف قشنگی زدینشستم تا زونکن سال ۸۵ رو بردارم که فریده از لای در صدام کردفریده – هی هی کجایی؟…..دباغی کجایی؟- چیه چیکار داری؟فریده – بیا اینا رو برام کپی کن -مگه خودتون تو اتاق دستگاه کپی نداری فریده – چرا داریم ولی برگها زیاده من وقتشو ندارم انقدر حرف نزن بیا بگیر ……..زودی برام کپی کن- بزار رو میز م الان میامفریده – فقط زودا دوباره لفتش ندیجوابشو ندادم و مشغول در اوردن پرونده شدمدیدم دادگر حرفی نمی زنه و ساکته همونطوری که نشسته بودم به طرفش چرخیدم- چرا ساکتی تا الان که داشتید حرف می زدیددادگر – همیشه همینطوری صدات می کنه- صدام نمی کنه صدام می کنندادگر – چرا؟-چی چرا؟دادگر – چرا بهت می گه هی یا دباغی- عجله نداشته باش اینجا همه منو اینطوری صدا می کنندادگر – برای چی؟- نمی دونم از اولش اینطوری بودهدادگر – تو هم چیزی نمی گی ؟- نه چی بگمدادگر – یعنی برات مهم نیست درست و حسابی صدات کنناز ته دلم ناراحت بودم ولی لزومی نداشت جلوی یه تازه وارد خودمو ناراحت کنم پس سرمو انداختم پایین و مشغول گشتن شدم که دیدم پروندهایی که تو بغلش گذاشته بودم با شدت به زمین کوبید و به سمت در رفت- هی کجا؟جوابمو ندادبه سرعت به طرفش دویدم- میگم کجا می ری ؟جوابمو نداد و برگهایی رو که فریده اورده بود از روی میز برداشت و به طرف در رفت – اقای دادگر چیکار می کنی ؟اونا هم اینجا کار می کنن…….. چرا تو باید کار اونا روهم انجام بدی- بابا مگه چندتا برگه است کار دو دقیقه استدادگر – دباغ چرا نمی فهمی چه یه دقیقه چه یه ساعت هر کس باید کار خودشو بکنه-حالا می خوای چیکار کنی؟دادگر – هیچی فقط می خوام برگه ها رو ببرم تا خودش کارشو کنهتازه فهمیدم که می خواد بره پیش فریده هم اتاقی مژی- وایییییییییییییی نریادادگر – تو چرا یهو برق می گیرتت-تو رو خدا نریدادگر – انقدر ازشون می ترسی دباغ؟-نه دادگر – پس چی- راستش راستش من یه گندی زدمدادگر – بهشون بدهکاری یا مدیون؟-هیچکدومدادگر – وای خوب حرف بزن-چطور بگمدادگر – میشه دو دقیقه بشینی من تمرکز کنم با بی صبری رو صندلی نشست-حالا نمیشه بی خیال برگه ها بشی و به کارمون برسیماز جاش بلند شددادگر – اینارو می خواستی بگی – نه نه تو نه شما بشیندادگر – بفرماید خوب بگو-راستش چطور بگم اونروزی که تازه امده بودی یادتهدادگر – اره …خوب-خوب یادته من پشت سیستم نشسته بودم دادگر – خوب- خوب به جمالتدادگر – دباغ جونمو اوردی بالا د یالا حرف بزن- اخه قابل گفتن نیست دادگر – یعنی چی که نیست 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
گفتم عاشق پت و متم. گفت حتما بخاطر اینکه خیلی خنده دارن؟ گفتم: نه بخاطراینکه اگه دنیارو هم خراب کنن، همدیگه روخراب نمیکنن⭐️ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
‍ ‍ ‍ رمان: نویسنده: بلاخره بعد از یک عالمه وقت سوار اتوبوس شدیم.سریع با نرگس و زینب سه تا صندلی کنار هم پیدا کردیم و نشستیم.وای خدا.بالاخره تموم شد.بالاخره داریم راه میوفتیم.خدایا شکرت.هوا خیلی گرم بود و بلافاصله بعد از راه افتادن اتوبوس کولر ها هم روشن شد.من و نرگس و زینب هم شروع کردیم به حرف زدن از این ور و اون ور. -وای رضوان یک مشکلی دارم من نرگس گفت نمی تونه تو می تونی کمک کنی. —آره عزیزم.اگر از پسش بر بیام چرا که نه. -ببین موضوع یه ذره پیچیده شده.یکی از دختر عمو های مامان من که گفتم توی دانشگاهه! —خب خب آره یادمه که گفتی دین و مذهب آن چنانی هم ندارن. -آره دیگه.چند روز پیش با هم بحثمون شد.سر همین حجاب و ....خلاصه بهش گفتم با بیاد تا بفهمه این حرف ها یعنی چی —وا یعنی الان اومده؟ -آره.ردیف اول نشسته چادرش هم افتاده روی دوشش.اولش می خواست بدون چادر بیاد ولی دید خیلی تو چشم میشه.ببین می تونی راضیش کنی یک ذره؟ —یعنی چی کار کنم؟ -یعنی از این چاهی که افتاده توش نجاتش بدی. —باشه ببینم چی میشه. و پاشدم و به طرف جلوی اتوبوس راه افتادم تا بشینم کنار صندلی خالی کنارش.هدفون گذاشته بود توی گوشش و داشت آهنگ گوش میداد.صدای آهنگ با اینکه از توی هدفون بود اما تا گوش من میرسید.با لبخند نشستم کنارش و گفتم: -گوشت درد نگیره خواهر جون. در حالی که پوزخندی به لب داشت گفت: -نترس خودم صاحابشم. —آخ ببخشید دخالت کردم.می تونیم با هم صحبت کنیم؟ -بفرما امرتون؟ هنوز حرفم رو شروع نکرده بودم که پرید وسط حرف و گفت: -اگر می خواهی درباره غنا و ... این ها صحبت کنی از الان بدون که من راضی نمیشم. منم همین موضوع رو نشونه گرفتم و ادامه حرفش گفتم: -حالا حرف بزنیم چیزی نمیشه که. —ببین خواهر محترم که نمی دونم اسمتون چیه... -زینب هستم عزیزم. —منم گلی هستم.خب داشتم می گفتم من کل قران رو زیر و رو کردم.هیچ آیه مستقیم درباره این نداره که آهنگ گوش ندید. از همین جا فهمیدم که طرف حسابم اطلاعات زیادی داره برای همین عزمم رو جزم کردم تا بتونم راضیش کنم. -ببین اگر تو قران رو خونده باشی حتما به این عبارت رسیدی که:اطیعو الله و اطیعو الرسول و اولی الامر. —خب اره شنیدم این چه ربطی داره؟ -ببین گلی جونم موضوع همین جاست.خدا گفته اطاعت کنید از خدا و رسولتون و ولی امرتون.حالا بیا بریم یک سری به حرف های رسول و امام هامون بزنیم.تا اینجا موافقی که خود قران این دستور رو به ما داده؟ —خب اره.موافقم. -حالا که خدا گفته اطلاعت کنیم از حرف رسول و امام ها مون باید بگردیم حرف امام و رسولمون رو پیدا کنیم.حرف رسول و مولا چیه؟حدیث و روایت.حالا ما توی هرکدوم از روایت ها می بینیم که همه اون ها غنا و لهو و لعب رو حرام کرده. و در آخر لبخندی تحویلش دادم. -بهش فکر می کنم.الان خسته ام و خوابم میاد. منم پاشدم و فعلا ازش خداحافظی کردم و رفتم طرف صندلی های خودمون. -آخی.یک نفس راحت کشیدم.زینب این دختر عمو مامانتون چقدر وارده ها. —گفتم که. منم سرم رو تکیه دادم به صندلی و چشم هامو بستم.همون موقع بود که صدای پسر های اتوبوس بلند شد: کربلا کربلا ما داریم میاییم... امروز را هم نوشتم: تصویر قشنگیست که در صحنه محشر ما دور حسینیم و بهشت است که مات است 🌸 پايان قسمت ششم 🌸 امیدوارم لذت برده باشید🌷🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
رمان: نویسنده: -رضوان.رضوان جان.پاشو دیگه چقدر می خوابی تو دختر.نمی دونستم انقدر خواب الویی .پاشو یه ذره بریم پایین یه آبی به دست و صورتت بزن حالت جا بیاد.الان اتوبوس حرکت می کنه ها. باشه ای به نرگس گفتم و خمیازه کشیدم و پاشدم.هیچکس توی اتوبوس نبود.نگاه که به ساعت انداختم دیدم ساعت 9 شبه.ای وای چقدر خوابیدم من.از پله های اتوبوس که پایین اومدم یک راست رفتم و آب زدم به صورتم.خواب از سرم پریده بود و خستگی ام حسابی در رفته بود.تازه اونجا بود که فهمیدم زینب خانم و نرگس هم پا به پای من خوابیده اند.الحمدالله هر سه تا مون تا خود صبح بیداریم دیگه.وضو گرفتم و از وضو خونه اومدم بیرون.نسیم خنکی به صورت خیسم خورد و حسابی حالم رو خوب کرد.اومدم برم سمت نماز خونه که گلی رو دیدم.تکیه داده بود به درخت و با موبایلش ور میرفت.چادرش دوباره روی شونه اش بود و موهاش ریخته بود روی پیشونیش.بسم الله گفتم و رفتم برای برداشتن قدم دوم.با لبخند رفتم سمتش و : -سلام گلی جونم. برای اولین بار بهم لبخند زد و گفت: —سلام بر رضوان خانم گل تعجب کردم که انقدر باهام خوب شده.وقتی تعجب من و چشم های گرد شده ام رو دید خندید و گفت: -ببین من پشیمون شدم چرا اونجوری باهات حرف زدم.آخه هر چادری که دیده بودم اصلا شبیه تو نبود.می دونی چی میگم همشون خشک و خشن. می فهمیدم چی میگفت و از اینجا بود که اشتباه خودمون رو فهمیدم.ما می خواهیم بهشون کمک کنیم اما با بعضی از رفتار هامون گاهی اوقات هم خشن و مستبد اون ها رو نه تنها از خودمون می رونیم بلکه از خدا و دین و پیامبر هم می رونیم.بایدنرم باشیم.درست مثل خود پیامبر.نرم و مهربون.که اگر این جوری نبود نمی شد پیام آور خدا. بهش گفتم: -خوش حالم که باهام دوست شدی. —اره منم خوش حالم ولی این دلیل نمیشه اعتقادت رو هم زود قبول کنم ولی واقعا درمورد غنا خوب گفتی.من قبول کردم. -خوشحالم.خیلی زیاد. در حالی که دستم رو بردم سمت شالش و موهاش گفتم: -حیف این موهای قشنگ تو نیست که اینجوری میزاری نامحرم ببینه؟ —وا خب موهام خوشگله می خوام نشون همه بدم دیگه! -ببین گلی خانوم.خدا بهت می گه برای خودت ارزش قائل شو.خودت رو محترم بشمار.نگاه کن به خلقت خدا.یک مثال برات می زنم مگه ندیدی مروارید توی صدفه؟مروارید خیلی ارزشمنده و چون ارزشمنده به وسیله صدف نگه داری میشه.حالا هم نمازمون داره دیر میشه.الان هم اتوبوس حرکت می کنه.بیا بریم نماز بخونیم باقی حرف ها باشه برای توی اتوبوس.راهی نمونده تا مرز.تا پس فردا توی بغل خود امام علی هستیم. وضو بلد نبود رفتیم و ریز به ریز یادش دادم.وقتی رفتیم توی نماز خونه نگاهی به چادر های کثیف روی چوب لباسی انداخت.قبل از اینکه چیزی بگه گفتم: -صبر کن الان میام.... 🌸 پايان قسمت هفتم پخش اول 🌸 امیدوارم لذت برده باشید🌷🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
‍ 🍀Rezvan🍀: ‍ ‍ رمان: نویسنده: سریع رفتم از توی کوله پشتی ام دوتا چادر گل گلی خیلی خوشگل که مامان بزرگ از مکه برام اورده بود رو در اوردم و رفتم توی نماز خونه.یکی از چادر ها رو که گل های ریز صورتی داشت گرفتم سمتش و گفتم: -بیا خانوم خانوم ها.این چادر تمیز و نو است.برای خود خودت.عطر یاس میده.بیا بگیرش دیگه. گلی همین طوری مات و مبهوت نگاهم میکردم.چادر رو توی دستش جا دادم و خودم هم چادرم رو عوض کردم.وقتی برگشتم و نگاهش کردم این دفعه من بودم که مات و مبهوت او شدم.چقدر چادر بهش میومد.صورتش شده بود یک گوله نور.نتونستم جلوی اشک هامو بگیرم و همون جا نشستم رو زمین و گریه کردم.دستش رو گذاشت رو شونه ام گفت: رضوان.رضوان چی شدی؟مگه من چی کار کردم.بد شدم؟ —نه عزیزم چه بدی.خیلی خوشگل شدی. مکثی کردم و ادامه دادم: —حتی خوشگل تر از قبل. هیچی نگفت و همین جوری نگاهم کرد.بلند شدم و قامت بستم.او هم کنار من.بلند بلند نمازم را خواندم.بعد از نماز دستش را گرفتم و فشار دادم: -حاج خانوم تقبل الله. خندید و گفت: —اتوبوس رفت ها بدو بریم. سریع آماده شدیم و از نمازخونه بیرون رفتیم.سریع تر راه رفتیم تا به اتوبوس برسیم.ناگهان چادرم پیچید توی پاهام و خوردم زمین.دست هام رو حائل زمین کردم تا با صورت نخورم.گلی جیغ کوتاهی کشید و دست هایم رو گرفت و بلندم کرد.از پله های اتوبوس بالا رفتیم و روی صندلی هامون نشستیم.تازه فهمیدم کف دستم خون اومده و دست گلی هم خونی شده.سریع از توی کوله پشتی اش دستمالی در اورد و گذاشت رو دست های زخمی ام.بهم گفت: - میگم چادر دست و پاگیره می گی نه. لبخندی زدم و گفتم: -آره چادر دست و پام رو میگیره تا نرم سمت گناه. —مگه حجاب فقط چادره؟ -تو قبول داری حضرت زهرا بهترین بانوی عالم هستند؟ —خب آره. -چادر حجاب حضرت زهراست پس بهترین حجابه منم همیشه بهترین هارو دوست دارم. —درسته.ولی سخته.گرمه و کلی چیز های دیگه. -می دونی الماس چه جوری تشکیل میشه؟ببین الماس اول یک چیز سیاه و بی ارزش بوده.اما بر اساس یک سری فشار ها و گرما و ترکیب ها از اون چیز بی ارزش میشه الماس.ببین الماس از اول الماس نبوده یه چیز هایی رو تحمل کرده که شده الماس. —هنوز کلی سوال دارم ازت رضوان.انگار تو یک آبی و من دارم از تو سیراب میشم.ولی الان خستم.خیلی خسته.بزار برای بعد. دستمال رو از دستش می گیرم و پا میشم.لبخند میزنم میگم: -بخواب عزیزم.شب بخیر. —رضوان رضوان چادرت خاکی شده ها. -عیب نداره بزار مثل چادر مادرم بشه. —مگه چادر مادرت چه جوری بوده؟ -جوری نبوده.هولش دادن خورده زمین.چادرش خاکی شده. امروز با بغض نوشتم: حجاب همان چادری بود که پشت در خانه سوخت،ولی از سر فاطمه نیوفتاد... 🌸 پايان قسمت هفتم پخش دوم 🌸 امیدوارم لذت برده باشید🌷🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
‍ ‍ رمان: نویسنده: رسیدیم مهران.فردا از مرز رد میشیم و میریم به سوی نجف.مستقر شدیم توی یک حسینه.الان خستگی هممون در رفته.هم من.هم زینب و هم نرگس. گلی رو دیدم اما توی حال خودشه.از دیروز توی اتوبوس دیگه ندیدمش.می زارم یه ذره فکر کنه. سه تایی دور هم جمع شده بودیم داشتیم صحبت می کردیم. -وای رضوان نشستی این گوشه هی کتاب می خونی.کتاب خوره داری مگه خواهر؟ در حالی که به نرگس لبخند میزدم گفتم: —خب کار دیگه ای که فعلا نداریم تا فردا.اگه همینجوری بی کار بشینم دق می کنم از شوق بعد از گفتن این حرف یاد این شعر افتادم: مزه عشق به این خوف و رجا هاست رفیق عشق سرگرمی اش ازار و تسلاست رفیق قیمت یک دم از آن وصل چشیدن یک عمر گریه و بغض و تب و آه و تمناست رفیق نشدم راهی این چشمه که سیراب شوم تشنگی ناب ترین لذت دنیاست رفیق. -هی گفتی.ما هم همین حال رو داریم. در همین میان زینب گفت: -پاشید.بلند شید تنبل ها یک سری بریم بیرون ببینیم چه خبره.این ور و اون ور سخنرانی و موکبی چیزی هست یا نه با پیشنهاد زینب موافقت کردیم آماده شدیم.بیست دقیقه ای بیرون چرخیدیم تا یک حسینیه پیدا کردیم.سخنرانی داشت. ما هم رفتیم توی قسمت خانوم هاش نشستیم. بعد از خوردن چای و شیرینی سخنرانی شروع شد. چیز زیادی یادم نیست از سخنرانی اما این رو خوب یادمه. ((در قبایل عرب همواره جنگ بود، اما مکه زمین حرام بود و چهار ماه رجب ذی القعده ذی الحجه و محرم زمان حرام یعنی که در آن جنگ حرام است.دو قبیله که با هم میجنگیدند تا وارد ماه حرام می شدند جنگ را موقتا تعطیل می کردند اما برای آنکه اعلام کنند که در حال جنگند و این آرامش از سازش نیست و ماه حرام رسیده است و چون بگذرد و جنگ ادامه خواهر یافت سنت بود که بر قبه خیمه فرمانده قبیله پرچم سرخی برمی افراشتند تا دوستان،دشمنان و مردم،همه بدانند که:جنگ پایان نیافته است.)) امروز را نوشتم:آن ها که به کربلا می روند می بینند که جنگ با پیروزی یزید پایان گرفته و بر صحنه جنگ ارامش مرگ سایه افکنده. اما باید ببینند که بر قبه آرامگاه حسین پرچم سرخی در اهتزاز است. بگذار این سال های حرام بگذرد... 🌸 پايان قسمت هشتم 🌸 امیدوارم لذت برده باشید🌷🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
در پناه پروردگار امروزتون بخیر و نیکی حال دلتون خوب وجودتون سلامت زندگیتون غرق درخوشبختی روزتون پراز انرژی مثبت صبحتون بخیر ❤️ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
🚩#کارمند_عاشق #قسمت_نهم دستاشو اب کنهدستشم که چاق نیست وای چقدر بیکاره ۸۵ تا ۸۹ اصلا اینو چطور راه
🚩 یعنی همینبا عصبانیت بلند شد که بره به سرعت جلوش پریدم- باشه باشه می گمبا عصبانیت بهم خیره شدیه نفس عمیق کشیدم و چشامو بستمو با با بیشترین سرعت ممکن شروع کردم به حرف زدن- هیچی دیگه می خواستم حال مژی رو بگیرم می دونی چرا ؟چون باعث شده بود جلوی دیگرون بیفتم و بقیه بهم بخندن می دونی چطور؟با پوست مز فکرشو کن باید چطور افتاده باشم .اوه تا چند روز از کمرد درد داشتم میمردم تنها راهی که می تونستم حالشو بگیرم همین بود که از طریق چت مسخرش کنم و سر کارش بزارم اون فکر می کنه من یه پسرم و ازم عکس خواست منم دنبال عکش گشتم عکس تو دم دست بود منم براش فرستادم الانم منتظره من از سفر کاری برگردم و به دیدنش برم چشامو باز کردم و در حال نفس زدن گفتم همش همین بود حالا دیگه نمی ری دیگه مگه نهدادگر – تو عکس منو براس فرستادی؟درحالی که با ناخونام بازی می کردم سرمو تکون دارمدادگر – الانم من برم تو اتاق منو می شناسهبازم سرمو تکون دادمدادگر – دباغ می دونستی تو اخرشی سرمو به طرف راست ک ج کردم و شونه هامو بالا انداختم -حالا اون برگه ها رو به من می دیددادگر – یعنی می خوای تا اخر منو قایم کنی؟ بلاخره که منو می بینیه دباغ – خوب می گی چیکار کنمدادگر – اولا تو نباید اینکارو می کردی با ناراحتی گفتم حالا که کردم دادگر – پس برگه ها رو خودت ببر-نهههههههههههدادگر – چرا نه-راستش….. راستش دادگر – راستش خجالت می کشی و می ترسی که بازم مسخره ات کنندستامو از پشت بهم گره زدم و با نوک کفشم به زمین می زدمدادگر – از چی خجالت می کشی یا از چی می ترسی …… حالا چطور ایدیشو پیدا کردی؟ چطور ایدی دوستاشو پیدا کردی؟هنوز سرم پایین بود و با کفشم به دیوار اروم ضربه می زدم-کار چندان سختی نیست فقط باید یکم حواست جمع باشه و دقت کنی یه روز که عجله داشت بره یادش می ره سیستمشو خاموش کنه منم از سر کنجکاوی وارد سیستمش شدم …………. کار سختی نبود تو ۲۰ دقیقه همه چیزو شو پیدا کردمدادگر – دباغ نمی خوای بگی که تو سیستمشو هک کردی – نمی دونم………. معنی کارم میشه هک کردن؟؟؟؟؟؟؟ با ناباوری به صندلی تکیه دادو دستشو گذاشت رو لباش و بهم خیره شد.- من برم بقیه پرونده ها رو بیارم با بهت و ناباوری گفت برو 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🚩 حسابی دیر م شده بود سریع مقنعمو سرکردم و در حالی که یه لقمه بزرگ برای خودم درست کرده بودم و نصفش تو دهنم و نصف دیگش اویزون بود لنگ جورابمو پام می کردم که صدای در امد جلدی کتونیامو پوشیدم معلوم نبود کی بود که پشت سر هم داشت درو می کوبید راستش من با این سنم هنوز بلد نیستم بند کفشامو ببندم برای همینم همیشه بندا رو جمع می کنم و از کنار کفشم می زارم توی کفش (نخندین دیگه خوب بلد نیستم دیگه….دباغ بلد نیست نه من ) از پله ها پریدم پایین و درو باز کردم پسر صاحب خونه محترم بود… اقا کیوان سلام کیوان- ببین من فردا باید این تمرینا رو حل کنم و اصلا وقتشو ندارم راستش باید برم سر زمین فوتبال اینا رو برام حل کن شب میام ازت می گیرم بله؟؟؟؟؟؟// اقا کیوان من که دیروز پول اجاره رو دادم خوب که چی ؟یه چیز ازت خواستما ؟بگیر دیگه دستم خسته شد به ناچار دفترو ازش گرفتم و لاشو باز کردم وای ۴۰ تا سوال ریاضی………………… اینو کجای دلم بذارم سریع کیفمو انداختم رو دوشم و از خونه زدم بیرون انقدر دیرم شده بود که تمام راهو از ایستگاه تا شرکت مجبور شدم بدوم با نفس نفس زدن از کنار نگهبانی گذاشتم کیهانی – هی دباغ چیه نفس می زنی نکنه سگا دنبالت کردن وبلند زد زیر خنده چیزی نگفتم و با دویدن خودمو به ساختمون رسوندم به نزدیک در اتاق که رسیدم یه لحظه وایستادم تا نفسم جا بیاد عینکو بالا کشیدم و موهامو که از زیر مقنعه ام زده بود بیرون کمی تو دادم -سلام دادگر- سلام چرا نفس نفس می زنی – اخه تمام راهو دویدم در حالی که داشت توی یکی از زونکنارو زیرو رو می کرد خوب کمی صبح زودتر بیدار شود مجبور نباشی تمام راهو بدوی -چشم نصیحتتون یادم می مونه انقدردویده بودم که عرق از سر و روم می بارید نای راه رفتن هم نداشتم خواستم به طرف چوب لباسی برم که بند کفشم زیر اون یکی پام گیر کرد و کروبببب با صورت خوردم زمین دادگر به طرفم دوید چت شد – اییییییییییی….. هیچی دادگر- تو چرا انقدر دست و پا چلفتی هستی دختر…..جاییت درد نمی کنه در حال گشتن عینکم بودم نه فقط لطف می کنی عینکو بدی من پیداش نمی کنم دادگر- دباغ یعنی نمی بینی کجا افتاده ؟ – اگه می دیدم که از شما کمک نمی خواستم عینکو اروم تو دستام گذاشت و منم بدون توجه به اون عینکو به چشام زدم – وای اینکه یه طرفش شکسته دادگر- عینک دیگه ای نداری سرمو به دو طرف تکون دادم یعنی نه دادگر- می تونی با این امروز کار کنی در حال پاشودن گفتم اره مانتومو تکون دادم و کیفمو از چوب لباسی اویزون کردم و دفتر کیوانو از توش در اوردم و پرت کردم رو میز دادگر در حال نشستن به کفشام خیره شد حداقل اون بندارو ببند که دوباره نیفتی روم نمی شد بهش بگم بلد نیستم ببندم -باشه می بندم دادگر- دباغ لطفا اون برگه ای که رو میزت گذاشتم و بردارو اعدادو ارقامشو برام حساب کن -چشم الان 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662